گفتگوی اشپیگل آن لاین با خانم لوسیل آیشن گرین از قربانی های هولوکاوست
برگردان علی محمد طباطبایی
لوسیل آیشن گرین به سال 1925 در هامبورگ و در خانواده ای با ریشه های لهستانی به دنیا آمد. او تنها عضو خانواده ی خود بود که از فاجعه ی هولوکاوست جان به در برد
اشپیگل: خانم آیشن گرین، در 1941 شما همراه با خانواده ی خود به گتوی لودز تبعید شدید. در آنجا به سر خانواده ی شما چه آمد؟
آیشن گرین: مادرم از گرسنگی جان سپرد. او در 13 جولای 1942 مرد. من و خواهرم کاترین با دستان خود گور او را حفر کردیم و او را در آنجا دفن نمودیم.
اشپیگل: به سر خواهر شما چه آمد؟
آیشن گرین: طی برنامه ی به اصطلاح اسکان جدید او را به چلمنو بردند و در آنجا به قتل رساندند. البته من از این واقعه تا پایان جنگ با خبر نشدم. مطابق با قوانین سرپرستی گتو، کودکان 12 ساله در واقع هنوز به سن کافی برای اسکان جدید نرسیده بودند. اما بعدا آلمانی ها به این نتیجه رسیدند که کل برنامه به کندی بسیار پیش می رود و بنابراین آنها به گتو می آمدند و هرکه را می خواستند انتخاب می کردند. تاریخ این رویداد سه ماه پس از مرگ مادر من بود.
اشپیگل: آیا شما ناظر انتقال آنها بودید؟
آیشن گرین: بله، او در بالای کامیون ایستاده بود و چشم از من بر نمی داشت تا این که بالاخره در میدان دید من به کلی ناپدید شد. من آخرین بازمانده ای بودم که او در زندگی اش داشت.
اشپیگل: در تابستان 1944 گتوی لودز منحل شد. به سر شما چه آمد؟
آیشن گرین: این در آگوست 1944 بود. ما را به آشویتس بردند، به بیرکناو.
اشپیگل: آیا شما هیچ تصوری از آنچه در انتظار شما بود داشتید؟
آیشن گرین: خیر. در آغاز ما اصلا هیچ نمی دانستیم. تا آن زمان ما واژه هایی مانند « اتاق گاز » و « کوره های آدم سوزی » را نشنیده بودیم و نمی دانستیم که آنها چیست. اما طولی نکشید که این واژه ها میان اسرا درگوشی ردوبدل می شد. و البته هنوز هم از آنها به درستی سردرنمی آوردیم. تنها کار ما این بود که از یکدیگر می پرسیدیم « کوره ی آدم سوزی دیگر چیست ؟ » یا « اتاق گاز دیگر چه صیغه ای است؟ » . بعد از چند روز در بیرکناو ما پی بردیم که آنها اسرا را به قتل می رسانند. یعنی آنها را در اتاق های گاز خفه کرده و سپس جسد آنها را می سوزاندند. در هر حال ما بوی سوختگی را استشمام می کردیم و دود حاصل از آنها را می دیدیم.
اشپیگل: شما برای چه مدت در آشویتس بودید؟
آیشن گرین: فقط برای چند هفته.
اشپیگل: یعنی مقدار دقیق آن را به خاطر نمی آورید؟
آیشن گرین: در اختیار من ساعت یا تقویم یا دفتر خاطرات نبود. تقریبا هیچ چیز نداشتم.
اشپیگل: بنابراین فقط منتظر بودید؟
آیشن گرین: بله. روزی سه بار ما را صدا زده و به ما تکه ی کوچکی نان می دادند و اگر کمی خوش شانس بودیم شب ها به ما سوپی بسیار رقیق هم داده می شد. در محوطه ی کوچکی که ما زندانی بودیم در مجموع 500 اسیر زن محبوس بودند.
اشپیگل: و بعد چه شد؟
آیشن گرین: یک روز ما را به هامبورگ به اردوگاه کار اجباری بندر دساور بردند. در واقع به مکانی وابسته به اردوگاه کار اجباری نوین گامه. ما در یک انبار بزرگ خالی روی زمین می خوابیدیم و هر روز صبح نگهبان های اس اس ما را به محل کار خود در محوطه ی شرکت کشتی سازی Blohm & Voss هدایت می کردند.
اشپیگل: تا آنجا را از قلوه سنگ ها پاکسازی کنید؟
ایشن گرین: بله. از آنجا که زمستان بود کار ما هم بسیار طاقت فرساتر بود. مرتب برف و باران می آمد. لباس های ما بسیار درب وداغون بودند و چیزی شبیه به یک بارانی نازک که یک نوار زرد رنگ از بالا تا به پائین آن ادامه داشت. سر های ما را تراشیده بودند و هوا واقعا سرد بود. عاقبت کار تمامی ما یا سینه پهلو بود یا بیماری سل. ما می بایست با دستان خالی کار می کردیم. در پایان کار، آنها ما را به یک کمپ مونتاژ بردند، به برگن بسلن. و احتمالا علت آن این بود که جنگ به سرعت به پایان کار خود می رسید.
اشپیگل: و این آیا همان زمانی بود که آنها اردوگاه را به حال خود رها کرده بودند، یعنی فقط چند هفته قبل از آزادی؟
آیشن گرین: بله. تقریبا دیگر غذایی باقی نمانده بود. مرده ها روی معابر ولو شده بودند و در هر گوشه ی سالن هایی که در آن زندانی بودیم جنازه ای افتاده بود.
اشپیگل: شما در آن زمان تقریبا بیست ساله بودید. واقعا چگونه می توانستید با یک چنین وضعیتی کنار بیایید؟
آیشن گرین: شما به مرگ پی می بردید. آن را می دیدید. رایحه اش را استشمام می کردید و با این وجود روی خود را برمی گرداندید. ما می دانستیم که زنده بیرون رفتن از برگن بسلن تقریبا غیر ممکن است.
اشپیگل: برای اولین بار در چه زمانی بود که شما پی بردید جنگ در حال رسیدن به پایان خود است؟
آیشن گرین: اولین نشانه ی آن زمانی بود که ما دیدیم گارد های اس اس ناگهان بر روی بازوان خود نوارهای سفیدی دوخته اند. البته ما بعد ها بود که به معنای آن پی بردیم. ما گاهی می دیدیم که آنها برای سوگواری افراد بخصوصی نوار های سیاه بر روی بازوان خود می دوزند، اما نوار سفید؟ ما هنگامی منظور از آن نوارهای سفید را فهمیدیم که تانک ها به خیابان اصلی کمپ وارد شده و انگلیسی ها از آن پیاده شدند. برای یک دقیقه ما بسیار خوشحال بودیم. اما بلافاصله این فکر به ذهن ما خطور کرد که خانواده ی ما کجا است؟ بقیه ی دوستان و آشنایان ما کجا هستند؟ دوست من پدر و مادر خودش را از دست داده بود. من والدینم را از دست داده بودم، خواهرم، خاله و عمویم. بعد همه فقط یک پرسش داشتیم: « از کجا می توان کمی آب و غذا به دست آورد ».