باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

ترکیه و اجتناب از یک دموکراسی ضعیف

تورکی الحمد

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

هنگامی که در باره ی یک گرایش بخصوص روشنفکری و یا در مورد یک جنبش بخصوص سیاسی اختلاف نظری وجود دارد، حال هر سمت گیری هم که آن گرایش یا حرکت سیاسی منادی آن باشد، چنین اختلاف نظرهایی به معنای حذف و محرومیت آن گروهی که به نظر متفاوت می آید نخواهد بود. حداقل این همان شرایطی است که باید برقرار باشد ـ یعنی اگر ما به یک دموکراسی سالم یا به یک لیبرالیسم واقعی استناد   می کنیم، یا حتی به سکولاریسمی که بر مبنای سالمی بنیان گذاری شده است.  

 

نگرش واقعی لیبرالی در سخنان بسیار مشهور ولتر به ژان ژاک روسو به روشنی بیان شده است: « شاید من با تو در باره ی آنچه می گویی اختلاف نظر داشته باشم، اما من از این که تو از حق بیان نظرات خودت برخوردار باشی تا سر حد مرگ دفاع خواهم کرد ».

 

بدون چنین لیبرالیسمی که در آن تمامی طرف ها حق برابری برای اظهار نظرها، باورها و افکارشان داشته باشند، نمی توان از دموکراسی واقعی سخن گفت، حتی اگر برگه های رای به سهولت در اختیار همه باشد و حزب های مخالف همگی در انتخابات شرکت داشته باشند. تمامی این شرط ها بی معنا خواهد بود اگر آزادی که جوهر لیبرالیسم است غایب باشد.

 

آزادی مطبوعات و شفافیت روابط میان حکومت کنندگان و حکومت شوندگان و به همین ترتیب آزادی تشکیل و برپایی احزاب سیاسی و سندیکاها، آزادی بیان، حال با هر عقیده و گرایشی، تمامی این ها چیزی هایی نیستند مگر نهادینه کردن ارزش ای لیبرال ـ یعنی آنچه پایه و اساس تمامی دموکراسی های واقعی در جهان است. 

 

سکولاریسم در غیاب ارزش های لیبرالی بی معنا خواهد بود و بدون آنها دموکراسی حقیقی هم وجود ندارد. سکولاریسم در آخرین تحلیل به معنای جدایی نهادای دینی (و نه خود دین) از سیاست است، یعنی وضعیتی که در آن سیاست به هنر شکل بخشیدن و تاثیرگذاری بر جهان پیرامون ما تبدیل می شود. ما در باره ی مسائل دنیوی خود مطلع تر هستیم و آنهم در حالی که نهادهای دینی باید به موضوعات دیگری تا مسائل روزمره و جهانی بپردازند. هرچند معنای آن این نیست که انسان هایی که وابسته به تشکیلات دینی هستند(چه یک شیخ، یک کشیش، یک خاخام، یک جوینده ی پرمعلومات یا یک شخص پرهیزکار) نمی توانند در سیاست شرکت جویند ـ در واقع آنها کاملا به انجام چنین کاری محق می باشند. البته استفاده از چنین حقی باید به عنوان استفاده از حق یک شهروند در میان بقیه ی شهروندان باشد و نه به عنوان کسی که یک حقیقت مطلق را در اختیار خود دارد و بقیه ی مردم یا باید آن را مورد توجه و رعایت قرار دهند و یا روانه ی زندان شوند. در چنین زمینه و شرایطی اظهار نظر دیگری از ولتر به یاد من می آید که گفته بود: « کسی که امروز به من می گوید یا به آنچه من معتقد هستم ایمان آور و یا خداوند تو را مجازات خواهد کرد، فردا خواهد گفت که یا به آنچه می گویم ایمان آور و یا من تو را خواهم کشت ».

 

مناسبت این بحث فعلی من رویدادهایی است که امروز در ترکیه در جریان است و این بحران سیاسی است که پس از آن که وزیر امور خارجه ی ترکیه عبدالله گل خود را نامزد ریاست جمهوری کرد بوجود آمد و آن تهدید ضمنی است که مقامات نظامی می توانند به عنوان وظیفه ی خود و در مطابقت با قانون اساسی ترکیه برای حفاظت از سکولاریسم باقی مانده از کمال آتاتورک در این رویدادها دخالت کنند.

 

این بحران در یک جمهوری که قانون اساسی آن به طور روشن بر سکولاریسم و دموکراسی مبتنی است نباید بر می خاست. دموکراسی همانگونه که قبلا اشاره شد بر روی یک پا نمی ایستد و در حالی که سکولاریسم تشکیلات دینی را از تشکیلات سیاسی جدا می کند اما نمی تواند مانع از سیاست ورزی کسانی شود که به تشکیلات دینی وابسته اند یا افرادی که دارای گرایشات دینی بخصوصی هستند زیرا آنها به عنوان یک شهروند دارای چنین حقی برای انجام چنین اعمالی هستند. لیکن هنگامی که چنین فرد یا گروه یا حزبی به تحمیل باورهای دینی خود به بقیه ی جامعه و کشور آغاز کند، چنانچه او دولت را در دست گیرد یا موقعیت های مهمی در حکومت به عهده داشته باشد، چنین حالتی نقض قانون اساسی و ارزش های لیبرال خواهد بود که زیربنای دموکراسی و سکولاریسم را تشکیل می دهد.

 

در یک چنین حالتی مشروعیت و قانونی بودن آنها خاتمه یافته تلقی خواهد شد و در مطابقت با قانون اساسی که در برابر آن تمامی احزاب متعهد هستند انجام دخالت چاره ناپذیر می شود. چنین موردی هنوز در ترکیه به وقوع نپیوسته است. علی رغم تمایلات اسلامی حزب عدالت و توسعه (اسلام ایدئولوژیک)، آنها همیشه بر احترام و رعایت قانون اساسی و سکولاریسم تاکید نهاده اند ـ یعنی آنچه مشروعیت ترکیه ی جدید را تشکیل می دهد.

 

واقعیت آن است که تجربه ی اسلام سیاسی در ترکیه کاملا از آنچه در جهان عرب به طور اخص و در کشورهای اسلامی به طور کل می گذرد متفاوت است، یعنی از جهت پذیرش دیگری و تاکید بر این واقعیت که حکومت از تمامی شهروندان بدون توجه به باورها و سمت گیری های آنها تشکیل شده است (دین رابطه ای است میان انسان ها و خدا اما سرزمین مادری مکانی است متعلق به تمامی شهروندان). این موضوع شباهت بسیار دارد به احزاب سیاسی مسیحی در اروپا که به تبلیغ ارزش ها و اندیشه های خود می پردازند و آنهم بدون ناچیزانگاشتن ارزش ها و دیدگاه های دیگران و بدون هرگونه نفی و انکار مبناهای سکولار کشور که سرچشمه ی مشروعیت آنها را تشکیل می دهد و بدون آن این مشروعیت دیگر اعتباری نخواهد داشت.            

 

هنگامی که دموکراسی واقعی به مورد اجرا گذارده شود دیگر بیمی از بازگشت اوضاع وجود نخواهد داشت. دموکراسی یعنی چرخش در میان نخبگان و معنای آن این است که در اینجا انتخابات دوره ای پس از سپری شدن یک زمان معین به جریان خواهد افتاد که از طریق آن شهروندان می توانند اوضاع را چنانچه از کارنامه ی عملی کسانی که قبلا انتخاب شده اند ناراضی باشند تغییر دهند.

 

هرچند اگر اوضاع به ویژه مانند کشورهای عربی باشد یعنی جایی که دموکراسی صرفا تبدیل به ابزاری برای رسیدن به قدرت شده است، جوهر دموکراسی را دیگر باید نابود شده تلقی کرد و شرایط دراینجا کاملا از آنچه آمد متفاوت است. هرکس که به صحنه ی سیاسی وارد می شود، باید قواعد بازی را بپذیرد. در غیر این صورت برای شرکت در صحنه ی سیاسی واجد شرایط نیست. هنگامی که اسلام گرایان عرب چنین پیشنهادی مطرح می کنند آنها واجد شرایط لازم برای وارد شدن به بازی دموکراتیک نیستند، بازی که آنها آن را به رسمیت نمی شناسند. با این حال وضعیت تجربه ی ترکیه متفاوت است. بگذارید در همین رابطه مثالی را به شهادت گیریم.

 

نخست وزیر ترکیه رجب طیب اردوغان یکی از بزرگترین حامیان پیوستن ترکیه به اتحادیه اروپا است و یکی از کسانی که بسیار علاقمند به فائق آمدن بر موانعی است که راه ورود به ترکیه به اتحادیه اروپا را را سد کرده است. او متعلق به حزب عدالت و توسعه است که دارای سمت گیری دینی می باشد. با این وجود او از یک چشم انداز دینی به سیاست ورزی نمی نگرد، زیرا وی سیاست را از چشم اندازی عملی و واقع گرایانه به مورد اجرا می گذارد ـ یعنی آنچه هنر متحقق ساختن ممکن ها و تعقیب منافع ملی است.

 

وابستگی ترکیه به غرب و گسستن از پیوندهای دیرینه ی تاریخی با شرق برای ترکیه بهره های فراوانی را به همراه آورده است ـ و آنهم بدون توجه به هرگونه گفتگوی ایدئولوژیک یا احساسی برای تسکین دادن طرف های جریحه دار شده که گرسنه را سیر نمی کند و بیکاران را خشنود نمی سازد. اسلام گرایان به ویژه در جهان عرب به هستی و موجودیت جریحه دار شده علاقمند اند، آنچه فقط می تواند با بازگشت به گذشته التیام یابد یعنی به خلافت، عمامه داران و امامان و آنهم صرفا به دلایل دینی که کمترین ارتباطی با نان و آزادی ندارد.

 

اسلام گرایان ترکیه که مظهر آنها حزب عدالت و توسعه است با سیستم خلافت یا با امامه داران و امامان ارتباط ندارند. نگاه آنها متوجه غرب است و آنها کاملا به این که سیاست هنر دادن و گرفتن است باور دارند، مانند اورپایی های مسیحی و آمریکایی و حتی احزاب کمونیستی اروپا (جهانمشولیت اسلام گرایی و کمونیسم را به هم پیوند می زند)، که ارزش های تمامیت خواهی را کنارگذارده و به درستی ارزش های لیبرال را حتی قبل از سقوط اتحاد شوروی مورد استقبال قرار داده بودند.         

 

من بر این باور هستم که تجربه ی اسلامی در ترکیه تجربه ای پیشاهنگ در جهان اسلام است که بهت زده جایی میان یک گذشته که دیگر نمی تواند بازگردد و یک جهان مدرن اما گریزان قرار دارد. چرا باید از آنها این امکان دریغ شود که خود ببینند با رسیدن به قدرت چند مرده حلاج اند؟ تشکیلات نظامی ترکیه به عنوان محافظان قانون اساسی چنانچه ببیند که سکولاریسم به خطر افتاده است حق دخالت را در اختیار دارد. هرچند تا زمانی که چنین مخاطراتی در کار نباشد به بارو من ایجاد موانع اشتباه است و به معنای سوء استفاده از بنیان های دموکراسی خواهد بود.

 

بعضی بر این گمان هستند که یک حرکت بازدارنده برای جلوگیری از تکرار آنچه با رسیدن هیتلر و حزب نازی به قدرت با پیروزی آنها در انتخابات سال 1933 بوجود آمد لازم است. با این وجود باید بدانیم که موقعیت آلمان در آن ایام کاملا متفاوت از وضعیت فعلی در ترکیه بود. جمهوری وایمار به قدری ضعیف بود که آن را به هدف سهلی تبدیل کرده بود. حریفان جمهوری خواهان واقعی در آلمان فقط نازی ها و کمونیست ها بودند و نازی ها در سست کردن بنیان های آن جمهوری ضعیف پیش دستی کردند.

 

اما وضعیت در ترکیه ی امروز کاملا متفاوت است. سکولاریسم کاملا نهادینه شده است به طوری که از بین بردن و جدا شدن از آن کار دشواری است. من شخصا با سلام گرایان ترکیه در ایدئولوژی سیاسی آنها هیچ اتفاق نظری ندارم، اما معنای این سخن من آن نیست که من حاضر به انکار حق موجودیت آنها هستم یا مشتاق به جلوگیری از اعمال آزادی عقیده ی آنها ـ البته تا جایی که این حق باعث حذف یا محروم کردن دیگران نشود.

 

Turkey: Avoiding a Lame Democracy! By Turki al-Hamad      

http://www.asharq-e.com/news.asp?section=2&id=8903 

فرقه گرایی را فراموش کن

علی محمد طباطبایی

(این مقاله در اردیبهشت 1368 در سایت ایران امروزمنتشر شده است)

iraneaziz@gmail.com

 

 

1 ـ داستان سرگشتگی روشنفکران دینی در ایران خودش به یک ماجرای پیچیده و عجیب تبدل شده است  و هیچ کس نمی داند که بالاخره به کجا منتهی می شود. چیزی که هست تا همین جای کار آنها به گروه ها و جریان های بسیار متفاوتی از هم تقسیم شده اند، با این وجود نقطه ی مشترک میان همه ی آنها البته همان دین است ـ و در این مورد بخصوص اسلام. البته اصطلاح روشنفکر دینی که از طرف بعضی متفکرین سکولار ما اصطلاحی متناقض نما و غیر ممکن خوانده شده است حقیقتا آنقدر ها هم که لازم است روشن و گویا نیست. گویا نیست زیرا رابطه ی آنها با دین به طور کل و با اسلام به طور اخص با چنین واژه ای بیان نمی شود. صفت بارز یا وجه ممیزی یک روشفنکر دینی، دینی بودن او است یا روشنفکر بودنش؟ مشکل دیگر روشن نبودن پاسخ این پرسش است که آیا متفکرین اصلاح طلب ایران را باید بخشی از آنها به حساب آورد یا باید آنها را در طبقه ی مخصوص به خودشان جای داد. شخصی مانند دکتر صادق زیبا کلام روشنفکر دینی است، از اصلاح طلبان روشنفکر و روشنگر است یا به لحاظ مواضع مخصوص به خود و جالب توجهش با هردوی این ها فاصله ی معنا داری را حفظ کرده است؟ در باره ی دکتر زیدآبادی چه باید گفت؟ راستی  رابطه ی ملی مذهبی ها با روشنفکران دینی چیست و آیا بعضی از آنها را نباید از جمله روشفنکران دینی به حساب آورد؟   

 

2 ـ آن مقدمه برای این بود که به راستی من نمی دانم جایگاه اکبر گنجی در طیف اصطلاح طلبان و روشنفکران دینی در کجا است؟ حتی قبل از این که او به خارج بیاید ویژگی های خودش را داشت. در میان تمامی نوشته ها، مصاحبه ها و مقاله های کوتاه و بلندش من هرگز او را یک اسلام گرای متجدد ندیده بودم. از نوشته های او من هرگز این احساس و برداشت را نداشتم که دارم مطالب بیرون آمده از ذهن یک انسان دینی ومسلمان را می خوانم ـ و البته این واقعیت در مورد بعضی دیگر از کسانی که خود را بخشی از روشنفکران دینی می دانند صادق است. آنها نه به این دلیل دینی شده اند که در دین نکته های بدیع و ضروری برای نجات انسان ها یافته اند، بلکه به این علت که مسلمان زاده شده اند و در خانواده ای متعهد به آداب و سنت های اسلامی رشد کرده و با اسلام آغاز به شناخت خود و جامعه ی اطراف نموده اند. اما با گذشت زمان دریافته اند که اندیشمندان دیگر و غیر مسلمانی هم بوده و هستند که بدون شناخت نظریه های آنها تبیین درستی از وضعیت سیاسی و اقتصادی جهان و شناخت اصولی از جامعه ی خود و یافتن راه های علاجی برای بیماری هایش تقریبا غیر ممکن است. قبل از انقلاب تعداد آنها البته چندان زیاد هم نبود. مارکس، انگلس، لنین، سارتر، کامو و چند تایی دیگر برای شناخت بیشتر و دقیق تری از جهان کفایت می کرد. پس از انقلاب و به مرور با کشف دموکراسی و جامعه مدنی ابتدا به کندی و سپس با سرعتی بیشتر تعداد آنها بسیار فزونی گرفت. تا قبل از این دوره سخنی از روشنفکران دینی نبود، اما در این ده پانزده سال گذشته هر روشنفکر ایرانی که ارادتی به دین دارد روشنفکر دینی به حساب می آید.

 

3 ـ اما رابطه ی روشنفکران دینی با سکولاریسم و جدایی دین از حکومت چیست؟ همانگونه که شاید در دوره ی قبلی در میان مخالفین مذهبی بودند کسانی که مالکیت خصوصی را قبول نداشته و بر این باور بودند که در اسلام واقعی مالکیت اشتراکی است و از این بابت به مارکسیست ها بسیار نزدیک می شدند، امروز نیز درمیان این روشنفکران دینی کسانی هستند که به طور کامل به جدایی دین از حکومت باور دارند. هرچند تعداد آنها بسیار اندک است اما چنین اشخاصی را می توان در میان آنها یافت. اکبر گنجی یکی از همین ها است که حتی اگر باور به چنین جدایی را با صراحت در سخنان یا نوشته هایش ذکر نکند، اما خواننده ی هوشیار از میان اشاره ها و کنایات و نکته های او به سهولت درک می کند که این فرد اعتقادی به حکومت دینی ندارد. به عبارت دیگر گنجی را نمی توان در همان طبقه ای قرار داد که مثلا خاتمی را یا وزیر فرهنگ پیشین او دکتر مهاجرانی را. گنجی در این آخرین نوشته ی خود « عریانی و بی چادری جمهوری اسلامی » تا به آنجا پیش می رود که به روشنی واجب بودن حجاب اسلامی را انکار کند. از یک طرف می گوید که حجاب مربوط به آن بخش از قوانین اسلامی است که با زمان تغییر می کنند. از طرف دیگر در انتهای مطلب خود اشاره می کند که برداشت از آیه های مربوطه در قرآن به طریقی که تا به امروز درک شده اشتباه است.

 

4 ـ اما شیوه ی بررسی و برخورد گنجی به مطالبی که می خواهد آنها را در برابر چشمان ما بشکافد و حقایق جدیدی را در باره ی آنها در اختیار ما بگذارد تا حدی عجیب و نوظهور است به طوری که خواننده ی هوشیار در بعضی از قسمت ها و در مورد بعضی از استدلال های او به درستی درک نمی کند که منظور او نیش وکنایه است یا به راستی استدلال منطقی و عقلانی؟ مثلا در مقاله ی مورد نظر از ایشان روشن نیست که بالاخره بانک ها باید در نظام مورد نظر او وجود داشته و همچنان از طریقی که در همه جای جهان معمول است و گنجی آن را سیستم ربوی می نامد به کار خود ادامه دهند یا باید برچیده شوند. روشن نیست که او هنوز هم معتقد است که مسلمان باید مطابق با همان روش 1400 سال پیش نماز بخواند یا چون زمانه دیگر عوض شده نماز هم باید شکلش عوض شود و یا اصلا مانند حجاب اسلامی کنار گذاشته شود. گنجی می گوید که هیچ دلیل عقلانی برای ولایت فقیه وجود ندارد. اگر به کار بردن معیار عقل برای او تعین کننده است، پس برای بسیاری از دستورات دینی در اسلام و غیر اسلام که هیچ توجیه عقلانی وجود ندارد چه باید گفت؟ گنجی که بدون یافتن دلایل عقلانی قاعدتا نمی خواهد نکته ای را جاهلانه بپذیرد در مقاله ی آخرین خود (عریانی و بی چادری . . .) چند سطر پائین تر از جایی که به نبود دلایل عقلانی برای ولایت فقیه معترض است در باره ی نماز یکمرتبه دچار تب تند رمانتیک می شود و به جای سخنان منطقی به احساسات شاعرانه و دینی پناه می برد و از رابطه محتاج و مشتاق، عاشق و معشوق، عابد و معبود سخن می گوید اما هیچ اشاره نمیکند که چگونه اعمال مکانیکی از پیش تعین شده به زبان عربی می تواند به قول خودش دیالوگ میان انسان و خدا باشد؟ و باز فراموش می کند این پرسش را مطرح کند که چرا و به چه دلیل مسلمان باید 5 بار در شبانه روز نماز بخواند و آنهم با آن شکل و شیوه ای که می دانیم و نه مثلا 7 بار؟ چرا نماز مغرب 3 رکعت و نماز عشا 4 رکعت باید باشد؟ اگر به کار گرفتن عقل و منطق در درجه ی اول قرار دارد، از دین چیز چندانی باقی نخواهد ماند.        

 

5 ـ خواننده ی نکته سنج نوشته های گنجی ممکن است این پرسش را از خودش مطرح کند که اگر دین باید از حکومت جدا باشد، اگر زمانه زمانه ای است که بسیاری از احکام اسلامی را باید تعطیل کرد و از جمله حجاب را که در تمامی کشورهای اسلامی و هر کجا که مسلمانی یافت می شود بخشی جدانشدنی از سنت و فرهنگ و دین او تلقی شده، دیگر از دین ـ و در اینجا از اسلام ـ چه چیزی باقی می ماند که ارزش متعهد ماندن به آن را داشته باشد؟ چرا هنوز هم کسانی یافت می شوند که ادعا کنند راه حل مشکلات ایران در دست آنها است، کسانی که خود را روشنفکر دینی می خوانند و قاعدتا دین باید در هر حال بخش جدانشدنی از افکار و اندیشه های آنها باشد؟ چگونه است که هرچه نکته ی مترقی و جدید است را به سهولت از اندیشه ها و فرهنگ های بیگانه برداشت می کنند و خود را محق می دانند که آنها را بخشی از افتخارات و امتیازهای خودشان بدانند و با دانستن آنها به دیگران فخرفروشی کنند اما بازهم همان دیگران هستند که گویا در حل معضلات خود انگشت به دهان مانده اند و شاید منتظر حل معضلات خود توسط این روشنفکران دینی هستند. در همین خصوص مطلب بسیار جالب توجهی را باید از یوسفی اشکوری یکی دیگر از روشنفکران دینی نقل کنم که همین تازگی ها در یک سخنرانی اظهار شده است. وی در سخنرانی به مناسبت سالگرد محمد تقی شریعتی که روزنامه ها عنوان جالبی هم برای آن پیدا کرده بودند (نواندیشی دینی راه نجات جوامع اسلامی) می گوید: « در سال های اخیر به مبنای درون دینی توجه زیادی نشده و بیشتر از دید فلسفی، هرمنوتیک و بحث های جدید و برون دینی به آن توجه شده است. مبنای قرآنی بسیاری از حرف هایی که روشنفکران دینی می زنند دقیقا روشن نیست و اصلا توجه زیادی به قرآن نمی کنند که این یکی از کاستی هایی است که باید به آن پرداخته شود ». معنای دیگر سخن آقای اشکوری این است که در این سال های گذشته هر چه آنها گفته اند و به توسط آنها برای خود اعتباری کسب نموده و طرفدارانی پیدا کرده اند نکته های اساسی بوده است که از بیرون از اسلام اقتباس شده. زمانی که سوسیالیسم و فلسفه ی اصالت وجودی مطرح بود ادعا   می شد اسلامی که کمتر از آنها باشد دیگر کاربرد ندارد و باید آنها را به طریقی از اسلام بیرون کشید. حالا نوبت به حقوق بشر و جامعه مدنی است و در این میان هم البته بعضی مشخصه هایی که همیشه با اسلام بوده ولی امروز مزاحم هستند را باید کنار گذارد.    

 

6 ـ شخص تیز هوش فقط به این اکتفا نمیکند که بداند کدام یک از قوانین اسلام مربوط به گذشته است و دیگر نباید اجرا شود، بلکه می خواهد بداند که کدام یک از قوانین اسلامی هستند که تا به امروز به اجرا گذارده نشده بودند (زیرا هنوز آن روز بخصوص نرسیده بوده) و حالا نوبت به اجرای آنها رسیده است. گنجی در این خصوص هیچ چیزی برای گفتن ندارد چون چنین قوانینی که برای روزگار ما نوشته شده و هنوز به مورد اجرا گذارده نشده باشند وجود هم ندارند. ما یک جور قانون اسلامی بیشتر نداریم که برای دیروز و امروز و فردا است و این که گفته شود این قوانین (مثلا سنگسار) دیگر مربوط به زمانه ی ما نیستند مساوی است با گفتن این که آنها به درد نخور هستند و شکی ندارم که یک روشنفکر در درون خودش و با خودش که هست اعتراف خواهد کرد که آنها حتی در گذشته نیز به درد نخور بودند. اگر مجازاتی به دردناکی و شقاوت سنگسار بد است برای همیشه بد است. حتی در خوشبینانه ترین حالت ترجمه ی احکام سنتی اسلام به مجارات هایی که امروزه قابل قبول باشد قاعدتا نمی تواند شدت و بینش به کار رفته در آنها را تغییر دهد، بلکه شکل و شیوه ها باید عوض شود. یعنی مثلا به جای بریدن دست دزد باید چنان مجازتی در نظر گرفت که کاملا با تاثیر بازدارنده ای که از آن در گذشته انتظار می رفت مساوی باشد. شکل ها فقط می توانند عوض شوند و محتوا باید همان باقی بماند، در غیر این صورت هر قومی اسلام را به میل خود تعبیر و تفسیر می کند و به مسیر مورد نظر خودش می برد و این هم البته در نهایت معضلات خودش را دارد که بعدا به آن اشاره می شود.

 

7 ـ خلاصه ی مطلب این که روشنفکری دینی یک توهم است و آن هم از نوع دردسرسازش. تعداد کسانی که در کنار گنجی معتقد باشند حجاب معمول اسلامی دوره اش دیگر سپری شده است یا برداشت از آن از همان ابتدا غلط بوده و بعضی احکام دیگر اسلامی هم هستند که باید دیگر تعطیل شوند شاید حتی به تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسد. قرن ها و قرن ها است که میلیون ها مسلمان شکل کمابیش مشابهی از لباس و پوشش سر زنان خود را حفظ کرده و ادامه داده اند و هزاران متخصص و فاضل دینی که کارشان خواندن و بررسی متن های دینی بوده متوجه این نکته ها نشده اند اما یک گنجی که کانت و هابرماس را از بر شده است حالا می خواهد به آنها بیاموزاند که تا به حال در اشتباه بوده اند. از زمان دکتر شریعتی تا همین امروز روشنفکران دینی هیچ نکته ی بدیع و جذابی که از دل اسلام بیرون کشیده باشند برای عرضه نداشته اند، بلکه کارشان در قالب اسلامی درآوردن مطالب روز جهان بوده. یقینا برای این که امروزی باشیم و خود را با جامعه ی جهانی همسو کنیم نیازی به کنار گذاردن دین به طور کل نداریم، فقط کافی است که دین را به یک امر خصوصی تبدیل کنیم و به سخن دیگر در راه حل یافتن برای مشکلات اجتماعی کاری به کار دین نداشته باشیم.

 

8 ـ اما اگر بدبختانه من دچار اشتباه شده و تعداد این قبیل روشنفکران دینی بسیار زیاد است آنگاه باید خود را با یک خطر جدی آماده کنیم. این ادعا که حجاب معمول اسلامی دوره اش گذشته یا از همان ابتدا دچار بدفهی شده و این که احکام و قواعد دیگری هم هستند که باید تعطیل شوند گرچه ممکن است در میان بعضی از روشنفکران سکولار و جوانان ایرانی طرفدارانی هم پیدا کند، اما چنین بینشی در نظر بخش قابل توجه و اصلی جامعه دینی نوعی ارتداد تلقی خواهد شد. برای مسلمان های متعصب پذیرش کسانی که کلا به هر دلیل توجهی به دین ندارند به مراتب آسان تر است تا افرادی که در دین آنها دست به نوآوری می زنند. نه تنها نباید این گونه ادعاهای امثال گنجی از طرف روشنفکران غیر دینی مورد پشتیبانی قرار گیرد که آنها وظیفه دارند خطر یک فرقه گرایی جدید و شبه جنگ داخلی را به همه گوشزد کنند. فرقه گرایی در ده سال اول انقلاب به اندازه ی کافی قربانی گرفته است. تصورش را بکنید که اگر هر گروهی در ایران بخواهد یک مدل از اسلام را تبلیغ و پیاده کند چه قیامتی به پا خواهد شد و چقدر از انرژی جامعه به جنگ های کلامی و واقعی میان آنها صرف می شود آنهم بدون هرگونه نتیجه ای.  

 

9 ـ حیفم می آید که حد اقل به یک بی انصافی آقای گنجی در این پایان سخن اشاره نکنم. دیدگاه گنجی به آتاتورک در مقاله ی مورد نظر کاملا منفی است. گرچه آتاتورک هم اشتباهات و سطحی نگری ها و منفعت طلبی های خودش را داشت اما در این که او را باید معمار اصلی ترکیه امروز بدانیم تردیدی وجود ندارد. از طرفی آقای گنجی بدون کمترین دلخوری و حتی با افتخار از موضع حزب عدالت و توسعه دفاع می کند اما به این مطلب توجه ندارد که وجود چنین درک و بینش بی نظیری از اسلام و این که آنها سکولاریسم را پذیرفته اند بدون اصلاحات آتاتورک غیر ممکن می بود (کینه ی گنجی حتی باعث می شود که او از یک سخن آتاتورک در این باره که حجاب مال عصر وحشی گری است به این برداشت غلط برسد که آتاتورک نیمی از جمعیت کشورش یعنی زنان را که هنوز هم حجاب بر سر دارند وحشی خوانده است. از آن مقدمه کجا چنین نتیجه ای می توان گرفت؟!). به راستی اگر آقای گنجی بر این بارو است که دوره ی حجاب دیگر سپری شده است یا برداشت از آیه های مربوطه در قرآن در باره ی حجاب از همان ابتدا دچار بدفهی شده چگونه ممکن است به این نتیجه گیری برسد که با حجابی با بی حجابی برابر است و هردوی آنها باید آزاد باشند. اگر با حجاب ها دچار درک غلط از اسلام شده اند بی تفاوتی روشنفکر دینی در این مورد چه توجیهی دارد؟ در واقع او دیگر نباید از ناخرسندی بخش زیادی از مردم ترکیه از حجاب همسر رئیس جمهور احتمالی خود خشمگین شود. حجاب این خانم از روی عقیده است، اما عقیده ای که به باور گنجی مبنای درستی ندارد، پس قابل دفاع هم نمی تواند باشد.

 

10 ـ من در نظر داشتم که مطلب خود را با پاسخ کوتاهی به نقد آقا (یا خانم) سلامت کاظمی که به مطلب قبلی من واکنش نشان داده بودند ( و از این بابت از ایشان بسیار سپاسگزارم که فرصتی را به این کار اخصتاص داده و باعث شده اند که مطلب بیشتر شکافته شود) به پایان برم، اما مطلبی که همین امروز به امضای آقای ایرج ارجمند راد در ایران امروز منتشر شد و از موضع من در این بحث دفاع کرده بود به حد کفایت تمامی نکته های لازم را بیان کرده است. 

اروپا شدنی است

مصاحبه با فیلسوف فرانسوی برنارد ـ هنری لوی

بخش اول

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

« سرگیجه ی آمریکایی » عنوان آخرین کتاب برنارد ـ هنری لوی است که اخیرا با ترجمه ی آلمانی

نیز منتشر شده است. در سال 2004 وی از طرف نشریه ی آتلانتیک مانتلی دعوت گردید

که سفری به سراسر ایالات متحده داشته باشد. در این سفر او شاهد مبارزات 

انتخاباتی جورج بوش بود، بازدیدی از اردوگاه گوانتانامو به عمل آورد،

 سفر کوتاهی به نیواورلئان قبل از توفان کاترینا داشت

و آشنایی هایی با پیوتاریانیسم

آمریکایی در یک روسپی خانه نزدیک لوس آنجلس به عمل آورد.

این کتاب همچنین  بازتابی است از صحنه ی روشنفکری در ایالات متحده و رابطه

 میان اروپا و آمریکا. تری چرول در نمایشگاه کتاب لایبسیک در اواخر ماه مارچ این گفتگو را با او انجام داده است.

 

 

 

چرول: شما در موخره ی کتاب جدید خود « سرگیجه ی آمریکایی » دورنمای پرابهت از چشم انداز روشنفکری ایالات متحده را ترسیم کرده و نام بسیاری از آنها، از ساموئل هنتینگتون و فرانسیس فوکویاما گرفته تا پائول برمن را ذکر می کنید. آیا می خواهید بگوئید که مرکز ثقل روشنفکری از اروپا به آمریکا جابجا شده است؟

 

هنری ـ لوی: دقیقا. تاثیر مقاله های کریستوفر هیچنس در نشریه ی Slate و سایر روزنامه ها، نهضت محافظه کاران جدید، راه و رسمی که در آن یک سخنرانی چارلز کروات هامر و پاسخ فرنسیس فوکویاما بحث های داغی را برای مدت 6 سال به راه انداخت ـ همه ی این ها موید آن است که در آنجا یک شور و نشاط روشنفکری و فضایی از بحث و مناظره که اروپا دیگر ذائقه ی خود را برای آنها از دست داده در جریان است. من 30 سال از عمر خود را با این اندیشه سپری کردم که پاریس پایتخت بحث های روشنفکری است. در دیدگاه من امروز پاریس آن نقش را به نیویورک واگذار کرده است و این هم یکی از دلایلی است که چرا من پیشنهاد آتلانتیک مانتلی را پذیرفتم (که فراموش نکنیم برابر بود با سپری شدن دو سال از عمر من برای این کتاب، یک سال برای سفر و یک سال هم برای نوشتن آن). احساس می کنم که رفتن به آنجا بسیار تعین کننده بود اگر می خواستم در باره ی پرسش هایی به اندیشه بپردازم که برای من بسیار اهمیت دارند و آنچه برای آینده ی کودکان و نوه هایم دارای تاثیرات تعین کننده ای هستند.       

 

چرول: آیا شما فهرست صد نفر از مهمترین روشنفکران مطرح جهان را که توسط نشریه پروسپکت منتشر شده است دیده اید؟ 14 نفر از آنها انگلیسی و 38 نفر آمریکایی هستند، هرچند فقط 3 نفر از آنها فرانسوی و 3 نفر آلمانی هستند و از اروپای شرقی هم کسی میان آنها دیده نمی شود. آیا این ها جهان روشنفکری امروز را تشکیل می دهند؟

 

هنری ـ لوی: مطابق با آن نشریه ی بله.

 

چرول: آیا زندگی روشنفکری نسبت به گذشته بیشتر جنبه ی محلی یافته است؟

 

هنری ـ لوی: محلی نسبت به کدام طرف؟

 

چرول: هر دو طرف. در جهان آنلگوساکسون، اما همچنین میان کشورهای اصلی غیر انگلیسی زبان در اروپا. 

 

هنری ـ لوی: هر قلمروی روشنفکری حالا هر چقدر هم که پرتحرک و سرزنده باشد گرایش به محلی شدن دارد. هر فعالیت روشنفکری ضد خودش را هم تولید می کند و به همین نحو آرزو برای محدود کردن افق دیدش را. این کاملا طبیعی است.

 

چرول: چرا امروز این احساس وجود دارد که ما فاقد نسل جوان تر روشنفکران هم در آلمان و هم در فرانسه هستیم؟

 

هنری ـ لوی: معیار وابسته به نسل ها از نظر من اهمیتی ندارد. شما این اثر ارسطو « در باره ی بوجود آمدن و زوال یافتن » را می شناسید. به محض آن که شما با معیارهای نسل ها به اندیشه بپردازید، در واقع با معیار زوال به اندیشه پرداخته اید. موضوعات ذهنی بر اساس معیارهای نسلی کار نمی کنند. شاید این ملاک ها در تجارت یا در مدیریت امور داخلی کشورها مهم باشند و یقینا در مد مهم هستند. اما عرصه هایی وجود دارد که در آنها این ملاک وزنی ندارد، به ویژه در جهان اندیشه ها. ما هنرمندانی جوانی را داریم که بیش از 80 سال سن دارند. برعکس، هنرمندان و اندیشمندانی که در پیری کار خود را شروع کرده و با گذر زمان و کار سخت و تجربیات بیشتر سالها بعد کار خود را با جوانی بیشتر در مقایسه با گذشته به پایان می رسانند. زمانه ی ذهن دوره ی عجیبی است. من شخصا هرگز این احساس را نداشته ام که معاصر انسان هایی هستم که با آنها در یک زمان به دنیا آمده ام ـ چه وقتی 20 ساله بودم و چه حالا که در 58 سالگی هستم. یک روشنفکر کسی است که به ناگهان به نحوی می اندیشد که گویی مقاله ی کانت در باره ی روشنگری همین دیروز نوشته شده است.

 

چرول: اما کمی صبر کنید! در تاریخ اندیشه ها شاهد جزر و مد ها یا به قولی موج ها هم بوده ایم. هنگامی که شما در پایان 1960 کار خود را آغاز کردید در فرانسه غول های روشنفکری بسیاری وجود داشتند. سارتر هنوز آنجا بود و تاریخ نگاران بزرگ، پساساختارگرایان، فلاسفه ی جدید.

 

هنری ـ لوی: یقینا چنین موج هایی هم وجود داشت است. لیکن این خود موضوع دیگری است. آنها تحت تاثیر شرایط بخصوص تاریخی قرار گرفته بودند. این واقعیت ها خود صحنه ای را خلق می کنند که بر روی آن اندیشه ها به بازی گر اصلی تبدیل می شوند. بر روی همین صحنه است که پرسش هایی سربرمی آورند که باید به آنها پاسخ داد. پرسش وابسته به نسل توجه مرا چندان به خودش جلب نمی کند. آنچه برای من جالب است این که آیا می توان پرسش های جدیدی را تدوین نمود یا خیر. در اینجاست که من عملا کمی نگران هستم، زیرا هیچ نسیم جدیدی را احساس نمی کنم. و من به هیچ وجه از این پرسش هایی که امروز مطرح شده اند به وجد نمی آیم.     

 

چرول: مثلا؟

 

هنری ـ لوی: پرسش از اسلام گرایی افراطی، تروریسم و یا به چالش کشیده شدن اندیشه ی روشنگری و پرسش از آنچه ما از اندیشه ی ضد تمامیت خواهانه 20 یا 30 سال اخیر نیاموخته ایم یا چیزی از آن را به خاطر نسپرده ایم . . .

 

چرول: شما در کتاب خود می پذیرید که به اندیشه ی ضدتمامیت خواهانه محافظه کاران جدید نزدیک هستید و از آنها حتی دفاع هم می کنید.

 

هنری ـ لوی: خیر از آنها دفاع نمی کنم. یا صحیح تر بگویم: من فقط از آنها در برابر چسباندنشان به نوعی اندیشه اهریمنی که امروزه بسیار مد شده است دفاع می کنم که این خود موضوع کاملا متفاوتی است. من از آنها در برابر واگشت گرایی (فلسفه ی اصالت تحویل) احمقانه ی کسانی که آنها را به عنوان امپریالیست هایی که حریصانه جنگ عراق را به راه انداخته اند تا به نفت آن کشور برسند دفاع می کنم. من در کتاب خودم می گویم: « خیر! مسئله به این سادگی ها هم نیست. دلایل آنها برای به راه انداختن این جنگ نه فرومایه است و نه غیر اخلاقی! آنها این جنگ را بنا به دلایلی که خود تبلیغ کرده بودند آغاز نموده اند: اندیشه ی کودکانه ای که آنها مثلا با این جنگ دموکراسی را به جهان عرب خواهند برد! اگر مسئله صرفا بر سر دستیابی به نفت بود که می توانستند با همان صدام حسین به نحوی کنار آیند. و او در هر حال دست رد به سینه ی آنها نمی زد ».  

این گستره ی دفاع من است. به عبارت دیگر من در تمامی موارد از آنها حمایت نمی کنم، زیرا جنگ در عراق تنها موضوع مورد بحث نیست. در کنار آن پرسش هایی وجود دارد از سیاست داخلی، یعنی عرصه ای که به عقیده ی من آنها در آن مانند روشنفکران با احساسی از آزادی دست به اقدام نمی زنند. اما در هر حال، این که شما با یک دولت در یک مورد بخصوص هم عقیده باشید به این معنا نیست که شما در تمامی موارد دیگر نیز با او هم سخن هستید. وقتی شما به یک رستوران می روید آیا موظف به سفارش دادن تمامی غذاهای موجود در فهرست سفارش غذا هستید؟ من با تعدادی از آنها چنین بحثی را داشته ام و یک علت اصلی اختلاف نظر من با آنها هم همین است.

 

چرول: و در مورد جنگ عراق؟

 

هنری ـ لوی: این باز خودش یک مسئله ی دیگر است. این جنگ یک فاجعه بود. در واقع به آن شکلی که آنها جنگ را برای خود تصور کرده بودند می بایست هم که یک فاجعه باشد. در سطح سیاسی آنها مرتکب اشتباهات تراژیک بسیار بزرگی شدند و من در این خصوص کمترین تردیدی ندارم. اختلاف من با آنها دراین مورد مبتنی بر طبیعت سیاسی است. من آنها را به خاطر ارتکاب رفتار ناشایست و غیر اخلاقی بودن در عراق مورد انتقاد قرار نمی دهم، بلکه برای بی تجربگی و ساده لوحی شان. موضوع این نیست که آنها کم و کسری در موعظه های اخلاقی داشته اند (که حتی گاهی زیادی هم دم از اخلاقیات می زدند). بلکه از نظر من آنها در حد کفایت وارد به سیاست نشدند (و یا دقیقتر گفته شود آنها خود را گرفتار سیاست های احمقانه کردند). همانگونه که در ابتدای گفتگو اشاره کردم، این جنگ به لحاظ اخلاقی درست و به لحاظ سیاسی اشتباه بود.

 

چرول: که منظور از آن؟

 

هنری ـ لوی: هیچ چیز اخلاقی تر از این نیست که خواستار واژگونی یک دیکتاتور باشیم. اما ابتدا باید طرحی برای پس از براندازی داشت و متحدینی منسجم و استوار در منطقه. مانند افغانستان در خصوص اتحاد شمال.  و باز هم بهتر این است که برای به موفقیت رساندن عملیات برخوردار از یک موافقت و اجماع بین المللی بود.           

 

چرول: اما وظیفه ی روشنفکران جستجو برای یافتن مثلا یک اتحاد شمال که نیست!

 

هنری ـ لوی: اما وظیفه ی آنها مورد بررسی دقیق قرار دادن آن است یا به سخن دیگر اشتباه نئوکون ها پروبال دادن به چیزی بود که من آن را « سراب مهدویت دموکراتیک » نام گذاشته ام. یعنی به طور خلاصه ایده ای که با خوش خیالی معتقد است برای رسیدن به دموکراسی فقط همین کفایت می کند که برای آمدن آن حکم لازم را صادر کنیم و آنهم بدون نیاز به کار بردبارانه ای که ما اسم آن را سیاست ورزی گذاشته ایم. این ها افرادی هستند که حتی در کشور خودشان هم به سیاست ورزی اعتقادی ندارند و چرا باید برای نقاط دیگر به آن باور داشته باشند؟ آنها بر این باور نیستند که مبارزه با فقر یا تلاش برای بهبود وضعیت بهداشتی، یا جلوگیری از زوال شهرها و از این قبیل وظیفه ی سیاست است. چگونه آنها می توانستند این گونه بیندیشند آنهم هنگامی که خودشان مشغول به ساختن دموکراسی در کشوری بودند که از دهه ها دیکتاتوری بیرون آمده بود؟ البته نئوکون ها با ما در این اندیشه سهیم هستند که ارزش های دموکراتیک جهانشمول هستند و آنها نیز مانند من این گونه نمی اندیشند که چون این ارزش ها در غرب آغاز شده اند فقط برای غربی ها هم قابل ادراک و اجرا  هستند. هرچند من بر این نظرم که قانع کردن انسان هایی که هنوز نسبت به درستی این ارزش ها متقاعد نشده اند نیاز به زمان دارد، یعنی نیاز به سیاست ورزی.

 

چرول: شما در 2003 مخالف یا جنگ بودید.

 

هنری ـ لوی: بله، اما بنا به همان دلایلی که گفتم و نه دلایل اخلاقی یا چه می دانم نوعی صلح طلبی ابلهانه. آنچه جایش حقیقتا خالی بود یک اتحاد چند جانبه بود و داشتن هم پیمان هایی در خود عراق و البته طرح روشنی برای دوره ی پس از سرنگونی. در افغانستان حداقل دو شرایط از میان آنها برآورده شده بود، اما در عراق چنین نبود. شما می دانید که در 2003 من مدتی در پاکستان بودم و در آنجا برایم کاملا روشن گردید که آنچه این ها (نئوکونها) می گفند سخنان بی پایه و اساس بود. اگر مسئله ی اصلی همان اسلام گرایی افراطی بود، اگر دشمنان ما القاعده و سازمان های مشابه بودند پس واضح بود که هدف اصلی نمی توانست در عراق قرار داشته باشد بلکه در جای دیگری به ویژه در کراچی، نه در اسلام عربی بلکه در اسلام آسیایی. من قبل از جنگ چندین مقاله نوشتم که در آنها همین واقعیت ها منعکس شده بود و امروز به درستی آنها کمترین تردیدی ندارم.

 

چرول: به عقیده ی شما شکست نئوکون ها چه پیامدهایی خواهد داشت؟

 

هنری ـ لوی: بدترین پیامد آن می تواند این باشد که مهمترین ویژگی اندیشه ی آنها بی اعتبار شود، یعنی جهانشمولی آنها، طرد کردن نسبی گرایی و انزواطلبی توسط آنها یا باور به این که ما در پایان تاریخ قرار نداریم و کنارگذاردن آنچه برنارد کوشنر و دیگران اسمش را « وظیفه برای دخالت » گذاشته اند.

 

چرول: علی رغم شکست آنها در اندیشه هایشان، شما با ضد تمامیت خواهی آنها همدلی نشان می دهید. و مانند بعضی از آنها از اسلام گرایی به عنوان یک تمامیت خواهی جدید سخن می گوئید. و حتی واژه ی « فاشیسم اسلامی » را به کار بردید.

 

هنری ـ لوی: فکر می کنم که من یکی از اولین کسانی بودم که این واژه را به کار بردم. اما این یک اصطلاح مخصوص نئوکون ها نیست، بخشی از واقعیت جهان ما است.  

 

چرول: آیا ما می توانیم این پدیده را که ریشه هایش در 1400 سال از سنت دینی گسترانده شده است با ملاک های چیزی مانند فاشیسم به توصیف بکشیم؟ فاشیسم چیزی کاملا متفاوت است، وقتی بسیج توده ها و یک قدرتی مرکزی و یا دوچه را به خاطر بیاوریم.

 

هنری ـ لوی: شما جوری صحبت می کنید که انگار اسلام گرایی فقط از یک نقطه منشا گرفته است. اسلام گرایان نیز از فاشیسم به نفع خود بهره برداری کرده اند، یعنی از همان فاشیسم واقعی موسولینی و هیتلر. قضیه کاملا روشن است، وقتی مثلا شما به شخصیتی مانند محمد امین الحسینی (1) یا همان مفتی اورشلیم توجه کنید که یکی از بنیان گذاران یهودستیزی عربی بود. او یکی از اعضای اس اس هم بود و در سال های آخر جنگ، عرب ها را برای اهداف اس اس بسیج نمود. و باز هم قضیه بیشتر روشن می شود هنگامی که نگاهی به خاستگاه های سیاسی اخوان المسلمین بیندازیم. این نهضت ها و این افراد از فاشیسم واقعی الهام گرفته و می گیرند و نه از یک فاشیسم سمبلیک.

 

چرول: با این وجود شیوه ی کار آنها با هم بسیار متفاوت است.

 

هنری ـ لوی: البته. لیکن شما باید این نکته را نیز در نظر داشته باشید که پدیده ی اسلام گرایی در یک زمینه و شرایط مضاعف جاری است. یکی از آنها زمینه و شرایط « کوچک » است که شاید بتوانیم بگوئیم زمینه و شرایط دینی. اما یک زمینه و شرایط دیگر هم وجود دارد که آن را « سیاسی » می خوانیم که با تاریخ فاشیسم رابطه ی نزدیک دارد. بعضی می خواهند به ما بقبولانند که اسلام گرایی صرفا یک موضوع دینی است، یعنی مشکل اصلی آن در کتاب دینی مسلمانان نهفته است و تمامی کاری که باید برای درست کردن امور انجام داد به روز کردن قرآن است. من این گونه فکر نمی کنم. البته من نیز معتقد هستم که قرآن باید خود را با شرایط روزگار ما تطبیق دهد. به باور من ما نیازمند نسلی هستیم ـ البته نسلی از مسلمان ها ـ که با قرآن همان عمل Aggiornamento یا به روز کردن را انجام دهند که یهودی ها و مسیحی ها با متن های مقدس خود انجام دادند. و من به این باور هستم که، اگر بخواهم با بی رحمی بیان کنم، بخشی از معضل وقتی حل خواهد شد که مسلمان ها بپذیرند که کلام الهی باید تحت تفسیر مبتنی بر شرایط روز قرار گیرد. یعنی به دیگر سخن باید نوعی از سنت « تلمودی » در اسلام نیز به اجرا گذارده شود.

اما در عین حال، این شرایط در حالی که لازم هستند، لیکن به هیچ وجه کافی نمی باشند. زیرا پس از تمامی این ها ما تازه به معضل اصلی می رسیم یعنی به توجه و تمرکز بر ریشه های سیاسی اسلام گرایی. یان بوروما در همین باره اظهار نظرهای جالبی در کتابش « غرب گرایی (یا اوکسیدنتالیسم) » و دوستم پائول برمن در « ترور و لیبرالیسم » آورده اند. و البته کتاب جالب توجهی با عنوان « هلال ماه و صلیب شکسته: رایش سوم، عرب ها و فلسطین » (2) که نویسنده ی آن دو آلمانی هستند. دریغا که این کتاب یک واقعیت اساسی را به اثبات می رساند. کتاب تاریخچه ی کمتر شناخته شده ی یک لژیون متشکل از عرب ها در ارتش مارشال رومل را تعریف می کند که می بایست « راه حل نهایی » را در مورد 600 هزار یهودی موجود در فلسطین آن زمان به انجام برسانند. این کتاب حد اقل یکی از ادعا های اصلی اسلام گرایان چپگرا را کاملا باطل می کند، یعنی این که « ما در قتل عام یهودی ها هیچ نقشی نداشته ایم. ما با تاریخ نازیسم ارتباطی نداشته ایم. پس چرا باید با تحمل اسرائیل تاوان آن جنایت ها را ما پس دهیم، یعنی جنایت هایی که از اروپایی ها سر زده است ». لیکن در واقعیت یک نازیسم عربی هم وجود داشته است و بعضی از عرب ها در رابطه ی مستقیم با پروژه ی هولوکاوست قرار داشته اند و اگر بعضی رژیم های عربی، بعضی روشنفکران و فتنه انگیزان و واعظین با هیتلر متحد و هم داستان شدند صرفا به خاطر تنفر از آنگلوساکسون ها یا آرزو برای آزاد سازی خود از شر استعمار نبوده است. خیر. این اتحاد دارای منشا ایدئولوژیک بوده، یک اعتقاد راسخ.

 

چرول: واکنش ما نسبت به اسلام چگونه باید باشد؟

 

هنری ـ لوی: باید هر دو زمینه و شرایطی که نام بردم مورد توجه قرار گیرند. اول از همه شرایط دینی است که گفتم. و این هم فقط از عهده ی خود مسلمان ها ساخته است. زمانه ی ما زمانه ی تفسیر است! حروف باید پرواز را بیاموزند. بگذاریم 100 گل تلمودی شکفته شود! دوم، جهان عربی ـ اسلامی باید همان تجربه ای را که ما در غرب با سوگواری از سر گذراندیم، آنها نیز تجربه کنند. تا زمانی که عرب ها همچنان بر این عقیده پای فشرند که تاریخ فاشیسم در اروپا ربطی به آنها ندارد، هیچ پیشرفتی حاصل نخواهد شد. و من در این مورد کمترین تردیدی ندارم.

 

چرول: حال بگذارید دوباره به چشم انداز روشنفکری بازگردیم و به رابطه ی بسیار ویژه میان فرانسه و آمریکا. به عقیده ی شما این رابطه ی عشق ـ نفرت از کجا ریشه گرفته است؟

 

هنری ـ لوی: هرکدامشان به دیگری مدیون است. فرانسه در نهضت آزادی آمریکا از طریق لویی شانزدهم، لافایت، بومارچی و دیگران شرکت داشته است. و آنگاه دو قرن بعد آمریکایی ها فرانسه را آزاد کردند.

 

چرول: به دشواری می توان چنین توجیهی را پذیرفت!

 

هنری ـ لوی: شما یقینا این سخن ژول رنار را شنیده اید: من هیچ دشمنی ندارم زیرا هرگز به کسی محبت نکرده ام. دقیقا همانی است که گفتم. هیچ چیزی تلخ تر از وامی که انسان برای تشکر کردن از دیگری دارد نیست. و البته به آنها باید تعهد این دو کشور به جهانشمولیت را بیفزائیم، یعنی تقریبا نوعی مهدویت در ارزش های جهانشمول.

 

چرول: آیا آمریکا در حال دور شدن از اروپا است؟

 

هنری ـ لوی: من چنین فکر نمی کنم. یا دقیق تر گفته باشم، تا زمانی که ایالات متحده همچنان ایالات متحده باقی بماند، ارتباط با اروپا قدرتمند باقی می ماند. شاید این ارتباط منفصل شود و شاید مخفیانه ادامه یابد. و یا شاید اروپا بخواهد خودش را جوردیگری بیان کند، مقداری ملایم تر. اما در هر حال این بخشی جدانشدنی از آمریکا باقی خواهد ماند. اما آمریکا چیست؟ یک اروپای جدید و فکر می کنم که این را آمریکایی ها هم می دانند. آنها احساس می کنند که این شیوه به درستی کار می کند و دوام می آورد. درست مانند Enee که ترویا را ترک کرد تا لاوینیوم را پیدا کند، اما آنها جهان جدید را به جای اروپا بنیان گذاری کردند. آمریکا آتش روشنگری اروپایی است که در جای دیگری دوباره روشن شده است. بدون چنین ایده هایی ما در آمریکا فقط ترکیبی از جمعیت ها و محله های را می داشتیم که چیزی جز کنارهم نشینی حباب های بی ارتباط با هم نبودند، نوعی جامعه ی پست مدرن که بعضی ها آرزویش را دارند. اما شاید نه دیگر آن رویای آمریکایی. ژان بودریار برای مثال آمریکا را به همین نحو برای خود مجسم کرده بود. هرچند که من در چنین بینشی آن را نگاه نمی کنم. برای مثال من فکر می کنم که همجواری تجاری آمریکا با حوزه ی اقیانوسیه آن را از ارزش های روشنگری دور نمی کند، یعنی از اروپا.

 

چرول: با این حال این کشور از جهت شکست در عراق در یک بحران گرفتار آمده است.

 

هنری ـ لوی: نه بیشتر و نه کمتر از آنچه طی جنگ ویتنام گرفتار آن بود یا در دهه های قبل از آن که منجر به جنبش حقوق مدنی گردید. به نظر می رسد مردم از بوش به طورکل دور می شوند. چرا؟ قبل از بوش نوبت نیکسون بود و قبل از او ماجرای تبعیض نژادی، کوکلوکس کلان ها. و تمامی این ها باعث نشدند که دموکراسی آمریکا از شکوفایی و پیشرفت بازماند. اما وضعیت امروز چگونه است؟ بعضی ها جوری عمل     می کنند که گویی آمریکا در حال تجربه ی یک جابجایی عظیم و غیر قابل برگشت به سوی راست است. اما اگر شما به پنجاه سال اخیر نگاهی بیندازید خواهید دید که امروز آمریکا بسیار پیشرفت کرده است. دو پیروزی بوش، پیروزی خلقت باوران و بنیادگرایان دینی به هیچ وجه قابل مقایسه با نبرد پیروزمندانه برای برابری مدنی میان مردان و زنان، و آزادی سقط جنین نیست. آنچه ما شاهد آن بوده ایم یک انقلاب دموکراتیک است که مشابه آن را در هیچ کجای دیگر تاریخ نمی توان یافت. در مقایسه با تمامی این ها، جابجایی فعلی به طرف راست به نظر می رسد که بیشتر شبیه است به آخرین رعشه ی جانوری که می داند در حال مردن است.

 

چرول: مردم گاهی همین سخن را در باره ی اسلام گرایی هم به کار می برند: آخرین تلاطم در مقابل نوگرایی اجتناب ناپذیر . . .

 

هنری ـ لوی: بله می دانم. این همان چیزی است که بعضی از اسلام شناسان مانند اولیور روی و گیلس کپل می گویند. اما این دو مورد هیچ رابطه ای با هم ندارند. ترس من از آن است که اسلام گرایی یک آینده ی روشن داشته باشد با ریشه های محکم در دین و سیاست.

 

چرول: شما در آمریکا در باره ی اروپا چه چیزها آموختید؟

 

هنری ـ لوی: من یادگرفتم که اروپا شدنی است. هنگامی که من به ایالات متحده آمدم از جهت موضوع اروپا بسیار ناراحت بودم. این هنگامی بود که در فرانسه مباحثه ها در باره ی قانون اساسی اروپا به شدت داغ بود، یعنی هنگامی که حتی طرفداران پاسخ مثبت جرئت گفتن این را نداشتند که جواب « آری » آنها به خاطر خود اروپا است و چنین وانمود می کردند که این جواب مثبت به خاطر فرانسه است. بله، در چنین هنگامی بود که من نیز تصور می کردم اروپا شاید توهمی از نسل خود من باشد. به خودم می گفتم: من تمام عمرم بر این باور بودم که اروپا اصولا تاریخ است و در هر حال به قوع خواهد پیوست حال هرچه روی دهد فرقی نخواهد داشت. فقط کافی است که کاری به کارش نداشته باشیم. ما می توانیم به رختخواب خود برویم و او خودش در غیاب ما شکل خواهد گرفت. اما بعدا متوجه شدم مثل این است که اصولا نمی خواهد بوجود آید و گویی در جلوی چشمان ما از هم می پاشد.  

 

چرول: و آنوقت آمریکا باعث شد که شما همه چیز را متفاوت تر از قبل ببینید؟

 

هنری ـ لوی: بله. من شاهد این فدراسیون متشکل از ایالت ها بودم. این جامعه ی ملی که از انسان هایی تشکیل شده است که حتی تفاوت زبانی در میان آنها به مراتب از آنچه در اروپا وجود دارد بیشتر است و کسانی که در مواجهه با معضلات دشوار تر قومی قرار گرفته اند. و من می اندیشم که معجزات هم ممکن هستند، یعنی می توان یک ملت غیر اورگانیک یا یک پیکره ی اجتماعی غیر اورگانیک را هم بوجود آورد. من کشف کردم که میهن پرستی قانون سالار ـ در سخنان هابرماس ـ فقط یک خواب و خیال فلسفی نیست، بلکه چیزی است که حقیقتا وجود دارد و به درستی عمل می کند. چیزی که با آن انسان ها ارتش ها را بوجود می آورند، مدرسه درست می کنند و مالیات ها را افزایش می دهند. وقتی شما هم مانند من سرتاسر این کشور را زیر پا گذارید، اگر ببینید چگونه یک مالک زمین های کشاورزی که هیچ نقطه ی مشترکی با یک مکزیکی در سن دیگو یا با یک اروپایی در ساوانا یا چارلستون ندارد و آنهم علی رغم این که آمریکا به تشکیل و حفظ خودش قادر بوده، چنین مواردی هستند که امید برای اروپا را دوباره مشتعل می سازند.

 

چرول: انتخابات فرانسه چه دستاوردی برای اروپا داشته؟

 

هنری ـ لوی: نمی دانم. امیدوارم که رئیس جمهور بعدی ـ حالا هرکس که باشد ـ بپذیرد که اولین و مهمترین وظیفه ی او مرمت و بازسازی رشته ی امید اروپا است.

 

چرول: اتفاقا این از جمله مواردی نیست که در مبارزات انتخاباتی مورد توجه قرار گیرد.

 

هنری ـ لوی: فرانسوا بایرو کسی است که می تواند آن را مطرح کند. و البته همینطور سگولن رویال. و شما می دانید که احتمالا رویال ـ اگر نه اروپایی تراز سه کاندیدای اصلی دیگر ـ اما کسی است که می تواند بخشی از نیروهای « نه » را برای جواب « آری » تجهیز کند. و این هم دلیل خوبی است برای رای دادن به او، هرچند نه تنها دلیل.

 

چرول: آیا او شخصا از ایده ی اروپا پشتیبانی کرده؟

 

هنری ـ لوی: بله، بارها. او یکی از طرفداران پاسخ « آری » بود. و امروز او یکی از شخصیت های اصلی مبارزات انتخاباتی جناح خودش است و دلایلی برای امیدوار بودن وجود دارد. می دانید، آخرین باری که من به خاطر کشورم شرمنده شدم همین چند هفته قبل بود. هنگامی که خانم مرکل کشورهای اروپایی را در مادرید گرد هم آورده بود. او برای این گردهمایی نام فرانسوی Amis de la constitution    را انتخاب کرد. یعنی نام انجم جاکوبن ها طی انقلاب فرانسه را. اما در آن روز جای یک کشور در آنجا خالی بود و آنهم همین فرانسه بود.

 

 

برنارد هنری ـ لوی متولد 1948 در بنی صف، در الجزایر است. وی یک روزنامه نگار، یک فعال سیاسی و یکی از برجسته ترین فیلسوفان فرانسه است. او برای اولین بار در 1977 با مقاله اش « وحشی گری با چهره ی انسانی » به شهرت رسید. از آن زمان وی کتاب های بسیاری منتشر کرده است. او یکی از 12 امضا کننده ی بیانیه ای بود با عنوان « با یکدیگر در برابر تمامیت خواهی جدید »، واکنشی در برابر آشوب هایی که در پیامد انتشار کاریکاتورهای پیامبر اسلام در روزنامه یولاندپستن به راه افتاد.          

 

1: http://www.palestinefacts.org/pf_mandate_grand_mufti.php

2:  http://www.buecher.de/w1100485faz3534197291

 

 

Europe is possible

An interview with Bernard-Henri Levy, by Thierry Chervel

http://www.signandsight.com/features/1305.html

http://www.perlentaucher.de/artikel/3836.html 

پینوشه برای شیلی چه کرد؟

رابرت آ. پکنهم و ویلیام رتلیف

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

رهبر مستبد و فقید با خشونت حکومت کرد،

 اما موفقیت آمیز ترین کشور در آمریکای جنوبی را باقی گذاشت

 

رئیس جمهور پیشین شیلی ژنرال آگوستو پینوشه در دسامبر سال گذشته درگذشت. بعضی از یادگارهای او را همه به خوبی می شناسند، اما بقیه را خیر.

پینوشه رهبر کوتای 11 سپتامبر 1973 بود و تا 1990 در راس یک رژیم نظامی ریاست کرد، یعنی در راس حکومتی که حقوق بشر را زیر پا می گذاشت، احزاب سیاسی را تعطیل می کرد، انتخابات را برمی چید، مطبوعات و اتحادیه های صنفی و کارگری را در تنگنا قرار می داد و در سایر اقدامات غیر دموکراتیک طی بیش از 16 سال حکومتش فعالانه شرکت داشت. این واقعیت ها مهم اند و بارها و بارها خاطر نشان   شده اند. 

بعضی از حقایق مهم دیگر در باره ی دوره ی پینوشه و میراث او نیز به دقت مستند شده است، اما کمتر کسی از آنها مطلع است. در واقع در اغلب موارد کسی حاضر به پذیرش آنها نیست. ( یک استثنای نسبی در این قاعده سرمقاله ی 12 دسامبر 2006 در واشنگتن پست است با این سرخط: « معیارهای دوگانه ی دیکتاتور: آگوستو پینوشه شکنجه کرد و مخالفانش را به قتل رساند. میراث او موفق آمیز ترین کشور آمریکای جنوبی از آب درآمد). من در اینجا مایلم که به جنبه هایی از میراث او اشاره کنم که به نحو گسترده مورد مخالفت قرار گرفته، کسی به آنها اهمیت نداده، تحریف شده و گاهی حتی به طور اشتباه تکذیب شده یا روی آنها را سرپوش گذاشته اند، یعنی آنچه به واقع شیلی را علی رغم چالش های دنباله دار به موفقیت آمیز ترین کشور آمریکای لاتین تبدیل نمود.

 

کودتای شیلی جای چه نوع از دموکراسی را گرفت؟

کودتای 1973 اغلب به این عنوان که دموکراسی را در شیلی نابود کرد معرفی شده است. چنین توضیحاتی در واقع نیمی از حقیقت بیشتر نیستند. در اواخر دهه ی 1960 و اوایل ده ی 1970 دموکراسی شیلی خودش در سراشیب نابودی به راه افتاده بود. جیمز ولان، تاریخ نگار، هنگامی که نوشت « شیلی یک دموکراسی هم جنس خوارانه بود که خودش را به مصرف می رساند » ماهیت تراژیک این دموکراسی را به درستی به ثبت رسانده است. رئیس جمهور شیلی از 1964 تا 1970 یعنی ادوارد فری مونتالوا، کسی که در به قدرت رساندن سالوادور آلنده پس از خودش نقش موثری داشت، بعدها دوره ی ریاست جمهوری آلنده را « کاروان جنون » نامگذاری کرد. آزادی به نحو فزاینده ای مسئولیت ها را در هم شکست. بی قانونی به امری متداول تبدیل گردید. خشونت بدون کنترل چپگرایان طی دولت دموکرات مسیحی فری مونتالوا نیز شدت یافته بود، قبل از آن که آلنده به ریاست جمهوری برسد و مدت ها قبل از آن که پینوشه به طور کل نقشی در سیاست شیلی به عهده گرفته باشد.

در 1970 آلنده 2/36  درصد آراء مردم را به خود اختصاص داد، کمتر از 6/38 درصدی که در 1964 به دست آورده بود و فقط 3/1 درصد بیشتر از نفر دوم. طبق قانون اساسی مجلس می توانست ریاست جمهوری را به هر یک از آن دو کاندیدای اول بدهد. آنها در نهایت آلنده را انتخاب کردند، البته فقط پس از آن که او به صراحت به قانون اساسی سوگند وفاداری یاد کرد. چند ماه بعد آلنده برای رژی دبره دوست چپگرای خود تعریف کرده بود که وی هرگز در عمل قصد نداشت که به تعهدات خود وفادار بماند، اما فقط برای آن که به مقام ریاست جمهوری دست یابد آن را امضا نمود. طی سه سال بعدی در انتخابات مجلس قانون گذاری و سایر انتخابات آلنده و ائتلاف « اتحادیه ی مردمی » اش که در آن احزاب کمونیستی و سوسیالیستی حاکم بودند، هرگز اکثریتی را به دست نیاورد. علاوه بر آن آلنده تلاش نمود تا ـ در سخنان خودش ـ « نظام اقتصادی و سیاسی شیلی را به یک اقتصاد مارکسیست ـ لنیسیستی تبدیل کند ».    

نزدیک ترین متحد آلنده در « اتحادیه ی مردمی » کمونیست ها بودند، یعنی جناح راست آن اتحادیه، اما هردوی آنها توسط جناح چپ اتحادیه ـ در درجه ی اول اعضای حزب سوسیالیست آلنده و اولترا چپ ها (اصطلاحی که کمونیست ها برای آنها درست کرده بودند) تحت فشار قرار گرفته بودند برای آن که با سرعت بیشتری از آنچه خود مایل بودند به طرف چپ حرکت کنند. خشونت به سرعت توسط چپ افراطی شدت یافت، از جمله ی آنها بسیاری از اعضای حزب خود رئیس جمهور. املاک و دارایی ها مصادره شدند و در شهرها و مناطق روستایی مناطق مستقل پدید آمد، و این ها غالبا در مخالفت با نظراتی بود که آلنده و کمونیست ها با دوراندیشی به آن رسیده بودند. در جریان این برنامه ها، آلنده همراه با حامیان خود و چپ افراطی نه تنها قادر به کنترل اقتصاد از هم فروپاشیده، جامعه ی از هم گسسته و نظام آموزشی و ارتش سیاسی شده نبودند، که سنت های مبتنی بر قانون اساسی و حقوقی و فرهنگی را هم در دست نداشتند. به طور خلاصه در جولای 1973 و شاید حتی کمی قبل از آن شیلی در برابر یک جنگ قریب الوقوع داخلی قرار گرفته بود.  

بسیاری از چپ ها مدت ها بر این تصور بودند که سرمایه داری و دموکراسی با هم ناسازگار هستند. در یک نمایش بی شرمانه از جهت تحقیر خواست اکثریت و تحقیر نهادهای به قول آنها « دموکراسی بورژوازی » روزنامه ی طرفدار آلنده به نام Puro Chile نتایج انتخابات مجلس قانون گذاری 1973 را با این سرخط منتشر نمود: « مردم 43 درصد، جسد ها 55 درصد ». این نگرش و اقداماتی که در پی آن به جریان افتاد چپ میانه و راست را برضد آلنده برانگیخت، گروه هایی که نامزدهای آنها تقریبا دوسوم از آراء انتخابات 1970 را به خود اختصاص  داده بودند. در 22 آگوست 1973 مجلس نمایندگان که اعضایش پنج ماه قبل از آن انتخاب شده بودند، به این نتیجه گیری رسیدند که رژیم آلنده به طور فراگیر « عناصر اساسی تاسیس و جایگاه قانون را نابود کرده است ». (دیوان عالی کشور قبل از آن به خاطر نقض مکرر نظام حقوقی و تشریفات قضایی دولت آلنده را محکوم کرده بود). کمتر از سه هفته بعد، ارتش به رهبری فرمانده کل قوا که تازه به این سمت منصوب شده بود یعنی پینوشه دولت را سرنگون کرد. کودتا در حمایت کامل رئیس جمهور قبلی ادواردو فری مونتالوا، اولین رئیس جمهور انتخابی پس از برقراری مجدد دموکراسی در 1990 یعنی پاتریچیو ایلوین و اکثریت چشمگیر مردم شیلی قرار داشت. کوبا و ایالات متحده هردو فعالانه در این کودتا شرکت داشتند، اما بازی گران اصلی آن خود مردم شیلی بودند.

 

اقتداگرا نه تمامیت خواه

رژیم شیلی از 1973 تا 1990 یقینا نظامی اقتدارگرا بود، اما تمامیت خواه نبود. این تفاوت گذاری در تحلیل مقایسه ای سیاسی امری بنیادین است. رژیم های تمامیت خواه درجات بسیار بالایی از نفوذ را در تمامی جنبه های اقتصاد، جامعه، دین و فرهنگ به اجرا می گذارند، در حالی که در خصوص رژیم های اقدارگرا چنین چیزی دیده نمی شود. رژیم های تمامیت خواه دارای احزاب مسلط و یگانه هستند، دارای یک ایدئولوژی منسجم و یکدست و آشکارا اشاعه یافته به نحو گسترده در جامعه. و آنها دارای سطوح بسیار بالایی از بسیج و مشارکت مردمی هستند که اداره ی آن به طور مستقیم و جدی توسط خود حکومت انجام می شود و آنها بر خط و مشی ها و بر منتخبین نظارت دقیق دارند، اگر اصلا انتخابی در کار باشد. رژیم های اقتدارگرا بیشتر دارای طرز تفکری مخصوص به خود هستند و نه ایدئولوژیک. در آنها سطح مشارکت سیاسی پائین است و دارای رقابت و کثرت گرایی محدود در سیاست ها و فعالان سیاسی هستند (از جمله در مطبوعات)، و کنترل های اعمال شده توسط رژیم و بهره برداری از حکومت، جامعه، اقتصاد، خانواده، دین، مطبوعات و فرهنگ خود دارای محدودیت هایی است.  

در اینجا باید دو نوع گرایش متفاوت برای امکان گذار به دموکراسی در حکومت ها را مورد توجه قرار دهیم. تغییر دادن نظام های تمامیت خواهانه بدون غلبه ی نیروهای خارجی بسیار دشوار تر از رژیم های اقتدارگرا است. اقتدار گرایی پینوشه در شیلی پس از 16 سال با یک انتقال قدرت صلح آمیز و مبتنی بر قانون اساسی که در 1980 به تصویب رسیده بود به پایان رسید. رژیم تمامیت خواهانه ی کاسترو در کوبا تا اینجا 49 سال ادامه یافته است، اما دموکراسی شیلی پس از 1990 همچنان پایدار و سالم باقی مانده است. همانگونه که هکتور شامیس در Journal of Democracy  (اکتبر 2006) اشاره کرده است وزیر امور خارجه ی فعلی در شیلی آلجاندرو فوکسلی بلافاصله پس از اولین دولت دموکراتیک پس از پینوشه اذغان نمود که « قوانین مبتنی بر قانون اساسی که از پینوشه باقی مانده به طریقی غریب یک نظام دموکراتیک پرورش داده است » زیرا آنها بازیگران اصلی را مجبور به مصالحه می کردند و نه رویارویی و در عین حال از سیاست های پوپولیستی پرهیز می نمودند، آنچه باعث افزایش حکم رانی اقتصاد گردید.

 

میراث اقتصادی

در برخی محافل اخیرا این ادعا مد شده است که گویا سابقه ی موفقیت آمیز توسعه ی اقتصادی شیلی در دهه های اخیر در واقع به سال 1990 باز می گردد، یعنی به اولین دولت غیر نظامی پس از 1973. اما این ادعا کاملا اشتباه است. سابقه ی تاریخی این موضوع کاملا روشن است. رئیس جمهور پینوشه و مشاورین غیر نظامی او، پس از یک فرآیند دقیق و طولانی از بررسی ها و تصمیم گیری ها در 1975 ـ 1973 که طی آن مسیرهای جایگزین برای انجام برنامه های لازم مورد بررسی و توجه قرار گرفته بودند، مجموعه ی کاملا جدیدی از ساختارهای کاملا نوین با گرایش به سوی بازار آزاد و خط مشی های مربوطه را به اجرا گذاردند که از همان زمان به عنوان بنیادهای توسعه اقتصادی و اجتماعی شیلی در سه دهه ی بعدی باقی مانده است. این الگوی جدید که ما آن را سرمایه داری می نامیم، طی سال های حکومت پینوشه مورد تعدیل و بازاندیشی قرار گرفت و در سال هایی که پینوشه هنوز در قدرت بود کمبودهای آن جبران گردید، مهم تر از همه در واکنش به بحران اقتصادی در اوایل دهه ی 1980 و همچنین در سال های حکومت غیر نظامی ها پس از 1990. لیکن عناصر اصلی آن تغییر داده نشدند و از این رو هیچ کدام از دولت های پس از 1990 پیشنهادی یا اشاره ای برای بازگشت به یکی از دو الگوی شکست خورده ی قبلی یعنی سرمایه داری دولتی (70 ـ 1938) یا سوسیالیسم دولتی (73 ـ 1970)  نداشته است.

الجاندرو فوکسلی وزیر دارایی در یک مصاحبه در 1991 چنین گفت: « گرچه ما علاقه ای به دولتی که قبل از ما بر سر کار بود نداریم، اما آن دولت بسیاری از کارها را به درستی انجام داده بود. ما اقتصادی را به ارث بردیم که در حکم یک موهبت بود ». تمامی چهار دولت غیر نظامی از 1990 الگوی اقتصادی و اجتماعی جدید و متمایل به بازار آزاد را حفظ کردند که از رژیم نظامی به ارث رسیده بود. با وجودی که بلافاصله پس از 1990 تغییراتی به وقع پیوست، اما آن تغییر اساسی و عمیقی که مثبت بود بدون تردید 1973 بود و بلافاصله پس از آن، و نه 1970 یا 1990. 

 

اسطوره ی نئولیبرالیسم

غالبا چنین گفته می شود و اکثرا بر این باور هستند که رفرم های اقتصادی پینوشه هرگونه نقش مهمی که دولت در اقتصاد به عهده داشت را حذف کرد بود. ادعا می شود که پینوشه یک مدل نئولیبرال را به اجرا گذارده بود، یعنی سرمایه داری ابتدایی و وحشی از همان نوعی که به شیلی در قرن 19 نسبت داده می شود. لیکن حقایق خلاف آن را می گویند. بزرگترین صنعت شیلی و محلی که از آن بالاترین ارز خارجی را در اواخر دهه ی 1970 به دست می آورد صنایع مس بود، که در اواخر دهه ی 1960 و اوایل دهه ی 1970 ملی شده بود، و از آن زمان همچنان باقی ماند. بانک های داخلی در اواخر دهه ی 1970 از نظارت دولت خارج شدند، اما در اوایل دهه ی 1980 دوباره با قدرت به حالت قبل بازگشتند. فقر که به شدت در طی و در اثر خط مشی های فاجعه آمیز « اتحادیه مردمی » افزایش یافت، فقط در نتیجه ی سیاست های تثبیت، رفرم های ساختاری و برنامه های اقتصادی که جملگی با هدایت دولت پینوشه به جلو می رفتند کاهش یافت. هزینه های قابل توجه دولتی برای انجام اقدامات مستقیم برنامه های اقتصادی که فقیرترین فقرا را نشانه رفته بود در اواسط دهه ی 1980 آغاز گردید و نه پس از 1990. سطح فقر که در 1984 در حد بالای 50 درصد قرار داشت، در 1989 به 34 درصد کاهش یافت. پس از 1990 همچنان به کاهش ادامه داد و در 2005 به 15 درصد رسید. ائتلاف احزاب سیاسی جناح میانه و چپ (Concertation) که در 4 انتخابات ریاست جمهوری گذشته به پیروزی رسیده بود، البته استحقاق حدی از سرافرازی را برای سال های پس از 1990 دارد، اما این سرافرازی و اعتبار به دولت پینوشه نیز باز می گردد، زیرا موفق به ایجاد خط مشی ها و ساختارهای بنیادین اقتصادی در دهه های 1970 و 1980 گردید که ائتلاف میانه و چپ آنها را همچنان حفظ نمود و همین ها بودند که توانستند شغل های جدید و یک فراوانی اقتصادی برای فقرا بوجود آورند و بر اساس آنها بود که برنامه های ضد فقر دولت به اجرا رسید.   

 

میراثی برای جهان

ابداعات سیاست های اقتصادی و اجتماعی دولت پینوشه نه فقط دارای اثرات و پیامدهای ضمنی برای دولت های بعدی در شیلی بود که حتی برای بقیه ی آمریکا لاتین و جهان گسترده. امروزه تقریبا تمامی جهان کمتر بر دولت ها و بیشتر بر بازارها متکی است تا آنچه در 1970 بود. اولین کشور جهان که موفق به جدایی سرنوشت ساز از گذشته گردید ـ یعنی دور شدن از سوسیالیسم و سرمایه داری دولتی و رفتن به سوی ساختارها و خط مشی های مبتنی بر بازار آزاد ـ نه چین دنگ سیائوپنگ، نه بریتانیای اواخر 1970 مارگارت تاچر، نه ایالات متحده ی ریگان در 1981 و نه هیچ کشور دیگری در آمریکای لاتین یا هرجای دیگر، بلکه شیلی پینوشه در 1975 بود. در آن زمان الگوی اقتصادی شیلی تقریبا در همه جا چیز منفوری بود ـ تا حدی به خاطر ارتباط با رژیم نظامی شیلی و همچنین به این خاطر که به عنوان یک الگوی ذاتا باورنکردنی و واپسگرایانه به ویژه برای کشورهای در حال توسعه نگریسته می شد ـ هرچند همانگونه که بعدا معلوم گردید کاملا اشتباه بود. از میان رژیم های نظامی بسیاری در آمریکای لاتین در دهه های 1960 ، 1970 و 1980 تنها رژیمی که با سرمایه داری دولتی قطع رابطه ی کامل کرد همین شیلی بود. لیکن ابتدا برداشت های جهانی از مدل اقتصادی شیلی به کندی و سپس بعد از میانه ی دهه ی 1980 به سرعت تغییر کرد. در حال حاضر خط مشی های اقتصادی بیشتر کشورهای آمریکای لاتین، آمریکای شمالی، اروپای غربی، مرکزی و شرقی، چین، هند، روسیه و جمهوری های سابقش، بیشتر آفریقا و بسیاری نقاط دیگر جهان از الگوی شیلی پیروی کرده اند و آنهم به جاری دور شدن از آن.

 

پائیز دو دیکتاتور

مرگ پینوشه درست در زمانی روی داد که فیدل کاسترو در بستر بیماری قرار گرفته بود. آیا گزارشگران هر دوی آنها را با دقت و انصافی برابر مورد توصیف و ارزیابی قرار دادند؟ کاسترو تقریبا همانقدر کوبایی ها را به قتل رسانده است که پینوشه مردم شیلی را. دولت پینوشه برای شرکت در بعضی فعالیت های تروریستی در خارج از کشور از آرژانتین گرفته تا ایالات متحده محکوم شناخته شده است. سازمان عفو بین المللی شدیدا از استرداد رهبر شیلی به اسپانیا در 1998 برای محکمه ای که فکر می کرد با انجام آن عدالت به انجام خواهد رسید حمایت کرد. لیکن کاسترو هزاران چریک را از کشورهای سراسر جهان آموزش داده و صدها هزار نفر از نیروهای کوبایی را به کشورهای بسیاری در حد اقل سه قاره برای به راه انداختن جنگ و پرداختن به نبرد اعزام کرده است که در نتیجه ی آنها نابودی و مرگ و میرهای بی شماری به دنبال آمده است. ما نمی توانیم برای استرداد کاسترو یا برای محاکمه ی او حتی پس از مرگش سازمان های حقوق بشری را برانگیزانیم. در نهایت شیلی موفقیت آمیز ترین مورد از توسعه ی اقتصادی اجتماعی و سیاسی در آمریکای لاتین بود و یک پیشاهنگ در تغییر مسیر جهانی به سوی نوعی سرمایه داری که به لحاظ اجتماعی فارغ از جهل و تعصب است، در حالی که کوبا یک خطای تاریخی ملالت بار، فقیر و تمامیت خواهانه است.    

چه تعداد از کشورها یک دهه یا یک قرن دیگر سودای رفتن به سوی موفقیت های فیدل کاسترو ـ یا سالوادور آلنده ـ را در سر خواهند داشت؟ برای بخش های اصلی میراث پینوشه دلایل قابل قبولی می توان یافت. اکنون وقت آن رسیده است که بپذیریم میراث سال های حکومت پینوشه یک آمیزه ی بهتری است از آنچه معمولا تصور می شود.

 

 

What Pinochet Did for Chile?

By Robert A. Packenham and William Ratliff.

Hoover.org

 

رنگ خاکی

عباس خیدر

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

جامعه ی نظامی گرانه: چگونه فرهنگ خشونت از ده ها سال پیش عراق را

به نابودی کشانده است

 

هنگامی که من در 2003 و بلافاصله پس از تهاجم نظامی ایالات متحده به عراق از شهر زادگاهم بغداد دیداری به عمل آوردم، تصمیم به جستجوی ادبیات از دوره ی رژیم صدام گرفتم. من می خواستم بدانم که  چه کتاب هایی میان 1980 و 2003 نوشته شده بودند تا شخصا خودم در باره ی آنها یک کتاب بنویسم. من نیاز به جستجوی زیادی نداشتم. در همان اولین کتاب فروشی با فروشنده ای مهربان برخورد کردم. من به او توضیح دادم که در جستجوی یافتن شعر غنایی و نثر هایی که برای صدام تالیف شده بودند هستم. فروشنده با پوزخندی چنین گفت: « آیا با خودت یک ماشین باری هم آورده ای؟ ». من ابتدا منظور او را درک نکردم. سپس او چنین ادامه داد: « من یک انبار پر از این آت و اشغال هایی دارم که شما دنبالش می گردید».

 

این قبیل آثار ادبی در باره ی صدام حسین و جنگ های او بخشی از یک جریان طولانی از نظامی کردن زندگی عمومی در عراق بودند که زنگ ها را برای خاتمه دادن به تمدن و آغاز وحشی گری در عراق به صدا در آورده بودند. این جریان در اوایل دهه ی هشتاد میلادی آغاز گردید. در آن زمان صدام حسین در تلویزیون عراق نشان افتخاری را به سینه ی یک مرد نصب نمود. علت آن: آن مرد فرزند خودش را شخصا به قتل رسانده بود، زیرا پسرک نمی خواست که در جنگ شرکت کند. اکنون دیگر به طور قانونی مقدور شده بود که هر کس به دلایل میهن پرستانه فرزند ذکور خودش را به قتل رساند.

 

خشونت روزانه ی فعلی در عراق که از سال 2003 در تلویزیون شاهد آن هستیم همین جوری از آسمان نیفتاده است، بلکه بخشی است از یک جریان طولانی که آغاز آن به جنگ ایران و عراق باز می گردد. حکومت عراق در 1980 تصمیم گرفت که این جنگ نه تنها باید در مرزها انجام گیرد که درمدارس و در خیابانها. نظامی گراکردن زندگی بالاترین اصل اساسی حزب بعث و رهبری آن حزب بود. به این ترتیب طی سالها فرهنگی از خشونت عمیقا در خودآگاهی جامعه عراق ـ و البته در ناخودآگاه آنها ـ جای گرفت و به بخش دائمی آن تبدیل گردید.  

 

هر عراقی می بایست طرز کار با اسلحه را بیاموزد. در کنار ارتش معمولی و ثابت، حکومت به ایجاد یک ارتش کودکان، یک ارتش نوجوانان و یک ارتش مردمی مبادرت ورزید. در تلویزیون به طور روزانه برنامه ای با نام  « رهبر در قلب شعرا » پخش می شد که در آن یک شاعر مشهور در لباس خاکی رنگ نظامی ظاهر گشته و از بر شعرهایی در باره ی جنگ و رهبر می خواند. قبل از برنامه ی نماز که پنج بار در روز پخش می شد، برنامه ی « تصاویری از جبهه » قرار داشت که در آن تصاویری از سربازان کشته شده در جنگ در حالی نشان داده می شدند که صدای هراس انگیز شاعر فلسطینی ادیب ناصر پخش می شد و همه ی این ها قبل از سخنرانی چندین ساعته ی صدام. طی این جنگ و جنگ های بعدی در عراق ایدئولوژی بعثی حاکم بود، اعدام های علنی به وقوع می پیوست، اخراج شیعیان به عنوان « نژاد غیر اصیل عراقی » انجام می گردید و مخالفان سیاسی توقیف می شدند. کشور فقط یک رنگ بیشتر را نمی شناخت: رنگ خاکی نیروهای نظامی.

 

در سال 2004 شاعر عراقی نجم والی نوشت: « 1980 برابر بود با پایان یک نوگرایی سطحی در ادبیات ». در واقع نه فقط پایان ادبیات، که باید گفت پایان تمامی فرهنگ مدرن در عراق. تحت حکومت صدام دونوع هنر از یکدیگر متمایز می شدند: در یک طرف هنری که در خدمت نظام سیاسی بود، در طرف دیگر هنر تبعید که آن را به عنوان « خیانت » تلقی می کردند. در رسانه های دولتی فقط برای همان هنر نوع اول جای مطرح شدن وجود داشت و تقریبا تمام روشنفکران مهم جهان عرب در دهه ی 80 صدام را به عنوان نماد همبستگی ملت عرب تلقی می کردند. در تاریخ ادبیات بسیار به ندرت ممکن بود که چنین تعداد بیشمار از شعر و سرود برای یک فرد تنها نوشته شود. من شخصا در حدود یک میلیون شعر را شمارش کرده ام که در آنها از رهبر مقدس و جنگ هایش صحبت می شود. برای روشن شدن ذهن خواننده چند بیت از یک شاعر تونسی به نام علی دوب را می آورم: « این سرزمینی است که با هیچ جای دیگر این جهان نمی توان آن را مقایسه کرد. رنگ دیوار هایش خاکی است. شیر کودکانش خاکی رنگ است و رنگ من هم خاکی است. آه، شما شاعران پیشگو! این کشوری است ناب ! ».

 

بسیاری از شعرا و نویسندگان به طور علنی خود را به عنوان سرباز صدام می نامیدند. در دسامبر 1980 در حدود یک هزار نویسنده ی عرب در جشن ادبی به نام Al Marbid  در شهر جنوبی بصره بیانه ای را با این مضمون امضا کردند: « ای رهبر، ما شعرا و نویسندگان عرب خود را در آب پیروزی هایت تطهیر می کنیم ». تقریبا تمامی امضا کنندگان آن بیانیه امروز جزو چهره های مطرح و برجسته ی صحنه ادبیات عرب هستند. تا همین امروز هیچ کدام از آنها توضیح نداده است که چرا یک چنین بیانیه ای را به امضا رسانده است. البته منظور من انتقاد از تک به تک این هنرمندان نیست ـ آنچه من می خواهم مورد انتقاد قرار دهم آن فضای فرهنگی است که شدیدا از « خاکیسم » تاثیر پذیرفته است.   

 

سه مهمترین محتوای هنر حکومتی عراق تحسین و ستایش شهدا، سربازان و رهبر بود. شاعری به نام عبدالعمر موالا می نویسد: « ما صلیب را خم می کنیم، شهادت را برمی گزینیم و روز رستاخیز و قیام پس از مرگ را. مرده ها دوباره برمی خیزند و درهای تمامی پرسش ها بسته می شوند. رودی از خون به سرزمین آسمانی می چسبد. رودی که ما آن را با بریدن سرهای دشمن ایجاد کرده ایم ». و شاعر عراقی عبدالوحد وظیفه ی روشنفکران را در شعری که وی آن را به سربازان هدیه کرده است چنین تشریح می کند: « برای زدن سرهای دشمن به دنبال شما می آئیم، ما روشنایی شما را با خود حمل می کنیم و به راه می افتیم ».

 

این روشنفکران صرفا به این اکتفا نمی کردند که برای حکومت شعر بسرایند, بلکه آنها حتی به جنگ سایر شکل های فرهنگ هم می رفتند. این استراتژی را شاعره ی کویتی سواد الصباح در 1985 این گونه توضیح می دهد: « شاعری که ما می خواهیم باید مانند یک سرباز در جبهه ها باشد. اشعاری که بوی خون و باروت ندهند شعرهای گندیده و فاسدند. شاعری که اهل سازش و مصالحه باشد، مانند سربازی است که از جبهه فرار می کند. ما باید او را تعقیب کرده و شعرهایش را به آتش بکشیم ». شعرای « خاکیسم » خود را به جای داور قرار می دهند. از این رو شاعر مصری مختارالنادی در 1999 در شعری که به صدام تقدیم کرده می نویسد: « سرهای خیانت کاران در تبعید را با تبر قطع کن و آنها را با پست برای اربابانشان بفرست ».

 

برای خشونت بی وقفه در عراق دلایل و علت های بسیاری وجود دارد: کشورهای عربی در همسایگی عراق با داشتن حکومتی مستبدانه از یک عراق دموکراتیک به وحشت افتاده اند. مورد دیگر منافع و علائق دیرینه ی ایران و ترکیه در عراق است و باز هم مسئله ی دیگر شبه نظامیان اسلام گرا هستند. البته نقش دموکراسی عجیبی که نیروهای ایالات متحده در نظر داشت به کمک تانک ها و آتش مسلسل های خود به تحقق برساند را نباید فراموش کرد و در کنار آن اشتباهات بیشمار دولت عراق و آنها که در کاخ سفید نشسته است. دلایل و علت ها بسیار اند اما فرهنگ خشونتی که از 1980 تا 2003 در عراق بوجود آمد برای آن که خشونت جاری تا همین امروز همچنان ادامه یافته است و به نظر هم نمی رسد که به پایان برسد نقش اصلی و تعین کننده را دارد. دوره ی « خاکیسم » به هیچ وجه به پایان نرسیده است. حتی می توان ادعا نمود که با گروه های اسلام گرا خونی تازه در رگ هایش به جریان افتاده است: محتویات قدیمی با مجموعه واژگانی مشابه جانی تازه یافته است، مسلح کردن مجدد ارتش عراق با اشعار و سرودهای بسیاری همراه گردیده. روشنفکران میهن پرست طرفدار خشونت را در عراق جدید هم می توان یافت: مثلا آ. الحسن شاعری که پیش از این هنر خود را در خدمت صدام قرار داده و لقب « شاعر رهبر ما صدام » را گرفته بود امروز با عنوان « شاعر رهبر ما مقتدا » به همان وظیفه ادامه می دهد.

 

دیکتاتوری و خاکیسم نه فقط سرزمین عراق را به نابودی کشیده اند که حتی روح و روان مردم عراق را. ارزش ها و هنجارهای آموزش نظامی تا همین امروز رفتار انسان ها را تحت تاثیر خود قرار داده است. یک آغاز جدید در عراق قابل پیش بینی نیست، زیرا ارزش های قدیمی حزب بعث همچنان حضور دارند و دموکراسی نظامی که با تانک ها آمده است آخرین چیزی بود که این ملت آن را کم داشت. کشور امروز نیازمند یک فرهنگ جدید است که بتواند با واژه هایی مانند « زندگی » و « عشق » سروکار داشته باشد. دولت ایالات متحده و عزیرداردانه هایش در حاکمیت فعلی عراق و البته القاعده و گروه های شبه نظامی خارجی فقط سرباز، راکت و قتل عام و یک فرهنگ نظامی گرای جدید را برای مردم به ارمغان می آورند ـ فرهنگ جدیدی از « خاکیسم ».

 

 

عباس  خیدر متولد 1973 در بغداد در حال حاضر به عنوان نویسنده در مونیخ زندگی می کند. کتاب او « خاکیسم: جنایت روشنفکرانه در عراق » در 2005 و توسط انتشارات Al-Kamel  در کلن منتشر شده است.  

 

 

Die Farbe Khaki

Militarisierte Gesellschaft: Wie die Kultur der Gewalt den Irak seit Jahrzehnten ruiniert
Von Abbas Khider

http://www.tagesspiegel.de/kultur/archiv/27.04.2007/3227470.asp

آیا نیکی امری طبیعی است؟

لی آلن دوکاتکین

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

به دشواری می توان تصور نمود که شخصی احسان و نیکی را به عنوان یک معضل تلقی کند، اما چارلز داروین چنین کرد. این موضوع که زنبور های کارگر خود را برای حفاظت از کندوی هایشان قربانی می کنند ـ یعنی نمونه ای نهایی از نیکی و محبت در دنیای جانوران ـ یک شب تمام خواب را بر چشمان داروین حرام کرد.  

اگر اندیشه های داروین در باره ی تکامل از طریق انتخاب طبیعی صحیح باشد (که البته آنها چنین هستند) آنگاه چنین شکلی از نوع دوستی و فداکاری می بایست در طبیعت بسیار به ندرت دیده شود. اگر تولید مثل و تکثیر فزاینده مهم ترین و نهایی ترین هدف در تکامل از طریق انتخاب طبیعی است، پس افراد نوع دوست باید ناپدید شوند و آنهم بسیار به سرعت. با این وجود می بینیم که چنین نشده است و داروین چنان در باره ی این موضوع گیج و متحیر شده بود که او از نوع دوستی به عنوان مسئله ای سخن می گفت که می توانست برای کل نظریه تکاملی او پیامدهای ویران کننده ای در بر داشته باشد.

آنگاه یک روز به ناگهان یک راه حل برای این مسئله ی بغرنج به ذهن او رسید: زنبورهای کارگر صرفا در حال یاری رساندن به یک گروه پیر از زنبورها نیستند، بلکه آنها از کندوی خود حفاظت می کنند. این کندوی آنها دارای افراد ویژه ای است: خویشاوندان هم خون.

خویشاوندان هم خون همانگونه که از معنای آن بر می آید بسیار به یکدیگر شبیه هستند. به این ترتیب در حالی که زنبوران کارگر جان های خود را از دست می دهند، اما به این ترتیب به طور بالقوه جان صدها خویشاوند هم خون خود را نجات می دهد. در زبان امروزی ما می گوئیم که زنبورهای کارگر به خویشان هم خون خود کمک می کنند، زیرا جانورانی با این خصوصیت در واقع از نظر ژنتیکی با هم خویشاوند هستند. ما با کمک نمودن به خویشاوندان خونی خود به طور غیر مستقیم تکثیر کپی هایی از ژنهای خودمان را مورد حمایت قرار می دهیم ـ یعنی کپی هایی که اتفاقا در درون بدن های خویشان هم خون ما قرار دارند.

البته داروین تنها دانشمندی نبود که شیفته ی بررسی جدی در تکامل احسان و نیکوکاری گردیده بود. در واقع همکار و دوست خوب او توماس هنری هاکسلی نیز دقیقا از این نظر مانند او بود. هاکسی حتی درگیر یک مباحثه ی پرهیجان در این باره گردید که آیا خویشاوندان هم خون می توانند (یا نمی توانند) توضیح کاملی از نوع دوستی در انسان ارائه دهند. 

طرف مقابل هاکسلی در این مباحثه پرنس پتر کورپوتکین بود، پیشخدمت سابق تزار روسیه، یک طبیعت گرا و به تحقیق مشهورترین آنارشیست قرن نوزدهم. استدلال هاکسلی این بود که تمامی نیکی و احسان در انسان به رابطه ی خونی بازمی گردد، در حالی که کورپوتکین ادعا می گرد که نیکی و خویشاندی دو مقوله ی کاملا جدا از یکدیگر هستند ـ به عبارت دیگر یکی از آنها با دیگری به هیچ وجه رابطه ای ندارد. البته هیچ کدام از آنها درست نمی گفتند، لیکن می بایست یک قرن بگذرد قبل از آن که یک زیست شناس خجالتی، تودار و بسیار باهوش اهل بریتانیا به نام ویلیام دی. همیلتون تمامی مناقشه در باره ی خویشاوندی خونی و نوع دوستی را فرونشاند و آنهم از طریق ارائه ی یک معادله ی ساده ی ریاضی، لیکن بسیار موزون.  

همیلتون به جای طرح این پرسش که آیا خویشاوندی خونی می تواند در باره ی نوع دوستی همه چیز را توضیح دهد (یا ندهد) به طور متفاوتی به این پرسش برخورد نمود. او با تعریف 3 اصطلاح کار خود را آغاز کرد: خویشاوندی ژنتیکی میان افراد (با نام احتصاری r )، هزینه ی عملی نیکی (c) و فایده ای که گیرنده ی نیکی هنگامی که شخصی نسبت به او مهربان باشد به دست می آورد (b) . همیلتون در اوایل دهه ی 1960 و با استفاده از ریاضیات زیبا به کشفی نائل گردید که نوع دوستی و خویشاوندی خونی در آن توسط رابطه ی همه یا هیچ با یکدیگر مرتبط نیستند.

برعکس آنچه تحت عنوان « قانون همیلتون » مشهور است بر این نظر است که نوع دوستی وقتی تکامل  می یابد که r ضرب در b از c بزرگتر باشد. به سخن دیگر، اگر تعداد کافی از خویشاوندان هم خون از نوع دوستی بهره مند شوند و آنهم به طوری که از هزینه ای که نوع دوستی به همراه دارد بیشتر باشد، در چنین صورتی نوع دوستی گسترش خواهد یافت و در غیر این صورت خیر. معنای این فرمول در قالب زبان بی روح انتخاب طبیعی این است که هر چقدر از نظر ژنتیکی خویشاوندان به هم نزدیکتر باشند، احتمال یاری رساندن آنها به همدیگر هم بیشتر است، که در این حالت تعین کننده ی اصلی فایده ای است که از این رابطه به دست می آید.

در عمل هزاران آزمایشی که با موجودات غیر انسان و با انسان ها انجام شده است قدرت قانون همیلتون را نشان داده است. این تساوی کوچک در واقع نسخه ی معادلی است از همان فرمول مشهور آینشتاین یعنی (انرژی برابر است با جرم در مجذور سرعت نور) منتهی در دانش زیست شناسی تکاملی. ما به طور پیوسته مشاهده می کنیم که بررسی هزینه ها و فایده های نوع دوستی که با خویشاوندی ژنتیکی همره است برای ما امکان پیش بینی حضور یا غیبت نوع دوستی را فراهم می آورد.

البته قانون همیلتون تمامی انواع نوع دوستی را توضیح نمی دهد. یک بخش بزرگ دیگر از نیکی میان انسان ها در مقوله ی « رابطه ی متقابل یا معامله به مثل » قرار می گیرد. افراد گاهی علاقمند به رفتار نوع دوستانه در برابر دیگری هستند وآنهم با این انتظار که وقتی خودشان به کمک نیازمند شدند در عوض کاری که انجام داده بودند به آنها کمک شود.

زیست شناسان تکاملی به این نوع از نوع دوستی همیشه همانقدر علاقه نشان داده اند که به نوع دوستی مبتنی بر خویشاوندی خونی. شگفت آن که این بیل همیلتون بود که همراه با رابرت آکسلرود محقق علوم سیاسی و رابرت تریورس زیست شناس تکاملی که الگویی را در حمایت از رابطه ی متقابل تکاملی تدوین نمودند.     

آکسلرود و همیلتون در ادامه ی تحقیقات انجام شده توسط تریورس در اوایل دهه ی 1970 از ریاضیات نظریه ی بازی ها برای پیش بینی آن که به اصطلاح « نوع دوستی دوجانبه » چه هنگام می تواند تکامل یابد استفاده کردند. برای بار دیگر این الگو توسط تعداد زیادی از مطالعات تجربی مورد تایید قرار گرفت.

رابطه ی متقابل می تواند پیچیده باشد، اما توسط یک چشم انداز تکاملی با سهولت بیشتری می توان به درک آن نائل شد ـ به همان ترتیب که در مورد خویشاوندی از راه خون و نوع دوستی.

هنگامی که احسان و نیکی یک معضل است آنگاه پاسخ مناسب ـ یا حد اقل بخشی از آن پاسخ ـ را می توان در زیست شناسی تکاملی یافت.

 

 

لی آلن دوکاتکین پروفسور زیست شناسی است. وی در رشته ی زیست شناسی از دانشگاه Louisville موفق به دریافت نشان « محقق برجسته دانشگاهی » گردیده است. جدیدترین کتاب وی « معادله ی نوع دوستی » است.

 

Is Goodness Natural? By Lee Alan Dugatkin.

Project-syndicate.org 2007.

http://www.project-syndicate.org/commentary/dugatkin1

بعد از این هزینه ها به عهده ی خود عراق است

گفتگوی اشپیگل آن لاین با بازرس کل ایالات متحده آمریکا استوارت بوان

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

فساد و رشوه خواری تمامی وزارت خانه های عراق را فراگرفته است. حق حساب ها بیشتر به دست خود شورشی ها می رسد. با این وجود استوارت بوان بازرس کل

در امور بازسازی در مصاحبه با اشپیگل آن لاین نشانه های

 امیدوارکننده ای برای آینده ی این کشور

 جنگ زده می بیند

 

اشپیگل: در ایالات متحده آمریکا بحث داغی در باره ی بازگرداندن سربازان آمریکایی از عراق در جریان است. در خصوص بازسازی عراق، کشور شما خود را عقب کشیده است. آیا با توجه به آنچه پیش آمده نباید بازسازی در درجه ی اول به عهده ی آمریکا باشد؟

 

بوان: هدف اصلی ما در بازسازی صرفا دادن یک حرکت اولیه برای شروع بود. پیام آخرین گزارش من کاملا روشن است: دوره ای که در آن ایالات متحده بخش بزرگتر برنامه ی کمک رسانی و نوسازی را به عهده داشت دیگر سپری شده است.

 

اشپیگل: و حالا چه کسی باید هزینه ها را به عهده بگیرد؟

 

بوان: خود عراق. ایالات متحده در عراق سرمایه گذاری های کلانی انجام داده. حالا نوبت آن است که خود کشور رهبری را در بازسازی به عهده بگیرد. برای مثال در پایان سال گذشته در صندوق دولت 12 میلیارد دلار موجود بود، در حالی که سیاستمداران قادر به جلوبردن برنامه های لازم برای بازسازی نبودند. اکنون این وضعیت باید تغییر کند و تغییر هم خواهد کرد. عراقی ها مسئولیت هایی را که باید شخصا به دوش بکشند اکنون جدی تر می گیرند و به مرور روشن خواهد شد که آیا آنها توان برآمدن از پس مسئولیت ها را دارند یا خیر.

 

اشپیگل: در فهرست کشورهایی که در آنها فساد و رشوه خواری به شدت رواج دارد فعلا عراق در رتبه ی سوم قرار گرفته.

 

بوان: در رابطه با مسئله فساد و رشوه خواری من به هیچ وجه خوش بین نیستم. فساد تمامی تک به تک وزارت خانه ها را فراگرفته. این موضوع مرا بسیار نگران می کند. دولت عراق باید بالاخره کارمندان فاسد خود را به طور جدی تحت پیگرد قانونی قرار دهد. یک کارمند خطاکار باید در اسرع وقت محاکمه شود، بخصوص اگر یک کارمند سطح بالا باشد، تا به این ترتیب عراقی ها متوجه شوند که دولت در تصمیم خود برای مبارزه با این به قول ما شورشیان درجه ی دوم جدی است. هیچ تردیدی وجود ندارد که این شورشیان درجه ی دوم به درجه ی اولی ها کمک مالی می رسانند.

 

اشپیگل: به عقیده ی شما هزینه ی شورشیان را فساد اداری تامین می کند؟

 

بوان: قائم مقام نخست وزیر اخیرا به من می گفت که هزینه ی فساد از جیب مردم عراق تنها در یک پالایشگاه Beidschi بیش از یک میلیارد دلار بوده و او کاملا اطمینان داشت که یک بخش بزرگتر این پول به سوی شورشی ها در تمامی نقاط عراق جریان یافته است.  

 

اشپیگل: بیشتر وزارت خانه ها در اختیار شیعیان است. آیا باید بپذیریم که با این حساب دریافت کنندگان این پول ها شیعیان هستند؟

 

بوان: این نتیجه گیری می تواند تقریبا درست باشد. هرچند من به عنوان بازرس کل باید به اعداد متکی باشم تا بتوانم به کمک آنها به راستی چیزی را اثبات کنم که فعلا نمی توانم.

 

اشپیگل: وضعیت کدام یک از این دو وخیم تر است: امنیت در عراق یا فساد دولت؟

 

بوان: امنیت. وضعیت بد امنیتی تمامی برنامه ها را سه سال تمام است که با ممانعت روبرو ساخته و باعث فرار دسته جمعی عراقی های تحصیل کرده از کشور شده است. اما وضعیت فساد اداری هم چندان بهتر نیست. عراقی ها تا هر زمان که به صداقت حکومت خود اطمینان حاصل نکنند، نمی توان انتظار پیشرفتی را داشت. 

 

اشپیگل: اگر قرار است که بالاخره روزی در آینده مردم عراق از رفاه برخوردا شوند، آیا این مسئله هیچ ارتباطی هم به بازسازی پالایشگاه ها و استخراج نفت دارد؟

 

بوان: دقیقا همین طور است. 95 درصد درآمدهای کشور از فروش نفت و گاز بدست می آید. عراقی دارای سومین ذخائر بزرگ نفتی جهان هستند. در واقع عراق می بایست مدت ها قبل در مسیر رفاه گام برداشته باشد. اما تولید هنوز هم در سطح پائین تری نسبت به قبل از جنگ قرار دارد. و تقصیر اصلی در این مورد بر عهده ی زیرساخت های افتضاح در این بخش از تولید است. اشکال دیگر هم البته این است که ایالات متحده در سرمایه گذاری در این بخش توجه زیادی به خرج نداده. فقط 9 درصد از کمک های بازسازی به بخش نفت تخصیص داده شده است.

 

اشپیگل: این را هم باید اضافه کنیم که شورشیان علاقه ی زیادی به تخریب لوله های انتقال نفت دارند.

 

بوان: بله. خط لوله های نفتی در ترکیه دائما غیر قابل استفاده هستند. و همین که دوباره تعمیر می شوند برای بار دیگر به آنها حمله می شود و از کار می افتند و کل سیستم متوقف می شود. از این رو حمل و نقل باید به کمک وسایط نقلیه سنیگن انجام شود که این هم به نوبه ی خود شرط لازمی است برای انجام قاچاق.

 

اشپیگل: ایالات متحده چگونه می تواند در یک چنین شرایطی انتظار داشته باشد که جامعه بین الملل در عراق سرمایه گذاری کند؟

 

بوان: در کنفرانس مادرید در 2003 جهت جمع آوری کمک برای بازسازی عراق کشورهای دیگر وعده ی 13 میلیارد دلار کمک های مالی دادند که از این مقدار فعلا 3 میلیارد ارسال شده است و من از نقطه نظر یک سرمایه گذار به این خلف وعده کاملا حق می دهم. وقتی قرار است که کمک های ارسالی برای انجام پروژه های عمرانی در عراق در هوا منفجر شوند یا پول های ارسالی به سرقت بروند، ارسال کمک های بیشتر با تاخیر مواجه خواهد شد. با این حال از هم اکنون عراق شخصا مسئولیت کامل برای ایجاد امنیت و مبارزه بر ضد فساد را به عهده گرفته است. به این ترتیب عراق می تواند به کشورهای علاقمند برای کمک علامتی ارسال کند تا آنها هم بدانند که سرمایه گذاری به طور مجدد باصرفه خواهد بود.

 

 

Jetzt muss der Irak zahlen.

http://www.spiegel.de/politik/ausland/0,1518,479961,00.html

گفتگوی اشپیگل با مشاور پیشین پوتین

گفتگوی مشاور پیشین پوتین با اشپیگل

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

آندره ایلاریانوف، 45 ساله، بورسیه در موسسه کاتو و مشاور ارشد اقتصادی پیشین پوتین، در باره ی

دلایل رفتار وحشیانه ی کرملین با مخالفین سیاسی و شیوه ی برخورد غرب

با مسکو با اشپیگل به گفتگو نشسته است

 

اشپیگل: ما تقریبا آخر هر هفته تصاویر مشابهی را در برنامه های خبری می بینیم: حکومت قدرتمند روسیه، افسران پلیس خود را با باتوم به جان گروه های کوچک تظاهرکننده می اندازد. با توجه به محبوبیت پوتین در روسیه، این سوال پیش می آید که او تا چه حد به انجام چنین رفتاری نیازمند است؟

 

ایلاریانوف: آنها که در راس قدرت نشسته اند از روی عمد دست به این رفتار خشن می زنند تا مخالفین سیاسی خود را مرعوب کنند. هدف آنها خورد کردن اراده ی مردم در مقاومت در برابر پلیس و دست کشیدن از انجام اقدامات مستقل است. موضوع اینجاست آنها در انجام چنین اقداماتی به طور مرتب سطح رفتار تهاجمی خود را افزایش می دهند. بر خلاف ترور توده های وسیع توسط هیتلر، استالین و مائو، در روسیه ما در حال حاضر در حال تجربه ی اقدامات تروریستی بر علیه افراد و گروه های کوچک هستیم.

 

اشپیگل: هدایت این عملیات با چه کسانی است؟

 

ایلاریانوف: کارمندان اداره های ضد اطلاعات. در حال حاضر این افراد بیش از 70 درصد موقعیت های ممتاز را در دستگاه های دولتی به اشغال خود درآورده اند. نابودی کمپانی نفتی میخائیل خودروفسکی به نام یوکوس، قتل روزنامه نگار مشهور آنا پولیتکوفسکایا، مسمومیت مامور مخفی پیشین آلکساندر لیتوینکو با پولونیوم ـ هدف هر کدام از این موارد نگه داشته جامعه در وضعیت هراس دائمی است. به این ترتیب مردم را بیشتر و بهتر می توان کنترل کرد. این تنها دلیلی است که رسانه های تحت کنترل حکومت اجازه دارند در باره ی این قضایا گزارش هایی تهیه و پخش کنند و همین گزارش ها هم به سهم خود به فضای وحشت و هراس مردم بیشتر می افزاید. 

 

اشپیگل: چه کسی برای برخورد خشونت بار با تظاهرگنندگان تصمیم اصلی را گرفته است، رئیس جمهور یا مشاورینش؟

 

ایلاریانوف: یقین بدانید که در سطح وزیر کشور رشید نورگالیوف به تنهایی انجام نگرفته. به دشواری می توان تصور نمود که چنین تصمیم های مهمی بدون آگاهی رهبران بالای کشور انجام بشود.

 

اشپیگل: در هر حال فعلا که هیچ گونه شواهدی مبنی بر این که دولت مورد تهدید قرار گرفته باشد به چشم نمی خورد. اقتصاد در حد 6 درصد در حال رشد است و روس ها می توانند برای گذراندن تعطیلات به خارج رفته و اتوموبیل بخرند. چرا کرملین نمی خواهد تظاهرات بدون خشونت را بپذیرد؟

 

ایلاریانوف: زیرا رهبران ما مطابق با یک منطق متفاوت عمل می کنند. پوتین شخصا گفته است و احتمالا درست هم گفته که هیچ مامور مخفی پیشینی وجود ندارد. آنها صرفا برای تعقیب و به دام انداختن دشمن تعلیم دیده بودند. اگر دشمنی وجود نداشته باشد، آنها خودشان دشمن درست می کنند.

 

اشپیگل: آیا به عقیده ی شما روسیه ی امروز دیگر به یک دیکتاتوری تبدیل شده است؟

 

ایلاریانوف: یقینا روسیه دیگر یک کشور آزاد نیست. ما داریم در مسیر کشوری مانند زیمبابوه جلو می رویم.

 

اشپیگل: به نظرم شما مسئله را بیش از اندازه بزرگ می کنید.

 

ایلاریانوف: خیر. تمامی نهادهای دموکراتیک ما اکنون دیگر برچیده شده اند. ما حقیقتا به بیماری زیمبابوه دچار شده ایم. به همین خاطر است که چرا روسیه به لحاظ دیپلوماتیک در انزوای بیشتر قرار گرفته و چرا رشد اقتصادی در مقایسه با 15 جمهوری سابق شوروی کند تر است. روسیه اکنون از جهت رشد اقتصادی از آخر سوم است.

 

اشپیگل: کمپانی های غربی ثباتی را که پوتین برای کشور به ارمغان آورده است ارج می گذارند. آیا آنها باید به سرمایه گذاری در روسیه خاتمه دهند؟

 

ایلاریانوف: آنها هستند که باید تصمیم بگیرند و خودشان هستند که باید مخاطره سیاسی را مورد ارزیابی قرار دهند.

 

اشپیگل: بوریس گریزلوف رئیس پارلمان روسیه پلیس را با آن روش های قدیمی اش تحسین کرده است، و از این که آنها همه ی کار ها را به درستی انجام می دهند اظهار رضایت نموده. قرار است که او با وزیر امور خارجه ی آلمان فرانگ والتر اشتاین مایر و با رهبران سیاسی مهم احزاب آلمان در برلین ملاقات کند.

 

ایلاریانوف: من در مقامی نیستم که بخواهم به اعضای پارلمان آلمان در این خصوص توصیه هایی بکنم. اگر گریزلوف خشونت بر علیه مخالفان را موجه می داند، او در واقع با این کارش آنچه را مورد تایید قرار می دهد که در اصطلاح جنایی ما به آن راهزنی می گویند. این تظاهرکنندگان نبودند، بلکه پلیس بود که مثل دزدان رفتار کرد. پلیس با دعای خیر آنهایی که در قدرت نشسته اند درست مانند یک گروه تروریستی عمل کرد.

 

اشپیگل: شما در حکومت پوتین برای مدت 5 سال به عنوان رابط با G8 فعالیت می کردید. آیا غرب باید روسیه را از گروه کشورهای کلیدی صنعتی به خاطر سوء استفاده از دموکراسی بیرون کند؟

 

ایلاریانوف: نمی توان در باره ی امکاناتی که غرب برای فشار بر روسیه در اختیار دارد مبالغه کرد.

 

اشپیگل: آیا پوتین در مارس آینده برای بار سوم خود را کاندید خواهد کرد، البته علی رغم این واقعیت که تحت قانون اساسی فعلی چنین چیزی امکان پذیر نیست؟

 

ایلاریانوف: پوتین غالبا گفته است که چنین قصدی ندارد. اما افرادی او را احاطه کرده اند که برای انجام چنین تصمیمی پافشاری بسیار کنند. آنها گام های بسیاری برخواهند داشت تا اطمینان حاصل کنند که پوتین از روی احساس وظیفه تصمیم خود را عوض کند.

 

Former Putin Advisor Discusses Brutality against Russian Opposition

 

http://www.spiegel.de/international/world/0,1518,478817,00.html