باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

افسون جهان

 اولریش گراینر

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

کتاب رودیگر زفرانسکی در باره ی تاریخ رمانتیسم در آلمان گزارشی شورانگیز

از تاریخ روشنفگری در این کشور است

 

هنگامی که یوهان گوتلیب فیشته کتاب نقد عقل محض را در 1791 خواند، چنان برانگیخته شد که عازم کونیگسبرگ برای دیدار با فیلسوف مشهور آن زمان امانوئل کانت گردید. اما او در آنجا پیرمردی بی علاقه را مشاهده کرد که او را دوباره به شهر خود باز گرداند. اما فیشته دقیقاً پنج هفته بعد کتاب خود « کوششی برای نقد تمامی مکاشفه ها » را نوشت و آن را برای کانت فرستاند. آن فیلسوف مشهور نیز که به طرزی بایسته تحت تاثیر آن کتاب قرار گرفته بود، برای چاپ آن ناشری پیدا کرد. اما کتاب از بیم رفتن به زیر تیغ سانسور بدون نام نویسنده ی اصلی منتشر شد. منتقدی در روزنامه ی Allgemeinen Literatur  در شهر ینا نوشت که هر شخصی اگر ذره ای با کانت آشنا باشد تشخیص خواهد داد که این اثر جدید فقط می تواند کار او باشد و بس. کانت در نامه ای به سردبیر آن روزنامه نوشت که فیشته نامی و نه خود او نویسنده ی آن کتاب است. و به این ترتیب فیشته یک شبه به شهرت رسید.

کتاب حیرت انگیز رودیگر زفرانسکی در باره ی رمانتیسم فقط از شرح چنین رویدادهایی تشکیل نمی گردد، بلکه هنرمندانه تحلیل های فلسفی را با چشم اندازهایی لطیفه وار ترکیب می کند و چنان با زیبایی تمام  از تاملات عمیق به بذله گویی زندگی نامه نوشتی جابجا می شود که ما را با یک اتفاق نادر از نوع اصیل آن مواجه می سازد: تاریخ شورانگیزی از روشنفکری آلمان. عنوان کتاب او به این شکل است: « رمانتیسم، یک واقعه ی آلمانی ». این عنوان هم به آن دوره ای اشاره می کند که به طرزی حیرت انگیز برای مدت فشرده ی 30 سال دوام آورد و هم از طرف دیگر به تاثیر و نفوذ پابرجای اندیشه های رمانتیک و به جهش غالباً خطرناک آن به درون عرصه ی سیاست. در 1798 نووالیس می نویسد: « هنگامی که من به کلیت ارزش بالاتری می بخشم، به امر رایج جلوه ای از رازگونگی می دهم، بر تن آنچه مشهور است منزلت گمنامی می پوشانم و به متناهی ظاهری از بی پایانی می دهم، در این هنگام است که من خیال پردازی می کنم و یا در واقع رمانتیسم را به کار می گیرم. اما این پیش درآمد نسبت به وضعیت رمانتیک می بایست بعدها به طرزی ویرانگر توسط ایدئولوژی اهریمنی و کارفرمایانش به افراط کشیده شود. گوبلز اصطلاح « رمانتیک پولادین » را به کار می برد و زفرانسکی در ارنست یونگر « نسخه ی جنگ افروزانه از دیونیزوس » (1) را می دید که در نیچه (که او نیز خود یک شورشی بود) چنان نقش تعین کننده ای بازی کرده بود.   

اما آیا این رمانتیسم بود که مسبب فاجعه ی آلمان گردید؟ زفرانسکی دو شاهد نام آور را برای تایید این نظریه فرا می خواند: آیزا برلین و اریک فوگلین. « فرضیه ی برلین از این قرار است که رمانتیسم از طریق ذهن گرایی قدرت تخیل زیبایی شناختی خود و شادمانی بازی طنزآمیز به اندیشه ی ژرف بی خیال امکان وجود بخشید و انهدام و براندازی نظم اخلاقی مرسوم را میسر کرد ». فوگلین استدلالی مشابه را مطرح می سازد اما نظم و سنت متزلزل شده را به عنوان نوعی خدادیسی (theomorph) می داند و نقد ذهن گرایی را با اتهام رمانتیسم در به مقام خدایی رساندن سوژه ی خود وسعت می بخشد. این همان اتهامی بود که هاینریش هاینه نیز هنگامی که رمانتیک ها را « خود خداشدگان بی خدا » نامیده بود مطرح ساخته بود.

اما اگر هرگز مفهومی از جادو، یک آغاز معصوم و بی گناه، وجود داشته است باید در همین رمانتیسم اتفاق افتاده باشد. زیرا آنها همگی بسیار جوان بودند. فیشته هنگامی که « کوششی برای نقد همه گونه مکاشفه » را نوشت 29 سال داشت. فردریش شلگل 23 سال داشت وقتی مقاله ی مشهور خود « در باره ی پژوهشی در شعر یونان » را به روی کاغذ آورد. شلایر ماخر 31 ساله بود که سخنرانی معروف خود در باره ی دین را تنظیم کرد. نووالیس 26 سال داشت هنگامی که « سرود نیایش برای شب » را به رشته ی تحریر در آورد و لودویک تیک 23 ساله بود وقتی رمان سه جلدی اش « ویلیام لوول » را نوشت.

همه ی این ها در سالهای پایانی قرن هژدهم روی دادند و زفرانسکی در ارائه ی شرح روشنی از این انفجار نوابغ و شور و اشتیاقی که پی در پی خود را از نو ایجاد می کرد خواننده ی خود را به خوبی قانع می کند. به نظر می رسد که خود او نیز تحت تاثیر آن جوش و خروشها قرار گرفته است، اما حداقل او در یادآوری شرایط اجتماعی و سیاسی کوتاهی نکرده است. او می گوید میان 1750 و 1800 تعداد افرادی که سواد خواندن و نوشتن داشتند دوبرابر گردید. مردم مجبور نبودند که یک کتاب را چندین و چند بار بخوانند، بلکه چندین کتاب را یک بار می خواندند. میان 1790 و 1800 دو هزار و پانصد رمان منتشر شد، یعنی به اندازه ی تمامی رمان های 90 سال گذشته. و البته سپس انقلاب فرانسه، کیش ناپلئون و سرانجام تنفر از او از راه رسید که دست آخر به میهن پرستی، سیاسی کردن رمانتیسم و به آغاز از دست رفتن معصومیت آن انجامید. 

بنابراین رمانتیسم چه بود؟ اگر نظر زفرانسکی را خواسته باشیم، یکی از ویژگی های مهم آن « ادامه دین با روش های زیباشناختی » بود. حتی می توان گفت پیشی گرفتن از دین از طریق آزادگذاری قدرت تخیل بود که جهان را در شیوه ای بازیگوشانه از نو خلق می کرد، یعنی جهانی که در نگرش سیاسی به طرز چشمگیری روشفنکرانه بود. بنابراین می توان گفت که رمانتیسم جانشینی برای عمل بود و در این شکلش می توانست فقط در آلمان، یعنی در یک شرایط تک نظرنه و عقیم سیاسی بوجود آید. به قول خود زفرانسکی: « اگر مسئله فقدان یک جهان خارجی بزرگ است، می توانیم آن را خودمان با مصالحی که در دسترس داریم بسازیم ».  مصالح را « من » در درون خود پیدا می کند. اما زفرانسکی همچنین نشان می دهد که رمانتیک ها آن قدر ها هم خام و بی تجربه نبودند که نسبت به خطرات و مصیبت های سیاسی که در کمین نشسته بود ناآگاه باشند. بعضی مانند آ. تی . هوفمان حتی به جستجوی آنها پرداختند و تیکس ویلیام لاول (1795) « که بدون وقفه خود را موردی برای مشاهده و تامل قرار داده بود سرانجام دریافت که « خود » تاچه اندازه میان تهی و پوچ بود. و ژان پل بعداً گفته بود: « آه، اگر هر سوژه ای (خودی) پدر خود و خالق خود باشد، چرا نتواند ملک الموت خود باشد؟ » و در زیاده روی های خودنابودکنننده ی قرن بیستم عزرائیل عملاً کار خود را به خوبی انجام هم داد.     

اما رمانتیسم صرفاً ادامه ی دین با شیوه های زیباشناختی نبود، بلکه برای بعضی از شعرا محافظت از زیبایی شناسی با کمک دین بود. نووالیس می نویسد: « جنگ در دورن و در بیرون هرگز به پایان نمی رسد مگر آن که انسان شاخه ی خرما را غنیمت شمرد که به تنهایی می تواند قدرت روشنفکری را به کار اندازد ». منظور او در اینجا مذهب کاتولیک بود. زفرانسکی در باره ی آیشندورف شاعر بزرگ رمانتیک می نویسد: « او نسبت به خدای دوران کودکی اش وفادار ماند، خدای جنگل های سرزمین مادری او و نه خدای تفکر و فلسفه. این خدایی است که نیازی به آن ندارد که از نو اختراع شود. او همیشه می تواند در رویاهای کودکی هر انسانی دوباره کشف شود. هر انسانی که توسط خدای کودکی خود محافظت شود می تواند در عین حال متدین و لجام گسیخته، آزاد و مقید باشد ». یعنی درست مانند شعرهای خود او. اگر نووالیس نظریه ی رمانتیسم را بوجود آورده، آیشندورف همان کسی است که آن را جامه ی عمل پوشانده. شعر او « دیوار جادویی » پیوسته بیان نهایی آرزوهای رمانتیک است.

دقت و علاقه ای که زفرانسکی با آن به شعرا نزدیک می شود روح افزا است. هولدرلین و هاینه به روشنی در برابر چشمان ما زنده می شوند. با کلایست او به قضاوتی هوشمندانه می رسد، تنفر او مانند عشق او است. به به قول خودش « وجد و حالی از سرسپردگی ». زفرانسکی توضیح می دهد که معنای طنز رمانتیک چیست و آن طنز چگونه توسط شلگل، آیشندورف و هاینه به طور متفاوت درک می شد و چه هنگام کسی پیدا شد که توانست فلسفه ی فیشته در باره ی « خود » یا سوژه را توضیح دهد، به طوری که دیگران هم بتوانند آن را تا حدی درک کنند. زفرانسکی پژوهشگری بی باک نیست که جرئت نفوذ به مناطق جدید را به خود دهد، اما کاشفی است که می تواند دست به ترکیب و تلفیق زند، کسی که فرزانگی اش (که اگر هوفمان زنده بود چنین نظری می داد)، پرمایگی و تسلط او به زبان وی را قادر می سازد که تاریخ روشنفکری را برای دیگران قابل فهم سازد. و برای اطمینان از آن که بیش از حد احساس ستایش به ما دست ندهد، او گاهی تن به این می دهد که نامرتب و شلخته باشد ـ وی نووالیس را « موزارت رمانتیک ها » می نامد و توماس مان را « دیونیزوسی با خط اتو و یقه های آهارزده ».

چهارصد صفحه برای تاریخ رمانتیسم آنقدر ها هم زیاد نیست. این البته پیامد دو تصمیم مهمی بود که زفرانسکی اتخاذ نمود. اول: در باره ی نقاشی به هیچ وجه صحبتی نمی شود و از موسیقی هم فقط به ریچارد واگنر اشاره می شود. دوم: زفرانسکی خودش را به آنچه در آلمان گذشته است محدود کرده. اما رمانتیک ها خود را به عنوان شهروندان جهانی می پنداشتند. برای مثال آنها شکسپیر را ترجمه می کردند. و این اوسیان بود یا به اصطلاح هومر شمالی (در واقع شیادی به نام جیمز مکفرسون) که بحث آلمان در باره ی امر متعالی را به راه انداخت. در اینجا البته نگاهی به رمانتیسم در انگلستان می توانست بسیار مفید باشد.         

بنابراین چرا رمانتیسم یک فصل به پایان نرسیده است؟ زفرانسکی می نویسد: « رمانتیک ها با احساس ناخوشایندی که از عادی بودن داشتند بر احساس ناخوشایند خود از « ابهام زدایی از جهان به کمک عقل » پیشی گرفتند، آنچه یک قرن بعد ماکس وبر نقادانه آن را مورد بررسی جدی قرار داد. جلوگیری از پیشروی پیروزمندانه اندیشه مبتنی بر فن آوری و صنعت و ماتریالیسم خشن غیر ممکن بود. آلمانی ها از اندرز ماکس وبر پیروی نکردند: آموختن این که چگونه باید با ابهام زدایی کردن زیست. آنها تا حدی چنین چیزی را نمی خواستند و تا حدی هم نمی توانستند، آنچه تا امروز نیز همچنان به قوت خود باقی است. زیرا مدرنیته که بر عقل مبتنی است و به عقل نیز منتهی می شود همچنان بر سرعت و شتاب خود افزوده است. به همین علت است که رمانتیسم به عنوان مکانی برای آرزوها به طور پیوسته از نو باز می گردد ـ البته غالبا و بدبختانه در تیره ترین شکل خود. اما آنچه مهم تر است یادآوری آغاز بسیار روشن و درخشان آن است، آن مردان جوان خوش چهره و زنان روشنفکرشان. آنچه آنها بودند و نوشتند نقطه ی اوج غیر قابل انکار تاریخ اندیشه ی آلمان راتشکیل داده است.   

 

 

1: وحشی و لجام گسیخته، وحشی و شهوانی. فرهنگ آریان پور.

 

 

http://www.signandsight.com/features/1558.html

 

http://images.zeit.de/text/2007/37/ST-Safranski

 

خطای چند فرهنگه

گفتگو با سیران آتس

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

سیران آتس یکی از مهترین صاحب نظران در خصوص موضوع تلفیق و جذب مهاجرین در جامعه آلمان است. او اکنون کتاب جدیدی نوشته است با عنوان « خطای چند فرهنگه ». کاترین اردمن با سیران آتی در باره ی خطاهایی که توسط چپ دراین خصوص انجام شده است و این که یک سیاست جایگزین برای تلفیق چگونه می توان باشد به گفتگو نشسته است.

او از یک طرف خواهان تساهل کمتر در برابر مسلمانان است و از طرفدیگر معتقد است که اکثریت جامعه باید در برابر خارجی ها حسن نیت و علاقه ی بیشتری از خود نشان دهد

 

 

 

اردمن: شما در کتاب جدید خود نگاه منتقدانه ای به ویژه به چپ ها داشته اید. آنها چه کار اشتباهی انجام داده اند؟

 

آتس: به عقیده ی من چپگراها به ویژه در خطاهایی که در سیاست تلفیق فعلی انجام شده است مقصر هستند، زیرا آنها برای مدت های طولانی جلوی هرگونه بحث در این خصوص را گرفته بودند و آنها بر خلاف اصل مسلم اندیشه ی چپ به دقت نگاه نکردند که ببینند در این جامعه ها و فرهنگ هایی که به آلمان مهاجرت کرده است به واقع چه رخ می دهد.

 

اردمن: یکی از نقل قول های معروف شما این است که « این جامعه مدت ها است که دیگر به نقطه ی جوش رسیده است ». به عقیده ی شما حتی در آلمان هم ناقدین اسلام باید بیم جان خود را داشته باشند.

 

آتس: من سال گذشته مجبور شدم که دفتر وکالت خودم را برای مدتی تعطیل کنم، زیرا در یک قضیه ی حقوقی طرف مقابل مرا مورد حمله قرار داده بود. پیش از آن نیز من به طور دائم دشمنی هایی را تجربه کرده بودم. احساس من این است که صدای نقادانه ی ما هرچقدر بلند تر می شود به همان نسبت نیز وضعیت در آلمان تهاجمی تر می گردد. و هرچقدر وضعیت تهاجمی تر شود، زودتر از محدوده هایی عبور می کنیم که درآن سویش خشونت به سهولت اعمال می گردد. ما دیگر مدت ها است که در اینجا به وضعیت مشابهی مانند آنچه در فرانسه و انگلستان می گذرد رسیده ایم.

 

اردمن: شما خارجی ها و مهاجرین را با اصطلاحی که خود ساخته اید Deutschlaender می نامید و منظورتان این است که این ها در ظاهر آلمانی هستند اما هنوز هم جذب فرهنگ اینجا نشده اند و خارجی اند. شما برآورد کرده اید که 80 درصد آنها هنوز هم در جامعه ی آلمان تلفیق نشده اند. این قضیه چه معنایی برای جذب خارجی ها در جامعه غربی دارد؟

 

آتس: معنایش این است که ما هنوز هم یک راه طولانی در برابر خود داریم، به ویژه برای نسل بعدی. اگر نگاهی به نسل سومی ها بیندازیم آنگاه پی خواهیم برد پیامدهای ناکامی در آنچه می بایست در دهه های گذشته به انجام می رساندیم چیست. و این همان نکته ای است که باعث ناامیدی در من می شود، زیرا همه به نحوی وانمود می کنند که گویی اوضاع و احوال بر وفق مراد است، حال آن که نسل سومی ها در وضعیت فلاکت باری به سر می برند.  

 

اردمن: بخش قابل توجهی از کتاب شما به موضوع زنان و خشونت اختصاص یافته است. جامعه ی اکثریت در این زمینه چه وظیفه ای دارد؟

 

آتس: ما باید ازدواج اجباری را به عنوان نوعی جرم غیرقانونی تلقی کنیم و باید در حوزه ی خشونت خانگی همان چیزی را به رسمیت بشناسیم که مطالعات بسیاری در این زمینه به اثبات رسانده اند. این پژوهش ها نشان می دهند مهاجرینی که در معرض خشونت قرار می گیرند نیازمند نوع دیگری از محافظت از خود هستند. آنها نیازمند تسهیلاتی هستند که به وضعیت بخصوص آنها به سرعت واکنش مناسب نشان دهد.

 

اردمن: اما آیا این گونه نیست که اتفاقاً در مورد زنان مسلمان آستانه ی تحمل بالاتر است و برای آنها مدت طولانی تری به طول می انجامد تا بر احساس خجالت و شرم خود غلبه کرده و از مقامات تقاضای کمک کنند؟

 

آتس: برای مثال در سه یا چهار سال گذشته ما یک بحث بسیار علنی و قطبی شده را در باره ی موضوع ازدواج اجباری پیش بردیم و اکنون به مرور نتایج آنها را در شکل مراکز مشاوره می بینیم. زنان جوان و حتی مسن تر بیشتر و بیشتری جرئت به خرج می دهند و خود را نشان داده و در باره ی معضلات خود سخن می گویند و تقاضای کمک می کنند. معنای آن این است که گفتگوی عمومی و علنی همان نتایجی را به دنبال داشته که من با کارهای خودم خواهان رسیدن به آنها بودم و این کتاب را هم به همین خاطر نوشتم. اما این بحث باید همچنان به عنوان مسئله ی روز باقی بماند تا زنها بدانند که مانند گذشته موضوع مهمی است و این که مکان هایی وجود دارد که آنها می توانند برای کمک به آنجا مراجعه کنند.

 

اردمن: یک علت اصلی برای فقدان جذب و تلفیق به باور شما تفاوت در معنا و مفهوم شرافت و آبرو در اسلام و جهان غرب است. آلمانی ها چگونه باید با این مسئله کنار آیند؟

 

آتس: بیشتر آلمانی ها باید در باره ی این واقعیت آگاه گردند که آنها در جامعه ی خودشان این جریان ها را از سرگذرانده اند و آنها همینطوری به طور تصادفی به اینجایی که اکنون هستند نرسیده اند. آنها ابتدا مجبور بودند که مسیر طولانی را به سوی ایجاد برقراری دموکراسی و روشنگری پشت سر گذارند. از این رو به ویژه چپگراها و لیبرال ها باید درک کنند که ما مخالفین و منتقدین اسلام در حال انجام چه کاری هستیم. ما در واقع در حال تلاش ایجاد یک گفتگوی درون اسلام هستیم تا بحثی برای ایجاد رفرم در آن به راه افتد و برای این منظور نیازمند کمک و حمایت جامعه ی اکثریت هستیم.    

 

اردمن: شما نسبت به کشور آلمان این انتقاد را مطرح ساخته اید که دارای ملاک های دوگانه است: از یک طرف تبلیغات تجاری کاملاً آزاد و مسامحه آمیز را به اجرا گذارده است و در عین حال دانش آموزان را به دلایل مذهبی از شرکت در کلاس های ورزش باز می دارد.

 

آتس: من بحث در مورد این نکته را ریاکارانه می بینم، زیرا آلمانی ها جوری رفتار می کنند که گویی آنها باورهای اخلاقی و مبتنی بر آداب و رسوم اقلیت ها را مراعت می کنند، در حالی که هم زمان به تبلیغات شدیداً پورنوگرافیک اجازه ی پخش می دهند. جامعه اکثریت در واقع باید با تبلیغات بسیار منتقدانه تر از این ها برخورد کند.

در مدارس نیز وجود ملاک های دوگانه غیر قابل پذیرش است. نمی توان دختران را به این بهانه که مسلمان هستند از شرکت در کلاس های آموزش شنا محروم کرد و به این ترتیب فرصت های آموزشی را از آنها مضایقه نمود و این در واقع نوعی مخالفت با اهداف نظام آموزش در آلمان است. دختران باید حتماً در کلاس های ورزش و شنا شرکت کنند و برای چنین چیزی می توان تمهیدات قانونی لازم را در نظر گرفت. انجام آن در آلمان هیچ مسئله ای نیست.

 

اردمن: عنوان فرعی کتاب شما چنین است: « چگونه می توانیم در کنار هم زندگی بهتری داشته باشیم ». ما به راستی چگونه می توانیم در کنار هم بهتر زندگی کنیم؟

 

آتس: ما همچون کانادا، استرالیا یا ایالات متحده نیازمند قانونی برای مهاجرت هستیم. انسان ها باید بر اساس تخصصی که دارند تقاضانامه های مهاجرت را پر کنند و فقط به این ترتیب بتوانند به آلمان بیایند. نظام آلمان بیش از اندازه بر جمع کردن خانواده به دور هم متمرکز شده است.

علاوه بر آن، ما نیازمند یک وزارت امور مهاجرت هستیم. نظام فعلی ما که یک آش در هم جوش است به عقیده ی من دیگر کارایی خود را از دست داده است. هر ایالتی در آلمان برداشت های خاص خود را از اختیارات مربوط به امور مهاجرین دارد و ما فاقد یک سیاست یکپارچه ی فدرالی در این زمینه هستیم. ما نیازمند یک وزارت مرکزی هستیم که خود را بر موضوع سیاست مهاجرت متمرکز کند.

 

 

http://www.qantara.de/webcom/show_article.php/_c-478/_nr-694/i.html

http://www.qantara.de/webcom/show_article.php/_c-469/_nr-783/i.html  

  

خدایان یونانی را باز گردانیم

مری لفکوویتس

برگردان علی محمد طباطبایی

 

انسان های فانی چنانچه بیش از یک خدا در آسمانها حکومت کند زندگی بهتری خواهند داشت

 

 

 

 

 

شارحین برجسته سکولار و ملحد پیش از این گفته بودند که دین زندگی بشری را « مسموم » می کند و باعث ایجاد خشونت و رنج بی پایان می گردد. اما به عقیده ی بعضی آن سم مهلک نه خود دین که یکتاپرستی است. یونانیان باستان که دین چندخدایی داشتند از به قتل رساندن کسانی که خدایان دیگری را می پرستیدند جانبداری نکرده و هرگز ادعای آن را نداشتند که دینشان پاسخ های صحیحی برای هر مشکلی در اختیار دارد. دین یونانیان باستان آنها را از ضعف و ناتوانی خود آگاه نموده و باعث می گردید که آنها وجود دیدگاه های متفاوت در باره ی یک موضوع را به رسمیت بشناسند.

هنوز هم موارد بسیاری وجود دارد که ما می توانیم از این تصورات باستانی از الوهیت چیزهایی بیاموزیم، حتی اگر کاملاً موافق باشیم که رسم قربانی کردن حیوانات، خداانگاری رهبران و پیشگویی آینده از روی امعاء و احشا حیوانات و پرواز پرندگان دیگر به گذشته ها تعلق دارد.

دانشجویان هندوی من همیشه می توانند چیزی را ببینند که بسیاری از محققین متوجه آن نمی شوند: خدایان یونانی صرفاً مظاهری از نیروهای طبیعت نبودند، بلکه موجودات مستقلی با قدرت های خارق العاده که جهان و هرچیز در آن را نظارت و کنترل می کردند. بعضی از این خدایان کاملاً محلی بودند، مانند الهه های رودخانه و جنگل. دیگر خدایان جهانی بودند، مانند زئوس، خواهر و برادرها و فرزندانش.

زئوس به طور مستقیم با انسان ها گفتگو نمی کرد، بلکه فرزندانش ـ آتنا، آپولو و دیونیزوس ـ نقش بسیار فعالی در زندگی بشر بازی می کردند. آتنا از بقیه خدایان به زئوس نزدیک تر بود. بدون کمک او هیچ کدام از قهرمان های بزرگ نمی توانست کارهای استثنایی و شگفت آور خود را به انجام رساند. آپولو می توانست به انسان های فانی بگوید که در آینده برای آنها چه پیش می آید. دینونیزوس می توانست ادارک انسان را به نحوی تغییر دهد که او چیزهایی را که وجود نداشتند ببیند. در یونان باستان او را به عنوان خدای تئاتر و شراب مورد پرستش قرار می دادند. در روزگار خود ما او می توانست خدای روان شناسی باشد.

زئوس یا فرمانروای خدایان دیگر قدرت خود را به کمک هوش خود و در همراهی با دیگر قدرت های برتر حفظ می کرد. او بر خلاف پدرش (که او را خود از قدرت به زیر کشیده بود) تمامی قدرت را برای خود نگه نمی داشت، بلکه اختیارات و امتیازاتی را هم به خدایان دیگر واگذار می کرد. او یک حاکم مستبد نبود بلکه به سخن خدایان دیگر گوش می داد و توسط آنها متقاعد می شد.

یکی از ویژگی های مهم و متمایز تظام اعتقادی یونان گشودگی در برابر بحث و پرس و جو بود و بر این نظر بود که تصمیمات جمعی اغلب به نتایج بهتری منجر می شود. احترام در برابر گوناگونی دیدگاه ها، نظام جمعی حکومت آتنی ها را که دموکراسی خوانده می شد تحت تاثیر قرار داد.

 بر خلاف سنت ادیان تک خدایی، آئین چندخدایی یونانی ـ رومی چندفرهنگه بود. یونانی ها و رومی ها مشابهتی با دیدگاه تنگ نظرانه و بسته ی یهودی های باستان نداشتند که در نظر آنها الوهیت فقط  می توانست مذکر باشد. همچون بسیاری دیگر از مردم عهد باستان در شرق مدیترانه، یونانی ها الوهیت های مونث را هم به رسمیت می شناختند و آنها تمامی نیرو هایی را که به خدایان مذکر نسبت می دادند در مورد الهه ها هم می پذیرفتند.

آن گونه که فیلسوف یونانی تالس نوشته، جهان مملو از خدایان است که همگی آنها نیز مستحق احترام و سربلندی اند. یک چنین درک سخاوتمندانه ای از طبیعت الوهیت باعث گردید که یونانیان و رومی های باستان خدایان دیگر ملل را بپذیرند و مورد احترام قرار دهند (به جای آن که آنها را خوار شمارند) و ملل دیگر را برای تصورات خاص خود از دین داری تحسین کنند. هنگامی که یونانی ها در ارتباط نزدیک با یک ملت بخصوص قرار می گرفتند، آنها به خدایان خارجی نام های خدایان خود را می دادند: الهه مصری ایزیس برای آنها به دمتر و هوروس به آپولو تبدیل گردید و الی آخر. ازاین رو آنها خدایان ملل دیگر را به درون معبد خدایان خود وارد می کردند.

آنچه برای آنها غیرقابل پذیرش بود بی خدایی بود که منظور آنها از آن خودداری از باور به وجود هرخدایی به طور کل بود. یکی از دلایلی که بسیاری از مردم آتن از سقراط رنجیده خاطر شده بودند این بود که او ادعای آن را داشت که یک خدای بخصوص به طور شخصی با او صحبت می کند اما او نمی تواند آن را نام برد. به نحوی مشابه هنگامی که مسیحیان اولیه وجود هرگونه خدایی مگر خدای خودشان را انکار می کردند، رومی ها نسبت به آنها دچار سوء ظن سیاسی و انگیزه های فتنه جویانه شدند و آنها را به عنوان دشمنان حکومت مورد تعقیب قرار می دادند.

بنابراین وجود خدایان بسیار گوناگون در مقایسه با نظام تک خدایی یک روایت بسیار پذیرفتنی تر از حضور شر و بی نظمی در جهان ارائه می دهد. یک انسان فانی شاید از حمایت یک خدا برخوردار باشد، اما شاید موجب خصومت خدای دیگری شده باشد، خدایی که وقتی خدای حامی او غایب است می تواند به او حمله کند. الهه هرا (Hera) از هرکول قهرمان متنفر بود و الهه جنون را فرستاد تا او را به قتل زن و فرزندانش وادار کند. پدر هرکول زئوس کاری برای متوقف کردن آن نکرد آنهم با وجودی که او عاقبت به هرکول عمر جاودانی بخشید.

لیکن در سنت ادیان تک خدایی که در آنها خدا همه جا حاضر و همیشه خوب است، انسان های فانی باید خود به خاطر آنچه همیشه به هر دلیل خراب از آب در می آید مورد سرزنش و ملامت قرار گیرند، آنهم با وجودیکه خداوند به شر اجازه می دهد در جهانی که او آفریده همچنان وجود داشته باشد. در تورات، خداوند خانواده و ثروت ایوب پیامبر را از او می گیرد، اما پس از آن که ایوب به قدرت خداوند سرفرو می آورد، دوباره قدرت و سعادت را به او باز می گرداند.

خداوند قوم یهود، زمین را برای فایده رسانی به انسان ها آفریده است، اما در نگاه یونانیان، خدایان زندگی را برای انسان ها دشوار ساخته بودند و هیچ تلاشی برای بهبود زندگی بشر انجام نمی دادند و مرگ و رنج انسان ها را مجاز می دانستند. خدایان به عنوان مسکن دردها فقط می توانستند پیشنهاد کنند که مردم شاهد آن باشند که پیشرفت های بزرگ گرامی داشته می شوند. نه امیدی به یک زندگی شاد در میان بود و نه پاداش پس از مرگ. اگر چیزی درست از آب در نمی آمد که به طور اجتناب ناپذیری چنین بود، انسان ها می بایست جهت همدردی و یافتن آرامش نه به خدایان که به انسان های دیگر پناه آورند.

جدایی میان بشریت و خدایان برای انسان ها ممکن گردانید که بدون آن که احساس تقصیر کنند یا از انتقام و تلافی جویی های الوهیت که تورات از آن ها الهام گرفته بود بترسند به درگاه خدایان شکوه کنند. انسان های فانی در تفکر و تعمق در باره ی منش و نیت های خدایان کاملاً آزاد بودند. الهیات یونانی با اجازه دادن به انسان های فانی برای مطرح ساختن پرسش های دشوار انسان ها را تشویق به آموختن و جستجوی علت های ممکن و احتمالی رویدادها می کرد. فلسفه ـ یا همان اختراع ویژه ی یونانی ها ـ ریشه هایش در چنین جستجوگری های دینی است ـ و همینطور ریشه های علم.

شگفت آن که امتیاز اصلی دین یونان باستان در توانایی آن در شناخت و پذیرش جایزالخطا بودن انسان قرار دارد. انسان های فانی نمی توانند بر این تصور باشند که خود تمامی پاسخ ها را داشته باشند. اما کسانی که به احتمال زیاد می دانند چه کاری را باید انجام دهند، پیامبرانی هستند که به طور مستقیم از خدا الهام گرفته اند.

با این وجود پیامبران به طور اجتناب ناپذیری با مقاومت روبرو می شوند، زیرا مردم آن چیزهایی را می شنوند که می خواهند بشنوند، حال چه درست باشند و چه اشتباه. انسان های فانی مستعد خطا کردن در لحظاتی هستند که گمان می کنند می دانند که چه می کنند. خدایان از این ضعف انسان ها کاملاً آگاهند و اگر بخواهند با آنها ارتباطی برقرار کنند ترجیح می دهند که این کار را به طور غیر مستقیم انجام دهند. مثلاً از طریق نشانه ها و علاماتی که انسان های فانی اغلب از آنها برداشتی غلط می کنند.

دین یونان باستان قوانینی برای این جهان عرضه می کند که از بسیاری جهات قابل قبول تر است از آنچه ادیان تک خدایی ارائه می دهند. نظام اعتقادی یونانیان به طور علنی اعتماد کور بر مبنای امیدهای واهی را که گویا بالاخره همه چیز به خوبی و خوشی تمام خواهد شد منع می کند. چنین شکاکیت سالمی در باره ی هوش انسان و دستاوردهای او هرگز به اندازه ی امروز مورد نیاز نبوده است.

  

Bring back the Greek gods

By Mary Lefkowitz

http://www.latimes.com/

(لوس آنجلس تامیز)

 

آیا لازم است در باره نژاد و هوش بشر سخن گوئیم؟

پتر سینگر

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

میان ژنتیک و هوش انسان عرصه ی پر خطر فکری و مین گذاری شده وجود دارد. رئیس پیشین هاروارد لاری سامرس در سال 2005 با بی احتیاطی تمام و توسط اظهارنظری در ژنتیک باعث ایجاد یک انفجار گردید. وی چنین ابراز عقیده کرده بود که دانشگاه او در استخدام استادان زن در رشته ی ریاضیات و فیزیک دشواری بیشتری دارد. ( او البته نگفته بود که در این رشته ها مردان به طور متوسط با استعداد تر از زنان هستند، بلکه صرفاً چنین اظهار نظر کرده بود که برای این باور که می گوید مردان به احتمال بیشتری نسبت به زنان می توانند در بالاترین و پائین ترین طیف توانایی ها در این دو حوزه ی دانشگاهی قرار گیرند دلایل قابل قبولی وجود دارد ـ و هاروارد البته فقط کسانی را استخدام می کند که در بالاترین رده قرار دارند).     

اکنون یکی از برجسته ترین دانشمندان روزگار ما با ناشی گری بیشتری اشتباهاً با پیامدهای قابل پیش بینی وارد همان زمین مین گذاری شده است. در ماه اکتبر جیمز واتسون که در جایزه ی نوبل سال 1962 به خاطر توصیف ساختار دی ان ای (DNA) سهیم بود، برای مدت کوتاهی برای تبلیغ کتاب جدید خود « پرهیز از انسان های کسالت بار و درس های عبرت دیگری از یک عمر تلاش در علم » به لندن آمده بود. از وی در مصاحبه با نشریه ی ساندی تایمز چنین نقل قول شده است که او از آینده ی آفریقا بسیار ناامید است زیرا « تمامی سیاست های اجتماعی ما بر مبنای این واقعیت قرار دارد که هوش آنها درست مانند هوش خود ما است ـ حال آن که تمامی تحقیقات انجام شده نشان می دهند که چنین موردی دقیقاً این گونه هم نیست ». او اضافه کرده بود که امیدوار است همه ی انسان ها با هم برابر باشند، اما « کسانی که به نحوی با کارمندان سیاه پوست سر و کار پیدا کرده اند به این نکته پی می برند که چنین نیست ».

واتسون در یک مصاحبه ی بعدی سعی نمود که این اظهار نظر را وضوح بیشتری بخشد. او گفت: « آرزوی مقاومت ناپذیر جامعه ی امروز ما این فرض است که برابری در برخورداری از عقل میرات جهانی بشریت است. شاید این گونه باشد، اما صرفاً آرزوی چیزی را در سر داشتن کافی نیست. این علم نیست. به پرسش گرفتن آن به معنای تسلیم در برابر نژادپرستی نیست ».

واتسون از این جهت درست می گفت که به پرسش گرفتن این فرض به خودی خود نژاد پرستی نیست. یک نژادپرست دارای رویکردی منفی نسبت به انسان هایی از یک نژاد بخصوص است. تحقیق در این باره که حقایق چه می گویند خودش به معنای نژادپرستی نیست. هرچند آنچه باعث ایجاد سوء ظن نژادپرستی می شود ترویج دیدگاهی منفی از داده ها و آنهم هنگامی است که آن دیدگاه فاقد یک مبنای استوار و محکم علمی است.

این دقیقاً همان موردی است که واتسون اعتراف به انجام آن می کند. او پس از بازگشت به نیویورک از کسانی که از سخنانش این برداشت را کرده بودند که آفریقا به نوعی « از جهت ژنتیکی پست تر » است معذرت خواهی نمود. او ادعا کرد که منظور او چنین چیزی نبوده و آنچه مهمتر است این که « هیچ گونه مبنای علمی برای این قبیل عقاید » وجود ندارد.

اما برای پس گرفتن آنچه قبلاً اعلام شده بود دیگر دیر بود. « موزه ی علم » سخنرانی از پیش برنامه ریزی شده ی او را که قرار بود در باره ی کتاب جدید و موفقیت های علمی او باشد لغو نمود. در زیر فشار هیئت رئیسه واتسون از مقام خود به عنوان رئیس Colg Spring Harbor Laboratory استعفا نمود، یعنی همان تشکیلاتی که تحت راهنمایی و هدایت های خود او به یکی از مهمترین موسسه های تحقیقاتی و آموزشی در علوم زیست شناسی تبدیل شده بود. دانشگاه راکفلر نیز سخنرانی را که قرار بود واتسون در آنجا برگزار کند لغو کرد.

چنانچه ادعاهای صریح و روشن را کنار گذاریم که واتسون در مصاحبه ی خود با ساندی تامیز بیان کرده بود، هنوز هم پرسش به راستی پیچیده ای باقی می ماند: آیا داشمندان می توانند احتمال ارتباط میان نژاد و هوش را مورد بررسی و تحقیق قرار دهند؟ آیا این پرسشی بیش از اندازه حساسیت برانگیز برای تحقیقات نیست؟ آیا خطر سوء استفاده از نتایج چنین تحقیقاتی بیش از اندازه بزرگ نیست؟

خطرات آن به اندازه ی کافی روشن هستند. کلیشه های نژادپرستانه چشم اندازه آینده ی بسیاری از غیر سفیدپوستان را صدمه می رساند، به ویژه به کسانی که منشأ آفریقایی دارند. مفاهیم  هوش و نژاد از آنچه معمولاً ما تصور می کنیم کمتر دقیق و مشخص هستند. دانشمندان باید با احتیاط بیشتری به آنها بپردازند، آنهم چنانچه در نظر دارند که پرسش های معنی داری در باره ی فصل مشترک میان آنها مطرح سازند.

بعضی بر این عقیده اند ابزاری که ما برای سنجش هوش از آن استفاده می کنیم ـ یعنی همان آزمون IQ ـ خودش به لحاظ فرهنگی جهت دار و جانبدارانه است. استفان جی گولد فقید نویسنده ی کناب « انسانِ به اشتباه اندازه گیری شده » تحقیقات میان فرهنگی با استفاده از آزمون IQ را به عنوان تلاشی برای انسان سفید جهت نشان دادن برتری های خودش رد می کند. اما اگر برفرض هم چنین بوده باشد این تلاش نتیجه ی معکوس به بار آورده، زیرا به نظر می رسد که مردم آسیای شرقی در مقایسه با مردم اروپایی برای رسیدن به موفقیت از استعداد بیشتری برخوردار هستند. از طرف دیگر به روشنی به نظر محتمل می رسد که تفاوت در نتایج آزمون های IQ در میان مردمی که در کشورهای فقیر زندگی می کنند با آنهایی که در کشورهای ثروتمند سکونت دارند تحت تاثیر عواملی مانند آموزش و پرورش و تغذیه در اوایل دوران کودکی باشد. نظارت کردن بر چنین متغیرهایی به نظر دشوار می آید.

با این حال گفتن آن که ما نباید دست به انجام تحقیقات در این عرصه زنیم مانند گفتن این است که ما باید تحقیقات عملی خالی از تعصب در باره ی علت های نابرابری در دارایی، آموزش و سلامتی میان مردمی از نژادهای مختلف یا متعلق به گروه های قومی گوناگون را کنار گذاریم. به هنگام مواجه با چنین مسائل اجتماعی مهمی، به دشواری می توان قائل شدن اولویت برای نادانی را پذیرفت.

در توضیح آن که چرا سخنرانی واتسون لغو گردید، سخنگوی « موزه علم » گفت که اظهار نظر های او به فراتر از مرزهای قابل پذیرش راه یافته بود. البته این تشکیلات بعداً با دعوت از مردمی که مایل به آموختن بیشتر در باره ی « علمی که در پشت سر ژنتیک و نژاد پنهان شده است » بودند و آنهم برای شرکت در مراسمی که قرار بود بعداً برگزار شود تعادل را حفظ نمود. سخنگویان در چنین مراسمی احتمالاً برای بحث پیرامون موضوعاتی مانند نژاد و هوش پذیرفتنی تر هستند. اگر چنین باشد، انسان می توان امیدوار باشد که حتی با مشاهده ی این که واتسون چگونه خودش را در آن میدان مین به هلاکت رساند، اما هنوز هم این جرئت و شهامت برای دیگرانی باقی مانده است تا برای رفتن به چنین زمین های مین گذاری شده مخاطره ها را بپذیرند.

و بالاخره، واقعیت ها در باره ی نژاد و هوش هرچه هم که در آینده از آب درآیند، آنها به هیچ وجه نه توجیهی برای تنفر نژادی هستند و نه دلیلی برای بی احترامی به مردمی از نژاد های دیگر. این که کسی باهوش تر است یا کم هوش تر، با این قبیل موارد سروکاری ندارد.

 

پتر سینگر استاد اخلاق زیستی در دانشگاه پرینستون است. از جمله کتاب های مهم او: اخلاق کاربردی، پدردبزرگ من، تراژدی یهودیان وین، نکته ی آموزنده ی داستان و اصول اخلاقی آنچه می خوریم می باشد.

 

Should We Talk About Race and Intelligence?

By Peter Singer.

Project Syndicate 2007.

وحشیگری و خشونت در برمه

اشپیگل آن لاین

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

راهب برمه ای آشین ون کوویدا در باره ی وحشیگری های رژیم برمه شهادت می دهد. وی در این باره با اشپیگل سخن می گوید که او چگونه به یکی از رهبران شورش یانگون تبدیل شد و این که چگونه ارتش تظاهرات را در هم شکست و چرا او اکنون

به تایلند گریخته است

 

نام من آشین ون کوویدا است و 21 سال دارم. من همراه با 14 راهب دیگر و بسیاری از دانشجویان تظاهرات یانگون را سازماندهی کردیم.

حکومت برمه اسم خودش را سرزمین صلح و حکومت شورایی گذاشته است. اما در چشم ما آنها گروهی جنایتکار با دستان خون آلودند. من مجبور به فرار از برمه به تایلند شدم زیرا آنها به نیروهای نظامی خود دستور داده بودند که ما را چنانچه گیرآوردند شکنجه کرده و به قتل برسانند. آنها می گویند که من یک تروریست هستم و این که در اتاق من مواد منفجره پیدا کرده اند. اما این ها جز دروغ های بی اساس نیست.

مقر یگان ارتش غربی در شهر زادگاه من Ann  در غرب برمه قرار دارد. پدر من یک نجار است و مادرم فروشنده ای دوره گرد. ما فقیر هستیم اما آن قدر داریم که گرسنه نمانیم. از زمانی که یک کودک بودم می خواستم که یک راهب بشوم. من هنگامی که فقط 12 سال داشتم به صومعه وانیتاماراما پیوستم و بالاخره در 20 سالگی به عنوان راهب پذیرفته شدم. هنگام راهب بزرگ دیگر نکته ی جدیدی برای آموختن به من نداشت مرا به یانگون فرستاد.

صومعه Ninan Oo یا همانجایی که مرا پذیرفتند مکان بزرگی نیست. فقط 30 راهب در آنجا زندگی می کنند، اما این صومعه ای خوش نام است. ما هیچ گونه دارایی شخصی نداریم و به همین دلیل هر روز به خیابانها می رویم تا برای خوراک خود گدایی کنیم. اخیراً این کار هر روز دشوار تر شده است زیرا اغلب مردم خودشان خوراک به اندازه ی کافی ندارند. گاهی هنگامی که برای دریافت صدقه از مردم در خیابانها می گشتم به دانشجویان برمی خوردم. ما با هم بسیار سخن می گفتیم و برای ما کاملاً روشن بود که باید در این کشور چیزی تغییر کند. ما در انتظار لحظه ی مناسب بودیم. ما در رادیوی بی بی سی به زبان برمه ای و در رادیوی سازمانی مخالف به نام صدای برمه ی دموکراتیک که مقر آن در نوروژ بود شنیدیم که در شهر Pakokku در پنجم سپتامبر و پس از انجام یک تظاهرات بر ضد افزایش قیمت سوخت راهب ها را کتک زده اند. در صومعه ما با همدیگر صحبت کردیم که از ما چه کاری ساخته است. ما شنیده بودیم که راهب ها در آن شهر دست به ایجاد « اتحاد تمامی راهب های برمه » زده اند. ما در این فکر بودیم که آیا باید با آنها ارتباط برقرار کنیم یا نه. راهب بزرگ ما می ترسید و تصور می کرد که اگر ما دست به تظاهرات بزنیم همه ی ما را به زندان خواهند انداخت. او به ما می گفت که شما از وحشیگری نظامیان چیزی نمی دانید.

روز بعد من به دیدن دوستان دانشجوی خود رفتم. آنها می دانستند که چگونه باید از کامپیوتر استفاده کرد و ما شروع به انتشار اعلامیه کردیم. از صومعه ای که من در آن بودم فقط چند تایی راهب با ما همکاری کردند. ما اعلامیه ها را به تمامی صومعه های شهر یانگون رساندیم و همینطور به چند صومعه در خارج از شهر.

هنگامی که رهبران « اتحاد تمامی راهب های برمه » در 18 سپتامبر از طریق رادیو خواهان برگزاری تظاهرات شدند، من به صومعه خود رفتم تا پرچم صومعه را بردارم و همان بعد از ظهر در حدود 200 راهب آغاز به راهپیمایی به سوی Botataung Pagoda  کردند. من دقیقاً نمی دانم که ما چند نفر بودیم زیرا من در صف اول حرکت می کردم. ما همگی با هم سرود دینی نیکوکاری را می خواندیم. مردم در دوطرف خیابانها ما را تشویق می کردند و همین به ما اعتماد به نفس می داد.

در 19 سپتامبر کمی پس از بعد از ظهر بود که ما عازم تظاهرات شدیم. ما در حدود 2000 نفر بودیم که 500 نفر از آنها از راهب های جوان بودند و ما همگی به سوی Shwedagon Pagoda حرکت کردیم. ما آواز می خواندیم و بسیاری از برادران به پیاده روی ما ملحق می شدند. در حدود ساعت 4 بعد از ظهر به Sule Pagoda  رسیدیم. ما بر کف خیابان نشستیم، اما نمی دانستیم که کار بعدی ما باید چه باشد. مشکل ما این بود که رهبر نداشتیم.

من زیر لب دعای کوتاهی خواندم و به خود دل و جرئت داده و از جای خود بلند شدم. در برابر من دریایی از رداهای قرمز قرار داشت. در این بین یک نفر بلندگویی را به من رساند. من گفتم که ما نیازمند یک رهبریم تا مطمئن شویم که تظاهرات می توان به طورمسالمت آمیز ادامه یابد. من تقاضا کردم که 10 نفر از راهب ها به طور داوطلبانه بیرون آیند. در حدود 20 تا 25 نفر ایستادند، و از آنها 15 نفر انتخاب شدند. ما نام گروه خودمان را « کمیته ی انتخابی Sangha » گذاشتیم ـ اتحادی از 10 راهب. من به عنوان رهبر انتخاب شدم و بقیه مسئول تهیه غذا، اعانه، امور مالی و بر قراری نظم انتخاب شدند. سپس من سخنرانی کردم. من گفتم که کشور ما در بحران بزرگی گرفتار شده است. مردم گرسنه اندو تخلفات وحشتناک در حقوق بشر تحت دیکتاتوری نظامیان به انجام می رسد. برای همین است که من از تمامی مردم یانگون می خواهم که با ما پیاده روی کنند. من گفتم که ما تا رسیدن به پیروزی به پیاده روی خود ادامه خواهیم داد. این بار دیگر تسلیم نخواهیم شد.

قرار ما این بود که هر روز صبح با همدیگر ملاقات کرده، به بحث بپردازیم و پس از صرف صبحانه حرکت کنیم. یکی از قوانین ما این بود که هر راهبی موظف است که ردای خود را مطابق با قواعد روحانیت به تن کند. از این طریق ما می توانستیم به شناسایی جاسوسان حکومت که وانمود می کردند راهب هستند بپردازیم.

یکی از بزرگترین معضلات ما یافتن غذا برای راهب ها بود. بعضی از هنرمندان مشهور نیز در این کار به ما کمک می کردند. تظاهرات روز به روز بزرگتر می شد. نظامیان هنگامی که ما به خیابانها می رفتیم عقب می نشستند و راه بندان ها را باز می کردند. بعضی ها حتی به ما تعظیم می کردند. جمعیت ما به بالای یک صدر هزار نفر رسیده بود. مردم ابراز احساسات می کردند. ما امیدوار بودیم که رژیم به زودی اتعطاف نشان دهد. اما این یک توهم بود، همانگونه که ما در 26 دسامبر آموختیم. 

در حدود ساعت چهار صبح بود که شخصی به من خبر داد پلیس صومعه Mingalayama را در نیمه های همان شب مورد تهاجم قرار داده است. این همان دانشگاه بودایی است که در آن متن های باستانی Pali تدریس می شود. به طور معمول بیش از 200 راهب در آنجا زندگی می کنند. اما در آن تهاجم محل اقامت آنها غارت شد، کتاب ها و اسباب و اثاثیه آنها به راهروها ریخته و پخش و پلا شد و در همه جای آثار خون و رداهای پاره شده مشاهده می گردید. سربازان و نیروهای پلیس تمامی برادران را به زور از اتاق هایشان بیرون کشیده بودند.

ما همان روز قرار بود که زود تر حرکت کنیم. اما هوا بارانی بود. ما در حدود ساعت 11 و نیم صبح به دروازه ی شرقی Shwedagon Pagoda رسیدیم. از در ورودی آنجا پله های سقف دار تا خود معبد بزرگ ادامه می یابند. این مکانی است که بسیار مورد علاقه مردم است و همان جایی است که در تظاهرات 1988 رهبر اپوزیسیون خانم آونگ سان سوچی اولین سخنارنی خود را به انجام رساند. در آن روز گروه ما متشکل از 300 راهب و راهبه بود. ما به سوی مرکز شهر یانگون حرکت می کردیم. اما قبل از آن که بتوانیم به راه پیمایی خود ادامه دهیم سربازان راه ما را بستند. در پشت سر ما دیوار آجری صومعه قرار داشت.

افسری با فریاد گفت: « شما اجازه ندارید به سوی شهر پیاده روی کنید. اما اگر به داخل کامیون های ما بروید ما شما را به آنجا خواهیم برد ». البته این فقط یک تله بود. ما بر روی کف خیابان نشستیم و به خواندن سرودهای دینی پرداختیم. سربازان هم نمی دانستند که چه باید می کردند.

سپس آنها حمله را آغاز کردند. آنها گاز اشک آور پرتاب کردند، ردهاهای ما را پاره کرده و بسیاری از ما را گرفتند. اما بیشتر افراد توانستند خود را در حدود ساعت چهار و نیم بعدازظهر به بازار شهر Thein Gyi Zay برسانند.  من خود را برای انجام یک سخنرانی آماده می کردم که نظامیان گاز اشک آور انداخته و به سوی ما حرکت کردند. بعضی از تظاهرکنندگان به سوی آنها سنگ می انداختند. ما فرار کردیم.

آن شب هنگامی که کمیته ی انتخابی ما به دور هم جمع شدند تا تصمیمی برای روز بعد بگیرند، احساس درماندگی عجیبی به ما دست داده بود. بسیاری از ما به شدت ترسیده بودند. برای ما روشن بود که ممکن بود همگی ما جان خود را از دست بدهیم. با این وجود روز بعد به تظاهرات خود ادامه دادیم. این بار تعداد تظاهرکنندگان 1000 نفر بود که در میان آنها 300 راهب بودند. در نزدیکی های Kyaika Ka San Pagoda در حومه ی یانگون در حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر نیروهای امنیتی ما را متوقف کردند. یکی از افسرها فریادکشان گفت: « این ها را توقیف کنید ». اما سربازها مثل افراد فلج بی حرکت ماندند. آن افسر که از خشم می جوشید شروع به سیلی زدن سربازان نمود. سپس دوباره آنها حمله کردند. جمعیت ما با وحشت از هم متفرق شد و من نیز فرار کردم.

ما آخرین نشست خود را در همان شب در صومعه Malekukka برگزار کردیم. همه با هم مشغول صحبت بودند و شایع شده بود که صد ها نفر به قتل رسیده اند و بسیاری هم دستگیر شده اند. این سخنان ما را قانع ساخت که باید فعلاً عقب نشینی کنیم. سپس رداهای خود را درآوردیم. این تحولات جدید شدیداً نومید کننده بودند. من مدت ها بود که لباس سنتی کشور خود و تی شرت نپوشیده بودم.

من در یک کلبه ی کم نور و خالی در خارج از یانگون تا 12 اکتبر مخفی شده بودم. در این میان موهایم دیگر بلند شده بود و دوستانم کمک کرده و آنها را بور کردند و به من یک کارت شناسایی جعلی و یک صلیب دادند که من آن را به دور گردن خودم انداختم تا به این ترتیب به هنگام فرار مورد شناسایی قرار نگیرم. تا جاده ای که به شهر Myawadi خم می شد 8 مرکز ایست بازرسی قرار داشت اما آنها متوجه هویت اصلی من نشدند. و بالاخره من در غروب 17 اکتبر به مرز رسیدم.

در تاریکی شب من با یک قایق از رودخانه ی Moi از مرز عبور کردم. در آن طرف مرز در شهر Thai دوستانم نشانی یک سازمان برمه ای در تبعید را دادند که به من جایی برای مخفی شدن داد.

چون من به عنوان یک مهاجر غیر قانونی از مرز عبور کرده بودم. پلیس شهر Thai  هر لحظه می تواند مرا بازداشت کند. علاوه بر آن شهر پر از جاسوسان حکومت نظامی است.

شاید برای من بهتر باشد که دوباره مخفی شوم. اما ما به این سادگی ها تسلیم نخواهیم شد.

 

بنیادگرایی روشنفکرانه یا نژادپرستی ضد نژادی؟

بخش دوم و پایانی

پاسکال بروکنر

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

پاسکال بروکنر از آیان هیرزی علی در برابر یان بوروما و تیموتی گارتون اش دفاع می کند و اندیشه های مبتنی بر تعدد فرهنگ های آنها را از جهت بازگرداندن انسان ها به ریشه های سنتی

خود مورد انتقاد قرار می دهد

 

« چه پاسخی می توان به انسانی داد که به شما می گوید ترجیح می دهد از خداوند اطاعت کند تا از انسان ها و کسی که در نتیجه ی اعتقادات خود یقین دارد که اگر گلوی شما را با چاقو پاره کند به بهشت وارد می شود؟ »

             « ولتر »

 

 

« استعمار و برده داری در غرب احساسی از خطاکاری و مقصر بودن از خود باقی گذاشته است که در نتیجه ی آن مردم غرب به مجیزگویی سنت های بیگانه واداشته شده اند. این نگرشی غیر قابل قبول و حتی نژادپرستانه است ».

         « آیان هیرزی علی »

     

 

بنابراین آنچه همیشه بخشی از امتیازهای ما بوده، از آنها دریغ میشود: گذشتن از یک جهان و وارد شدن به جهانی دیگر، عبور از سنت به مدرنیته، از تعبد و اطاعت کورکورانه به تصمیم گیری های منطقی و عاقلانه. آیان هیرزی علی در زندگی نامه ی خود می نویسد: « من جهان عقیدتی، ختنه کردن زنان و ازدواج را ترک کردم تا به جهان عقل و آزادی جنسی وارد شوم. پس از انجام این سفر حالا می دانم که یکی از این دوجهان از دیگری بهتر است. نه به خاطر آلات و ابزار پرزرق و برقش بلکه به خاطر ارزش های بنیادینی که دارد » . حفاظت از اقلیت ها همچنین متضمن حقوق اعضای منفرد گروه نیز هست تا بتوانند بدون هرگونه مخاطره ای خود را از آن اقلیت جدا کرده و بیرون کشند، به توسط بی تفاوتی، الحاد و ازدواج میان نژادی و برای فراموش کردن همبستگی های عشیره ای و خانوادگی و به دست خود گرفتن سرنوشت شخصی، بدون بازتولید الگوهایی که والدین برای آنها به ارث گذارده اند.

نظر به تمامی سوء استفاده ها و بدرفتاری هایی که اقلیت های قومی، جنسیتی، دینی و منطقه ای از سرگذرانده اند، ما آنها را اغلب به عنوان ملیت های کوچک در نظر می گیریم، ملیت هایی که در آنها هولناک ترین شوونیسم کورکورانه به عنوان چیزی نه بیش از بیان اعتماد به نفس مشروع قالب کرده می شود. به جای ستایش آزادی به عنوان قدرتی برای فرار از جبرآئینی (دترمینیسم)، تکرار گذشته است که تشویق می شود وقدرت اعمال زور جمعی بر فراز افراد مستقل است که مورد تاکید قرار می گیرد. گروه های حاشیه ای اکنون به شکل نوعی پلیس قومی درآمده اند، ناسیونالیسم کوچکی که در بعضی کشورهای اروپایی با کمال تاسف مورد حمایت علنی از بالا قرار می گیرد. در ظاهری از ستایش تنوع و گوناگونی، زندان های قومی یا دینی ایجاد شده است، مکان هایی که در آنها امتیازهایی که همگی باید از آن ها برخوردار باشند از ساکنان آنها دریغ می شود.

بنابراین نباید تعجبی داشته باشد که اکنون آیان هیرزی علی توسط روشنفکران ما مجازات می گردد. در تصویری که تیموتی گارتون اش از این زن جوان ترسیم می کند چیزی از قلم نیفتاده است، نه حتی صفت غرور مردانه ی از مدافتاده که به او نسبت داده می شود. در چشمان گارتون اش فقط زیبایی و جاذبه ی این عضو پارلمان هلند است که باعث موفقیت او در رسانه ها گردیده و نه درستی آنچه او می گوید. گارتوش اش این پرسش را مطرح نمی کند که متکلم بنیادگرا طاق رمضان که او برایش مدیحه های آتشین می خواند نیز شاید شهرت خود را مدیون ظاهر جذاب و پلی بوی منش خود باشد. البته این صحت دارد که آیان هیرزی علی با تصویر های کلیشه ای فعلی از شایستگی های معمول و مرسوم برای فعالیت سیاسی جور در نمی آید: او با منشا سومالیایی خودش برتری اروپا بر آفریقا را اعلام می کند. به عنوان یک زن نه همسری خانه دار است و نه مادر. به عنوان یک مسلمان او علنا به عقب مانده بودن دینش معترف است. این که او از تمامی این کلیشه های مضحک سرپیچی می کند او را به یک شورشی واقعی تبدیل کرده است، برخلاف متمردین شیادی که در بستر جوامع ما همچون قارچ در حال رویش هستند.

این جنبه ی تعمدی، زیاده روی کننده، پرشور و بی اعتنا در هیرزی علی است که یان بوروما و گارتون اش با آن مخالف هستند. آنها در حال و هوای مفتش ها در هر زنی که بری ذائقه ی آنها بیش از اندازه خودنما و مبالغه آمیز است جادوگری که شیطان به جلد او حلول کرده را می بینند. با خواندن سخنان متکبرانه ی آنها روشن می شود که جنگ بر ضد بنیادگرایان اسلامی ابتدا در سطح نمادها و آنهم توسط زنان است که به پیروزی خواهد رسید، زیرا آنها در حکم محور خانواده و نظم اجتماعی هستند. آزادکردن آنها، تضمین حقوق برابر برای آنها در تمامی عرصه ها اولین شرط پیشرفت در جوامع عربی و مسلمان است. اتفاقا هر زمان که یک کشور غربی می خواسته است که حقوق اقلیت ها را مدون کند، این اعضای اقلیت ها بخصوص زنان بوده اند که در اعتراض به آن به پا خاسته اند. اشتیاق فراوان برای تطبیق یافتن ـ مانند آنچه در ایالت کانادایی اونتاریو در تلاش برای ایجاد قضاوت اسلامی مطابق با شریعت اسلامی و حداقل برای اقامه ی دعوا در موارد مسائل ارث و دعواهای خانوادگی انجام گرفت ـ یا پیشنهاد یوتا لیمباخ قاضی پیشین قانون اساسی در آلمان و عضوی از حزب سوسیال دموکرات جهت ایجاد جایگاه و شان قانونی برای اقلیت در درون قانون اساسی آلمان جهت معاف کردن دخترها از شرکت در کلاس ورزش به عنوان یک حرکت قهقرایی و یا یک زندان جدید احساس گردیده است.

رازگونگی رعایت دیگران که در غرب به شکوفایی رسیده شدیدا قابل تردید است: زیرا رعایت و احترام (respect) به لحاظ ریشه شناختی واژه ها به معنای « نظاره کردن از دور » است. به خاطر آورید که در قرن نوزدهم مردم بومی را به عنوان شکل متفاوت و دیگری از خود ما می نگریستند و هرگز کسی نمی توانست تصور کند که آنها می توانند خود را با الگوهای اروپایی یا حتی شهروندان فرانسوی سازگار کنند. در آن زمان تفاوت آنها با ما به این عنوان که آنها پائین تر و زیر دست ما هستند تلقی می شد، امروزه به عنوان تجربه از فاصله ای که غیر قابل عبور است. هنگامی که این ستایش از خودبسندگی (autarky) به منتها درجه ی خود بالا برده شود، به الگوی سیاسی مشهور تقلیل می یابد: مگر رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی چیز دیگری هم بود جز به معنی دقیق کلمه رعایت « یکتایی و بی نظیری » حتی تا آن درجه که در آن بینش، « دیگری » چنان از من متفاوت می شد که از حق نزدیک شدن به من برخوردار نمی گردید.

به این ترتیب با انگیزه ی نگرانی برای ایجاد تعادل دینی هرگونه علاقه برای اصلاحات در داخل یک مذهب خاص به توقف کشانده می شود و بخش هایی از جمعیت ـ به ویژه زنان ـ در وضعیت اقلیت بودن خود زندانی می شوند و در زیر ظاهری از حفظ تنوع و گوناگونی به شیوه ای نامحسوس و زیرکانه جداسازی همچنان برقرار می ماند. همه ی این ها می تواند ثابت کند که در پشت ستایش از زیبایی همه ی فرهنگ ها چه بسا غالبا تکبر و منت گذاری شناخته شده ای که زمانی در رفتار استعمارگران دیده می شد مخفی شده است. بعضی چنین پاسخ می دهندکه چون اسلام در قرن 7 میلادی سربرآورده پس در هر حال عقب تر بودن آن از غرب مسئله ای عادی است، همان نکته ای که طارق رمضان نیز مطرح می کند و این که توده های با ایمان هنوز هم تا به آن اندازه به کمال نرسیده اند که بعضی روش ها مانند سنگسار کردن را کنار گذارند (خود او نیز خواهان تعلیق سنگسار است و نه حذف کامل آن). لیکن این تلقی از اسلام « ناشکیبایی آزادی » (میشل فوکو) را نادیده می گیرد، آنچه بر نخبگان مسلمان هنگامی که با منظره ی جالب توجه کشورهای لائیک مواجه می شوند غلبه می کند، جوامعی که خود را از زنجیر دگم های محدود کننده و سنت های واپس گرا رهایی داده اند.

اندیشه ی روشنگری به تمامی نژاد بشری متعلق است و نه فقط به چند انسان خوشوقت در اروپا یا آمریکای شمالی، کسانی که خود را بالاتر از بقیه ی انسان ها فرض کرده و با آنها مانند کودکان لوس رفتار می کنند و آنچه نسبت به خود روا می دارند را از آنها دریغ می کنند. تعدد فرهنگ های انگلوساکسونی شاید چیزی بیشتر از یک آپارتاید قانونی نباشد، آنچه با چاپلوسی تصنعی ثروتمندانی همراه است که به فقرا توضیح می دهند: «  پول خوشبختی نمی آورد. ما سنگینی بار آزادی، خودابداع گری، به تحقق رساندن اهداف فردی و برابری جسنیتی را تحمل می کنیم، شما هم شادمانی خود را در کهنه پرستی، در سوء استفاده شدن به مثابه سنت اجدادی، در رهنمودهای مقدس و دینی، در ازدواج های اجباری، در حجاب و تعدد زوجات خواهید داشت ». اعضای این اقلیت ها در یک منطقه ی محافظت شده قرار داده می شوند تا از گزند تعصب اندیشه ی روشنگری و « فجایع » پیشرفت محافظت شوند. برای همه ی کسانی که آنها را تحت اصطلاح « مسلمان ها » می شناسیم (اهالی شمال آفریقا، پاکستانی ها، مراکشی ها) باید کنار گذاردن ایمان دینی، بی اعتنایی به مذهب، ادامه دادن زندگی خود به دور از قوانین دینی و سنت های قدیمی ممنوع گردد.         

تعدد فرهنگ ها نژادپرستی ضد نژادی است و انسان ها را به ریشه های خود زنجیر می کند. جاب کوهن شهردار آمستردام و یکی از تکیه گاه های اصلی دولت هلند از دیگران می خواهد که « تبعیض آگاهانه زن ها در گروه های بخصوصی از مسلمانان سنتی » را بپذیرند، آنهم به این دلیل که ما نیازمند یک « چسب جدید » هستیم تا به کمک آن بخش های مختلف جامعه را به یکدیگر پیوند زنیم تا انسجام جامعه حفظ گردد. تحت نام به هم پیوستگی اجتماعی، از ما دعوت می شود که برای عدم تساهلی که این گروه ها نسبت به قوانین ما نشان می دهند کف بلند بزنیم. هم زیستی جوامع کوچک بدون منفذ، بال و پر داده می شود، جوامعی که هرکدامشان از هنجارهای متفاوتی تبعیت می کنند. اگر ما یک ملاک مشترک برای تمایز میان عدالت و بی عدالتی را کنار گذاریم دقیقا خود ایده ی جامعه ی ملی را خراب کرده ایم. برای مثال یک شهروند فرانسوی، بریتانیایی یا هلندی برای کتک زدن همسرش تحت پیگرد قانونی قرار می گیرد. اما اگر روشن شود که چنین جرمی توسط فردی انجام شده است که یک سنی یا شیعه است این جنایت باید بدون مجازات بماند؟ آیا ایمان دینی او باید این حق را به او بدهد که قانون آن کشور را زیر پا گذارد؟ این ستایش کردن از دیگران به خاطر انجام آن چیزهایی است که ما همیشه به خاطر ارتکاب همان ها خود را تنبیه کرده ایم: حمایت گرایی تکان دهنده، خودشیفتگی فرهنگی و نژادپرستی دیرینه.

این تساهل در حکم پناهگاه امنی برای حقارت است، زیرا بر این فرض است که بعضی جوامع از پیمودن راه نوگرایی ناتوان هستند. و آیا نمی توان این گونه تلقی کرد که مخالفت مسلمان های بریتانیا نه فقط بازتابی از خشک مغزی واپسگرایانه ی رهبران آنها است که همچنین از یک سوء ظن مبهم در این خصوص نشات   می گیرد که تمامی رعایت ها نسبت به آنها توسط دولت چیزی بیشتر از شکل زیرکانه و نامحسوسی از تحقیر نیست و می خواهد به آنها این را بگوید که آنها برای تمدن معاصر بیش از اندازه عقب ماده اند؟ در ایتالیا بعضی جوامع اسلامی در حال برنامه ریزی برای اختصاص دادن نواحی ساحلی خاصی جهت زنان خود هستندتا به این ترتیب بتوانند بدون آن که در معرض چشمان نامحرم قرار گیرند به آبتنی بپردازند. و شاید ظرف چند سال آینده اولین « بیمارستان اسلامی » در آمستردام افتتاح گردد که در تمامی موارد از دستوارت تجویزی شریعت اسلامی پیروی کند. انسان احساس می کند که به دوره ی تبعیض نژادی در ایالت های جنوبی آمریکا بازگشته است. با این وجود جداسازی از حمایت کامل مترقی ترین چهره های برجسته اروپایی برخوردار است! آنها در یک آن در دو جبهه ی متفاوت می جنگند: اقلیت ها باید از تبعیض محافظت شوند (مثلا با تشویق آموزش زبان ها و فرهنگ های منطقه ای و تطبیق دادن تقویم مدارس با تعطیلات دینی) و تک تک افراد باید از ارعاب و تهدید جامعه ای که در آن زندگی می کنند حفاظت شوند.

و در نهایت یک استدلال آخر بر ضد تعدد فرهنگ های انگلو ساکسونی این است که به اعتراف خود دولت ها از عهده ی آنچه وعده ی انجامش را می دهد برنمی آید و بریتانیا که سال هاست به پناهگاه امنی برای جهادی ها تبدیل شده است و پیامدهای مصیبت بار آن را دیگر همه می دانند اکنون باید اعتراف کند که الگوی اجتماعی آن که مبتنی بر زندگی اشتراکی (communitarianism) و جدایی طلبی است کار نمی کند. انسان های بسیاری خودکامگی فرانسوی را هنگامی که پارلمان فرانسه رای به ممنوع شدن حجاب اسلامی در مدرسه ها و دفاتر دولتی داد مورد تمسخر قرار دادند. تیموتی گارتون اش به سهم خودش با مقاله ای که در New Yourk Review of Books منتشر نمود آن فرانسه هراسی را به نمایش گذارد که سزاوار نئوکون های واشنگتن بود.

با این وجود اکنون رهبران سیای در بریتانیا، هلند و آلمان از گسترش حجاب اسلامی و بورقا شوکه شده اند و در حال بررسی قوانینی برضد آن هستند. واقعیت ها کاملا بر ضد مماشات طلبان سخن می گوید، کسانی که می خواهند اروپا خودش را با اسلام تطبیق دهد و نه برعکس. هرچقدر در برابر افراط گرایان اسلامی بیشتر کوتاه آئیم، آنها به همان اندازه صداهای خود را بلند تر می کنند. سیاست مماشات فقط اشتهای آنها را بیشتر کرده است. این امیدواری که خیراندیشی به تنهایی خشونت طلبان را خلع سلاح کند در شرایط فعلی پایه و اساسی ندارد. ما نیز در فرانسه البته شرکای جهادی خودمان را داریم، هم در چپ های افراطی و هم دست راستی ها: سال گذشته هنگامی که مناقشه ی کاریکاتورهای پیامبر اسلام به مسئله روز تبدیل شده بود نمایندگان UMP (1) پیشنهاد تصویب قوانینی بر ضد توهین به مقدسات و کفرگویی را مطرح ساختند، آنچه ما را مستقیما به نظام اجتماعی فرانسه پیش از انقلاب کبیر (ancien regime) باز می گرداند.  

لیکن فرانسه در مبارزه بر علیه هژمونی کلیسای کاتولیک بود که به شکل مدرن و امروزی خود رسید و دو قرن پس از انقلاب دیگر نمی خواهد که از یوغ یک اندیشه ی متعصبانه ی جدید حمایت کند. به همین دلیل است که چرا تلاش هایی توسط گرایشات مبتنی بر کین گرایی (revanchist) اسلامی از قبیل وهابیون عربستان سعودی، اخوان المسلمین ،سلفی ها یا القاعده که درکشورهای اروپایی پنهان می شوند و می خواهند اندلس را دوباره فتح کنند یک طرح استعمارگرایانه است که باید با آنها مبارزه شود. اروپا و فرانسه چگونه به جوامع سکولار تبدیل شدند؟ از طریق مبارزه ای مستمر بر ضد کلیسا و بر ضد ادعای آن در داشتن حق انحصاری در به زیر سلطه درآوردن روح انسان ها، مجازات افراد سرکش، جلوگیری از اصلاحات و نگه داشتن مردم به ویژه مردم فقیر در زیر فشار شدید تسلیم و وحشت. این نبرد از هر دو طرف با خشونتی فوق العاده همراه بود، اما نتیجه ی آن پیشرفت مسلم بود که در نهایت با قانون جدایی کلیسا از حکومت در 1905 به تصویب رسید.

برتری مدل فرانسوی (که مصطفی کمال نیز همان را برای ترکیه الگو قرار داد) پیامدی است از پیروزی بر تاریک اندیشی و رویدادهایی مانند قتل عام در شب سن بارتولومی. چگونه می توانیم در یک دین بیگانه همان چیزی را تحمل کنیم که مدت ها است که دیگر در کاتولیسم تحمل نمی کنیم؟ سکولاریسم که اتفاقا در تعالیم مسیح نیز ثبت گردیده مبتنی است بر چند اصل ساده: آزادی در پذیرش دین، همزیستی مسالمت آمیز، رعایت بی طرفی در عرصه ی عمومی، احترام و توجه به قرارداداجتماعی و تعهد مشترک در این خصوص که قوانین دینی برتر از قوانین مدنی نیستند بلکه در قلب های مردم جای دارند. هانا آرنت فیلسوف مشهور می گوید فرانسه با مستعمرات خود مانند برادر و در عین حال مانند تبعه ی زیر دست رفتار می کرد. خوشبختانه عصر مستعمرات دیگر سپری شده است، لیکن آرمان برابری طلبانه ی جمهوری خواهی هرگز به طور کامل به تحقق نپیوسته است. حتی در دوره هایی در بحران نیز قرار گرفته، مانند شورش های نوامبر در 2005. درهر حال به نظر می رسد که الگوی بسیار بهتری است از تقدس تنوع و گوناگونی، آنچه به نظر من موردی قابل تردید است. آنچه باید انجام دهیم این که پیوسته حق همانندی و شباهت در برابر حق تنوع و گوناگونی مورد تاکید و تایید مجدد قرار گیرد. آنچه ما را با هم متحد می کند از آنچه ما را از یکدیگر جدا   می سازد به مراتب قوی تر است (2).  

مواضع یان بوروما و تیموتی گارتون اش با خط مشی های آمریکا و بریتانیا در یک مسیر قرار دارد (حتی اگر آن دو نفر این خط و مشی ها را رد کنند): ناکامی جورج دبلیو بوش و تونی بلر در جنگ خود بر علیه تروریسم نیز از متمرکز شدن بر نبرد نظامی نتیجه می شود و آنهم البته به بهای فراموش کردن جنگ اندیشه ها. مقدس مآبی محافظه کارانه این رهبران و ترکیبی از تهور استراتژیک و بی تجربگی احساساتی آنها مانع از آن می شود که هرجا ممکن است از این جنگ به نفع خود بهره برداری کنند: در زمین اصول اعتقادی، در تفسیر مجدد از کتاب مقدس و متن های دینی. دیروز جنگ سرد درگیر نبرد جهانی بر ضد کمونیسم بود، آنجا که رویارویی اندیشه ها، مبارزه ی فرهنگی در سینما و ادبیات نقش کلیدی را بازی می کرد. اما امروز ما با ناباوری شاهد آن هستیم که دولت بریتانیا با محفل « مشاوران » اسلامی اش همراه با این شعار عشوه می فروشد: بنیادگرا بودن بدتر از تروریست بودن است. لیکن نمی تواند ببیند که این برادران دوقلو دست در دست هم به جلو می روند و این که اگر امکانی دست دهد بنیادگرایی برای همیشه مسلمانان اروپا را از به کار گرفتن اصلاحات باز می دارد.  

به همین خاطر است که چرا کوشش برای ایجاد یک اسلام مبتنی بر اندیشه ی روشنگری در اروپا برای همه ی ما سرنوشت ساز است: به این ترتیب شاید اروپا به یک الگو تبدیل شود، به نمونه ی درخشانی برای اصلاحات در این دین یکتاپرستانه و آنچه امید می رود که بتواند روزی راه اندیشه ی خودانتقادی و خودکاوی وجدان دینی را در آن بگشاید، به همان گونه که دومین شورای واتیکان در مورد کاتولیک ها موفق به انجامش گردید. البته در انتخاب مخاطبان نباید دچار اشتباه شویم و بنیادگرایان را به عنوان دوست خود بپذیریم، کسانی که خود را به تجاهل زده و تلاش می کنند که با توسل به چپ ها و روشنفکران از قرار گرفتن در چالش سکولاریسم معاف گردند.

بسیار حیرت انگیز است که 62 سا پس از نابودی رایش سوم و 16 سال پس از سقوط دیوار برلین بخش مهمی از روشنفکران اروپایی در گیر افترا زدن به دوستان دموکراسی شده اند. آنها که ظاهرا کار مهمتری ندارند بر این اعتقاد هستند که بهتر است تسلیم شده و عقب نشینی نمائیم و از آرمان های اندیشه ی روشنگری صرفا حمایت های ظاهری کنیم. لیکن ما از شرایط دهه ی 1930 فاصله ی بسیار گرفته ایم، یعنی دورانی که بهترین مغز ها به نام نژاد، طبقه یا انقلاب در خدمت برلین یا مسکو درآمده بودند. آن تهدیدی که امروز در برابر ما قرار گرفته پراکنده تر و بخش بخش شده تر است. دیگر چیزی وجود ندارد که شباهتی به خطر هولناک رایش سوم داشته باشد. حتی حکومت روحانیون در تهران ببر کاغذی بیش نیست که با حداقلی از سختگیری به زانو در می آید. و با این وجود موعظه ی وحشت همه جا را فرا گرفته. کانت با این شعار از روشنگری به دفاع بر خاست: sapere aude! . شجاعت لازم را برای آن که بتوانی جهان را با  عقل خودت بشناسی داشته باش. آنچه امروزه در میان گردانندگان آگاهی جایش خالی است فرهنگ شجاعت است. آن ها در واقع نشانه هایی از خستگی و خودتردیدی اروپا هستند و با آهسته ترین زنگ خطری خود را در جای امن مخفی می کنند. آنها در پشت ظاهری از لفاظی های خیراندیشانه آهنگ دیگری زمزمه می کنند: تسلیم!

 

 

 

1: Union pour un mouvement populaire یا اتحادیه ی جنبش مردمی که ترکیبی است از نیروهای راست و میانه در فرانسه. مترجم.

 

2: اگر منظور نویسنده از « ما » تمامی انسان ها است، این ادعایی قابل تردید است. روان شناسی تکاملی و علم اتولوژی بر این نظر است که زندگی انسان ها به طور طبیعی نه بر اتحاد دسته های بسیار بزرگ انسان ها که بر جدایی آنها قرار دارد و از این رو در کشورهایی که از اقوام و دین های گوناگون تشکیل می شود روشنفکران و دولت باید به کمک هنر و ادبیات و یا از هر راه دیگری که می توانند اتحاد میان انسان ها را تبلیغ و از جدایی طبیعی آنها جلوگیری کنند. مترجم.

 

 

 

Enlightment fundamentalism or racism of the anti-racist? By Pascal Bruckner.

http://www.signandsight.com/features/1146.html

یتیم هاس دیکتاتور

نجو والی

برگردان علی محمد طباطبایی

نجو والی در باره ی ورشکستگی اتحادیه ی نویسندگان عرب می نویسد

 

 

 

حدود یک ماه قبل اتحادیه ی نویسندگان عرب در قاهره یک نشست عمومی برگزار نمود که نمایندگان زیربخش های تمامی کشورهای عرب به استثنای عراق در آن شرکت داشتند. این البته برای نویسندگان عراق موضوع تازه ای نبود: آنها در 2004 از نشست دمشق و در 2005 از نشست الجزایر نیز محروم شده بودند. آنچه فعلا جدید است این که رئیس اتحادیه ی نویسندگان مصر که پیشتر از جهت سمت به عنوان منشی نجیب محفوظ مشهور شده بود به روزنامه نگاران حاضر در نشست توضیح داد که « تمامی زیربخش های اتحادیه به اشتثنای اتحادیه ای که توسط دولت عراق پس از اشغال تشکیل یافته به این سمینار دعوت شده اند. ما به این اتحادیه در داشتن روابط با دشمن صهیونیستی مظنون هستیم ».

شاید رئیس اتحادیه ی مصر که گفته می شود قرار است به عنوان رئیس سازمان انتخاب شود صرفا می خواسته است که عراقی ها را از سفر طاقت فرسای خود به مصر معاف کند تا همچون سال 2005 در الجزایر در معرض توهین و بی احترامی در بیرون انداختن از هتل محل اقامت خود قرار نگیرند، آنهم با وجودی که هزینه ی هرسه کنفرانس را اتحادیه ی عرب تقبل کرده بود که عراق فعلی « اشغال شده » افتخار عضویت در آن را دارد.

هرکس که به طور جدی بر این باور باشد که هیئت نمایندگی عراقی به همان دلیلی مستثنا و محروم گردید که رئیس اتحادیه می گوید با دانستن این واقعیت تادیب خواهد شد که تمامی نویسندگان عرب اتحادیه از جمله مصری ها توسط سیاستمداران کشورهای مربوطه تامین بودجه و سرپرستی می شوند. اتهام همکاری با « دشمن صهیونیستی » اختراع فرهنگ نامه ی نژادپرست عرب است، اصطلاحی که برای مصرف محلی و برای ترغیب و تبلیغ رسمی و حرفه ای مورد استفاده قرار می گیرد.

با این وجود این اتهام که عراق در حال همکاری با « آمریکای دشمن و اشغالگر » است در تمامی پاورقی های روزنامه های عربی مانند یک ویروس پخش گردیده و نویسندگان عراقی را قربانی کرده است. نه به این خاطر که آنها مسئول اشغال کشور هستند بلکه به این دلیل که مصر و کشورهایی که رئیس جمهور آمریکا بوش در آخرین نطق خود از آنها به عنوان « کشورهای میانه روی عربی» اسم می برد ـ اردن، عربستان سعودی و کشورهای خلیج (فارس) که از همه ی آنها اتحادیه هایی در کنفرانس شرکت داشتند ـ حتی یک روز هم  نمی توانند بدون « دوست » آمریکایشان به حیات خود ادامه دهند.

طی مدت 35 سال حکومت حزب بعث، اتحادیه نویسندگان عراقی هم صراحتا و هم به لحاظ تشکیلاتی به « دفتر ویژه » وابسته بود، یعنی جایی که مستقیما مسئول حزب حاکم به حساب می آمد. معنی آن این است که تمامی اتحادیه مجبور بود از خط ایدئولوژیک و سیاسی دفتر اطلاعات ملی صدام حسین تبعیت کند. در آن زمان این دفتر زیر نظر دیکتاتوری طارق عزیز کسی که مستقیما و شخصا از دستورات صدام حسین پیروی می کرد اداره می شد. شیوه ی انتخابات در اتحادیه نویسندگان شدیدا کنترل شده بود و نه آزاد. برای واجد شرایط بودن در انتخابات می بایست از عهده ی شرط های ویژه ی بسیاری برآمد: نامزدها باید « پاکیزگی روشنفکری » و « منشا اصیل عربی » خود را به اثبات می رساندند. گذشته از آن آنها مجبور بودند که آثار خود را زیر نظر « میلیشیای خلقی » و « فدائیان صدام » بنویسند.

هنگامی که اودای پسر صدام به صحنه ی سیاسی وارد شد، او مسئولیت امور فرهنگی و ورزشی را به عهده گرفت و برای سال ها رئیس کمیته ی المپیک بود و همچنین رئیس اتحادیه ی روزنامه نگاران و نویسندگان. پسر بزرگ تر دیکتاتور عراق قوانین اداری قبلی را به کناری نهاد و خودش قواعد جدیدی متداول نمود، قواعدی که متناسب با خواسته های لحظه ای خودش تغییر می کردند. طی دوره ی دیکتاتوری فقط چندتایی واقعیت « دموکراتیک » در باره ی وضعیت فرهنگ وجود داشت، آنچه البته مایه تاسف ادیبان ثبت نام شده در اتحادیه ی نویسندگان بود. و البته واقعیت های دیگری نیز وجود داشت که یقینا نمایندگان اتحادیه نویسندگان عرب که در دوره های قانون گذاری متفاوت فعال بوده اند نبابد برایشان ناآشنا و جدید باشد.

اما آیا شیون و زاری اتحادیه نویسندگان عرب هیچ ارتباطی هم می تواند با دموکراسی داشته باشد؟ تهیه ی یک فهرست بلند و بالا از روشنفکران کشورهای متفاوت عربی که به زندان انداخته شده اند کار دشواری نیست. علی الدمینی شاعری عرب تا همین اواخر همراه با چند تن از همکاران دیگرش در زندانی در عربستان سعودی نشسته بود. در سوریه جایی که اتحادیه 27 سال است که دارای یک مقر نمایندگی است، روشنفکران متعددی در زندان های دیکتاتور بعثی در حال پوسیدن بودند. فرج بیرقدار شاعری دیگر 15 سال پیش به زندان انداخته شد (کتابی در باره ی دوره ی زندان او اخیرا در بیروت منتشر شده است). اندیشمندان سوری میشائیل کیلو و عارف دلیلی سال گذشته را در زندان سپری کردند.

در هیچ کدام از این مورد ها اتحادیه نویسندگان عرب حتی زحمت نوشتن یک بیانیه را به خودش نداد که در آن آزادی این انسان ها را درخواست کرده باشد. در اواسط دهه ی 1970 در عراق رئیس اتحادیه نویسندگان، شاعر و نویسنده ی سابق بعثی شفیق الکمالی اعدام گردید. صدام او را با سم تالیوم مسموم کرده بود. اتحادیه نویسندگان عرب در هیچ کدام ازاین مورد ها ناخرسندی خود را ابراز نکرد و در عوض هیچ کشور عرب دیگری چنین جوایز نفیسی دریافت نکرده است ـ در شعر، رمان نویسی، ترانه نویسی، فیلم و تئاتر ـ که رژیم بعثی عراق در بغداد موفق به دریافت آنها گردیده. صدها روشنفکر و هنرمند میهمان صدام حسین بودند و از یک جشنواره به جشنواره ی دیگر اعزام می شدند. جشنواره ی شعر Marbad  و فستیوال شعر ابوتمام رویدادهای هرساله بودند. جشنواره ی بابل در روز تولد صدام برگزار می شد. گروه هنرمندان و نوازندگان عرب در کنار گروه های هنری اروپایی (از میان آنها مثلا گروه تئاتر Ruhr ) برنامه اجرا می کردند.

دولت پیشین عراق چنان رشوه های سخاوتمندانه ای می داد که رمان ها و اشعار بسیاری صرفا به ستایش از دلاوری های سلحشوران عراقی اختصاص می یافت و برای سرنگونی دشمنان « صهیونیستی » و « ایرانی » سوگند یاد می کرد. کارگردان مترقی مصر توفیق صالح فیلم « روز طولانی » را کارگردانی کرد، فیلمی که داستان زندگی سراسر نبرد صدام را تعریف می کرد (قهرمان این فیلم داماد خود صدام بود که بعدا به دست اودای به قتل رسید). همکار مصری او صالح ابوسیف « القادسیه » را منتشر ساخت که در آن ایدئولوژی نژادی تبلیغ گردیده و جنگ در برابر « جاسوسان ایرانی » ستایش می شد. شاعر بسیار مشهور فلسطینی محمود درویش وزیر اطلاعات (تبلیغات) عراق را « وزیر شعرا » نام گذاری کرد. علاوه بر آن او « بغداد زنانه » را ستایش می کرد زیرا فقط زنان زیبای آن را در خیابان ها می دید ـ زنانی که شوهرانشان به جبهه های جنگ با ایران فرستاده شده بودند. رمان نویس مصری جمال القیتانی که از وزارت دفاع سفارش می گرفت کتاب « پاسداران جبهه شرقی » را نوشت و آنهم در ستایش و تمجید از جنایت نسبت به کردها در شمال عراق.

سازمان های انتشاراتی لبنانی از فروش کتاب های از این قبیل به وزارت اطلاعات روزگار خود را می گذرانند. آن انتشاراتی که به اندازه ی کافی شجاعت آن را داشت که رمان ها یا مجموعه اشعاری از مخالفینی را که در خارج به حالت تبعید به سر می بردند منتشر کند در واقع مجبور به زیرپاگذاردن تحریم ها بود. نشریات تاسیس شده در پاریس و لندن و به سرپرستی نویسندگان عرب با حمایت های مالی صدام به کار خود ادامه می دادند، اما همگی از زمانی که دیکتاتوری سرنگون گردیده دیگر ناپدید شده اند. اکنون برای این « یتیمان » دیکتاتور دیگر چه چیزی باقی مانده است مگر ستایش از جنگ های بی معنی، همانگونه که در بیانیه ی پایانی در خاتمه ی سمینار نیز قرائت گردید؟ نه سخنی از صلح، یا از سانسور یا از تصفیه تمامی تشکیلات از بنیادگرایان! و نه چیزی بیشتر از یک سخنرانی از دوره ی قرون وسطایی که در خواست می کرد « عوامل » نویسندگان عراقی باید از هر جهت منزوی شوند.

27 سال پیش در پیامد امضای توافق نامه ی صلح کمپ دیوید میان مصر و اسرائیل اتحادیه نویسندگان عرب دفتر مصری خود را تعطیل نمود. برای مدت 27 سال از زمان نشست خود در دمشق اتحادیه در گیر جنگ با آسیاب های بادی « امپریالیسم و صهیونیسم » شده است و اکنون برادران گم شده دوباره بازگشته اند و به مراتب افراطی تر از برادران سوری « بعثی ». آنچه اتحادیه نویسندگان نمی دانند این که ادبیات نه در سمینارها و جزوه های سیاسی که در خود زندگی است که پای به هستی می گذارد و فقط در آزادی است که می تواند شکوفا شود.

 

نجم والی متولد 1956 در مصر است و نویسنده ی عراقی که در برلین زندگی می کند.

این مقاله ابتدا در Sueddeutsche Zeitung و در تاریخ 19 ژانویه 2007 منتشر گردید.

 

The Dictathor's Orphans by Najem Wali.

http://www.signandsight.com

 

بنیادگرایی روشنفکرانه یا نژادپرستی ضد نژادی؟

بخش اول

پاسکال بروکنر

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

پاسکال بروکنر از آیان هیرزی علی در برابر یان بوروما و تیموتی گارتون اش دفاع می کند و اندیشه های مبتنی بر تعدد فرهنگ های آنها را از جهت بازگرداندن انسان ها به

ریشه های سنتی خود مورد انتقاد قرار می دهد

 

« چه پاسخی می توان به انسانی داد که به شما می گوید ترجیح می دهد از خداوند اطاعت کند تا از انسان ها و کسی که در نتیجه ی اعتقادات خود یقین دارد که اگر گلوی شما را با چاقو پاره کند به بهشت وارد می شود؟ »

             « ولتر »

 

 

« استعمار و برده داری در غرب احساسی از خطاکاری و مقصر بودن از خود باقی گذاشته است که در نتیجه ی آن مردم غرب به مجیزگویی سنت های بیگانه واداشته شده اند. این نگرشی غیر قابل قبول و حتی نژادپرستانه است ».

         « آیان هیرزی علی »

 

 

نمی توان این واقعیت را تکذیب کرد که دشمنان آزادی در درجه ی اول از جوامع آزاد بیرون می آیند، یعنی از بخشی از نخبگان روشنفکر که مزیت های قوانین دموکراتیک را برای بقیه ی انسان های جهان انکار می کنند. از جمله نسبت به هم وطن های خودشان، به ویژه اگر آنها آنقدر بداقبال باشند که به یک دین دیگر یا به یک اقلیت قومی دیگر متعلق باشند. اگر کسی به صحت این ادعا شک دارد فقط کافی است به دو متنی که جدیدا منتشر شده است نگاه مختصری بیندازد: کتاب « جنایت در آمستردام » اثر یان بوروما نویسنده ی بریتانیایی ـ هلندی در باره ی قتل تئو وانگوگ و بررسی انتقادی این کتاب توسط روزنامه نگار انگلیسی و دانشگاهی تیموتی گارتون اش در نشریه ی New Yourk Review of Books .

گزارش بوروما که در سبک آنگلوـ ساکسونی به اجرا درآمده از این جهت جالب توجه است که به تمامی قهرمان های اصلی ماجرا اجازه ی ابراز عقیده و خودنمایی می هد، هم به قاتل و هم به قربانی آنهم با بی طرفی کامل. هرچند نویسنده ی کتاب نمی تواند عصبانیت خود را از عضو سابق پارلمان هلند و خانمی سومالی الاصل یعنی آیان هیرزی علی مخفی نگه دارد، کسی که دوست وانگوگ بود و خودش نیز تهدید به مرگ شده بود. بوروما از انتقادهایی که او به کتاب مقدس مسلمانان روا داشته آشفته شده است.

استدلال گارتون اش نسبت به هیرزی علی حتی خشمگینانه تر نیز هست. برای او به عنوان یکی از حواریون تعدد فرهنگ ها برخورد هیرزی علی هم غیر مسئولانه است و هم بی ثمر. نظر او نسبت به هیرزی علی سنگدلانه است: « آیان هیرزی علی اکنون یک بنیادگرای روشنفکر شجاع، صریحه اللهجه و تا حدی ساده نگرانه است ». او استدلال خود را با این واقعیت تقویت می کند که این زن جوان صریح اللهجه در جوانی عضوی از اخوان المسلیمن مصر بوده. برای گارتون اش او فقط یک کیش را با دیگری عوض کرده است، جزمی گرایی برای پیامبر با جزمی گرایی برای خرد.     

این استدلال برابری و هم ارز قرار دادن (1) تازگی ندارد، بلکه در سرتاسر قرن نوزدهم توسط کلیسای کاتولیک برای جلوگیری کردن از اصلاحات مورد استفاده قرار گرفته و هم اخیرا در فرانسه به هنگام « ماجرای (منع) حجاب اسلامی » توسط کسانی که با این قانون مخالف بودند. در قضیه ی هیرزی علی که خودش هدف ختنه ی زنانه و ازدواج زورکی قرار گرفته و کسی که از آفریقا به هلند پناه آورده بود این اتهامی کاملا اشتباه است. تفاوت میان او و محمد بویوری قاتل تئو وانگوگ این است که هیرزی علی هرگز برای پیش برد اندیشه هایش به قتل رساندن دیگران را تبلیغ و موعظه نکرده است.

هیرزی علی می نویسد: « از آنجا که کتاب های به اصطلاح آسمانی را انسان ها نوشته اند نه خدایان بنابراین باید از این آزادی برخوردار باشیم و بتوانیم آنها را تفسیر و با نیازهای عصر حاضر سازگار نمائیم نه این که هنوز مانند گذشته های دور در آن روزگار وحشتناک زندگی کنیم ». در این سطور کمترین نشانه ای از فرقه گرایی نمی توان یافت. تنها سلاح های او عقیده، ابطال و گفتار است. او هرگز از قلمروی خرد فراتر نرفته است و استدلال هایش کمترین حرارت و اشتیاقی برای تعصب نوکیشی ندارد. امیدواری او برای عقب راندن استبداد و خرافات به نظر نمی رسد که نتیجه ای از شادی ناسالم و نا درست باشد. اما آیان هیرزی علی مانند بسیاری از مسلمانان نوگرای دیگر در چشمان استادان متشخص ما مرتکب توهینی نابخشودنی شده است: او اصول دموکراتیک را بسیار جدی گرفته است. این دیگر جزو اسرار نیست که در نزاع میان ضعیف در برابر قوی جانب طرف قوی را گرفتن بسیار ساده تر است. آنها که مقاومت به خرج می دهند توسط بزدل ها همیشه مورد اتهام قرار می گیرند که با کله شقی های خود طرف قوی را به خشم می آورند.

یان بوروما با سست عهدی حق استنادکردن آیان هیرزی علی به ولتر را منکر می شود. او می نویسد « ولتر با یکی از قدرتمندترین نهادهای زمان خودش یعنی کلیسای کاتولیک درافتاده بود، در حالی که هیرزی علی خودش را با جریحه دار کردن یک اقلیت بی پناه در قلب اروپا خشنود می سازد ». هرچند که این اظهارنظر این واقعیت را مورد توجه قرار نمی دهد که اسلام اصولا مرزی نمی شناسد: جوامع مسلمان جهان قدیم توسط یک میلیارد مومن مسلمان با مذاهب مختلف حمایت می شوند. آنها می توانند به پیشاهنگان یک یورش بنیادگرایانه تبدیل شوند یا برعکس به نمونه ای از دین داری که در هماهنگی بیشتر با عقل قرار دارد. و این هم البته مسئله ی کم اهمیتی نیست، بلکه در حال حاضر یکی از اصلی ترین چالش های قرن 21 است.

آیان هیرزی علی که مورد تهدید مرگ قرار گرفته و باید پیوسته توسط محافظینی چند احاطه شود نه تنها مانند یک فرد گوشه گیر و منزوی زندگی می کند که مانند پروفسور رابرت روکر فرانسوی که او نیز توسط سایت های بنیادگرا به مرگ محکوم شده باید ریشخند آرمان گرایان بلند نظر و فیلسوفان ساحل نشین بی عمل را نیز تحمل کند. چپگراهای هلند به هیرزی علی حتی لقب نازی هم داده بودند. به این ترتیب در حالی که بر روی مدافعین آزادی عنوان نژادپرست گذاشته می شود، بنیادگرایان به عنوان قربانی به تصویر در می آیند.

این سازوکار رذیلانه را همه به خوبی می شناسیم. کسانی که بر علیه بربریت می شورند خود مورد اتهام بربر بودن قرار می گیرند. در سیاست همچون در فلسفه علامت تساوی همیشه معادل با واگذاری است. اگر اندیشیدن متضمن سبک و سنگین کردن واژه ها برای توصیف دقیق جهان است، یا به دیگر سخن همان عمل مقایسه کردن، بنابراین یکدست کردن تفات ها (یا برابر قرار دادن ها) بر ورشکستگی روشنفکرانه گواهی می هد. شعار معروف دانشجویان در شورش می 1986  CRS=SS (2) ، بوش = بن لادن یا برابر دانستن ولتر با ساوونارولا به معنای فراهم آوردن نوعی رضایت خاطر نازل برای شباهت های قابل تردید است. به طرزی مشابه این که به اندیشه ی روشنفگری اغلب به عنوان یک دین دیگر در کنار دیگر ادیان نگریسته  می شود به همان اندازه ابلهانه و لجوجانه است که آیین کاتولیک با دادگاه تفتیش عقاید یا اسلام افراطی برابر دانسته شود. پس از هایدگر بسیاری از اندیشمندان، از گادامر گرفته تا دریدا ادعاهای فلسفه ی روشنگری را به زیر سوال برده اند تا به این ترتیب عصر جدیدی از خودآگاهی تاریخی را تجسم بخشند. آنها برعکس بر این ادعا هستد که بذر شرارت های زمانه ی ما در بستر این اپیزود کاشته شده است: سرمایه داری، استعمار، تمامیت خواهی. برای آنها نقد تعصب خودش هم نوعی تعصب است یا اثبات این قضیه که بشریت از خودشناسی ناتوان است.  برای آنها وهم و پندار بعضی اهل علم و ادب که مشتاق ساختن لوح سفیدی از خدا و وحی بودند در واقع مسئول غوطه ور ساختن اروپا در تیرگی بود و از طریق یک دیالکتیک نفرت انگیز، بیداری عقل باعث به وجود آوردن هیولاهای زمینی گردید (هورکهایمر ـ آدورنو).

تمامی تاریخ قرن بیستم شاهدی بر تعصب مدرنیته بود و تردیدی وجود ندارد که باور به پیشرفت، خود چهره ی یک دین را پذیرفت، آنهم همراه با کشیشان سطح بالای خودش، از سن سیمون گرفته تا آکوست کنت و البته ویکتورهوگو که نباید فراموش شود. ادیان نفرت انگیز سکولار نازیسم و کمونیسم همراه با آیین های مرگبار و قتل عام های توده وار به اندازه ی بدترین حکومت های دینی وحشتناک بودند ـ که از میان این دو حد اقل کمونیسم خود را به عنوان یک نفی (negation) می نگریست. در قرن بیستم تعداد انسان هایی که در مخالفت با خدا کشته شدند از تعداد انسان هایی که به نام او به قتل رسیدند بیشتر بود. و با این وجود نازیسم و سپس کمونیسم از رژیم های دموکراتیک که از فلسفه ی روشنگری، حقوق بشر، تساهل و تکثرگرایی الهام گرفته بودند شکست خوردند. خوشبختانه رمانتیسم، تجرید در اندیشه ی روشنگری را کاهش داد و البته ادعای او را مبنی بر آن که انسان جدیدی آفریده است، انسانی آزاد از شور و هیجان دینی و تمایلات نفسانی.

امروزه ما میراث دار هر دو نهضت هستیم و میدانیم که چگونه خاص بودن و ویژگی ملی، زبانی و فرهنگی را با جهانشمولی نژادبشری آشتی دهیم. مدرنیته اکنون مدت ها است که نسبت به خودش دیدگاه انتقادی یافته و به ایده آل هایش با سوء ظن می نگرد و ستایش و تقدیس یک عقل دیوانه را که نسبت به زیاده روی های خود نابینا است محکوم می شمرد. به طور خلاصه مدرنیته خرد ویژه ای کسب کرده و به درک محدودیت های خودش نائل آمده است. فلسفه ی روشنگری نیز به سهم خود نشان داده است که از عهده ی بررسی های انتقادی اشتباه های خود به خوبی برمی آید. تقبیح کردن افراط کاری های اندیشه ی روشنگری در مفاهیمی که پدیدآورده بود خود دلیل دیگری است از وفاداری به روح آن. این مفاهیم جزء جدایی ناپذیر از ابزار های روشنفکرانه ی زمانه ی ما شده است به طوری که حتی متعصبین دینی نیز برای رساندن پیام های خود به آنها متوسل می شوند. چه از آن خوشمان بیاید یا نه، در هر حال ما فرزندان این قرن مناقشه آمیز هستیم و محکوم به لعنت کردن پدران خود در زبانی که آنها برای ما به میراث گذاشته بودند. و از آنجا که فلسفه ی روشنگری حتی بر سخت ترین دشمنان به پیروزی رسیده است دیگر تردیدی وجود ندارد که افراط گرایان اسلامی را نیز از پا درخواهد آورد، البته به این شرط که به خود باور داشته باشد و از سرزنش کردن و از خودراندن همین اندک اصلاح گرایان اسلامی که وجود دارد اجتناب ورزد.

ما امروزه دارای دو تصور از آزادی هستیم: منشا یکی از آنها به قرن هژدهم باز می گردد که بر رهایی از سنت و مرجیعت بنا شده بود و دیگری که ریشه در انسان شناسی ضدامپریالیستی دارد و بر منزلت برابر فرهنگ ها پی ریزی شده و حرف حسابش این است که ما فرهنگ های متفاوت را نمی توانیم صرفا بر اساس ملاک های فرهنگی خودمان مورد ارزیابی و قضاوت قرار دهیم. نسبی گرایی خواستار آن است که ما ارزش های خود را به عنوان باورهای جماعت ویژه ای که آن را غرب می نامیم بنگریم. و تعدد فرهنگ ها نتیجه ی این جریان است. هدف اصلی این اندیشه که در کانادا در 1971 متولد گردید تضمین زندگی صلح آمیز مردمی از گروه های قومی یا نژادی مختلف در کنار هم و در همان منطقه است. در تعدد فرهنگ ها هر گروه انسانی دارای یک بی نظیری (singularity) و مشروعیت است که مبنای حقوقی آنها برای زیستن را تشکیل می دهد و رابطه ی متقابل آنها را با گروه های دیگر تعین می کند. ملاک های حق و ناحق، جنایت و بربریت در برابر ملاک مطلق توجه و احترام به تفاوت ها ناپدید می شود. دیگر هیچ حقیقت ابدی وجود ندارد: نژادپرستی خام است که باعث می شود انسان به چنین چیزی (حقیقت ابدی و مطلق) باور داشته باشد.

هرکس که با کمرویی به خاطر آورد که زمانی آزادی اصلی نقسیم ناپذیر تلقی می گشت و زندگی انسان در همه جای جهان یک ارزش واحد داشت و بریدن دست دزد یا سنگسارکردن زن زناکار می بایست در همه جا عملی غیر قابل تحمل باشد، در نام برابری اجتناب ناپذیر فرهنگ ها به موقع سرجایش نشانده می شود. در نتیجه ما چشمان خود را بر این واقعیت که دیگران، هنگامی که در گتوهای فردیت ویژه بودن خود قرار داده می شوند چگونه زندگی کرده و رنج می کشند می بندیم. انسان خودش را از سنگینی بار سرنوشتی که آنها دارند با تاکید بر تفاوت های مصون از تعرض موجود تسکین می دهد. هرچند که به رسمیت شناختن اعتقادات و آداب و رسوم شهروندانی که از نقاط مختلف جهان آمده اند یک چیز است و تعریف کردن از جوامع متخاصم جزیره ای که میان خود و بقیه مرز غیر قابل عبور می سازند یک چیز دیگر. چگونه می توانیم این تفاوت ها را ستایش کنیم در حالی که آنها بشریت را به جای پذیرفتن طرد می کنند. این همان تناقض تعدد فرهنگ ها است: تمامی جوامع را به یک چشم می نگرد اما نه آن انسان هایی که آن جوامع را تشکیل داده اند. حق داشتن آزادی برای رها ساختن خود از سنت هایشان از آنها انکار می شود. به جای آن گروه به رسمیت شناخته می شود و افراد گروه سرکوب می شوند. به گذشته بیشتر از اراده ی کسانی که آرزومند جدایی از سنت ها و اقوام خود هستند ارزش گزارده می شود ـ زیرا مثلا می خواهند که عشق را متناسب با تصورات شخصی خود تجربه کنند.

انسان به سهولت خودکامگی تمام عیار اقلیت ها را فراموش می کند، اقلیت هایی که نسبت به جذب تا هر زمان که وضعیت آنها توام با جایگاه و مقام  استثنایی و حقوق ویژه نباشند مقاومت نشان می دهند. پیامد چنین وضعیتی تشکیل ملت ها در درون ملت ها است، اقلیت هایی که برای مثال اول احساس می کنند که مسلمان اند و سپس انگلیسی، کانادایی یا هلندی. یعنی در واقع هویت بر ملیت پیروز می شود. و آنچه هنوز هم بدتر است: با ظاهر رعایت و احترام ویژگی ها، افراد دوباره در یک محدوده ی تعریف شده ی قومی یا نژادی زندانی می شوند و برای بار دیگر در همان قالب محدود کننده ای که در ظاهر از میان همان در روند آزاد شدن هستند غوطه ور می گردند. سیاه پوستان، عرب ها، پاکستانی ها و مسلمان ها در تاریخ خود حبس می گردند، همچون دوره ی استعماری که در رنگ پوست یا باورهایشان زندانی بودند. 

 

 

Enlightment fundamentalism or racism of the anti-racist? By Pascal Bruckner.

http://www.signandsight.com/features/1146.html

 

 

1: یعنی مثلا بوش هیچ فرقی با بن لادن ندارد. وانگهی این طرز تفکر اصلاح طلبان ایرانی هم بود. در نشریات آنها بارها و بارها تیترهایی از این قبیل بسیار دیده شد. یکی از آخرین نمونه های آن ادعای آقای معماریان در صدای آمریکا است مبنی بر این که هم دیکتاتورهای خاورمیانه ای باید در دادگاه های بین المللی محاکمه شوند و هم سران دولت آمریکا. مترجم.   

 

 

2: Compagnies Républicaines de Sécurité یا CRS  یا پلیس ضد شورش در فرانسه. مترجم.