آنتوان چخوف
برگردان علی محمد طباطبایی
یک نفر در حیات فریاد کشید: « وولودیا آمد »!
ناتالیای آشپز در حالی که به سرعت وارد اتاق غذاخوری می شد با فریاد گفت: « ارباب وولودیا آمده است »!
تمامی خانواده ی کورولیف که ساعت ها بود در انتظار وولودیای خود بودند با عجله به کنار پنجره ها شتافتند. در مقابلِ درِ اصلی ساختمان سورتمه ای عریض که در مه متراکم به زحمت دیده می شد و سه اسب سفید آن را می کشیدند توقف کرد. سورتمه خالی بود، زیرا وولودیا هم اکنون در سرسرا بود و داشت با انگشتان یخ زده و قرمز رنگش باشلیق را از سر و صورت خود بر می داشت. پالتوی مدرسه ، کلاه، گالش ها و موهای اطراف شقیقه اش همگی از بخار یخ زده سفید شده بودند و کل هیکلش از سر گرفته تا پاهایش رایحه ی مطبوع برف و سرما را می پراکند به طوری که با مشاهده ی او آدم بدش نمی آمد همانجور از سرما بلرزد و از دهانش صدای « اوووووف » بیرون آید.
هرمان هسه
بخش دوم و پایانی
برگردان علی محمد طباطبایی
در آن شب من تحت تأثیر بسیاری خاطرات و احساسات گیج کننده خوابم برد و شاید در روز بعد تحت تأثیر و فشار تجربه های تازه، خاطره ی آن همبازی که مدت ها بود به فراموشی رفته و هنوز هم برایم محو و ناپیدا مانده بود، دوباره نیز در ذهنم گم و گور می شد و هرگز نیز به همان زیبایی و تر و تازگی که شب قبل در ذهنم جان گرفته بود باز نمی گشت. اما درست همان روز سر صبحانه مادر از من پرسید: « آیا بروسی را یادت می آید که همیشه با شما ها بازی می کرد »؟
بخش اول
برگردان علی محمد طباطبایی
جنگل قهوه ای در دوردست از همین چند روز پیش به این طرف سوسویی بانشاط از رنگ سبز برگهای تازه را نشان می دهد. در منطقه ی لترسبرگ من امروز اولین گلهای نیمه باز پامچال را مشاهده کردم. در آسمان کاملاً صاف و مرطوب ابرهای مهربان ماه آوریل در عالم رویا سیر می کنند، و زمین های زراعی که بسیاری شان هنوز شخم درستی نخورده اند چنان قهوه ای براقی دارند و خود را در مقابل هوای ملایم مشتاقانه می گسترانند، که گویی آرزو دارند بذرها را در خود بپذیرند و گیاهان را از دل خود بیرون دهند و از نیروهای خاموش خود هزاران جوانه ی سبز و ساقه های رو به بالا رشد کننده را به محک آزمون گذارند، حس کنند و بذل و بخشش نمایند. همه چیز در حال انتظار است، همه چیز خود را آماده می کند، همه چیز در رویا است و در تب تبدیل شدنی ظریف، که با ملاطفت مصرانه ای جوانه می زنند – بذر به سوی خورشید، ابر در مقابل زمین زراعی و علف تازه روئیده در برابر بادها.
برگردان علی محمد طباطبایی
1 -
شبی تاریک در پائیز بود. بانکدار پیر در کتابخانه ی خود بالا و پائین می رفت و به خاطر می آورد که چگونه پانزده سال پیش در یک شب پائیزی میهمانی به راه انداخته بود. در آن جا مردان باهوش بسیاری حضور داشتند و در میانشان گفتگوهای جالب توجهی در جریان بود. آنها در میان مطالب مختلفی که در باره اش صحبت می کردند به بحث در باره ی حکم اعدام رسیدند. بیشتر میهمانان که درمیانشان روزنامه نگاران و افراد روشنفکر بسیاری دیده می شد با مجازات مرگ مخالف بودند. آنها این شیوه از مجازات را برای عصر خود دیگر معتبر نمی دانستند و معتقد بودند که روشی غیراخلاقی و نامناسب برای کشورهای مسیحی است. به باور بعضی از آنها مجازات اعدام را می بایست در همه جا با زندانی شدن برای تمامی عمر عوض می کردند.
برگردان علی محمد طباطبایی
یک نفر در حیات فریاد کشید: « وولودیا آمد »!
ناتالیای آشپز در حالی که به سرعت وارد اتاق غذاخوری می شد با فریاد گفت: « ارباب وولودیا آمده است »!
تمامی خانواده ی کورولیف که ساعت ها بود در انتظار وولودیای خود بودند با عجله به کنار پنجره ها شتافتند. در مقابلِ درِ اصلی ساختمان سورتمه ای عریض که در مه متراکم به زحمت دیده می شد و سه اسب سفید آن را می کشیدند توقف کرد. سورتمه خالی بود، زیرا وولودیا هم اکنون در سرسرا بود و داشت با انگشتان یخ زده و قرمز رنگش باشلیق را از سر و صورت خود بر می داشت. پالتوی مدرسه ، کلاه، گالش ها و موهای اطراف شقیقه اش همگی از بخار یخ زده سفید شده بودند و کل هیکلش از سر گرفته تا پاهایش رایحه ی مطبوع برف و سرما را می پراکند به طوری که با مشاهده ی او آدم بدش نمی آمد همانجور از سرما بلرزد و از دهانش صدای « اوووووف » بیرون آید.
(منتشره در کتابی به سال 1916)
برگردان علی محمد طباطبایی
کشیش در حال خواندن بود: « و حضرت سلیمان هفتصد زن داشت ».
گرچن ادلر راست نشست و گوش هایش را تیز کرد. ایده ی جدیدی به مغزش خطور کرده بود. در روستای آیسن شرایط مصیبت باری در جریان بود. موضوع از اینجا شروع می شد که از این روستا بیش از سیصد مرد به جنگ رفته بودند، اما پس از پایان جنگ پنجاه و یک نفر – بله، فقط پنجاه و یک نفر – باز گشتند و در روستای آیسن اکنون دویست و هشتاد و یک دختر در انتظار مردانی برای خواستگاری نشسته بودند.
برگردان علی محمد طباطبایی
سربازرس پلیس اوچوملوف در حالی که پالتوی نویی به تن داشت و بسته ای در زیر بغلش در بازار مرکزی شهر در حال قدم زدن بود. یک مأمور انتظامی مو قرمز در پشت سرش با قدم های بلند و با آبکشی در دست که از انگورفرنگی های توقیف شده پر بود راه می رفت. دور و ور آنها همه جا در سکوت بود. حتی پرنده هم آنجا پر نمی زد. . . . درهای باز مغازه ها و میخانه ها مانند دهن های گرسنه با نا امیدی و اندوه نگاه خود را متوجه جهانِ خداوند کرده بودند. حتی در آن حوالی سرو کله ی یک گدا هم پیدا نبود.
هر انسانی نه فقط خودش به تنهایی است، که او در عین حال نسخه ای منحصربه فرد است، چیزی کاملاً ویژه در جهان ودر هر حال نقطه ای با اهمیت و اسرارآمیز که در آن پدیده های جهان با هم تلاقی کرده اند. امری که [در جهان] فقط یک بار اتفاق افتاده و دیگر تکرار نمی شود. به همین خاطر است که چرا سرگذشت یک انسان مهم، جاودانی و ربانی است. از همین رو هر انسانی تا زمانی که به نوعی زندگی می کند و خواست طبیعت را اجابت، بی نظیر است و سزاوار هر توجهی. در هر انسانی روح به شکل تبدیل شده است، در هر کدام از ما موجودی در حال رنج است، در وجود هر انسانی رستگاری دهنده ای به صلیب کشیده می شود . . .