باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

هنرهای تجسمی در جهان پست مدرن (۱)

برگردان علی محمد طباطبائی

منبع : روزنامة دی ولت

 

 

مقدمه مترجم:

 مدتی پیش در خبرها آمده بود که هنرمندی آمریکائی به نام کاسیمو کاوالا اهل نیویورک قصد دارد خانه ای را با پنج تن پنیر بپوشاند و شهردار شهر پاول قول داده است که این اثر هنری را پس از تکمیل یک میلون دلار بیمه کند. در تصویر رنگی که ضمیمة این خبر بود و حکایت از آن داشت که همان هنرمند پیش از آن اتاقی شیک در هتلی درجة یک را با 500 کیلو پنیر پوشش داده است مشاهده میگردید که تمامی تجهیزات و لوازم اتاق ، از لوستر ها و تابلوهای روی دیوار گرفته تا تختخواب دونفره و کف پوش از مادة سفیدی پوشیده شده اند که چیزی نبود جز همان 500 کیلو پنیری که هنرمند نوگرا در روشی کاملاً خلاقانه و جدید بکار گرفته بود. آیا پیش قراولان سبک امپرسیونیسم که در اواسط قرن نوزدهم به بهانة مخالفت با قوانین صلب و کهنة نقاشی رسمی و آکادمیک و گشودن افق های جدید هنری به مسیر نوینی گام گذاردند هرگز تصور میکردند 150 سال پس از آنها خالی کردن صدها کیلو پنیر بر مبلمان و تجهیزات یک اتاق و ایجاد منظره ای بسیار مشمئز کننده اثر هنری محسوب شود؟ عجیب تر آنکه چنین حرکت های به راستی ضدهنری نه تنها در ایران که در هیچ کجای دیگرجهان نیز مورد نقد جدی اهل فن نیز قرار نمیگیرد. می توان پرسید که برای اجرای چنین اثر به ظاهر هنری به کدام تخصص هنری نیاز است که انسانهای غیر هنرمند از عهدة آن ناتوانند ؟ شاید دلیل آن این باشد که ناقدین و هنرشناسان ما از خوردن انگ کهنه پرستی و باز گشت به هنرگذشته در هراسند؟ در جهانی که ملیونها انسان از گرسنگی رنج میبرند و همه روزه صدها نفر از سوء تغذیه می میرند اینگونه نگرش به مواد غذائی ( والبته نگرش به خود مقوله هنر ) دارای کدام بار انسانی و هنری است؟

 

 

اصل مقاله:

جایگاه مواد خوراکی در هنر از سنتی دیرینه بر خوردار است، لیکن در روزگار ما فر آیند زوال و پوسیدگیِ مواد خوراکی نیز بخشی از ایدة کلی  اثر هنری محسوب می شود ، یعنی آنچه برای مجموعه داران در حکم یک کابوس است. مواد خوراکی در هنر به طور پیوسته مضمونی بسیار مهم تلقی شده اند. برای مثال میتوان از تصاویر دیسهای پرازمیوه در نقاشیهای دیواری ویلاهای شهر پمپئی و به همچنین بازنمائی های میوهها و خوراکیهای گران قیمت در نقاشی های طبیعت بیجان هلند قرن هفدهم نام برد . تعجبی ندارد که هنرمندان معاصر نیز از چنین مضمونی در کارهای خود استفاده کنند ، لیکن آنچه امروز بسیار شگفت انگیز می نماید نحوه پرداختن به این موضوع و تنوع استفاده و برداشت از مواد غذائی در هنر معاصر است .

استفاده از مواد خوراکی به سبک هنریِ موسوم به  Eat Art محدود نمیشود، واژه ای که  Daniel Sporri در دهة شصت از قرن گذشته آنرا متداول ساخت. منظور از Eat Art کاربــرد موضوعات هــــنری ساخته شده از موادخوراکی است ـ که البته با بصیرتی هنری ـ میتوانند توسط بازدیدکنندگان نوش جان هم بشوند . هنرمند جوان Sonja Alhaeuser برای نمایشگاه Art Forum Berlin 2000  غرفه ای برپا کرده بود قابل خوردن از انواع شیرینی جات ، شکلات ها و کارامل ها که طی برگزاری نمایشگاه تا آخرین جزئش توسط بازدیدکنندگان تناول شد . آنچه برای هنرمندان این سبک در درجة اول اهمیت قرار دارد نگهداری و مرمت چید مان های خوراکی نیست ، بلکه ناپدید شدن آنها در معدة بازدیدکنندگان است که بخشی از ایدة هنری محسوب می‎‎شود .

ضمناً باید بدانیم که مواد خوراکی در آن قبیل آثار هنری نیز استفاده شده و استفاده میشوند که در آنها مسئلة اصلی خورد‎‎ن خوراکی های بکار رفته در چیدمان ها نیست. بنابراین این قبیل آثار که باید همواره سالم  باقی‎‎‎ بمانند میتوانند برای مجموعه داران و مرمت کاران آثار هنری مشکلات بسیاری فراهم کنند.

در پائیز سال 1989 در نیویورک در گالری Paula Cooper نمایشگاهی برگزار گردید از هنرمند آمریکائی Robert Gober . درست در وسط سالن اصلی بر روی یک پایه ستون مخصوص تندیس پاکتی کاغذی کارگذاشته شده بود که پر بود از شیرینی های دونات که هنرمند آنها را شخصاً پخته بود . به هنگام مراسم افتتاحیه منتقدی نیویورکی ، صرفاً برای آنکه نظر تحقیر آمیز خود را نسبت به آن اثر بیان کرده باشد از درون پاکت شیرینی بیرون آورد و آنرا خورد. طولی نکشید که منتقد هنری ما خود را در  نزدیکترین بیمارستان و در حال شستشوی معده اش توسط پرستاران یافت .

البته Robert Gober  هم یکی دیگر از آن هنرمندان سبک Eat Art نیست. آنچه برای او در درجة اول اهمیت قرار دارد بازنمائی گذشته نیست ، بلکه بازسازی آن است و بازی کردن دوبارة نقش های اجتماعی و خانوادگی . او دونات هارا شخصاً و با این قصد و نیت پخته بود که به هنگام عمل درستکردن و پختن آنها خود را در نقش مادرش در آشپزخانه قرار دهد و یا به عبارتی احساس کند ، یعنی آنچه میتوان آنرا نوعی تصویر آنی از خاطرات هنرمند خواند . پاکتهای کاغذی را هنرمند از کاغذ بدون اسید و از یک کیسة کاغذی معمولی مخصوص شیرینی دونات بریده و ساخته بود . سپس لازم بود که از تک تک دونات ها روغن و چربی های موجود بیرون آورده شده و با مادة مصنوعی بخصوصی جایگزین گردد تا بدین ترتیب اثر        لکه های چربی ، شیء هنری ساخته شده را ضایع نکنند .

 در نمایشگاه Documenta IX چیدمانی به نام OTTO-shaft اثر هنرمند بسیار برجستة معاصر آمریکائی Matthew Barney در گاراژی واقع در زیر زمین کارگذارده شده بود. بخشی از چیدمان او نوعی شیرینی بود به طول5/1 متر و وزن 20 کیلو که پس از دیدار بازدیدکنندگان موش ها با شیفتگی قابل تحسینی به جانش افتادند به طوریکه باقی ماندة اثر هنری فقط به درد دورانداختن میخورد . آنچه برای Robert Gober از جهت یادآوری و خاطرة مجدد از یک رویداد دارای اهمیت بود و او را واداشته بود که شخصا دست به تهیة دوناتهایش بزند ، برای Matthew Barney از جهت دیگری مهم بود زیرا وی مایل به نگهداری اثر بود و برای این منظور از قبل دستور تهیة آن شیرینی و طرز پخت و البته درخواست تهیة کنسرو کردن آنرا برای مرمت کار فرستاده بود . برای این هنرمند فرآیندهای زیست شیمائی بودند که در درجه اول اهمیت قرار می‎‎‎گرفتند و نه تجدید خاطره . به کمک موا شیمیائی و صمغ های مصنوعی شیرینی او نیز دیگر فاقد طعم و مزه و غیرقابل خوردن است .

هنرمندانِ دیگری وجود دارند که فساد و زوالِ موادِ خوراکی به کار رفته در آثار خود را بخشی از اثر هنری محسوب میکنند . برای مثال اثری هنـــــری از هنرمند نیویورکی Zoe Leonard به نام » میوة عجیب برای دیوید « که در سال 1999 توسط موزه فیلادلفیا خریداری شده بود از حدود 300 قسمت تشکیل میگردد : از پوست های میوه هائی مانند آووکادو، پرتقال ، موز ، انار و لیمو . پس از آنکه پوست میوههای بهکاررفته با احتیاط از گوشتشان جدا گردیدند آنها دوباره به کمک نخ های هم رنگ و زیپ و دگمه بسیار تمیز و ظریف به شکل اولیه به یکدیگر دوخته شدند . منظور هنرمند از این اعمال پردازش مرگ دوست بسیار نزدیکش بود . خانم Zeo Leonard در همین رابطه به خبرنگاری چنین توضیح داده بود : » این در حقیقت طریقی بود برای دوباره دوزی خودم « . چروکیده شدن میوه ها دقیقاً همان قصد و نیت هنرمند از بوجودآوردن این اثر هنری بود : او می خواست زوال طولانی مدت را مرئی سازد ، گذر زمان و استعلا را و در این حال خود را به واژة مخصوص نقاشی بی جان [یا بدون جان، مرده] استناد میداد .

برای مسئولین موزة فیلادلفیا چنین به نظر میرسید که مسئلة زوال و فساد آثار هنری ساخته شده از مواد خوراکی قبل از خریداری کردن آنها از هنرمند از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است . به عبارت دیگر آنها مایل بودند بدانند که اثر هنری ساخته شده از مواد خوراکی تا چه مدت قابل نگهداری است تا در مورد خرید آنها تصمیم بگیرند . پاسخ بدین گونه بود : » در حدود پنجاه سال «.  

مشکل مشابهی برای مسئولین موزهها و مجموعه دارانی بوجود آمده بود که آثار ساخته شده از شکلات توسط Dieter Roth را خریداری کرده بودند . بسیاری از این قبیل آثار پس از سپری شدن زمان کوتاهی دچار نواقص شدیدی می‎‎شدند . شکلات ها نوعی پوشش برفکی پیدا میکردند ، سپس شل و وارفته میشدند ، آنگاه در خود فرومیافتادند و در نهایت توسط سوسکها و حشرات دیگر خورده شده و یا به قطعات بسیار خردی تجزیه میشدند . اما همینکه موزه داران و صاحبان مجموعههای گرانقیمت دریافتند که کرم ها بخشی از خودِ ایدة هنری محسوب میگردند دچار نگرانی بیشتری شدند : » به توسط زوال و فساد نوعی استحاله در مواد به کار رفته روی میدهد که طی آن مادة به کار رفته ارزش های زیباشناختیِ جدیدِ دیگری کسب میکند «. بنابراین نباید جلوی فرآیند فساد را گرفت . حد اکثرآنکه طبق نظر مرمت کار آثار هنریِ اهل هامبورگ Christian Scheidermann شخص فقط این اجازه را دارد که از طریق کنترل حرارت ( ایجاد دمای پائین ) و کاهش اکسیژن هوای اطراف اثر هنری سرعت فساد را پائین نگه دارد . طبق نظر او در چنین شرایطی مرمتکار حتی موظف است که انجام صحیح زوال و فساد مادة مورد نظر را تضمین کند و خود را در برابر انتظارات مشتریان ، یعنی مجموعه داران وموزه داران قرار دهد [که عکس آنرا از وی طلب میکنند] . از نظر او موزهداران و مجموعهداران باید خود را با تغییر تدریجی مواد تطبیق دهند . به عبارت دیگر جلوگیری از فساد و نابودی کامل آن اثر برابر خواهد بود با نابودی اثر [زیرا از بین رفتن آن بخشی از ایدة هنرمند است] ، چیزی که در نظر اول به نظر متناقض میآید . خود هنرمند اثر به شخصه از کرم ها و مــــوش ها به عنوان » همکار « نام میبرد ، همکارانی که نمی بایست در انجام صحیح وظیفة شان دچار مزاحمت شوند . بالاخره هرکدام از این همکاران درست مثل تک تک ما وظیفة خود را انجام میدهند . فقط می توان گفت که دیگر کسی  امروز نمی تواند ادعا کند که موضوع اصلی اثر هنری تزئین و زیبائی صرف است . 

 

ادامه دارد . . .

 

برخورد جهانی عواطف

دومینیک مویزی  

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

سیزده سال پیش از این ساموئل هانتینگتون ادعا نمود که « برخورد تمدن ها » در حال استیلا بر جهان است. حوادث روی داده از آن زمان تا به امروز بیشتر بر صحت پیش بینی او گواهی می دهد و نه بر اشتباه بودن آن. البته صحیح تر خواهد بود که ما از « برخورد عواطف » سخن گوئیم. جهان غرب زندگی در فرهنگ وحشت را به نمایش گذارده، جهات عرب و اسلامی به دام فرهنگ حقارت افتاده و بیشتر بخش های آسیا نشان دهنده ی فرهنگ امید است.

ایالات متحده و اروپا توسط فرهنگ مشترکی از ترس دچار تفرقه شده اند. در هر دو طرف می توان با شدت های متغیری شاهد ترس از افراد بیگانه، وحشت از آینده و یک اضطراب بنیادین در باره ی فقدان هویت و کنترل بر سرنوشت خود در جهانی که به طور فزاینده در حال پیچیده تر شدن است بود.    

ترس اروپایی ها از مورد هجوم قرار گرفتن فقرا است، در درجه ی اول فقیران جنوب. اروپایی ها همچنین در این هراس به سر می برند که توسط اسلام گرایان تندرو منفجر شوند یا با توجه به رشد سریع زاد و ولد در آنها مغلوب شده و تا چند سال دیگر نام قاره ی آنها به جای Europa  به  Eurobia تغیر کند. علاوه بر آن آنها دچار این هراس هستند که از جهت رشد اقتصادی عقب بمانند. در نهایت در اروپا وحشت از سلطه ی قدرتی خارجی وجود دارد، حتی قدرتی دوست (مانند ایالات متحده) و یا قدرتی پشت پرده (مانند کمونیسم اروپایی).

بعضی از این قبیل فقدان نظارت ها در ایالات متحده نیز مشاهده می شود. در اینجا البته از هراس جمعیت شناختی کاسته شده است، هرچند که البته به روشنی حضور آن را می توان دید. آمریکایی ها از زوال اقتصادی به همان طریقی که اروپایی ها می ترسند هراسی ندارند (با وجودیکه آنها از خرید کالا از منابع خارجی نگرانی بسیار دارند). با این حال آنها نیز به زوال می اندیشند ـ در بدن های خودشان با توجه به بیماری چاقی، در بودجه هایشان از جهت کسری موازنه ی کلان و در روان های خود با توجه به از دست دادن اشتها برای ماجراجویی های خارجی و در پرسش فزاینده از اهداف ملی. و البته پس از یازده سپتامبر ذهن آمریکایی ها شدیدا درگیر موضوع امنیت داخلی است.

در حالی که اروپایی ها در تلاش حفاظت از خود در برابر جهان به توسط ترکیبی از واقعیت گریزی و آشتی جویی هستند، آمریکایی ها حفاظت از خود را با پرداختن به مسائل در همان سرچشمه هایش و در خارج ازمرزها جستجو می کنند. لیکن در پشت لفاظی های خوش بینانه و محکم دولت بوش این واقعیت تیره قرار گرفته است که واکنش ایالات متحده به یازدهم سپتامبر این کشور را نا محبوب تر از همیشه ساخته است. برای مثال دخالت نظامی آمریکا در عراق معضلات بیشتری نسبت به آنچه حل کرده ایجاد نموده است.

در این میان جهان اسلامی قرن ها است که شدیدا درگیر مسئله ی زوال است. هنگامی که اروپایی ها در قرون وسطی گرفتار بودند، اسلام در اوج خود بود. اما وقتی رنسانس در غرب آغاز گردید، سقوط محتوم اسلام نیز شروع شد.

مسلمان ها ایجاد کشور اسرائیل در میانه ی سرزمین های عربی را به عنوان بالاترین مدرک و شاهد برای زوال خود می نگریستند. برای یهودی ها مشروعیت اسرائیل چند جانبه بود، یعنی ترکیبی از تحقق وعده ی دینی، عملی شدن سرنوشت ملی و جبران جنایتی بی مانند یعنی هولوکاوست توسط جامعه ی جهانی. برعکس برای عرب ها تشکیل کشور اسرائیل به معنای تحمیل نابهنگام منطق استعماری درست در لحظه ای بود که استعمارزدایی تازه آغاز می گردید.

مناقشه ی حل نشده میان اسرائیل و همسایه هایش به چرخش فرهنگ تحقیر عرب ها به سوی فرهنگ تنفر مساعدت نموده است. در طول زمان ویژگی ملی این مناقشه به مبنای نخستین و دینی آن تبدیل گردیده است ـ یعنی به مناقشه میان یهودیان و مسلمان ها، هرچند نه برخورد میان اسلام و غرب در کل.

ترکیب جنگ داخلی در حال شدت یافتن در عراق و جنگ در لبنان میان حزب الله و اسرائیل احساس انزجار و خشونت را در بسیاری از مسلمان هایی که توسط ایران و متحدانش به خوبی مورد بهره برداری قرار گرفت تقویت کرده است. و جهان گرایی همراه با فراخ تر شدن شکاف میان برندگان و بازندگان اقتصادی به سهم خود این معضل را پیچیده تر ساخته است.

فرهنگ تحقیر به سرگردانی مسلمان های ساکن در کشورهای غربی نیز سرایت نموده. برای مثال شورش های فرانسه طی پائیز 2005 اساسا دارای یک منشا اقتصادی و اجتماعی بود، اما آنها همچنین حمله و انتقاد ناراضی ها بر ضد جامعه ای بودند که ادعا می کند به خارجی ها بنابراصول خود برابری اعطا می کند اما در عمل از اجرای آن ناکام می ماند.

در حالی که غرب و خاورمیانه شاخ هایشان فعلا در هم گیر کرده است، اطمینان در حال افزایشی مسیر خود  را به طرف شرق در پیش گرفته. چین پس از دو قرن زوال نسبی اکنون جایگاه به حق خود در جامعه ی بین الملل را دوباره به دست می آورد. سیاست چین که بر توسعه اقتصادی متمرکز است و از هر گونه مناقشه دوری می کند به نظر می رسد که برای پکن هم فواید مادی و هم احترام و توجه بین المللی به دست می آورد. چین مانند هندوستان اکنون برای اولین بار در تاریخ معاصر خود بر صحنه های جهانی هم به عنوان قدرتی مستقل و هم نیرویی بسیار مهم قدم می گذارد. هر دوی آنها دچار مشکلات بسیاری هستند، اما  خوش بینی فعلی در مورد آنها واقعی بوده و به نظر محتمل می آید که همچنان ادامه یابد.

با فرض وجود برخورد عاطفه ها، اولین اولویت غرب باید تشخیص سرشت تهدیدهایی باشد که فرهنگ تحقیر جهان اسلامی نسبت به اروپا و ایالات متحده مطرح می سازد. برای خنثی کردن آنها نه سیاست مصالحه و آشتی جویی و نه اعمال زور و فشار به تنهایی کافی نیستند. جنگی که به مرور خود را می نمایاند نبردی است که فرهنگ تحقیر در آن نمی تواند فاتح باشد، اما به هر حال این یک جنگ است و جنگی که غرب می تواند در آن بازنده شود، آنهم چنانچه به چنددستگی در میان خود ادامه داده یا به ارزش های لیبرال و احترام و توجه به قانون و حقوق فردی خیانت ورزد. چالش اصلی پی بردن به این که اسلام میانه رو چگونه باید در برابر نیروهای افراطی ظاهر شود نیست، بلکه پی بردن به این که چگونه باید احساس کفایت کننده ای از امید و پیشرفت در جوامع اسلامی را مورد حمایت قرار داد به طوری که یاس و خشم توده ها را دیگر به سوی ارتش های افراط گرایان گسیل نکند.

از چنین دیدگاهی مناقشه ی اسرائیلی ـ فلسطینی را بیشتر از همیشه می توان به عنوان نمونه ی کوچکی از آنچه جهان به آن تبدیل می شود مشاهده کرد. در اینجا اسرائیل همان غرب است که توسط فرهنگ تحقیر احاطه شده و در رویای نجات از یک ناحیه ی خطرناک و بازگشت به فرهنگ امید است. اما اول باید راه حلی برای معضل فلسطینی ها پیدا کرد وگرنه چنین نجاتی نیز ناممکن خواهد بود. اروپا و آمریکا نیز در تلاش دائمی از خود دور کردن آنچه از آن وحشت دارند می باشند، اما فقط هنگامی در آن موفق خواهند بود که راهی برای کمک کردن به جهان اسلامی برای حل معضلات خود بیابند.

 

 

The Global Clash of Emotion by Dominique Moisi.

The International Herald Tribune.

 

جنگ اجتناب ناپذیر داخلی در فلسطین

بری روبین

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

نبرد میان فتح ملیت گرا و حماس اسلام گرا بدون توجه به آتش بسی که اخیرا میان اسرائیل و حکومت خودگردان فلسطین به مورد اجرا درآمده در حال شدت گرفتن است. خط مشی های فلسطینی ها که غالبا دودش به چشم خود آنها رفته، اکنون در نزاعی داخلی اوج می گیرد و مردم فلسطین را همراه خود هرچه عمیق تر به میان بی نظمی کشانده و آنها را از هدف اصلی یعنی حاکمیت مستقل و استقلال ملی دورتر می سازد. 

استعداد قابل توجه آنها در ضربه زدن به خود موضوع تازه ای نیست. در اواخر دهه ی 1960 سازمان آزادیبخش فلسطین که فتح در راس آن قرار داشت دشمنی میزبان های اردنی خود را برانگیخت تا آن که سرانجام اردنی ها آنها را به زور بیرون کردند. طی دهه ی 1970 سازمان آزادیبخش فلسطین درگیر جنگ داخلی در لبنان شد، تا آن که برای بار دیگر میزبان ها از دستشان به ستوه آمدند. تنها موردی که در دهه ی 1980 اسرائیل، سوریه و رهبران سیاسی لبنان در آن به توافق رسیدند این بود که سازمان آزادیبخش فلسطین باید از لبنان خارج شود. طی دهه ی 1990 این سازمان فرصت را در سرهم بندی کردن دولتی در کرانه ی غربی و نوار غزه غنیمت شمرد. به این ترتیب رژیمی پایدار و خواهان پیشرفت به وجود آورد و با اسرائیل پیمان صلح منعقد نمود.

فتح در سال 2000 به جای ادامه ی مذاکرات و رابطه با اسرائیل شورشی خشونت انگیز را به راه انداخت که هنوز هم ادامه دارد و در نتیجه ی آن تاسیسات زیربنایی که در نواحی فلسیطینی طی ده ی قبل ساخته شده بود نابود گردید، مبالغ هنگفتی از کمک های مالی خارجی به سرقت رفته، حیف و میل شده و یا در اثر خشونت های بی جهت از بین رفتند.

هنگامی که یاسر عرفات رئیس دائمی سازمان آزادیبخش فلسطین و فتح و رئیس حکومت خودمختار فلسطین چشم از جهان فروبست، فلسطینی ها حداقل در نظر این امکان برایشان فراهم گردید که به گذشته ی پرمصیبت خود خاتمه دهند. لیکن جانشین او محمود عباس چهره ای بی فروغ و نه چندان قدرتمند بود که شخصا دارای هیچ گونه امکانات سیاسی و نظامی نبود.

طی دهه ی 1990 هنگامی که هماوردجویی هایی از سوی حماس به طور مرتب افزایش می یافت، عرفات به این فکر افتاد که می تواند از اسلام گرایان ـ که در هر حال او هم خودش اساسا مسلمانی معتقد بود ـ به نفع خود بهره برداری کند و از محدود کردن فعالیت های آنها صرف نظر نمود. او از این جهت مشهور شده بود که علاقه ای به ایجاد تشکیلات قدرتمند ندارد. بنابراین همین که از جهان رفت به ناگهان فتح در وضعیت نامناسب تری قرار گرفت.

به قدرت رسیدن حماس در ژانویه 2006 و از طریق انتخابات مجلس به سه عامل اصلی بستگی داشت. اول، میراث عرفات برای فتح و سازمان آزادیبخش فلسطین لگام گسیختگی و بی نظم و ترتیبی تمام و کمال بود. نتیجه ی چنددستگی شدید در آن سازمان به تقسیم شدن رای کشیده شد و پیروزی کوبنده ی حماس را تضمین نمود.

دوم، فتح هرگز برای فلسطینی ها دورنمایی جایگزین برای آینده نیاورد. جدا از چندتایی سخنرانی های پراکنده ـ که بعضی از آنها متعلق به خود عباس بود ـ فتح هرگز صلح و آشتی را نپذیرفت. از این جهت فتح چندان تفاوتی با حماس ندارد و آن دو سازمان برای اثبات این که کدام یک حمله های تروریستی موثرتری انجام می دهد و آتشی ناپذیر تر است به طور دائم در حال رقابت بودند.

و در نهایت این که شیوه ی حکومت فتح بسار بد بود و برای فلسطینی ها نه بهره های مادی به همراه داشت و نه یک کشور. در عوض آنچه برایشان آورد فساد گسترده و بی کفایتی اجرایی بود، همراه با تکبر و خودپسندی مبهوت کننده. هنگامی که من قبل از انتخابات پیروزی حماس را پیش بینی نمودم، مسئول تبلیغات انتخاباتی فتح این گونه پاسخ داد: « همه به عباس رای خواهند داد و همه چیز به نفع ما است ». اما در حالی که عباس به عنوان بالاترین مقام اجرایی باقی ماند، حماس نظارت و کنترل بر مجلس و دولت را به دست آورد.

البته فتح هم بیدی نیست که با این بادها بلرزد. یکی از معدود سرمایه های باقی مانده برای فتح این است که غرب که از دلالی نفرت و افراط گرایی های حماس که همواره آشکارتر ابراز می شود وحشت دارد رژیم جدید فلسطینی را تقریبا به طور کامل مورد تحریم قرار داده و ارسال کمک های مالی برای آن را قطع نموده است. از آنجا که اکنون حماس با ایران و سوریه هم پیمان شده، فتح از جهت معیارهای ژئوپولیتیکی بسیار جالب توجه تر به نظر می رسد.                

هرچند در این مورد بخصوص واقعیت های ناگواری وجود دارد که فقط تعداد اندکی حاضر به پذیرش آن هستند. غرب همواره بر این باور باقی مانده که هنوز هم امکان موفقیتی در ایجاد صلح دائمی میان عرب ها و اسرائیلی ها وجود دارد و این که این موضوع مهمترین معضل حل نشده ی منطقه است و حماس احتمال دارد که به مرور متعادل تر و ملایم تر شده و بتواند با فتح به طریقی در مورد ایجاد یک دولت اتحاد ملی به توافق برسد.

انسان های خوش نیت که خواهان یک راه حل واقعی از طریق انجام گفتگو و زندگی مسالمت آمیز اسرائیلی ها و فلسطینی ها در کنار یکدیگر هستند به هیچ وجه حاضر به پذیرش این واقعیت نیستند که ما از یک چنین توافقی چندین دهه است که دیگر فاصله گرفته ایم. در خط مشی های فلسطینی یک پیروزی بی کم و کاست و نابودی اسرائیل هنوز هم به یک ارزیابی صادقانه که نشان می دهد چنین هدفی حاصل ناشدنی و غیر ممکن است و این که تروریسم باید کنارگذاشته شده و نظم و قانون به زور به اجرا در آید برتری دارد.

لیکن فتح تقریبا به هما اندازه ی حماس تندرو است، بر آن آنارشی است که حکومت می کند و کسی با این بصیرت و قدرت که بتواند به این وضعیت پایان دهد دیده نمی شود. طرح ها و پیشنهادهای بین المللی بسیاری یکی پس از دیگری نقش بر آب شدند. آتش بس فعلی با اسرائیل به طور روزانه با آتش موشک های شلیک شده از غزه زیر پا گذاشته می شود، در حالی که آتش بس های میان خود سازمان های فلسطینی با شلیک مسلسل ها و تلاش برای سوء قسط به جان مسئولین بیش از چند ساعتی دوام نمی آورد.

اکنون عباس خواهان انتخابات جدید شده است که حماس آن را رد می کند و به نظر نا محتمل می آید که او توانایی تحمیل چنین انتخاباتی را داشته باشد. بسیاری چاره را در حمایت و تقویت عباس به عنوان فردی میانه رو می بینند، اما پشتیبانی از یک پهلوان پنبه نتیجه ای در بر نخواهد داشت.      

طنز روزگار این است که تغییرات واقعی فقط هنگامی می تواند روی دهد که میانه رو ها در یک جنگ داخلی به پیروزی رسند. البته مردم فلسطین در یک جنگ داخلی که در آن میانه رو ها در برابر تندروها قرار گرفته اند نقشی ندارند زیرا خشونت متقابل میان حماس و فتح صرفا جنگی زرگری از سر طمع ورزی و رسیدن به قدرت است. در این خصوص که این جنگ تا کجا می تواند دادمه یابد حد و مرزی وجود ندارد، اما در هر حال فلسطینی ها به ادامه نبرد با اسرائیل یا با خودشان خاتمه نخواهند داد.   

آنچه آمد حقیقتی تلخ است، اما تصدیق آن در پی بردن به این واقعیت که چرا هیچ راه حل سیاسی به جایی نمی رسد و چرا هر طرح هوشمندانه در حل مناقشه های اسرائیل و فلسطین و مجادله های داخلی خود فلسطینی ها ناکام می ماند اهمیت بسیار دارد.

 

Palestine's Necessary Civil War by Barry Rubin.

Project Syndicate 2006.

 

زنان در صف مقدم؟

رالف داهرن دورف

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 dahredorf

 

هنگامی که رئیس جمهور آمریکا هیلاری کلینتون ورئیس جمهور فرانسه سگولین رویال و صدراعظم آلمان آنگلا مرکل در یک مثلث پرابهت و خیره کننده از قدرت زنانه در اجلاس سران 8 به یکدیگر ملحق شوند آن جلسه چگونه به نظر خواهد رسید؟ یک چنین سناریویی البته آنقدر ها هم غیر ممکن نیست. در واقع در ایالات متحده و فرانسه در میان خانم ها حتی نامزدهای جایگزین برای مقام ریاست جمهوری وجود دارد (کوندا لیزا رایس در آمریکا و میشل الیوت ماری در فرانسه). آیا معنای آن شیوه ی جدیدی هم در سیاست های داخله و هم در روابط بین الملل است؟

پاسخ این پرسش آنقدرها هم روشن نیست. در هر حال بعضی از زنان مدت ها است که توان و اراده ی لازم برای رسیدن به مقام های اول در کشورهای خود را داشته اند. به ایندیرا گاندی، گلدامایر یا مارگارت تاچر بیندیشیم. هرسه ی آنها در کشور های خود نخست وزیران مقتدری بودند، هرچند شاید نه نمونه ای از آنچه می توانست به عنوان ارزش های زنانه مورد توجه قرار گیرد. آنها همگی در ترفند های خود بر مردها سبقت جستند و فرصت چندانی برای آنچه اصطلاحا فمینیسم خوانده می شود صرف نکردند.    

در واقع چنانچه مسئله ی اصلی رهبری سیاسی باشد گرایش دیگری هم هست که می تواند بسیار قابل توجه تر باشد. در مورد تشکیل دولت ها زنها موفق شده اند که از زندان حوزه های سنتی خود مانند آموزش و پرورش و مسائل اجتماعی بیرون بزنند. به ویژه سیاست خارجی اکنون دیگر به یک عرصه ی تاخت و تاز های زنانه تبدیل شده است. هم ایالات متحده و هم اتحادیه اروپا دارای زنانی هستند که دفاتر خارجه ی آنها را به دست گرفته و مدیریت می کنند ـ و البته به همین ترتیب نیم دوجین کشورهای اتحادیه اروپا از جمله بریتانیا. آیا چنین وضعیتی در عمل جوهر سیاست خارجی را عوض کرده است؟

تردیدی وجود ندارد که دگرگونی در شیوه های سیاست در بسیاری از بخش های جهان در حال روی دادن است. به طور خلاصه به نظر می رسد که دوره ی ریگان ـ تاچر دیگر به سر رسیده است. در حالی که مخالفان جهان گرایی هنوز هم با سیاست های نئولیبرال مبارزه می کنند، گفتمان سیاسی در حال گردش به مسیر جدیدی است. واژه هایی مانند « عدالت » دوباره مد روز شده است و وضعیت کسانی که در نتیجه ی جهان گرایی دچار ضرر و زیان شده اند و مشکلات « طبقه ی فرودست » مورد توجه قرار می گیرد.

رهبری محافظه کاران انگلیس دیوید کامرون نیز به نحوی مشابه حامیان امل خویش را با گفتن این که آنهایی که از زندان آزاد می شوند در درجه ی اول « نیازمند » عشق و محبت هستند شگفت زده کرده است. هنگامی که نخست وزیر انگلیس تونی بلر انتخابات بعدی را به مسابقه ی مشت زنی تشبیه نمود که در آن کامرون « مگس وزن » پس از یک راوند کوتاه مغلوب براون « سنگین وزن » می شود حامیانش در مجلس عوام شدیدا او را مورد تشویق قرار دادند. اما آن اشاره ی او مورد پسند رای دهندگان واقع نشد. مردم به نحوی ارزش های « نرم » را به ارزش هایی که طی دو دهه ی گذشته متداول بودند ترجیح می دهند.

با این وجود زنانی که در موقعیت های رهبری قرار گرفته اند نیستند که این ارزش ها را دردرجه ی اول نمایندگی می کنند. خانم مرکل البته ملایم تر شده است، زیرا باید یک ائتلاف بزرگ را رهبری کند، در حالی که موضع اصلی او بیشتر از نوعی ریگان ـ تاچری است. یولیا تیموشنکو آشکارا شجاع ترین در میان رهبران انقلاب نارنجی اوکراین بود و هیج کس هنوز هیلاری کلینتون را به عنوان انسانی به ویژه « نرم » توصیف نکرده است. برعکس، رقیب احتمالی جمهوری خواه او در 2009 سناتور جان مک کین در حالی که خودش یک قهرمان جنگ است اما برای بسیاری از آمریکایی ها مظهری از ارزش های نرم جدید محسوب می شود.

مرکل در آستانه ی کنفرانس اخیر حزبش دوره ی نسبتا بدی را سپری کرد، زیرا یورگن روتگرس نخست وزیر بزرگترین ایالت آلمان یعنی نورد راین وست فالن به دموکرات مسیحی ها نقش تاریخی شان را در حمایت از سیاست های رفاه اجتماعی خاطر نشان کرد. فقط در مورد خانم رویال می توان ادعا نمود که در مقایسه با تندرو های حزب حاکم یعنی نیکولاس سارکوزی مدافع یک خط نرم تر است.

بنابراین آیا زنانی که در راس ـ یا نزدیک به راس ـ قدرت سیاسی قرار گرفته اند بر خط و مشی های سیاسی تاثیر معنی دار نگذاشته اند؟ واقعیت این است که حتی اگر چنین تاثیری هم ایجاد شده باشد تفاوتی نسبت به قبل دیده نمی شود. از جهتی می توان ادعا نمود که پیشرفت زنها صرفا پیامد عادی حرکت های مرحله ای به سوی برابری حقیقی در موقعیت های شغلی بوده است که از دهه ی 1960 آغاز گردید، اما به چندین دهه زمان نیاز بود تا به تحقق برسد و هنوز هم کشورهایی وجود دارند که برای رسیدن به آن راه درازی را پیش رو دارند. علی رغم نقش رهبری تیموشنکو در اوکراین دیدن آن که یک زن در جای رئیس جمهور روسیه پوتین قرار گرفته بسیار شگفت انگیز است و در حالی که در چین یک معاون رئیس جمهوری زن وجود دارد هیچ نشانه ای در دست نیست که حکایت از آن داشته باشد که یک زن به زودی در مقام نخست وزیری ژاپن قرار می گیرد.

با این حال در بسیاری از بخش های جهان برای رسیدن زنها به مقامات بالای حکومتی پیشرفت های قابل توجهی انجام گرفته است و در انجام چنین امر مهمی اتخاذ خط و مشی های صریح توسط زنها و در کمک به خود آنها اندک نبوده است. دیوید کامرون از این که در یک مبارزه ی انتخاباتی 40 درصد از نامزدهای حزب محافظه کار در انتخابات مجلس بریتانیا از زنان بوده است به خودش می نازد.

اما مسئله ی اصلی دقیقا همین است. این زنانی که در مقام های بالا قرار گرفته اند نیستند که صحنه را تغییر داده اند، بلکه این بیشتر یک گرایش عمومی است که به سیاستمداران خوش فکر و خالی از تعصب از هر دو جنس کمک نمود تا جو سیاسی در کشور ها را تغییر دهند. امروزه دیگر هیچ کس، چه مرد یا زن نمی تواند خواهان تاثیر گذاری بر گفتمان های عمومی باشد اما مورد تایید قرار ندهد که سیاست دیگر یک بازی مردانه نیست. به دیگر سخن عادی سازی موقعیت ها خودش یک تغییر است. ملاک های بخصوص نامزدهای اصلی هرچه هم که باشند تردیدی وجود ندارد که این هم خودش یک پیشرفت بوده است.

 

Woman on Top? By Ralf Dahrendorf.

Project Syndicate 2006.

    

 

 

دموکراسی بدون انسان های دموکرات

رالف داهرن دورف

برگردان علی محمد طباطبایی

 

dahredorf

 

هنگامی که فیلسوف مشهور سر کارل پوپر معنای دقیق جدیدی برای دموکراسی پیشنهاد نمود دلالیل کافی در اختیار داشت. او معتقد بود که دموکراسی وسیله ای است که می توان به کمک آن و بدون خون ریزی از شر حاکمان زورگو خلاصی یافت. البته روش مورد نظر پوپر در اینجا متوسل شدن به همان صندوق های رای است. تعریف وی از دموکراسی از مشاجرات کلامی در باره ی « حکومت مردم » و این که آیا اصلاً یک چنین چیزی می تواند وجود داشته باشد پرهیز می کند. این تعریف همچنین ما را از تلاش برای اضافه کردن و از خود در آوردن هر گونه اهداف آرمانی ممکن برای افزودن به تعریف خود از دموکراسی معاف می دارد، مانند برابری در جامعه و یا اصطلاح های تخصصی. به دیگر سخن تعریف وی رسیدن به یک نظریه ی کلی در خصوص فرآیند واقعی برقراری دموکراسی (یا همان دموکراتیزه کردن) و یا حتی مجموعه ای از فضیلت های شهروندی برای مشارکت اجتماعی را زائد می سازد.

اما هنگامی که موضوع بر سر پرسشی است که در بسیاری از بخش های جهان به مسئله ی روز تبدیل شده است دیگر تعریف پوپر از دموکراسی به ما کمکی نمی کند: چه می شود اگر در یک حالت فرضی (یا واقعی) کسانی که از قدرت کنار گذارده می شوند به دموکراسی معتقد باشند در حالی که جانشینان آنها نه؟ به دیگر سخن اگر در یک انتخابات افراد « عوضی » انتخاب شوند چه پیش خواهد آمد؟ 

برای آوردن مثال های مربوطه در این مورد هیچ کمبودی وجود ندارد. در اروپا در این چند سال گذشته احزابی با شجرنامه ی مشکوک از جهت اعتقاد به دموکراسی به موفقیت های بالایی دست یافتند: یورگ هایدر در اتریش، کریستوف بلوخر در سوئیس، امبرتو بوسی در ایتالیا، ژان ماری لپن در فرانسه ـ واقعاً که فهرست بلند و بالایی است. ظفرمندان منتخب چنین گروه هایی در بهترین حالت تشکیل دولت های پاسخگو را با دشواری مواجه می سازند و  در بدترین حالت آنها نشانه هایی هستند از این که حرکت های ضد دموکراتیک اکنون در موقعیتی قرار دارند که می توانند توسط انتخابات به اکثریت دست یابند.

این همان چیزی است که یا در حال رخ دادن است و یا این که در بسیاری از نقاط جهان به حقیقت پیوسته است. دو مثال اخیر برای چنین حالتی بسیار برجسته اند. مورد اول را می توان در کشورهای کمونیستی سابق شرق و جنوب شرقی اروپا یافت که تعداد حیرت انگیزی از آنها افراد شاخص رژیم های قبلی را که اکنون تغییر ظاهر داده اند انتخاب کرده اند. حادترین مورد جدید در این خصوص در صربستان روی داد، جایی که بخش بزرگی از انتخاب کنندگان رای خود را به کسانی دادند که به خاطر ارتکاب جنایت علیه بشریت در لاهه در حال محاکمه هستند. مثال دیگر عراق است. اگر رویای آمریکایی ها از آوردن دموکراسی به آن کشور صدمه دیده در یک انتخابات به آنجا ختم شود که مردم بنیادگرایان را به قدرت برسانند چه؟

تفکر محض در باره ی چنین نمونه هایی ما را به این نتیجه گیری شفاف می رساند که دموکراسی فقط در انتخابات محدود نمی شود. در واقع اولین حامیان دموکراسی همه نوع موضوع دیگری را در ذهن خود داشتند. جان استوارت میل برای مثال « ملیت » را به عنوان جامعه ای یکپارچه و منسجم درون مرزهای ملی تلقی می کرد و به مثابه پیش شرطی برای دموکراسی.

پیش شرط دیگر برای او توانایی و اشتیاق شهروندان به انجام انتخابی سنجیده بود. امروز ما دیگر یک چنین فضیلت هایی را به عنوان چیزی که مورد توافق عموم باشد نمی پذیریم. چنین مواردی به احتمال بسیار حتی در دوره ی ای که خود میل در باره ی دولت انتخابی می نوشت فقط توسط یک اقلیت از مردم به کار بسته می شد. اما امروزه دموکراسی « انتخابات به اضافه ی »  معنا می دهد، لیکن به اضافه ی چه چیزی؟ برای مثال می توان بعضی اقدام های فنی و عملی را که می توان انجام داد در نظر گرفت مانند منع احزاب و نامزدهایی از شرکت در انتخابات که علیه دموکراسی تبلیغ می کنند یا اشخاصی که شرایط لازم برای دموکرات بودن را ندارند.

یک چنین ملاک هایی در آلمان پس از جنگ دوم به کار بسته شدند اما در آن زمان خاطره های تکان دهنده از نازی ها و ضعف نسبی حرکت های ضد دموکراتیک بسیار سودمند بودند. یک مثال مناسب تر شاید ترکیه باشد که در آن به فعالیت نهضت های اسلامی توسط دادگاه ها خاتمه داده شد و هنگامی که آنها با ظاهری جدید باز می گشتند می بایست که در معرض آزمون های دشواری قرار گیرند.

با این وجود هر کس می تواند به سهولت مشکل اصلی را درک کند: چه کسی شایستگی نامزد ها را مورد بررسی و قضاوت قرار می دهد و چگونه چنین قضاوت هایی به اجرا گذاشته   می شوند؟ اگر افزایش ناگهانی حمایت از یک حرکت ضد موکراتیک به قدری شدید باشد که سرکوب و جلوگیری از آن مستلزم خشونت باشد چه؟

از یک نظر بهتر خواهد بود که بگذاریم چنین نهضت هایی ابتدا موفق به تشکیل یک دولت شوند و سپس امیدوار باشیم که در طول زمان دچار شکست گردند، یعنی به همان سرنوشتی که اغلب گروه های ضد دموکراتیک فعلی در اروپا دچار شدند. اما احتمال مخاطره ی چنین روشی بسیار زیاد است. هنگامی که هیتلر در نوامبر 1933 به قدرت رسید ـ اگر نگوییم همه ـ اما حداقل بسیاری از دموکرات های آلمانی با خود چنین می اندیشیدند: « بگذاریم هیتلر به حال خودش باشد. او به زودی چهره ی واقعی خودش را نشان خواهد داد ». اما زمان نسبی است: « به زودی » معنی اش در این مورد معادل بود با دوازده سالی که با یک جنگ ویرانگر و کشتار دسته جمعی یهودیان همراه گشت.

شهروندان فعالی که از نظم لیبرالی دفاع می کنند باید مورد محافظت قرار گیرند، اما عنصر دیگر و مهم تری هم وجود دارد که باید از آن محافظت شود و آن حکومت قانون است. حکومت قانون همان دموکراسی نیست و هرگز یکی از آنها نمی تواند دیگری را تضمین کند. حکومت قانون یعنی پذیرش این اصل که قوانین نه از طرف بالاترین مراجع بلکه توسط مردم تعیین می شوند و این قوانین برای همه ـ چه آنها که در قدرت هستند، چه آنها که جزو مخالفین محسوب می شوند و چه کسانی که خارج از بازی قدرت نشسته اند به یک اندازه ـ معتبر هستند.

حکومت قانون امروز برجسته ترین ویژگی ترکیه است. همچنین به درستی می توان گفت که هدف اصلی بالاترین منتخب بوسنیایی یعنی پدی اش دون (Paddy Ashdown) بوده است. این چیزی است که باید از آن به دفاع برخاست. به اصطلاح « قوانین اختیار دهنده ی ویژه » که حکومت قانون را به حالت تعلیق در می آورد جزو اولین سلاح دیکتاتورها هستند. اما استفاده از حکومت قانون برای تیشه به ریشه ی قانون زدن دشوار تر است تا استفاده از انتخابات مردمی بر ضد دموکراسی.

بنابراین « انتخابات به اضافه ی » باید به معنای دموکراسی به اضافه ی حکومت قانون باشد. با مخاطره ی جریحه دار کردن بسیاری از دوستانی که به دموکراسی عقیده دارند باید بگویم که به عقیده ی من حکومت قانون باید در مقام نخست جای گیرد و دموکراسی در مرتبه ی دوم، یعنی هنگامی که قرار است هواداری از حکومت قانون به جای یک دیکتاتوری پیشین بنشیند. قاضی های مستقل و سالم بسیار صاحب نفوذ تر هستند تا سیاستمدارانی که با اکثریتی سنگین انتخاب می شوند. خوشا به حال کشورهایی که از نعمت هردوی آنها برخوردار هستند و از هردوی آنها محافظت و حمایت می کنند!

 

 

 

رالف داهرن دورف نویسنده ی کتاب های بیشماری است که همگی مورد تحسین بسیار قرار گرفته اند. وی یکی از اعضای مجلس عوام انگلیس است و رئیس پیشین مدرسه ی عالی اقتصاد لندن، و سرپرست قبلی کالج سنت آنتونی در آکسفورد. 

 

1: Democracy Witout Democraten, by Ralf dahrendorf 

Project Syndicate January 2004.

دوم، دموکراسی

جودیو تابلینی

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

امکان پذیر ساختن انتخابات آزاد و رقابت واقعی سیاسی البته به سهم خود بسیار مهم اند، اما باید پس از اصلاحات اقتصادی واقع شوند و نه قبل از آن

 

 

ادامه مطلب ...

جنگ تریاک در افغانستان

آنتونیو ماریو کوستا

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

هنگامی که رهبران ناتو در پایان همین ماه همدیگر را در نشست ریگا ملاقات می کنند روحی سرکش نیز در کنار آنها در جلسه حضور خواهد داشت: تریاک افغانستان. افغانستان در معرض خطر افتادن در دستان تروریست ها، شورشیان و جنایتکاران قرار دارد و تجارت چندین میلیارد دلاری مواد مخدر مسئله ی اصلی بیماری این کشور است. در واقع بالاترین مقام نظامی ناتو جیمز جونز مواد مخدر را « پاشنه ی آشیل » افغانستان نامیده است.

محصول بی سابقه ی تریاک در سال جاری بالغ بر 3 میلیارد دلار درآمد غیر قانونی در پی خواهد داشت ـ یعنی تقریبا برابر با نیمی از درآمد ناخالص ملی افغانستان. هرچند که البته سودهای حاصل از فروش آنها در خارج از افغانستان و نقاط دیگر برای قاچاقچی های مواد مخدر تقریبا 20 برابر بیشتر است.

پول حاصل از فروش تریاک در حال فاسد کردن جامعه ی افغانستان از بالاترین مقام ها تا معمولی ترین افراد است. زدوبندها در سطح بالا این امکان را فراهم می سازد که هزاران تن مواد اولیه شیمیایی که برای ساختن هروئین ضرورت دارند با کامیون وارد کشور شوند. کاروان هایی تشکیل شده از وسائط نقلیه سنگین و کاملا مسلح تریاک خام را بدون کمترین مانع جابجا می کنند. حتی گاهی دیده می شود که خودروهای نیروهای پلیس و ارتش در این حمل و نقل ها شرکت دارند. اسلحه و رشوه تضمین می کند که کاروان ها به سلامت از پست های بازرسی عبور کنند. مواد افیونی به آزادی از مرزهای ایران، پاکستان و سایر کشورهای آسیای مرکزی عبور می کنند.

مزارع خشخاش متعلق به مالکین ثروتمند همچنان دست نخورده باقی می مانند زیرا به مقامات محلی حق حساب های لازم پرداخت شده است. قاچاقچیان اصلی سروکارشان به دادگاه ها هرگز نمی افتد، زیرا قضات رشوه می گیرند یا مرعوب می شوند. مقامات بالای حکومتی نیز در ازای سکوت خود یا رشوه دریافت می کنند و یا بخش متعلق به خود از سود حاصل از فروش تریاک را به دست می آورند. بعضی از حاکمان و مقامات حکومت محلی خودشان شخصا از بازیکنان اصلی در تجارت مواد مخدر هستند. نتیجه آن که کشور افغانستان در مخاطره ی اشغال توسط ائتلاف بیماری از افراط گرایان، جنایتکاران و فرصت طلبان قرار گرفته است. تریاک در حال خفه کردن جامعه ی افغانستان است.

در افغانستان اعتیاد به مواد مخدر در حال افزایش است. همسایه هایی که قبلا صرفا گذرگاه مواد مخدر بودند اکنون همگی به مصرف کنندگان اصلی تبدیل شده اند و آنهم به خاطر افزایش مشابه و تاسف برانگیز اعتیاد به هروئین و تریاک. استفاده ی تزریقی از مواد مخدر نیز در حال گسترش ویروس ایدز در ایران، آسیای مرکزی و اتحاد شوروی سابق است. در بازارهای سنتی اروپای غربی، مقامات مسئول بهداشت باید آماده ی افزایش تعداد مرگ ها در اثر استفاده ی زیاده از حد مواد مخدر باشند، زیرا اضافه محصول تریاک سال جاری یقینا به افزایش درجه ی خلوص هروئین خواهد انجامید.

اما پرسش این است که چه باید کرد؟ اول، باید پرده ی مخفی کننده ی فساد در افغانستان کنار زده شود. افغان ها دیگر از غول های متکبر و به خوبی مسلح که در عمارت های اربابی زندگی کرده و بر لیموزین های مرسدس درجه ی یک خود سوار هستند خسته و بیزاراند ـ یعنی در کشوری که به دشواری 13 درصد از جمعیت آن دارای برق است و بیشتر مردم باید با کمتر از 200 دلار در سال بسازند.

دیگر برای دولت افغانستان وقت آن فرا رسیده است که مقامات رسمی فاسد را معرفی و آنها را شرمسار کرده و عذر آنها را بخواهد، قاچاقچی های اصلی مواد مخدر و کشاورزان بزرگ تریاک را توقیف کرده و املاک آنها را مصادره نماید. سازمان های خیره نیروهای پلیس و مدعی العموم ها را تعلیم داده و مراکزی برای دادگاه و حبس متهمین در اختیار قرار داده اند. اکنون این دیگر به خود حکومت بستگی دارد که از سیستم قضایی برای اجرای حکومت قانون استفاده کند. در برقراری مجدد اطمینان مردم به حکومت مرکزی البته این وظیفه ای دشوار خواهد بود اما نه غیر ممکن. به پشت میله های زندان آوردن قاچاقچی ها در زندان جدید و شدیدا تحت حفاظت قرار گرفته در پولی چارکا در نزدیکی های کابل می تواند برای این امر آغاز خوبی باشد.

البته پیامد تمامی یک چنین بدبختی و گرفتاری ها را نمی توان به گردن افغانستان به تنهایی انداخت. یقینا تجارت هروئین به چنین شکوفایی نمی رسید اگر دولت های غربی در مبارزه با مصرف مواد مخدر به اندازه ی کافی جدی می بودند. این طنز تلخ و گزنده ای است که کشورهایی که زندگی سربازهای خود را در افغانستان در مخاطره قرار می دهند بزرگترین بازار خرید و فروش هروئین افغانی هستند. علاوه بر آن همسایه های افغانستان باید تلاش بیشتری برای جلوگیری از رفت و آمد آزاد متمردین و حمل و نقل مواد شیمیایی لازم برای ساخت هروئین، نقل و انتقال پول و سلاح در مرزهای خود انجام دهند.

نیروهای ائتلاف باید نسبت به معضل مواد مخدر رویکرد به مراتب قاطعانه تری اختیار کنند. مبازه بر علیه شورشی ها و جنگ بر ضد مواد مخدر دو روی یک سکه هستند. افزایش امنیت و حکومت قانون باید شامل نابودکردن تجارت مواد مخدر هم بشود. آزاد گذاردن فعالیت قاچاقچی ها و معاف کردن آنها از هرگونه مجازات دست آنها را در فراهم آوردن پول لازم برای پرداخت هزینه های تسلیحات و مبارزین برای جنگ با ارتش افغانستان و نیروهای ناتو باز می گذارد.

شورای امنیت سازمان ملل به نیروهای همکاری بین المللی برای امنیت در انجام هرگونه اقدام ضروری برای به اجرا درآوردن چنین وکالتی اختیار کامل داده است. باید به نیروهای ناتو برای کمک رساندن به ارتش افغانستان در این جنگ تریاک چراغ سبز داده شود ـ  یعنی در نابود کردن آزمایشگاه های هروئین سازی، از هم پاشاندن مکان های خرید و فروش هروئین، حمله کردن به کاروان های تریاک و تحویل قانون دادن تجار بزرگ مواد مخدر. و باید به آنها ابزار و نیروهای انسانی کافی برای انجام این وظیفه داده شود. در به دست آوردن دل قاچاقچی های عمده و به طرف خود کشاندن آنها هیچ سودی قرار ندارد.

اما کشاورزان تریاک مورد متفاوتی هستند. ریشه کنی و امحاء اجباری، کشاورزان کوچک را به سوی افراط گرایان می فرستد و از این رو به کاهش ادامه پذیر مزارع خشخاش نمی انجامد. در واقع همانگونه که در بعضی از کشورهای منطقه ی آند مشاهده شده است این عمل می تواند تولید را کاهش دهد، لیکن امنیت و توسعه باید دست در دست هم به جلو روند.

برای رسیدن به چنین امری افغانستان نیازمند کمک های بیشتری برای توسعه است. کمک های بین المللی تا به اینجا البته سخاوتمندانه بوده است، اما هنوز هم به لحاظ سرانه و در مقایسه با کمک هایی که به نقاط بحران زده ی دیگر شده بسیار کم است. عادت به کشت تریاک هنگامی در طولانی مدت از سر زارعین افغانی برداشته می شود که آنها وسیله ی امرار معاش ادامه پذیری داشته باشند. در شرایطی فعلی کاروبار اربابان مواد مخدر در افغانستان در حال رونق است اما جوامع روستایی در وضعیت بدی به سر می برند. این وضعیت باید معکوس شود. باید قاچاقچی ها را مجازات و کشاورزان را پاداش داد. ما توان شکست در افغانستان را نداریم. تاریخ معاصر به ما نشان داده است که در یک چنین صورتی با چه عواقبی روبرو خواهیم بود. در نهایت هر راه حلی برای مشکلات افغانستان بستگی به ریشه کنی تریاک و مواد مخدر دارد.

 

 

آنتونیو ماریا کوستا مدیر عامل دفتر مواد مخدر و جنایت در سازمان ملل است.

 

Afghanistan's Opium War by Antonio Maria Costa.

Project Syndicate 2006.

    

 

 

پینوشه را فراموش کن

جان لاند رگان

برگردان علی محمد طباطبایی

 

مرگ آگوستو پینوشه حکایت از پایان قطعی تلاش های او برای پیونددادن خود با فلسفه ی محافظه کاری دارد. این رویداد همچنین نشانگر نقطه ی اوج به موفقیت رسیدن کوشش هایش در گریختن از پاسخ گویی برای رفتار جنایتکارانه در مقام رهبر حکومت نظامیان شیلی است که در 1973 به قدرت رسیدند. 

در سپتامبر 1973 شیلی در میانه ی یک بحران اجتماعی قرار گرفته بود که در اصل پیامد انتخاب یک رئیس جمهور سوسیالیست یعنی سالوادور آلنده بود. آلنده نظارت و کنترل بر ائتلافی که خودایجاد کرده و نام آن اتحاد خلق بود را از دست می داد و در خیابانها خشونت رو به حالت انفجار می رفت. شکی نیست که بعضی از اعضای اتحاد خلق از تبدیل کردن شیلی به یک حکومت مارکسیستی نظیر کوبای کاسترو بسیار خوشحال   می شدند، اما آنها هنوز هم به آن مرحله ای نرسیده بودند که قادر به انجام چنین کاری باشند. با وجودی که مخالفین سیاسی آلنده در گزینش های خود برای در افتادن با او به هیچ وجه به پایان نیروی خود نرسیده بودند، اما این مسئله مانع از آن نشد که پینوشه در یک طرح کوتا شرکت نکند. توالی خشونت بار رویدادها در 11 سپتامبر 1973 کاملا یک جانبه بود و ارتش از این که می دید تا چه اندازه با مقاومت اندک مسلحانه ی مخالفین خود در دستیابی به قدرت مواجه گردیده شگفت زده شده بود. 

علی رغم بیانیه ی نخستین پینوشه مبنی بر آن که او رهبر موقتی یک حکومت موقتی است، اما او ترتیب کنار گذاردن سایر رهبران نظامی را داد و برای شانزده و نیم سال بعدی در قدرت باقی ماند، یعنی طولانی تر از هر حاکم دیگری که چه با انتخاب مردم و چه به هر نحو دیگری در تاریخ پسا استقلال شیلی به مقام حکومت رسیده بود. طی سال های طولانی حکومت ارتش، پینوشه با سنگدلی تمام کشور را در کنترل خود داشت. او احزاب سیاسی را غیر قانونی اعلام نموده و مخالفین را به قتل رساند. صورت حساب  قصابی های دوره ی حکومت او شامل زندگی بیش از 3000 شهروند شیلیایی بود (یعنی در کشوری با 15 میلیون جمعیت)، البته در کنار چندین هزار انسان که توسط حکومت او شکنجه شده و هزاران نفر دیگری که به تبعید فرستاده شدند. پینوشه در تلاش برای تغییر جامعه ی شیلی بود و مجموعه ای از اصلاحات اقتصاد بازار آزاد را به عنوان بخشی از برنامه برای رسیدن به موفقیت پذیرفت.  

محتمل به نظر نمی رسد که استقبال او از اصلاحات اقتصادی از تعهد او به آزادی منشعب شده باشد، آنهم با توجه به بیزاری و نفرت فراگیر او از آزادی که در واقع ویژگی حکومت او بود. پینوشه به جای آن که در جهت دورنگاه داشتن خود از پیامدهای تصرف جنایتکارانه ی قدرت توسط خودش باشد، در جستجوی هم پیمان های سیاسی بود و اصلاحات بازار آزاد او در به دست آوردن حمایت های محلی در جناح راست و همچنین در میان اعضای جامعه بین الملل کمک بسیار نمود. انسان باید مراقب باشد که در دام پینوشه نیفند، یعنی پذیرش این تصور که تصرف خشونت بار قدرت و حکومت سبعانه ی او لازمه ی طبیعی اصلاحات بازار آزاد  است. مبلغین چپگرا هرگز فرصت را در تلاش برای بدنام کردن آزادی اقتصادی از طریق پیوند دادن آن با حکومت پینوشه از دست نمی دهند. ما همواره از مسکو می شنویم که لازمه تحقق موفقیت آمیز اصلاحات اقتصادی به قدرت رسیدن پینوشه بوده است. به نظر می رسد که ولادیمیر پوتین در تغییر دادن اندازه ی یونیفورم پینوشه با شماره های خودش و به تن کردن آن بسیار راغب است.

پینوشه و کسانی که در صدد توجیه اعمال او هستند چنین استدلال می کنند: « کاسترو و چپ های تندرو بسیار بدتر از حکومت نظامیان شیلی بودند زیرا آنها انسان های بیشتری را به قتل رسانده و در نهایت منفعت به مراتب کمتری را برای جامعه به ارمغان آوردند ». آیا باید پینوشه را به این خاطر تحسین کنیم که در ایجاد تولید ناخالص ملی کارایی بیشتری در مقایسه با حکومت های چپگرای مستبد نشان داده است؟ آیا بدون شکنجه، تجاوز و قتل تحقق آزادی اقتصادی و سیاسی در شیلی غیر ممکن می بود؟ به هیچ وجه. اما این استدلالی است که پینوشه در باره ی کارنامه اش به تلویح بیان کرده است. او با موفقیت سفسطه ی فایده گرایانه ای را به نفع خود مورد بهره برداری قرار داد به طوری که بسیاری از چپ ها به دام افتادند: آن جنایت ها و شکنجه ها اگر ظهور مدینه ی فاضله ی مورد نظر ما را شتاب می بخشیدند قابل پذیرش بودند. انسان های بیگناهی که در قرن بیستم قربانی این سفسطه شده اند احتمالا بسیار بیشتر از تلفات بیماری تیفوس در همان قرن بوده و اگر ما خود را در برابر آن مایه کوبی نکنیم در این قرن نیز کار خودش را خواهدکرد.

پینوشه حمایت خود از بازار آزاد را مانند یک چشم بند به دور چشمان مردم می بست تا مانع از دیدن جوخه های اعدام خود شود. هردستاوردی هم که طی سال های حکومت استبدادی نظامیان شیلی به دست آمده باشد به هیچ وجه توجیه گر جنایت هایی که پینوشه مرتکب شده نخواهد بود. از طرف دیگر در محسوب نمودن و پذیرفتن سیاست هایی که توسط حکومت پینوشه انتخاب می شدند به عنوان نمونه ای برای مدل آزادی اقتصادی هیچ درایت و واقعیتی وجود ندارد. حکومت نظامیان مدت ها یک سیاست شدیدا نادرست در ارزش گذاری بیش از حد بر نرخ پول رایج را ادامه داد. طی بحران بدهی ها در دهه ی 1980 حکومت شیلی گام هولناکی در تبدیل نمودن بدهی های شخصی به عمومی برداشت. مسئله ی دیگر فساد حکومت بود که جزئیات آن به مرور برای مردم فاش می شود. در واقع شیلی تا زمان ما همواره به اصلاحات و گشودگی اقتصادی نیازمند بوده و این کشوری است که هنوز هم در آن « شبکه ی بچه های قدیمی محله » به عنوان یک مانع قدرتمند در تحرک اقتصادی و اجتماعی عمل می کند.     

پینوشه بعضی پاسخ های درست به پرسش هایی در باره ی خط و مشی های اقتصادی را به دست داده، اما از روی انگیزه های نادرست. بحث جاری در باره ی آزادی اقتصادی در شیلی و نقاط دیگر با پیوند جعلی میان آزادی و حکومت مستبدانه ی پینوشه مخدوش می شود. آلمانی ها جاده های باریک تر و درآمد کمتر و حتی شاید حافظه ی جمعی بدتری می داشتند اگر پس از جنگ جهانی دوم نازی ها را به خاطر ساختن بزرگ راه ها و تولید و عرضه ی فولکس واگن مورد تایید قرار می دادند. ما نباید دچار اشتباه شده و بر پینوشه به خاطر دستاوردهای اقتصادی که حاصل زحمات میلیون ها شیلیایی سختکوش و متهور است صحه گذاریم.   

 

 

Don't Cry for Pinochet by John Londregan.

Weekly Standard 2006.