باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

جهنمی در آفریقا

بریان بریواتی

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

در منطقه ی دارفور در سودان افراد غیرنظامی را مورد تجاوز قرار داده و به قتل می رسانند و آنهم نه به خاطر زمین یا ثروت آنها بلکه بخاطر خودشان. به قتل رساندن آنها

هدفی برای خود است. 

  

ادامه مطلب ...

سیاست دوستی

مارک ورنون

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

هنگامی که روابط دوستانه در زندگی سیاسی نقش بازی می کنند واژه ی سیاسی جدید برای آن بدگمانی است. به عقیده ی مارک ورنون ما نیازمند آموزشی مجدد در درس هایی از یونان باستانی هستیم.

  

ادامه مطلب ...

برخورد جهانی عواطف

دومینیک مویزی  

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

سیزده سال پیش از این ساموئل هانتینگتون ادعا نمود که « برخورد تمدن ها » در حال استیلا بر جهان است. حوادث روی داده از آن زمان تا به امروز بیشتر بر صحت پیش بینی او گواهی می دهد و نه بر اشتباه بودن آن. البته صحیح تر خواهد بود که ما از « برخورد عواطف » سخن گوئیم. جهان غرب زندگی در فرهنگ وحشت را به نمایش گذارده، جهات عرب و اسلامی به دام فرهنگ حقارت افتاده و بیشتر بخش های آسیا نشان دهنده ی فرهنگ امید است.

ایالات متحده و اروپا توسط فرهنگ مشترکی از ترس دچار تفرقه شده اند. در هر دو طرف می توان با شدت های متغیری شاهد ترس از افراد بیگانه، وحشت از آینده و یک اضطراب بنیادین در باره ی فقدان هویت و کنترل بر سرنوشت خود در جهانی که به طور فزاینده در حال پیچیده تر شدن است بود.    

ترس اروپایی ها از مورد هجوم قرار گرفتن فقرا است، در درجه ی اول فقیران جنوب. اروپایی ها همچنین در این هراس به سر می برند که توسط اسلام گرایان تندرو منفجر شوند یا با توجه به رشد سریع زاد و ولد در آنها مغلوب شده و تا چند سال دیگر نام قاره ی آنها به جای Europa  به  Eurobia تغیر کند. علاوه بر آن آنها دچار این هراس هستند که از جهت رشد اقتصادی عقب بمانند. در نهایت در اروپا وحشت از سلطه ی قدرتی خارجی وجود دارد، حتی قدرتی دوست (مانند ایالات متحده) و یا قدرتی پشت پرده (مانند کمونیسم اروپایی).

بعضی از این قبیل فقدان نظارت ها در ایالات متحده نیز مشاهده می شود. در اینجا البته از هراس جمعیت شناختی کاسته شده است، هرچند که البته به روشنی حضور آن را می توان دید. آمریکایی ها از زوال اقتصادی به همان طریقی که اروپایی ها می ترسند هراسی ندارند (با وجودیکه آنها از خرید کالا از منابع خارجی نگرانی بسیار دارند). با این حال آنها نیز به زوال می اندیشند ـ در بدن های خودشان با توجه به بیماری چاقی، در بودجه هایشان از جهت کسری موازنه ی کلان و در روان های خود با توجه به از دست دادن اشتها برای ماجراجویی های خارجی و در پرسش فزاینده از اهداف ملی. و البته پس از یازده سپتامبر ذهن آمریکایی ها شدیدا درگیر موضوع امنیت داخلی است.

در حالی که اروپایی ها در تلاش حفاظت از خود در برابر جهان به توسط ترکیبی از واقعیت گریزی و آشتی جویی هستند، آمریکایی ها حفاظت از خود را با پرداختن به مسائل در همان سرچشمه هایش و در خارج ازمرزها جستجو می کنند. لیکن در پشت لفاظی های خوش بینانه و محکم دولت بوش این واقعیت تیره قرار گرفته است که واکنش ایالات متحده به یازدهم سپتامبر این کشور را نا محبوب تر از همیشه ساخته است. برای مثال دخالت نظامی آمریکا در عراق معضلات بیشتری نسبت به آنچه حل کرده ایجاد نموده است.

در این میان جهان اسلامی قرن ها است که شدیدا درگیر مسئله ی زوال است. هنگامی که اروپایی ها در قرون وسطی گرفتار بودند، اسلام در اوج خود بود. اما وقتی رنسانس در غرب آغاز گردید، سقوط محتوم اسلام نیز شروع شد.

مسلمان ها ایجاد کشور اسرائیل در میانه ی سرزمین های عربی را به عنوان بالاترین مدرک و شاهد برای زوال خود می نگریستند. برای یهودی ها مشروعیت اسرائیل چند جانبه بود، یعنی ترکیبی از تحقق وعده ی دینی، عملی شدن سرنوشت ملی و جبران جنایتی بی مانند یعنی هولوکاوست توسط جامعه ی جهانی. برعکس برای عرب ها تشکیل کشور اسرائیل به معنای تحمیل نابهنگام منطق استعماری درست در لحظه ای بود که استعمارزدایی تازه آغاز می گردید.

مناقشه ی حل نشده میان اسرائیل و همسایه هایش به چرخش فرهنگ تحقیر عرب ها به سوی فرهنگ تنفر مساعدت نموده است. در طول زمان ویژگی ملی این مناقشه به مبنای نخستین و دینی آن تبدیل گردیده است ـ یعنی به مناقشه میان یهودیان و مسلمان ها، هرچند نه برخورد میان اسلام و غرب در کل.

ترکیب جنگ داخلی در حال شدت یافتن در عراق و جنگ در لبنان میان حزب الله و اسرائیل احساس انزجار و خشونت را در بسیاری از مسلمان هایی که توسط ایران و متحدانش به خوبی مورد بهره برداری قرار گرفت تقویت کرده است. و جهان گرایی همراه با فراخ تر شدن شکاف میان برندگان و بازندگان اقتصادی به سهم خود این معضل را پیچیده تر ساخته است.

فرهنگ تحقیر به سرگردانی مسلمان های ساکن در کشورهای غربی نیز سرایت نموده. برای مثال شورش های فرانسه طی پائیز 2005 اساسا دارای یک منشا اقتصادی و اجتماعی بود، اما آنها همچنین حمله و انتقاد ناراضی ها بر ضد جامعه ای بودند که ادعا می کند به خارجی ها بنابراصول خود برابری اعطا می کند اما در عمل از اجرای آن ناکام می ماند.

در حالی که غرب و خاورمیانه شاخ هایشان فعلا در هم گیر کرده است، اطمینان در حال افزایشی مسیر خود  را به طرف شرق در پیش گرفته. چین پس از دو قرن زوال نسبی اکنون جایگاه به حق خود در جامعه ی بین الملل را دوباره به دست می آورد. سیاست چین که بر توسعه اقتصادی متمرکز است و از هر گونه مناقشه دوری می کند به نظر می رسد که برای پکن هم فواید مادی و هم احترام و توجه بین المللی به دست می آورد. چین مانند هندوستان اکنون برای اولین بار در تاریخ معاصر خود بر صحنه های جهانی هم به عنوان قدرتی مستقل و هم نیرویی بسیار مهم قدم می گذارد. هر دوی آنها دچار مشکلات بسیاری هستند، اما  خوش بینی فعلی در مورد آنها واقعی بوده و به نظر محتمل می آید که همچنان ادامه یابد.

با فرض وجود برخورد عاطفه ها، اولین اولویت غرب باید تشخیص سرشت تهدیدهایی باشد که فرهنگ تحقیر جهان اسلامی نسبت به اروپا و ایالات متحده مطرح می سازد. برای خنثی کردن آنها نه سیاست مصالحه و آشتی جویی و نه اعمال زور و فشار به تنهایی کافی نیستند. جنگی که به مرور خود را می نمایاند نبردی است که فرهنگ تحقیر در آن نمی تواند فاتح باشد، اما به هر حال این یک جنگ است و جنگی که غرب می تواند در آن بازنده شود، آنهم چنانچه به چنددستگی در میان خود ادامه داده یا به ارزش های لیبرال و احترام و توجه به قانون و حقوق فردی خیانت ورزد. چالش اصلی پی بردن به این که اسلام میانه رو چگونه باید در برابر نیروهای افراطی ظاهر شود نیست، بلکه پی بردن به این که چگونه باید احساس کفایت کننده ای از امید و پیشرفت در جوامع اسلامی را مورد حمایت قرار داد به طوری که یاس و خشم توده ها را دیگر به سوی ارتش های افراط گرایان گسیل نکند.

از چنین دیدگاهی مناقشه ی اسرائیلی ـ فلسطینی را بیشتر از همیشه می توان به عنوان نمونه ی کوچکی از آنچه جهان به آن تبدیل می شود مشاهده کرد. در اینجا اسرائیل همان غرب است که توسط فرهنگ تحقیر احاطه شده و در رویای نجات از یک ناحیه ی خطرناک و بازگشت به فرهنگ امید است. اما اول باید راه حلی برای معضل فلسطینی ها پیدا کرد وگرنه چنین نجاتی نیز ناممکن خواهد بود. اروپا و آمریکا نیز در تلاش دائمی از خود دور کردن آنچه از آن وحشت دارند می باشند، اما فقط هنگامی در آن موفق خواهند بود که راهی برای کمک کردن به جهان اسلامی برای حل معضلات خود بیابند.

 

 

The Global Clash of Emotion by Dominique Moisi.

The International Herald Tribune.

 

زنان در صف مقدم؟

رالف داهرن دورف

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 dahredorf

 

هنگامی که رئیس جمهور آمریکا هیلاری کلینتون ورئیس جمهور فرانسه سگولین رویال و صدراعظم آلمان آنگلا مرکل در یک مثلث پرابهت و خیره کننده از قدرت زنانه در اجلاس سران 8 به یکدیگر ملحق شوند آن جلسه چگونه به نظر خواهد رسید؟ یک چنین سناریویی البته آنقدر ها هم غیر ممکن نیست. در واقع در ایالات متحده و فرانسه در میان خانم ها حتی نامزدهای جایگزین برای مقام ریاست جمهوری وجود دارد (کوندا لیزا رایس در آمریکا و میشل الیوت ماری در فرانسه). آیا معنای آن شیوه ی جدیدی هم در سیاست های داخله و هم در روابط بین الملل است؟

پاسخ این پرسش آنقدرها هم روشن نیست. در هر حال بعضی از زنان مدت ها است که توان و اراده ی لازم برای رسیدن به مقام های اول در کشورهای خود را داشته اند. به ایندیرا گاندی، گلدامایر یا مارگارت تاچر بیندیشیم. هرسه ی آنها در کشور های خود نخست وزیران مقتدری بودند، هرچند شاید نه نمونه ای از آنچه می توانست به عنوان ارزش های زنانه مورد توجه قرار گیرد. آنها همگی در ترفند های خود بر مردها سبقت جستند و فرصت چندانی برای آنچه اصطلاحا فمینیسم خوانده می شود صرف نکردند.    

در واقع چنانچه مسئله ی اصلی رهبری سیاسی باشد گرایش دیگری هم هست که می تواند بسیار قابل توجه تر باشد. در مورد تشکیل دولت ها زنها موفق شده اند که از زندان حوزه های سنتی خود مانند آموزش و پرورش و مسائل اجتماعی بیرون بزنند. به ویژه سیاست خارجی اکنون دیگر به یک عرصه ی تاخت و تاز های زنانه تبدیل شده است. هم ایالات متحده و هم اتحادیه اروپا دارای زنانی هستند که دفاتر خارجه ی آنها را به دست گرفته و مدیریت می کنند ـ و البته به همین ترتیب نیم دوجین کشورهای اتحادیه اروپا از جمله بریتانیا. آیا چنین وضعیتی در عمل جوهر سیاست خارجی را عوض کرده است؟

تردیدی وجود ندارد که دگرگونی در شیوه های سیاست در بسیاری از بخش های جهان در حال روی دادن است. به طور خلاصه به نظر می رسد که دوره ی ریگان ـ تاچر دیگر به سر رسیده است. در حالی که مخالفان جهان گرایی هنوز هم با سیاست های نئولیبرال مبارزه می کنند، گفتمان سیاسی در حال گردش به مسیر جدیدی است. واژه هایی مانند « عدالت » دوباره مد روز شده است و وضعیت کسانی که در نتیجه ی جهان گرایی دچار ضرر و زیان شده اند و مشکلات « طبقه ی فرودست » مورد توجه قرار می گیرد.

رهبری محافظه کاران انگلیس دیوید کامرون نیز به نحوی مشابه حامیان امل خویش را با گفتن این که آنهایی که از زندان آزاد می شوند در درجه ی اول « نیازمند » عشق و محبت هستند شگفت زده کرده است. هنگامی که نخست وزیر انگلیس تونی بلر انتخابات بعدی را به مسابقه ی مشت زنی تشبیه نمود که در آن کامرون « مگس وزن » پس از یک راوند کوتاه مغلوب براون « سنگین وزن » می شود حامیانش در مجلس عوام شدیدا او را مورد تشویق قرار دادند. اما آن اشاره ی او مورد پسند رای دهندگان واقع نشد. مردم به نحوی ارزش های « نرم » را به ارزش هایی که طی دو دهه ی گذشته متداول بودند ترجیح می دهند.

با این وجود زنانی که در موقعیت های رهبری قرار گرفته اند نیستند که این ارزش ها را دردرجه ی اول نمایندگی می کنند. خانم مرکل البته ملایم تر شده است، زیرا باید یک ائتلاف بزرگ را رهبری کند، در حالی که موضع اصلی او بیشتر از نوعی ریگان ـ تاچری است. یولیا تیموشنکو آشکارا شجاع ترین در میان رهبران انقلاب نارنجی اوکراین بود و هیج کس هنوز هیلاری کلینتون را به عنوان انسانی به ویژه « نرم » توصیف نکرده است. برعکس، رقیب احتمالی جمهوری خواه او در 2009 سناتور جان مک کین در حالی که خودش یک قهرمان جنگ است اما برای بسیاری از آمریکایی ها مظهری از ارزش های نرم جدید محسوب می شود.

مرکل در آستانه ی کنفرانس اخیر حزبش دوره ی نسبتا بدی را سپری کرد، زیرا یورگن روتگرس نخست وزیر بزرگترین ایالت آلمان یعنی نورد راین وست فالن به دموکرات مسیحی ها نقش تاریخی شان را در حمایت از سیاست های رفاه اجتماعی خاطر نشان کرد. فقط در مورد خانم رویال می توان ادعا نمود که در مقایسه با تندرو های حزب حاکم یعنی نیکولاس سارکوزی مدافع یک خط نرم تر است.

بنابراین آیا زنانی که در راس ـ یا نزدیک به راس ـ قدرت سیاسی قرار گرفته اند بر خط و مشی های سیاسی تاثیر معنی دار نگذاشته اند؟ واقعیت این است که حتی اگر چنین تاثیری هم ایجاد شده باشد تفاوتی نسبت به قبل دیده نمی شود. از جهتی می توان ادعا نمود که پیشرفت زنها صرفا پیامد عادی حرکت های مرحله ای به سوی برابری حقیقی در موقعیت های شغلی بوده است که از دهه ی 1960 آغاز گردید، اما به چندین دهه زمان نیاز بود تا به تحقق برسد و هنوز هم کشورهایی وجود دارند که برای رسیدن به آن راه درازی را پیش رو دارند. علی رغم نقش رهبری تیموشنکو در اوکراین دیدن آن که یک زن در جای رئیس جمهور روسیه پوتین قرار گرفته بسیار شگفت انگیز است و در حالی که در چین یک معاون رئیس جمهوری زن وجود دارد هیچ نشانه ای در دست نیست که حکایت از آن داشته باشد که یک زن به زودی در مقام نخست وزیری ژاپن قرار می گیرد.

با این حال در بسیاری از بخش های جهان برای رسیدن زنها به مقامات بالای حکومتی پیشرفت های قابل توجهی انجام گرفته است و در انجام چنین امر مهمی اتخاذ خط و مشی های صریح توسط زنها و در کمک به خود آنها اندک نبوده است. دیوید کامرون از این که در یک مبارزه ی انتخاباتی 40 درصد از نامزدهای حزب محافظه کار در انتخابات مجلس بریتانیا از زنان بوده است به خودش می نازد.

اما مسئله ی اصلی دقیقا همین است. این زنانی که در مقام های بالا قرار گرفته اند نیستند که صحنه را تغییر داده اند، بلکه این بیشتر یک گرایش عمومی است که به سیاستمداران خوش فکر و خالی از تعصب از هر دو جنس کمک نمود تا جو سیاسی در کشور ها را تغییر دهند. امروزه دیگر هیچ کس، چه مرد یا زن نمی تواند خواهان تاثیر گذاری بر گفتمان های عمومی باشد اما مورد تایید قرار ندهد که سیاست دیگر یک بازی مردانه نیست. به دیگر سخن عادی سازی موقعیت ها خودش یک تغییر است. ملاک های بخصوص نامزدهای اصلی هرچه هم که باشند تردیدی وجود ندارد که این هم خودش یک پیشرفت بوده است.

 

Woman on Top? By Ralf Dahrendorf.

Project Syndicate 2006.

    

 

 

دموکراسی بدون انسان های دموکرات

رالف داهرن دورف

برگردان علی محمد طباطبایی

 

dahredorf

 

هنگامی که فیلسوف مشهور سر کارل پوپر معنای دقیق جدیدی برای دموکراسی پیشنهاد نمود دلالیل کافی در اختیار داشت. او معتقد بود که دموکراسی وسیله ای است که می توان به کمک آن و بدون خون ریزی از شر حاکمان زورگو خلاصی یافت. البته روش مورد نظر پوپر در اینجا متوسل شدن به همان صندوق های رای است. تعریف وی از دموکراسی از مشاجرات کلامی در باره ی « حکومت مردم » و این که آیا اصلاً یک چنین چیزی می تواند وجود داشته باشد پرهیز می کند. این تعریف همچنین ما را از تلاش برای اضافه کردن و از خود در آوردن هر گونه اهداف آرمانی ممکن برای افزودن به تعریف خود از دموکراسی معاف می دارد، مانند برابری در جامعه و یا اصطلاح های تخصصی. به دیگر سخن تعریف وی رسیدن به یک نظریه ی کلی در خصوص فرآیند واقعی برقراری دموکراسی (یا همان دموکراتیزه کردن) و یا حتی مجموعه ای از فضیلت های شهروندی برای مشارکت اجتماعی را زائد می سازد.

اما هنگامی که موضوع بر سر پرسشی است که در بسیاری از بخش های جهان به مسئله ی روز تبدیل شده است دیگر تعریف پوپر از دموکراسی به ما کمکی نمی کند: چه می شود اگر در یک حالت فرضی (یا واقعی) کسانی که از قدرت کنار گذارده می شوند به دموکراسی معتقد باشند در حالی که جانشینان آنها نه؟ به دیگر سخن اگر در یک انتخابات افراد « عوضی » انتخاب شوند چه پیش خواهد آمد؟ 

برای آوردن مثال های مربوطه در این مورد هیچ کمبودی وجود ندارد. در اروپا در این چند سال گذشته احزابی با شجرنامه ی مشکوک از جهت اعتقاد به دموکراسی به موفقیت های بالایی دست یافتند: یورگ هایدر در اتریش، کریستوف بلوخر در سوئیس، امبرتو بوسی در ایتالیا، ژان ماری لپن در فرانسه ـ واقعاً که فهرست بلند و بالایی است. ظفرمندان منتخب چنین گروه هایی در بهترین حالت تشکیل دولت های پاسخگو را با دشواری مواجه می سازند و  در بدترین حالت آنها نشانه هایی هستند از این که حرکت های ضد دموکراتیک اکنون در موقعیتی قرار دارند که می توانند توسط انتخابات به اکثریت دست یابند.

این همان چیزی است که یا در حال رخ دادن است و یا این که در بسیاری از نقاط جهان به حقیقت پیوسته است. دو مثال اخیر برای چنین حالتی بسیار برجسته اند. مورد اول را می توان در کشورهای کمونیستی سابق شرق و جنوب شرقی اروپا یافت که تعداد حیرت انگیزی از آنها افراد شاخص رژیم های قبلی را که اکنون تغییر ظاهر داده اند انتخاب کرده اند. حادترین مورد جدید در این خصوص در صربستان روی داد، جایی که بخش بزرگی از انتخاب کنندگان رای خود را به کسانی دادند که به خاطر ارتکاب جنایت علیه بشریت در لاهه در حال محاکمه هستند. مثال دیگر عراق است. اگر رویای آمریکایی ها از آوردن دموکراسی به آن کشور صدمه دیده در یک انتخابات به آنجا ختم شود که مردم بنیادگرایان را به قدرت برسانند چه؟

تفکر محض در باره ی چنین نمونه هایی ما را به این نتیجه گیری شفاف می رساند که دموکراسی فقط در انتخابات محدود نمی شود. در واقع اولین حامیان دموکراسی همه نوع موضوع دیگری را در ذهن خود داشتند. جان استوارت میل برای مثال « ملیت » را به عنوان جامعه ای یکپارچه و منسجم درون مرزهای ملی تلقی می کرد و به مثابه پیش شرطی برای دموکراسی.

پیش شرط دیگر برای او توانایی و اشتیاق شهروندان به انجام انتخابی سنجیده بود. امروز ما دیگر یک چنین فضیلت هایی را به عنوان چیزی که مورد توافق عموم باشد نمی پذیریم. چنین مواردی به احتمال بسیار حتی در دوره ی ای که خود میل در باره ی دولت انتخابی می نوشت فقط توسط یک اقلیت از مردم به کار بسته می شد. اما امروزه دموکراسی « انتخابات به اضافه ی »  معنا می دهد، لیکن به اضافه ی چه چیزی؟ برای مثال می توان بعضی اقدام های فنی و عملی را که می توان انجام داد در نظر گرفت مانند منع احزاب و نامزدهایی از شرکت در انتخابات که علیه دموکراسی تبلیغ می کنند یا اشخاصی که شرایط لازم برای دموکرات بودن را ندارند.

یک چنین ملاک هایی در آلمان پس از جنگ دوم به کار بسته شدند اما در آن زمان خاطره های تکان دهنده از نازی ها و ضعف نسبی حرکت های ضد دموکراتیک بسیار سودمند بودند. یک مثال مناسب تر شاید ترکیه باشد که در آن به فعالیت نهضت های اسلامی توسط دادگاه ها خاتمه داده شد و هنگامی که آنها با ظاهری جدید باز می گشتند می بایست که در معرض آزمون های دشواری قرار گیرند.

با این وجود هر کس می تواند به سهولت مشکل اصلی را درک کند: چه کسی شایستگی نامزد ها را مورد بررسی و قضاوت قرار می دهد و چگونه چنین قضاوت هایی به اجرا گذاشته   می شوند؟ اگر افزایش ناگهانی حمایت از یک حرکت ضد موکراتیک به قدری شدید باشد که سرکوب و جلوگیری از آن مستلزم خشونت باشد چه؟

از یک نظر بهتر خواهد بود که بگذاریم چنین نهضت هایی ابتدا موفق به تشکیل یک دولت شوند و سپس امیدوار باشیم که در طول زمان دچار شکست گردند، یعنی به همان سرنوشتی که اغلب گروه های ضد دموکراتیک فعلی در اروپا دچار شدند. اما احتمال مخاطره ی چنین روشی بسیار زیاد است. هنگامی که هیتلر در نوامبر 1933 به قدرت رسید ـ اگر نگوییم همه ـ اما حداقل بسیاری از دموکرات های آلمانی با خود چنین می اندیشیدند: « بگذاریم هیتلر به حال خودش باشد. او به زودی چهره ی واقعی خودش را نشان خواهد داد ». اما زمان نسبی است: « به زودی » معنی اش در این مورد معادل بود با دوازده سالی که با یک جنگ ویرانگر و کشتار دسته جمعی یهودیان همراه گشت.

شهروندان فعالی که از نظم لیبرالی دفاع می کنند باید مورد محافظت قرار گیرند، اما عنصر دیگر و مهم تری هم وجود دارد که باید از آن محافظت شود و آن حکومت قانون است. حکومت قانون همان دموکراسی نیست و هرگز یکی از آنها نمی تواند دیگری را تضمین کند. حکومت قانون یعنی پذیرش این اصل که قوانین نه از طرف بالاترین مراجع بلکه توسط مردم تعیین می شوند و این قوانین برای همه ـ چه آنها که در قدرت هستند، چه آنها که جزو مخالفین محسوب می شوند و چه کسانی که خارج از بازی قدرت نشسته اند به یک اندازه ـ معتبر هستند.

حکومت قانون امروز برجسته ترین ویژگی ترکیه است. همچنین به درستی می توان گفت که هدف اصلی بالاترین منتخب بوسنیایی یعنی پدی اش دون (Paddy Ashdown) بوده است. این چیزی است که باید از آن به دفاع برخاست. به اصطلاح « قوانین اختیار دهنده ی ویژه » که حکومت قانون را به حالت تعلیق در می آورد جزو اولین سلاح دیکتاتورها هستند. اما استفاده از حکومت قانون برای تیشه به ریشه ی قانون زدن دشوار تر است تا استفاده از انتخابات مردمی بر ضد دموکراسی.

بنابراین « انتخابات به اضافه ی » باید به معنای دموکراسی به اضافه ی حکومت قانون باشد. با مخاطره ی جریحه دار کردن بسیاری از دوستانی که به دموکراسی عقیده دارند باید بگویم که به عقیده ی من حکومت قانون باید در مقام نخست جای گیرد و دموکراسی در مرتبه ی دوم، یعنی هنگامی که قرار است هواداری از حکومت قانون به جای یک دیکتاتوری پیشین بنشیند. قاضی های مستقل و سالم بسیار صاحب نفوذ تر هستند تا سیاستمدارانی که با اکثریتی سنگین انتخاب می شوند. خوشا به حال کشورهایی که از نعمت هردوی آنها برخوردار هستند و از هردوی آنها محافظت و حمایت می کنند!

 

 

 

رالف داهرن دورف نویسنده ی کتاب های بیشماری است که همگی مورد تحسین بسیار قرار گرفته اند. وی یکی از اعضای مجلس عوام انگلیس است و رئیس پیشین مدرسه ی عالی اقتصاد لندن، و سرپرست قبلی کالج سنت آنتونی در آکسفورد. 

 

1: Democracy Witout Democraten, by Ralf dahrendorf 

Project Syndicate January 2004.

دوم، دموکراسی

جودیو تابلینی

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

امکان پذیر ساختن انتخابات آزاد و رقابت واقعی سیاسی البته به سهم خود بسیار مهم اند، اما باید پس از اصلاحات اقتصادی واقع شوند و نه قبل از آن

 

 

ادامه مطلب ...

پینوشه را فراموش کن

جان لاند رگان

برگردان علی محمد طباطبایی

 

مرگ آگوستو پینوشه حکایت از پایان قطعی تلاش های او برای پیونددادن خود با فلسفه ی محافظه کاری دارد. این رویداد همچنین نشانگر نقطه ی اوج به موفقیت رسیدن کوشش هایش در گریختن از پاسخ گویی برای رفتار جنایتکارانه در مقام رهبر حکومت نظامیان شیلی است که در 1973 به قدرت رسیدند. 

در سپتامبر 1973 شیلی در میانه ی یک بحران اجتماعی قرار گرفته بود که در اصل پیامد انتخاب یک رئیس جمهور سوسیالیست یعنی سالوادور آلنده بود. آلنده نظارت و کنترل بر ائتلافی که خودایجاد کرده و نام آن اتحاد خلق بود را از دست می داد و در خیابانها خشونت رو به حالت انفجار می رفت. شکی نیست که بعضی از اعضای اتحاد خلق از تبدیل کردن شیلی به یک حکومت مارکسیستی نظیر کوبای کاسترو بسیار خوشحال   می شدند، اما آنها هنوز هم به آن مرحله ای نرسیده بودند که قادر به انجام چنین کاری باشند. با وجودی که مخالفین سیاسی آلنده در گزینش های خود برای در افتادن با او به هیچ وجه به پایان نیروی خود نرسیده بودند، اما این مسئله مانع از آن نشد که پینوشه در یک طرح کوتا شرکت نکند. توالی خشونت بار رویدادها در 11 سپتامبر 1973 کاملا یک جانبه بود و ارتش از این که می دید تا چه اندازه با مقاومت اندک مسلحانه ی مخالفین خود در دستیابی به قدرت مواجه گردیده شگفت زده شده بود. 

علی رغم بیانیه ی نخستین پینوشه مبنی بر آن که او رهبر موقتی یک حکومت موقتی است، اما او ترتیب کنار گذاردن سایر رهبران نظامی را داد و برای شانزده و نیم سال بعدی در قدرت باقی ماند، یعنی طولانی تر از هر حاکم دیگری که چه با انتخاب مردم و چه به هر نحو دیگری در تاریخ پسا استقلال شیلی به مقام حکومت رسیده بود. طی سال های طولانی حکومت ارتش، پینوشه با سنگدلی تمام کشور را در کنترل خود داشت. او احزاب سیاسی را غیر قانونی اعلام نموده و مخالفین را به قتل رساند. صورت حساب  قصابی های دوره ی حکومت او شامل زندگی بیش از 3000 شهروند شیلیایی بود (یعنی در کشوری با 15 میلیون جمعیت)، البته در کنار چندین هزار انسان که توسط حکومت او شکنجه شده و هزاران نفر دیگری که به تبعید فرستاده شدند. پینوشه در تلاش برای تغییر جامعه ی شیلی بود و مجموعه ای از اصلاحات اقتصاد بازار آزاد را به عنوان بخشی از برنامه برای رسیدن به موفقیت پذیرفت.  

محتمل به نظر نمی رسد که استقبال او از اصلاحات اقتصادی از تعهد او به آزادی منشعب شده باشد، آنهم با توجه به بیزاری و نفرت فراگیر او از آزادی که در واقع ویژگی حکومت او بود. پینوشه به جای آن که در جهت دورنگاه داشتن خود از پیامدهای تصرف جنایتکارانه ی قدرت توسط خودش باشد، در جستجوی هم پیمان های سیاسی بود و اصلاحات بازار آزاد او در به دست آوردن حمایت های محلی در جناح راست و همچنین در میان اعضای جامعه بین الملل کمک بسیار نمود. انسان باید مراقب باشد که در دام پینوشه نیفند، یعنی پذیرش این تصور که تصرف خشونت بار قدرت و حکومت سبعانه ی او لازمه ی طبیعی اصلاحات بازار آزاد  است. مبلغین چپگرا هرگز فرصت را در تلاش برای بدنام کردن آزادی اقتصادی از طریق پیوند دادن آن با حکومت پینوشه از دست نمی دهند. ما همواره از مسکو می شنویم که لازمه تحقق موفقیت آمیز اصلاحات اقتصادی به قدرت رسیدن پینوشه بوده است. به نظر می رسد که ولادیمیر پوتین در تغییر دادن اندازه ی یونیفورم پینوشه با شماره های خودش و به تن کردن آن بسیار راغب است.

پینوشه و کسانی که در صدد توجیه اعمال او هستند چنین استدلال می کنند: « کاسترو و چپ های تندرو بسیار بدتر از حکومت نظامیان شیلی بودند زیرا آنها انسان های بیشتری را به قتل رسانده و در نهایت منفعت به مراتب کمتری را برای جامعه به ارمغان آوردند ». آیا باید پینوشه را به این خاطر تحسین کنیم که در ایجاد تولید ناخالص ملی کارایی بیشتری در مقایسه با حکومت های چپگرای مستبد نشان داده است؟ آیا بدون شکنجه، تجاوز و قتل تحقق آزادی اقتصادی و سیاسی در شیلی غیر ممکن می بود؟ به هیچ وجه. اما این استدلالی است که پینوشه در باره ی کارنامه اش به تلویح بیان کرده است. او با موفقیت سفسطه ی فایده گرایانه ای را به نفع خود مورد بهره برداری قرار داد به طوری که بسیاری از چپ ها به دام افتادند: آن جنایت ها و شکنجه ها اگر ظهور مدینه ی فاضله ی مورد نظر ما را شتاب می بخشیدند قابل پذیرش بودند. انسان های بیگناهی که در قرن بیستم قربانی این سفسطه شده اند احتمالا بسیار بیشتر از تلفات بیماری تیفوس در همان قرن بوده و اگر ما خود را در برابر آن مایه کوبی نکنیم در این قرن نیز کار خودش را خواهدکرد.

پینوشه حمایت خود از بازار آزاد را مانند یک چشم بند به دور چشمان مردم می بست تا مانع از دیدن جوخه های اعدام خود شود. هردستاوردی هم که طی سال های حکومت استبدادی نظامیان شیلی به دست آمده باشد به هیچ وجه توجیه گر جنایت هایی که پینوشه مرتکب شده نخواهد بود. از طرف دیگر در محسوب نمودن و پذیرفتن سیاست هایی که توسط حکومت پینوشه انتخاب می شدند به عنوان نمونه ای برای مدل آزادی اقتصادی هیچ درایت و واقعیتی وجود ندارد. حکومت نظامیان مدت ها یک سیاست شدیدا نادرست در ارزش گذاری بیش از حد بر نرخ پول رایج را ادامه داد. طی بحران بدهی ها در دهه ی 1980 حکومت شیلی گام هولناکی در تبدیل نمودن بدهی های شخصی به عمومی برداشت. مسئله ی دیگر فساد حکومت بود که جزئیات آن به مرور برای مردم فاش می شود. در واقع شیلی تا زمان ما همواره به اصلاحات و گشودگی اقتصادی نیازمند بوده و این کشوری است که هنوز هم در آن « شبکه ی بچه های قدیمی محله » به عنوان یک مانع قدرتمند در تحرک اقتصادی و اجتماعی عمل می کند.     

پینوشه بعضی پاسخ های درست به پرسش هایی در باره ی خط و مشی های اقتصادی را به دست داده، اما از روی انگیزه های نادرست. بحث جاری در باره ی آزادی اقتصادی در شیلی و نقاط دیگر با پیوند جعلی میان آزادی و حکومت مستبدانه ی پینوشه مخدوش می شود. آلمانی ها جاده های باریک تر و درآمد کمتر و حتی شاید حافظه ی جمعی بدتری می داشتند اگر پس از جنگ جهانی دوم نازی ها را به خاطر ساختن بزرگ راه ها و تولید و عرضه ی فولکس واگن مورد تایید قرار می دادند. ما نباید دچار اشتباه شده و بر پینوشه به خاطر دستاوردهای اقتصادی که حاصل زحمات میلیون ها شیلیایی سختکوش و متهور است صحه گذاریم.   

 

 

Don't Cry for Pinochet by John Londregan.

Weekly Standard 2006.

 

گفتگوی اشپیگل با یکی از قربانیان هولوکاوست

گفتگوی اشپیگل آن لاین با خانم لوسیل آیشن گرین از قربانی های هولوکاوست

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

لوسیل آیشن گرین به سال 1925 در هامبورگ و در خانواده ای با ریشه های لهستانی به دنیا آمد. او تنها عضو خانواده ی خود بود که از فاجعه ی هولوکاوست جان به در برد

 

 اشپیگل: خانم آیشن گرین، در 1941 شما همراه با خانواده ی خود به گتوی لودز تبعید شدید. در آنجا به سر خانواده ی شما چه آمد؟

 

آیشن گرین: مادرم از گرسنگی جان سپرد. او در 13 جولای 1942 مرد. من و خواهرم کاترین با دستان خود گور او را حفر کردیم و او را در آنجا دفن نمودیم.

 

اشپیگل: به سر خواهر شما چه آمد؟

 

آیشن گرین: طی برنامه ی به اصطلاح اسکان جدید او را به چلمنو بردند و در آنجا به قتل رساندند. البته من از این واقعه تا پایان جنگ با خبر نشدم. مطابق با قوانین سرپرستی گتو، کودکان 12 ساله در واقع هنوز به سن کافی برای اسکان جدید نرسیده بودند. اما بعدا آلمانی ها به این نتیجه رسیدند که کل برنامه به کندی بسیار پیش می رود و بنابراین آنها به گتو می آمدند و هرکه را می خواستند انتخاب می کردند. تاریخ این رویداد سه ماه پس از مرگ مادر من بود.

 

اشپیگل: آیا شما ناظر انتقال آنها بودید؟

 

آیشن گرین: بله، او در بالای کامیون ایستاده بود و چشم از من بر نمی داشت تا این که بالاخره در میدان دید من به کلی ناپدید شد. من آخرین بازمانده ای بودم که او در زندگی اش داشت.

 

اشپیگل: در تابستان 1944 گتوی لودز منحل شد. به سر شما چه آمد؟

 

آیشن گرین: این در آگوست 1944 بود. ما را به آشویتس بردند، به بیرکناو.

 

اشپیگل: آیا شما هیچ تصوری از آنچه در انتظار شما بود داشتید؟

 

آیشن گرین: خیر. در آغاز ما اصلا هیچ نمی دانستیم. تا آن زمان ما واژه هایی مانند « اتاق گاز » و « کوره های آدم سوزی » را نشنیده بودیم و نمی دانستیم که آنها چیست. اما طولی نکشید که این واژه ها میان اسرا درگوشی ردوبدل می شد. و البته هنوز هم از آنها به درستی سردرنمی آوردیم. تنها کار ما این بود که از یکدیگر می پرسیدیم « کوره ی آدم سوزی دیگر چیست ؟ » یا « اتاق گاز دیگر چه صیغه ای است؟ » . بعد از چند روز در بیرکناو ما پی بردیم که آنها اسرا را به قتل می رسانند. یعنی آنها را در اتاق های گاز خفه کرده و سپس جسد آنها را می سوزاندند. در هر حال ما بوی سوختگی را استشمام می کردیم و دود حاصل از آنها را می دیدیم.

 

اشپیگل: شما برای چه مدت در آشویتس بودید؟

 

آیشن گرین: فقط برای چند هفته.

 

اشپیگل: یعنی مقدار دقیق آن را به خاطر نمی آورید؟

 

آیشن گرین: در اختیار من ساعت یا تقویم یا دفتر خاطرات نبود. تقریبا هیچ چیز نداشتم.

 

اشپیگل: بنابراین فقط منتظر بودید؟

 

آیشن گرین: بله. روزی سه بار ما را صدا زده و به ما تکه ی کوچکی نان می دادند و اگر کمی خوش شانس بودیم شب ها به ما سوپی بسیار رقیق هم داده می شد. در محوطه ی کوچکی که ما زندانی بودیم در مجموع 500 اسیر زن محبوس بودند.

 

اشپیگل: و بعد چه شد؟

 

آیشن گرین: یک روز ما را به هامبورگ به اردوگاه کار اجباری بندر دساور بردند. در واقع به مکانی وابسته به اردوگاه کار اجباری نوین گامه. ما در یک انبار بزرگ خالی روی زمین می خوابیدیم و هر روز صبح نگهبان های اس اس ما را به محل کار خود در محوطه ی شرکت کشتی سازی Blohm & Voss  هدایت می کردند.

 

اشپیگل: تا آنجا را از قلوه سنگ ها پاکسازی کنید؟

 

ایشن گرین: بله. از آنجا که زمستان بود کار ما هم بسیار طاقت فرساتر بود. مرتب برف و باران می آمد. لباس های ما بسیار درب وداغون بودند و چیزی شبیه به یک بارانی نازک که یک نوار زرد رنگ از بالا تا به پائین آن ادامه داشت. سر های ما را تراشیده بودند و هوا واقعا سرد بود. عاقبت کار تمامی ما یا سینه پهلو بود یا بیماری سل. ما می بایست با دستان خالی کار می کردیم. در پایان کار، آنها ما را به یک کمپ مونتاژ بردند، به برگن بسلن. و احتمالا علت آن این بود که جنگ به سرعت به پایان کار خود می رسید.

 

اشپیگل: و این آیا همان زمانی بود که آنها اردوگاه را به حال خود رها کرده بودند، یعنی فقط چند هفته قبل از آزادی؟

 

آیشن گرین: بله. تقریبا دیگر غذایی باقی نمانده بود. مرده ها روی معابر ولو شده بودند و در هر گوشه ی سالن هایی که در آن زندانی بودیم جنازه ای افتاده بود.

 

اشپیگل: شما در آن زمان تقریبا بیست ساله بودید. واقعا چگونه می توانستید با یک چنین وضعیتی کنار بیایید؟

 

آیشن گرین: شما به مرگ پی می بردید. آن را می دیدید. رایحه اش را استشمام می کردید و با این وجود روی خود را برمی گرداندید. ما می دانستیم که زنده بیرون رفتن از برگن بسلن تقریبا غیر ممکن است.

 

اشپیگل: برای اولین بار در چه زمانی بود که شما پی بردید جنگ در حال رسیدن به پایان خود است؟

 

آیشن گرین: اولین نشانه ی آن زمانی بود که ما دیدیم گارد های اس اس ناگهان بر روی بازوان خود نوارهای سفیدی دوخته اند. البته ما بعد ها بود که به معنای آن پی بردیم. ما گاهی می دیدیم که آنها برای سوگواری افراد بخصوصی نوار های سیاه بر روی بازوان خود می دوزند، اما نوار سفید؟ ما هنگامی منظور از آن نوارهای سفید را فهمیدیم که تانک ها به خیابان اصلی کمپ وارد شده و انگلیسی ها از آن پیاده شدند. برای یک دقیقه ما بسیار خوشحال بودیم. اما بلافاصله این فکر به ذهن ما خطور کرد که خانواده ی ما کجا است؟ بقیه ی دوستان و آشنایان ما کجا هستند؟ دوست من پدر و مادر خودش را از دست داده بود. من والدینم را از دست داده بودم، خواهرم، خاله و عمویم. بعد همه فقط یک پرسش داشتیم: « از کجا می توان کمی آب و غذا به دست آورد ».