باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

فیلسـوفان و سبک نوشـتاری (۲)

برایان مگـی

بخش دوم

برگردان علی محمد طباطبائی

 

 

 

             برایان مگی این پرسش را مورد بررسی قرار می دهد که آیا سبک نوشتاری در فلسفه اهمیت دارد؟ اگر چه تنی چند از فیلســوفان بزرگ نویسندگان ضعیــفی بودند، اما پیچیدگی متن نباید هرگز با فکری عمیــق و نکته ای حکیمانه برابر دانسته شود. لیکن حرفه ای کردن فلسفه و نیاز برای تاثیر گذاردن بر دیگران روشن می کند که چرا بسیاری از فیلسـوفان اکنون نثـرهای غیـر قابل فهم می نویسند.

 

 

از طریق تجربیات شخصی خود میدانم که وقتی بیان چنین گرایشاتی به محفل های حرفه ای برسد، تقریباً همیشه این واکنش را بر می انگیزاند که چنین تغییراتی در شیوه ی نگارش فلسفه توسط تغییرات در خود موضوع است که تحمیل شده ـ و اینکه طی پنجاه سال گذشته تحلیل های مفهومی به چنان درجاتی از ظرافت و تحلیل های منطقی به چنان جایگاه بالایی از ریزه کاری و تخصص رسیده است که امروزه انتظارِ اینکه آنها شنوندگان و خوانندگان غیر حرفه ای داشته باشند واقع بینانه نیست. اگر صرفاً آن کسانی که در این امور از تخصص کافی برخوردارهستند قادر به خواندن مطالب شما باشند این به هر حال برای شما و برای آنها به مقدار قابل توجهی در زمان و در دشواری درک موضوع صرفه جوئی می کند، آن هم چنانچه شما توان و حد آمادگی فنی  آنها را در آنچه می نویسید مورد توجه قرار داده باشید.

     من این استدلال را ابداً موجه نمی دانم. چنین تصوری فرض را بر دیدگاه کوته بینانه و غیرقابل توجیه فلسفی می گذارد. اما حتی اگر ما چنین دیدگاهی را بپذیریم هنوز هم به عقیده ی من فاقد اعتبار است. هنگامی که من نام های پیشگامان نسل گذشته را فهرست کردم فقط دو نفر از آنها را به عنوان اشـخاصی که نوشتارهایشان بر حسب عادت و در روشـی که برای غـیر متخصصین غیر قابل درک بود شاهد آوردم. این دو نفر آستین و ویتگنشتاین بودند. من آنها را با وجود همه آنچه آمد به این عنوان که هر کدامشان در شیوه ای متفاوت نویسندگان خوبی هستند به شمار می آوردم. آستین در تحلیل های مفهومی اش، تمایزاتی از ظرافتی کم یاب در نثر قائل شد که همیشه قابل فهم و روشن بود و البته گاهی هم مطایبه آمیز. این صرفاً عمل متهورانه ی او بود و نه سبک نوشتاری اش که برای همه مگر حرفه ای ها ناخوشایند بود. همچون در مورد ویتگنشتاین، وسوسه شدم که آستین را هم فردی صاحب سبک لقب دهم. من متکلم و ناطقی بومی در زبان آلمانی نیستم، اما در تراکتاتوس برخی از درخشان ترین و مهم ترین نثر در زبان آلمانی را یافتم که پیشتر به آن برنخورده بودم. آن جملات گیج کننده در ذهن شما زبانه می کشند و بسیاری از آنها برای بقیه ی عمرتان در همانجا می مانند. برای فردِ غیر متخصص دشواری، یافتن معنای صحیحی برای آنها است، اما خودِ نثر به تنهائی فروزان است. در تحقیقات فلسفی جملات دارای همان هیجان شدید تراکتاتوس نیستند، هرچند سبک نگارش آنها کاملاً متمایز است. برای من این روشن نیست که آیا مسائل مورد توجه فیلسوفان پیشگام امروز ما به همان اندازه ی دغدغه های ویتگنشتاین موشکافانه و پیچیده اند یا نه، زیرا چنین مسائلی را فقط می توان در جملاتی بیان کرد که شدیداً پیچیده اند و غیرگوش نواز.

     هنگامی که به گذشته تاریخ فلسفه نظری بیفکنیم در می یابیم که پیوسته طی دوره های ادواری که در آنها فلسفه دورازدسترس بوده دفاع و حمایت مشابهی ابراز شده است. در نیمه اول قرن نوزدهم این در جهان آلمانی زبان بود که بیش از هر جای دیگر اروپا فلسفه عرض اندام نمود. این جایگاه بطور متوالی در سیطره ی فیشته، شلینگ و سپس هگل و آنهم در شیوه ای بسیار فراگیر قرار داشت. هر کدام از این سه فیلسوف تا به امروز نمونه و مظهری از پیچیدگی و ابهام باقی مانده اند. در آن زمان دفاع رایج از آن پیچیدگی و ابهام این بود که آثار آنها بسیار عمیق است و این که آنها مشغول حل تمامی معماهای جهان هستند. انتظار اینکه نوشته های آنها واضح باشد عقیده ای ساده لوحانه بود و نشانه ای از نافرهیختگی روشنفکرانه محسوب می شد. تمامی نسل معاصر از فیلسوفان حرفه ای آن زمان در روشی مشابه می نوشتند و به همان نحو از پیچیده نوشتن خود دفاع می کردند.

     به بعضی از این شخصیت های فراموش شده و البته در زمینه و شرایطی غیر فلسفی نظری اجمالی خواهیم افکند. یکی از آنها زندگی نامه خود نوشت ریچارد واگنر هنگام تحصیلش در شهر درسدن بین سالهای 1820 و 1830 است. وی در یکی از آنها چنین می گوید: « من در دروس زیبائی شناسی که توسط یکی از استادان جوان تعلیم داده می شد شرکت نمودم، مردی با نام وایس  . . . که او را در منزل عمو آدولف ملاقات کردم . . . در آن مراسم به گفتگوی بین این دو مرد در باره ی فلسفه و فیلسوفان گوش فرا دادم، صحبتهائی که مرا سخت تحت تاثیر قرار داد. من می توانم سخنان وایس را به خاطر آورم . . . او فقدان روشنی در نوشته هایش را که به شدت مورد نقد قرار گرفته بود با این اظهار نظر موجه جلوه می داد که برای حل ریشه دارترین مسائل روح انسانی که نمی توان به فکر توان و قدرت درک افراد عادی بود. من فوراً این اندرز حکیمانه را به عنوان یک اصل آموزنده برای هرچیزی که می نوشتم پذیرفتم. من برادر بزرگترم آلبرت را به خاطر می آورم که در مورد نگارش نامه ای که یک بار برای او و به نمایندگی از طرف مادرم نوشتم به خشم آمده بود و برایم بیمش را در این باره آشکار کرد که گویا من ظرافت طبع خود را از دست می دهم ». قطعة دیگری که آنهم مربوط به واگنر است در باره ی زندگی نامه خودنوشت نقاشی است با نام فردریش پشت. او در آن زمان از خودش و روزگاری که با واگنر در شهر درسدن در 1840 داشت می نویسد: « یکروز هنگامی که من واگنر را ملاقات کردم او را در حالتی یافتم که تحت تاثیر کتاب پدیدار شناسی هگل از هیجان می سوخت و با حالت مبالغه آمیزی ادعا می کرد که این بهترین کتابی است که تا به امروز نوشه شده. برای اثبات ادعایش برایم قطعه ای از آنرا که تاثیر ویژه ای بر او گذارده بود خواند. از آنجا که نتوانستم بطور کامل از آن سر در آورم خواستم که آنر برای بار دیگر بخواند که متعاقب آن هیچکدام از ما نتوانست چیزی از آن بفهمد. او برای بار سوم آنرا خواند و باز برای چهارمین بار تا آنکه سرانجام به یکدیگر نگریسته و زیر خنده زدیم ».  

    سرانجام عکس العملی بین فیلسوفان بر علیه نوشتن فلسفه در چنین روشهایی بوجود آمد. کتاب شوپنهاور دارای قطعات بسیاری است از دشنام های تند نسبت به فیشته، شلینگ و هگل. شوپنهاور در جایی در باره ی یکی از فیلسوفان حرفه ای و معمولی آن روزگار به نام وایس می نویسد: « برای مخفی کردن فقدان اندیشه های واقعی، بسیاری برای خود اسبابی با ابهت از سخنان به هم بافته شده ی طولانی سرهم می کنند. ادا و اطواری بغرنج و پر طول و تفصیل و عباراتی جدید و ندیده و نشنیده که همگی آنها بر روی هم زبانی شدیداً مغلق و دشوار فراهم می کند که به گوش بسیار فرهیخته می آیند. با همه اینها، آنچه برای گفتن دارند دقیقاً هیچ است ». او نه در طبیعت فلسفه و نه در ویژگی زبان آلمانی چیزی نمی یابد که چنین طرز نگارشی را موجه قلمداد کند، و از آنجا که به عقیده او هیچ گونه الگوی قابل قبول برای نگارش فلسفه در زبان آلمانی وجود ندارد، خود او مصمم به نوشتن در روشی می شود که هیوم در زبان انگلیسی مسائل فلسفی خود را می نوشت. پس از ایده آلیستهای بزرگ آلمانی تمامی فیلسوفان برجسته از اواسط اواخر قرن نوزدهم ـ کیرکگارد، شوپنهاور، مارکس (که به هر حال تا حدودی یک فیلسوف به حساب می آید) و نیچه ـ آگاهانه شیوه ی نگارش هگل را سرمشق قرار نمی دادند و البته همگی آنها نویسندگان برجسته و بزرگی بودند. من نمی توانم درک کنم که چگونه کسی که حتی چنانچه اطلاعات اندکی با نوشته های کیرکگارد و شوپنهاور داشته باشد اینگونه استدلال می کند که روشنی و وضوح آنها و ویژگی سبکشان عمق، ظرافت یا باریک بینی را غیر ممکن می سازد (هرچند البته می توانم بپذیریم که چگونه چنین ادعائی ممکن است برعلیه مارکس و نیچه عنوان شود).

     در انگلستان دوره ای تقریباً مشابه در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بوقوع پیوست. در این کشور دوره ای طولانی وجود داشت که در آن درست آئینی (ارتدکسی) حاکم در میان فلاسفه شکلی از هگلیسم جدید به خود گرفه بود. بعضی از نام هائی که در میان آنها دیده می شد شامل Bradly ,Mc Taggart , Bosanquet   و Green بود. در مجموع شیوه نگارش آنها در متن های فلسفی در همسوئی کامل و تعلق خاطر به هگل قرار داشت. برتراندراسل و جی ای مور در چنین سنتی تعلیم دیده بودند. در واقع اکنون بطور کامل فراموش شده است که اولین مقاله ی منثور و مستقل راسل رساله هگلی های جدید در باره اساس هندسه بود ـ اثری که وی آنرا بعداً مربوط به خود ندانست. طولی نکشید که او و مور آگاهانه بر علیه میراث خود شورش کردند. بخش مهم و ضروری از برنامه ای که این جوانهای شورشی تبلیغ می کردند نیاز برای وضوح و روشنی در نوشته های فلسفی بود. این شرط لازمی بود که آنها انجام آن را به شکل تحسین آمیزی به خود تعلیم می دادند ، به ویژه راسل نویسنده ای درجه یک از آب در آمد و آنها با موفقیت نسل کاملی از فلاسفه را برای دنبال روی از خود متقاعد ساختند. همانگونه که استوارت همشایر درباره ی سبک نگارش راسل اظهار نظر کرده است: « مسئله در اینجا پیچیده و بغرنج نکردن است ـ باقی نگذاردن هرگونه مرزهای مبهم، داشتن احساس وظیفه برای واضح و روشن بیان کردن منظور، بطوری که خطاهای افراد را بتوان دید، و موضوع خودپسند و دوپهلو نبودن است، مسئله هرگز سرهم بندی نکردن نتایج است، هرگز استفاده نکردن از لفاظی برای پرکردن جای خالی، هرگز استفاده نکردن از عباراتی که خواننده می تواند به سهولت آنها را به هر چیزی تعبیر کند، یعنی دو یا سه اشاره ای که معلوم نیست منظور دقیق نویسنه کدامیک از آنهاست ». یکبار کارل پوپر به من گفت که او در همان طریقی که شوپنهاور در زمان خود هـیوم  را به عنوان الگوی خودش گزینش کرده بود اکنون راسل را به عنوان الگو برای خود انتخاب کرده است. در همـین رابطـه پـوپـر به من مطلـبی را گفت که آنـرا هرگز فراموش نمی کنم: « موضوع اصلی روشنی و وضوح نیست، بلکه پیروی از اخلاق حرفه ای است ».    

     شوپنهاور ژرف بین ترین بیماری شناس علل عدم وضوح در نوشته های فلسفی بود. او این بیماری را ناشی از به هم پیوستن دو رویداد بدون ارتباط با هم می دانست. مورد اول حرفه ای شدن فلسفه بود. ما اکنون این حرفه ای شدن را به عنوان امری بدیهی پذیرفته ایم، لیکن تا صد سال پس از خاتمه قرون میانه هیچکدام از فلاسفه بزرگ دانشگاه دیده نبودند. طی این دوره دانشگاه های تاسیس شده به آموختن فلسفه ادامه می دادند اما هیچ کدام از فیلسوفان بزرگ دانشگاهی نبودند و هیچ یک فلسفه تدریس نمی کرد ـ هابز، دکارت، اسپینوزا، لاپبنیتس، لاک، بارکلی، هیوم، روسو. همانگونه که شوپنهاور تاکید می کند: « فقط تنی چند از فیلسوفان استاد فلسفه بودند والبته تعداد نسبتاً کمتری از استادان فلسفه فیلسوف ». هم به اسپینوزا و هم به لایبنیتس کرسی هائی پیشنهاد شد، اما هر دو نپذیرفتند. هیوم نامزد دریافت دو کرسی شده بود، اما هرگز هیچکدام را بدست نیاورد. کانت قطعاً اولین فیلسوف بزرگ و مسلم پس از قرون میانه بود که استاد دانشگاه گردید ـ و با این وجود هرگز درسی در باره ی فلسفه خودش نداد. کانت و ایده آلیست های مشهور استاد دانشگاه بودند، اما پس از آنها فیلسوفان پیشگام از اواسط و اواخر قرن نوزدهم ـ شوپنهاور، کیرکگارد، مارکس و نیچه ـ دانشگاهی نبودند، و همینطور بزرگترین فیلسوف بزرگ انگلیسی قرن نوزدهم، یعنی جان استوارت میل. قرن بیستم اولین قرن پس از قرون میانه بود که در آن اکثر فیلسوفان برجسته اهل دانشگاه بودند. در واقع حرفه ای شدن فلسفه تا بدین اندازه رویدادی جدید است.  

 

ادامه دارد . . .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.