باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

وحشیگری و خشونت در برمه

اشپیگل آن لاین

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

راهب برمه ای آشین ون کوویدا در باره ی وحشیگری های رژیم برمه شهادت می دهد. وی در این باره با اشپیگل سخن می گوید که او چگونه به یکی از رهبران شورش یانگون تبدیل شد و این که چگونه ارتش تظاهرات را در هم شکست و چرا او اکنون

به تایلند گریخته است

 

نام من آشین ون کوویدا است و 21 سال دارم. من همراه با 14 راهب دیگر و بسیاری از دانشجویان تظاهرات یانگون را سازماندهی کردیم.

حکومت برمه اسم خودش را سرزمین صلح و حکومت شورایی گذاشته است. اما در چشم ما آنها گروهی جنایتکار با دستان خون آلودند. من مجبور به فرار از برمه به تایلند شدم زیرا آنها به نیروهای نظامی خود دستور داده بودند که ما را چنانچه گیرآوردند شکنجه کرده و به قتل برسانند. آنها می گویند که من یک تروریست هستم و این که در اتاق من مواد منفجره پیدا کرده اند. اما این ها جز دروغ های بی اساس نیست.

مقر یگان ارتش غربی در شهر زادگاه من Ann  در غرب برمه قرار دارد. پدر من یک نجار است و مادرم فروشنده ای دوره گرد. ما فقیر هستیم اما آن قدر داریم که گرسنه نمانیم. از زمانی که یک کودک بودم می خواستم که یک راهب بشوم. من هنگامی که فقط 12 سال داشتم به صومعه وانیتاماراما پیوستم و بالاخره در 20 سالگی به عنوان راهب پذیرفته شدم. هنگام راهب بزرگ دیگر نکته ی جدیدی برای آموختن به من نداشت مرا به یانگون فرستاد.

صومعه Ninan Oo یا همانجایی که مرا پذیرفتند مکان بزرگی نیست. فقط 30 راهب در آنجا زندگی می کنند، اما این صومعه ای خوش نام است. ما هیچ گونه دارایی شخصی نداریم و به همین دلیل هر روز به خیابانها می رویم تا برای خوراک خود گدایی کنیم. اخیراً این کار هر روز دشوار تر شده است زیرا اغلب مردم خودشان خوراک به اندازه ی کافی ندارند. گاهی هنگامی که برای دریافت صدقه از مردم در خیابانها می گشتم به دانشجویان برمی خوردم. ما با هم بسیار سخن می گفتیم و برای ما کاملاً روشن بود که باید در این کشور چیزی تغییر کند. ما در انتظار لحظه ی مناسب بودیم. ما در رادیوی بی بی سی به زبان برمه ای و در رادیوی سازمانی مخالف به نام صدای برمه ی دموکراتیک که مقر آن در نوروژ بود شنیدیم که در شهر Pakokku در پنجم سپتامبر و پس از انجام یک تظاهرات بر ضد افزایش قیمت سوخت راهب ها را کتک زده اند. در صومعه ما با همدیگر صحبت کردیم که از ما چه کاری ساخته است. ما شنیده بودیم که راهب ها در آن شهر دست به ایجاد « اتحاد تمامی راهب های برمه » زده اند. ما در این فکر بودیم که آیا باید با آنها ارتباط برقرار کنیم یا نه. راهب بزرگ ما می ترسید و تصور می کرد که اگر ما دست به تظاهرات بزنیم همه ی ما را به زندان خواهند انداخت. او به ما می گفت که شما از وحشیگری نظامیان چیزی نمی دانید.

روز بعد من به دیدن دوستان دانشجوی خود رفتم. آنها می دانستند که چگونه باید از کامپیوتر استفاده کرد و ما شروع به انتشار اعلامیه کردیم. از صومعه ای که من در آن بودم فقط چند تایی راهب با ما همکاری کردند. ما اعلامیه ها را به تمامی صومعه های شهر یانگون رساندیم و همینطور به چند صومعه در خارج از شهر.

هنگامی که رهبران « اتحاد تمامی راهب های برمه » در 18 سپتامبر از طریق رادیو خواهان برگزاری تظاهرات شدند، من به صومعه خود رفتم تا پرچم صومعه را بردارم و همان بعد از ظهر در حدود 200 راهب آغاز به راهپیمایی به سوی Botataung Pagoda  کردند. من دقیقاً نمی دانم که ما چند نفر بودیم زیرا من در صف اول حرکت می کردم. ما همگی با هم سرود دینی نیکوکاری را می خواندیم. مردم در دوطرف خیابانها ما را تشویق می کردند و همین به ما اعتماد به نفس می داد.

در 19 سپتامبر کمی پس از بعد از ظهر بود که ما عازم تظاهرات شدیم. ما در حدود 2000 نفر بودیم که 500 نفر از آنها از راهب های جوان بودند و ما همگی به سوی Shwedagon Pagoda حرکت کردیم. ما آواز می خواندیم و بسیاری از برادران به پیاده روی ما ملحق می شدند. در حدود ساعت 4 بعد از ظهر به Sule Pagoda  رسیدیم. ما بر کف خیابان نشستیم، اما نمی دانستیم که کار بعدی ما باید چه باشد. مشکل ما این بود که رهبر نداشتیم.

من زیر لب دعای کوتاهی خواندم و به خود دل و جرئت داده و از جای خود بلند شدم. در برابر من دریایی از رداهای قرمز قرار داشت. در این بین یک نفر بلندگویی را به من رساند. من گفتم که ما نیازمند یک رهبریم تا مطمئن شویم که تظاهرات می توان به طورمسالمت آمیز ادامه یابد. من تقاضا کردم که 10 نفر از راهب ها به طور داوطلبانه بیرون آیند. در حدود 20 تا 25 نفر ایستادند، و از آنها 15 نفر انتخاب شدند. ما نام گروه خودمان را « کمیته ی انتخابی Sangha » گذاشتیم ـ اتحادی از 10 راهب. من به عنوان رهبر انتخاب شدم و بقیه مسئول تهیه غذا، اعانه، امور مالی و بر قراری نظم انتخاب شدند. سپس من سخنرانی کردم. من گفتم که کشور ما در بحران بزرگی گرفتار شده است. مردم گرسنه اندو تخلفات وحشتناک در حقوق بشر تحت دیکتاتوری نظامیان به انجام می رسد. برای همین است که من از تمامی مردم یانگون می خواهم که با ما پیاده روی کنند. من گفتم که ما تا رسیدن به پیروزی به پیاده روی خود ادامه خواهیم داد. این بار دیگر تسلیم نخواهیم شد.

قرار ما این بود که هر روز صبح با همدیگر ملاقات کرده، به بحث بپردازیم و پس از صرف صبحانه حرکت کنیم. یکی از قوانین ما این بود که هر راهبی موظف است که ردای خود را مطابق با قواعد روحانیت به تن کند. از این طریق ما می توانستیم به شناسایی جاسوسان حکومت که وانمود می کردند راهب هستند بپردازیم.

یکی از بزرگترین معضلات ما یافتن غذا برای راهب ها بود. بعضی از هنرمندان مشهور نیز در این کار به ما کمک می کردند. تظاهرات روز به روز بزرگتر می شد. نظامیان هنگامی که ما به خیابانها می رفتیم عقب می نشستند و راه بندان ها را باز می کردند. بعضی ها حتی به ما تعظیم می کردند. جمعیت ما به بالای یک صدر هزار نفر رسیده بود. مردم ابراز احساسات می کردند. ما امیدوار بودیم که رژیم به زودی اتعطاف نشان دهد. اما این یک توهم بود، همانگونه که ما در 26 دسامبر آموختیم. 

در حدود ساعت چهار صبح بود که شخصی به من خبر داد پلیس صومعه Mingalayama را در نیمه های همان شب مورد تهاجم قرار داده است. این همان دانشگاه بودایی است که در آن متن های باستانی Pali تدریس می شود. به طور معمول بیش از 200 راهب در آنجا زندگی می کنند. اما در آن تهاجم محل اقامت آنها غارت شد، کتاب ها و اسباب و اثاثیه آنها به راهروها ریخته و پخش و پلا شد و در همه جای آثار خون و رداهای پاره شده مشاهده می گردید. سربازان و نیروهای پلیس تمامی برادران را به زور از اتاق هایشان بیرون کشیده بودند.

ما همان روز قرار بود که زود تر حرکت کنیم. اما هوا بارانی بود. ما در حدود ساعت 11 و نیم صبح به دروازه ی شرقی Shwedagon Pagoda رسیدیم. از در ورودی آنجا پله های سقف دار تا خود معبد بزرگ ادامه می یابند. این مکانی است که بسیار مورد علاقه مردم است و همان جایی است که در تظاهرات 1988 رهبر اپوزیسیون خانم آونگ سان سوچی اولین سخنارنی خود را به انجام رساند. در آن روز گروه ما متشکل از 300 راهب و راهبه بود. ما به سوی مرکز شهر یانگون حرکت می کردیم. اما قبل از آن که بتوانیم به راه پیمایی خود ادامه دهیم سربازان راه ما را بستند. در پشت سر ما دیوار آجری صومعه قرار داشت.

افسری با فریاد گفت: « شما اجازه ندارید به سوی شهر پیاده روی کنید. اما اگر به داخل کامیون های ما بروید ما شما را به آنجا خواهیم برد ». البته این فقط یک تله بود. ما بر روی کف خیابان نشستیم و به خواندن سرودهای دینی پرداختیم. سربازان هم نمی دانستند که چه باید می کردند.

سپس آنها حمله را آغاز کردند. آنها گاز اشک آور پرتاب کردند، ردهاهای ما را پاره کرده و بسیاری از ما را گرفتند. اما بیشتر افراد توانستند خود را در حدود ساعت چهار و نیم بعدازظهر به بازار شهر Thein Gyi Zay برسانند.  من خود را برای انجام یک سخنرانی آماده می کردم که نظامیان گاز اشک آور انداخته و به سوی ما حرکت کردند. بعضی از تظاهرکنندگان به سوی آنها سنگ می انداختند. ما فرار کردیم.

آن شب هنگامی که کمیته ی انتخابی ما به دور هم جمع شدند تا تصمیمی برای روز بعد بگیرند، احساس درماندگی عجیبی به ما دست داده بود. بسیاری از ما به شدت ترسیده بودند. برای ما روشن بود که ممکن بود همگی ما جان خود را از دست بدهیم. با این وجود روز بعد به تظاهرات خود ادامه دادیم. این بار تعداد تظاهرکنندگان 1000 نفر بود که در میان آنها 300 راهب بودند. در نزدیکی های Kyaika Ka San Pagoda در حومه ی یانگون در حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر نیروهای امنیتی ما را متوقف کردند. یکی از افسرها فریادکشان گفت: « این ها را توقیف کنید ». اما سربازها مثل افراد فلج بی حرکت ماندند. آن افسر که از خشم می جوشید شروع به سیلی زدن سربازان نمود. سپس دوباره آنها حمله کردند. جمعیت ما با وحشت از هم متفرق شد و من نیز فرار کردم.

ما آخرین نشست خود را در همان شب در صومعه Malekukka برگزار کردیم. همه با هم مشغول صحبت بودند و شایع شده بود که صد ها نفر به قتل رسیده اند و بسیاری هم دستگیر شده اند. این سخنان ما را قانع ساخت که باید فعلاً عقب نشینی کنیم. سپس رداهای خود را درآوردیم. این تحولات جدید شدیداً نومید کننده بودند. من مدت ها بود که لباس سنتی کشور خود و تی شرت نپوشیده بودم.

من در یک کلبه ی کم نور و خالی در خارج از یانگون تا 12 اکتبر مخفی شده بودم. در این میان موهایم دیگر بلند شده بود و دوستانم کمک کرده و آنها را بور کردند و به من یک کارت شناسایی جعلی و یک صلیب دادند که من آن را به دور گردن خودم انداختم تا به این ترتیب به هنگام فرار مورد شناسایی قرار نگیرم. تا جاده ای که به شهر Myawadi خم می شد 8 مرکز ایست بازرسی قرار داشت اما آنها متوجه هویت اصلی من نشدند. و بالاخره من در غروب 17 اکتبر به مرز رسیدم.

در تاریکی شب من با یک قایق از رودخانه ی Moi از مرز عبور کردم. در آن طرف مرز در شهر Thai دوستانم نشانی یک سازمان برمه ای در تبعید را دادند که به من جایی برای مخفی شدن داد.

چون من به عنوان یک مهاجر غیر قانونی از مرز عبور کرده بودم. پلیس شهر Thai  هر لحظه می تواند مرا بازداشت کند. علاوه بر آن شهر پر از جاسوسان حکومت نظامی است.

شاید برای من بهتر باشد که دوباره مخفی شوم. اما ما به این سادگی ها تسلیم نخواهیم شد.

 

بنیادگرایی روشنفکرانه یا نژادپرستی ضد نژادی؟

بخش دوم و پایانی

پاسکال بروکنر

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

پاسکال بروکنر از آیان هیرزی علی در برابر یان بوروما و تیموتی گارتون اش دفاع می کند و اندیشه های مبتنی بر تعدد فرهنگ های آنها را از جهت بازگرداندن انسان ها به ریشه های سنتی

خود مورد انتقاد قرار می دهد

 

« چه پاسخی می توان به انسانی داد که به شما می گوید ترجیح می دهد از خداوند اطاعت کند تا از انسان ها و کسی که در نتیجه ی اعتقادات خود یقین دارد که اگر گلوی شما را با چاقو پاره کند به بهشت وارد می شود؟ »

             « ولتر »

 

 

« استعمار و برده داری در غرب احساسی از خطاکاری و مقصر بودن از خود باقی گذاشته است که در نتیجه ی آن مردم غرب به مجیزگویی سنت های بیگانه واداشته شده اند. این نگرشی غیر قابل قبول و حتی نژادپرستانه است ».

         « آیان هیرزی علی »

     

 

بنابراین آنچه همیشه بخشی از امتیازهای ما بوده، از آنها دریغ میشود: گذشتن از یک جهان و وارد شدن به جهانی دیگر، عبور از سنت به مدرنیته، از تعبد و اطاعت کورکورانه به تصمیم گیری های منطقی و عاقلانه. آیان هیرزی علی در زندگی نامه ی خود می نویسد: « من جهان عقیدتی، ختنه کردن زنان و ازدواج را ترک کردم تا به جهان عقل و آزادی جنسی وارد شوم. پس از انجام این سفر حالا می دانم که یکی از این دوجهان از دیگری بهتر است. نه به خاطر آلات و ابزار پرزرق و برقش بلکه به خاطر ارزش های بنیادینی که دارد » . حفاظت از اقلیت ها همچنین متضمن حقوق اعضای منفرد گروه نیز هست تا بتوانند بدون هرگونه مخاطره ای خود را از آن اقلیت جدا کرده و بیرون کشند، به توسط بی تفاوتی، الحاد و ازدواج میان نژادی و برای فراموش کردن همبستگی های عشیره ای و خانوادگی و به دست خود گرفتن سرنوشت شخصی، بدون بازتولید الگوهایی که والدین برای آنها به ارث گذارده اند.

نظر به تمامی سوء استفاده ها و بدرفتاری هایی که اقلیت های قومی، جنسیتی، دینی و منطقه ای از سرگذرانده اند، ما آنها را اغلب به عنوان ملیت های کوچک در نظر می گیریم، ملیت هایی که در آنها هولناک ترین شوونیسم کورکورانه به عنوان چیزی نه بیش از بیان اعتماد به نفس مشروع قالب کرده می شود. به جای ستایش آزادی به عنوان قدرتی برای فرار از جبرآئینی (دترمینیسم)، تکرار گذشته است که تشویق می شود وقدرت اعمال زور جمعی بر فراز افراد مستقل است که مورد تاکید قرار می گیرد. گروه های حاشیه ای اکنون به شکل نوعی پلیس قومی درآمده اند، ناسیونالیسم کوچکی که در بعضی کشورهای اروپایی با کمال تاسف مورد حمایت علنی از بالا قرار می گیرد. در ظاهری از ستایش تنوع و گوناگونی، زندان های قومی یا دینی ایجاد شده است، مکان هایی که در آنها امتیازهایی که همگی باید از آن ها برخوردار باشند از ساکنان آنها دریغ می شود.

بنابراین نباید تعجبی داشته باشد که اکنون آیان هیرزی علی توسط روشنفکران ما مجازات می گردد. در تصویری که تیموتی گارتون اش از این زن جوان ترسیم می کند چیزی از قلم نیفتاده است، نه حتی صفت غرور مردانه ی از مدافتاده که به او نسبت داده می شود. در چشمان گارتون اش فقط زیبایی و جاذبه ی این عضو پارلمان هلند است که باعث موفقیت او در رسانه ها گردیده و نه درستی آنچه او می گوید. گارتوش اش این پرسش را مطرح نمی کند که متکلم بنیادگرا طاق رمضان که او برایش مدیحه های آتشین می خواند نیز شاید شهرت خود را مدیون ظاهر جذاب و پلی بوی منش خود باشد. البته این صحت دارد که آیان هیرزی علی با تصویر های کلیشه ای فعلی از شایستگی های معمول و مرسوم برای فعالیت سیاسی جور در نمی آید: او با منشا سومالیایی خودش برتری اروپا بر آفریقا را اعلام می کند. به عنوان یک زن نه همسری خانه دار است و نه مادر. به عنوان یک مسلمان او علنا به عقب مانده بودن دینش معترف است. این که او از تمامی این کلیشه های مضحک سرپیچی می کند او را به یک شورشی واقعی تبدیل کرده است، برخلاف متمردین شیادی که در بستر جوامع ما همچون قارچ در حال رویش هستند.

این جنبه ی تعمدی، زیاده روی کننده، پرشور و بی اعتنا در هیرزی علی است که یان بوروما و گارتون اش با آن مخالف هستند. آنها در حال و هوای مفتش ها در هر زنی که بری ذائقه ی آنها بیش از اندازه خودنما و مبالغه آمیز است جادوگری که شیطان به جلد او حلول کرده را می بینند. با خواندن سخنان متکبرانه ی آنها روشن می شود که جنگ بر ضد بنیادگرایان اسلامی ابتدا در سطح نمادها و آنهم توسط زنان است که به پیروزی خواهد رسید، زیرا آنها در حکم محور خانواده و نظم اجتماعی هستند. آزادکردن آنها، تضمین حقوق برابر برای آنها در تمامی عرصه ها اولین شرط پیشرفت در جوامع عربی و مسلمان است. اتفاقا هر زمان که یک کشور غربی می خواسته است که حقوق اقلیت ها را مدون کند، این اعضای اقلیت ها بخصوص زنان بوده اند که در اعتراض به آن به پا خاسته اند. اشتیاق فراوان برای تطبیق یافتن ـ مانند آنچه در ایالت کانادایی اونتاریو در تلاش برای ایجاد قضاوت اسلامی مطابق با شریعت اسلامی و حداقل برای اقامه ی دعوا در موارد مسائل ارث و دعواهای خانوادگی انجام گرفت ـ یا پیشنهاد یوتا لیمباخ قاضی پیشین قانون اساسی در آلمان و عضوی از حزب سوسیال دموکرات جهت ایجاد جایگاه و شان قانونی برای اقلیت در درون قانون اساسی آلمان جهت معاف کردن دخترها از شرکت در کلاس ورزش به عنوان یک حرکت قهقرایی و یا یک زندان جدید احساس گردیده است.

رازگونگی رعایت دیگران که در غرب به شکوفایی رسیده شدیدا قابل تردید است: زیرا رعایت و احترام (respect) به لحاظ ریشه شناختی واژه ها به معنای « نظاره کردن از دور » است. به خاطر آورید که در قرن نوزدهم مردم بومی را به عنوان شکل متفاوت و دیگری از خود ما می نگریستند و هرگز کسی نمی توانست تصور کند که آنها می توانند خود را با الگوهای اروپایی یا حتی شهروندان فرانسوی سازگار کنند. در آن زمان تفاوت آنها با ما به این عنوان که آنها پائین تر و زیر دست ما هستند تلقی می شد، امروزه به عنوان تجربه از فاصله ای که غیر قابل عبور است. هنگامی که این ستایش از خودبسندگی (autarky) به منتها درجه ی خود بالا برده شود، به الگوی سیاسی مشهور تقلیل می یابد: مگر رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی چیز دیگری هم بود جز به معنی دقیق کلمه رعایت « یکتایی و بی نظیری » حتی تا آن درجه که در آن بینش، « دیگری » چنان از من متفاوت می شد که از حق نزدیک شدن به من برخوردار نمی گردید.

به این ترتیب با انگیزه ی نگرانی برای ایجاد تعادل دینی هرگونه علاقه برای اصلاحات در داخل یک مذهب خاص به توقف کشانده می شود و بخش هایی از جمعیت ـ به ویژه زنان ـ در وضعیت اقلیت بودن خود زندانی می شوند و در زیر ظاهری از حفظ تنوع و گوناگونی به شیوه ای نامحسوس و زیرکانه جداسازی همچنان برقرار می ماند. همه ی این ها می تواند ثابت کند که در پشت ستایش از زیبایی همه ی فرهنگ ها چه بسا غالبا تکبر و منت گذاری شناخته شده ای که زمانی در رفتار استعمارگران دیده می شد مخفی شده است. بعضی چنین پاسخ می دهندکه چون اسلام در قرن 7 میلادی سربرآورده پس در هر حال عقب تر بودن آن از غرب مسئله ای عادی است، همان نکته ای که طارق رمضان نیز مطرح می کند و این که توده های با ایمان هنوز هم تا به آن اندازه به کمال نرسیده اند که بعضی روش ها مانند سنگسار کردن را کنار گذارند (خود او نیز خواهان تعلیق سنگسار است و نه حذف کامل آن). لیکن این تلقی از اسلام « ناشکیبایی آزادی » (میشل فوکو) را نادیده می گیرد، آنچه بر نخبگان مسلمان هنگامی که با منظره ی جالب توجه کشورهای لائیک مواجه می شوند غلبه می کند، جوامعی که خود را از زنجیر دگم های محدود کننده و سنت های واپس گرا رهایی داده اند.

اندیشه ی روشنگری به تمامی نژاد بشری متعلق است و نه فقط به چند انسان خوشوقت در اروپا یا آمریکای شمالی، کسانی که خود را بالاتر از بقیه ی انسان ها فرض کرده و با آنها مانند کودکان لوس رفتار می کنند و آنچه نسبت به خود روا می دارند را از آنها دریغ می کنند. تعدد فرهنگ های انگلوساکسونی شاید چیزی بیشتر از یک آپارتاید قانونی نباشد، آنچه با چاپلوسی تصنعی ثروتمندانی همراه است که به فقرا توضیح می دهند: «  پول خوشبختی نمی آورد. ما سنگینی بار آزادی، خودابداع گری، به تحقق رساندن اهداف فردی و برابری جسنیتی را تحمل می کنیم، شما هم شادمانی خود را در کهنه پرستی، در سوء استفاده شدن به مثابه سنت اجدادی، در رهنمودهای مقدس و دینی، در ازدواج های اجباری، در حجاب و تعدد زوجات خواهید داشت ». اعضای این اقلیت ها در یک منطقه ی محافظت شده قرار داده می شوند تا از گزند تعصب اندیشه ی روشنگری و « فجایع » پیشرفت محافظت شوند. برای همه ی کسانی که آنها را تحت اصطلاح « مسلمان ها » می شناسیم (اهالی شمال آفریقا، پاکستانی ها، مراکشی ها) باید کنار گذاردن ایمان دینی، بی اعتنایی به مذهب، ادامه دادن زندگی خود به دور از قوانین دینی و سنت های قدیمی ممنوع گردد.         

تعدد فرهنگ ها نژادپرستی ضد نژادی است و انسان ها را به ریشه های خود زنجیر می کند. جاب کوهن شهردار آمستردام و یکی از تکیه گاه های اصلی دولت هلند از دیگران می خواهد که « تبعیض آگاهانه زن ها در گروه های بخصوصی از مسلمانان سنتی » را بپذیرند، آنهم به این دلیل که ما نیازمند یک « چسب جدید » هستیم تا به کمک آن بخش های مختلف جامعه را به یکدیگر پیوند زنیم تا انسجام جامعه حفظ گردد. تحت نام به هم پیوستگی اجتماعی، از ما دعوت می شود که برای عدم تساهلی که این گروه ها نسبت به قوانین ما نشان می دهند کف بلند بزنیم. هم زیستی جوامع کوچک بدون منفذ، بال و پر داده می شود، جوامعی که هرکدامشان از هنجارهای متفاوتی تبعیت می کنند. اگر ما یک ملاک مشترک برای تمایز میان عدالت و بی عدالتی را کنار گذاریم دقیقا خود ایده ی جامعه ی ملی را خراب کرده ایم. برای مثال یک شهروند فرانسوی، بریتانیایی یا هلندی برای کتک زدن همسرش تحت پیگرد قانونی قرار می گیرد. اما اگر روشن شود که چنین جرمی توسط فردی انجام شده است که یک سنی یا شیعه است این جنایت باید بدون مجازات بماند؟ آیا ایمان دینی او باید این حق را به او بدهد که قانون آن کشور را زیر پا گذارد؟ این ستایش کردن از دیگران به خاطر انجام آن چیزهایی است که ما همیشه به خاطر ارتکاب همان ها خود را تنبیه کرده ایم: حمایت گرایی تکان دهنده، خودشیفتگی فرهنگی و نژادپرستی دیرینه.

این تساهل در حکم پناهگاه امنی برای حقارت است، زیرا بر این فرض است که بعضی جوامع از پیمودن راه نوگرایی ناتوان هستند. و آیا نمی توان این گونه تلقی کرد که مخالفت مسلمان های بریتانیا نه فقط بازتابی از خشک مغزی واپسگرایانه ی رهبران آنها است که همچنین از یک سوء ظن مبهم در این خصوص نشات   می گیرد که تمامی رعایت ها نسبت به آنها توسط دولت چیزی بیشتر از شکل زیرکانه و نامحسوسی از تحقیر نیست و می خواهد به آنها این را بگوید که آنها برای تمدن معاصر بیش از اندازه عقب ماده اند؟ در ایتالیا بعضی جوامع اسلامی در حال برنامه ریزی برای اختصاص دادن نواحی ساحلی خاصی جهت زنان خود هستندتا به این ترتیب بتوانند بدون آن که در معرض چشمان نامحرم قرار گیرند به آبتنی بپردازند. و شاید ظرف چند سال آینده اولین « بیمارستان اسلامی » در آمستردام افتتاح گردد که در تمامی موارد از دستوارت تجویزی شریعت اسلامی پیروی کند. انسان احساس می کند که به دوره ی تبعیض نژادی در ایالت های جنوبی آمریکا بازگشته است. با این وجود جداسازی از حمایت کامل مترقی ترین چهره های برجسته اروپایی برخوردار است! آنها در یک آن در دو جبهه ی متفاوت می جنگند: اقلیت ها باید از تبعیض محافظت شوند (مثلا با تشویق آموزش زبان ها و فرهنگ های منطقه ای و تطبیق دادن تقویم مدارس با تعطیلات دینی) و تک تک افراد باید از ارعاب و تهدید جامعه ای که در آن زندگی می کنند حفاظت شوند.

و در نهایت یک استدلال آخر بر ضد تعدد فرهنگ های انگلو ساکسونی این است که به اعتراف خود دولت ها از عهده ی آنچه وعده ی انجامش را می دهد برنمی آید و بریتانیا که سال هاست به پناهگاه امنی برای جهادی ها تبدیل شده است و پیامدهای مصیبت بار آن را دیگر همه می دانند اکنون باید اعتراف کند که الگوی اجتماعی آن که مبتنی بر زندگی اشتراکی (communitarianism) و جدایی طلبی است کار نمی کند. انسان های بسیاری خودکامگی فرانسوی را هنگامی که پارلمان فرانسه رای به ممنوع شدن حجاب اسلامی در مدرسه ها و دفاتر دولتی داد مورد تمسخر قرار دادند. تیموتی گارتون اش به سهم خودش با مقاله ای که در New Yourk Review of Books منتشر نمود آن فرانسه هراسی را به نمایش گذارد که سزاوار نئوکون های واشنگتن بود.

با این وجود اکنون رهبران سیای در بریتانیا، هلند و آلمان از گسترش حجاب اسلامی و بورقا شوکه شده اند و در حال بررسی قوانینی برضد آن هستند. واقعیت ها کاملا بر ضد مماشات طلبان سخن می گوید، کسانی که می خواهند اروپا خودش را با اسلام تطبیق دهد و نه برعکس. هرچقدر در برابر افراط گرایان اسلامی بیشتر کوتاه آئیم، آنها به همان اندازه صداهای خود را بلند تر می کنند. سیاست مماشات فقط اشتهای آنها را بیشتر کرده است. این امیدواری که خیراندیشی به تنهایی خشونت طلبان را خلع سلاح کند در شرایط فعلی پایه و اساسی ندارد. ما نیز در فرانسه البته شرکای جهادی خودمان را داریم، هم در چپ های افراطی و هم دست راستی ها: سال گذشته هنگامی که مناقشه ی کاریکاتورهای پیامبر اسلام به مسئله روز تبدیل شده بود نمایندگان UMP (1) پیشنهاد تصویب قوانینی بر ضد توهین به مقدسات و کفرگویی را مطرح ساختند، آنچه ما را مستقیما به نظام اجتماعی فرانسه پیش از انقلاب کبیر (ancien regime) باز می گرداند.  

لیکن فرانسه در مبارزه بر علیه هژمونی کلیسای کاتولیک بود که به شکل مدرن و امروزی خود رسید و دو قرن پس از انقلاب دیگر نمی خواهد که از یوغ یک اندیشه ی متعصبانه ی جدید حمایت کند. به همین دلیل است که چرا تلاش هایی توسط گرایشات مبتنی بر کین گرایی (revanchist) اسلامی از قبیل وهابیون عربستان سعودی، اخوان المسلمین ،سلفی ها یا القاعده که درکشورهای اروپایی پنهان می شوند و می خواهند اندلس را دوباره فتح کنند یک طرح استعمارگرایانه است که باید با آنها مبارزه شود. اروپا و فرانسه چگونه به جوامع سکولار تبدیل شدند؟ از طریق مبارزه ای مستمر بر ضد کلیسا و بر ضد ادعای آن در داشتن حق انحصاری در به زیر سلطه درآوردن روح انسان ها، مجازات افراد سرکش، جلوگیری از اصلاحات و نگه داشتن مردم به ویژه مردم فقیر در زیر فشار شدید تسلیم و وحشت. این نبرد از هر دو طرف با خشونتی فوق العاده همراه بود، اما نتیجه ی آن پیشرفت مسلم بود که در نهایت با قانون جدایی کلیسا از حکومت در 1905 به تصویب رسید.

برتری مدل فرانسوی (که مصطفی کمال نیز همان را برای ترکیه الگو قرار داد) پیامدی است از پیروزی بر تاریک اندیشی و رویدادهایی مانند قتل عام در شب سن بارتولومی. چگونه می توانیم در یک دین بیگانه همان چیزی را تحمل کنیم که مدت ها است که دیگر در کاتولیسم تحمل نمی کنیم؟ سکولاریسم که اتفاقا در تعالیم مسیح نیز ثبت گردیده مبتنی است بر چند اصل ساده: آزادی در پذیرش دین، همزیستی مسالمت آمیز، رعایت بی طرفی در عرصه ی عمومی، احترام و توجه به قرارداداجتماعی و تعهد مشترک در این خصوص که قوانین دینی برتر از قوانین مدنی نیستند بلکه در قلب های مردم جای دارند. هانا آرنت فیلسوف مشهور می گوید فرانسه با مستعمرات خود مانند برادر و در عین حال مانند تبعه ی زیر دست رفتار می کرد. خوشبختانه عصر مستعمرات دیگر سپری شده است، لیکن آرمان برابری طلبانه ی جمهوری خواهی هرگز به طور کامل به تحقق نپیوسته است. حتی در دوره هایی در بحران نیز قرار گرفته، مانند شورش های نوامبر در 2005. درهر حال به نظر می رسد که الگوی بسیار بهتری است از تقدس تنوع و گوناگونی، آنچه به نظر من موردی قابل تردید است. آنچه باید انجام دهیم این که پیوسته حق همانندی و شباهت در برابر حق تنوع و گوناگونی مورد تاکید و تایید مجدد قرار گیرد. آنچه ما را با هم متحد می کند از آنچه ما را از یکدیگر جدا   می سازد به مراتب قوی تر است (2).  

مواضع یان بوروما و تیموتی گارتون اش با خط مشی های آمریکا و بریتانیا در یک مسیر قرار دارد (حتی اگر آن دو نفر این خط و مشی ها را رد کنند): ناکامی جورج دبلیو بوش و تونی بلر در جنگ خود بر علیه تروریسم نیز از متمرکز شدن بر نبرد نظامی نتیجه می شود و آنهم البته به بهای فراموش کردن جنگ اندیشه ها. مقدس مآبی محافظه کارانه این رهبران و ترکیبی از تهور استراتژیک و بی تجربگی احساساتی آنها مانع از آن می شود که هرجا ممکن است از این جنگ به نفع خود بهره برداری کنند: در زمین اصول اعتقادی، در تفسیر مجدد از کتاب مقدس و متن های دینی. دیروز جنگ سرد درگیر نبرد جهانی بر ضد کمونیسم بود، آنجا که رویارویی اندیشه ها، مبارزه ی فرهنگی در سینما و ادبیات نقش کلیدی را بازی می کرد. اما امروز ما با ناباوری شاهد آن هستیم که دولت بریتانیا با محفل « مشاوران » اسلامی اش همراه با این شعار عشوه می فروشد: بنیادگرا بودن بدتر از تروریست بودن است. لیکن نمی تواند ببیند که این برادران دوقلو دست در دست هم به جلو می روند و این که اگر امکانی دست دهد بنیادگرایی برای همیشه مسلمانان اروپا را از به کار گرفتن اصلاحات باز می دارد.  

به همین خاطر است که چرا کوشش برای ایجاد یک اسلام مبتنی بر اندیشه ی روشنگری در اروپا برای همه ی ما سرنوشت ساز است: به این ترتیب شاید اروپا به یک الگو تبدیل شود، به نمونه ی درخشانی برای اصلاحات در این دین یکتاپرستانه و آنچه امید می رود که بتواند روزی راه اندیشه ی خودانتقادی و خودکاوی وجدان دینی را در آن بگشاید، به همان گونه که دومین شورای واتیکان در مورد کاتولیک ها موفق به انجامش گردید. البته در انتخاب مخاطبان نباید دچار اشتباه شویم و بنیادگرایان را به عنوان دوست خود بپذیریم، کسانی که خود را به تجاهل زده و تلاش می کنند که با توسل به چپ ها و روشنفکران از قرار گرفتن در چالش سکولاریسم معاف گردند.

بسیار حیرت انگیز است که 62 سا پس از نابودی رایش سوم و 16 سال پس از سقوط دیوار برلین بخش مهمی از روشنفکران اروپایی در گیر افترا زدن به دوستان دموکراسی شده اند. آنها که ظاهرا کار مهمتری ندارند بر این اعتقاد هستند که بهتر است تسلیم شده و عقب نشینی نمائیم و از آرمان های اندیشه ی روشنگری صرفا حمایت های ظاهری کنیم. لیکن ما از شرایط دهه ی 1930 فاصله ی بسیار گرفته ایم، یعنی دورانی که بهترین مغز ها به نام نژاد، طبقه یا انقلاب در خدمت برلین یا مسکو درآمده بودند. آن تهدیدی که امروز در برابر ما قرار گرفته پراکنده تر و بخش بخش شده تر است. دیگر چیزی وجود ندارد که شباهتی به خطر هولناک رایش سوم داشته باشد. حتی حکومت روحانیون در تهران ببر کاغذی بیش نیست که با حداقلی از سختگیری به زانو در می آید. و با این وجود موعظه ی وحشت همه جا را فرا گرفته. کانت با این شعار از روشنگری به دفاع بر خاست: sapere aude! . شجاعت لازم را برای آن که بتوانی جهان را با  عقل خودت بشناسی داشته باش. آنچه امروزه در میان گردانندگان آگاهی جایش خالی است فرهنگ شجاعت است. آن ها در واقع نشانه هایی از خستگی و خودتردیدی اروپا هستند و با آهسته ترین زنگ خطری خود را در جای امن مخفی می کنند. آنها در پشت ظاهری از لفاظی های خیراندیشانه آهنگ دیگری زمزمه می کنند: تسلیم!

 

 

 

1: Union pour un mouvement populaire یا اتحادیه ی جنبش مردمی که ترکیبی است از نیروهای راست و میانه در فرانسه. مترجم.

 

2: اگر منظور نویسنده از « ما » تمامی انسان ها است، این ادعایی قابل تردید است. روان شناسی تکاملی و علم اتولوژی بر این نظر است که زندگی انسان ها به طور طبیعی نه بر اتحاد دسته های بسیار بزرگ انسان ها که بر جدایی آنها قرار دارد و از این رو در کشورهایی که از اقوام و دین های گوناگون تشکیل می شود روشنفکران و دولت باید به کمک هنر و ادبیات و یا از هر راه دیگری که می توانند اتحاد میان انسان ها را تبلیغ و از جدایی طبیعی آنها جلوگیری کنند. مترجم.

 

 

 

Enlightment fundamentalism or racism of the anti-racist? By Pascal Bruckner.

http://www.signandsight.com/features/1146.html

یتیم هاس دیکتاتور

نجو والی

برگردان علی محمد طباطبایی

نجو والی در باره ی ورشکستگی اتحادیه ی نویسندگان عرب می نویسد

 

 

 

حدود یک ماه قبل اتحادیه ی نویسندگان عرب در قاهره یک نشست عمومی برگزار نمود که نمایندگان زیربخش های تمامی کشورهای عرب به استثنای عراق در آن شرکت داشتند. این البته برای نویسندگان عراق موضوع تازه ای نبود: آنها در 2004 از نشست دمشق و در 2005 از نشست الجزایر نیز محروم شده بودند. آنچه فعلا جدید است این که رئیس اتحادیه ی نویسندگان مصر که پیشتر از جهت سمت به عنوان منشی نجیب محفوظ مشهور شده بود به روزنامه نگاران حاضر در نشست توضیح داد که « تمامی زیربخش های اتحادیه به اشتثنای اتحادیه ای که توسط دولت عراق پس از اشغال تشکیل یافته به این سمینار دعوت شده اند. ما به این اتحادیه در داشتن روابط با دشمن صهیونیستی مظنون هستیم ».

شاید رئیس اتحادیه ی مصر که گفته می شود قرار است به عنوان رئیس سازمان انتخاب شود صرفا می خواسته است که عراقی ها را از سفر طاقت فرسای خود به مصر معاف کند تا همچون سال 2005 در الجزایر در معرض توهین و بی احترامی در بیرون انداختن از هتل محل اقامت خود قرار نگیرند، آنهم با وجودی که هزینه ی هرسه کنفرانس را اتحادیه ی عرب تقبل کرده بود که عراق فعلی « اشغال شده » افتخار عضویت در آن را دارد.

هرکس که به طور جدی بر این باور باشد که هیئت نمایندگی عراقی به همان دلیلی مستثنا و محروم گردید که رئیس اتحادیه می گوید با دانستن این واقعیت تادیب خواهد شد که تمامی نویسندگان عرب اتحادیه از جمله مصری ها توسط سیاستمداران کشورهای مربوطه تامین بودجه و سرپرستی می شوند. اتهام همکاری با « دشمن صهیونیستی » اختراع فرهنگ نامه ی نژادپرست عرب است، اصطلاحی که برای مصرف محلی و برای ترغیب و تبلیغ رسمی و حرفه ای مورد استفاده قرار می گیرد.

با این وجود این اتهام که عراق در حال همکاری با « آمریکای دشمن و اشغالگر » است در تمامی پاورقی های روزنامه های عربی مانند یک ویروس پخش گردیده و نویسندگان عراقی را قربانی کرده است. نه به این خاطر که آنها مسئول اشغال کشور هستند بلکه به این دلیل که مصر و کشورهایی که رئیس جمهور آمریکا بوش در آخرین نطق خود از آنها به عنوان « کشورهای میانه روی عربی» اسم می برد ـ اردن، عربستان سعودی و کشورهای خلیج (فارس) که از همه ی آنها اتحادیه هایی در کنفرانس شرکت داشتند ـ حتی یک روز هم  نمی توانند بدون « دوست » آمریکایشان به حیات خود ادامه دهند.

طی مدت 35 سال حکومت حزب بعث، اتحادیه نویسندگان عراقی هم صراحتا و هم به لحاظ تشکیلاتی به « دفتر ویژه » وابسته بود، یعنی جایی که مستقیما مسئول حزب حاکم به حساب می آمد. معنی آن این است که تمامی اتحادیه مجبور بود از خط ایدئولوژیک و سیاسی دفتر اطلاعات ملی صدام حسین تبعیت کند. در آن زمان این دفتر زیر نظر دیکتاتوری طارق عزیز کسی که مستقیما و شخصا از دستورات صدام حسین پیروی می کرد اداره می شد. شیوه ی انتخابات در اتحادیه نویسندگان شدیدا کنترل شده بود و نه آزاد. برای واجد شرایط بودن در انتخابات می بایست از عهده ی شرط های ویژه ی بسیاری برآمد: نامزدها باید « پاکیزگی روشنفکری » و « منشا اصیل عربی » خود را به اثبات می رساندند. گذشته از آن آنها مجبور بودند که آثار خود را زیر نظر « میلیشیای خلقی » و « فدائیان صدام » بنویسند.

هنگامی که اودای پسر صدام به صحنه ی سیاسی وارد شد، او مسئولیت امور فرهنگی و ورزشی را به عهده گرفت و برای سال ها رئیس کمیته ی المپیک بود و همچنین رئیس اتحادیه ی روزنامه نگاران و نویسندگان. پسر بزرگ تر دیکتاتور عراق قوانین اداری قبلی را به کناری نهاد و خودش قواعد جدیدی متداول نمود، قواعدی که متناسب با خواسته های لحظه ای خودش تغییر می کردند. طی دوره ی دیکتاتوری فقط چندتایی واقعیت « دموکراتیک » در باره ی وضعیت فرهنگ وجود داشت، آنچه البته مایه تاسف ادیبان ثبت نام شده در اتحادیه ی نویسندگان بود. و البته واقعیت های دیگری نیز وجود داشت که یقینا نمایندگان اتحادیه نویسندگان عرب که در دوره های قانون گذاری متفاوت فعال بوده اند نبابد برایشان ناآشنا و جدید باشد.

اما آیا شیون و زاری اتحادیه نویسندگان عرب هیچ ارتباطی هم می تواند با دموکراسی داشته باشد؟ تهیه ی یک فهرست بلند و بالا از روشنفکران کشورهای متفاوت عربی که به زندان انداخته شده اند کار دشواری نیست. علی الدمینی شاعری عرب تا همین اواخر همراه با چند تن از همکاران دیگرش در زندانی در عربستان سعودی نشسته بود. در سوریه جایی که اتحادیه 27 سال است که دارای یک مقر نمایندگی است، روشنفکران متعددی در زندان های دیکتاتور بعثی در حال پوسیدن بودند. فرج بیرقدار شاعری دیگر 15 سال پیش به زندان انداخته شد (کتابی در باره ی دوره ی زندان او اخیرا در بیروت منتشر شده است). اندیشمندان سوری میشائیل کیلو و عارف دلیلی سال گذشته را در زندان سپری کردند.

در هیچ کدام از این مورد ها اتحادیه نویسندگان عرب حتی زحمت نوشتن یک بیانیه را به خودش نداد که در آن آزادی این انسان ها را درخواست کرده باشد. در اواسط دهه ی 1970 در عراق رئیس اتحادیه نویسندگان، شاعر و نویسنده ی سابق بعثی شفیق الکمالی اعدام گردید. صدام او را با سم تالیوم مسموم کرده بود. اتحادیه نویسندگان عرب در هیچ کدام ازاین مورد ها ناخرسندی خود را ابراز نکرد و در عوض هیچ کشور عرب دیگری چنین جوایز نفیسی دریافت نکرده است ـ در شعر، رمان نویسی، ترانه نویسی، فیلم و تئاتر ـ که رژیم بعثی عراق در بغداد موفق به دریافت آنها گردیده. صدها روشنفکر و هنرمند میهمان صدام حسین بودند و از یک جشنواره به جشنواره ی دیگر اعزام می شدند. جشنواره ی شعر Marbad  و فستیوال شعر ابوتمام رویدادهای هرساله بودند. جشنواره ی بابل در روز تولد صدام برگزار می شد. گروه هنرمندان و نوازندگان عرب در کنار گروه های هنری اروپایی (از میان آنها مثلا گروه تئاتر Ruhr ) برنامه اجرا می کردند.

دولت پیشین عراق چنان رشوه های سخاوتمندانه ای می داد که رمان ها و اشعار بسیاری صرفا به ستایش از دلاوری های سلحشوران عراقی اختصاص می یافت و برای سرنگونی دشمنان « صهیونیستی » و « ایرانی » سوگند یاد می کرد. کارگردان مترقی مصر توفیق صالح فیلم « روز طولانی » را کارگردانی کرد، فیلمی که داستان زندگی سراسر نبرد صدام را تعریف می کرد (قهرمان این فیلم داماد خود صدام بود که بعدا به دست اودای به قتل رسید). همکار مصری او صالح ابوسیف « القادسیه » را منتشر ساخت که در آن ایدئولوژی نژادی تبلیغ گردیده و جنگ در برابر « جاسوسان ایرانی » ستایش می شد. شاعر بسیار مشهور فلسطینی محمود درویش وزیر اطلاعات (تبلیغات) عراق را « وزیر شعرا » نام گذاری کرد. علاوه بر آن او « بغداد زنانه » را ستایش می کرد زیرا فقط زنان زیبای آن را در خیابان ها می دید ـ زنانی که شوهرانشان به جبهه های جنگ با ایران فرستاده شده بودند. رمان نویس مصری جمال القیتانی که از وزارت دفاع سفارش می گرفت کتاب « پاسداران جبهه شرقی » را نوشت و آنهم در ستایش و تمجید از جنایت نسبت به کردها در شمال عراق.

سازمان های انتشاراتی لبنانی از فروش کتاب های از این قبیل به وزارت اطلاعات روزگار خود را می گذرانند. آن انتشاراتی که به اندازه ی کافی شجاعت آن را داشت که رمان ها یا مجموعه اشعاری از مخالفینی را که در خارج به حالت تبعید به سر می بردند منتشر کند در واقع مجبور به زیرپاگذاردن تحریم ها بود. نشریات تاسیس شده در پاریس و لندن و به سرپرستی نویسندگان عرب با حمایت های مالی صدام به کار خود ادامه می دادند، اما همگی از زمانی که دیکتاتوری سرنگون گردیده دیگر ناپدید شده اند. اکنون برای این « یتیمان » دیکتاتور دیگر چه چیزی باقی مانده است مگر ستایش از جنگ های بی معنی، همانگونه که در بیانیه ی پایانی در خاتمه ی سمینار نیز قرائت گردید؟ نه سخنی از صلح، یا از سانسور یا از تصفیه تمامی تشکیلات از بنیادگرایان! و نه چیزی بیشتر از یک سخنرانی از دوره ی قرون وسطایی که در خواست می کرد « عوامل » نویسندگان عراقی باید از هر جهت منزوی شوند.

27 سال پیش در پیامد امضای توافق نامه ی صلح کمپ دیوید میان مصر و اسرائیل اتحادیه نویسندگان عرب دفتر مصری خود را تعطیل نمود. برای مدت 27 سال از زمان نشست خود در دمشق اتحادیه در گیر جنگ با آسیاب های بادی « امپریالیسم و صهیونیسم » شده است و اکنون برادران گم شده دوباره بازگشته اند و به مراتب افراطی تر از برادران سوری « بعثی ». آنچه اتحادیه نویسندگان نمی دانند این که ادبیات نه در سمینارها و جزوه های سیاسی که در خود زندگی است که پای به هستی می گذارد و فقط در آزادی است که می تواند شکوفا شود.

 

نجم والی متولد 1956 در مصر است و نویسنده ی عراقی که در برلین زندگی می کند.

این مقاله ابتدا در Sueddeutsche Zeitung و در تاریخ 19 ژانویه 2007 منتشر گردید.

 

The Dictathor's Orphans by Najem Wali.

http://www.signandsight.com

 

بنیادگرایی روشنفکرانه یا نژادپرستی ضد نژادی؟

بخش اول

پاسکال بروکنر

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

پاسکال بروکنر از آیان هیرزی علی در برابر یان بوروما و تیموتی گارتون اش دفاع می کند و اندیشه های مبتنی بر تعدد فرهنگ های آنها را از جهت بازگرداندن انسان ها به

ریشه های سنتی خود مورد انتقاد قرار می دهد

 

« چه پاسخی می توان به انسانی داد که به شما می گوید ترجیح می دهد از خداوند اطاعت کند تا از انسان ها و کسی که در نتیجه ی اعتقادات خود یقین دارد که اگر گلوی شما را با چاقو پاره کند به بهشت وارد می شود؟ »

             « ولتر »

 

 

« استعمار و برده داری در غرب احساسی از خطاکاری و مقصر بودن از خود باقی گذاشته است که در نتیجه ی آن مردم غرب به مجیزگویی سنت های بیگانه واداشته شده اند. این نگرشی غیر قابل قبول و حتی نژادپرستانه است ».

         « آیان هیرزی علی »

 

 

نمی توان این واقعیت را تکذیب کرد که دشمنان آزادی در درجه ی اول از جوامع آزاد بیرون می آیند، یعنی از بخشی از نخبگان روشنفکر که مزیت های قوانین دموکراتیک را برای بقیه ی انسان های جهان انکار می کنند. از جمله نسبت به هم وطن های خودشان، به ویژه اگر آنها آنقدر بداقبال باشند که به یک دین دیگر یا به یک اقلیت قومی دیگر متعلق باشند. اگر کسی به صحت این ادعا شک دارد فقط کافی است به دو متنی که جدیدا منتشر شده است نگاه مختصری بیندازد: کتاب « جنایت در آمستردام » اثر یان بوروما نویسنده ی بریتانیایی ـ هلندی در باره ی قتل تئو وانگوگ و بررسی انتقادی این کتاب توسط روزنامه نگار انگلیسی و دانشگاهی تیموتی گارتون اش در نشریه ی New Yourk Review of Books .

گزارش بوروما که در سبک آنگلوـ ساکسونی به اجرا درآمده از این جهت جالب توجه است که به تمامی قهرمان های اصلی ماجرا اجازه ی ابراز عقیده و خودنمایی می هد، هم به قاتل و هم به قربانی آنهم با بی طرفی کامل. هرچند نویسنده ی کتاب نمی تواند عصبانیت خود را از عضو سابق پارلمان هلند و خانمی سومالی الاصل یعنی آیان هیرزی علی مخفی نگه دارد، کسی که دوست وانگوگ بود و خودش نیز تهدید به مرگ شده بود. بوروما از انتقادهایی که او به کتاب مقدس مسلمانان روا داشته آشفته شده است.

استدلال گارتون اش نسبت به هیرزی علی حتی خشمگینانه تر نیز هست. برای او به عنوان یکی از حواریون تعدد فرهنگ ها برخورد هیرزی علی هم غیر مسئولانه است و هم بی ثمر. نظر او نسبت به هیرزی علی سنگدلانه است: « آیان هیرزی علی اکنون یک بنیادگرای روشنفکر شجاع، صریحه اللهجه و تا حدی ساده نگرانه است ». او استدلال خود را با این واقعیت تقویت می کند که این زن جوان صریح اللهجه در جوانی عضوی از اخوان المسلیمن مصر بوده. برای گارتون اش او فقط یک کیش را با دیگری عوض کرده است، جزمی گرایی برای پیامبر با جزمی گرایی برای خرد.     

این استدلال برابری و هم ارز قرار دادن (1) تازگی ندارد، بلکه در سرتاسر قرن نوزدهم توسط کلیسای کاتولیک برای جلوگیری کردن از اصلاحات مورد استفاده قرار گرفته و هم اخیرا در فرانسه به هنگام « ماجرای (منع) حجاب اسلامی » توسط کسانی که با این قانون مخالف بودند. در قضیه ی هیرزی علی که خودش هدف ختنه ی زنانه و ازدواج زورکی قرار گرفته و کسی که از آفریقا به هلند پناه آورده بود این اتهامی کاملا اشتباه است. تفاوت میان او و محمد بویوری قاتل تئو وانگوگ این است که هیرزی علی هرگز برای پیش برد اندیشه هایش به قتل رساندن دیگران را تبلیغ و موعظه نکرده است.

هیرزی علی می نویسد: « از آنجا که کتاب های به اصطلاح آسمانی را انسان ها نوشته اند نه خدایان بنابراین باید از این آزادی برخوردار باشیم و بتوانیم آنها را تفسیر و با نیازهای عصر حاضر سازگار نمائیم نه این که هنوز مانند گذشته های دور در آن روزگار وحشتناک زندگی کنیم ». در این سطور کمترین نشانه ای از فرقه گرایی نمی توان یافت. تنها سلاح های او عقیده، ابطال و گفتار است. او هرگز از قلمروی خرد فراتر نرفته است و استدلال هایش کمترین حرارت و اشتیاقی برای تعصب نوکیشی ندارد. امیدواری او برای عقب راندن استبداد و خرافات به نظر نمی رسد که نتیجه ای از شادی ناسالم و نا درست باشد. اما آیان هیرزی علی مانند بسیاری از مسلمانان نوگرای دیگر در چشمان استادان متشخص ما مرتکب توهینی نابخشودنی شده است: او اصول دموکراتیک را بسیار جدی گرفته است. این دیگر جزو اسرار نیست که در نزاع میان ضعیف در برابر قوی جانب طرف قوی را گرفتن بسیار ساده تر است. آنها که مقاومت به خرج می دهند توسط بزدل ها همیشه مورد اتهام قرار می گیرند که با کله شقی های خود طرف قوی را به خشم می آورند.

یان بوروما با سست عهدی حق استنادکردن آیان هیرزی علی به ولتر را منکر می شود. او می نویسد « ولتر با یکی از قدرتمندترین نهادهای زمان خودش یعنی کلیسای کاتولیک درافتاده بود، در حالی که هیرزی علی خودش را با جریحه دار کردن یک اقلیت بی پناه در قلب اروپا خشنود می سازد ». هرچند که این اظهارنظر این واقعیت را مورد توجه قرار نمی دهد که اسلام اصولا مرزی نمی شناسد: جوامع مسلمان جهان قدیم توسط یک میلیارد مومن مسلمان با مذاهب مختلف حمایت می شوند. آنها می توانند به پیشاهنگان یک یورش بنیادگرایانه تبدیل شوند یا برعکس به نمونه ای از دین داری که در هماهنگی بیشتر با عقل قرار دارد. و این هم البته مسئله ی کم اهمیتی نیست، بلکه در حال حاضر یکی از اصلی ترین چالش های قرن 21 است.

آیان هیرزی علی که مورد تهدید مرگ قرار گرفته و باید پیوسته توسط محافظینی چند احاطه شود نه تنها مانند یک فرد گوشه گیر و منزوی زندگی می کند که مانند پروفسور رابرت روکر فرانسوی که او نیز توسط سایت های بنیادگرا به مرگ محکوم شده باید ریشخند آرمان گرایان بلند نظر و فیلسوفان ساحل نشین بی عمل را نیز تحمل کند. چپگراهای هلند به هیرزی علی حتی لقب نازی هم داده بودند. به این ترتیب در حالی که بر روی مدافعین آزادی عنوان نژادپرست گذاشته می شود، بنیادگرایان به عنوان قربانی به تصویر در می آیند.

این سازوکار رذیلانه را همه به خوبی می شناسیم. کسانی که بر علیه بربریت می شورند خود مورد اتهام بربر بودن قرار می گیرند. در سیاست همچون در فلسفه علامت تساوی همیشه معادل با واگذاری است. اگر اندیشیدن متضمن سبک و سنگین کردن واژه ها برای توصیف دقیق جهان است، یا به دیگر سخن همان عمل مقایسه کردن، بنابراین یکدست کردن تفات ها (یا برابر قرار دادن ها) بر ورشکستگی روشنفکرانه گواهی می هد. شعار معروف دانشجویان در شورش می 1986  CRS=SS (2) ، بوش = بن لادن یا برابر دانستن ولتر با ساوونارولا به معنای فراهم آوردن نوعی رضایت خاطر نازل برای شباهت های قابل تردید است. به طرزی مشابه این که به اندیشه ی روشنفگری اغلب به عنوان یک دین دیگر در کنار دیگر ادیان نگریسته  می شود به همان اندازه ابلهانه و لجوجانه است که آیین کاتولیک با دادگاه تفتیش عقاید یا اسلام افراطی برابر دانسته شود. پس از هایدگر بسیاری از اندیشمندان، از گادامر گرفته تا دریدا ادعاهای فلسفه ی روشنگری را به زیر سوال برده اند تا به این ترتیب عصر جدیدی از خودآگاهی تاریخی را تجسم بخشند. آنها برعکس بر این ادعا هستد که بذر شرارت های زمانه ی ما در بستر این اپیزود کاشته شده است: سرمایه داری، استعمار، تمامیت خواهی. برای آنها نقد تعصب خودش هم نوعی تعصب است یا اثبات این قضیه که بشریت از خودشناسی ناتوان است.  برای آنها وهم و پندار بعضی اهل علم و ادب که مشتاق ساختن لوح سفیدی از خدا و وحی بودند در واقع مسئول غوطه ور ساختن اروپا در تیرگی بود و از طریق یک دیالکتیک نفرت انگیز، بیداری عقل باعث به وجود آوردن هیولاهای زمینی گردید (هورکهایمر ـ آدورنو).

تمامی تاریخ قرن بیستم شاهدی بر تعصب مدرنیته بود و تردیدی وجود ندارد که باور به پیشرفت، خود چهره ی یک دین را پذیرفت، آنهم همراه با کشیشان سطح بالای خودش، از سن سیمون گرفته تا آکوست کنت و البته ویکتورهوگو که نباید فراموش شود. ادیان نفرت انگیز سکولار نازیسم و کمونیسم همراه با آیین های مرگبار و قتل عام های توده وار به اندازه ی بدترین حکومت های دینی وحشتناک بودند ـ که از میان این دو حد اقل کمونیسم خود را به عنوان یک نفی (negation) می نگریست. در قرن بیستم تعداد انسان هایی که در مخالفت با خدا کشته شدند از تعداد انسان هایی که به نام او به قتل رسیدند بیشتر بود. و با این وجود نازیسم و سپس کمونیسم از رژیم های دموکراتیک که از فلسفه ی روشنگری، حقوق بشر، تساهل و تکثرگرایی الهام گرفته بودند شکست خوردند. خوشبختانه رمانتیسم، تجرید در اندیشه ی روشنگری را کاهش داد و البته ادعای او را مبنی بر آن که انسان جدیدی آفریده است، انسانی آزاد از شور و هیجان دینی و تمایلات نفسانی.

امروزه ما میراث دار هر دو نهضت هستیم و میدانیم که چگونه خاص بودن و ویژگی ملی، زبانی و فرهنگی را با جهانشمولی نژادبشری آشتی دهیم. مدرنیته اکنون مدت ها است که نسبت به خودش دیدگاه انتقادی یافته و به ایده آل هایش با سوء ظن می نگرد و ستایش و تقدیس یک عقل دیوانه را که نسبت به زیاده روی های خود نابینا است محکوم می شمرد. به طور خلاصه مدرنیته خرد ویژه ای کسب کرده و به درک محدودیت های خودش نائل آمده است. فلسفه ی روشنگری نیز به سهم خود نشان داده است که از عهده ی بررسی های انتقادی اشتباه های خود به خوبی برمی آید. تقبیح کردن افراط کاری های اندیشه ی روشنگری در مفاهیمی که پدیدآورده بود خود دلیل دیگری است از وفاداری به روح آن. این مفاهیم جزء جدایی ناپذیر از ابزار های روشنفکرانه ی زمانه ی ما شده است به طوری که حتی متعصبین دینی نیز برای رساندن پیام های خود به آنها متوسل می شوند. چه از آن خوشمان بیاید یا نه، در هر حال ما فرزندان این قرن مناقشه آمیز هستیم و محکوم به لعنت کردن پدران خود در زبانی که آنها برای ما به میراث گذاشته بودند. و از آنجا که فلسفه ی روشنگری حتی بر سخت ترین دشمنان به پیروزی رسیده است دیگر تردیدی وجود ندارد که افراط گرایان اسلامی را نیز از پا درخواهد آورد، البته به این شرط که به خود باور داشته باشد و از سرزنش کردن و از خودراندن همین اندک اصلاح گرایان اسلامی که وجود دارد اجتناب ورزد.

ما امروزه دارای دو تصور از آزادی هستیم: منشا یکی از آنها به قرن هژدهم باز می گردد که بر رهایی از سنت و مرجیعت بنا شده بود و دیگری که ریشه در انسان شناسی ضدامپریالیستی دارد و بر منزلت برابر فرهنگ ها پی ریزی شده و حرف حسابش این است که ما فرهنگ های متفاوت را نمی توانیم صرفا بر اساس ملاک های فرهنگی خودمان مورد ارزیابی و قضاوت قرار دهیم. نسبی گرایی خواستار آن است که ما ارزش های خود را به عنوان باورهای جماعت ویژه ای که آن را غرب می نامیم بنگریم. و تعدد فرهنگ ها نتیجه ی این جریان است. هدف اصلی این اندیشه که در کانادا در 1971 متولد گردید تضمین زندگی صلح آمیز مردمی از گروه های قومی یا نژادی مختلف در کنار هم و در همان منطقه است. در تعدد فرهنگ ها هر گروه انسانی دارای یک بی نظیری (singularity) و مشروعیت است که مبنای حقوقی آنها برای زیستن را تشکیل می دهد و رابطه ی متقابل آنها را با گروه های دیگر تعین می کند. ملاک های حق و ناحق، جنایت و بربریت در برابر ملاک مطلق توجه و احترام به تفاوت ها ناپدید می شود. دیگر هیچ حقیقت ابدی وجود ندارد: نژادپرستی خام است که باعث می شود انسان به چنین چیزی (حقیقت ابدی و مطلق) باور داشته باشد.

هرکس که با کمرویی به خاطر آورد که زمانی آزادی اصلی نقسیم ناپذیر تلقی می گشت و زندگی انسان در همه جای جهان یک ارزش واحد داشت و بریدن دست دزد یا سنگسارکردن زن زناکار می بایست در همه جا عملی غیر قابل تحمل باشد، در نام برابری اجتناب ناپذیر فرهنگ ها به موقع سرجایش نشانده می شود. در نتیجه ما چشمان خود را بر این واقعیت که دیگران، هنگامی که در گتوهای فردیت ویژه بودن خود قرار داده می شوند چگونه زندگی کرده و رنج می کشند می بندیم. انسان خودش را از سنگینی بار سرنوشتی که آنها دارند با تاکید بر تفاوت های مصون از تعرض موجود تسکین می دهد. هرچند که به رسمیت شناختن اعتقادات و آداب و رسوم شهروندانی که از نقاط مختلف جهان آمده اند یک چیز است و تعریف کردن از جوامع متخاصم جزیره ای که میان خود و بقیه مرز غیر قابل عبور می سازند یک چیز دیگر. چگونه می توانیم این تفاوت ها را ستایش کنیم در حالی که آنها بشریت را به جای پذیرفتن طرد می کنند. این همان تناقض تعدد فرهنگ ها است: تمامی جوامع را به یک چشم می نگرد اما نه آن انسان هایی که آن جوامع را تشکیل داده اند. حق داشتن آزادی برای رها ساختن خود از سنت هایشان از آنها انکار می شود. به جای آن گروه به رسمیت شناخته می شود و افراد گروه سرکوب می شوند. به گذشته بیشتر از اراده ی کسانی که آرزومند جدایی از سنت ها و اقوام خود هستند ارزش گزارده می شود ـ زیرا مثلا می خواهند که عشق را متناسب با تصورات شخصی خود تجربه کنند.

انسان به سهولت خودکامگی تمام عیار اقلیت ها را فراموش می کند، اقلیت هایی که نسبت به جذب تا هر زمان که وضعیت آنها توام با جایگاه و مقام  استثنایی و حقوق ویژه نباشند مقاومت نشان می دهند. پیامد چنین وضعیتی تشکیل ملت ها در درون ملت ها است، اقلیت هایی که برای مثال اول احساس می کنند که مسلمان اند و سپس انگلیسی، کانادایی یا هلندی. یعنی در واقع هویت بر ملیت پیروز می شود. و آنچه هنوز هم بدتر است: با ظاهر رعایت و احترام ویژگی ها، افراد دوباره در یک محدوده ی تعریف شده ی قومی یا نژادی زندانی می شوند و برای بار دیگر در همان قالب محدود کننده ای که در ظاهر از میان همان در روند آزاد شدن هستند غوطه ور می گردند. سیاه پوستان، عرب ها، پاکستانی ها و مسلمان ها در تاریخ خود حبس می گردند، همچون دوره ی استعماری که در رنگ پوست یا باورهایشان زندانی بودند. 

 

 

Enlightment fundamentalism or racism of the anti-racist? By Pascal Bruckner.

http://www.signandsight.com/features/1146.html

 

 

1: یعنی مثلا بوش هیچ فرقی با بن لادن ندارد. وانگهی این طرز تفکر اصلاح طلبان ایرانی هم بود. در نشریات آنها بارها و بارها تیترهایی از این قبیل بسیار دیده شد. یکی از آخرین نمونه های آن ادعای آقای معماریان در صدای آمریکا است مبنی بر این که هم دیکتاتورهای خاورمیانه ای باید در دادگاه های بین المللی محاکمه شوند و هم سران دولت آمریکا. مترجم.   

 

 

2: Compagnies Républicaines de Sécurité یا CRS  یا پلیس ضد شورش در فرانسه. مترجم.

 

آیا ایران هدف بعدی است؟

یوشکا فیشر

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

آیا سیاست قادر است از تاریخ درسی هم بیاموزد؟ یا آن که سیاست همواره محکوم به تکرار ویرانگر اشتباهی واحد است، آنهم علی رغم درس های مصیبت بار گذشته؟ استراتژی جدید پرزیدنت بوش برای عراق این پرسش بسیار قدیمی فلسفی و تاریخی را دوباره مطرح ساخته است.

آن گونه که به نظر می رسد پرزیدنت بوش یک استراتژی سیاسی و نظامی جدید برای عراقی که در اثر جنگ داخلی پاره پاره شده است در پیش گرفته. مسیر جدیدی که بوش در نظر دارد را می توان تحت سه سرفصل خلاصه نمود: نیروهای نظامی بیشتر آمریکایی، مسئولیت بیشتر برای عراقی ها و آموزش بیشتر نیروه های عراقی توسط تعداد بیشتری از نیروهای آمریکایی.

اگر این طرح جدید را فقط برای عراق به کار بندیم بلافاصله دو نکته جلب توجه می کند: تقریبا تمامی پیشنهادهای گزارش بیکر ـ همیلتون در آن نادیده گرفته شده و خود طرح ـ با توجه به هرج و مرج شدید فعلی در عراق ـ بسیار ساده انگارانه است. در پرتوی ناکامی تمامی « استراتژی های جدید » قبلی برای ایجاد ثبات در عراق، امید چندانی برای موفقیت بیشتر این جدیدترین « استراتژی جدید » وجود ندارد، آنهم علی رغم 21 هزار نفر نیروی اضافی که قرار است به منطقه اعزام شوند.

آنچه در خط مشی دولت ایالات متحده که اخیرا اعلام گردید جالب توجه و حقیقتا جدید است شیوه ای است که آمریکا از عراق فراتر رفته و به ایران، سوریه و کشور های خلیج (فارس) می پردازد. در این مورد تصمیمات کاملا جدید و غیر منتظره ای اعلام گردیده است: یک گروه دیگر از ناوهای هواپیما بر به خلیج فارس اعزام خواهد شد، موشک های پدافند هوایی پاتریوت در کشورهای خلیج (فارس) نصب می شوند و 21 هزار سرباز اضافی که بسیار بیشتر از حد انتظار ژنرال های آمریکایی است به منطقه فرستاده می شوند. به این ترتیب انسان از اهداف این تقویت نیروی نظامی دچار تعجب می شود و به این تصور می افتد که گویا صدام هنوز هم زنده است و به قدرت بازگشته و قرار است که دوباره همه چیز برای به زیر کشیدن او آماده گردد.

مسئله ی شگفت انگیز در باره ی خط مشی جدید بوش جابجایی کانون سیاسی از عراق به نزدیک ترین همسایگان آن کشور است. بوش سوریه و ایران را متهم به دخالت در عراق، تهدید تمامیت ارضی آن کشور و به خطر افکندن جان نیروهای آمریکایی و به طور کل اتهام برای تلاش جهت تضعیف متحدین امریکا در منطقه می کند. اگر به آن توقیف « دیپلومات های » ایرانی در شمال عراق در شهر اربیل توسط نیروهای آمریکایی و به دستور مستقیم خود بوش را اضافه کنیم، یک تصویر کاملا جدید از طرح پرزیدنت آشکار می گردد: « استراتژی جدید » توصیه های گزارش بیکر ـ همیلتون را دنبال نمی کند بلکه به استراتژی فاجعه بار نئو ـ کون ها باز می گردد. ایران اکنون در دیدرس ابرقدرت قرار گرفته و رویکرد ایالات متحده فاز مقدماتی برای جنگ عراق را به خاطر می آورد ـ حتی تا کوچکترین جزئیات آن.

اما پیامد همه ی این ها چه خواهد بود؟ اساسا دو احتمال یکی مثبت و دیگری منفی می تواند مطرح باشد، لیکن بدبختانه به نظر می رسد که برای به وقوع پیوستن احتمال مثبت احتمال کمتری وجود دارد. 

اگر هدف اصلی تهدید این نیرو ـ نیرویی که ایالت متحده کاملا به وضوح در حال فراهم آوردن است است ـ آماده ساختن زمینه های مذاکره جدی با ایران باشد، هیچ گونه مخالفتی نمی تواند و نباید با آن مطرح باشد. اما چنانچه از طرف دیگر این تجمع نیروها نشانگر تلاش برای آماده ساختن مردم آمریکا برای جنگ با ایران و یک تصمیم جدی برای آغاز کردن چنین جنگی باشد، آنهم هر هنگام که موقعیت مناسب دست دهد، پیامد آن فاجعه ای بی کم و کاست است.

بدبختانه خطر چنین جنگی بیش از حد تصور واقعی به نظر می رسد. از آنجا که دولت بوش برنامه ی هسته ای ایران و اشتیاق و آرزوی هژمونیک این کشور را به عنوان یک تهدید اصلی برای منطقه می نگرد، استراتژی جدید آن مبتنی است بر یک اتحاد به تازگی شکل گرفته و اعلام نشده ی ضد ایرانی با کشورهای سنی و عربی و البته با اسرائیل. برنامه ی هسته ای ایران در این میان همان عامل ایجاد تحرک است زیرا در واقع برای اقدامات خصمانه ی آمریکا حکم یک ضرب الاجل را پیدا می کند.

لیکن حمله های هوایی به ایران که شاید آمریکا آنها را به عنوان راه حل نظامی تلقی می کند عراق را ایمن نخواهد ساخت، بلکه نتیجه ی کاملا معکوسی به بار می آورد و کل منطقه نیز به این ترتیب بی ثبات خواهد شد و رویای « تغییر رژیم » در ایران نیز به واقعیت نخواهد پیوست، بلکه برعکس مخالفین دموکرات در درون ایران هزینه ی سنگین آن را خواهند پرداخت و رژیم دینی است که در این میان فقط قوی تر می شود.

راه حل های سیاسی برای ایجاد ثابت در ایران و البته برای کل منطقه و به همین ترتیب برای تضمین طولانی مدت توقف برنامه ی هسته ای ایران هنوز هم به پایان خود نرسیده است. وضعیت فعلی برنامه ی هسته ای ایران در حالتی نیست که اقدامات نظامی بلاواسطه ای را لازم گرداند، بلکه کانون آن باید بر تلاش های دیپلوماتیک جهت جدا کردن سوریه از ایران و انزوای رژیم تهران متمرکز گردد. اما این برنامه نیازمند  آمادگی آمریکایی ها برای بازگشت به دیپلوماسی است و گفتگو با تمامی طرف های درگیر. تهران از انزوای منطقه ای و بین المللی بسیار بیمناک است. علاوه بر آن انتخابات شوراهای شهر در ایران نشان داد که می توان بر دیپلوماسی و دگرگونی ایران از داخل خود به عنوان یک انتخاب واقع گرایانه حاسب باز نمود. بنابراین تهدیدات فعلی بر ضد ایران به چه معنی می تواند باشد؟

فاجعه ی عراق از همان آغاز قابل پیش بینی بود و شرکا و دوستان متعدد آمریکا به روشنی آن را در هشدارهای خود به دولت بوش خاطر نشان کرده بودند. اشتباهی که ایالات متحد فعلا نیز در حال انجام آن است کاملا قابل پیش بینی است: جنگی که اشتباه است با طولانی تر کردنش درست نمی شود ـ این همان درس ویتنام، لائوس و کامبوج است.

استراتزی مبتنی بر ایدئولوژی در تغییر دادن رژیم ها به توسط نیروی نظامی ایالات متحده را به فاجعه ی جنگ عراق هدایت نمود. رفتن به داخل عراق و شکست دادن صدام ساده بود. اما امروز آمریکا در آنجا گیر افتاده و نه می داند که چگونه باید به پیروزی رسد و این که چگونه می تواند از آنجا آبرومندانه بیرون آید. یک اشتباه با تکرار دوباره و دوباره ی آن اصلاح نمی شود. پافشاری در اشتباه، اشتباه را اصلاح نمی کند، بلکه فقط آن را تشدید می نماید. ادامه ی خط مشی جدید آمریکا آن پرسش قدیمی را که آیا سیاست می تواند از تاریخ درسی بیاموزد در خاورمیانه پاسخ خواهد داد. این که پاسخ قطعی چه باشد ـ خوب یا بد ـ در هر حال پیامدهای بسیار گسترده و پردامنه ای به همراه خواهد داشت.    

 

Is Iran Next? By Joschka Fischer.

Project Syndicate 2007.

 

ارزش ها در زمانه ی طغیان

امیر طاهری

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

امیر طاهری کتاب جدید پاپ بندیکت « ارزش ها در زمانه ی طغیان »  را بررسی می کند

 

ادامه مطلب ...

عدالت فاتح به سبک عراقی

شلومو آوینری

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

صدام حسین به دار مجازات آویخته شد، اما همه ی مردم عراق این واقعه را جشن نگرفتند. برعکس، شیوه ای که گروه های متنوع دینی و قومی در عراق به این رویداد واکنش نشان دادند، نشانگر دشواری حفظ وحدت عراق به عنوان یک واحد منسجم بود.

برای اکثریت شیعه ی کشور که سالهای طولانی توسط صدام و تمامی رژیم های قبلی که در آنها سنی ها غالب بودند سرکوب شده اند، مرگ صدام نمایانگر دستیابی آنها به تفوق سیاسی کشور است. علاوه بر آن شادمانی حاصل از پیروزی آنها یادآوری بی رحمانه ای است از آن که چنانچه ستمدیدگان آزاد گردیده و خود به قدرت رسند می توانند به سهولت به ستمگران تبدیل شوند.

برای اقلیت سنی که با دخالت نظامی آمریکا از قدرت به زیر کشیده شده و اکنون خشم و سرخوردگی خود را در حمله های روزانه به جمعیت شیعه و به مکان های مقدس آنها خالی می کند، صدام برای سالها همچنان به عنوان یک قهرمان باقی خواهد ماند. کردها ـ که مانند شیعیان توسط صدام برای چندین دهه قربانی خشونت های او بودند ـ اکنون بی سر و صدا در شمال کشور استقلال موجود خود را چسبیده و اطمینان می دهند که دیگر به هیچ وجه حاضر به پذیرش حکومت عرب ها نیستند.

نخست وزیر عراق نوری المالکی که مظهر ائتلاف شیعی ـ کرد است ابراز امیدواری نموده که مرگ دیکتاتور به نزدیک تر کردن شکاف میان فرقه های مختلف کمک نماید. اما حتی اگر سخنان او از روی صداقت هم باشد، واقعیت در عراق به طرف دیگری حرکت می کند و رد و بدل کردن سخنان زشت در مراسم اعدام صدام یقینا در رفع این تصور که این رویداد « عدالت فاتح » بود ـ یعنی فاتحین نه آمریکایی ها که شیعیان هستند ـ کمکی نخواهد کرد.

اما هیچ کدام از این ها خبرهای خوشی برای آینده ی کشوری که اکنون دیگر باید خود را به نامیدن آن به عنوان « عراق سابق » عادت دهیم ندارد. در واقع مباحثه ی واشنگتن در این باره که چگونه باید اوضاع در عراق تثبیت شود خارج از موضوع است، زیرا آنچه مدت ها است که دیگر وجود ندارد ـ یعنی عراق به عنوان کشوری در حال کار ـ نمی تواند رو به راه هم بشود. اکثریت شیعه ی کشور در لوای قانون اساسی الهام گرفته از آمریکا در اختصاص دادن تقریبا قدرت مطلق به خود موفق بوده است.

به این ترتیب آنچه فقط چند ماه پیش در واشنگتن به عنوان انتقال موفقیت آمیز قدرت به نوعی دولت منتخب تلقی می شد، امروزه آشکارا چیزی بیشتر از یک تقلید مضحک از آن نیست. قدرت امروزه نیز مانند حکومت صدام از لوله های تفنگ بیرون می آید، البته با این تفاوت که در عراق شیوه های اعمال خشونت هنوز هم به انحصار یک نیرو به تنهایی در نیامده است. هر نیروی شبه نظامی، هر وزارت خانه و هر جناح سیاسی شیعه افراد مسلح، قلدرها و جوخه های اعدام خودش را دارد ـ در حالی که سنی ها هنوز هم به استفاده از ذخیره ی اسلحه هایی که در حکومت صدام انبار شده بود ادامه می دهند و آنهم برای جنگ و گریز بر علیه نظم جدیدی که ظاهرا با انتخابات آزاد به مشروعیت رسیده است.

در حال حاضر هیچ قدرتی ـ مگر یک استبداد خشونت انگیز دیگر ـ وجود ندارد که بتواند سنی ها، شیعیان و کرد ها را دوباره در یک قالب سیاسی وادار به زندگی در کنار همدیگر کند. رویای واهی آمریکا در یک شبه آوردن دموکراسی به جامعه ای که شدیدا دچار اختلافات درونی است و فقط خشونت و زور را شناخته، تنوع وحشتناکی از شیاطین را از بند آزاد ساخته است.

در یک چنین اوضاع و احوالی، بحث های به راه افتاده در پیامد گزارش بیکر ـ همیلتون به آینده ی عراق ارتباطی  ندارد ـ هرچند که اهمیت خود برای آینده، قدرت، اعتبار و جایگاه ایالات متحده در جهان را همچنان حفظ خواهد نمود. آینده ی عراق را خود مردم عراق تعین خواهند کرد، البته با گلوله و نه با برگه ی رای (with bullets, not ballots) . ایالات متحده و تمامی جامعه بین الملل به هیچ وجه آمادگی و امکانات لازم برای درافتادن با این نسخه ی خاورمیانه ای از یوگوسلاوی و پیامد های منطقه ای آن را ندارند. و برخلاف وضعیت کشورهایی که به جای یوگوسلاوی نشستند و می توانستند چشم امیدی هم به اروپا داشته باشند، نبود مدلی مشروع و عربی برای دموکراسی باعث می شود که ایجاد یک حکومت و نظم دموکراتیک در عراق به مراتب دشوار تر باشد.

بعضی اروپایی ها و دیگران شاید از شکست آمریکا در عراق به وجد آمده باشند و بی کفایتی سیاست های ایالات متحده در دوره ی پس از اشغال آن کشور نیز دیگر بر همه روشن شده است، با این حال ریشه ی این ناکامی را باید در جای عمیق تری جستجو نمود. در واقع باید به ایجاد کشور عراق به عنوان یک تمامیت ساختگی در دهه ی 1920 توسط بریتانیای امپریالیستی باز گشت، هنگامی که سه ایالت متمایز از امپراتوری شکست خورده ی عثمانی به عنوان یک کشور به یکدیگر وصله شدند و به این ترتیب کشوری به وجود آمد که هرگز دارای یک هویت منسجم نبود.

در واقع خود بنیان گذاری عراق فعلی نیز بر عدالت فاتح قرار گرفته بود: امپراتوری بریتانیا که عثمانی ها را در هم شکسته بود، سنی ها را در کشوری که صرفا یک اقلیت بیشتر نبودند به اربابان آن تبدیل نمود. این نظم و ترتیب اکنون پس از یک دوره ی دیگر از عدالت فاتح از هم گسیخته است.

پیامد این آرایش جدید قدرت هنوز هم روشن نیست، لیکن یک کشور منسجم عراق ـ چه در شکل کشوری یکپارچه، یا کشوری فدرالی یا حتی کشوری متشکل از چندین کنفدراسیون ـ از جامعه ای برنخواهد خاست که در آن یک بخش از مردم صدام حسین را به حق به عنوان یک سرکوبگر مخوف می نگرد و در همان حال بخش دیگرش او را به عنوان یک قهرمان و یک شهید مورد سایش قرار می دهد.

یک جنگ همیشه دارای پیامدهای ناخواسته و طنزهای بی رحمانه است. در عراق است که برای ما روشن  می شود بعضی از کشورها را نمی توان نجات داد مگر آن که اول آنها را به نابودی کشید.    

 

شلومو آوینری پروفسور علوم سیاسی در دانشگاه هبرو در اورشلیم است و یکی از مدیران کل سابق در وزارت خارجه ی اسرائیل.

 

Victors' Justice, Iraqi-Style by Shlomo Avineri.

Project Syndicate 2006.

 

روشنفکران عرب و شبح جهانی سازی

فرانچس زابل

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

بیشتر روشنفکرانِ عربِ حاضر در صحنه در پیشدستی نسبت به یکدیگر برای تقبیح جهانی سازی احساس وظیفه می کنند و آنهم بدون آن که این پرسش را از خود مطرح سازند که آیا جهانی سازی به عنوان جریانی غیر قابل توقف

واکنشی از درون خود این کشور ها نیست؟

   

ادامه مطلب ...