ریچارد داوکینز
برگردان علی محمد طباطبایی
انسان های دیندار به هنگام رویارویی با علم به سه گروه کلی تقسیم می شوند. من مایلم آنها را با این اصطلاح ها نامگذاری کنم: هیچ دانان، همه چیز دانان و آشتی جویان. حدس من آن است که دکتر جان هابگوود اسقف اعظم یورک احتمالا به گروه سوم متعلق است، بنابراین من باید با پرداختن به این گروه بحث خود را آغاز کنم.
آشتی جویان به درستی با این واقعیت کنار آمده اند که دین نمی تواند با علم در زمین خودش به رقابت بپردازد. به عقیده ی آنها میان علم و دین مبارزه ای در جریان نیست، زیرا آنها هرکدام در باره ی موضوعات مختلفی هستند. روایت انجیلی از منشا جهان (منشا حیات، تنوع گونه ها و منشا انسان) ـ اکنون دیگر روشن شده است که همگی غیر واقعی بوده است.
آشتی جویان با این موضوع دشواری ندارند، زیرا به باور آنها پرسش از واقعی بودن داستان های انجیلی به شدت ابتدایی و تقریبا نشان دهنده ی کج سلیقگی است. البته از نظر آنها داستان های انجیلی واقعی هستند اما واقعی نه در معنای تحت الفظی آن، زیرا علم و دین برای سلطه بر یک قلمرو به رقابت جویی نمی پردازند، بلکه هرکدامشان به مسائل متفاوتی مربوط می گردند. هردوی آنها واقعی هستند، اما هرکدام به شیوه ی خودشان.
یکی از اصطلاح های مورد علاقه و کاملا بی معنای آنها « گستره ی دینی » است. شما با این اصطلاح در این قبیل اظهارنظر ها برخورد می کنید: « علم تا آنجا که به خودش مربوط است بسیار خوب است، اما علم گستره ی دینی را از نظر دور می دارد ».
هیچ دانان یا بنیادگرایان از یک جهت با صداقت بیشتر رفتار می کنند. آنها به تاریخ به درستی برخورد می کنند و تشخیص می دهند که تا همین اواخر یکی از کارکردهای اصلی دین نقش علمی آن بود: تبیین هستی، جهان، زندگی. در نگاهی تاریخی بیشتر ادیان دارای کیهان شناسی و زیست شناسی اند. تصور من این است که اگر شما امروز از مردم این پرسش را مطرح کنید که چه توجیهی برای اعتقاد خود به خدا دارند پاسخ خواهند داد که چون چنین باوری علمی است. بیشتر مردم به عقیده ی من بر این اندیشه اند که شما برای تبیین وجود جهان و به ویژه تبیین حیات محتاج به (باور به) خدا هستید. هرچند آنها اشتباه می کنند، اما نظام آموزشی ما به طریقی است که بسیاری واقعیت را نمی دانند.
آنها نسبت به تاریخ نیز با صداقت برخورد می کنند، زیرا می دانند که نمی توان از دخالت علمی دینی گریخت. جهان بدون خدا کاملا از جهانی که در آن خدایی وجود دارد متفاوت خواهد بود. در یک علم فیزیک یا زیست شناسی که خدایی وجود دارد دیدگاه ها نسبت به همه چیز فرق خواهد داشت. به این ترتیب اغلب ادعاهای بنیادین دین علمی هستند. دین یک نظریه ی علمی است.
من گاهی متهم به عدم بردباری خودپسندانه در برخوردهای خود با طرفداران نظریه خلقت باوری می شوم. خودپسندی صفتی نامطلوب است و من باید متنفر باشم از این که نسبت به من این گونه اندیشه شود. اما مرزهایی هم وجود دارد. مقایسه ای که به دنبال می آید برای آن که بدانیم وقتی از کسی که یک محقق پیگیر تکامل است خواسته می شود که با طرفداران نظریه ی خلقت باوری به بحث بپردازد چه احساسی خواهد داشت مقایسه ی منصفانه ای است. تصور کنید که شما یک محقق تاریخ باستان هستید که عمر خود را با مطالعه و بررسی بسیار مبسوط در تاریخ روم سپری کره اید. و حالا کسی که مدرک او مهندسی علوم دریایی است یا در موسیقی قرون وسطایی تخصص دارد می آید و سعی می کند به شما ثابت کند که اصلا چیزی به نام روم وجود نداشته است. آیا برای شما فرونشاندن ناشکیبایی تان دشوار نیست؟ و آیا این شباهتی به خودپسندی دارد؟
گروه سوم یا همه چیز دانان (من با بی مهری آنها را چنین می نامم زیرا موضع آنها از نظر من ارباب منشانه است) بر این اندیشه اند که دین برای مردم خوب است و شاید حتی برای جامعه. و شاید از این جهت خوب است که دین آنها را در رویدادهایی مانند مرگ نزدیکان و مصیبت هایشان تسلی می دهد، زیرا دین برای جامعه به منزله ی اصول اخلاقی است.
این که باورهای فعلی دین حقیقت دارد یا ندارد از نظر آنها مهم نیست. شایداصلا خدایی هم وجود نداشته باشد. ما انسان های فرهیخته می دانیم که نشانه های بسیار اندکی برای اثبات او وجود دارد، چه رسد به موضوعاتی از قبیل زایش مسیح از مریم باکره یا رستاخیز. موضوع کم اهمیت عدم وجود احتمالی خداوند را می توان به خاطر خیر اجتماعی بزرگتر آن نادیده گرفت. من نیاز بیشتری به پرداختن به این گروه نمی بینم زیرا آنها ادعایی در باره ی شرکت در حقیقت علمی ندارند.
اکنون باید به آشتی جویان بازگردیم. استدلالی که آنها مطرح می کنند یقینا ارزش بررسی بیشتری دارد. به باور من باید به این نتیجه برسیم که استدلال آنها از دو گروه دیگر اندکی مهم تر است. خدا یک مرد کهنسال با ریش سفید که در آسمان نشسته باشد نیست. اما بالاخره چیست؟ و اکنون نوبت به سخنان دوپهلویی می رسد که بسیار متنوع هم هستند: « خدا در آن بیرون نیست، بلکه در دورن خود ما است »، « خدا دلیل وجود همه ی چیزهای دیگر است »، « خداوند جوهر حیات است »، « خداوند جهان است »، « آیا شما به جهان اعتقاد ندارید؟ »، « البته که به جهان باور دارم »، « پس شما به خدا هم باور دارید »، « خداوند عشق است، آیا به عشق باور ندارید؟ »، « بله، پس شما به خدا هم باور دارید ».
فیزیکدانان معاصر هنگامی که در باره ی پرسش هایی از قبیل چرا انفجار بزرگ اولیه به وقوع پیوسته، چرا قوانین فیزیک همین هستند که هستند و نه قوانین دیگری، چرا اصلا جهان وجود دارد و امثالهم گاهی تا اندازه ای به سخنان خود رنگ و لعاب عرفانی می زنند. بعضی اوقات فیزیکدانها به این سخن توسل می جویند که در جهان یک جوهر درونی معما گونه وجود دارد که ما از آن سر در نمی آوریم و شاید هرگز هم موفق به شناخت آن نشویم و شاید حتی ادعا کرده و بگویند که این معمای درونی نام دیگری است برای خدا. و یا همانگونه که اخیرا استیون هاوکینز گفته اگر بتوانیم از این اسرار سردربیاوریم شاید بتوانیم به درون ذهن خدا هم وارد شویم.
مشکل اینجاست که خدا در این مفهوم پیچیده ی فیزیکی هیچ شباهتی به خدای انجیل یا ادیان دیگر ندارد. وقتی یک فیزیکدان می گوید خدا نام دیگری برای ثابت پلانک است یا خدا یک سوپر استرینگ است ما باید آن را به عنوان یک روش بدیع استعاری برای گفتن این که طبیعت سوپر استرینگ یا ارزش ثابت پلانک یک معمای تمام کمال است تلقی کنیم و علی الظاهر کمترین ارتباطی با موجودی که می توان گناهان ما را ببخشد، به دعاهای ما گوش دهد و آن کسی که به خواندن نماز در سر وقت یا به کامل بودن پوشش بدن انسان اهمیت می هد ندارد یا به آن وجودی که قادر است مجازات مرگ را بر پسر خودش روا دارد تا تمامی گناهان مردم جهان، چه آنها که قبلا متولد شده اند و چه آنها که بعدا به دنیا می آیند بخشیده شود.
دقیقا همین را می توان در مورد تلاش هایی برای یکی دانستن انفجار بزرگ اولیه در کیهان شناسی جدید با افسانه ی سفر پیدایش در انجیل ادعا نمود. میان اندیشه های فیزیک مدرن و افسانه های خلقت بابلی ها و یهودی هایی که به ما به ارث رسیده است فقط شباهتی بسیار ناچیز وجود دارد.
آشتی جویان در باره ی بخش هایی از تعالیم دینی که زمانی حقایق مسلم دینی و علمی به حساب می آمدند چه می گویند: آفرینش جهان و آفرینش حیات، معجزه های گوناگون انجیل عهد قدیم و جدید، بقا پس از مرگ، به دنیا آمدن فرزند از دختری باکره؟ این حکایت ها توسط آشتی جویان به افسانه های اخلاقی مشابه با آنچه Aesop (1) یا هانس کریستین اندرسن نوشته اند تبدیل می شوند. البته در این هیچ اشکالی نیست، لیکن این که آنها هرگز اعتراف نمی کنند که آنچه واقعا با این افسانه ها انجام می دهند همین است بسیار آزارنده است.
برای مثال من اخیرا سخنان خاخام اعظم سر امانوئل جاکوبوویتس را در باره ی زشتی های نژادپرستی می شنیدم. نژادپرستی زشت است و حتی مستحق استدلال بسیار بهتری از آنچه خاخام اعظم می گوید. وی چنین استدلال می کرد که آدم و حوا اجداد تمامی نوع بشر اند. از این رو تمامی انسان ها به یک نژاد یعنی به نژاد بشری متعلق هستند.
منظور از به کار بردن چنین استدلالی چه می تواند باشد؟ خاخام اعظم مردی فرهیخته است و ظاهرا اعتقادی هم به آدم و حوا ندارد بنابراین فکر می کند که در باره ی چه سخن می گوید؟ قاعدتا او باید آدم و حوا را به عنوان یک حکایت اخلاقی مورد استفاده قرار داده باشد، مانند به کار بردن قصه ی سیندرلا برای با مثال توضیح دادن بعضی موعظه های اخلاقی در خورد تحسین.
احساس من این است که روحانیون ما چنان به استفاده از حکایت های انجیل به عنوان داستان های اخلاقی عادت کرده اند که تفاوت میان واقعیت و تخیل را از یاد برده اند. این درست مانند آن است که وقتی در یک سریال پرطرفدار تلویزیونی شخصیت محبوبی مطابق با فیلمنامه می میرد، برای دوستان دیگرمان که علاقمند به آن شخصیت بودند کارت تسلیت بفرستیم.
به عنوان یکی از طرفداران نظریه های داروین من هنگامی که دین را مورد مشاهده قرار می دهم چیزی در آن وجود دارد که مرا تحت تاثیر قرار می دهد. دین الگویی از وراثت را نشان می دهد که به باور من با وراثت ژنتیکی مشابه است. اکثریت عظیمی از مردم به یک دین بخصوص ایمان دارند و به آن وابسته اند و در جهان صدها فرقه های دینی مختلف وجود دارد و هر فرد مومنی فقط به یکی از آنها وفادار است.
در میان تمامی این فرقه های دینی در جهان ما متوجه یک هماهنگی غیر عادی می شویم: اکثریت چشمگیر مردم دقیقا همان فرقه ی دینی را انتخاب می کند که والدین آنها به آن تعلق دارد و نه آن فرقه ای که دارای بهترین گواه مورد تایید آنها است یا دارای بهترین معجزات است یا بهترین اصول اخلاقی را دارد یا صاحب بهترین کلیساهای جامع و بهترین شیشه کاری های رنگی یا بهترین موسیقی ها است: وقتی باید از میان دین های موجود یکی انتخاب شود به نظر می رسد که هنر و فضیلت های بالقوه ی آنها در مقایسه با مسئله وراثت اصلا اهمیتی ندارد.
این واقعیتی غیر قابل تردید است به طوری که هیچکس نمی تواند آن را جدا انکار کند. با این وجود مردم با علم به دانستن کامل سرشت تصادفی وراثت به طریقی خود را مهار می کنند تا بتوانند به دین های « خود » باور داشته باشند و آنهم غالبا با چنان تعصبی که حتی حاضراند انسان هایی را به قتل برسانند که از دین های دیگر پیروی می کنند.
حقایق در باره ی کیهان در همه جای جهان به یک اندازه صادق است. آنها در پاکستان، افغانستان، لهستان یا نروژ با هم هیچ تفاوتی ندارند. با این حال ما ظاهرا آماده ایم بپذیریم که دینی که ما انتخاب کرده ایم موضوعی است مربوط به حادثه ای جغرافیایی.
اگر از مردم بپرسید که چرا آنها از حقیقت دین خود کاملا متقاعد شده اند آنها به وراثت متوسل نمی شوند. چنین تلقی بیش از اندازه ابلهانه است. آنها به شواهد هم مراجعه نمی کنند. اصلا چنین حقایقی برای آنها وجود ندارد و امروزه افراد تحصیل کرده نیز به این موضوع معترف اند، آنها به ایمان است که مراجعه می کنند. ایمان فرار کردن از بار مسئولیت پاسخ است، بهانه ای عظیم برای فرار از نیاز به اندیشیدن و ارزیابی شواهد. ایمان باور است، و آنهم با وجود فقدان شواهد ( و شاید اصلا به خاطر عدم وجود شواهد). بدترین چیز آن است که انسان های دیگر نیز موظف به رعایت از آن شده اند، یعنی موظف به رفتار ملایم با آنها.
اگر یک قصاب به هنگام کار معمول خود از قوانین مربوط به سوء رفتار با حیوانات پیروی نکند تحت پیگرد قانون قرار گرفته و مجازات می شود. اما اگر او شکوه کند که رفتار بد او از جمله ضروریات ایمان دینی او است ما با پوزش از او اجازه می دهیم که به کار خودش ادامه دهد. اما اگر آن قصاب هر دلیل دیگری می آورد می بایست با استدلال منطقی از آن دفاع می کرد. موضوع اینجاست که چون مسئله ی او ایمان است باید مورد رعایت و احترام دیگران قرار گیرد وگرنه انسان متهم به جریحه دار کردن حقوق انسانی او می شود.
حتی آنهایی که ایمان دینی ندارند چنان افکارشان دستکاری می شود که ایمان دیگران را رعایت کنند. هنگامی که رهبران جوامع به اصطلاح مسلمان در رسانه ها از به قتل رساندن سلمان رشدی حمایت می کنند، آنها آشکارا مرتکب تحریک دیگران به انجام جنایت می شوند ـ جرمی که آنها برای آن و به طور معمول می بایست تحت تعقیب قانون قرار گرفته و احتمالا زندانی شوند. اما آیا کسی آنها را توقیف هم کرده است؟ خیر، زیرا جامعه سکولار ما ایمان دینی آنها را رعایت می کند و اگر احساسات آنها جریحه دار شده و به آنها توهین شود با آنها همدردی نشان می دهند. اما من شخصا چنین نیستم. من حاضرم به دیدگاه های شما احترام بگذارم، اگر شما بتوانید توجیهی برای آنها داشته باشید. اما اگر تنها دلیل موجه شما برای دیدگاه هایتان این است چون شما به آنها ایمان دارید، من به آنها احترام نخواهم گذارد.
مایلم بحث خود را در بازگشت به علم به پایان برم. غالبا، بخصوص توسط آشتی جویان گفته می شود که علی رغم آن که شواهدی دال بر وجود خدا در دست نداریم، اما هیچ گواهی هم در رد و انکار او وجود ندارد، پس بهترین کار حفظ کردن گشودگی ذهن و پیوستن به لاادری ها است.
در نظر اول چنین رویکردی موضعی آسیب ناپذیر به نظر می آید، حد اقل در مفهوم سستی که از شرط بندی معروف پاسکال (2) مستفاد می شود. اما در نگاهی عمیق تر به نظر نوعی شانه خالی کردن است، زیرا همین را می توان در باره ی بابانوئل و پری دریایی هم ادعا نمود. شاید در انتهای باغ ما پری هایی زندگی می کنند. هیچ شواهدی دال بر وجود آنها در کار نیست، اما نمی توان ثابت کرد که آنها وجود هم ندارند، بنابراین نباید در مورد پری ها موضعی لاادری انتخاب کنیم؟
مشکل ما بااستدلال لاادری این است که آن را می توان در مورد هر چیز دیگری هم به کار برد. تعداد نامتناهی از باورهای فرضی وجود دارد که می توانیم بدون آن که قادر به ابطال آنها باشیم از آنها دفاع کنیم. در مجموع مردم به بیشتر آنها اعتقاد ندارند، از جمله به پری ها، تک شاخ ها، اژدهاها، بابانوئل و امثالهم. اما به طور کل مردم به یک خدای آفریننده معتقد هستند و البته همراه با سایر ملزوماتی که معمولا با دین والدین آنها همراه می شود.
به باور من علت آن این است که بیشتر مردم هرچند به گروه هیچ دانان متعلق نیستند، اما در عین حال باقی مانده ای از این احساس در آنها هست که تکامل داروینی به اندازه ی کافی قوی نیست که بتواند هرچیزی در باره ی حیات را توضیح دهد. آنچه من به عنوان یک زیست شناس می توانم بگویم این است که هرچقدر انسان در باره ی موضوع مورد بحث ما و آنچه در باره ی حیات و تکامل به دست آمده است بیشتر مطالعه کند این احساس به نحو فزاینده ناپدید خواهد شد.
مایلم یک نکته دیگر را نیز به بحث خود اضافه کنم. هرچقدر انسان اهمیت تکامل را بیشتر و دقیق تر درک کند، به همان نسبت از موضع لاادری خود فاصله گرفته و به بی خداها نزدیک تر می شود. موضوعات پیچیده ای که به لحاظ آماری نامحتمل هستند به خاطر سرشت خود در مقایسه با موضوعات ساده و به لحاظ آماری محتمل تر با دشواری بیشتری قابل توضیح هستند.
زیبایی خیره کننده ی نظریه ی داروینی تکامل این است که برای ما توضیح می دهد چگونه موضوعات پیچیده و دشوار برای درک می توانند به طرز موجهی گام به گام از منشا های ساده و سهل برای درک برخاسته باشند.
ما تبیین خود را از آغازهای بی نهایت ساده شروع می کنیم: هیدروژن خالص و مقدار زیادی انرژی. تبیین های علمی و داروینی ما را از میان مجموعه ای از گام های به خوبی شناخته شده ی تدریجی همراه خود به تمامی آن زیبایی های چشمگیر و پیچیده ی حیات می برد.
فرضیه ی جایگزین که در آن همه چز توسط یک آفریننده ی مافوق طبیعی آغاز شده است نه تنها زائد است که شدیدا نیز نامحتمل می باشد و اتفاقا در برابر آن استدلالی قرار می گیرد که در اصل برای حمایت و تایید آن به کار برده شده بود. موضوع اینجاست که هر خدایی که سزاوار چنین نام و عنوانی باشد باید موجودی باشد با هوشی فوق العاده زیاد، یک ابر ذهن با احتمالی بسیار اندک ـ یا در واقع موجودی که بسیار نامحتمل است.
حتی اگر فرض مسلم چنین وجودی بتواند چیزی را توضیح دهد (که ما نیازی به چنین توضیحی نداریم) بازهم کمکی نخواهد بود زیرا یک معمای بزرگتر از آنچه بتواند آن را حل کرده باشد را از نو مطرح می کند.
علم به ما این توضیح را عرضه می کند که چگونه پیچیدگی (امر مشکل) از سادگی (امر آسان) برخاسته است. فرضیه ی خدا هیچ گونه توضیح ارزشمندی به ما نمی دهد زیرا همان چیزی را که ما می خواهیم توضیح دهیم خود به عنوان فرض مسلم از پیش پذیرفته است. فرض مسلم او توضیح امر دشوار است، اما آن را همانگونه رها می کند. ما نمی توانیم ثابت کنیم که خدایی وجود دارد، اما می توانیم با اطمینان به این نتیجه برسیم که وجود او بسیار بسیار نامحتمل است.
1: نویسنده ی افسانه های یونان که در قرن ششم قبل از مسیح می زیست.
2: به طور بسیار خلاصه این شرط بندی از این قرار است. ما باید بردهای ممکن خود را به حداکثر و باخت های ممکن خود را به حد اقل برسانیم. بر اساس برهان شرط بندی پاسکال بهترین راه برای این کار اعتقاد به خدا است. به نقل از کتاب الفبای فلسفه اثر نایجل وار برتون ترجمه ی مسعود علیا. مترجم.