باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

مائو و مائوییست ها (۲)

کیت ویندشاتل

بخش دوم و پایانی

برگردان‌ علی محمد طباطبایی

 

 

 

حکایتی که توسط چانگ و هالیدی گردآوری شده چنان هولناک است که خواندن آن به معنای واقعی نفس انسان را بند می آورد. و البته همین ادعا برای کسانی که با آثار سایر نویسندگانی آشنا شده اند که طی چندین دهه ی گذشته بعضی از جنبه های مخوف تر شخصیت مائو را آشکار کرده اند صحت دارد. کتاب چانگ و هالیدی فقط حکایت اعمال شیطانی که توسط یک انسان انجام شده نیست، بلکه شرحی گویا و موثر از وضعیت انسانی است. در فروپاشی تمدن در مقیاسی که در دهه های 1920 و 1930 در چین تجربه گردید هر جامعه ای ممکن بود که به حکومت انسان روان رنجور مکار و سنگدلی مانند مائو منتهی شود. آن کسانی که در این خیال خام اند که سنت های فرهنگی لیبرال دمکراسی غربی در برابر چنین پیامدهایی مصون هستند باید این کتاب را حتماً بخوانند تا پی برد که چگونه بسیاری از روشنفکران و سیاستمداران غربی به فراهم آوردن شرایط موفقیت سیاسی برای مائو مشتاق بودند. ادگار سنو اولین آنها بود، اما به هیچ وجه تنها نویسنده یا هنرمند غربی نبود که مقهور مائوئیسم گردید.

در خلال جهش بزرگ به جلو تعداد اندکی از چینی ها  با شناکردن و رساندن خود به هنگ کنگ از مهلکه گریختند و در آنجا بود که خبرهایی در باره ی قحطی سراسری وسبعیت رژیم به اطلاع عموم رسید. مطبوعات به این خبرهای جدید چندان وقعی ننهادند و به جای آن، غرب با رژیم غذایی ثابتی از تبلیغات برای رهبران قابل احترام سیاسی و نویسندگان سرشناس که خلاف آن خبرها را ادعا می کردند تغذیه می شد. پیر ترود (Pirre Trudeau) که بعداً به مقام نخست وزیری کانادا رسید در 1960 سفری به چین کرد و در مراجعت کتاب خوش باورانه و با عنوانی مقتضی « دو بیگناه چینی » به نگارش درآورد که در آن هیچ خبری از قحطی نیامده بود. مونتگومری فرمانده ی نیروی زمینی بریتانیا دوبار در 1960 و 1961 از چین دیدار کرد و ادعا نمود که « در آنجا خبری از قحطی در مقیاس وسیع نیست بلکه فقط بعضی نواحی دچار کمبود مواد غذایی   هستند ». او آن کمبودها را به حساب کوتاهی و خطاهای مائو نگذارد و مصرانه خواستار آن شد که مائو همچنان بر قدرت بماند: « چین نیازمند رهبر است و شما نباید از این کشتی پیاده شوید ». سازمان ملل متحد تماماً ناتوان بود. سازمان خواربار و کشاورزی آن (فائو) در 1959 بازرسی هایی انجام داد و اعلام نمود که تولید مواد غذایی در چین در پنج سال گذشته از 50 درصد به 100 درصد افزایش یافته است: « چنین به نظر     می رسد که چین از عهده ی تغذیه ی جمعیت خود به خوبی برمی آید ». هنگامی که رهبر سوسیالیست فرانسه فرانسوا میتران در 1961 به چین رفت مائو به او گفت: « من تکرار می کنم تا به خوبی پیام من شنیده شود. در چین قحطی وجود ندارد ». میتران برحسب وظیفه و مطیعانه یقین خود را به جهان زودباور گزارش داد. در همان زمان مائو 3 نویسنده ای که می دانست می تواند به آنها اعتماد کند ـ ادگار سنو، هان سوین (Han Suyin) و فلیکس گرین (Felix Greene) ـ را به خدمت گرفت تا پیام خود را از طریق مقاله، کتاب و یک مصاحبه ی تلویزیونی مشهور با بی بی سی (میان گرین متملق و چو ان لای) منتشر کند. 

در میان روشنفکران غربی پرشورترین حامیان او متعلق به چپ های فرانسه بودند. سیمون دوبوار در 1955 سفری به چین کرد و اعلام نمود که: « قدرتی که او (مائو) اعمال می کند از مثلاً قدرت روزولت استبدادی تر نیست. چین نو تجمع اقتدار در دستان یک نفر به تنهایی را غیر ممکن ساخته است ». او در باره ی دیدار خود کتابی طولانی با عنوان « پیاده روی بزرگ » نوشت. همسر او ژان پل سارتر در طی انقلاب فرهنگی چین در دهه ی 1960 « خشونت انقلابی مائو » را به عنوان « عمیقاً اخلاقی » مورد ستایش قرار داد. 

در فرانسه مرکز روشنفکری طرفداران مائو در دهه های 1960 تا 1976 مجله ی Tel Quel بود. این نشریه کانون بیشتر فعالیت های نظری بود که در پاریس آن دوره به چشم می خورد و مسئول تحقق موفقیت های حرفه ای بسیاری از چهره های برجسته روشنفکران چپ فرانسه بود به ویژه پژوهشگر فرهنگی رولان بارت، فسلسوف پساساختارگرا میشل فوکو و ژاک دریدا، فیلسوف مارکسیست لویی آلتوسر، نظریه پرداز در روان کاوی ژاک لاکان و فمینیست افراطی ژولیا کریستوا. موضوعاتی که در آن زمان در Tel Quel  ظاهر می شد عیناً توسط مجله ی مارکسیستی صاحب نفوذ بریتانیا New Left Review دنبال می شد و از آنجا در سراسر بقیه ی جهان انگلیسی زبان منتشر می شد. Tel Quel کار خود را به عنوان یک مجله ی مارکسیست لنینیستی آغاز کرد اما در جابجا کردن چپ غرب از مارکسیسم نوع قدیم ـ با تاکید و اهمیتی که بر طبقه ی کارگر به عنوان حامل انقلاب اجتماعی می گذاشت ـ به سوی چپ جدید پس از دهه ی 1960 ـ با تاکید و توجه آن بر فمینیسم، ضد تبعیضات نژادی، آزادی برای هم جنس گرایان و ضد استعمارگرایی ـ بسیار موثر واقع شد.

بنیان گذار آن مجله، نویسنده و منتقدی به نام فیلیپ سولرس (Philippe Sollers) در 1967 آغاز به انتشار اشعار مائو در همراهی با مقاله های موافق و همفکرانه نمود. در 1971 آن مجله مسیر خود را به سوی موضعی سیاسی و نظری که آشکارا مائوئیستی بود تغییر داد. با وجودیکه هیئت تحریریه مائو را تا حد اندیشمندی جدی بزرگ و بهتر از آنچه بود جلوه می داد ـ به ویژه مقاله ی او « در باره ی تضاد » ـ اما تنها نکته ی مهمی که آنها از مائو گرفتند در باره ی استقلال حوزه ی فرهنگ بود. مارکسیسم سنتی بر این نظر بود که فرهنگ یک جامعه توسط شیوه ی تولیدی همان جامعه معین می شود. اما مجله ی Tel Quel که انقلاب فرهنگی چین را سرمشق خود قرار داده بود چنین استدلال کرد که برخلاف آن فرهنگ خود حوزه ای نسبتاً مستقل است. به این ترتیب برای آنها فضایی باز شد تا بتوانند بر مفهوم سیاست فرهنگی صحه گذارند، اندیشه ای که مطابق با آن ادبیات، گفتگو، سخنرانی، تئاتر و تولید های هنری می توانند منجر به تغییرات اجتماعی شوند. این دیدگاهی بود که طبیعتاً محبوبیت یافتنش نزد نویسنده گان و دانشگاهیان و هنرمندانی که پیشتر از آن توسط مارکسیسم نقش های فایده گرایانه به آنها واگذار شده بود قطعی بود. به این ترتیب جایگاه روشنفکران در انقلاب سوسیالیستی به نقش اصلی ترفیع یافت. ایده ها و طرزنگرش هایی که امروزه بر جای مانده است و مجله ی Tel Quel  می تواند برای آنها مسئولیت بیشتری تا هر چیز دیگری ادعا کند شامل نظریه ی پست مدرنیسم، رشته ی دانشگاهی مطالعات فرهنگی، سیاست تعدد فرهنگ ها، تقدس نظریه پردازان به عنون مشاهیر و یک خصومت تمام و کمال با سرمایه داری مبتنی بر لیبرال دموکراسی به ویژه نوع آمریکایی آن است که Tel Quel این آخری را به عنوان سرچشمه ی تمامی ستم ها تلقی می کند.

چرخش صوری Tel Quel به سوی مائوئیسم در 1971 برای آن نشریه به هزینه ی از دست دادن دردیدا، آلتوسر و تنی چند از دیگر نویسندگان تمام شد، کسانی که مایل نبودند از حزب کمونیست فرانسه که همچنان به طور قاطعانه به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی وفادار مانده بود جدا شوند. اما بیشتر اعضا هیئت تجریریه به همکاری با سولرس ادامه دادند. اوج اشتیاق آنها برای مائو دیداری از چین در 1974 توسط کریستوا، بارت و سولرس بود. نویسنده ی انگلیسی پاتریک فرنچ در مقاله ای در باره ی تاریخچه ی آن نشریه تحت عنوان « زمانه ی نظریه » (1995) می نویسند که گرایش به سوی مائوئیسم آن نشریه باعث گردید که به طور آشکار به چپ کشیده شود.

هیئت تحریریه می خواست که با گاردهای سرخ انقلاب فرهنگی همچشمی کند. هرچند که این هدفی دشوار بود، زیرا هیچکدام از آنها دانشجو نبودند. در چین آنهایی که از پست و مقام های خود کنار گذاشته شده و به کار اجباری بدنی وادار گردیدند از آموزگاران، استادان و نویسندگان تشکیل می شدند. نویسندگان مجله ی Tel Quel در جای رفتن به کارخانه ها و مزارع با اقداماتی که تحمل پذیرتر بود می ساختند. آنها شعار Vive la pensee-maotsetoung را در هر شماره از آن نشریه به چاپ رسانده و دفاتر کار خود را با  دیوارنوشته های سیاسی که از دیوارهای چین نسخه برداری شده بودند تزئین کردند.  

فرنچ می نویسد که مائوئیسم به آن نشریه وجهه ای از رادیکالیسم همراه با « سرشتی تقریباً هیستریک »  می بخشید.  Tel Quel در زمینه و بافت چپگرای پاریسی صرفاً از این جهت هیستریک بود که جرئت کرده بود از حزب کمونیست محلی که گرایش به استالین داشت جدا شود. در واقع آن نشریه مظهر چیزی بیشتر از تغیر جهت از یک مستبد جنایتگار به دیگری نبود. بیعت Tel Quel با مائو تا مرگش در 1976 ادامه یافت. پس از آن بود آنها برای ادامه دادن به مبارزه ی خود در جستجوی قهرمانهای انقلابی جدیدی برآمدند. تردید اندکی وجود دارد که اگر امروز مستبد تمامیت خواه دیگری با کتاب سرخ کوچکی از کلمات قصار خود ـ به همان پیش پا افتادگی کتاب مائو ـ قد علم می کرد وارثین روشنفکر نشریه ی Tel Quel  اولین کسانی     می بودند که به آستان بوسی او می رفتند.

از دهه ی 1950 تا 1980 در میان کارشناسان علوم اقتصادی مباحثه های مهمی در این باره که بهترین خط و مشی ها برای خاتمه دادن به فقر و عقب ماندگی در بیشتر قسمت های آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین چیست در جریان بود. طی این دوره اطلاعات کافی از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی ظاهر گشت که نشان می داد ادعاهای رژیم و آمار های ارائه شده در باره ی پیشرفت های صنعتی و میزان تولید محصولات زراعی در دهه های 1930 و 1940 یا شدیداً دچار اغراق بودند و یا به طور تمام ساختگی. نظارت حکومت بر اقتصاد، اشتراکی کردن و برنامه های پنج ساله می بایست که به زباله دانی تاریخ علم اقتصاد انداخته شوند. با این حال دقیقاً در همان زمان برای هرکسی که چشمی برای دیدن داشت واضح بود که اقتصاددان های چپگرا جهت عرضه ی دقیقاً همان توصیه ها برای جهان سوم به صف شده بودند و حتی بسیاری از آنها انقلاب فرهنگی مائو را به عنوان تایید مدعای خود مورد استفاده قرار می دادند. 

در بریتانیا گروهی از طرفداران علم اقتصاد کینزی از دانشگاه کمبریج به رهبری جان رابینسون نفوذ قابل توجه خود را همراه با سیاستمداران سوسیال دموکرات در سراسر جهان به کارگرفتند تا همین نظر را به اثبات رسانند: خط و مشی های سیاسی که این نظریه پردازان اقتصادی برای بریتانیا توصیه می کردند مخلوطی از الگوی سرمایه داری با اقتصاد دولتی بود، اما هنگامی که نوبت به توصیه هایی برای جهان سوم رسید آنها به عنوان معتقدین حقیقی به سوسیالیسم تحت نظارت دولت از آب درآمدند. خانم رابینسون در کتابی که در 1969 منتشر نمود و عنوان آن « انقلاب فرهنگی چین » بود خط و مشی های مائو از دهه ی 1960 را به عنوان راه حل فقر در جهان توسعه نیافته مورد تاکید قرار داد و او چنین استدلال کرد که مثال شوروی نشان داده است که یک انقلاب سوسیالیستی می تواند یک کشور عقب افتاده را به یک قدرت بزرگ صنعتی و نظامی تبدیل کند. اما مائو به عقیده ی او ثابت کرده بود که دگرگونی در زیربنای اقتصادی برای ایجاد سوسیالیسم اصیل به تنهایی کافی نیست. به این ترتیب به نظر وی انقلاب می بایست که به روبنای اجتماعی نیز گسترش یابد، یعنی به فرهنگ جامعه ی مورد نظر. رابینسون اعتراف می کرد که چین هیچ آمار رسمی از 1960 به این سو منتشر نکرده است. به این ترتیب به باور او تجربه ی مائو نمی توانست توسط محاسبه های دقیق تولید ناخالص ملی یا نرخ رشد اقتصادی مورد تایید قرار گیرد. با این وجود وی مطمئن بود که روابط نوین و دموکراتیک که میان اهل تخصص و کارگران طی انقلاب فرهنگی ایجاد شده است، موفقیت آمیز بوده و برای همه ی مردم به استثنای اقلیتی که پیشتر از جایگاه ویژه ای برخوردار بودند، منافع غیر قابل انکاری ایجاد کرده است، منافعی در بهبود استانداردهای مصرف، خدمات اجتماعی و امنیت اقتصادی که چین را از یکی از فلاکت بارترین کشورها در به اصطلاح جهان در حال توسعه به کشوری (و شاید تنها کشور) تبدیل کرده است که در آن توسعه حقیقتاً در جریان است.

آنچه رابینسون به ویژه در چین مورد تحسین قرار می دهد نظام خودانتقادی در ملاء عام و اعتراف به مقصر بودن است. وی به جای تشخیص آن که این نمایش های عمومی اغلب مقدمه ای است برای گرفتن مجوز مرگ قربانی، آنها را این گونه ستایش می کند: « به مردم چین آموخته می شود که خطاهای خود را مورد بررسی قرار دهند تا در آینده دیگر مرتکب آنها نشوند، آنها حتی از این که خارجی ها هم بدانند که خطاهایی انجام شده است به هیچ وجه ناراحت نمی شوند ». در اواخر دهه ی 1960 هنگامی که خانم رابینسون شخصاً در کنفرانس هایی در هند و سایر کشورهای توسعه نیافته شرکت می جست، این استاد کمبریجی که بسیاری از اندیشه های کینزی اش استحقاق گرفتن جایزه ی نوبل را داشتند در حالی که نسخه ای از کتاب سرخ کوچک مائو را در دست خود می فشرد در صحنه ظاهر می کشت.

در ایالات متحده سایر اقتصاددان های کینزی مسیری مشابه در پیش گرفتند. جان کنت گالبرایت در کتاب خود « سفری به چین » که پس از سیاحت دریایی به سکب پوتمکینی آن کشور به نگارش درآمد چنین با آب و تاب می گوید: « دیگر هیچ تردید جدی نمی تواند وجود داشته باشد که چین یک نظام شدیداً موثر اقتصادی اندیشیده است ». علی رغم آن که هیچ گونه آمار قابل قبولی وجود نداشت، گالبرایت برآوردهای سایر اقتصاددان هایی که همراه او در آن سفر بودند را مبتنی بر آن که بازده صنعتی و کشاورزی سالیانه دارای رشدی 10 الی 11 درصدی است مورد تایید قرار داد: « به نظر من چنین چیزی غیر قابل قبول می آید ». گالبرایت در سراسر دوره ی فعالیت خود از پذیرش زبان نامفهوم و ناپختگی های ایدئولوژیک اقتصاددان های مارکسیست رسمی پرهیز کرد. او همچنین از نظریه های توسعه نیافتگی جهان سوم و سرمایه داری پیشرفته ی انحصاری پل باران و پل سوئیزی در مجله ی آمریکایی و مارکسیستی مانتلی رویو (Monthly Review) ، یعنی نشریه ای که در دهه ی 1960 دیگر علناً مائوئیستی شده بود فاصله گرفت. اما با این وجود گالبرایت نیز مانند رابینسون هنگامی که موضوع در مورد توصیه ی خط و مشی هایی برای ازمیان بردن فقر مردم چین بود دقیقاً از همان برنامه ی سیاسی حمایت می کرد.

سازمان ملل نیز به همان اندازه بی کفایت از آب درآمد. سارتاج عزیز، اقتصاددانی از سازمان خواروبار و کشاورزی سازمان ملل (فائو) در 1987 کتابی با عنوان « توسعه ی شهری: از چین بیاموزیم » نوشت و در آن از سیستم شوراهای محلی که مائو طی جهش بزرگ به جلو به وجود آورده بود به دفاع برخاست. اقتصاددان و فعال محیط زیست بریتانیایی باربارا وارد و نویسنده ی کتاب « فقط یک زمین » در پیشگفتار آن کتاب دچار زیاده روی شد: چینی ها راه حل هایی برای عملاً تمامی معضلات اصلی که در مراحل اولیه ی نوسازی جامعه پیش می آید یافته اند. دستاورد چین توسط نادیده گرفتن باورهای پذیرفته شده کارشناسان توسعه ی غربی و بیشتر عقاید عاقلانه ی مارکسیسم رسمی به دست آمده است.

جاسپر بکر در کتاب خود « ارواح گرسنه » چنین اظهار نظر می کند که چهره هایی مانند رابینسون، گالبرایت، عزیز و وارد اعتبار خود نزد دولت ها را به کار گرفتند تا خط و مشی هایی را مورد پشتیبانی قرار دهند که نتایج فاجعه باری برای کشورهای توسعه نیافته که مورد مشورت آنها بودند داشت. آنها فقر این کشورها را تداوم بخشیدند و نسل های بعدی آنها را متقاعد ساختند که مسیر به سوی نوگرایی کشورهایشان در نوع مائویی انقلاب اجتماعی نهفته است. بکر می نویسد: « با بی خبری از میلیون ها انسانی که در مذبح نخوت مائو قربانی شدند، محققین دانشگاهی و صاحب نظران سیاسی اکنون چین را به عنوان الگویی برای توسعه به شمار می آورند و به این ترتیب خط و مشی های مائو به افکندن سایه ای وحشتناک و مخرب بر بقیه ی جهان آغاز نموده است ».

احتمالاً به همان اندازه زیاد که محافظه کاران غربی لذت می برند از مطلع شدن از این که اعتبار رقبای ایدئولوژیک و سیاسی آنها از آنچه ما اکنون در باره ی رژیم مائوئیستی می دانیم شدیداً لطمه خورده است، اما به همان اندازه اندک نیز این داستان هولناک می تواند مایه ی تسلی خاطر خود آنها باشد. دو شخصیتی که در کتاب چانگ و هالیدی مورد توجه قرار نگرفتند یکی ریچارد نیکسون بود و دیگری هنری کیسینجر. آنچه باعث گردید که نیکسون شخصاً به چین سفر کند بالاتر رفتن امکان موفقیتش در انتخابات 1972 در نتیجه ی این سفر بود. هدف کیسینجر به دست آوردن امتیاز استراتژیک از شکاف Sino-Soviet  (1) بود. داد و ستد هایی که میان چین و ایالات متحده انجام گردید، در واقع همگی ترددی یک طرفه بودند که ایالات متحده امتیاز پشت امتیاز داد و تقریباً در مقابل چیزی نگرفت. نیکسون با بیرون آوردن نیروهای آمریکایی از ویتنام موافقت کرد و به این ترتیب ویتنام جنوبی را به حال خود رها نمود. کیسینجر قول داد که « بیشتر اگر چه نه تمامی » نیروهای آمریکایی را تا قبل از پایان دوره ی بعدی نیکسون از کره خارج سازد، اما نتوانست ضمانتی بگیرد که چینی ها از تهاجم کمونیستی دیگری به کره ی جنوبی حمایت نکنند. آنها با وارد ساختن چین به سازمان ملل ـ که یک کرسی و حق وتو در شورای امنیت نیز به دست آورد ـ به متحد قدیمی آمریکا یعنی تایوان خیانت کردند. مائو در نگاهی به انتخابات سازمان ملل گفت: « بریتانیا، فرانسه، هلند، بلژیک، کانادا ، ایتالیا ـ آنها همگی به گاردهای سرخ تبدیل شدند ». مائو در ملاقات شخصی خود با نیکسون متکبرانه با او برخورد کرد و حرف نیکسون را قطع نمود. بعداً او به دیپلومات هایش دستور داد که با آمریکا به عنوان مهمترین دشمن عمومی رفتار کنند و آمریکا را در انظار عمومی به تندی مورد حمله قرار دهند. علی رغم مقدمه چینی های نیکسون، مائو در اصرار بر ادعای خود مبنی بر آن که رهبر ضد آمریکایی در جهان است کاملاً مصمم و جدی بود.

مائو در دهه ی 1950 برای قانع ساختن اتحاد شوروی در دادن تسلیحات اتمی به چین دوبار ترتیب برخوردهایی را با تایوان داد تا به این ترتیب دورنمای حمله ی اتمی آمریکا به خاک چین را القاء نماید. در 1973 1972 او همین ترفند را به طور معکوس انجام داد. او شبح جنگ با اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را مورد استفاده قرار داد تا ایالات متحده را در دادن تسلیحات اتمی به چین قانع سازد. کسینجر با این درخواست حد اقل به طور شفاهی موافقت کرد. او به چینی ها گفت که یک گروه ضربت مخفی ایجاد می کند تا بهترین راه برای مجهز کردن آنها به گلوله های توپ هسته ای، سلاح های جنگی هسته ای و هواپیماهای تاکتیکی پر شده با بمب های هسته را مورد مطالعه قرار دهند. کیسینجر همچنین از فرانسوی ها درخواست نمود که به تحریم اقتصادی چین خاتمه داده و فروش هواپیما به آنها را میسر سازند. او همچنین مخفیانه بریتانیا و فرانسه را برای فروش فن آوری رئاکتورهای هسته ای شدیداً ممنوعه به چین تشویق کرد.    کیسینجر همچنین به موخره ی مائو اطمینان خاطر مجدد داد: « ما در مخالفت با (شما) یک موضع صوری اختیار خواهیم نمود، اما فقط همین. از آنچه ما به طور علنی انجام می دهیم شگفت زده نشوید ».

با این وجود روشن است که کیسینجر در برآورد قدرت نظامی و صنعتی چین بیش از حد به آنها بها داده بود و در درک این نکته ناکام ماند که تصفیه های بی وقفه ی مائو از چین چه ویرانه ای بر جای گذاشته بود. کیسینجر متوجه نبود که متحدی که او می خواست محبتش را به دست آورد هنوز هم در صنعت دارای زیربنای کوچک و ابتدایی بود. صنعت هواپیما سازی چین چنان زهوار در رفته بود که تولیداتش عملاً به درد بخور نبودند. در آوریل 1972 چوان لای آلبانی ها را از به پرواز درآوردن میگ های 19 ساخت چین برهذر داشت زیرا احتمال داشت که آنها در آسمان منفجر شوند. چو به سایر سران دولت گفت که بالگردهای چینی را در خواست نکنند، زیرا آنها از ایمنی اندکی برخورداراند.

تاکتیک کیسینجر در جدایی افکندن میان چین و اتحاد جماهیر شوروی موفق از آب درآمد، اما نه آن گونه که خودش در نظر داشت. زنگ خطر شوروی ها توسط فتح باب های نیکسون به صدا در آمد و آنها را به عنوان تهدیدی آشکار و مستقیم تلقی نمود. در ژوئن 1973 برژنوف به نیکسون و کیسینجر هشدار داد که چنانچه میان ایالات متحده و چین توافقات نظامی جدیدی انجام گیرد « خطرناکترین پیامدهای ممکن را به دنبال خواهد داشت و شوروی را به انجام اقدامات جدید مجبور خواهد نمود ». یکی از هدف های ظاهری دیدار نیکسون از چین کاهش احتمال خطر جنگ با اتحاد شوروی بود. اما در واقع آن دیدار اگر فایده ای هم در بر داشت اتفاقاً در افزایش این خطر بود.

چانگ و هالیدی کتاب خود را با یادآوری مایوس کننده ای به پایان می برند. در مواجهه با دوره ی مجدد در اشتیاق غرب برای چین و معجزه ی اقتصادی ادعایی آن، آنها موخره ی کتاب خود را در اصرار ورزیدن بر این که چه مقدار اندک از نظر سیاسی تغییراتی صورت گرفته است به پایان می برند. امروز تصویر بزرگ مائو و جنازه اش هنوز هم بر میدان تیان آن من در قلب پایتخت چین حکومت می کند. رژیم کمونیستی فعلی خود را به عنوان میراث مائو و ادامه دهنده ی جدی اسطوره ی او اعلام می کند.

اما اجازه دهید که من مطلب خود را با اشاره ای مثبت تر به پایان برم. در گذشته کتاب هایی که در باره ی چین به نگارش در آمده بودند نقش مهمی در تغییر سیاست های این کشور بازی کردند. کتاب ادگار سنو « ستاره ی سرخ بر فراز چین » در به دست آوردن حمایت های داخلی برای حزب کمونیست چین بسیار نقش مهمی داشت. اما نادیده گرفتن کتاب چانگ و هالیدی هم غیر ممکن است. شکی وجود ندارد که این کتاب در چین ممنوع خواهد شد، اما به طور مخفی دست به دست خواهد گشت و جستجو برای یافتن آن ادامه خواهد داشت. ده ها هزار دانشجوی چینی در کشور های غربی این کتاب رادر کتابفروشی ها خواهند دید. ماجرایی که نویسندگان این کتاب تعریف می کنند چنان هولناک است که هم مردم چین را شکه خواهد نمود و هم آن که بسیاری از لطیفه ها و شایعاتی که از خانواده های قدیمی به نسل جدید منتقل شده را مورد تایید قرار خواهد داد.

مائو به جای آن که آن مردی باشد که پادشاهی باستانی چین را دوباره برافراشت، وی آن کسی بود که آن را به زانو درآورد. این کتاب تاریخچه ای قدرتمند است که وارثین مائو در تکذیب آن یا حتی خاموش کردنش دشواری های بساری خواهند داشت. همانگونه که کتاب سنو به ایجاد رژیم کمونیستی کمک کرد، کتاب چانگ و هالیدی هم می تواند به سرنگونی آن یاری رساند. اگر قرار است که در زمانه ی ما کتابی به تنهایی توان تغییر مسیر تاریخ را داشته باشد، آن کتاب همین است.    

  

 

Mao and Maoists by Keith Windschuttle.

New Criterion 2005.

 

1: منظور درگیری های مرزی میان چین و شوروی از اواخر دهه ی 1950 بود که اوج آنها در 1969 واقع شد. مترجم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.