استفان واینبرگ
برگردان علی محمد طباطبایی
از میان تمامی کشفیات علمی که ذهن دینی را پریشان نموده هیچ کدام قدرت نظریه ی تکاملی انتخاب طبیعی داروین را نداشته است. هیچ پیشرفتی در علم فیزیک یا حتی در کیهانشناسی چنین ضربه ای را ایجاد نکرد. در دوره های آغازین مسیحیت پدر تئوفیلوس از انتاکیه و پدر کلمنت از اسکندریه دانشی را که از افلاطون همواره متداول بود و ادعا می کرد که زمین یک گوی است رد نمودند. آنها بر برداشت تحت اللفظی از حقیقت انجیل پای می فشردند و معتقد بودند که آیه های مربوط به سفر پیدایش تا مکاشفه ی یوحنا را می توان به این عنوان که زمین مسطح است تفسیر نمود. لیکن بهترین گواه به عنوان واقعیتی انکار ناپذیر برای آن که زمین کروی بود با مشاهده کشتی به دست می آمد که بدنه ی آن در پشت سطح افق از نظر ناپدید می گشت در حالی که هنوز هم دکل های آن را می شد دید. و در نهایت دوره ای رسید که نظریه ی مسطح بودن زمین دیگر ارزش حمایت کردن نداشت. در اوج قرون وسطی نظریه ی کروی بودن زمین را تمامی مسیحیان تحصیل کرده قبول داشتند. مثلا دانته به این نتیجه رسیده بود که مرکز کره ی زمین می تواند مقصد سهل الوصولی برای گناهکاران باشد. آنچه زمانی موضوعی بسیار جدی بود اکنون به یک شوخی تبدیل گردیده بود. (یکی از دوستان من در دانشگاه کانزاس یک انجمن طرفداران نظریه ی مسطح بودن زمین را ـ در به ریشخند گرفتن طرفداران نظریه ی آفرینش باوری (creationism) که می خواستند مدرسه ها « آفرینش هوشمند » (Intelligent Design) را به عنوان « جایگزینی » برای درس تکامل در برنامه ی کاری خود قرار دهند ـ ترتیب داد تا به این ترتیب مدارس عمومی کانزاس نظریه ی مسطح بودن زمین را نیز به عنوان « جایگزینی » برای نظریه ی کروی بودن زمین آموزش دهند).
پذیرش ایده ی بنیادستیزانه تری که معتقد بود زمین به دور خورشید می گردد بازهم دشوار تر بود. مگر نه آن که انجیل انسان را در مرکز درام عظیم کیهانی خود از گناه و رستگاری قرار داده بود. بنابراین چگونه زمین ما نمی بایست مرکز عالم باشد؟ تا قرن نوزدهم کیهان شناسی کوپرنیکی در دانشگاه های اسپانیا قابل مطرح ساختن و تدریس کردن نبود، اما در زمان داروین این اندیشه کسی را دیگر آزرده نمی ساخت. حتی در دوره هایی به مراتب زودتر از آن مثلا در زمان گالیله، کاردینال بارونیوس، کتابداری از واتیکان شوخی بسیار بامزه ای ساخته بود که می گفت انجیل از رفتن به آسمان برای ما تعریف می کند و نه از این که آسمان ها چگونه می گردند.
با مطرح شدن نظریه های نیوتون چالش متفاوتی در برابر دین قد برافراشت. نظریه های حرکتی و نیروی جاذبه ی او نشان دادند که چگونه پدیده های طبیعی می توانند بدون دخالت مقامات آسمانی توضیح داده شوند. این نظریه ها در همان دانشگاه نیوتون توسط هاچینسون و با استناد به دلایل دینی مورد مخالفت قرار گرفت. لیکن مخالفت با نیوتون تا قبل از به پایان رسیدن قرن هژدهم فروپاشید. افراد مذهبی خود را با این اندیشه تسلی می دادند که معجزات صرفا استثناهای گاه و بیگاه در قوانین نیوتونی هستند، و در هر حال فیزیک شدیدا ریاضی شده کسانی را که از قدرت توضیحی آن سردرنمی آوردند ابدا مشوش و نگران نمی ساخت.
اما داروینیسم موضوعی متفاوت بود. مسئله فقط این نبود که نظریه ی تکاملی داروین شباهتی به نظریه ی کروی بودن زمین در حال حرکت داشت، بلکه با پذیرش تحت اللفظی انجیل نیز در تعارض قرار می گرفت. نظریه ی نیوتون تبیینی غیر دینی برای پدیده های طبیعی فراهم می کرد که بدون دخالت الوهی در نهایت غیر قابل توضیح بود، اما در مورد تکامل داروینی این گونه نبود. مورد بدتر آن که در میان پدیده های طبیعی که توسط انتخاب طبیعی توضیح داده می شدند اتفاقا ویژگی های منحصر به فرد انسان بود که بیش از هر چیز دیگر خود انسان ها همیشه به آنها افتخار می کردند. به کمک این نظریه به شکل موجهی توضیح داده می شد که علاقه ی ما به کودکان و همسرانمان ـ و مطابق با یافته های جدید زیست شناسی تکاملی حتی منشا اصول اخلاقی مانند وفاداری و نوع دوستی و صداقت نیز ـ در تکامل انسان قرار دارند و نه در روحی که خداوند آن را آفریده است.
با این فرض در هم کوبنده که ریشه ی دین مبتنی بر سنت را می توان از نظریه ی تکاملی استخراج کرد نباید عجیب باشد که جدی ترین، شیوا ترین و آشتی ناپذیرترین دشمنان امروزی دین در میان زیست شناسانی که در درک تکامل به ما یاری می رسانند قابل یافتن هستند: اول فرانسیس کریک و اکنون ریچارد داوکینز. داوکینز در کتاب « توهم خدا » از کتاب های قبلی خود در زیست شناسی و دین بسیار فراتر رفته و تمامی جنبه های دین را مورد حمله های سخت قرار می دهد ـ نه فقط دین سنتی که حتی دسته بندی دوپهلوتر مدرن از دین داری هایی را که اغلب نام های خودشان را از جریان های دیگر اقتباس کرده اند. اما تندترین ادعای او در این کتاب این است که ادامه ی باور به خدا خودش هم پیامدی از انتخاب طبیعی است ـ عملی که یا مطابق با یکی از کتاب های دین همر، زیست شناس، به نام « ژن خدا » از ژنهای ما ناشی می شود و یا آنچه شاید درست تر است ـ مطابق با نظر خود داوکینز ـ به meme (1) باز می گردد، یعنی مجموعه ای از باورهای فرهنگی و تصوراتی که در شیوه ای غیر زیست شناختی اما داروینی گرایش به آن دارد که از یک نسل به نسل دیگر منتقل شود. این گونه نیست که meme خودش به فرد مومن یا به ژنهای او برای بقاء کمک می کند، بلکه در واقع سرشت خود meme است که به بقا گرایش دارد.
برای مثال اگر دینی به پیروان خود آموزش دهد که خدا بی اعتقادی را مورد مجازات قرار می دهد، ادامه ی باور مومنین به این دین به طور طبیعی مورد مساعدت قرار می گیرد. یک چنین دینی مستعد باقی ماندن است چنانچه تهدید به مجازات به اندازه ی کافی ترسناک باشد. برعکس اگر یک دین چنین بیاموزاند که افراد بی دین و بی ایمان پس از مرگ فقط برای مدت کوتاهی تحت شرایط نسبتا دشوار قرار می گیرد، و سپس با مومنین واقعی به سعادت ابدی می رسند، در حفظ خود و پیروانش دچار مشکل خواهد شد. بنابراین طبیعی است که در مسیحیت و اسلام مبتنی بر سنت، بی ایمانی معادل با بدترین جنایت است و جهنم اقامتگاه دائمی بی دینان. پس تعجبی ندارد که پائول اردوس، ریاضی دان، همیشه از خدا به عنوان فاشیست برین (Supreme Facist) یاد می کند. کتاب داوکینز هم به مسیحیت و هم به اسلام می پردازد، ادیانی که به طور سنتی اهمیت ایمان دینی را مورد تاکید قرار می دهند، در حالی که او در آنجا چندان توجهی به دین یهود، هندوئیسم و آئین شینتو ندارد، ادیانی که پیوسته به گروه های قومی خاص محدود هستند و به انجام دقیق مناسک اهمیت بیشتری می دهند تا به داشتن خود ایمان دینی.
داوکینز مانند اردوس از خدا بیزار است. او خداوند تورات را این گونه توصیف می کند: « نامطبوع ترین شخصیت در تمامی داستان های آن: حسود و مفتخر از آن، یک موجود غیر عادی، تنگ نظر و ایرادگیر، نا عادل و کینه توز، انتقام جویی خونریز، یک زن ستیز، مردم آزار، مبتلا به خودبزرگ بینی، سادیست خودآزار، یک ضعیف کش و دمدمی مزاج بداندیش ». او عقیده ی توماس جفرسون در باره ی انجیل عهد جدید را با نظر مساعد نقل می کند: « خدای مسیحیت موجودی است با سرشتی هولناک ـ بی رحم، بی گذشت، دمدمی مزاج و ظالم ». چنین خدایی البته منش بسیار منفی پیدا می کند. اما داوکینز ظاهرا قصدش این است که خواننده را شوکه کند. لیکن دشنام های او دارای نیتی سازنده نیز هست. او با حمله کردن به خدای کتاب مقدس می خواهد اقتدار و نفوذ فرمان های آن خدا را تضعیف کند ـ فرمان هایی که تفسیرهایشان بشریت را به تاریخ شرم آوری از مفتشین کلیسایی، صلیبیون و جهادی ها هدایت کرده است. داوکینز خواننده را با جزئیات سبعانه بسیاری آشنا می کند. اما کافی است که ما فقط به تیترهای خبری امروز نگاهی بیندازیم تا به سهم خودمان موارد مشابهی را بیابیم. بنا به بعضی دلایل داوکینز در باره ی خدای قرآن نظر نمی دهد، شخصیتی که لابد همان صفت های منفی نیز به او تعلق می گرفت.
بررسی های انتقادی « توهم خدا » در New York Times و در New Republic داوکینز را به خاطر رد تحقیرآمیزانه ی برهان های سنتی برای وجود خدا مورد سرزنش قرار می دهند. من با داوکینز در انکار این برهان ها موافق هستم، اما اگر جای او می بودم تا اندازه ای به نحو دیگری پاسخ می دادم. « برهان هستی شناختی » آنسلم قدیس ابتدا از ما می خواهد که بپذیریم می توان چیزی را به تصور درآورد که از آن بزرگتر را نمی توان مجسم کرد. همین که با او در این خصوص موافقت کنیم، فیلسوف حیله گر ادامه می دهد که آنچه ما به تصور درآورده ایم باید وجود هم داشته باشد، زیرا اگر وجود نداشته باشد پس چیزی مشابه آن که واقعا وجود دارد از آن بزرگتر خواهد بود. و این وجود بزرگتر که واقعا وجود دارد مگر چه چیزی می تواند باشد غیر از خداوند؟ و هوالمطلوب. از راهبی به نام گوانیلو (2) که در زمانه ی خود آنسلم می زیست تا فیلسوفان معاصر مانند جی . ال . مکی و الوین پلنتینجا همگی موافق هستند که برهان آنسلم پایش می لنگد، هرچند که میان آنها در این مورد که اشکال آن در کجا است اختلاف نظر وجود دارد. نظر خود من این است که این برهان خاصیت چرخشی دارد: اگر از همان اول وجود یک خدا را فرض نگرفته باشیم دیگر صحت ندارد که می توان چیزی را به تصور در آورد که از آن بزرگتر را نمی توان به تصور درآورد. برهان آنسلم پیوسته در شکل های متفاوتی ظاهر گشته و از نو ابطال گردیده، آنچه تا حدی شبیه به یک بیماری واگیردار است که می توان آن را به کمک آنتی بیوتیک شکست داد، اما سپس میکروب ها تحول یافته و دوباره ظاهر می شوند به طوری که هر دفعه باید از نو مغلوب گردند.
« برهان هستی شناختی » اگر چه به لحاظ منطقی ضعیف تر هم هست، اما فیزیکدان ها نسبت به آن جاذبه ی بخصوصی احساس می کنند. این برهان در اساس بر این ادعا است که هرچیزی دارای یک علت اولیه است و از آنجا که این زنجیره ی علیت ها نمی تواند تا ابد ادامه یابد پس باید در یک علت اولیه به پایان برسد که ما آن را خدا می نامیم. ایده ی یک علت غایی بسیار فریبنده است و در واقع رویای فیزیک ذرات اولیه یافتن نظریه ی نهایی علت اصلی برای زنجیره ی تبیین هایی است که در طبیعت می بینیم. مشکل اینجا است که یک چنین نظریه ی نهایی مبتنی بر ریاضیات هرگز با آنچه معمولا به عنوان خدا تلقی می شود نقطه ی اشتراکی ندارد. چه کسی به درگاه مکانیک کوانتومی دست دعا بلند می کند؟ فرد مومن می تواند به درستی استدلال کند که هیچ نظریه ای در فیزیک نمی تواند اولین علت باشد، زیرا در چنین صورتی هنوز هم می توانیم متعجب باشیم از این که چرا این نظریه کنترل طبیعت را در اختیار دارد و نه بعضی نظریه های دیگر. به این ترتیب در همین مفهوم خدا هم نمی تواند آن علت اولیه باشد، زیرا ما هر برداشت و تصوری از خدا داشته باشم باز هم می توان متعجب بود که چرا جهان توسط یک چنین خدایی حکومت می شود و نه بعضی انواع خدایان دیگر.
آن برهانی که به لحاظ تاریخی نسبت به بقیه از قدرت اقناع بیشتری برخوردار است برهان اثبات آفریدگار از روی آفریده (argument from design) است. در اینجا فرض می شود که جهان در مجموع (و زندگی به طور اخص) چنان به طور حیرت انگیزی صورت پذیرفته است که فقط می تواند اثر دست یک صانع برین (suprime Designer) باشد. دستاورد عظیم دانشمندان از نیوتون گرفته تا کریک و داوکینز پیوسته ابطال این برهان به کمک تبیین جهان بوده است.
این که توماس ناگل در نقد خود در نیویورک تایمز داوکینز را به این عنوان که یک « فیسلوف غیرحرفه ای » است مورد بی مهری قرار داده و تری ایگلتون در London Review of Books داوکینز را به خاطر فقدان آموزش الهیات به ریشخند می گیرد برای من موردی بسیار ناراحت کننده است. آیا باید به این نتیجه گیری برسیم که اظهار نظرهایی در باره ی موضوعات فلسفی یا دینی را فقط باید اهل فن به عمل آورند و نه مثلا دانشمندان علوم طبیعی یا حتی مردم عادی؟ این درست مانند آن است که گفته شود فقط متخصصین در علم سیاست هستند که اجازه دارند دیدگاه های خود را در باره ی سیاست بیان کنند. به ویژه قضاوت تری ایگلتون بی مورد است. مانند آن است که گفته شود هیچ کس حق آن را ندارد که اعتبار طالع بینی را مورد قضاوت قرار دهد مگر آن که استاد طالع بینی باشد.
آنجایی که به باور من داوکینز به راه خطا می رود این است که به نظر نمی رسد گستره ای را که نظرگاه های او فتح نموده به درستی درک کرده باشد. با صرف نظر از ظهور اسلام در اروپا، زوال ایمان جدی به مسیحیت در میان اروپایی ها چنان به طور وسیع تبلیغ شده است که داوکینز برای بیشتر مثال هایش در باره ی ایمان اصلاح نشده ی دینی به ایالات متحده روی می آورد. داوکینز توجه بیشتر به دین در ایالات متحده آمریکا را به این واقعیت نسبت می دهد که آمریکایی ها هرگز یک کلیسای رسمی نداشته اند، ایده ای که احتمالا او از توکویل برداشت کرده است. لیکن با وجودی که شاید بیشتر آمریکایی ها از ارزش دین مطمئن هستند، آنها تا آنجا که من می بینم در باره ی این که حقیقت دین خود آنها چه چیزی را می آموزد آنقدر ها هم مطمئن نیستند. بر اساس یک مقاله ی جدید در نیویورک تایمز اوانگلیست های آمریکا از یک نظر سنجی دچار نومیدی شدید شده اند، نظر سنجی که نشان می دهد فقط 4 درصد از نوجوانان آمریکایی وقتی بزرگ شوند « مسیحیان معتقد به انجیل » خواهند بود. بیشتر گروه های مسیحیان به لحاظ تاریخی به طور پیوسته بر این عقیده بوده اند که بدون ایمان واقعی به مسیح از رستگاری هم خبری نخواهد بود. اگر شما واقعا یقین دارید که شخصی بدون چنین ایمانی به مسیح محکوم به اقامت دائم در جهنم است پس ترویج آن ایمان و سرکوب بی ایمانی به طور منطقی مهمترین چیز در جهان خواهد بود ـ به مراتب مهم تر از صرفا فضیلت های سکولار مانند بردباری و تساهل دینی. با این وجود بردباری دینی در آمریکا امری بسیار متداول است. هرکس که به طور علنی در آمریکا نسبت به بعضی از ادیان بی احترامی کند دیگر نمی تواند برای پست های مهم حکومتی انتخاب شود. با وجودی که ملحدان آمریکایی شاید در برنده شدن در انتخابات مشکل داشته باشد، اما مردم آمریکا تقریبا نسبت به ما بی باوران به دین تساهل را رعایت می کنند. بسیاری از دوستان خوب من در تگزاس که از مسیحیان دوآتشه هستند برای دیندار کردن من تلاشی به خرج نمی دهند. شاید این نشانه ای باشد از آن که اگر من برای همیشه به جهنم تبعید شوم برای آنها اهمتی ندارد، اما من ترجیح می دهم این گونه فکر کنم که (آنچه باپتیست ها و پرسبترین ها شخصا به من گفته اند) آنها در باره ی بهشت و جهنم خیلی هم مطمئن نیستند. من اغلب این نکته را می شنوم (حتی یک بار از کشیشی آمریکایی) که این که انسان دین و ایمانی دارد یا ندارد آنقدر ها هم مهم نیست، مسئله ی مهم این است که ما چگونه با یکدیگر رفتار می کنیم. البته من این شور و احساس را تحسین می کنم، اما تصور کنید که می خواهیم برای لوتر یا کالون یا پولس مقدس توضیح دهیم که « باورهای افراد اهمیتی ندارند ». نکته هایی از این قبیل عقب نشینی بزرگ مسیحیت را از محوطه ای نشان می دهد که زمانی در اشغال آنها بود، عقب نشینی که می توان آن را به یک مکاشفه ی جدید نسبت داد، اما البته به ضرر از دست دادن یقین دینی.
بیشتر مسئولیت سست تر شدن یقین دینی در جهان مسیحیت را باید به حساب علوم طبیعی گذارد. حتی افرادی که دین آنها احتمالا آنها را به خصومت با رفتار متظاهرانه ی علمی متمایل می سازد درک می کنند که باید برای انجام صحیح کارها بر علم تکیه کنند و نه بر دین. لیکن در جهان اسلام این تحول با همان ابعادی که در غرب به وقوع پیوسته هنوز به انجام نرسیده است. در جهان اسلام نه فقط می توان مخالفت دینی با نظریه های بخصوص علمی را مشاهده کرد ـ آنچه در غرب نیز گاه و بیگاه دیده می شود ـ که یک دشمنی گسترده با خود علم را. دوست فقیدم فیزیکدان برجسته پاکستانی عبدالسلام برای متقاعد ساختن حاکمان کشورهای حاشیه خلیج فارس جهت سرمایه گذاری در بخش آموزش و تحقیقات علمی تلاش بسیار نمود. اما او به این نتیجه رسید که هرچند آنها به خود فن آوری بسیار مشتاق و علاقمند هستند، اما احساس می کنند که علوم طبیعی چالش بزرگی در برابر ایمان دینی است. در 1981 اخوان المسلمین مصر خواستار متوقف کردن آموزش عملی شدند. من به خوبی می دانم که در عرصه های علمی هرچند که در غرب دانشمندان مسلمان با استعدادی وجود دارند که به صورت ثمربخشی مشغول فعالیت هستند، اما چهل سال است که من هنوز هم یک تحقیق علمی در زمینه ی فیزیک یا نجوم از یک کشور اسلامی ندیده ام که ارزش مطالعه داشته باشد. و البته آنهم با وجود این واقعیت که در قرن نهم میلادی در حالی که در اروپا تقریبا از علم خبری نبود، بزرگترین مرکز تحقیقات علمی جهان « خانه ی خرد » در شهر بغداد بود.
اما دریغ که اسلام در قرن 12 میلادی موضعی مخالف با علم اتخاذ نمود. با نفوذترین چهره در این خصوص فیلسوف مشهور ابوحامد غزالی بود، کسی که در کتابش « آشفتگی فلاسفه » درست برضد قوانین طبیعت و به این دلیل که هر قانونی دست و بال خداوند را می بندد به مخالفت برخاست. مطابق با نظر غزالی تکه ای پنبه که در آتش می سوزد نه به خاطر حرارت زیاد است که شعله ور می شود بلکه به این دلیل است که خداوند چنین می خواهد. پس از غزالی دیگر در کشورهای اسلامی علومی که ارزش یادآوری داشته باشند به وجود نیامد.
پیامدهای آن وحشتناک بودند. هرچه هم که انسان در باره ی مسلمان هایی که خود را در شهرهای پرجمعیت اروپا و اسرائیل منفجر می کنند یا هواپیماها را به آسمان خراش ها می کوبند فکر کند، چه کسی می تواند مورد تردید قرار دهد که یقین ایمان دینی آنها به این اعمال خود با تغییر جهت اسلام از سوی علم مرتبط است. جورج دبیلو بوش و بسیاری دیگر می خواهند باور کنیم که تروریسم تحریف و تغییر شکلی از اسلام است و این که اسلام دین صلح و آرامش است. البته گفتن چنین چیزی برای یک سیاستمدار تدبیر خوبی است، اما اظهار نظرهایی در این باره که (ماهیت) « اسلام » چیست چندان منطقی و مفهوم به نظر نمی رسد. اسلام مانند ادیان دیگر توسط انسان به وجود آمده و به همان زیادی انسان هایی که خود را مسلمان می دانند، عملا برداشت های بسیار متفاوتی از اسلام هم وجود دارد. (همین نکته را هم البته می توان در مورد روایت شخصی تر تری ایگلتون از دین مسیح به کار برد). من نمی دانم به کدام دلیل می توان گفت که شخص صلح جو و خوش نیتی مانند عبدالسلام در مقایسه با یک جنگجوی مقدس حزب الله یا جهادی بیشتر مسلمان است ـ یا در مقایسه با روحانی هایی که در سراسر جهان موعظه ی نفرت و خشونت می کنند و یا آن مسلمان هایی که برعلیه توهین های کذایی نسبت به دین خود تظاهرات راه می اندازند اما بر ضد فجایعی که به نام دین خود آنها روی می دهد ساکت می مانند. (اتفاقا عبدالسلام خود را مسلمانی متدین می دانست اما به فرقه ای وابسته بود که بیشتر مسلمان ها آن را بدعت آمیز می دانند و به همین خاطر سال ها اجازه ی بازگشت به پاکستان را نداشت.
برخورد داوکینز به اسلام درست مانند برخورد او نسبت به هر دین تاسف انگیز دیگری است. اما در اینجا تفاوتی هم وجود دارد که از دید او پنهان مانده است. این تفاوت در گستره ای است که در آن یقین دینی در جهان اسلامی به زندگی خود ادامه داده و در زیان هایی که به دیگران می رساند. بی طرفانه بودن ریچارد داوکینز از روی حسن نیت است، اما در واقع بی مورد و نابجا است. من در این فقدان علاقه و احترام نسبت به تمامی ادیان با او سهیم هستم اما در روزگاری که ما در آن به سر می بریم بلاهت خواهد بود که تمامی ادیان را به یک اندازه مورد انتقاد و بی مهری قرار دهیم.
پروفسور استفان واینبرگ استاد فیزیک و نجوم در دانشگاه تگزاس است و برنده ی جایزه ی نوبل در فیزیک. از جمله جوایز دیگر وی دریافت نشان ملی ایالات متحده در علم است. وی همچنین از اعضای خارجی در Royal Society of London است. مهمترین کتاب های وی: اولین سه دقیقه (1977)، رویاهایی در باره ی رسیدن به یک نظریه ی نهایی در علم (1992) و مواجهه (2001) است.
1: ایراد گوانیلو در واقع این بود که با چنین استدلالی که آنسلم آورده وجود هر چیز تخیلی را هم می توان به اثبات رساند. مترجم.
2: meme اصطلاحی است که در 1976 توسط خود داوکینز وضع شده است و به واحدی از اطلاعات فرهنگی اشاره دارد که از یک انسان به دیگری قابل انتقال است. مثالی برای آن باورها، مد های لباس و سبک های هنری است. مترجم.
A Deadly Certitude by Steven Weinberg.
Timesonline.co.uk