باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

افسوس بر این همه خشونت

تورکی الحمد

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

هنگامی که به نقشه ی جهان که در برابر من قرار دارد نگاه می کنم مناطقی را تشخیص می دهم که گرفتار خشونت اند و می توانم اینجا و آنجا بر روی آن کانون های بحران خشونت را پیدا کنم.

همچنین می توانم نقاطی را تشخیص دهم که زمانی در گرداب خشونت فرورفته بودند، اما بعضی از آنها خوشبختانه توانسته اند خود را از این ورطه نجات بخشند.

خشونت جزیی همیشگی از تاریخ انسان بوده است. تراژدی نوع بشر بر روی این سیاره هنگامی آغاز گردید که قابیل برادرش هابیل را به قتل رساند. خشونت بخش جدانشدنی از طبیعت بشر است. کتاب دینی مسلمان ها می گوید: « و چون پروردگارت به فرشتگان گفت من گمارنده ی جانشینی در زمینم، گفتند آیا کسی را در آن می گماری که در آن فساد می کند و خونها می ریزد، حال آن که ما شاکرانه تو را نیایش می کنیم و تو را به پاکی یاد می کنیم، فرمود من چیزی می دانم که شما نمی دانید (30:2) ». ساختن یک تمدن در جوهر خود تلاشی است انسانی برای سرکوب خصوصیات ذاتی بشر در خشونت ورزی و دولت ها صرفا کوششی برای فرونشاندن خشونت حتی اگر بشود با استفاده از خشونت متقابل هستند. این قبیل خشونت ها در لحظه ای از خشم می توانند منفجر شده و تمامی موانعی را پشت سر گذارند که سعی آنها کنترل خشونت به هر طریق ممکن است. خشونت مونس و همنشین انسان ها در سرتاسر تاریخ بوده و همواره تا هر زمان که طبیعت انسان بذرهای خشونت و نابودی را چه در سطح فردی و چه جمعی با خود داشته باشد در او باقی خواهد ماند.

اما با وجودی که خشونت بخشی از سرشت انسان است لزوما به آن معنا نیست که باید یک پدیده ی عمومی یا مسلط باشد که تمامی تاریخ بشر را زیر سیطره خود دارد. این در واقع همان تفاوت میان انسان ها و هیولاهای شکارچی است. این واقعیت دارد که انسان ویژگی های درنده خویی در خود دارد که می تواند به هنگام تحریک شدن ظاهر شود، هرچند هم زمان در انسان فرشته ای نشسته است که او نیز می تواند به هنگام لزوم دست به کار شود. بنابراین پدیده ی خشونت تا هر زمان که انسان وجود دارد باقی خواهد ماند، و آنهم بر خلاف آنچه بعضی از انسان های آرمان گرا ادعا می کنند. در واقع انسان ها می توانند کنترل شوند و انرژی آنها برای خشونت ورزی را می توان به سوی دیگری، مثلا برای بهبود شرایط زندگی و نه نابودی آن متوجه نمود و آنهم به توسط پذیرفتن علل چنین خشونت ها و شرایطی که باعث تحریک آنها می شوند.

من همچنان به نگاه کردن بر روی نقشه ی جهان ادامه می دهم و در می یابم که بیشتر کانون های بحران اتفاقا در منطقه ی خود ما یعنی خاورمیانه قرار گرفته است. البته بیشتر نقاط جهان هر کدام به دلایلی خشونت های بنیان کن و خانمان سوز را تجربه کرده اند، هرچند که بالاخره این حوادث دردناک به پایان رسیده و همه چیز دوباره به حالت عادی بازگشته است. حتی با وجودی که تروریست های آدم کش نه معرف یک اکثریت که یک اقلیت هستند، خشونت در خاورمیانه یک دور وحشیانه ایجاد کرده است. هر بخش از منطقه بالاخره یک یا چند کانون بحرانی برای خشونت در تمامی تاریخ « معاصر » خود دارد. در لبنان درگیری و خشونت تقریبا هرگز صحنه را ترک نمی کند. همین را می توان در باره ی سودان، عراق، یمن، الجزایر، ایران، پاکستان، افغانستان و بقیه ی نقاط آن گفت به طوری که شاید بتوان ادعا نمود که خشونت در جهان معاصر تقریبا یک پدیده ی مربوط به خاورمیانه است و نه پدیده ای به طور کلی همه جایی. برای مثال با وجودی که هند و پاکستان دارای منطقه جغرافیایی مشابهی هستند و شهروندان آنها نیز منشا واحدی دارند و هر دو در یک فرهنگ شیوه ی زندگی مشابه شریک هستند، اما در حالی که خشونت در میان مردم پاکستان شیوه ی مسلط است، در هند فقط گاه و بیگاه چنین رویدادهایی دیده می شود و نمی توان آن را یک پدیده ی همیشگی دانست. علی رغم این واقعیت که هند، عراق و لبنان ویژگی های مشترک بسیاری مانند وجود قومیت های متفاوت دارند، خشونت در عراق و لبنان می جوشد. و همین که موقعیتی برای ظاهر شدن خشونت در سودان، عراق و لبنان فراهم آمد، بیشتر نقاط این کشورها در گیر نبردهای های خونین شدند.

من خاورمیانه را با کشورهای اروپایی یا آمریکا مقایسه نمی کنم، بلکه به کشورهای در حال توسعه ای توجه می کنم که ما با آنها در جنبه های بسیاری نقاط اشتراک داریم تا به این ترتیب تصویری که ایجاد می شود روشن تر باشد که چرا هند و سایر کشورهای دیگر از چنین سطحی از آرامش اجتماعی و ثبات سیاسی برخوردارند، در حالی که منطقه ی ما دچار تمامی این خشونت ها است. آیا علت آن این است که مردم این منطقه در مقایسه با سایر مردم جهان ژن های متفاوتی دارند؟ البته که نه. ما همگی انسان هستیم و با هم برابر آفریده شده ایم. هیچ تفاوتی میان یک هندی، یک عرب یا یک اروپایی وجود ندارد مگر تفاوت در فضای سیاسی و اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی که آنها در آن زندگی می کنند، آنچه در نهایت خصوصیت های آنها را شکل می دهد. خشونت امری ذاتی در تمامی انسان ها است، بدون توجه به رنگ، نژاد یا عقیده. اما شرایط و عوامل مشخصی وجود دارد که این خشونت های درونی را از قوه به فعل درمی آورد و منجر به طغیان های ویرانگر می گردد، مانند آنچه در خاورمیانه در حال روی دادن است. برعکس، شرایط دیگری وجود دارد که باعث سر به راه و اهلی شدن کیفیت های حیوانی می شود که گاه و بیگاه در هند و سایر نقاط جهان سر بر می آورند. اما این شرایط و عوامل که باعث تحریک و ایجاد خشونت در عمق وجود انسان ها می شود چیست؟ البته نمی توان به این پرسش یک پاسخ کلی داد که تمامی ابهامات را روشن کند. یافتن علت و نتیجه هنگامی که بحث بر سر پدیده های اجتماعی است موضوع ساده ای نیست. لیکن عواملی وجود دارد که نمی توان آنها را نادیده گرفت.

اولین این عامل ها خشونت در کشورهای منطقه است. با وجود میراث وحشت در روان های ما، خشونت بذر خشونت می کارد و خشونت در انسان ها را تثبیت می کند که این خود خطرناک تر است. فلسفه ی وجودی حکومت ها به انحصار درآوردن ابزار اعمال خشونت بود تا به این ترتیب بتوانند خشونت در جامعه را پایان دهند. اما وقتی خود حکومت بر علیه جامعه در اعمال خشونت زیاده روی می کند، از یک طرف باعث ایجاد خشونت متقابل می شود، و از طرف دیگر فرهنگی به بار می آورد که در آن خشونت یک جزء اصلی بنیادین است. در وضعیت فعلی در عراق به باور من ریشه ی تمامی این خشونت ها را باید در شیوه های بسیار خشونت انگیز رژیم قبلی عراق و نهادینه شدن خشونت توسط مقامات هراس انگیز آن دانست. مشکل فعلی عراق در درجه ی اول مناقشه میان شیعه و سنی یا حتی مبارزه بر ضد حضور نیروهای اشغالگر در عراق نیست، بلکه مسئله ی اصلی مربوط به آن فرهنگ خشونت است که در خصلت ها و منش های عملکرد رژیم گذشته پرورانده شده است. و این هم به احتمال بسیار حقیقت دارد که رژیم قبلی باعث ایجاد چنددستگی درمیان اعضای جامعه گردیده است. بعضی شاید از آن سیستم رنجیده بودند و حالا احساس می کنند که وقت انتقال گیری فرارسیده است. این کاملا درست است که اشغال نظامی برای مردم عملی نفرت انگیز است، حال هر چقدر هم اشغالگران انسان های خوبی باشند یا سعی کنند که خوب باشند. با این وجود اشغال نظامی خشونتی را که امروز در جامعه عراق حاکم است توجیه نمی کند. سنگدلی و خشونتی که تمامی مرزها را درنوردیده است عامل کلیدی در گسترش فرهنگی است که در آن خون به عنوان مقدس ترین نماد تلقی    می شود. خشونت حکومت شاید منجر به گسترش صلحی ظاهری که بر وحشت مبتنی است بشود، اما وحشت بزرگتر آن است که چنین خشونتی هرگاه زمان و مجال برای آن فراهم باشد و هنگامی که شرایط آماده ی انجام آن باشد می تواند گسترش یابد.

عامل دوم سلطه ی توهمات بخصوص در ذهن مردم این بخش از جهان است. تلقی و نظرگاه آنها در برابر بقیه جهان و رفتاری که از این چنین تلقی حاصل می گردد مطابق با این توهمات است که تعین می گردد. مسئله این است که چنین خیال پردازی های مهلکی توسط کسانی حمایت می گردد که باید در اصل چنین دروغ هایی را برملا سازند، یعنی توسط روشنفکران. این اندیشه ها همچنین توسط حکومت تقویت می شوند و آنهم برای مقاصد آنی، آنچه ممکن است به زودی برای خود حکومت عواقب وخیمی داشته باشد. شاید مهمترین این توهمات همان اعتقاد به تئوری توطئه باشد و این احساس که مردم هدف دیگر کشورها قرار گرفته اند و توهم عظمت و توهم حقارت با هم توام اند. تمامی این توهمات را می توان در یک توهم پیچیده از علائم متفاوت خلاصه کرد. بیشتر انسان ها در این منطقه از جهان و به استثنای تعداد اندکی بر این باور هستند که تمامی جهان با سوء نیت آنها و کشورشان را هدف گرفته اند و این که آنها از دیرباز تا به امروز در حال ایجاد توطئه بر ضد آنها بوده اند و علت تمامی این بدخواهی ها هم این است که آنها مردمی بزرگ و عظیم اند و جهان چشم دیدن بهره مند بودن آنها از سهم خود در سعادت و خوشبختی را ندارد. آنها به وحشت افتاده اند و نمی توانند با جهان وسیع در هر زمینه ای به رقابت بپردازند، بنابراین آنها احساس حقارت و سرافکندگی دارند و آنهم علی رغم توهم از عظمت خود. از چنین زاویه ی روشنفکرانه و فرهنگی هیولای زشت خشونت از درون ظاهر می شود، آماده برای انجام خشونت و عملیات مخرب. احساسات حقارت و سرافکندگی مخلوط با احساسی از عظمت و لکه دار شده از وهم و ترس برای ایجاد خشونت شرایط مناسب را ایجاد می کند و پس از مدت زمان کوتاهی طغیان ها سربرمی آورند.

عامل سوم تفوق یک فرهنگ ایستا و بی تحرک است که نمی خواهد خود را به دست تغییر بسپارد و بر این بارو است که تمامی اجزائش دارای عناصر مقدسی است که نباید مورد دستکاری قرار گیرد و آنهم علی رغم این واقعیت که اولین فرهنگ در اسلام همانگونه که از تاریخ آن آشکار است فرهنگ تساهل بود. هرچند که بیشتر آنچه به فرهنگ نسبت داده می شود انباشت دانش است که تماما از شیوه ای که انسان با محیط پیرامون خود رابطه برقرار می کند و با آن در می افتد به دست می آید. بنابراین فرهنگ در شکل و محتوای خود امری این جهانی است و قداست باید فقط نسبت به آنچه مقدس است به جاآورده شود. اما این که علاقه ای برای تغییر وجود ندارد دلیلش این است که تغییرات بسیاری چیزهای جدید می آورند که منافع بعضی گروه ها را به خطر می اندازد. البته حفظ منافع به تنهایی مسئول بی تحرکی فرهنگ نیست، بلکه نقش مهمی در حفظ و ادامه ی چنین وضعی دارد. ایستایی این فرهنگ توسط خودکامگی و خشونت حکومت تقویت می شود، آنچه اغلب با اتهام های زودرس این فرهنگ و توهماتی که ذکرش رفت توجیه می شود و آن را به فرهنگی تبدیل می کند که تصور می کند همه بر ضدش توطئه می کنند. از این رو هرچقدر این توهمات بیشتر مورد تحکیم قرار گیرد، ایستایی در حلقه ای شرارت آمیز بیشتر از پیش باقی خواهد ماند.    

مردم منطقه ی ما از جهت ژنتیکی از مردم سایر نقاط جهان متفاوت نیستند. اما آنها در منطقه و محیطی زندگی می کنند که چه از روی عمد و چه ناخواسته و نادانسته در مقایسه با نقاط دیگر خشونت را تقویت    می کند. تا زمانی که ما این محیط مساعد برای خشونت را تغییر ندهیم نمی توانیم از این حلقه ی خشونت آمیز که ما را به رنج و بدبختی انداخته است بیرون آئیم. از این رو یا ما خواهان تغییر آن هستیم و یا برای همیشه زندانی خشونت باقی خواهیم ماند.  

 

 

All This Violence bu Turki al-Hamad.

http://www.asharq-e.com/

قوانینی برای غلبه بر تاریخ

یان بوروما

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

در اکتبر سال جاری پارلمان اسپانیا قانونی را در باره ی خاطره تاریخی به تصویب رساند که مطابق با آن هرگونه گردهم آیی و مراسم برای یادبود خاطره دیکتاتور اسپانیا فرانسیسکو فرانکو غیر قانونی و ممنوع خواهد بود. به این ترتیب رژیم فالانژیست فرانکو رسماً محکوم گردیده و از قربانیان این رژیم اعاده حیثیت به عمل آمده است.

 

البته برای از تصویب گذراندن چنین قانونی دلایل موجه و قابل قبولی وجود دارد. بسیاری از انسان هایی که طی جنگ داخلی اسپانیا توسط رژیم فاشیست به قتل رسیدند در گورهای دسته جمعی دفن شدند و یاد و نشانی از آنها نمانده است و از طرف دیگر هنوز هم درطیف سیاسی کاملاً راست درجه خاصی از همدلی حسرت بار برای دیکتاتوری فرانکو به چشم می خورد. چندی پیش کسانی که بر مزار فرانکو اجتماع کرده بودند شعار « ما در جنگ داخلی پیروز شدیم » را سر داده و همزمان سوسیالیست ها و خارجی ها ـ به ویژه مسلمان ها ـ را مورد نکوهش قرار دادند. بنابراین شاید بتوان به این نتیجه گیری رسید که برای نخست وزیر سوسیالیست خوزه لوئیس رودریگز زاپاترو دلایل کافی وجود دارد که با این قانون جدید از شر عفریته های دیکتاتوری و آنهم به سود و سلامتی دموکراسی خلاصی یابد.  

 

لیکن قانون گذاری برای غلبه بر تاریخ گذشته ابزار کارآمدی نیست. در حالی که با تصویب این قانون نمی توان از بحث تاریخی در باره گذشته ی اسپانیا جلوگیری به عمل آورد، اما حتی ممنوع ساختن مراسم یادبود در باره گذشته می تواند از آن گامی فراتر رود. آرزو برای کنترل گذشته و حال البته خود یکی از ویژگی های دیکتاتوری ها است و از طریق تبلیغات گمراه کننده، جلوگیری از انتشار اطلاعات و تحریف حقایق می توان به آن رسید. چنانچه کسی در چین از حوادث ژوئن 1989 در میدان « تیان آن من » و نقاط دیگر سخنی گوید طولی نخواهد کشید که خود را در مواجهه ی نه چندان خوش آیند با پلیس مخفی خواهد دید. در واقع بیشتر آنچه تحت حکومت صدرمائو روی داده امروز در حکم یک تابو باقی مانده است.

 

هرچند اسپانیا یک دموکراسی است. گاهی زخم های گذشته چنان تازه هستند که حتی دولت های دموکرات از روی عمد سکوت را تحمیل می کنند تا بتوانند وحدت را حفظ کنند. هنگامی که شارل دوگول پس از جنگ جهانی دوم جمهوری فرانسه را احیا کرد، او تاریخ فرانسه ی ویشی و همکاری با نازی ها را نادیده گرفت و چنان وانمود کرد که گویی تمامی شهروندان فرانسوی جملگی میهن پرستان جمهوری خواه بوده اند.

 

روایت های واقع گرایانه تری چون فیلم آمرانه و مستندی به نام « تاسف و دلسوزی » (1968) اثر مارس اوفولوس در واقع نامطلوب بودند. فیلم اوفولوس تا سال 1981 در تلویزیون فرانسه نشان داده نشد. پس از مرگ فرانکو در 1975 فرانسه نیز با تاریخ اخیر خود با احتیاط و رازداری قابل ملاحظه ای برخورد می کرد.

 

اما خاطرات این اجازه را نمی دهند که ما آنها را منکر شویم. نسل جدیدی از فرانسوی هایی که پس از جنگ به دنیا آمده بودند در شیوه ای تقریباً بازجویانه سکوت را در باره همکاری فرانسوی ها در هولوکاوست و همینطور در باره رژیم همدست دشمن ویشی با انتشار کتاب ها و فیلم های بسیاری شکستند. تاریخ نگار فرانسوی هنری روسو نام این پدیده ی جدید را « سندروم ویشی » گذاشته است.

 

اکنون به نظر می رسد که اسپانیا نیز تجربه مشابهی را از سر می گذراند. فرزندان قربانیان فرانکو اکنون به جبران سکوت والدین خود برخاسته اند. به ناگهان نشانه ی « جنگ داخلی » را در همه جا می توان دید، در کتابها، شوهای تلویزیونی، فیلم های سینمایی، سمینارهای دانشگاهی و اکنون حتی در مجمع قانون گذاری.   

 

این فقط یک پدیده ی اروپایی نیست و نه نشانه ای از نوعی خودکامگی خزنده. برعکس، اغلب همراه با دموکراسی بیشتر می آید. هنگامی که در کره جنوبی رهبران مستبد نظامی حکومت می کردند همکاری کره ای ها با حکومت استعماری ژاپن در نیمه اول قرن بیستم به طور کل نادیده گرفته می شد. علت آن تا حدی هم این بود که بعضی از حاکمان نظامی و به ویژه « پارک چونگ هی » فقید با ژاپنی ها همکاری می کردند. اکنون تحت حکومت پرزیدنت « روه موهین » یک حقیقت تازه و قانون آشتی جویی نه فقط منجر به یک رسیدگی اساسی به بی عدالتی های تاریخی گردیده است که حتی به شکار کسانی که با دشمن همکاری می گردند.

 

فهرست هایی از نام کسانی نوشته شدند که نقش مهمی در همکاری با رژیم استعماری ژاپن داشتند، افرادی که در میان آنها از استادان دانشگاهی گرفته تا مقامات ارشد پلیس وجود داشتند ـ و این موضوع حتی به بچه های آنها نیز وسعت داده شد و باور کنفسیوسی را بازتاب داد که مطابق با آن خانواده ها مسئول رفتار و کردار اعضای خود هستند. این واقعیت که بسیاری از اعضای خانواده ها مانند دختر « پارک چونگ هی » به « نام گئون هی » از اپوزیسیون محافظه کار حمایت می کند البته نباید اتفاقی باشد.

 

گذشته را در برابر دیدگاه عموم قرار دادن بخشی از حفظ و نگهداری یک جامعه باز است. لیکن هنگامی که حکومت ها چنین کنند، تاریخ می تواند به سهولت به سلاحی در برابر مخالفان سیاسی تبدیل شود و همان قدر زیان آور باشد که ممنوع ساختن تحقیقات در تاریخ گذشته. این دلیل بسیار خوبی است برای آن که چرا باید بحث های تاریخی را به نویسندگان، روزنامه نگاران، فیلم سازان و تاریخ نگاران واگذاریم.

 

دخالت دولت ها در این خصوص هنگامی موجه است که در سطحی بسیار محدود انجام شود. بسیاری از کشورها قوانینی را برای جلوگیری از تشویق دیگران به اعمال خشونت انگیز به تصویب رسانده اند. هرچند که بعضی از کشورها از این هم جلوتر رفته اند. برای مثال ایدئولوژی و نمادهای نازی ها در آلمان و اتریش ممنوع شده اند و تکذیب هولوکاوست در 13 کشور دیگر و از جمله در فرانسه، لهستان و بلژیک یک جرم مهم تلقی می شود. سال گذشته پارلمان فرانسه قانونی را به تصویب رساند که مطابق با آن تکذیب قتل عام ارمنیان هم جرم محسوب می شود.

 

اما حتی هنگامی که هوشیاری و احتیاط بیش از اندازه قابل درک است، عاقلانه نخواهد بود که به عنوان یک اصل کلی دیدگاه های نفرت انگیز یا صرفاً عجیب در باره گذشته را ممنوع گردانیم. ممنوع ساختن باورهای بخصوص، حال هرچقدر هم که شریرانه باشند، باعث میشود که طرفداران آنها تبدیل به مخالفین سیاسی شوند. ماه گذشته نویسنده بریتانیایی دیوید اروینگ که در اتریش به علت تکذیب هولوکاوست به زندان افتاده بود این افتخار عجیب را به دست آورد که در بحثی در Oxford Union از آزادی بیان به دفاع بپردازد.

 

در حالی که جنگ داخلی اسپانیا را نمی توان با هولوکاوست در یک سطح قرار داد، اما حتی تلخ ترین رویدادهای تاریخی هم فضای خاصی برای تفسیرهای گوناگون باقی می گذارند. حقیقت فقط هنگامی قابل حصول است که مردم برای جستجوی آن آزاد باشند. بسیاری از انسان های شجاع جان های خود را برای دفاع از این آزادی به خطر انداخته و یا حتی از دست داده اند. این حق یک دموکراسی است که از قبول یک نظام دیکتاتوری امتناع ورزد و قانون جدید در کشور اسپانیا نیز با احتیاط بسیار تدوین شده است. اما بهتر است که انسان ها را آزاد گذاریم، حتی در بیان همدلی و طرفداری های ناشایست سیاسی. زیرا منع قانونی، آزاد اندیشی را نمی پروراند، بلکه از آن جلوگیری به عمل می آورد.

 

Legislating History By Ian Buruma.

Project Syndicate 2007.      

دموکراسی مقدس نیست

گفتگوی تاگس سایتونگ با فیلسوف مشهور برنارد هنری لوی

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

اگر چه او با جنگ عراق مخالف بود، اما از جمله مخالفان سنتی آمریکا محسوب نمی شود. گفتو با روشنفکر و فیلسوف فرانسوی برنارد هنری لوی در باره ی کتاب

جدیدش « سرگیجه ی آمریکایی » ، جسارت اخلاقی

 نئوکون ها و مبارزه بر ضد اسلام گرایی

 

 

تاگس: آقای لوی، شما مایلید که دیگران کتاب جدیدتان « سرگیجه ی آمریکایی » را به عنوان پاسخی به آمریکا ستیزی در اورپا تلقی کنند. به عقیده ی شما این آمریکاستیزی اصلا کجاست؟

 

لوی: مثلا در همین فرانسه و آلمان. در برلین و در پاریس در تظاهرات بر علیه جنگ عراق شعارنوشته هایی بر افراشته شده بود که بر روی آنها نوشته بودند: « بوش تروریست واقعی است ». برای من این نشانه ای است از وجود آمریکاستیزی.

 

تاگس: آیا نباید این قبیل شعارها را به عنوان ناخشنودی از دولت بوش به حساب آوریم؟

 

لوی: فکر نمی کنم کسی باشد که بیشتر از من از بوش ناراضی باشد. اما گفتن این که بوش و بن لادن دو سوی یک سکه اند سخنی نامعقول، احمقانه و شرم آور است. کسی که چنین اعتقادی دارد قاعدتا باید تحت تاثیر یک شیفتگی بسیار شدید قرار داشته باشد.     

 

تاگس: اما آیا جنگ عراق یک فاجعه ی عظیم نبود؟

 

لوی: البته که بود. اما این نکته ی اساسی را هم در نظر بگیریدکه تروریست ها در عراق آمریکایی نیستند. آنها تندروهای سنی هستند که شیعیان را در مساجدشان به قتل می رسانند و شیعیان هستند که سنی ها را در خیابانها هدف قرار می دهند. اگر من عراقی بودم آنوقت تقاضا می کردم که آمریکایی ها کشور من را ترک نکنند.

 

تاگس: اما فعلا که بسیاری از مردم عراق عقیده ی دیگری دارند. شما در کتاب خود بر جنبه ی آرمان گرایانه ی ایدئولوژی نئوکون ها تاکید می کنید: « در هر حال فایده ی این جنگ این بود که شر دیکتاتور خون آشام عراق را کم کرد ». فکر نمی کنید که سیاست خارجی آمریکا دارای گرایشات شدید امپریالیستی است؟

 

لوی: من این جنگ را به عنوان یک پروژه ی امپریالیستی تلقی نمی کنم. اگر منظور آمریکایی ها دستیابی به نفت عراق بود که می توانستند به طریقی با همان صدام حسین به توافق برسند. به باور من منشا این جنگ احمقانه را باید در اهداف اخلاقی جستجو کرد. حقیقتا در پشت آن تفکر آرمان گرایانه ای برای توسعه ی مزایای دموکراسی در این بخش از جهان قرار داشت.

 

تاگس: پس اشکال آن دیگر در کجا است؟

 

لوی: تلاش برای به پیش بردن آن به این شیوه. نداشتن متحد در جنگ و آماده نبودن برای دوره ی پس از پیروزی. این اشتباهات تا حدودی به سازمان و تشکیلات آمریکا باز می گردد. نئوکون ها بر این تصور هستند که هرچقدر دخالت سیاسی کمتر، به همان نسبت هم بهتر. در خود آمریکا عقیده ی آنها بر این است که دولت نباید وقت خودش را با مبارزه بر علیه فقر و تامین اجتماعی بگذراند. و در عراق هم فکر می کردند که فقط باید صدام حسین را بیرون اندازند، آنگاه دموکراسی خود به خود بر قرار می شود. هردوی این دستورالعمل ها بر خطای واحدی قرار گرفته اند. غالبا این اتهام به نئوکون ها وارد می شود که آنها غیر اخلاقی و بدبین  هستند. من مایلم که عکس آن را ادعا کنم. مشکل آنها اخلاق بیش از اندازه و سیاست کمتر از حد معمول است.

 

تاگس: شما در مسافرت خود در ایالت متحده آمریکا با بعضی از متفکران آنها ملاقات کردید. آیا به عقیده ی شما آنها هنوز هم یک آینده ی سیاسی دارند؟

 

لوی: به باور من دوره ی آنها دیگر سپری شده است. ریچارد پرل و ویلیام کریستول برای من شخصا کمترین اهمیتی ندارند. بیم من بیشتر آن است که نکند یکوقت یک ایده ی خوب را همراه با شیوه ی بد اجرای آن از دست بدهیم. یعنی فکر ناب گسترش و ترویج دموکراسی در جهان همراه با حق دخالت در مسائل داخلی کشور ها یکجا به فراموشی سپرده شوند.

 

تاگس: شما بیانیه ای را امضا کرده اید که در آن اسلام گرایی به عنوان چالش توتالیتر زمانه ی ما معرفی شده است. آیا به عقیده ی شما واژه ی « فاشیسم اسلامی » اصطلاح درستی است؟

 

لوی: من در این مورد کمترین تردیدی ندارم که اسلام گرایی افراطی شکلی از فاشیسم است، یعنی آن نوع فاشیسم که زنانی را به آتش می کشد که خود را به قوانین شریعت متعهد و پایبند نمی دانند و به یهودی ها و صلیبیون اعلام جنگ می دهد. این یک نوع از فاشیسم است. نه فقط به این خاطر که انسان ها را به قتل  می رساند، که همانگونه که پاول برمن و یان بوروما و دیگران نشان داده اند بعضی از ریشه های ایدئولوژیک خود را اصلا از فاشیسم گرفته است.      

 

تاگس: به عقیده ی شما چه پاسخ سیاسی مناسبی می بایست به مبارزه طلبی 11 سپتامبر داده می شد؟

 

لوی: البته جنگ عراق یک خطای بزرگ بود. هنگامی که آن جنگ آغاز شد من تازه از پاکستان برگشته بودم و برایم کاملا روشن بود که مسئله پاکستان به مراتب مهم تر و جدی تر است. و جالب آن که همین پاکستان یکی از متحدان ایالات متحده آمریکا بود.

 

تاگس: در پاکستان مثلا چه اتفاقی می بایست می افتاد؟

 

لوی: باید فشار سیاسی بیشتری بر مشرف وارد می شد. آمریکا نمی بایست تا این اندازه خود را آلت دست سازمان اطلاعاتی پاکستان قرار می داد که متاسفانه قرار داد. و لازم بود که دموکرات ها و روشنفکران کشورهای اسلامی بیشتر مورد تشویق و حمایت قرار می گرفتند.

 

تاگس: از یک طرف دموکراسی را توسعه دادن و از طرف دیگر با اسلام گرایان به نبرد برخاستن؟ این ها دو هدف هستند که به دشواری می توان آنها را با هم تلفیق نمود. اگر قرار باشد که در این کشورها انتخابات آزاد برگزار شود، این احزاب اسلامی هستند که از آن پیروز بیرون می آیند. و نه فقط در پاکستان، بلکه در بسیاری کشور های دیگر.

 

لوی: بله درست است. و به همین خاطر هم هست که من یکی از محافظه کاران جدید نیستم. به عقیده ی من اولین قدم می بایست حمایت از مخالفین دموکرات و جامعه ی مدنی می بود. خود دموکراسی باید قدم دوم باشد، چرا که در هر حال یک فرآیند بسیار طولانی و پرزحمت است.

 

تاگس: و به عقیده ی شما در چنین صورتی با اسلام گرایان که به برگزاری انتخاب آزاد تاکید می کردند چگونه باید برخورد می شد؟ مانند حماس در فلسطین و حزب الله در لبنان؟

 

لوی: نتایجی که در یک انتخابات به دست می آید چیز مقدسی نیست. دموکراسی می تواند پیامدهای بسیار ویرانگری هم به دنبال داشته باشد. دموس یا توده ی مردم می تواند تصمیمات بسیار نامطلوبی اتخاذ کند. و اگر چنین شد ما هستیم که باید حقیقت را به آنها بگوئیم.

 

تاگس: آیا تحریم دولت حماس توسط اتحادیه اروپا را عمل درستی ارزیابی می کنید؟ منظور تنبیه فلسطینی ها به این بهانه که طرف مورد دلخواه ما را انتخاب نکرده اند؟

 

لوی: صد در صد با تحریم موافقم. زیرا این وظیفه ی ما است که به مردم فلسطین بگوئیم: رای به حماس خودکشی سیاسی است. البته هرکس این حق را دارد که خودش را بکشد. اگر شما دوست من باشید و بخواهید دست به خودکشی بزنید به شما می گویم: این یک اشتباه است. اما در هر حال من نمی توانم مانع شما از انجام آن بشوم.

 

تاگس: نهضت های تروریستی بسیاری بوده است که بالاخره خود را به احزاب سیاسی تبدیل کرده اند. آیا این امکان وجود ندارد که بتوان حماس را با توجه به مسئولیتی که در اداره ی کشور دارد در مسیر تهعدات مدنی گیرانداخت؟

 

لوی: در جواب شما می توانم بگویم که نهضت های تروریستی هم وجود داشته است که پس از رسیدن به قدرت معتدل تر نشده اند. یک مثال خوب برای آن نازی ها در آلمان هستند. می توان مطمئن بود که در دهه ی 20 قرن گذشته بسیاری بوده اند که تصور می کردند نازی ها با رسیدن به قدرت و اجبار به اداره امور کشور ملایم تر بشوند. اما می دانیم که واقعیت چگونه به جلو رفت. شما به عنوان یک آلمانی چگونه می توانید مطمئن باشید که با وجود یک چنین درسی عبرتی وضعیت آنها به نحو دیگری خواهد شد؟

 

تاگس: حماس را نباید با نازی ها مقایسه کنیم و بهتر است که برای این مقایسه ترکیه را در نظر بگیریم. در آنجا امروز یک حزب اسلامی دولت را در اختیار دارد که دموکرات است و دوستدار اروپا.

 

لوی: اتفاقا من در این مورد عقیده ی دیگری دارم و فکر می کنم که ترکیه امروز نسبت به 10 سال قبل از ما فاصله ی بیشتری گرفته است.

 

تاگس: چگونه به چنین نتیجه ای رسیده اید؟  

 

لوی: مثلا فراوانی ادبیات یهودستیزانه را در نظر بگیرید، یا سرکوب روشنفکران و انکار قتل عام ارامنه. برای من اگر قرار است که ترکیه بالاخره در اتحادیه اروپا پذیرفته شود این ها مسائلی هستند که باید مورد توجه قرار گیرند.

 

تاگس: در درجه ی اول این ناسیونالیست های سکولار هستند که آن قتل عام را انکار می کنند.

 

لوی: بله. اما اسلام گرایان هم در این گرایش ناسیونالیستی سهم خودشان را ادا می کنند. من گاه و بیگاه به ترکیه می روم. احساس من این است که این موضوع امروز نسبت به سابق از حساسیت بیشتری برخوردار است.

 

تاگس: شما سال گذشته در اوج جنگ لبنان در اسرائیل بودید و در مقاله ای وضعیت را با نیروهای جمهوری خواه در جنگ داخلی اسپانیا قابل مقایسه دانستید. آیا وضعیت اسرائیل تا این اندازه وخیم است؟

 

لوی: بله به همین شکل است. من مدت ها مانند بسیاری از چپ گراها بر این عقیده بودم که سازمان های فلسطینی هرچند برضد اسرائیل هستند و دست به عملیات تروریستی می زنند، اما حد اقل یک هدف روشن سیاسی هم دارند. اما حالا اسرائیل از نوار غزه عقب نشینی کرده و در لبنان هم حضور ندارد. پس هدف حزب الله یا حماس در غزه چه می تواند باشد؟ مسئله ی آنها نفرت برهنه و ناب است و این بسیار وحشتناک است. علاوه بر آن فعلا یک کشور قدرتمند هم وجود دارد که برنامه ی اعلام شده اش نابودی اسرائیل است و برای همین منظور در پی فراهم آوردن سلاح متناسب است. غیر ممکن است که بتوان در برابر چنین تهدیدی واکنش متناسب نشان داد. و به همین خاطر من بسیار نگران هستم.

 

تاگس: از کجا به این نتیجه رسیده اید که حماس و حزب الله اهداف سیاسی ندارند؟ به گروگان گرفتن سرباز اسرائیلی در آغاز جنگ لبنان به گفته ی خود آنها برای این بود که بتوانند او را با زندانی های خود در اسرائیل معاوضه کنند. آیا این یک هدف سیاسی نیست؟

 

لوی: شما باید نوشته های حزب الله را بخوانید. مسئله ی مورد توجه از جانب آنها آن چند کیلومتر مربع مزارع شبعا نیست که لبنان خودش ادعای مالکیت آنها را دارد. آنها بر این عقیده اند که اسرائیل یک غده ی سرطانی است. یک سلول بیمار در بدن سالم جهان عرب. آنها به یک جنگ مقدس بر علیه اسرائیل می اندیشند. در این خصوص نصرلله سخنان خودش را رک و پوست کنده بیان می کند.

 

تاگس: حماس در دهه ی هشتاد و تحت اشغال اسرائیل در مناطق فلسطینی به وجود آمد و حزب الله تقریبا در همان زمان پس از تهاجم اسرائیل به لبنان. آیا هیچ ارتباطی میان آنها می بینید؟

 

لوی: آیا به عقیده شما طالبان محصول اشغال افغانستان توسط نیروهای شوروی است؟ و بفرمائید با این حساب اخوان المسلمین مصر ثمره ی کدام اشغال است؟

 

تاگس: خیلی ها، مثلا یک رژیم سرکوب گر . . .

 

لوی: بله می توان این گونه نیز به قضیه نگاه کرد. اما مثلا پاکستان را در نظر بگیرید که هرگز در اشغال کسی نبوده است و با این وجود در آن جا نهضت های جهادی می بینید. و نه فقط در پاکستان: در مالزی، اندونزی و بسیار نقاط دیگر در کشورهای اسلامی آسیا نهضت های اسلام گرا وجود دارد. اگر شما در یکی از این کشورها با اسلام گرایان صحبت کنید، برای آنها اسرائیلی وجود ندارد. فلسطین آنها کشمیر است.

یاس و سرخوردگی اجتماعی و درماندگی عمومی احتمالا به عنوام مشوقی برای اسلام گرایی عمل خواهد کرد. اما این ها از منابع داخلی خودشان است که انرژی های لازم را به دست می آورند که هیچ ارتباطی با اسرائیل ندارد. من کاملا قانع شده ام که: اگر اسرائیل هم وجود نمی داشت، باز هم در پاکستان این همه جهادی که فعلا وجود دارد وجود می داشت!

 

تاگس: شاید. اما آیا به عقیده ی شما جنگ لبنان درست بود؟

 

لوی: جنگ درستی بود اما یک جنگ ناموفق بود. بسیار بد برنامه ریزی شده بود و بسیار بد اجرا شد. شاید اگر یک نخست وزیر دیگر و بهتری از اولمرت در راس دولت قرار داشت با سنجیدگی بیشتری عمل می کرد.    

  

 

Demokrati ist nicht heilig.

http://www.taz.de

جنگ فریب خوردگان

فرد هالیدی

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

طی چند سال گذشته و به ویژه از زمان تهاجم آمریکا به عراق در مارچ 2003 در سراسر جهان نشانه هایی از همگرایی رو به افزایش میان نیروهای ستیزه جوی اسلامی در یک طرف و چپ ضد امپریالیست در طرف دیگر به چشم می خورد. با صرف نظر از همدلی و طرفداری گسترده و اگر چه نه چندان علنی برای حمله های 11 سپتامبر با این توجیه که آمریکا مستحق آنها بود، ما از 2003 به این سو شاهد یک تلاقی آشکار از سیاست های متفاوت همراه با حمایت و تایید قابل توجه برای « مقاومت » عراقی ها بوده ایم که از جمله اعضای تشکیل دهنده ی این مقاومت عناصری به شدت اسلامی است و البته آنچه هنوز هم جدیدتر و آشکارتراست شواهدی از تایید و حمایت از حزب الله لبنان است. در خود خاورمیانه و در بخش هایی از چپ افراطی در اروپا یک وصلت آشکار با اسلام گرایان برقرار شده است که در واقع آغاز آن حداقل به تظاهرات بسیار بزرگ در اوایل 2003، یعنی قبل از شروع جنگ عراق، باز می گردد، اما این اتحاد را همچنین می توان در به کار بردن شعارهایی برای فلسطینی ها در تظاهرات آنها مشاهده کرد ـ حمایت از بمب گذاران انتحاری و مخالفت با مشروعیت و قانونی بودن کشور اسرائیل. برای مثال سال گذشته نظاهرگنندگان افراطی باسک ابتدا با به اهتزاز درآوردن پرچم های حزب الله مخالفت های خود را آغاز کردند. علاوه بر آن، از آنجا که اغلب کسانی که با عملیات ایالات متحده در عراق در 2003 به مخالفت برخاسته اند همچنین مخالف جنگ در افغانستان در 2001 هم بودند، در نتیجه آن ها چه به طور علنی و چه آشکار از طالبان ضد غرب نیز حمایت می کنند، یعنی از گروهی که اکنون در سرتاسر افغانستان دوباره فعال شده است.

همزمان، می بینیم که بعضی از سیاستمداران شدیدا چپگرا در اروپا در موضوعات « امپریالیسم ستیزی » و محرومیت اجتماعی در جهان غرب تلاش هایی برای یافتن اتفاق نظر و یکی شدن با نمایندگان احزاب اسلامی به خرج داده و می دهند. مثالی در این خصوص استقبال چپ در بریتانیا از جمله استقبال شهردار لندن کن لیوینگ استون از رهبر اخوان المسلیمن شیخ یوسف القروی است. اما مورد مهم تر که از حمایت از گروه های چریکی اسلام گرا جدا است، اتحاد و هم پیمانی در سطح حکومتی است. برای مثال در این خصوص  می توان به پشتیبانی فزاینده ی ونزوئلا از ایران اشاره کرد. حد اقل پنج بار هوگوچاوز از تهران دیدار کرده است. امروزه انجام چنین همکاری هایی توسط جابجایی هایی که طی دو دهه گذشته کاملا مشهود بوده بسیار ساده تر شده است. جابجایی که در آن همبستگی که بر طبقه یا بر مبناهای سوسیالیستی مبتنی بود، حد اقل در ظاهر، با سیاست های هویتی به عنوان مبناهایی برای عملگرایی سیاسی جایگزین شده است. ما با یک جبهه ی متحد بین المللی که شاید هنوز به درستی شکل نگرفته اما در حال ایجاد شدن است روبر هستیم.

این رابطه ی چپ افراطی با اسلام دارای یک تاریخ طولانی است که قاعدتا باید کسانی را دچار تردید کند که اکنون در جستجوی ایحاد اتحاد با نهضت ها و کشورهای اسلامی هستند، حتی اگر قرار باشد که چنین اتحادی جنبه ی مصلحتی داشته باشد. اولین بولشویک ها برای برقراری دقیقا چنین اتحادی تلاش می کردند: آنها که با جلوگیری از انقلاب پرولتاریایی در اروپای پس از 1917 مواجه شده بودند، متوجه نیروهای ضد امپبریالیست و گاهی اسلامی که در آسیا فعال بودند گردیدند. اولین کشوری که انقلاب بولشویکی را به رسمیت شناخت پادشاهی افغانستان بود، کشوری که در گیر در مناقشه با بریتانیا شده بود. در نتیجه لنین دستورالعملی صادر نمود که روسیه شوروی می بایست به طور دائم به نیاز های مردم افغانستان « توجهات ویژه ای » مبذول دارد، اندرزی که قاعدتا می بایست در 1979 یعنی هنگامی که رهبری شوروی بر خلاف نظر بسیاری از کارشناسان و اعضای برجسته اش برای حفاظت از رژیم آماده به جنگ حزب دموکراتیک خلق نیروی نظامی به افغانستان فرستاد پیامدی طنز آلود، اگرچه ناگهانی به دنبال داشته باشد.

 حتی در سال های پس از 1945، کارشناسان استراتژی شوروی در جستجوی ساختن یک محتوای « دموکراتیک ملی » در اسلام بودند و تاکید آن بر برابری، نیکوکاری، تقسیم ثروت و بخصوص مبارزه یعنی همان جهاد را به عنوان شکل هایی ابتدایی از کمونیسم تعبیر و تفسیر می کردند. در حالی که بعضی از شرق شناسان شوروی محمد پیامبر را به عنوان عاملی از سرمایه داری تجاری می شناختند، سایر نویسندگان مارکسیست بخصوص کارشناس فرانسوی ماکسیم رودنسون تصویر مثبت تری از او ترسیم می نمود، اگر چه او بعدها اعتراف کرد که آن تحسینی که او برای محمد قائل بود تا حدی از شباهتی که او میان پیامبر و استالین می دید اقتباس کرده بود. سیاست خارجی شوروی مسلمانان جمهوری شوروی را به عنوان مدلی برای توسعه ی جهان سوم معرفی می کرد، الگویی که یکی از تفسیرهای سوسیالیستی آن از اسلام شامل بهبود و پیشرفت آموزش زنان و شرکت آنها در زندگی عمومی و انجام حرفه ی آموزگاری در مدارس می گردید. این روش ها به عنوان الگویی برای کشورهای اسلامی جهان سوم به ویژه افغانستان و یمن جنوبی که زمان جمهوری دموکراتیک خلق یمن خوانده می شد و تحت نفوذ شوروی قرار داشتند معرفی می شدند.

هرچند این همدلی و تلاش برای اتحاد مصلحتی مدت ها تحت شعاع گرایش دیگری قرار گرفت، یعنی رویارویی و نبرد میان مارکسیسم و سوسیالیسم در یک طرف و اسلام گرایی و اسلام تشکل یافته در طرف دیگر. در دهه های 1920 و 1930 بولشویک ها در آسیای مرکزی خود را با مخالفت گسترده ی دینی و قبیله ای مواجه دیدند و تلاش هایی برای نابود کردن مبناهای اجتماعی دین متشکل به انجام رساندند. مهمتر از بقیه ی تدابیر آنها در این خصوص رهایی زن بود، یعنی کسانی که از نظر آنها در آن بافت و شرایط اجتماعی به مثابه جایگزین انقلابی مناسبی برای طبقه ی کارگری محسوب می شدند که عملا جایش خالی بود (در این خصوص به کتاب بسیار عالی « پرولتاریای جایگزین » اثر گرگوری ماسل مراجعه کنید). اصطلاحی که برای تقبیح شوروشیان اسلامی در دهه ی 1920 مورد استفاده قرار می گرفت، یعنی باسماچی، بعدها برای اشاره کردن به مجاهدین در جنگ افغانستان در دهه ی 1960 دوباره متداول شد. از طرف دیگر شورشیان ناسیونالیست فاشیست در اسپانیا ده ها هزار سرباز عرب را به استخدام خود درآوردند، آنهم با این ادعا که دین کاتولیک و اسلام هر دو به یک اندازه از طرف نیروهای « ملحد » جمهوری در مخاطره قرار گرفته اند.

در اوایل دهه ی 1960، سعودی ها که خود را در مواجه با ظهور « سوسیالیسم عربی » در مصر و انتشار « منشور عرب » در می 1962 می دیدند و شخصا تحت حمایت ایالات متحده آمریکا قرار داشتند، با « منشور اسلامی » خود به پاسخ درآمدند، یعنی منشوری که در آن « ناسیونالیسم اشتباه و مبتنی بر تعالیم ملحدانه » را تقبیح نموده و با عرضه پول سعودی از عرب ها و مسلمانان در خواست نمودند که دست رد به سینه ی پیامی که از قاهره می آمد بزنند. در 1965 عربستان سعودی سازمان ضدسوسیالیستی و بین المللی خودش را تاسیس کرد که نام آن اتحادیه جهان اسلامی بود و در سراسر جهان هزینه ی گروه هایی را تامین و آنها را هدایت می کرد. این اتحادیه هنوز هم فعال است، به ویژه میان مهاجرین مسلمان در اروپای غربی و آنچه شاید حکایت از یک بیماری دارد این که ساختمان بسیار بزرگی را در مرکز بروکسل در اختیار دارد.

در مصر اخوان المسلمین با رژیم ناصری در گیر رویارویی های فزاینده گردید و رهبر آنها سید قطب که بعدها به عنوان منبع الهام فکری اسامه بن لادن به شمار آمد در 1966 توسط این رژیم اعدام گردید. در این بین یکی از قدیمی ترین استعاره های یهود ستیزی اروپایی، یعنی این که بولشویسم و سوسیالیسم در واقع کار خود یهودی ها بوده است دوباره در بیانیه ای از شاه فیصل در عربستان سعودی و در ژانویه 1964 مطرح شد و مبارزه بر علیه یهودی ها در فلسطین را به مبارزه بر ضد کمونیسم مرتبط ساخت: « برادران، امروز وظیفه ی ما است که برای محافظت از مکان های مقدس خود و بیرون راندن دشمنان و مقاومت کردن در برابر تمامی تعالیمی که توسط صهیونیست ها ساخته شده است بپاخیزیم . . . منظور من از این تعالیم فاسد، تعالیم کمونیسم ملحدانه است که در تلاش برای انکار وجود خداست و از حقایق دین ما اسلام بسیار فاصله دارد ».     

اسلام گرایان در نقاط دیگر رشته ی امور را خود به دست گرفتند، مثلا در مراکش که در دسامبر 1975 اسلام گرایان تندرو رهبر حزب سوسیالیست را به قتل رساندند. کسانی که در آن قتل شرکت داشتند اکنون در حزب عدالت و توسعه کار می کنند، یعنی سازمان اسلام گرای قانونی که انتظار می رود در انتخاباتی که برای فصل بهار درنظر گرفته شده اند به موفقیت های جدیدی دست یابد. مرتبط تر با وضعیت امروز سابقه ی قبلی حزب الله است که در تلاش در برقراری خود به عنوان نیروی مسلط در درون جامعه شیعیان لبنان نه فقط در حمله های سبعانه به گروه رقیب و معتدل تر خود سازمان امل شرکت جست که تعدادی از سیاستمداران و نویسندگان چپگرا را که مانعی برای برنامه های خود می دید از میان برداشت.

مبارزه بر علیه چپ توام بود با مبارزه با نویسندگان لیبرال، سکولار یا صرفا مستقل اندیش. در مصر اسلام گرایان موجی از ترور بر علیه روشنفکران به راه انداختند که در آن افراد مربوطه به خیانت به متهم می شدند: دانشگاهی سکولار فرج فودا در 1992 به قتل رسید. نویسنده و برنده جایزه نوبل نجیب محفوظ که به انتقاد از اسلام در کتاب های قبلی خودش متهم شده بود در 1994 مورد ضرب و جرح شدید قرار گرفت و تاریخ نگار و منتقد ادبی ناصر ابوزید در 1995 مجبور به ترک کشور و دریافت پناهندگی در هلند گردید که هنوز نیز در همانجا زندگی می کند. و البته از همه مشهور تر فتوای قتل سلمان رشدی در فوریه 1989 توسط رهبر ایران آیت الله خمینی بود، حرکتی که یقینا برای انجام موارد مشابه دل و جرئت بیشتری فراهم آورد. برای مثال آن فتوا در انجام اقدامات در بنگلادش بر علیه نویسنده ای به نام تسلیم نسرین همانند سازی شد و باعث گردید که این زن نویسنده کشور را ترک کند. ما فقط می توانیم تصوری از این که چه تعداد افراد دیگر در چنین فضایی از ترس و بیم مجبور به سکوت یا رفتن به تبعید داخلی یا خارجی گردیدند داشته باشیم.

هرچند بسیج اسلام گرایان بر علیه چپ در 4 کشور دیگر آشکارتر از نقاط دیگر بود. در سودان رسیدن جبهه ملی اسلامی (NIF) یا شاخه ای بسیار جدا افتاده از اخوان المسلمین به قدرت در 1989 به استفاده ی گسترده از زندانی کردن، شکنجه و اعدام رقبای سکولار و چپ منجر گردید. در حقیقت الگوی آنها یک حزب لنینی بود و در حالی که کمونیست ها را در سودان در هم می کوبید در تلاش ادامه دادن به یک سیاست انقلابی برای صدور انقلاب به نقاط دیگر و از جمله به مصر، تونس، الجزایر و اریتره بود. برای انجام چنین هدفی این حرکت میان سال های 1990 تا 1996 توسط میهمان برجسته و بی المللی خود اسامه بن لادن یاری می گردید. در اندونزی حتی یک سرکوب به مراتب بزرگتر به وقوع پیوست، یعنی هنگامی که در 1965 ارتش بر ضد حزب کمونیست وارد عمل شد که در واقع بزرگترین حزب چپ در جهان غیر کمونیستی وقت بود. در قتل عام های اطراف جاوه و سایر جزیره های اندونزی گروه های اسلامی به ویژه نهضت العلما که نام آن اخیرا برای بار دیگر بر سر زبان ها افتاده است به کمک افراد محلی در حدود یک میلیون انسان را به قتل رساند.

در انقلاب ایران نیز یک لفاظی به شدت ضد آمریکایی با خصومت فزاینده با چپ همراه گردید که در 1983 - 1981 با سرکوب گسترده گروه های چپ به اوج خود رسید. در پیامد پایان جنگ میان ایران و عراق و هنگامی که رژیم بیم واکنش بر علیه رفتار خود در آن جنگ را می داد اعدام های وسیع به دنبال محاکمه های نمایشی انجام گردید و به قتل هزاران نفر از مخالفین در بند در 1988 منجر شد. این تصفیه ها که در اثری از یرواند آبرهامیان « اعترافات در زیر شکنجه »  به وضوح به تصویر درآمده اند توسط پاسداران انقلابی به انجام رسیدند، سازمانی که از درون همان رئیس جمهور فعلی ایران و نزدیک ترین همکارانش بیرون آمده اند. تعجبی هم ندارد که رئیس جمهور ایران به عنوان یکی از شرکت کنندگان در آن قضایا ـ و اگر چه نه از بانیان اصلی آن ـ به سادگی قتل عام بسیار وسیع تری که توسط نازی ها انجام شده است را تکذیب می کند.

اما البته چشمگیرترین اتحاد میان غرب و اسلام گرایان که تبعات بسیاری به دنبال خود آورد در افغانستان به وقوع پیوست. در اینجا و در بزرگترین عملیات مخفی که هرگز سازمان سیا به راه اندخته است ایالات متحده با کمک عربستان سعودی و پاکستان نیروهای اسلام گرا را در تمامی دهه ی 1980 بر ضد دولت حزب دموکراتیک خلق و نیروهای شوروی که برای نجات آن در دسامبر 1979 وارد کشور شدند تجهیز و آماده ی نبرد نمودند. این در افغانستان بود که بن لادن ارتش جهادگرایان ستیزه ی جوی خود را از سراسر جهان گرد آورد و ایدئولوژی برای مبارزه ای بین المللی را تکامل بخشید که سال ها بعد در 11 سپتامبر 2001 به بارنشست. کسانی که در دهه ی 1980 اسلام گرایان افغان را تقویت و همراهی کردند به نظر می رسد که به طور کامل به پیامدهای بعدی این اقدامات بی تفاوت بودند. با این وجود جنگ افغانستان برای قرن 21 همان جایگاهی را داشت که جنگ داخلی اسپانیا برای جنگ دوم جهانی داشت ـ آشپزخانه ای شیطانی که در آن تمامی غذاهایی که بعدا جهان را مسموم نمود ابتدا در اینجا کار خود را آغاز کرد.

به این تاریخ جهادی بر علیه چپ طی دهه های متوالی باید یک واقعیت دیگر نیز اضافه شود. منظور تفاوت های عمیقی است که قاعدتا باید هر برنامه ی تصویر پذیر چپ افراطی را از برنامه های احزاب اسلامی جدا کند. چه در مورد حقوق زنان، سکولاریسم یا آزادی بیان، در هر حال این دو جریان سیاسی شدیدا در برابر یکدیگر قرار دارند. این دو از چیزهایی به دفاع بر می خیزند که در واقع باهم سازگاری ندارند و البته در مورد دیگری نیز با یکدیگر مخالف هستند: غیبت کامل برنامه ی اسلام گرایان از هر نوع انترناسیونالیسم فراگیر. به جای آن، اسلام گرایان صرفا به جامعه مسلمین یا همان امت اسلامی متوسل می شوند. چه حزب الله یا القاعده، این ها همگی فقط به جوامع بخصوصی مراجعه می کنند و سم یک شوونیسم سرسختانه را متوجه غیر مومنین می سازند، یعنی مثلا متوجه یهودی ها و حتی مسلمان هایی از فرقه های دیگر. سخنان گزنده بر علیه یهودی ها به مراتب از آنچه نسل های پیشین از فلسطین های سکولار و ملی گرا مورد استفاده قرار می دادند فراتر می رود. امروز شاید فقط تنی چند اشاره ی معنی دار رهبر سوسیالیست آلمانی آگوست ببل را به خاطر آورند که یهود ستیزی همان « سوسیالیسم فریب خوردگان » است. احتمالا آنها که امروز در انتهای طیف چپ ایستاده و به اسلام گرایان دست اتحاد دراز کرده اند با ارجاع به مفهومی از یک آگاهی اشتباه چنین تصمیمی اتخاذ می کنند. لیکن این پرسش همچنان بدون جواب میماند که در این بین این کدام آگاهی است که بیشتر دچار اشتباه گردیده.      

 

The Jihadism of Fools

By Fred Halliday

Dissentmagazine.org 

حقوق بشر و دم خروس روشنفکر دینی

علی محمد طباطبایی

 

(منتشره به تاریخ 14 آوریل 2007 در سایت ایران امروز)

 

من ابتدا خیال نداشتم که در باره ی سخنرانی جدید آقای کنجی « دین و حقوق بشر » چیزی بنویسم و صرفا به یک یاداشت اعتراضی به بعضی از سایت هایی که این متن را منتشر کرده بودند کفایت کردم. واقعیت این است که دین مورد علاقه ی آقای گنجی چنان فضایی در جهان ایجاد کرده است که حتی برای کسانی که در امنیت کامل در دنیای آزاد زندگی می کنند بررسی حساب سود و زیان نوشتن نقدی بر اسلام شخص را از هر گونه موضع علنی منصرف می کند، حالا کسانی که در خود این کشور ها هستند به کنار.

به طور خلاصه نتیجه ی نهایی آنچه آقای گنجی در آن سخنرانی می خواهد بیان کند (و شاید حتی به طور ناخودآگاه) این است که ادیان ـ و در این مورد اسلام ـ نه تنها هیچ تنافری با حقوق بشر ندارند که حتی دستورات الهی آنها خود منابع الهام اولیه برای حقوق بشر بوده اند. به دیگر سخن ایشان کار دکتر شریعتی را تکرار می کند، اما اگر او در پی بیرون آوردن سوسیالیسم و فلسفه ی وجودی سارتر از دل اسلام بود، هنر آقای گنجی بیرون کشیدن حقوق بشر، و لابد در آینده دموکراسی از شریعت اسلامی است. مشکل بزرگ ایشان این است که واقعیت های تاریخی که ادعای آقای گنجی را ثابت کند در حد صفر است، یا به عبارت دیگر رویدادهای شناخته و ثبت شده در تاریخ تمامی ادیان و در مورد ایشان اسلام درست عکس ادعای ایشان را ثابت می کند.

اما اصولا برای رسیدن به حقوق بشر امروزی یکی از موانع اصلی که باید برداشته می شد خود ادیان و مذاهب و دخالت های آنها در زندگی اجتماعی و خصوص افراد بوده است. پند و اندرز های معمولی که در سخنرانی آقای گنجی نیز به آنها اشاره شده چنان کلی است که حتی گوینده ی آنها می تواند آدولف هیتلر باشد و دایره شمول آنها نژاد آریایی و مگر نه این که کلیسا حق انسان بودن را قبلا از رنگین پوستان مضایقه کرده بود و بعدا با سکوت و همکاری خود با نازی ها از یهودیان.

فاصله میان حق نامحدود آزادی بیان و حق داشتن هر دینی ـ و البته نداشتن آنها ـ و انتقاد از هر مقامی با هر درجه ای حتی پیامبران با آن پند و اندرزهای مورد اشاره ی ایشان زمین تا آسمان است. اما اگر شخصی هنوز هم به این تفاوت ها پی نبرده است در واقع به معنای سکولاریسم پی نبرده است که گنجی آنهمه از آن دم می زند. انگیزه ی شخص به ظاهر سکولاری که می خواهد دموکراسی و حقوق بشر را از دین بیرون بکشد این است که برای او پذیرش جدایی دین از دولت و کنار گذاردن سیطره ی دین بر زندگی خصوصی افراد بسیار مشکل است، بنابراین باید به هر طریقی که هست ثابت کند و نشان دهد که تمامی این امتیازهای زندگی مدرن در دین هم وجود دارد.

آیا شما تا به حال دیده اید که محقق و دانشمندی که اتفاقا به دینی هم باور دارد بخواهد در تحقیقات تخصصی خود از کتاب ها و دستورات دین مورد نظر کمک بگیرد؟ چنین شخصی قاعدتا باید توانسته باشد خود را قانع کند که مرز کاملا مشخص و غیر قابل عبوری میان تحقیقات علمی و دینی وجود دارد. در غیر این صورت تحقیقات علمی او به یک سری کلی گویی های فلسفی خواهد انجامید نه به دستاوردهای علمی. فرد سکولار اما معتقد به یک دین نیز باید بپذیرد که بیرون کشیدن دموکراسی و حقوق بشر و آزادی بیان از دین را کنار بگذارد. اگر موفق به چنین مهمی نشود ـ که ظاهر آقای گنجی در آن ناکام مانده ـ پیامد اندیشه های او چیزی جز افکار التقاطی و در نتیجه گمراه کردن خود و کسانی که سخنان او را حجت می دانند نخواهد بود.               

اما انتقاد دیگر من از سایت هایی است که به ناگهان همگی برای عقب نماندن از بقیه متن سخنرانی ایشان را در صفحه ی اصلی خود انتشار دادند. این علاقه و توجه به انتشار این گونه مطالب بی پایه و گمراه کننده نشان می دهد که التقاط در افکار و شناخت سطحی از اندیشه های روشنگری بسیار وسیع تر از آنچیزی است که تصور می شود. وقتی این گونه است دیگر چرا باید مرتب از خود گله و شکایت کنیم که صد سال است درجا می زنیم!

 فعلا به نظر می رسد که این گونه درجا زدن ها ادامه خواهد داشت. 

ملاقات با دالایی لاما به نفع مردم چین بود

مصاحبه تاگس سایتونگ با حقوق دان و فعال حقوق بشری تنگ بیائو

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

تاگس سایتونگ: آقای تنگ آیا ملاقات و صحبت با روزنامه نگاران غربی و همکاری با سازمان عفو بین المللی برای شما خطرناک نیست؟

 

تنگ بیائو: بالاخره ارزش مخاطره اش را که دارد. بسیاری از غربی ها تصورات اشتباهی در باره ی تحولات اخیر در چین دارند. بعضی از آنها فکر می کنند که در آنجا همه چیز به طرف بهتر شدن سیر می کند و چین پیوسته ثروتمندتر می شود. بعضی دیگر بر این عقیده اند که در چین همه چیز رو به وخیم تر شدن است. هردوی آنها در اشتباه هستند.

 

تاگس: یعنی پیشرفت هایی هم وجود داشته است؟

 

تنگ: بله. در چین یک جامعه مدنی در حال شکل گرفتن است. بسیاری از شهروندان عادی اکنون قوانین کشور را به نفع خود مورد استفاده قرار می دهند تا بتوانند به این ترتیب حقوق اساسی خود را به پیش ببرند. به کمک اینترنت آنها می توانند راحت تر به اطلاعات لازم دسترسی یابند. اکنون ما فعالان و وکلای حقوق بشری داریم.

 

تاگس: و این ها به عقیده شما موارد تازه ای است؟   

 

تنگ: بله. در مقایسه با وضعیت ده سال پیش در چین، امروز جامعه مدنی فضای باز بیشتری در اختیار مردم قرار داده است. بسیاری از مردم چین امروز حکومت را مورد انتقاد قرار  می دهند که ده سال پیش برای همین اندک به زندان می افتادند. البته هنوز هم وبلاگ نویسان به زندان می افتند، اما فضای باز در اینترنت وسیع تر شده است. این یک پیشرفت کاملاً آشکار است که به فعالیت های هزاران انسان چینی باز می گردد و نه به اراده ی حزب کمونیست.

 

تاگس: اما حالا بفرمائید که چه چیزهایی بدتر شده است.

 

تنگ: وضعیت حقوق بشر. ما هنوز هم از هیچ گونه آزادی سیاسی واقعی برخوردار نیستیم تا بتوانیم به کمک آنها از حقوق اساسی خود محافظت کنیم: نه آزادی عقیده وجود دارد، نه نظام قضایی مستقل، نه کثرت گرایی حزبی و نه انتخابات آزاد. در مقایسه با کشورهای دیگر وضعیت حقوق بشر در بعضی از محدوده ها بدتر هم شده است.

 

تاگس: آلمان خواهان دیالوگی مبتنی بر حکومت قانون میان دو کشور است. آیا این کمکی به اوضاع خواهد کرد؟

 

تنگ: بله. مثلاً در آموزش و تربیت وکلا و قضات. فعلاً تغییرات اندکی در وضعیت حکومت قانون روی داده است که در انجام آن کمک های بین المللی نقش موثری داشته اند. مثلاً در انجام اصلاحاتی در حقوق جزا. اما ساختارهای اساسی سیاست همچنان مانند سابق دست نخورده باقی مانده اند. ما باید حکومت را تحت فشار قرار دهیم تا نه فقط قوانین را تغییر دهد که شیوه عمل خود را نیز. منتهی موضوع اینجاست که حکومت چین خواهان تغییرات بسیار اندکی است.

 

تاگس: حکومت چین دیالوگ مبتنی بر حکومت قانون با آلمان را به علت ملاقات صدراعظم با دالایی لاما به حالت تعلیق درآورده است.  

 

تنگ: این خود شاهدی است بر آن که این دیالوگ به عنون ابزاری برای پیش انداختن نظرات خود حکومت در خدمت آنها بوده است. وقتی چنین چیزی قابل حصول نباشد، حکومت هم مانند آنچه انجام داد تهدید به قطع گفتگوها می کند. من ملاقات خانم مرکل با دالایی لاما را مورد استقبال قرار می دهم. این ملاقات هم خوب بود و هم درست، همانگونه که البته ادامه دیالوگ مبتنی بر حکومت قانون مفید خواهد بود. 

 

تاگس: آیا رویدادهای نمادینی مانند ملاقات صدراعظم آلمان با دالایی لاما به حقوق بشر در چین کمکی هم می کند یا این که به عقیده شما بهتر است بر دیپلوماسی بی سر و صدا تکیه شود؟

 

تنگ: عمل خانم مرکل کاملاً درست و اصولی بود. ملاقات با دالایی لاما در حکم پیامی به حکومت چین بود مبنی بر آن که جهان به وضعیت حقوق بشر در تبت اهمیت می دهد. دالایی لاما به صورتی کاملاً صلح آمیز برای منافع مردم تبت و استقلال آنها وارد عمل شده است و او نه همراه با خشونت مبارزه می کند و نه برای جدایی از چین. بنابراین ملاقات با او نه فقط برای تبت که برای مردم چین هم مناسب است.

 

تاگس: به چه دلیل؟

 

تنگ: اگر مردم تبت از دالایی لاما افراطی تر شوند هم برای تبت بد است و هم برای چین. به همین دلیل هم جهان باید اهمیت بیشتری به وضعیت حقوق بشر در تبت بدهد. من همچنین اعتقادی ندارم که ملاقات خانم مرکل با دالای لاما به روابط سیاسی و تجاری دور کشور صدمه رسانده است. هرچقدر مسئولین حکومت ها بیشتر با دالایی لاما ملاقات کنند بهتر است.

 

تاگس: در 2008 بازی های المپیک در چین به انجام خواهد رسید. آیا این هم به حقوق بشر کمکی خواهد کرد؟

 

تنگ: این بازی ها برای حکومت چین اهمیت بسیاری دارد و به همین دلیل مجبور است که بعضی پیشرفت ها را در حقوق بشر به اجرا گذارد. و از این رو فعلاً روزنامه نگاران غربی از آزادی های بیشتری در چین برخوردارند. این که این بازی ها بتواند وضعیت حقوق بشر مردم معمولی را بهبود بخشد البته بستگی به رفتار خود ما دارد. اگر از زمان باقی مانده تا بازی ها برای رسیدن به حقوق خود استفاده نکنیم حکومت حقوق ما را محدودتر کرده و جامعه را زیر نظارت بیشتر خود خواهد گرفت. حکومت می خواهد که همه چیز را زیر نظارت خود داشته باشد. بعضی از فعالان حقوق بشر تحت شرایط بازداشت خانگی قرار دارند و کسانی که نامه های سرگشاده و عریضه می نویسند توقیف شده اند. ما نیازمند یک پیام صریح از طرف جامعه بین الملل هستیم.

 

تاگس: این پیام باید چگونه باشد؟

 

تنگ: باید به صراحت به حکومت چین بگوید که بازی های المپیک نباید بهانه ای برای نقض و زیر پا گذاشتن حقوق بشر باشد و اگر حکومت چین به وعده هایی که داده و به قانون اساسی خودش و قوانین چین پایبند نباشد دیگر حقی برای برگزاری این بازی ها هم ندارد.

 

http://www.taz.de/1/politik/asien/artikel/1/treffen-mit-dalai-lama-helfen-china/?src=ST&cHash=d56f82196e

 

فرهنگ و مصرف: هنر یک عمر برآشفتگی

دیوید سینگر

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

در اتاق نشیمن آندره گلوکسمن در پاریس تعداد زیادی آینه به چشم می خورد. حتی سطح میز پذیرایی او نیز از آینه درست شده است و بر روی آن بازهم یک آینه ی دیگر با قابی طلایی قرار گرفته است. وقتی از او می پرسم که علت وجود این همه آینه در کنار هم چیست می گوید: « نه این که بخواهم دائم خودم را در آنها بنگرم، بلکه آینه باعث وسیع تر به نظر آمدن فضا می شود ».

گلوکسمن یک فیلسوف است که اندیشه و اندیشیدن را به حرفه ی خود تبدیل کرده است. هرچند که او خود را نه در شارلاتان بازی های پست مدرن تباه می کند که همه چیز را به عنوان یک بازنمایی یا شبیه سازی می نگرد و نه در مته به خشخاش گذاردن های اصطلاح شناختی فلسفی. و با وجودی که کتاب جدید او « خشم کودک » عنوان فرعی « خاطرات » را دارد، در واقع به دوره ی نوجوانی اش به عنوان فردی یهودی در فرانسه ی تحت اشغال بازمی گردد و به این پرسش می پردازد که چگونه این دوره از عمر او زندگی بعدی اش را تحت تاثیر خود قرار داده است و البته این خاطرات خود نوشت او کمترین ارتباطی هم با درون کاوی های خودپسندانه ی معمول روشنفکران ندارد. زندگی نامه ی او پس از فصل آغازین کتاب به مرور به درون تعهد فلسفی برای مخالفین حکومتی در بلوک شرق، چچن، سارایوو و پناه جویان قایق سوار ویتنامی حل می شود. آینه ای که او در برابر خود گرفته است باعث محدود شدن دید او نمی گردد و به دیگران در درک و « گسترده تر ساختن فضا » کمک می کند.

جالب توجه آن که آپارتمان گلوکسمن نه در یک منطقه ی آرام و مرفه پاریس که در خیابانی پرصروصدا نزدیک به محله ی آفریقایی ها قرار دارد (1). او در سال جاری هفتادمین سالگرد تولد خود را می گذراند و با وجودی که می توان او را انسانی با یک عمر برآشفتگی دانست، اما چهره ی او انعکاسی ملایم و مطبوع در مخاطب ایجاد می کند. در روی جلد اولین چاپ « خاطرات » تصویری از چهارسالگی او مشاهده می شود، کودکی که از خشم مشت های خود را گره کرده است.

از او در باره ی آن تصویر می پرسم: « آقای گلوکسمن آیا در پشت افکار شما نیروی محرک خشم است که خود را مخفی کرده؟ ».

پاسخ می دهد: « در درجه ی اول نوعی احساس کودکانه است و سپس آن احساسی که همیشه با من بوده،  احساسی که باعث شده است پیوسته خود را در لبه ی یک ورطه احساس کنم » .

پدر گلوکسمن اهل بوکووینا بود و مادرش اهل پراگ. مدت ها قبل از آن که هیتلر به قدرت برسد آنها جداگانه به فلسطین نقل مکان کرده بودند. در واقع آنها در آنجا بود که با یکدیگر آشنا شده و با هم ازدواج کردند. دو خواهر گلوکسمن در همانجا به دنیا آمدند. در 1930 زوج جوان با دست کشیدن از زندگی و امنیت خود برای کمک به مخالفین ضد فاشیست به آلمان رفتند. در 1937 آنها لو رفته و درست در آخرین لحظات دستگیری موفق به فرار به فرانسه شدند. در آنجا جوجو گلوکسمن به دنیا آمد. یک کودک یهودی و آلمانی زبان. برای جهان خارج او آندره ریویری بود، کودکی فرانسوی زبان و مسیحی. خانواده ی او با مدارک جعلی و در اطراف لیون زندگی می کرد و مجبور بود که مرتب مکان زندگی خود را عوض کند.

پدرش در 1940 درگذشت. در 1941 پلیس فرانسه محل زندگی خانواده ی گلوکسمن را کشف کرد و آنها را به کمپ Bourg-Lastic نزدیک ویشی و از آنجا به آلمان فرستاد. مادر زیرک آندره هم مسافرتی های خود را جمع کرده و برای آنها آنچه را که تصور می کرد در انتظار آنها است شرح داد. نگهبان ها که بیم شورش داشتند کودکان را از مادرشان جدا کردند. آندره که در فرانسه به دنیا آمده بود دارای حق شهروندی فرانسوی بود و این موضوع برای نگهبان ها بهانه ی مناسب اداری را برای آزاد کردن آنها فراهم ساخت. اما در حالی که بقیه ی محکومین را برای سوار شدن به سوی قطار می بردند خواهر آندره به نام میکی به طرف مامورین دوید و فریاد کشید: « من یک یهودی هستم، احتمالا اشتباهی رخ داده است، من یک یهودی هستم ». مادر آندره خودش را به دخترک رسانده و کشیده ای به صورت او زد و او را عقب کشید و مامورین نیز موضوع را نادیده گرفتند.

لحظه کلیدی در زندگی نامه ی گلوکسمن در یک بعدازظهر آفتابی به وقوع می پیوندد. مدت کوتاهی پس از آزادی فرانسه از نازیسم، خانواده ی بانکدار معروف روتشیلد در قصر خود برای کودکان بی سرپرست یهودی که از هولوکاوست جان سالم به در برده بودند یک میهمانی ترتیب داده بود. آنها در واقع پایان جنگ را جشن گرفته بودند و حال و هوای مجلس میهمانی سراسر شادی و خوشحالی بود. اما در همین لحظه آندره ی کوچک کفش خود را از پایش بیرون آورده و آن را به طرف نیکوکار ثروتمند پرتاب نمود.

گلوکسمن در بازنگری به گذشته می اندیشد که او صرفا نمی توانست پس از تمامی آنچه شخصا تجربه کرده بود بپذیرد که مردم جوری وانمود کنند که گویی همه چیز مرتب است و به این ترتیب می توان آنچه را که روی داده است به سهولت نادیده گرفت.      

او امروز می گوید: « بیشتر آنچه بعدها نوشتم با همین انگیزه به انجام رسید. حتی پس از سقوط دیوار برلین در 1989 بسیاری تسلیم این توهم شدند که اکنون همه چیز بهتر از قبل است و تاریخ دیگر به پایان رسیده است. به قول فروید رویاها نگهبانان خواب اند. ما هرچیزی را که شاید خواب ما را آشفته سازد به درون رویاهایمان وارد می کنیم تا نیازی به بیدار شدن نداشته باشیم. البته از آنجا که محافظین دیگری هم برای خواب وجود دارد، وظیفه ی اندیشمند در واقع مبارزه با همین ها است ».

و این همان کاری است که وی تمامی عمرش را به انجام آن اختصاص داده است. در 13 سالگی او با جعل تاریخ تولدش به حزب کمونیست پیوست، اما در 18 سالگی هنگامی که تانک های شوروی در خیابان های بوداپست به غرش درآمدند حزب را ترک نمود. هر چند که هنوز در 1968 عضوی از Gauche proletarienne بود که ساتر و گودار نیز با آن همدلی نشان می دادند (گلوکسمن در میان همکاران روشنفکرش حقیقتا تنها کسی بود که به عنوان « پرولتاریا » بزرگ شده بود). جدایی رسمی او از روشنفکران چپ در اواسط دهه ی 1970 همراه با انتشار دو کتابش به وقوع پیوست: « خانم آشپز و آدم خوار: در باره ی روابط میان حکومت، مارکسیسم و اردوگاه کار اجباری » و « استادان اندیشه » که در آنها او با روشنفکران چپ و گرایش آنها به توتالیتاریسم تصفیه حساب نمود. این رویدادها در زمان انتشار کتاب شبه جزیره گولاک اثر سولژنیتسین به وقوع پیوست و گلوکسمن نتایج بنیادینی از واقعیت اردوگاه کار اجباری در شوروی ـ که دیگر قابل کتمان نبود ـ استخراج کرد.

برای بسیاری از چپ ها گلوکسمن خود را بانوشتن کتاب دیگرش « فلسفه ی بازدارندگی » که در آن او ایدئولوژی آمریکاستیزی « صلح طلبی سبز » را مورد انتقاد قرار می داد به یک عنصر نامطلوب تبدیل نمود. این کتاب در 1984 در آلمان منتشر گردید، هنگامی که بسیاری بر ضد به کارگیری موشک های پرشینگ 2 به تظاهرات می پرداختند ( با شعار: چپ بودن بهتر از زنده نبودن یا lieber rot als tot  ). در کتاب « قدرت حماقت » او دقیقا همان کاری را انجام داد که درواقع همیشه به آن حمله می کرد. او انتقاد خود را کلی کرد و خود روشنفکران را مورد پرسش قرار داد. وی می نویسد: « روشنفکر فاقد صلاحیت است. او در حالی که خودش فاقد تبحر است، تبحر را به استهزا می گیرد ». او به روشنفکران توصیه می کند که از اجرای نطق و خطابه برای خوبی اجتناب کنند.

آنچه باقی می ماند مبارزه بر علیه شر بود که او نظر او امر مسلمی تلقی می شد. او مخالفین اروپای شرقی را مورد حمایت قرار داده و موضعی پیگیر و نیرومند در برابر Le Pen و Front national اتخاذ نمود. او از بوسنی و چچن به دفاع بر خاست، در خصوص مسئولیت فرانسه در رواندا مواضع بسیار روشنی گرفت و از تهاجم به خاک عراق دفاع کرد و در نهایت به خاطر این گونه مواضع خود هدف انتقادهای تندی نیز قرار گرفت (به ویژه از سوی جهان آلمانی زبان)، در عین حال بعضی مقامات بالا نیز اقدام های او را مورد ستایش قرار دادند. هنگامی که واسلاو هاول برنده ی جایزه ی صلح کتاب آلمان در 1989 گردید از گلوکسمن برای مراسم خود درخواست سخنرانی کرد. عنوان سخنرانی او که پس از آن بسیار مورد توجه قرار گرفت چنین بود: « ترک کردن کمونیسم به منزله ی وارد شدن به تاریخ است ». مخالف معروف رژیم شوروی ولادیمیر بوکووسکی در فیلسوف فرانسوی ما « انسانی که پاریس را از علاقه اش به خودکامگی رهانیده » مشاهده کرد. آدام میچنیک یکی از بنیان گزاران اتحادیه همبستگی لهستان نقد کلوکسمن از مارکس را در چاپ زیرزمینی آن خوانده بود و رئیس جمهور گرجستان میخائیل ساکاشویلی به خاطر می آورد که چگونه زبان فرانسوی را در درجه ی اول توسط کتاب های ممنوع شده ی گلوکسمن آموخته بود.

دو هفته پیش گلوکسمن با مقاله ی جدیدی از خودش در Le Monde  و با عنوان « چرا من به نیکولاس سارکوزی رای می دهم » جاروجنجال تازه ای به راه انداخت. در این مقاله او فرانسه را به عنوان « نیمه موزه، نیمه بیمارستان » توصیف کرد، مکانی که از نظر او چپ چیز دیگری برای عرضه ندارد مگر سر و صدا و دیپلوماسی بزدلانه ای که نام آن را « سیاست عملی یا Realpolitik  » گذاشته اند. او اچنین ابراز عقیده کرد که آن همبستگی بین المللی که چپ معمولا به آن متکی بود اکنون در طرف دیگر طیف سیاسی قرار گرفته است. این سارکوزی بود و نه سوسیالیست ها که در مورد پرستاران بلغاری در لیبی که به مرگ محکوم شده بودند وارد میدان شد و این او بود که بر علیه قتل عام در رواندا موضع گرفت و کشتار 250 هزار چچنی بی گناه را به ما یادآوری کرد. گلوکسمن در گفتگویی که با او داشتم توضیح داد که او همیشه چپ را خانه ی خود می پنداشت و با آن احساس راحتی می کرد، اما اکنون این تمایز گمراه کننده شده است. این سارکوزی بود که تنها پاسخ واقع گرایانه را به شورش های پاریس داد: این مردم نیازمند کار اند و اقتصاد فرانسه نیازمند یک محرک جدید تا راه بیفتد. استدلال گلوکسمن این بود که اگر شما به محتوا و نه به خود واژه ها توجه کنید در موقع مناسب گاهی هم باید به « راست » رای دهید.

زندگی نامه خود نوشت پاسخی برای این پرسش فراهم نمی کند که این شخصیت برجسته « واقعا » کیست. برعکس، گلوکسمن در همان جمله ی اول کتاب شتابان چنین ابراز نظر می کند: « برای من نوشتن در اول شخص مفرد دشوار است. برای من گفتن « من، من هستم » راحت تر است تا به اندیشه در آوردن آن و یقین روشن « من، من هستم » از همان آغاز از من مضایقه شده است. در مسیر کتاب او میان « من » و « او » در نوسان است و در اواخر کتاب چنین می نویسد: « در نوشتن این کتاب من علاقه چندانی به رعایت قواعد زندگی نامه نویسی های دقیق یا یکدست نداشته ام ».

او در سرگردانی بزرگ شد، بدون داشتن هویتی روشن و خانه هایی که او در آنها زندگی می کرد بیشتر انتخابی بودند تا این که ارثی. این ها مطالبی هستند که او در اتاق نشیمن پر از آینه برای من تعریف می کند. و سپس به صورتی غیر منتظره می گوید: « و همه ی این ها یک جوری به نفع من شدند ». از او می پرسم: « بی ریشگی و اقبال؟ و آنهم پس از آن همه هراس در دوران کودکی شما؟ ». او جواب مثبت می دهد زیرا به عقیده ی او بیشتر معضلات جهان از طرف کسانی ایجاد می شود که با هر هزینه ای هم که باشد می خواهند برای خود هویت جور کنند. بیشتر جنگ ها از نظر او جنگ هایی به خاطر به دست آوردن هویت بوده است. به گفته ی خودش: « البته هیچ اشکالی ندارد که انسان برای خودش هویتی هم داشته باشد، هرچند بهتر است که چندین هویت داشته باشد. مسئله زمانی آغاز می شود که انسان احساس کند او باید برای این که احساس کند واقعا خودش است به حذف دیگران بپردازد. به صرب ها نگاه کنید ». در چنین درک و برداشتی می توان ادعا نمود که کودکی منفصل گلوکسمن، او را برای نیمه ی دوم قرن بیستم به خوبی و بهتر از دیگران آماده نموده بود، یعنی برای دوره ای که بیش از هر چیز دیگر در واقع دوره ای از گسستگی و انفصال بود. به قول خودش: « من هرگز چنین احساسی نداشتم که باید دائم قبر اجدادم را بر پشت خودم این طرف و آن طرف ببرم ».    

اما این را نمی توان به عنوان رهنمودی برای همگان تلقی یا توصیه کرد. افراد آواره احتمال بیشتری دارد که به سهولت تبدیل به ناسیونالیست و متعصبین هویتی گردند تا به شهروندان گشوده ذهن جهان ما.

او می گوید این دقیقا همان کلید است: « اگر شما یک هویت درست و حسابی داشته باشید مشکلی در کار نیست و اگر هویتی نداشته باشید که این به طور فزاینده همان امر عادی و متداول جهان امروز است آنوقت می توانید یا این بی هویتی را بپذیرید و یا برای خودتان یکی ایجاد کنید، حالا می خواهد با خشونت باشد و به هزینه ی دیگران یا هر جور دیگر ». سهم قابل توجهی از جمعیت جهان فعلی جایی میان این دو زندگی می کند (یا به عبارت دیگر به هیچ کدام از آن دو تعلق ندارد): جهان قدیم مبتنی بر یقین کشاورزی در یک طرف و دموکراسی های غربی که گروه های بیشمار در کنار هم و مطابق با قوانین موجود زندگی می کنند در طرف دیگر. مرز میان این دو ناحیه ای است پرخشونت که در بلاتکلیفی، دودلی و نزاع در باره ی هویت به سر می برد. و این همان فضای آرمانی و مطلوب برای نیست انگاری (نیهیلیسم) است. در تفکر گلوکسمن نیهیلیست ها می توانند خود را به عنوان یک ناسیونالیست، مارکسیست یا مسلمان بنیادگرا مطرح سازد، اما این ها همگی فقط بهانه ای بیش نیست. در واقع او (انسان نیهیلیست) مسئله اش این است که انسانی تهی است، بدون مبنا و تنها انگیزه ی او نفرت است و نابودکردن دیگری.    

گلوکسمن از یک دیدار مخفیانه از چچن در سال 2000 تعریف می کند، هنگامی که او با پرداخت رشوه به یکی از مقامات مهم امنیتی در چچن توانست از پست های بازرسی بگذرد. او یک دست بند طلا با خود داشت که روی آن این جمله نوشته شده بود: « هر چه می خواهی بردار ». هنگامی که دوست گلوکسمن هانس کریستوف باخ از یک کودک لیبریایی سرباز که یک کلاشینکف آماده شلیک حمل می کرد پرسید آیا می تواند پدر و مادر را بکشد او پاسخ داد: « چرا که نه؟ ». برای گلوکسمن گروه های مسلح اسلامی در الجزایر که با کله ی انسان ها فوتبال بازی می کردند وتروریست هایی که عابرین را منفجر می کنند همگی ترجمان  همان روح نیهیلیستی هستند: « چرا که نه ».

گلوکسمن در آخرین کتابش « نفرت ـ بازگشت خشونت مقدماتی » این نظریه ی تحریک آمیز را مطرح    می کند که نفرت در شکل خشونت تروریستی از فلاکت و سرکوب بر نمی خیزد. این ها فقط بهانه هایی برای آزاد گذاری وحشی گری هستند. در موارد پر طول و تفصیل آن تمامی یک ایدئولوژی برای آن ساخته شده است. اما این ها هرگز علتی برای تنفر و دشمنی نبوده اند، بلکه عذری که پس از انجام عمل نفرت انگیز تراشیده می شوند. و به همین خاطر هم ابطال آنها به ناپدیدشدن نابودی نمی انجامد. همانگونه که او در کتاب جدیدش به اختصار می نویسد: « بعضی احساس می کنند که توسط خداوند برگزیده شده اند، و دیگرانی هم هستند که تصور می کنند توسط غیبت خدا از تمامی رسم و قراردادها معاف می باشند. هر دو گاهی با هم و بعضی اوقات نیز بر علیه هم کار می کنند و با دست و دلبازی تمام آدم می کشند، زیرا احساس می کنند که حق انجام هر کاری را دارند ».

همه ی آنها البته چیزی بر ضد حق شورش کردن نمی گوید. گلوکسمن حتی همین امروز شرکت مادرش و رفقای او در نهضت مقاومت فرانسه را به شدت مورد تحسین قرار می دهد. برای او نهضت مقاومت نمونه ی کاملی است از این که چگونه پارتیزان ها نباید روش های دشمنان خود را الگو قرار دهند.   

از نظر او نیهیلیست ها با سه هدف متفاوت روبرو هستند: یکی از آنها « غرب سرمایه داری » است، زیرا توانسته است همه چیز و همه کس را برای اصول خودش بسیج کند. هدف دیگر یهودی ها هستند، زیرا آنها هویت خود را از سرگردانی خود به دست آورده اند و سوم زنان هستند، زیرا آنها تمامیت مردان را به چالش گرفته اند. نفرت و دشمنی به این سه از نظر گلوکسمن باعث ایجاد جنبش های متفاوت می گردد: نفرت و دشمنی شبه سرگردان ها نسبت به سرگردان ها در سراسر جهان.

امروز دیگر گلوکسمن نیازی به مبارزه با دلبستگی و ستایش مارکس آن گونه که در دهه ی 70 انجام می داد ندارد، یعنی دوره ای که حتی سارتر به مائو سوگند وفاداری می خورد. اما حتی اگر مارکس دیگر فراخوانده نمی شود، لیکن روح او در شکل های دیگر به حیات خود ادامه می دهد. گلوکسمن می گوید اگر ما مانند خدایان زندگی نمی کنیم، پس قوانین وحشیانه ی بازار، وال استریت، جهان گرایی و آزادی اندیشه ها، احساسات و آزادی رفت و آمد انسان ها است که باید مورد انتقاد و سرزنش قرار گیرد. « آنهایی که با غرب می جنگند از مارکسی که دیگر ساقط شده است آن نقد او از جامعه سرمایه داری و فرمان برای نابودی آن را به خاطر سپرده اند. آنها خود را از شر رویاهای کمونیستی و آرمان شهرهای پیچیده خلاص کرده اند، لیکن پرهیزکارانه آن افراط گرایی موجود در تهمت زدن های سنگین او (مارکس) را هنوز هم در خود حفظ کرده اند. این مارکسیسم ـ نیهیلیسم عصر جدید یک گره گاه اصلی است، یعنی جایی که بنیادگرایی دینی، تعصب گرایی مبتنی بر ناسیونالیسم، نژادپرستی که از نو مد روز شده است و بدبینی انسان هایی که کاملا به اشباع رسیده اند همگی با هم در آن تلاقی می کنند ».

به نظر نمی رسد نیازی به گفتن باشد که گلوکسمن اعتبار چندانی برای جنبش های ضد جهان گرایی قائل نیست. برای او آنها چیزی بیشتر از « عمل گرایی پروازهای دربستی » و « نمایش های سیاسی » در « مکان هایی که مورد توجه توریست ها است » نیستند، مکان هایی مانند داووس، پوئرتوریکو و بمبییی.  

گلوکسمن در اطراف هفتادسالگی خود همانقدر هوشیار، بدگمان و پرخاش جو به نظر می رسد که وقتی او کفشش را به آن مرد متشخص پرتاب نمود. آخرین جمله از زندگی نامه ی خودنوشت او چنین است: « چه کار دیگری می بایست انجام می دادم مگر ترجمان خشم کودکی خود به عصبانیتی برای یک عمر تمام ».

هنگامی که از او در باره ی گوهر و اساس اندیشه ی زندگی اش می پرسم می گوید: « nicht wegschauen »  (روی خود را برنگردانیم). در این بعد از ظهر بخصوص، این دو کلمه تنها چیزهایی بودند که او به زبان مادری اش یعنی آلمانی بیان کرد، زبانی که سال ها پیش از آن مادرش در فرانسه ی تحت اشغال با همان برایش لالایی می خواند. 

 

Lifetime of Indignation by David Singer.

http://www.signandsight.com/features/1266.html

http://www.weltwoche.ch/artikel/?AssetID=16004&CategoryID=95

 

  

 

1: مقایسه ی منزل مسکونی گلوکسمن با یکی از سرشناس ترین چهره های روشنفکری چپ فرانسه آموزنده است. نشریه ی اینترنتی تلگراف در مقاله ای که به یاد فیلسوف تازه در گذشته ژان بودریار نوشته بود در شرحی در باره ی آپارتمان او گزارش می دهد که داخل این بنای مجلل در محله ای ثروتمند نشین با حدود 50 دستگاه تلویزیون و تصاویر بزرگ از ایالات متحده تزئین شده است و نکته ی عجیب آن که او خود منتقد آمریکا و شیوه ی زندگی آمریکایی بوده است. مترجم.

 

 

 

 

                                             

 

باستان شناسی آداب غذا

بررسی کتاب « مهمانی : چرا انسان ها غذای خود را قسمت می کنند » اثر مارتین جونز

کیت کولکوهون

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

قسمت کردن غذای خود با دیگران و گاهی روبروی هم نشستن با غریبه ها چنان عمل عجیبی است که انسان را از تمامی جانوران دیگر سیاره ی ما جدا می کند. این رفتار که بسیار غریب به نظر می رسد در تکامل جامعه و ارتباطات میان انسان ها چنان نقش مهمی داشته است که بسیاری از دانشمندان و فلاسفه برای رمزگشایی منشا و تاریخ غذای انسانی تلاش های بسیاری به خرج داده و می دهند.

در میان آنها شاید کلود لویی اشتراوس مهمتر از بقیه باشد که اعلام نمود غذا پختن دقیقا نشانه ای است از آغاز پیشرفت در فرهنگ بشری. کتاب پرفروش مارگارت ویسر با عنوان « غذا بسیار مهم است » نیز با فهم ساده تری انسان شناسی پیچیده ی غذای مدرن را برای مخاطبین وسیع خود معرفی می کرد.  

اما اکنون مارتین جونز پروفسور باستان شناسی در کمبریج که جایگاه ویژه ای در میان محققین برجسته ی باستان شناسی غذا دارد، کمیت های به دست آمده از شواهد جدید در باستان شناسی و علم گیاه شناسی را در کتاب جدید خود مورد توجه قرار داده است تا به این ترتیب نیم میلیون سال از تاریخ گذشته انسان را بررسی کرده و سرآغازهای رویدادی را به پرسش گیرد که در آن تمامی احتمالات در انجام اختلاف ها و نبردها به تاریخی مهیج از نشاط و سرمستی تبدیل شده است.

چشم انداز جونز جهانی است که در آن حقایق باستانی در چینه های زمین پرده از رازهای خود برمی دارند. از قدیمی ترین اجاق های شناخته شده که 30 هزار سال قدمت دارند و در غارهای دوردست موراویان کشف شده است تا توالت های از زیر خاک بیرون آورده شده ی رومیان در بریتانیا جونز و معاصرانش هزاران کیسه ی رسوب های الک شده را جدا نموده و به دقت مورد بررسی و تجزیه قرار داده اند. این ها خاک هایی هستند که از محتویات باقی مانده ی معده و فضولات انسانی و نشانه هایی از قصابی بر استخوان های دوره ی پیش از تاریخ تشکیل شده اند.

علاوه بر آنها او رفتار خلاف قاعده ی گروهی از میمون ها در تانزانیا را مورد بررسی قرار می دهد که برای مدت بیش از 9 ساعت در « صحنه ای به لحاظ اجتماعی بسیار پیچیده از تقسیم غذا که تا به حال در جهان حیوانی ثبت شده است » به عیش و نوش می پرداختند. در اینجا وی پرسش های بنیادینی را مورد اندیشه و تامل قرار می دهد، مثلا این که آیا این جامعه است یا زیست شناسی که در باره ی آنچه ما می خوریم و شیوه ی غذا خوردن ما تاثیر نهایی را گذارده است.

انسان نئاندرتال قادر به کنترل آتش بود و غذای خود را می پخت تا به شیرینی آن اضافه کند و آن را به این طریق قابل هضم تر ساخته و مواد سمی موجود در گیاهان خوراکی خود را کاهش دهد. و از آنجا که بعضی از غذا ها ـ به ویژه صدف داران ـ اگر در شکل خام خود مصرف شوند بسیار مغذی تر هستند بنابراین پختن غذا نزد انسان های آغازین خود یقینا عملی بود که حکایت از خلاقیت داشت و نشانه ای از طبع آزمایش گری انسان با موضوع ذائقه. امعا و احشا انسان همراه با افزایش رژیم های پختنی کوچک تر شده و امکان بزرگ تر شدن مغز را فراهم آورد، آنچه به نوبه ی خود با نیازهای زبان و تکلم که در حال تکامل بود به پیش رانده  می شد.

هومو ساپینس تکامل یافت، همراه با توانایی بی مانندش برای بافتن و درست کردن انواع سبد ها و زنبیل ها که آنها نیز به سهم خود توان و امکان جمع آوری خوراک انسان را گسترش دادند. فقدان شواهد باستان شناختی در موارد بخصوص در واقع به سهم خود گویا و روشنگر است: فقدان خون، مدفوع، حشرات موذی یا امعا و احشا در اطراف اجاق ها در دوره های بعدی احتمالا نشان دهنده ی رسم و آئین های تکامل یافته در خورد و خوراک انسان است و حکایت از وجود یک جامعه ی بسامان تر دارد.      

قدیمی ترین آشپزخانه های جهان که 18 هزار سال پیش در دره ی فرات در سوریه ساخته شده بودند شواهدی از استفاده ی انسان از کاسه ی دستشویی و ابزارهایی برای خرد کردن و آسیا کردن دانه های گیاهی آشکار می سازند و نشانه هایی از این که چگونه انسان های دوره ی پیشاتاریخ با افزودن دانه های گیاهی مانند خردل بر بی مزگی غذاهای خود می افزودند. به نظر می رسد که در آن دوره از تاریخ بشر پخت و پز به دو بخش تقسیم شده بود: از یک طرف یک آشپزی معمولی بدون تشریفات و از طرف دیگر یک آشپزی سطح بالاتر که در آن به تغییر شکل ظاهر غذا اهمیت داده می شد.  

همانطور که انسان های نخستین به مرور گستردگی بیشتری پیدا می کردند در جابجایی های خود از یک نقطه به نقطه ی دیگر دانه های گیاهی و گندم و جوی خود را نیز همراه می بردند. آنها جوامعی تشکیل دادند که در آنها گله داران در نهایت به کشاورزان تبدیل شدند ـ جوامعی که قادر به ذخیره مواد غذایی بودند و دارای اشتیاق زیاد هم برای جشن ها و عیش و نوش های آئینی و رقابتی و هم تابوهایی که از یک قبیله به قبیله ی دیگر متفاوت بود. همینکه آشپزی به روشی برای خودبیان گری تبدیل گردید، در نهایت اولین نقطه ی اوج خود را در ولخرجی های متظاهرانه ی آشپزی رومی ها پیدا نمود.   

شواهد باقی مانده در استخوان های اولین شکارچی ـ جمع آوری کننده های غذا به نحو شگفت انگیزی تنش های اندکی را نشان می دهد که منشا آنها تغذیه بوده است، در حالی که جوامع کشاورز در دوره ی پیشاتاریخ (که انتظار می رفت با توجه به تدارکات مواد خوراکی با ثبات تر باشند) اکنون ثابت شده است که پیوسته گرفتار دوره هایی از فقر، گرسنگی و سوء تغذیه بوده اند. بنابراین جابجایی بنیادین در رژیم غذایی انسان های نخستین به طرف اتکا بیشتر به دانه های گیاهی و غلات ـ به ویژه برنج و گندم ـ و تکوین نان به یک موضوع فرهنگی آکنده از اهمیت دینی و اجتماعی که اکوسیستم جهان را مورد تاثیر قرار داد به نوبه ی خود بسیار عجیب می نماید.

جونز فصل های کتابش را با حکایت های افسانه ای کوتاه آغاز می کند که بر تحقیقات بسیار دقیق مبتنی هستند، اما به نحوی در نظر گرفته شده اند که تاریخ  باستان شناسی قدیمی را نزدیک جلوه می دهند ـ گمانه زنی هایی که ضرورتا در حوزه ی علمی او شرکت دارند باعث می شوند که کارهای او هم شکننده و هم جذاب باشند. اما آنچه در کتاب او چندان متقاعد کننده نیست بررسی او در خصوص 2000 سال گذشته است که شتابزده با شام خوردن در درایون سینما و در کنار تلویزیون به پایان می رسد و او آنها را به عنوان جدیدترین ویژگی های « حلقه ی محاوره ای دیرینه » می خواند که در آن اطلاعات اکنون از رسانه ها (به هنگام شام خوردن) به دست می آید و نه از دوستانی که با آنها در حال صرف غذا هستیم.

علی رغم ظاهر کتاب، « مهمانی » در استدلال ها و نظم و ترتیب هایش اثری دانشگاهی و تخصصی است. اما اگر معمولا این غیر متخصصین هستند که دوست دارند سخت تر از حد انتظار کارکنند، آنچه پروفسور جونز به خواننده عرضه می کند هم بسیار مسحور کننده است و هم بسیار روشنگر.

جونز در تجزیه و تحلیل های خودش نه فقط آنچه انسان های نخستین می خوردند را مورد تحلیل دقیق قرار می دهد که حتی این موضوع را که آنها چگونه غذا می خوردند تا به این طریق بتواند شناخت دقیق تری از آنها به دست آورد. در مسیر چنین جریانی، او یک بار دیگر ثابت می کند که غذا و شیوه ای که ما در درست کردن و تعارف کردن آن انتخاب می کنیم می تواند از هر موضوع دیگری که انسان انجام داده یا ساخته است اطلاعات بیشتری از گذشته به ما بدهد.   

 

The Archeology of Table Manners.

 Kate Coloquhoun reviews Feast: Why Humans Share Food by Martin Jones.

Teleghraph.co.uk