باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

گفتگوی اشپیگل با بازمانده ی آشویتس

ارنست دبلیو مایکل

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

 

وظیفه ی ارنست دبلیو مایکل در اردوگاه آشویتس صدور جواز مرگ بود، اما پس از پایان جنگ وی به تهیه ی گزارشهای خبری در باره ی دادگاه نورنبرگ پرداخت و آنها را با همان  شماره ی زندانی که در آشویتس به او داده شده بود امضا می کرد. سپس برای انجام یک گفتگو با هرمان گویرنگ (از رهبران نازی ها) دعوت از او به عمل آمد.

 

 

اشپیگل: آقای مایکل وقتی جنگ جهانی دوم آغاز شد برداشت شما از آن چه بود؟

 

مایکل: به خاطر دارم که دوم سپتامبر 1939 بود که سروکله ی یک افسر نازی در آستانه ی در منزل ما پیدا شد. او نگاهی به من انداخت و گفت: « ارنست مایکل ؟ ». من با حرکت سر جواب مثبت دادم. او سپس چنین گفت: « 6 صبح فردا در ایستگاه قطار خواهی بود ». من می خواستم سوالی از او بپرسم که او بلافاصله چنین ادامه داد: « خفه ! ». آن شب آخرین باری بود که من والدین خودم را دیدم. روز بعد مرا به اولین اردوگاه خود بردند. یعنی به فوورستن والد. در آنجا می بابست برای برداشت محصول سیب زمینی کار می کردیم. بعداً مرا به اردوگاه دیگری در پادربورن بردند.

 

اشپیگل: کار شما در آنجا چه بود؟

 

مایکل: هر جور کاری که فکرش را بکنید. آشغال جمع کردن، نظافت خیابانها. البته در آنجا با ما خیلی هم بدرفتاری نمی شد. حداقل در مقایسه با رفتاری که بعد ها در آشویتس شاهدش بودیم. فقط کافی بود که به سختی کار می کردیم. پس از تقریباً 9 ماه مرا به آشویتس آنهم در یک واگن حمل حیوانات بردند. این سفر 4 روز و 5 شب به طور انجامید. من پیش از آن چیزی در باره ی آشویتس نشنیده بودم. بنابراین نمی دانستم که برده شدن به آنجا چه معنایی می توانست داشته باشد. همه ی ما در یک چنین حال و هوای عجیبی قرار داشتیم.

 

اشپیگل: شما در گذشته جایی گفته بودید که علاقه ای به صحبت در باره ی آشویتس ندارید.

 

مایکل: آه، می دانید، در یک گفتگوی خصوصی خیلی هم البته بد نیست. اما من حقیقتاً علاقه ای به سخن گفتن علنی در باره ی آن ندارم. آشویتس واقعاً یک جهنم بود. راستش تا به امروز هم نمی دانم که من چگونه توانستم از آنجا جان سالم به در برم. 

 

اشپیگل: شما را به کدام قسمت از آشویتس بردند؟

 

مایکل: به مونوویتس، همانجایی که آنها کارخانه ای به نام بونا را ساختند که در آن کائوچوی مصنوعی به عمل می آوردند. یک روز یکی از اعضای اس اس ضربه ی سنگینی به سر من کوبید که جای زخم آن دچار عفونت شده و چرک کرد. بنابراین چاره ای نبود جز رفتن به بیمارستان اردوگاه. راستش تمامی زندانی ها از رفتن به آنجا به هر بهایی که بود پرهیز می کردند، زیرا کسی که سروکارش به آنجا کشیده می شد وضعیت خطرناکی برایش پیش می آمد. با این حال من هیچ انتخاب دیگری نداشتم. در همان حالی که من در بیمارستان بودم شخص موقری سروکله اش پیدا شد. او به دنبال کسی می گشت که خط خیلی خوبی داشته باشد که من هم داشتم.

 

اشپیگل: آنها شما را برای انجام چه کاری می خواستند؟

 

مایکل: وظیفه ی من ثبت اسناد و صدور جواز مرگ بود. البته علت هایی که ما برای مرگ زندانی ها می نوشتیم هرگز « اطاق گاز » نبود، بلکه مثلاً « ضعف جسمانی » یا « ایست قلبی » و از این قبیل بود.

 

اشپیگل: که البته این گونه عوارض نیز باعث مرگ بسیاری از زندانی ها می شد.

 

مایکل: بله، البته. بهترین دوست من والتر جلوی چشمان من در اردوگاه جان داد. من او را از مانهایم می شناختم. هر وقت که امروز از آشویتس صحبت می کنم تا حدی علتش این است که من پیش خود سوگند خورده بودم که این درد و رنج ها را هرگز نباید به فراموشی سپرد.

 

اشپیگل: پس از پایان جنگ شما اخبار دادگاه نورنبرگ را برای یک خبرگذاری جدید پوشش می دادید. آیا هرگز به خوانندگان خود بروز دادید که شما خودیکی از قربانی های آشویتس هستید؟

 

مایکل: بله، من مقاله های خود را با این عنوان امضا می کردم « خبرنگار ویژه ارنست مایکل، زندانی آشویتس به شماره ی 104995 ». من بقیه ی کار را به خود روزنامه ها محول می کردم که آیا تمایلی به استفاده از آن دارند یا خیر. بعضی از سردبیر ها مطلب را به همان شکل منتشر می کردند و البته بعضی هم نه.

 

اشپیگل: پوشش خبری یک گزارشگر از رویدادها باید تا حد ممکن بی طرفانه باشد و یقیناً خالی از احساسات فردی. آیا رعایت چنین شرطی برای شما دشوار نبود؟

 

مایکل: این حقیقت دارد که رعایت بی طرفی برای من عمل بسیار سختی بود، اما من حقیقتاً جانب انصاف را نگه می داشتم. میدانید که آنها همگی در آن دادگاه فقط چند متری آن طرف تر از من نشسته بودند: گورینگ، هس، کایتل، کالتن برونر، اشترایشر. گاهی هم پیش می آمد که من با تمام وجود دلم می خواست به طرف آنها جستی زده و همانجا خفه شان می کردم. من دائم از خود می پرسیدم: تو چطور توانستی با من چنین رفتاری داشته باشی؟ پدر و مادر من یا دوستم والتر به تو چه بدی کرده بودند؟ و بعد بالاخره یک روز وکیل گورینگ ناگهان در یکی از تنفس های دادگاه به طرف من آمد و گفت که گورینگ مایل است شخصاً با این زندانی آشویتس ارنست مایکل که مقاله هایش مرتب چاپ می شوند ملاقات کند.

 

اشپیگل: آیا بالاخره به شما این اجازه داده شده بود که با یکی از متهمین مصاحبه ای انجام دهید؟

 

مایکل: خیر، البته که نه. من به وکیل او قول داده بودم که حتی کلمه ای از آن گفتگوهای آن ملاقات را منتشر نکنم. به این ترتیب ما به سوی سلول گورینگ رفتیم. در باز شد و گورینگ در آستانه ی در با لبخندی بر گوشه ی لیش ظاهر گشت و به طرف من آمد که دست بدهد. در آن لحظه به ناگهان خشکم زد و قادر به حرکت نبودم. به دست او نگاه می کردم و سپس به صورتش و باز به دست او. آنگاه برگشتم و از سلول خارج شدم. نمی توانستم با این مرد دست دهم و چند کلامی صحبت کنم. این کار از توان من خارج بود.

 

اشپیگل: آیا بعدها از این که با او صحبت نکرده بودید پشیمان نشدید؟

 

مایکل: نه. این یک عکس العمل طبیعی بود. این مرد بالاترین مقام نازی بود که هنوز زنده بود. اما من امروز هم می توانم به خوبی حالت متحیر و حیرت زده ی گورینگ را در هنگامی که من بدون دست دادن با او از سلول خارج می شدم به خاطر بیاورم.  یک پلیس نظامی مرا تا بیرون مشایعت کرد. بله، این همان مصاحبه ی معروف من با گورینگ است و شرط می بندم که هیچ کس تا به حال چنین داستانی برای شما تعریف نکرده ، اینطور نیست؟       

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.