باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

چرا انسان از میمون برتر است

هلن گولدبرگ

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

  

انسان گرایی (اومانیسم) به معنای ایمان به توانایی بشر برای حل مسائل از طریق استفاده از علم و خرد امروزه از شکل اصلی خود تقریباً خارج شده است. آن گونه که ریموند تالیس (Raymond Tallis) دانشمند بریتانیایی در علوم پزشکی هشدار می دهد نقش و جایگاه ذهن و عامل خودآگاه در مسائل انسانی توسط تجسم انسانی دادن یا « دیسنی سازی کردن » آنچه جانوران انجام می دهند و تجسم حیوانی بخشیدن به آنچه مخصوص انسان ها است مورد انکار قرار می گیرد.

یکی از حادترین موارد تجسم حیوانی بخشیدن در سال های اخیر متعلق است به فیلسوف مشهور جان گری استاد مدرسه ی اقتصادی لندن. وی در کتاب اخیر خود با عنوان « سگ های پوشالی: اندیشه هایی در باره ی انسان ها و سایر جانوران »  استدلال می کند که باور انسانی به توانایی های ما برای کنترل سرنوشت و آزادکردن خود از قید محدودیت های محیط زیست طبیعی مان همان قدر واهی است که وعده ی مسحیت به رستگاری.

تصویری که جان گری به سیمای انسانی می بخشد بهتر از سایر موجودات دیگر نیست ـ حتی در مقایسه با باکتری ها. به عقیده ی او ما نباید خود را بیش از اندازه در باره ی این که آیا انسان ها در روی این سیاره دارای آینده ای هم هستند مشغول کنیم. آنچه ما باید در واقع دل نگرانش باشیم تعادل اکوسیستم جهان است: « گونه ی انسانی ما فقط یکی از بسیار گونه های موجود روی زمین است، و ظاهراً دیگر ارزش محافظت کردن را هم ندارد، زیرا دیر یا زود بالاخره منقرض خواهد شد. وقتی چنین شود زمین دوباره سلامتی خود را باز خواهد یافت ».

جای شکرش باقی است که اکثریت مردم با تصویر جان گری از انسان ها به عنوان بلای جان سیاره ی زمین موافقتی ندارند. برای سلامت عقل خودمان هم که شده ـ حال همه چیز به کنار ـ واقعاً نمی توانیم به یک چنین دیدگاه مردم ستیز و هیچ انگاری صحه گذاریم. آیا اگر چنین می کردیم، یقیناً انتخاب دیگری می داشتیم مگر به قتل رساندن خودمان ـ به خاطر خیر و صلاح زمین ـ و سعی در همراه خود بردن هرچه می توانیم تعداد بیشتری از انسان های دیگر؟

با این وجود حتی اگر بسیاری از مردم شکل حاد و ضد انسانی جان گری را رد کنند افراد بسیار بیشتری با این تصور که جانوران در نهایت با ما تفاوتی ندارند موافق خواهند بود. نتیجه ی نهایی در هر حال همان است: یعنی بی اعتباری و کوچک شمردن توانایی های انسان.

امروزه باور به استثنایی بودن بشر به طور بارزی دیگر از مد افتاده است. تقریباً همه روزه ما با کشفیات جدید علمی در این باره که حیوانات چقدر بیشتر به ما از آنچه پیشتر تصور می شد شباهت دارند روبرو می شویم. در مجموعه ای از عنوان های روزنامه ها می خوانیم که: « جانوران چگونه یکدیگر را می بوسند و خود را تزئین می کنند »، « تنبیه شدن پرنده های ماده توسط پرنده های نر »، « تجربه ی فشار روحی سگ ها در کریسمس »، « میمون های کاپوچین حقوق برابر مطالبه می کنند »، « دانشمندان هوش ماهی ها را به اثبات می رسانند »، « پرنده ها هم دادگاه خانواده را تجربه می کنند »، « به گفته ی دانشمندان زنبورها نیز فکر می کنند »، « شمپانزه ها موجودات اهل فرهنگ هستند ».

این استدلال ها هنگامی قانع کننده تر است که نوبت به شمپانزه های بزرگ تر، گوریل ها و اورانگوتن ها برسد. یکی از بزرگترین دشمنان « تقدیس کردن زندگی بشر » ـ آن گونه که خود وی به کنایه اعتقاد به استثنایی بودن بشر را نام گذاری کرده ـ  پیتر سینگر (Peter Singer) است. وی نویسنده ی کتابی با عنوان  « آزاد کردن حیوانات » است و بنیان گذار Great Ape Project. سینگر بر این نظر است که ما باید « محدوده ی گونه ها را بشکنیم » و دایره ی حقوق را در درجه ی اول به میمون های رده ی بالا و سپس به سایر گونه های حیوانات وسعت دهیم. میمون های رده ی بالاتر نه فقط نزدیک ترین خویشاوندان زنده ی ما هستند، که به عقیده ی سینگر آنها همچنین موجوداتی هستند که بسیاری از خصوصیاتی را دارند که ما مدت ها است آنها را مختص انسان می دانیم.

آیا موضوع این است که میمون ها کاملاً شبیه به ما هستند؟ رشته ی نخستی شناسی نشان داده است که میمون های رده ی بالاتر و حتی میمون های معمولی در طبیعت با یکدیگر ارتباط بر قرار می کنند. مشاهدات جین گودال در باره ی شمپانزده ها نشان می دهد که آنها نه فقط از ابزار استفاده می کنند که حتی ابزار سازی هم می کنند ـ مثلاً با استفاده از یک تکه چوب ماهی می گیرند یا مورچه ها را شکار می کنند، سنگ ها را به عنوان سندان یا چکش به کار می برند و برگ درختان را به عنوان فنجان یا اسفنج به کار می گیرند. هرکس که شمپانزه های جوان را در حال بازی و نزاع تماشا کند که چگونه هم دیگر را قلقلک می دهند و با هم شوخی می کنند، توسط شیوه ی رفتاری و خلق و خوی شبیه به انسانی آنها و حالت های بیانی حاکی از شادی و خوشحالی شان شدیداً تحت تاثیر قرار می گیرد.

اما ما باید برای آن که محقق گردانیم تا چه اندازه توانایی میمون های رده ی بالاتر با توانایی های انسان ها قابل مقایسه است از اولین تاثیرها فراتر رویم. آیا موضوع این است که رفتار میمون ها نتیجه ی ظرفیتی از بعضی شکل های اولیه از بینش انسان وارانه است؟ آیا می توان از طریق تکامل داروینی و آموختن تداعی گرا این موضوع را توضیح داد؟ آموختن تداعی گرا یا آموختن آزاد مفاهیمی هستند که در اوایل قرن بیستم توسط بی اف اسکینر یعنی یکی از بانفوذترین روان شناس ها توسعه یافت تا نوعی از آموختن را توضیح دهد که نتیجه ی همکاری میان عمل و تقویت کننده ی آن در نبود هر نوع از بینش و فکر است.

بی اف اسکینر به خاطر آزمایش هایش با موش ها، کبوتر ها و جوجه مرغ ها با استفاده از « جعبه ی اسکینر » بسیار مشهور گشت. در یک آزمایش او جوجه مرغ ها را هنگامی که یک تکمه ی آبی رنگ را نوک می زدند با مقدار کمی غذا پاداش می داد. چنانچه آنها یک تکمه ی زرد، سبز یا قرمز رنگ را نوک می زدند چیزی دریافت نمی کردند. آموختن تداعی گرا یا آموختن آزاد مفاهیمی هستند که توسط مکتب رفتارگرایی بوجود آمده است. این مکتب بر این اندیشه بنا شده است که شیوه ی رفتار حیوانات تحت تاثیر پیامدهای خاصی است که در گذشته تجربه کرده اند و نه این که آنها به آنچه انجام میدهند آگاهی دارند.

دوین رامبو (Duane Rumbaugh) کارشناس رشته ی نخستی شناسی و دیوید واشبورن  (David Washborn)  روان شناس رفتار مقایسه ای در کتاب « هوش میمون ها و سایر موجودات (2003) » بر این نظراند که رفتار میمون ها نمی تواند بر مبنای فقط آموزش اتفاقی توضیح داده شود. به عقیده ی آنها میمون ها موجودات منطقی هستند و با استفاده از توانایی های بالایی که در تعقل و استدلال دارند تصمیم می گیرند. اما شواهدی که چنین ادعایی را تایید کند بسیار ضعیف است و ضعیف تر هم می شود هنگامی که روش های دقیق تر و قاطع تری برای بررسی توانایی های نخستی ها ایجاد گردیده و مورد استفاده قرار گیرد. در نتیجه بسیاری از ادعاهای قبلی راجع به توانایی میمون ها در آگاهی و درک فعالیت هایی که خود انجام  می دهند یا در اعمالی که از میمون های اطرافشان سر می زند مورد تردید قرار گرفته است. 

 

انتقال فرهنگ و یادگیری اجتماعی

در گذشته، انتقال یافتن رفتار به شیوه ی فرهنگی، آن جا که فعالیت ها از طریق برخی اقسام آموزش، یادگیری یا مشاهده و نه از طریق ژن ها منتقل می شدند به عنوان شاهدی بر توانایی های تعقل و استدلال میمون ها استفاده می شد. این ادعا در حال حاضر مورد تجدید نظر قرار گرفته است.

در نگرشی تاریخی افزایش و رشد نسل اندر نسل توانایی های انسان به عنوان خصوصیت تعین کننده انسان در نظر گرفته شده است. پیشرفت بشر به خاطر توانایی های ما در دقیق شدن و اندیشه کردن بر آنچه ما و انسان های اطراف مان انجام می دهیم  مقدور گشته است ـ و به این ترتیب است که از یکدیگر می آموزیم و به هم یاد می دهیم. 

اولین گواه بر انتقال از طریق فرهنگ میان نخستی ها در دهه ی 1950 در ژاپن و در مشاهداتی بر شستن سیب زمینی میان میمون های ماکاک یافت شد. یک میمون مونث جوان این عادت را رواج داد و سپس این روش توسط مادرش و نزدیک ترین میمون هم ردیفش دنبال شد. طی یک دهه تمامی جمعیت آن میمون ها که پائین تر از سن متوسط بودند سیب زمینی هایشان را می شستند. یک بررسی که توسط اندرو ویتن و همکارانش در رشته ای از مطالعات عملی و مستقیم انجام گشته نشانه هایی را مبنی بر حداقل 39 شکل از الگوی رفتاری به انضمام استفاده از ابزارها، ارتباطات و آئین های نظافت در میان شمپانزه ها آشکار می سازد ـ رفتاری که در بعضی از منطقه ها متداول هستند و در بعضی دیگر وجود ندارند. به این ترتیب به نظر می رسد که حیوانات به آموختن مهارت های جدید و انتقال دادن آنها به دیگر همنوعان خود قادر می باشند.

اما پرسشی همچنان باقی می ماند: در باره ی ظرفیت های ذهنی آنها این نتایج چه می گویند؟ وجود انتقال فرهنگی اغلب به عنوان نشانه ای برای این که حیوانات قادر به بعضی از شکل های یادگیری اجتماعی (از قبیل تقلید کردن) و حتی احتمالاً آموختن هستند تلقی می گردد. اما در اینجا در واقع هیچ گواهی بر این که میمون ها قادر به آموزش دادن نوزادان خود هستند وجود ندارد. مایکل توماسلو مدیر مرکز تحقیقاتی ولفگانگ کوهلر در باره ی نخستی ها در آلمان اشاره می کند که « نخستی های غیر انسان به چیزهای در فاصله ی دور در محیط پیرامون خود اشاره نمی کنند، آنها اشیاء را برای سایر میمون ها از زمین برنمی دارند و به نحو فعالی به سایر موجودات هم گروه خود چیزی نمی دهند یا پیشکش نمی کنند ». 

با این وجود حتی اگر میمون ها نتوانند به طور جدی به یکدیگر چیزی یا دهند، چنانچه استعدادی برای یادگیری اجتماعی داشته باشند ـ در شکل تقلید کردن (یعنی آنچه مدت هاست که فرض می شود آنها انجام می دهند) ـ این عمل هنوز هم حکایت از آن دارد که آنها به فرآیندهای پیچیده ی شناختاری قادر هستند. تقلید کردن متضمن آن است که شخص نه تنها قادر به درک کردن و آگاه بودن از این امر باشد که یک عمل هنگامی که توسط دیگری انجام می شود چه معنا می دهد بلکه همچنین باید بتواند بفهمد که وقتی خودش آن عمل را انجام می دهد منظور از آن چیست. به دیگر سخن باید بتواند خودش را در نقش شخص دیگری قرار دهد.

هرچند که بنت گالف روان شناس تطبیقی پس از بررسی دقیق داده های ماکاک های ژاپنی اشاره می کند که سرعتی که آن رفتار در میان میمون های ماکاک گسترش یافت هم بسیار کند بود و هم ثابت، و آن گونه که شاید بعضی ها از عمل تقلیدی انتظار داشتند شتاب پیدا نکرد. آنچه در اصطلاح انسانی می تواند به عنوان گروه خیلی کوچکی از موجوداتی که عادت « مبتکر » را کسب کردند توصیف شود در جامعه ی میمون ها به طول انجامید. این را مقایسه کنیم با توانایی های انسان برای آموزش مهارت های جدید و شیوه ی اندیشیدن و آموختن از آنچه دیگران دریافت کرده اند: یعنی آنچه در حقیقت سنگ بنای انقلاب های کشاورزی و صنعتی را نهاد، و همچنین باعث تکامل و توسعه علم و تکنولوژی و انتقال شیوه های جدید زندگی گشت.

در بررسی و مطالعه منابع نوشتاری در باره ی رفتار نخستی ها، آشکار می شود که در حقیقت هیچ اتفاق نظری در میان دانشمندان در این باره وجود ندارد که آیا میمون ها قادر به ساده ترین شکل یادگیری اجتماعی یا تقلید کردن هستند. برخلاف آن تفاوت هایی که در مجموعه ی رفتاری آنها وجود دارد می تواند نتیجه ی آن چیزی باشد که به عنوان محرک خوشحالی (انگیزه ی شیفتگی) معروف شده است. برای مثال در پرندگان نشان داده شده است که انگیزه ی شیفتگی از یک محل غذاخوری ممکن است رخ دهد چنانچه پرنده ی الف ببیند که پرنده ی ب از آنجا غذایی بدست می آورد. به دیگر سخن توجه آنها به یک محرک بدون هرگونه آگاهی یا درک اهمیت از خود آن محرک جلب شده است.

دیگران چنین استدلال می کنند که تفاوت های محلی احتمالاً به علت شرطی سازی مشاهداتی است، یعنی وقتی یک حیوان در باره ی نتایج مثبت یا منفی اعمالش ممکن است نه بر مبنای تجربه ی پیامدهای مربوط به خودش چیزی بیاموزد بلکه بر مبنای مشاهده ی واکنش سایر حیوانات. این امر شکلی از یادگیری تداعی گرا را در بر می گیرد (یادگیری از ارتباط میان یک عمل و تقویت کننده اش) و نه از طریق هرگونه دریافت شخصی.

مایکل توماسلو طبیعت ویژه یادگیری انسان را مورد تاکید قرار می دهد. به عقیده ی او انسان ها  برخلاف حیوانات می فهمند که در قلمروی اجتماعی ارتباط ها میان مردم متضمن قصد قبلی است و در قلمروی جهان مادی ارتباط ها میان اشیاء متضمن رابطه ی علت و معلولی. ما گرایش به واکنش کورکورانه به آنچه دیگران انجام می دهند یا می گویند نداریم، بلکه تا درجه ی معین انگیزه های آنها را مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهیم. به همین شکل ما تا حدی دارای این آگاهی و شناخت هستیم که فرآیندهای مادی چگونه عمل می کنند، که در نتیجه ما می توانیم در جهان مادی به نفع خود دخل و تصرف کنیم و برای این منظور به طور مدام ابزارهایی بسازیم و آنها را کامل تر کنیم.

یادگیری اجتماعی و آموختن به این توانایی ها وابسته است و کودکان انسان در پایان اولین سال زندگی خود آغاز به انجام چنین تکلیفی می کنند. از آنجا که سایر نخستی ها درکی از قصد قبلی یا رابطه ی علت و معلولی ندارند در یادگیری فرهنگی از این نوع نیز وارد نمی شوند.

این واقعیت که برای شمپانزه ها به چهار سال زمان نیاز است تا مهارت های لازم برای جداکردن و استفاده به قدر کفایت از ابزارها و مثلاً برای مغز کردن دانه های گیاهی را فرا گیرند حکایت از آن دارد که آنها قادر به تقلید واقعی نیستند، آموختن که دیگر بماند. شمپانزه های جوان برای مغز کردن دانه های گیاهی زمان زیادی را صرف می کنند و تلاش بسیاری به خود هموار می نمایند، دانه هایی که در هر حال بخش مهمی از رژیم غذایی آنها را تشکیل می دهد. آهنگ کند تکامل آنها پرسش های جدی را در باره ی توانایی های آنها در خصوص اندیشه کردن نسبت به آنچه خودشان و حیوانات همگروهشان انجام می دهند مطرح می سازد. 

 

زبان

اما آیا میمون ها می توانند از زبان استفاده کنند؟ تحقیقات اساسی رابرت سیفارت (Robert Seyfarth) و دوروتی چنی (Dorothy Cheney) در دهه ی 1980 بر روی نوعی از میمون ها به نام  vervet نشان دادند که تولید آوا توسط آنها فراتر از صرفاً بیان عواطفی از قبیل خشم یا وحشت بود. تولید آوای آنها را می شد به عنوان « ارجاعی » توصیف نمود ـ که در آن آنها به اشیاء و رویدادهایی اشاره می کردند. اما از این مطالعات نمی شد ثابت نمود که آیا گوینده ی آن اصوات با قصد روشنی چیزی را بیان می کند یا ارجاع مستقیمی به یک شیء یا یک حادثه می دهد، برای مثال اشاره به فاصله ی یک حیوان شکارچی.  

سیفارت و چنی در اشاره کردن به این واقعیت که هیچ گونه گواهی وجود ندارد که میمون ها نسبت به آنچه انجام  می دهند آگاهی درستی داشته باشند محتاطانه برخورد کردند. تولید آوای آنها می توانست صرفاً   نتیجه ی شکلی از یادگیری تداعی گرا باشد. تجربیات دیگری برای اصلاح نتایج اولیه انجام گردید تا آشکار کند که آیا در اینجا قصد و غرض روشنی برای ارتباط برقرار کردن وجود دارد یا خیر: مثلاً حالتی که در آن شخصی احتمالاً از یک وضعیت بخصوص برداشت دیگری نسبت به بقیه دارد و با استفاده از ارتباط برقرار کردن می خواهد برداشت دیگران را نسبت به آن قضیه تغییر دهد.

هنوز بسیار زود است که در باره ی پرسش مطرح شده در تحقیقاتی که تا به حال انجام شده است نتایج قطعی اخذ شود. هیچ گونه نشانه ای وجود ندارد که نخستی ها در ارتباط هایی که با یکدیگر برقرار می کنند بر روی یکدیگر نوعی تاثیر از درکی شبه انسانی ـ حتی از نوع اولیه اش ـ بگذارند. اما نشانه ی روشنی نیز وجود ندارد که عکس آن صدق کند. آنچه روشن است این که نخستی ها همچون همه ی حیوانات غیر انسانی فقط در باره ی رویدادهایی که مربوط به زمان حاضر است با یکدیگر ایجاد ارتباط می کنند. آنها در باره ی رویدادهای آینده ی احتمالی یا آنچه پیشتر از این با آن مواجه شده اند با یکدیگر ارتباط برقرار نمی کنند.

ارتباط های میان میمون ها از این رو نمی تواند به جایگاه زبان انسانی ارتقا یابد. انسان ها با یکدیگر در باره ی ایده هایشان بحث و گفتگو می کنند، استدلال می سازند، به تجربیاتی که در گذشته داشته اند مراجعه می کنند و احتمالات آینده را برای تغییر نظر و رای دیگران در ذهن خود به تصویر می کشند. این موضوع از هشدار دادن حیوانات به یکدیگر در باره ی خطری مشخص و حاضر بسیار فراتر می رود.

 

نیرنگ و نظریه ی ذهن

در باره ی این واقعیت چه باید گفت که دیده شده است یک میمون دست به فریب میمون های دیگر می زند؟ آیا این واقعیت به آنچه به عنوان هوش ماکیاولی توصیف گشته اشاره نمی کند؟ نخستی شناسان مشاهده کرده اند که میمون ها در زندگی طبیعی هنگامی که هیچ خطری متوجه آنها نیست صداهای هشدار دهنده از خود ایجاد می کنند تا بدین ترتیب میمون های دیگر را از غذا یا جفت منحرف کنند. اما باز هم همواره این سوال مطرح است که آیا آنها از آنچه انجام می دهند آگاهی روشنی دارند؟ برای آنکه شخصی بتواند دیگران را از روی قصد فریب دهد، باید دارای بعضی شکل های « نظریه ی ذهن » باشد ـ یعنی تشخیص این که دیدگاه ها و باورهای او از دیدگاه ها و باورهای دیگران کمی متفاوت است.

با وجودیکه ریچارد برن بر این نظر است که توانایی های میمون های رده ی بالاتر در مقایسه با حتی انسان های بسیار کم سن و سال بسیار محدود تر است، اما وی مدعی بعضی « نظریه ی ذهن » در میمون های رده ی بالاتر است و البته نه در میمون های معمولی. با این وجود آن گونه که مارس هاوزر (Marc Hauser) محقق علم عصب شناسی شناختاری اشاره می کند، اغلب مطالعات انجام شده در باره ی فریب در میمون ها پرسش از قصد و عمل آگاهانه را بدون پاسخ می گذارد. مطالعاتی که داشتن « عقیده در باره ی عقیده دیگران » را به میمون ها نسبت می دهند به حکایت های بسیار فریبنده گرایش دارند، اما آنها فاقد ادله ی لازم برای پشتیبانی هستند. آن گونه که پروفسور باستان شناسی استیون میتن (Steven Mithen) اشاره دارد « حتی قانع کننده ترین مثال ها می تواند در چهارچوب احتمال های رفتاری آموخته شده (یادگیری تداعی گرا) و بدون توسل به قصد و نیت سطح بالا توضیح داده شود ». 

حتی چنانچه معلوم شود که میمون ها همنوعان خود را فریب می دهند لزوماً حکایت از آن ندارد که آنها نسبت به آنچه انجام می دهند آگاهی روشنی دارند. شاید میمون ها فقطً قابلیت انطباق زیادی دارند و در انتخاب گام های مفیدی که برای آنها غذا، جنس مخالف یا امنیت به همراه می آورد زبر دست هستند، بدون آن که لزوماً در آنچه واقعاً انجام میدهند دریافت یا بصیرتی داشته باشند.

 

خودآگاهی

باوجودیکه هیچ گواه قابل توجهی وجود ندارد که میمون ها دارای یک نظریه ی ذهن هستند اما ممکن است که آنها دارای شکلی نخستین از آگاهی باشند ـ یعنی یک خودآگاهی آغازین. این نظریه توسط این واقعیت تقویت می شود که جدا از انسان ها، میمون ها تنها گونه ای هستند که قادر به تشخیص تصویر خود در آینه هستند. در نوشتار های مربوط به رشد لحظه ای که نوزاد انسان برای اولین بار خودش را در آینه به جا می آورد (چیزی بین سن 15 تا 21 ماهگی) به عنوان نقطه ی عطف مهمی در ظهور تصور از « خود »    تلقی می گردد. اما واقعاً چقدر اهمیت دارد که میمون ها نیز می توانند همین نوع از بازشناسی را در آینه   انجام دهند؟ تکامل خودآگاهی فرآیندی پیچیده است که در آن عناصر متفاوتی که در زمان های متفاوت ظاهر می شوند دخالت دارند. در انسان ها تشخیص چهره ی شخص در آینه فقط صورت اولیه ی ظرفیت تکاملی مداوم برای آگاهی از خود و خود ارزیابی کردن است. خودآگاهی اولیه کودکان کم سن وسال تر بر مشخصه های فیزیکی متمرکز می گردد. با بالاتر رفتن سن نوبت به توجه بیشتر به ویژگی های روان شناختی می رسد. به هنگام پرسش از « من کیستم؟ » بچه های کوچک تر به مشخصه های بیرونی قابل رویت مانند جنس و رنگ مو اشاره می کنند در حالی که بچه های بزرگتر به ویژگی های درونی از قبیل احساسات و توانمندی ها.   

توانایی میمون ها در شناختن خود در آینه ضرورتاً متضمن خودآگاهی شبه انسانی یا تجربه های ذهنی در آنها نیست. چنین به نظر می رسد که میمون ها قادرند بدن های خودشان را به لحاظ ظاهری تجسم کنند اما هرگز فراتر از مرحله ای که کودکان انسان در دومین سال زندگی خود به آن می رسند نائل نمی شوند. 

 

کودکان

تحقیقات جدید، تصویری تقریباً  مبهم از آنچه نخستی ها به انجامشان توانا هستند یا نیستند ارائه می دهد. مطالعات انجام شده در طبیعت شاید به طور قاطع نشان نداده باشند که میمون ها از درک قصد و نیت در قلمروی اجتماعی یا علت و معلول در قلمروی جهان مادی ناتوان هستند، اما چنانچه به طور منطقی به قضیه نگاه کنیم مورد آنها باید به همین گونه باشد. درک و دریافتی از این قسم منجر خواهد شد به نوع انعطاف پذیرتری از یادگیری. ممکن است موضوع از این قرار باشد که میمون های رده ی بالاتر از بعضی از شکل های مقدماتی بینش شبه انسانی برخوردار باشند. اما محدودیت های این بینش مقدماتی (اگر اصلاً چنین چیزی وجود داشته باشد) چنانچه ظهور و طبیعت متغیر بینش در کودکان کم سن و سال مورد تحقیق و بررسی قرار گیرد روشن خواهد شد.

ما با فکر و اندیشه خلاق، انعطاف پذیر و دارای تخیل قوی که مشخص کننده ی نوع انسان است به جهان پای نمی گذاریم. چنین خصوصیت هایی در مسیر تکامل به ظهور می رسند: انسان ها از موجودات زیستی عاجز به موجودات آگاه با مفهومی از خود و استقلال فکری تکامل پیدا می کنند.   

مطالعه در خصوص کودکان از این رو می تواند به ما دانش زیادی نسبت به ذهن انسانی ببخشد. آن گونه که پیتر هابسون (peter Hobson) استاد در آسیب شناسی روانی تکاملی و نویسنده ی کتاب « زادگاه فکر: تحقیقی در منشا فکر » اظهار نظر میکند: « همیشه دشوار است که چیزها را به صورت انتزاعی مورد توجه قراردهیم و این به ویژه هنگامی که ما چیزی فرار مانند تکامل فکر را مورد ملاحظه قرار می دهیم می تواند دقیقاً صادق باشد. یکی از بزرگترین مزیت های مطالعه کودکان بسیار کم سن و سال این است که می توان به وقوع پیوستن فکر را، هنگامی که در رفتار قابل مشاهده ی کودک به عنوان یک عمل جان میگیرد، مورد بررسی قرار داد. فکر  کردن در کودکان سن بالاتر و افراد بالغ بیشتر مسئله ای داخلی است و از این رو پنهان از دید ما، اما در کودکانی که تازه آغاز به صحبت می کنند بیشتر موضوعی برونی است و نزدیک تر به سطح.

هابسون برای اندیشه، زبان و تکامل خود آگاهی در انسان « در زادگاه پیکار عاطفی میان نوزاد و کسی از او پرستاری می کند » مسئله ی قانع کننده ای را مطرح می سازد. پیکار عاطفی و ایجاد ارتباط به عقیده ی او زیربناهایی هستند که بر روی آنها فکر نمادین و خلاق تکامل می یابد.

هابسون از طریق مرور و بررسی مجموعه ای از مطالعات بالینی و تجربی جنبه هایی از مبادله انسانی را که قبل از عمل اندیشیدن به وقوع می پیوندد بدست می آورد. او نشان می دهد که حتی در کودکان تازه به دنیا آمده توانایی و استعدادی برای واکنش نشان دادن به احساسات دیگران وجود دارد. به عقیده ی او چنین امری به تمایل درونی کودک به درگیرکردن خود با انسان های نزدیکش اشاره دارد، هرچند که با بزرگتر شدن گرایش درونی انسان به چیزی که از نظر کیفی به طور کامل متفاوت است تغییر شکل می دهد.    

بدین ترتیب برای مثال در حدود سن 9 ماهگی نوزاد آغاز به شرکت در تجربه هایی از اشیاء یا اعمال با دیگران می کند. آنها شروع می کنند به زیر نظر گرفتن واکنش های عاطفی بزرگسالان از قبیل واکنش به حالت های چهره یا لحن صدا. نوزادان هنگامی که با شرایط جدیدی روبرو میگردند به چهره ی پرستار خود نگاه می کنند و علامت های عاطفی را دنبال می کنند که با اعمال خود در آنها باعث می شوند. هنگامی که آنها علامت های مثبت و دلگرم کننده ای دریافت می کنند به همکاری خود ادامه داده و وقتی به نشانه های منفی نگران کننده ای برخورد کنند عقب می نشینند. در اواسط سال دوم این همکاری های متقابل احساسی  به تبادلات بیشتر آگاهانه از احساس ها، دیدگاه ها و باورها تغییر شکل می یابند.

هابسون قادر است نشان بدهد که توانایی و استعداد برای نماد سازی از همکاری ها و درگیرنمودن های عاطفی از بدو طفولیت آغاز می شود. با‌ آگاهی به این که مردمی که دارای ذهن شخصی هستند دارای تجربیاتی شخصی خودشان نیز می باشند و می توانند به اشیاء معنا ببخشند این آگاهی همراه می شود که چنین معانی می توانند در نمادها تثبیت گردند. این تثبیت گشتن برای هابسون سرآغاز فکر و اندیشه است و سپیده دم زبان: « در این مرحله (کودک) طفولیت را پشت سر می گذارد. او که اکنون به کمک زبان و سایر شکل های کارکرد نمادین مجهز گشته به قلمرو های فرهنگ پرواز می کند. طفل از گهواره به اندیشه بالا کشیده می شود. همکاری و درگیر شدن با دیگران به روح او پرواز را می آموزد ». 

روان شناس روسی لو ویگوتسکی   (Lev Vygotsky)نشان داد که یک لحظه ی بسیار مهم در تکامل فرد انسانی هنگامی رخ می دهد که زبان و هوش کاربردی با هم تلاقی می کنند. این هنگامی است که فکر و کلام با هم در کودکان همراه می گردد و تفکر کردن کودک به سطوح جدیدی ارتقاء می یابد و کودکان آغاز به کسب کردن واقعی ویژگی های انسانی می کنند. زبان به ابزار تفکر تبدیل می شود و به کودکان اجازه   می دهد که به نحو فزاینده ای رفتار خودشان را کنترل کنند.

همانگونه که ویگوتسکی اشاره می کند کودکان کم سن اغلب هنگامی که تکالیف خاصی را باید انجام دهند ـ در ظاهر با خودشان ـ بلند صحبت می کنند. این « گفتار خودمحورانه » ناپدید نمی شود، بلکه به مرور خاصیت درونی پیدا می کند و به گفتارهای خصوصی درونی تبدیل می شود ـ یعنی آنچه اندیشیدن خوانده می شود. ویگوتسکی و لوریا نتیجه می گیرند که « تلاقی میان گفتار و اندیشه رویدادی عمده در تکامل فرد است. در واقع همین ارتباط است که اندیشه انسانی را به جایگاه های خارق العاده بالا می برد ». در میمون ها هرگز یک چنین توانایی برای استفاده از زبان جهت تنظیم افعال خود و در چنین شیوه هایی به منصه ظهور نمی رسد، یعنی آنچه حتی کودکان نوپا قادر به انجامش می باشند.    

با تکامل زبان درک و دریافت کودکان از ذهن خود و سایرین دگرگون می شود. بدین ترتیب در حدود سن سه یا چهار سالگی اغلب کودکان یک نظریه ذهن را برای خود بوجود آوره اند، یعنی آنچه متضمن درک و دریافت زندگی روانی خود و دیگران است، به انضمام درک و دریافت این واقعیت که دیگران ممکن است عقاید اشتباه داشته باشند و این که آنها خودشان نیز ممکن است دچار عقاید اشتباه شده باشند.

هنگامی که برادرزاده ی من استفان به سن سه سالگی رسیده بود یکروز با هیجان به من گفت: « این دست راست من است (در این حال دست راستش را بلند کرد) و این یکی هم دست چپ من (و حالا دست چپش را بلند کرد). اما امروز (امروز شیوه ی بیانی بود که او برای هر چیزی که در گذشته رخ داده بود به کار می برد) من به بابا گفتم که این دست چپ من است (او دست راست خود را بلند کرد) و این دست راستم (استفان دست چپ خود را بلند کرد) ». او از این واقعیت خوشش آمده بود که در دانایی خود در باره ی دست چپ و راست دچار اشتباه شده بود. او به وضوح به این درک و دریافت در خودش رسیده بود که مردم دیگر به انضمام خودش در باره ی چیز ها دارای عقاید و دانستنی هایی بودند و این که این عقاید و دانش ها همانقدر می توانند درست باشند که اشتباه. کودکان همینکه در باره ی افکار به این شیوه قادر به فکر کردن می شوند، دیگر اندیشه ی آنها به یک سطح دیگری ارتقاء پیدا کرده است. نظام آموزش رسمی انتظار دارد که کودکان در متوجه ساختن زبان و فکر نسبت به خودشان از این هم فراتر بروند. کودکان باید بیاموزند که جریان های فکر خود را در شیوه ای آگاهانه هدایت کنند. مخصوصاً این که آنها باید بتوانند به طور آگاهانه نمادها را به بازی بگیرند. سواد خواندن و نوشتن و توانایی در شمردن و حساب کردن به وظایف مهمی در کمک به ارتباط گیری و بازی و دست کاری با اعداد یاری می رساند. اما مهمتر از آن این که این ها دارای تاثیرات دگرگون کننده ای بر اندیشه ی کودکان هستند، به ویژه بر تکامل فکر مجرد و جریان های متفکرانه.

در کتاب پرنفوذ « ذهن کودکان » روان شناس کودک مارگارت دونالدسون (Margaret Donaldson) نشان می دهد که « آن ویژگی هایی از کلام نوشتاری که آگاهی از زبان را مورد تشویق قرار می دهد ممکن است آگاهی از اندیشه ی شخص را نیز مورد ترغیب قرار داده و برای تکامل تسلط بر نفس روشنفکرانه در اشخاص مناسب باشد و همچنین دارای پیامدهای غیر قابل محاسبه بر آن نوع از فکر کردن که مختص منطق، ریاضیات و علوم است.

تفاوت ها در زبان، استفاده از ابزار و دانایی میان میمون ها وانسان ها بسیار وسیع است. یک کودک که حتی سنش به دو سال هم نمی رسد یک سر و گردن از هر میمونی بالاتر است.    

 

تحقیر انسان

آن گونه که انسان شناس زیست شناختی کاتلین ار گیبسون (Kathleen R Ginson) می گوید: « سایر حیوانات دارای ویژگی هایی هستند که در رفتار انسان ها امری عادی است، اما هیچ کدام از این حیوانات به سطوحی از کمال که انسان نائل می شود دست پیدا نمی کنند ـ منظور ویژگی ها آوایی، حالتی، تقلیدی، فنی یا اجتماعی است. همچنین سایر گونه ها نمی توانند رفتارهای اجتماعی، فنی و زبانی را در یک ترکیب شناختاری غنی، دارای تاثیرات متقابل و خود پیش برنده تلفیق کنند. 

از شش میلیون سال پیش بدین سو که مسیر های انسان و میمون برای بار اول از یکدیگر جدا گردید رفتار و سبک زندگی میمون ها تغییر اندکی داشته است. اما رفتار، پیوندها، سبک زندی و فرهنگ انسانی به وضوح دچار تغییرات شگرفی شده است. انسان ها قادر بوده اند که دستاورد نسل های پیش از خود را نیز به کار گیرند. در همین یک قرن گذشته ما از طریق ابداعات دائمی پیشرفت های عظیمی در زندگی خود ایجاد  کرده ایم: از جمله سلامتی بهتر، انتظار طول عمر بیشتر، استانداردهای بالاتر سطح زندگی و وسایل پیچیده تر ارتباط و حمل و نقل.

شش میلیون سال از تکامل میمون ها ظاهراً به ظهور 39 الگوی رفتاری محلی انجامیده است ـ در استفاده از ابزار، نحوه ی ارتباط گیری و آئین های نظافت. با این حال این رفتار ها میمون ها را نه فرا تر از هستی بخور و نمیری که دارند دگرگون کرده و نه آنها را به تغییرات مهم در شیوه های زیستی راهنمایی نموده است. زندگی ما در یک دهه ی گذشته بسیار بیشتر از گذشته دگرگون شده ـ از نظر فن آوری هایی که مورد استفاده قرار می دهیم، این که چگونه با یکدیگر ارتباط بر قرار می کنیم، و این که چگونه روابط شخصی مان را شکل می دهیم و تداوم می بخشیم. اگر تفاوت های عظیم در شیوه هایی که ما و میمون ها زندگی می کنیم را مورد توجه قرار دهیم خوایم دید که وارد دانستن این ادعا که میمون ها « کاملاً مثل ما هستند » بسیار دشوار خواهد بود. آنچه به نظر می رسد که در پس دیدگاه مد روز ما در باره ی هم سنگ بودن میمون و انسان قرار دارد، دست کم گرفتن و تحقیر توانایی ها و ابتکارهای انسان است. غنای تجربه ی انسان      بی اهمیت است زیرا تجربیات انسانی به سطح تجربیات حیوانی تقلیل یافته و با آنها برابر فرض می شود.

دکتر راجر فوتس (Roger Fouts) از موسسه ی تحقیقاتی ارتباطات انسانی و شمپانزه ها این دیدگاه ضد انسانی را در یک اظهار نظر به زیبایی تمام چنین بیان می کند: « هوش انسانی نه فقط ما را از بدن هایمان دورکرده که حتی از خویشان، جامعه ها و حتی از خود سیاره ی زمین. در آینده ی دور این احتمالاً خطای بزرگی برای گونه ی ما است ».

تحقیقات انجام شده در رفتار میمون ها توانسته است بعضی حقایق مفید را در باره ی این که آنها چگونه به ما شباهت دارند روشن کند، و ما را تا حدی با گذشته ی تکاملی که چندین میلیون سال پیش از این داشته ایم آشنا تر کند. با تکامل علمی که نسبت به موضوعات اصلی خود مطابفت درستی دارد می توانیم آگاهی های زیادی در این مورد بدست آوریم که رفتار میمون ها را چه چیزی شکل می دهد.

کتاب مسحور کننده ی استفان بودیانسکی (Stephan Budiansky)  با عنوان « اگر شیر می توانست سخن گوید » نشان می دهد که چگونه زیست بوم شناسی تکاملی (مطالعه ی این پدیده که انتخاب طبیعی چگونه حیوانات را مهیای آن نوع از زندگی کرده که اکنون مشغول آن هستند) برای ما روشن می سازد که حیوانات به چه طریقی اطلاعات را در شیوه هایی که به طور منحصر به فردی مخصوص گونه های آنها است پردازش می کنند و ما تنها کاری که در برابر آنها می توانیم انجام دهیم شگفت زده شدن از آنها است. اما آن گونه که در اواخر قرن نوزدهم کارل مارکس اشاره کرده است: « آنچه بدترین معمار را از بهترین زنبور جدا می کند این است که معمار ساختمانش را قبل از آن که در واقعیت بنا کند در ذهنش مجسم می سازد. در انتهای هر فرآیند کاری ما نتیجه ای بدست می آوریم که از پیش در تجسم کارگر از همان ابتدا موجود بوده است ».

بسیاری از رفتار های حیوانی خیره کننده هستند، اما همانگونه که بودیانسکی نشان می دهد این هم بخشی از حقیقت است که حیوانات کارهای به طور چشمگیر احمقانه ای در موقیعت هایی انجام می دهد که بسیار شبیه به وضعیت های دیگری است که در آنها به نظر می رسید حیوانات درجه ی قابل قبولی از هوش از خود نشان می دهند. این تا حدی به این خاطر است که آنها بسیاری از کارهای برجسته ی خود را توسط حادثه ی ناب می آموزند. اما همچنین به این خاطر که یادگیری حیوانات به مقدار بسیاری جنبه ی تخصصی دارد. توانایی آنها برای یادگیری نتیجه ی فرآیند شناختارای کلی نیست بلکه متضمن کانال های تخصصی شده ای است که با رفتارهای مبنایی جانوری و از قبل معین شده هماهنگ گشته. 

ربط دادن ویژگی ها و انگیزه های انسان به حیوانات نتیجه گیری کاملاً سرهم بندی شده ای بیشتر نیست. چنین نسبت دادنی درک و دریافت ما را از آنچه ویژگی رفتار حیوانی است باز می دارد و آنچه در انسانیت ما بی نظیر است را کوچک و حقیر جلوه می دهد.

بسیار تمسخر آمیز است که ما یعنی کسانی که دارای خصوصیاتی هستیم که هیچ موجود دیگری ندارد ـ یعنی توانایی در ارزیابی این حقیقت که ما « که هستیم، از کجا می آییم و به کجا می رویم » و همینطوردر باره ی جایگاه طبیعی خود ـ به نحو فزاینده ای به نظر می رسد که این توانایی بی نظیر را برای کم بها دادن طبیعت استثنایی ظرفیت ها و دستاوردهایمان مورد استفاده قرار می دهیم.

 

تاریخ انتشار اولیه شنبه 3 دی 1384

 

 

Why humans are superior to apes by Helene Gulberg

Spiked-online 24 february 2004

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.