باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

شب

الی ویزل

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

الی ویزل متولد 1928 در شهر سیگت در رومانی است. در 1944 او را به همراه خانواده ی خود به اردوگاه کار اجباری بوخنوالد تبعید کردند. ویزل از آشویتس، بونا، بوخن والد و گلایویتس جان سالم به در برد. پس از آزادی از اردوگاه کار اجباری در آوریل 1945 ویزل چند سالی را در یک یتیم خانه در فرانسه گذراند و در 1948 در پاریس آغاز به تحصیل در ساربون نمود. در این هنگام او برای روزنامه ی فرانسه زبان L'arche به کار گزارشگری پرداخت. ویزل از دوستان نزدیک فرانسیس  موریاس برنده ی جایزه نوبل بود همان شخصی که سرانجام باعث گردید ویزل که سوگند خورده بود در باره ی تجربیاتش در اردوگاه های کار اجباری چیزی ننویسد تغییر عقیده دهد. و به این ترتیب عمری از انجام وظیفه آغاز گردید. از آن زمان تا به امروز ویزل بیش از 30 کتاب منتشر کرده است. وی ازمحققین و استادان میهمان در دانشگاه Yale  است و همچنین استادی برجسته در رشته ی مطالعات دین یهود در سیتی کالج نیویورک. ویزل همچنین از 1976 به عنوان استاد علوم انسانی در دانشگاه بوستون منصوب گردیده، جایی که او « ادبیات خاطره » را تدریس می کند. ویزل در 1978 به عنوان ریاست کمیسیون بزرگ هولوکاوست تعیین گردید و در 1985مدال طلای کنگره را به دست آورد و در نهایت در 1986 به دریافت جایزه ی صلح نوبل مفتخر گشت. وی در حال حاضر در نیویورک زندگی می کند. آنچه به دنبال می آید بخش کوتاهی از فصل اول رمان معروف او « شب » است.

 

یک روز، هنگامی که در حال رفتن به کنیسه بودم موشه، خادم آنجا را دیدم که بر روی نیم کتی در کنار در نشسته بود. او برایم حکایت خودش و رفقایش را تعریف کرد. قطار پر از تبعیدی ها از مرز مجارستان که گذشت و وارد خاک لهستان شد گشتاپو مسئولیت آن را به عهده گرفت. آنها قطار را متوقف کرده و یهودی ها را وادار کردند که از واگن ها خارج شده و سوار بر کامیون هایی شوند که در آنجا آماده بودند. آنها به سوی جنگل حرکت کردند. در جنگل به اسیران دستور داده شد که از کامیون ها پایین آمده و گور های بزرگی بکنند. و وقتی آنها کارشان به پایان رسید تازه کار گشتاپو آغاز شده بود. آلمان ها با خونسردی و بدون درنگ زندانی های خود را به گلوله بستند. هرکدام از یهودی ها می بایست داخل گودال شده و سرش را جلو بیاورد. آلمانی ها بچه های خردسال را به هوا پرتاب می کردند و مسلسل ها آنها را هدف قرار می دادند. این اتفاقات در جنگل گالیسیا روی داد. اما خود موشه ی خادم چگونه جان سالم به در برده بود؟ به طور معجزه آسا. تیری به پای او خورده بود و فکر کرده بودند که مرده است . . . طی روزها و شب های طولانی او از خانه ی یک یهودی به دیگری می رفت و داستان مالکا را برای آنها تعریف می کرد. مالکا دختر خردسالی بود که مرگ او سه روز به طول انجامیده بود. و داستان توبیاز خیاط را برایشان تعریف می کرد که به آلمانی ها التماس کرده بود اول او را با تیر بزنند تا شاهد مرگ پسرش نباشد . . . اما موشه حالا دیگر خیلی تغییر کرده بود. در چشمان او دیگر کمترین نشانه ای از شادی دیده نمی شد. اودیگر آواز نمی خواند و با من از خداوند و کبالا (1) صحبت نمی کرد مگر از آنچه در جنگل شاهدش بود. مردم نه فقط داستان او را باور نمی کردند که حاضر نبودند اصلا به سخنان او گوش دهند. آنها می گفتند: « موشه سعی دارد با این سخنان دلسوزی دیگران را نسبت به خودش برانگیزد ». دیگری می گفت: « مردک بیچاره به سرش زده ». گاهی به هنگام نمازمغرب و صبح او به میان نمازگزارانی که به کنیسه آمده بودند می رفت و با گریه و زارای چنین می گفت: « ای یهودی ها به سخنان من گوش دهید، همه ی آنچه من از شما می خواهم همین است. من نه پول می خواهم و نه این که برای من دلسوزی کنید. فقط به من گوش دهید ». خود من هم سخنان او را باور نمی کردم. اغلب شب ها بعد از مراسم نیایش کنار او می نشستم و او در حالی که گلوله های اشک مانند قطره های موم از چشمانش سرازیر می شدند می گفت: « آنها همه خیال می کنند که من دیوانه شده ام ». یک بار من این سوال را از او پرسیدم: « موشه، چرا انقدر از این که شاید مردم حرف های تو را باور نکنند نگرانی؟ من اگر جای تو بودم اصلا اهمیتی نمی دادم که آیا سخنان مرا باور می کنند یا نه . . . او چشمانش را بست. انگار که می خواست از زمان حال بگریزد. او با حالت مایوسانه ای پاسخ داد: « تو نمی فهمی، نمی توانی بفهمی. من به طور معجزه آسایی نجات پیدا کردم و توانستم به اینجا برگردم. من از کجا چنین نیرویی به دست آورده ام؟ من می خواستم به سیگت (Sighet) برگردم تا داستان مرگ خودم را برای شما تعریف کنم تا به این ترتیب تا زمانی که هنوز هم فرصتی هست خودتان را آماده کنید. به خاطر زندگی؟ من دیگر برای زندگی خودم اصلا اهمیتی قائل نیستم. من تنها هستم. خیر، من می خواستم بازگردم و به شما ها هشدار دهم. اما حالا هیچ کس نمی خواهد به سخنان من گوش دهد » . . . این رویدادها مربوط به اواخر 1942 بودند. پس از آن زندگی به حالت عادی برگشت. رادیو لندن که هرشب به آن گوش می دادیم اخبار دلگرم کننده ای برای ما داشت: بمباران های هر روزه ی آلمان، خبرهای استالینگراد، آماده شدن برای یک جبهه ی دوم و ما یهودی های سیگت منتظر روزهای بهتری بودیم که به نظر می رسید خیلی ما را در انتظار نخواهند گذارد.

 

           

  1: کبالا فلسفه ی برخی متفکران یهودی است که پایه ی آن برداشت عرفانی از تورات می باشد.

 

 

 

در باره ی آزادی بیان، شوخی با ادیان و تکذیب هولوکاوست

پتر سینگر

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

آزادی بیان اهمیت بسیار دارد، اما باید به آن آزادی ابراز هرآنچه شاید دیگری معتقد به اشتباه بودن آن است و حتی بیان آنچه بسیاری آن را به عنوان سخنی برخورنده می پندارند اضافه شود. دین همچنان به عنوان مانعی اصلی برای اصلاحات بنیادینی که در نتیجه ی آنها درد و رنج های غیر ضروری انسان ها کاهش می یابد باقی مانده است. به مواردی چون جلوگیری از بارداری، سقط جنین، جایگاه زنان در جامعه، استفاده از جنین برای تحقیقات علم پزشکی، خودکشی به کمک پزشک معالج، نگرش و برخورد به همجنس گرایی و تلقی در باره ی حیوانات بیندیشیم. در هر کدام از این موارد و در جایی در این جهان پهناور باورهای دینی مانعی برای تغییراتی بودند است که رفع آنها می توانست جهان را ادامه پذیر تر، آزاد تر و انسانی تر سازد.

بنابراین ما باید از آزادی هایی که امروز به کمک آنها می توانیم وجود خدا را تکذیب کرده و به انتقاد از تعالیم دینی بپردازیم ـ تعالیمی که در متن های مقدس ادیانی چون مسیحیت، دین یهود و سلام آمده است و میلیارها انسان آنها را به عنوان متونی مقدس می نگرند ـ محافظت کنیم. از آنجا که گاهی ضرورت دارد که از اندکی شوخ طبعی هم استفاده شود تا پوسته ی پرهیزگاری زهدفروشانه ای که اغلب تعالیم دینی را احاطه کرده است ترکانیده شود، آزادی بیان باید آزادی برای مورد استهزا قرار دادن را هم شامل گردد.  

با این وجود پیامد انتشار کاریکاتورهایی که با پیامبر اسلام شوخی کرده بودند خود به یک تراژدی تبدیل گردید. بیش از یک صد نفر در سوریه، لبنان، افغانستان، لیبی، نیجریه و سایر کشورهای اسلامی و طی تظاهرات و شورش هایی که متعاقب انتشار آن کاریکاتورها به راه افتاد کشته شدند. در بازنگری به این وقایع شاید این گونه به نظر رسد که عدم انتشار آنها عملی عاقلانه تر می بود زیرا فواید حاصل از انتشار آنها به هزینه هایش نمی ارزید. لیکن به باور من چنین قضاوتی صرفاً در بازنگری آن وقایع به دست می آید و    نمی تواند به عنوان انتقادی به تصمیم هیئت تحریریه ای که آنها را منتشر کردند مطرح باشد، زیرا از پیش به هیچ وجه امکان ندارد که پیامدهای انتشار هر چیز را به دقت تعین نمود.

محدود کردن آزادی بیان از  بیم آن که مبادا چنین پیشامدهایی روی دهد واکنش درستی نیست و فقط به دلگرمی کسانی می انجامد که علاقه ای به این که دیدگاه هایشان مورد نقد قرار گیرد ندارند و آماده برای انجام تظاهرات خشونت انگیز در واکنش به نقد دیدگاه هایشان هستند. در عوض ما باید با قدرت تمام از حق هیئت تحریریه نشریات و روزنامه ها برای انتشار چنین کاریکاتورهایی به دفاع برخیزیم و امیدوار باشیم که احترام و توجه به آزادی بیان در نهایت به کشورهایی که فعلاً در آنها چنین حقوقی رعایت نمی شود نیز گسترش یابد.

متاسفانه در حالی که تظاهرات بر ضد انتشار کاریکاتورها هنوز هم در جریان بودند، یک معضل جدید برای قانع کردن مسلمان ها از واقعی بودن احترام و توجه ما غربی ها به آزادی بیان مطرح گردید. منظور من در اینجا محکومیت و زندانی شدن دیوید اروینگ در اتریش به خاطر تکذیب وجود هولوکاوست است. ما نمی توانیم پیوسته از این نظر به دفاع برخیزیم که تکذیب وجود هولوکاوست یک جرم بزرگ است و در عین حال کاریکاتوریست ها از چنین حقی برخوردارند که با شخصیت های دینی به شوخی بپردازند. دیوید اروینگ باید آزاد شود. 

قبل از آن که من متهم به آن شوم که درک روشنی از حساسیت های قربانیان هولوکاوست یا سرشت یهودستیزی در اتریش ندارم باید بگویم که من فرزند خانواده ای اتریشی و یهودی هستم. والدین من توانستند که به موقع از مهلکه جان سالم به در برند، اما پدر و مادر بزرگ پدری و مادرم ام موفق نشدند. سرنوشت هر چهارنفر آنها گتوهایی در لهستان و چکسلواکی بود. دو نفر از آنها به لودز در لهستان ارسال شدند و سپس احتمالاً با گاز مونواکسید کربن در اردوگاه مرگ چلمنو به قتل رسیدند. یکی دیگر از آنها بیمار شد و در گتوهایی در درزینشتاد که دچار ازدحام زیاد انسانی و سوء تغذیه بودند جان سپرد. مادر بزرگ مادری من تنها کسی بود که جان به در برد. به این ترتیب من کمترین همدلی با تکذیب احمقانه ی هولوکاوست توسط دیوید اروینگ ندارم، یعنی با کسی که بالاخره در محاکمه اش اعتراف کرد که دچار اشتباه شده بوده است. من از تلاش هایی که برای جلوگیری از بازگشت نازیسم به اتریش انجام می گردد ـ یا البته به هر کجای دیگر ـ حمایت می کنم. اما با ممنوع ساختن تکذیب هولکاوست چه خدمتی به آرمان حقیقت می شود؟ اگر هنوز هم افرادی به اندازه ی کافی نادان وجود داشته باشند که صحت وجود هولوکاوست را مورد تردید قرار دهند، زندانی کردن آنها چگونه باعث خواهد شد که به نادرست بودن دیدگاه خود متقاعد شوند؟ احتمال بیشتری وجود دارد که آنها چنین تصور کنند که زندانی شدن آنها به این خاطر است که با شواهد و مدارک نمی توان اشتباه بودن تکذیب هولوکاوست را به اثبات رساند.

پس از پایان جنگ جهانی دوم و هنگامی که جمهوری اتریش در تلاش تثبیت خود به عنوان کشوری که تازه به دموکراسی رسیده بود قرار داشت معقول می نمود که به عنوان اقدامی ضروری ـ و البته موقتی ـ دموکرات های اتریش اندیشه ها و تبلیغات نازیسم را سرکوب کنند. اما اکنون چنین خطری دیگر وجود ندارد. اتریش یک دموکراسی است و عضوی از اتحادیه ی اروپا. علی رغم بازگشت موقتی دیدگاه های ضد مهاجرین و نژادپرستانه ـ یعنی آنچه به طور تاسف انگیزی به کشورهایی که پیشتر نازی ها در آنها حکومت می کردند محدود نمی شود ـ دیگر هیچ خطر جدی برای بازگشت نازیسم به اتریش وجود ندارد.

اتریش باید قانون خود بر ضد تکذیب هولوکاوست را لغو کند. سایر کشورهای اروپایی با قوانین مشابه ـ مثلاً آلمان، فرانسه، ایتالیا و لهستان ـ نیز باید همین کار را انجام دهند، آنهم در حالی که تلاش های خود را برای مطلع ساختن شهروندانشان از حقیقت رویدادهای هولوکاوست و این که چرا ایدئولوژی نژادپرستانه ای که به آن ختم شد باید طرد شود تشدید کنند.

وضع قوانین جدید برضد تشویق تنفر نژادی، دینی یا قومی در شرایطی که هدف از آنها اعمال خشونت یا سایر اعمال جنایتکارانه است ـ یا می توان از قبل به طور معقولی چنین حوادثی را در اثر تبلیغ آنها پیش بینی کرد ـ موضوعی متفاوت است و در کل هیچ گونه تناقضی با آزادی بیان دیدگاه های متفاوت ندارد.

در جو فعلی کشورهای غربی سوء ظن به یک خصومت بخصوص در برابر اسلام ـ و نه نسبت به ادیان دیگر ـ البته توجیه پذیر است. اما فقط هنگامی که دیوید اروینگ آزاد شود برای اروپایی ها مقدور خواهد بود که مخالفت های مسلمانان را معکوس سازند و بگویند که: ما به طور بی طرفانه اصول آزادی بیان را به اجرا در می آوریم، حال اگر مسلمان ها، مسیحی ها، یهودی ها یا هر کس دیگری دلخور می شود مانعی ندارد. 

 

The Freedom to Ridicule Religion and Deny the Holocaust by Peter Singer.

Secularhumanism.org

 

 

آناتومی هوگوچاوز

اسکار رائول کاردوسو

برگردان علی محمد طباطبایی

 

به نظر می رسد که دوره ی 8 ساله ی هوگو چاوز در قدرت ـ که او اکنون سعی دارد در انتخابات بعدی ریاست جمهوری در ماه آینده آن را طولانی تر کند ـ در برابر هرگونه تجزیه و تحلیل اقتصادی مقاومت     می کند. در واقع تمامی بررسی های اقتصادی ونزوئلای چاوز این طنز ادگارآر. فیدلر را مورد تایید قرارمی دهد که « اگر شما از 5 اقتصاددان یک پرسش واحد را مطرح کنید، 5 پاسخ متفاوت دریافت خواهید کرد . . . و شاید البته 6 جواب، چنانچه در میان آنها یکی هم فارغ التحصیل هاروارد باشد ».

بعضی ها در چاوز یک دولتمرد مبتکر می بینند که از یک لحظه ی تقریباً جادویی ـ یعنی پول بادآورده ی ونزوئلا از قیمت های فعلی و سرگیجه آور نفت ـ استفاده کرد تا قواعد بازی را در کشورش تغییر دهد. بعضی نشانه های کلیدی حکایت از آن دارند که این نظریه را می توان مورد تایید قرار داد. سرمایه گذاری های خارجی اخیراً از 5/1 میلیارد در 2004 به 5/2 میلیارد در 2005 افزایش یافته است.

طی این دوره ی دو ساله چاوز هم اصلاحات اجتماعی خود را سرعت بخشید ـ آموزش و پرورش، بهداشت و غیره ـ و هم البته به تحلیل بردن بیش از حد ثروت های ونزوئلا پرداخت. با وجودی که 70 درصد درآمد ملی در دستان 20 درصد از جمعیت باقی مانده است، چاوز کمپانی های نفتی بزرگ خارجی را مجبور ساخت که حق امتیاز های به مراتب بالاتری بپردازند، و آغاز به مصادره ی زمین های زراعی غیر مولد و تاسیسات صنعتی نمود.

با قیمت های فعلی نفت که شش بار بیشتر از موقعی است که چاوز به قدرت رسید، او بر رشد اقتصادی 9 درصد در 2005 و به همان اندازه در سه ماه اول سال 2006 ریاست می کند. هرچند که مهمتر از همه چیز دیگر این است که او پس از به عهده گرفتن مسئولیت در کشوری که اکثریت عظیم آن ـ یعنی 80 درصد ـ میان فقر و فلاکت گیر افتاده اند به 3/6 درصد کاهش موثر در فقر نائل گردیده است.

با نگریستن از چنین زاویه ای به نظر می رسد که چاوز به دستاوردهای واقعی رسیده است. اما زوایه ی دید دیگر و تیره تری وجود دارد که از آن هم می توان به این دوره ی ریاست جمهوری نگریست. در وجود چاوز می توان یک نوچه جادوگر پوپولیست دیگر از آمریکای لاتین را تشخیص داد، کسی که تاریخ مصرف او با پائیت تر رفتن اجتناب ناپذیر قیمت نفت به پایان خواهد رسید. برای کسانی که تصور می کنند چنین حالتی بالاخره روی خواهد داد، چاوز دیگر فردی خلاق نیست، بلکه کسی است که کارش حیف و میل کردن ثروت حاصل از نفت کشور است، و آنهم در همان شیوه ی دولت ها پس از شوک حاصل از افزایش قیمت ناگهانی نفت در دهه ی 70.     

بنابراین به سهولت می توان مفهوم « چاوز » ی از رشد را به چالش فراخواند. بالاترین رشدی که در سال های حکومت چاوز به دست آمده است کمتر از متوسط رشد ونزوئلا طی نیمه ی دوم دهه ی 1990 است، یعنی دوره ای که در آن نفت عرصه ی انحصاری بخش خصوصی به حساب می آمد. علاوه بر آن به نظر  می رسد که رشد تحت حکومت چاوز افزایش در مصرف داخلی را بازتاب می دهد که حاصلی است از جریان دلار های نفتی و نه هیچ گونه کاربنیادین دیگر، زیرا نفت همواره به عنوان تنها موتور واقعی اقتصاد باقی مانده است. به این ترتیب از تمامی آنچا چاوز انجام دادهاست هیچ یک به بهبود اساسی اقتصاد ونزوئلا یا به ایجاد تنوع در این اقتصاد منجر نشده است.

سرمایه گذاران خصوصی ظاهراً این قضیه را به خوبی درک کرده اند، زیرا این قبیل سرمایه گذاری ها در ونزوئلا فقط در حد 3 درصد میان 2000 و 2004 رشد کرده است. بانک مرکزی ونزوئلا به طرزی شبه برانگیز از انتشار آمار اقتصادی 2005 تا به حال خودداری کرده است.

از هر ده شرکت در ونزوئلا که مورد پرسش واقع شده است فقط یکی از آنها پاسخش این بوده که قصد انجام سرمایه گذاری های میان مدت یا طولانی مدت را دارد، از قبیل سرمایه گذاری برای نوسازی صنایع یا ایجاد کارخانه های تولیدی جدید. البته این صحت دارد که بازرگان ها انتقادهای خود نسبت به چاوز را ملایم تر کرده و به نظر می رسد که برای شرکت در جشنی که در آن شیرینی افزایش مصرف پخش می شود علاقمندی بسیار دارند، اما آنها احتمالاً در انتظار اولین شوک خارجی برای سوراخ کردن بالن چاوز هم هستند، آنهم درست قبل از آن که آنها توانسته باشند سوار بر آن شوند.

این دو برداشت از سالهای چاوز هر دو تا درجه ی خاصی تحت تاثیر نوستالژی واقع شده اند. برای کسانی که او را به عنوان فردی موفق می نگرند دهه های 1960 تا 1970 در حکم فانتزی رویاهایشان است. استدلال اصلی آنها یادآور استدلال هایی است که توسط کسانی که از انقلاب کوبا حمایت می کردند اظهار شده بود.

کسانی که از چاوز انتقاد می کنند این عمل را به نام « اجماع واشنگتن » (1) انجام می دهند، یعنی مخلوطی از سرمایه گذاری و دموکراسی که تقریباً در سراسر قاره در دهه های 1980 و 1990 مسلط بود. بنابراین چاوز به عنوان بازگشتی به ارتداد پوپولیستی آمریکای لاتین به تصویر در می آید، نوعی الحاد که باید در برابر آن به مقاومت برخاست، زیرا نه فقط کشوری را که بزرگترین ذخائیر نفت در خارج از منطقه ی خاورمیانه را در اختیار دارد تحت تاثیر قرار می دهد که همچنین می تواند بقیه ی آمریکای لاتین را نیز با خود به همین مسیر بکشاند.   

لیکن تاریخ هرگز به راستی تکرار نمی شود. سال های بزرگترین نیازها برای دگرگونی در آمریکای لاتین یا سال های بالاترین سربه راهی هایش نسبت به شیوه ی متعارف اقتصادی هرگز بازنخواهد گشت، زیرا ما می توانیم آنها را به خاطر بیاوریم. بخصوص چنین به نظر می رسد که اجماع واشنگتن غیر قابل جبران است. « افسانه ی مشهور » آن اکنون در جوامع منطقه و پس از آن که نتوانست شکوفایی وعده داده شده را به بار نشاند غیر قابل پذیرش است.

با این وجود یک مسئله کاملاً روشن است: چاوز اولین حکمران از نسل خود بود که خستگی و سرخوردگی منطقه از نئولیبرالیسم را تشخیص داد و قواعد جدیدی وارد بازی نمود. شاید در نهایت این ها همان قواعدی نباشند که او امروز پیش خود به تصور در می آورد، اما در هر حال هر دوی آنها دیگر کارایی خود را از دست داده اند. باور به این که می توان به طور دقیق پیش بینی نمود که آینده ی چاوز و ونزوئلا چگونه خواهد بود ما را به یاد هشدار دیگری از فیدلر می اندازد: « کسی که بر توپی شیشه ای ایستاده باید دیر یا زود جویدن شیشه خورده را هم بیاموزد ».

 

اسکار رائول کاردوسو از اعضای شورای مشورتی آرژانتین در روابط بین الملل است.

 

 

1: اجماع واشنگتن یا Washingtion Consensusمجموعه ای بود از خط و مشی های مبتنی بر اقتصادکلان جهت انجام اصلاحات در مناطق بحرانی جهان که در دهه ی 1990 توسط نهادهایی مانند بانک جهانی، صندوق بین المللی پول، وزارت دارایی ایالات متحده و غیره (که همگی در واشنگتن مستقر هستند) مطرح شده بود. مترجم.

 

    

Anatomy of Chavez by Oscar Raol Cardoso.

Project Syndicate 2006.

 

 

پایان سکولاریسم؟

رالف داهرن دورف

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

هنگامی که پایان ایدئولوژی جشن گرفته می شد ـ ابتدا در دهه ی 1950 و سپس با قاطعیت بیشتر در دهه ی 1990 ـ کمتر کسی تصور می کرد که دین، یا مایه ی هلاکت سیاست در نیمه ی اول قرن بیستم، دوباره با تمامی نیرو همین نقش را به عهده بگیرد. دانیل بل و ریمون آرون در باره ی پایان ایدئولوژی فاشیستی و کمونیستی با این امید مطلب می نوشتند که ما پس از آن به عصر پراگماتیسم پای می گذاریم که در آن سیاست موضوعی از استدلال و مباحثه خواهد بود و نه باور و دیدگاه های تمامیت خواهانه. رویکرد کارل پوپر به سیاست، یعنی نگرشی مبتنی بر عقل و گفتار انتقادی به پیروزی رسید. و هنگامی که پس از سقوط کمونیسم پایان تاریخ نزدیک به نظر می رسید تصور می شد که سیاست مبتنی بر ایدئولوژی دیگر برای همیشه ناپدید شده است.

اما تاریخ پایانی ندارد و برای همیشه ما را با حادثه های شگفت انگیز و غیر منتظره مواجه می سازد. کتاب    « پایان تاریخ » فرانسیس فوکویاما و « برخورد تمدن ها » اثر ساموئل هانتینگتون در دهه ی 1990 و به  فاصله ی سه سال پس از یکدیگر منتشر شدند و یک دهه بعد این واقعیت که دین به سیاست بازگشته است دیگر بر همه کاملاً آشکار شده بود و این آن چیزی بود که برای بسیاری مایه عذاب می نمود.

اما آن کتاب ها نه صرفاً گفتاری آکادمیک که انعکاسی از تحولات واقعی بودند. در دروه ای که دین های گمراه مبتنی بر ایدئولوژی های تمامیت خواهانه سرانجام کارشان به نابودی کشیده شده بود، دین های واقعی ـ حد اقل در ظاهر ـ مدت ها بود که دیگر صحنه ی سیاست را ترک کرده بودند. در بعضی از کشورها وفاداری رسمی به دین توسط نشانه ها و آئین ها به صورت نمادین درآمده بود، با این حال هنگامی که رئیس جمهور های آمریکا از مذاهب مختلف دین مسیح، سوگند وفاداری خود را متوجه خدا و کشور می کردند هرگز کسی دچار تعجب نمی شد و در آن چیز غیر عادی تشخیص نمی داد. در وست مینستر یا پارلمان انگلیس هر جلسه ای تحت ریاست یک سخنگوی مجلس که می تواند مسیحی، یهودی یا اصلاً بی دین باشد با دعا و نیایش مسیحی آغاز می شود. تمامی دموکراسی ها در سکولاریسم رسمی خود مانند فرانسه سختگیر و مقرراتی نیستند، اما بالاخره همه سکولاراند: قانون توسط مردم (مستقل از حکومت) به تصویب می رسد و نه توسط یک انسان برتر یا عامل فرانسانی.

هرچند که به ناگهان این تعهد به سکولاریسم آنقدر ها هم دیگر روشن نیست. بنیادگرایان دینی مدعی هستند که قانون باید در باور به یک موجود برین تثبیت شود و یا مبتنی بر الهام دینی باشد. بنیادگرایان مسیحی در ایالات متحده اکنون بر بخش های بزرگی از حزب جمهوری خواه مسلط شده اند. در اروپا واتیکان برای گنجاندن خداوند در مقدمه ی معاهده ی قانون اساسی اروپا نمایندگان را تحت فشار قرار داده است. اسرائیل مدت ها است که از تنظیم یک قانون اساسی دوری جسته است زیرا شهروندان سکولارش بیم آن دارند که یهودیان سخت کیش (ارتدکس) ارزش ها و ملاک های خود را به آن تحمیل کنند.

شریعت یا قانون اسلامی نیز در عقب مانده ترین قرائت هایش در دموکراسی های امیدوارکننده ای مانند نیجریه ـ حالا ایران به کنار ـ به زندگی سیاسی وارد شده است. بنیادگرایی اسلامی اکنون به تمامی کشورهایی که در آنها تعداد قابل توجهی مسلمان زندگی می کنند سرایت کرده است.

اما چرا دین به خط و مشی های سکولار و دموکراتیک بازگشته است؟ شاید علت اصلی آن این است که کشورهایی که بر اندیشه ی روشنگری مبتنی بودند اکنون در باره ی ارزش های خود دچار تردید شده اند، و یا شاید حتی به خود اندیشه ی روشنگری. یک چنین نسبی گرایی اخلاقی در تمامی این کشورها گسترش یافته است و باعث گردیده که تابوی تمامی گروه های دینی به نام بردباری و جامعه چند فرهنگه مورد پذیرش قرار گیرد. کاریکاتورهای پیامبر اسلام از انتشار بازماندند و از اجرای اپرای Idomemeo اثر موتسارت جلوگیری به عمل آمد تا از جریحه دار شدن حساسیت های دینی پرهیز شود. و هنگامی که سرانجام انتشار کاریکاتورها و اجرای آن اپرا به انجام رسیدند، باعث برپایی تظاهراتی گردیدند که هدف از آن ها تقریباً جریحه دار کردن احساسات بود. می توان درک کرد که مسلمان های روشنفکر که بسیاری از آنها را می توان در کشورهای اسلامی یافت از این که می بینند جهانی که در آن زندگی می کنند تا این اندازه شکننده و حساس است آشفته می شوند.

بازگشت دین به سیاست و به طور کل به زندگی عمومی چالشی جدی در برابر حاکمیت قانونی است که به طور دموکراتیک وضع شده است و همچنین به مبارزه طلبیدن آن حقوق مدنی است که با چنین قوانینی ملازمت دارند. واکنش های جوامع مبتنی بر روشنگری از این رو دارای اهمیت بسیاراست. این که اکنون استفاده از نمادهای دینی به موضوعی در مباحثه های عمومی تبدیل شده است شاید باید به فال نیک گرفته شود، هرچند به عقیده ی من داشتن روسری یا حتی روبند همانقدر بخشی از آزادی های فردی است که به سرکردن شب کلاه یهودی و همراه داشتن صلیب مسیحی. 

لیکن موضوعات به مراتب مهم تری هم وجود دارد، در درجه ی اول آزادی بیان، از جمله آزادی گفتن و نوشتن آنچه شاید بسیاری را ناراحت کرده یا حتی باعث عصبانیت آنها شود. حدومرزهای آزادی بیان باید به خاطر گفتار مبتنی بر روشنگری تا حد ممکن فراخ باشد. در جهان آزاد مردم را مجبور به خواندن یک روزنامه ی بخصوص یا گوش دادن به یک سخنرانی که علاقه ای به آن ندارند نمی کنند، و آنها می توانند در چنین جامعه ای بدون بیم و هراس با آنچه مقامات سیاسی کشور می گویند به مخالفت برخیزند.   

این مد امروزی ضد روشنگری می تواند به سهولت از کنترل خارج شود. آن کسانی که احساس تعهد نسبت به آزادی دارند باید بیاموزند که چگونه آزادی را پاس بدارند و از آن به دفاع برخیزند تا روزی برای رسیدن مجدد به همان آزادی مجبور به شرکت در یک جنگ واقعی نشوند.

 

The End of Secularism? By Ralf Dahrendorf. 

Project Syndicate 2006.

                                                            

 

 

از مردم سالاری تا پوتین سالاری

دومینیک مویزی

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

هنگامی که من در هفته ی گذشته در پاریس در جلسه ای شرکت کردم که به افتخار خبرنگار تازه به قتل رسیده ی روسی آنا پولیتکوفسکایا برگزار شده بود ـ زنی که در سخن سردبیر فرانسوی اش « شجاعتی بی حد و مرز » داشت ـ به یاد مراسم قدرانی دیگری افتادم که تقریباً 17 سال پیش در مسکو در آن حضور یافته بودم. آندره ساخاروف دانشمند بزرگ و فعال حقوق بشر روسیه بر خلاف پولیتکوفسکایا به قتل نرسیده بود و مراسم قدردانی که برای او ترتیب داده شده بود بیشتر شباهت به تجلیل از یک عصر جدید بزرگ داشت. برگ دیگر و تازه ای در دفتر تاریخ ورق خورده بود، برگی که پر بود از عدم اطمنیان، اما همچنین امیدی که نشان می داد روسیه در مسیر تبدیل شدن به یک « کشور معمولی » به جلو می رود.    

دقیقاً همین برگ بود که با سوء قصد به جان پولیتکوفسکایا احتمالاً به طور کامل بسته شد. جماعت کوچکی از روشنفکران سوگوار که در پاریس به دور هم جمع شده بودند در واقع سوگوار امید از دست رفته ی خود برای یک روسیه ی متفاوت بودند. ما در مراسم تشیع جنازه ی رویای مشترک روشنفکران و دموکرات ها برای روسیه ای شرکت جسته بودیم که در آن آزادی و حکومت قانون پس از یک دوره ی طولانی و سرد از زمستان حکومت شوراها ریشه گرفته و با بار می نشست. تصاویر چهره ی پولیتکوفسکایا مانند هزاران آینه ی تو در تو ما را به یک واقعیت به مراتب دلگیر تر باز می گرداند و خبر از آن می داد که رویای امید برای دگرگونی به پایان رسیده و اکنون روشن شده است که به احتمال زیاد هرگز چنین رویایی تحقق یافتنی هم نبوده است.

آنچه ما امروز شاهد آن هستیم یک ماجرای به کلی متفاوت است. روسیه به معنای دقیق کلمه در حال اشغال مجدد جایگاه خود در نظام بین المللی به عنوان یک کنشگر ممتاز است، یعنی به عنوان کنشگری که نفوذ و قدرت خود را دوباره به جای استفاده از سلاح های هسته ای این بار با استفاده از سلاح نفت و گاز به دست می آورد و برای انجام آن طمع ورزی را جایگزین وحشت ساخته و تعادل وحشت حکومت عصر شوراها جای خودش را اکنون به وابستگی یک طرفه به انرژی نفت و گاز روسیه داده است. میلیاردرهای روسی با گردش عظیم پول نقد خود در حال معامله ی ملک و دارایی های باشکوه در سراسر جهان هستند و روسیه هم اکنون مشغول خریدن آلمانی های برجسته ای مانند صدراعظم پیشین گرهارد شرودر است، اگر چه شاید نتواند حمایت دولت آلمان را در این مورد برای خود به دست آورد. 

اما هرگونه تفاوت های عمیقی که روسیه ی پسا کمونیستی را از ایران بنیادگرا جدا کند، آنها هنوز هم نقاط مشترک فراوانی با یکدیگر دارند. ثروت حاصل از فروش نفت و گاز به هر دوی آنها احساسی از قرار داشتن در یک موقعیت ممتاز بخشیده است، یعنی این باور را که زمان به سود آنها در جریان است و این که آنها اکنون می توانند خفت و خواری را که از جهان خارج متحمل شده بودند جبران کنند. گویی که آنها احساس فرهنگ حقارت عربی ـ اسلامی را با فرهنگ امید و انتظار آسیایی ترکیب کرده اند. مشخصه های هردوی آنها ناسیونالیسم مبارزه جویانه است و هردوی آنها احساس می کنند که مقاومت ناپذیراند، زیرا بر این فرض اند که ایالات متحده آمریکا در اثر گیر کردن در باتلاق عراق ـ و شاید افغانستان ـ در حال زوال است.   

البته واضح است که تفاوت میان ایران و روسیه بسیار زیاد است. رژیم ایران شدیداً ایدئولوژیک است و اشتیاق شدید و علنی برای نابودکردن اسرائیل دارد. این رژیم از حمایت وسیع جامعه ی خود برخوردار نیست، مگر آن که موضوع بر سر غرور و افتخار ملی باشد و یا تلاش برای رسیدن به موقعیت یک قدرت هسته ای.

برخلاف آن انگیزه ی اصلی رژیم روسیه پول است و نه ایدئولوژی. پرزیدنت پوتین در تلاش خود برای تجدید بنای قدرت ژئوپولیتیکی و نفوذ روسیه از حمایت وسیع مردم روسیه برخوردار است. شعار او « ثروت بیندوز و ساکت باش » است، شعاری که شباهت بسیار دارد به الویت های Guizots  در اواسط قرن 19 در فرانسه، هرچند که البته با اندکی غرور امپریالیستی کاملاً آشکار چاشنی خورده است. تا هر زمانی که پول حاصل از نفت همچنان جریان داشته باشد، بیشتر مردم روسیه هیچ گونه اشتیاق شدیدی برای گشودگی دموکراتیک سالهای یلتسین آشکار نخواهد ساخت، سالهایی که همراه بودند با ترکیبی از هرج و مرج، فساد اداری، ضعف بین المللی و بی احترامی نسبت به حکومت. 

آیا روس ها در مقایسه با ما در جهان دموکراتیک غربی تا این اندازه متفاوت هستند یا آن که دموکراسی یک کالای تجملی است که فقط جوامع قدیمی، پایدار، شکوفا و خشنود می توانند از عهده ی آن برآیند؟ مردم روسیه در تلاش های پساکمونیستی خود برای رسیدن به ثبات به نظر می رسد که در پوتین اطمنیان خاطر خود را دوباره یافته اند. او البته هیچ کونه شباهت ظاهری به پتر کبیر ندارد، اما ثابت کرده است که یک سیاستمدار با استعداد است و توانا در درک روحیه ی مردم روسیه و به زیر کنترل درآوردن آنها.

شکوفایی اقتصادی و سرگرمی های تلویزیونی برای بیشتر مردم روسیه به جایگزین جدیدی از فرمول روم باستانی panem et circenses (1) تبدیل شده است. جنگ چچن شاید در فساد اخلاقی روسیه به طور کل نقشی داشته باشد، و در سقوط هولناک آن به ورطه ی فرهنگی از خشونت. اما این جنگ همچنین احساسات میهن پرستانه را نیز تغذیه می کند ـ یک آرزوی عمومی برای تجدید بنای جایگاه و اعتبار امپراتوری روسیه ـ یعنی آنچه رژیم پوتین آن را با زیرکی تمام مورد بهره برداری قرار می دهد.

در این میان مردم معمولی روسیه چیز چندانی به دست نیاورده اند. چندین برابر شدن ترور دشمنان سیاسی و حریفان اقتصادی و شیوه های مافیایی در قتل های سفارشی را نمی توان به عنوان نشانه ای از ثبات سیاسی تلقی و توجیه نمود ـ و همینطور دستکاری رژیم پوتین در ایجاد احساس بیگانه هراسی مردم بر علیه شهروندان امپراتوری سابق شوروی مانند گرجستان.

شاید روسیه جایگاه و مقام خودش را به عنوان یک قدرت بزرگ دویاره برقرار کرده باشد، اما آیا روسیه ی امروز یک قدرت سزاوار احترام یا حتی سعادتمند است؟ روسیه ثروتمند است اما مردمش ـ حد اقل بیشتر آنها ـ همچنان فقیر باقی مانده اند، با انتظار طول عمری که به مردم آفریقا بسیار نزدیک تر است تا مردم اروپای غربی. بالاخره روزی آنها باید دریابند که ادامه ی حیات کشور های مدرن نمی توانند بر اساس قدرت به تنهایی بنا شود.

 

دومینیک مویزی بنیان گذار موسسه تحقیقاتی روابط بین الملل فرانسه است و در حال حاضر پروفسور در کالج اروپا در ناتولین، در ورشو.

 

 

۱: این عبارت از شاعر رومی Juvenal  از قرن اول میلادی گرفته شده است و معنای لغوی آن « نان  و بازی های سرگرم کننده ی سیرک » است و اشاره به وضعیتی دارد که در آن حاکمان با توزیع وسیع مواد خوراکی و بازی های سرگرم کننده مردم را از سیاست دور کرده و آن را برای جمع کوچک خود محفوظ نگه می دارند. مترجم.

 

From People Power to Putin Power By Dominique Moisi

Project Syndicate 2006.

زوال خشونت

استیون پینکر

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

در قرن شانزدهم در پاریس یکی از پرطرفدارترین سرگرمی ها مراسم گربه سوزی بود، به این ترتیب که   گربه ی دست و پا بسته ای را بر روی صحن تئاتر ابتدا بالاکشیده و سپس به آرامی به درون شعله های آتش پائین می آوردند. آنگونه که تاریخ نگار مشهور نورمان دیویس می گوید « تماشاچیان که شاه و ملکه نیز در میان آنها بودند هنگامی که حیوان نگون بخت از درد و رنج شکنجه ای که به او وارد می شد جیغ می کشید همگی از خنده روده بر می شدند، آنهم در حالی که حیوان بدبخت پشم هایش کز خورده، گوشتش کباب شده و در نهایت به خاکستر تبدیل می شد ».

ادامه مطلب ...

رد پای انسان

                                                 واسلاو هاول

                                      برگردان علی محمد طباطبایی

                                                                              

                                        

 

  

 

چنانچه به تاریخ بشر نگاهی بیندازیم خواهیم دید که در سرتاسر آن متن های گوناگونی وجود داشته است که همگی به طور کمتر یا بیشتر در شکل دادن به رویدادهای مهم بشری نقش اساسی بازی کرده اند. یکی از چنین اسنادی اعلامیه ی جهانی حقوق بشر است، اما این متن از یک جهت نسبت به بقیه تفاوت دارد، زیرا تاثیر آن به یک فرهنگ یا یک تمدن بخصوص محدود نمی شود. این اعلامیه از همان ابتدا به عنوان مجموعه ی همگانی از اصولی تلقی گردید که هدف از آن تاثیر گذاردن بر هم زیستی میان انسانها بود. لیکن باید بدانیم که چنین متن های بنیادی به سهولت دیده بر جهان نمی گشایند. اعلامیه ی جهانی حقوق بشر ثمره ی اوضاع و احوالی است که در دوره ی پس از جنگ جهانی دوم حکم فرما شده بود، یعنی هنگامی که بشر پی برد که نیازمند پیشگیری و جلوگیری از تکرار حوادث وحشتناک و فاجعه آمیز اخیر است و محتاج رسیدن به یک توافق بر مجموعه قوانین بنیادین و جهانی.  

ادامه مطلب ...