وندی مک الروی
برگردان علیمحمد طباطبایی
|
در بیشتر تاریخ روشنفکری، جامعهی بشری به عنوان نتیجهی طراحی آدمی یا یک قدرت برتر به شمار آمده است. در کتاب چندین جلدی « قانون، قانون گذاری و آزادی » نظریهپرداز اجتماعی فردریش فون هایک به چنین تلقی از جامعه به عنوان « خردگرایی صنع گرا » اشاره کرده و با شدت تمام بر علیه آن به بحث و استدلال پرداخته است. وی در سخنرانی خود با عنوان « تظاهر به دانش » به سال 1974 و در مراسم دریافت جایزهی نوبل در رشتهی اقتصاد دیدگاه متفاوتی در این خصوص که جامعه چگونه شکل میگیرد بیان نمود: « پذیرفتن محدودههای عبور ناپذیر معرفت بشری باید به پژوهندگان جامعه درسی در فروتنی و توازع بیاموزد، درسی که او را از این که در مبارزهی مهلک برای کنترل و نظارت بر جامعه شرکت فعال داشته باشد باز میدارد. تلاش برای چنین نظارتی بر جامعه نه فقط او را تبدیل به یک فرمانروای مستبد بر همنوعانش میکند، بلکه حتی شاید او را به نابود کنندهی تمدن بشری تبدیل نماید. تمدنی که هیچ مغزی آن را طراحی نکرده، بلکه توسط تلاشهای آزادنهی میلیونها فرد انسانی بوجود آمده است».
هایک با هرگونه تلاش برای طراحی ساختار جامعه مخالف است، یعنی با برنامه ریزی و هدایت جامعه از یک مرکز. به اعتقاد او چنین طراحی و مهندسی اجتماعی در واقع جامعه را بیشتر تخریب میکند تا این که بخواهد آن را آباد کند، زیرا جامعه نتیجهی طبیعی فعالیت آدمی است اما نه نتیجهی طراحی عامدانهی او. در کنار اقتصاددان اتریشی لودویگ فون میزس، هایک آنچه را به وجود آورد که به تحقیق بهترین نقد از نظریهها و خط و مشیهای « صنعگرایانه » است که طی قرن بیستم با محبوبیت تمام رشد یافتهاند.
هم هایک و هم میزس شاهد انهدام لیبرالیسم کلاسیک توسط دو جنگ جهانی (و البته بیشتر در جنگ اول) بودند. دولتهای زمان جنگ برای تضمین جریان مداوم تسلیحات و سایر کالاهایی که برای پیروزی وجودشان بسیار ضروری به نظر میرسید به توسط کنترل مرکزی بخش خصوصی را در محدودیت شدید قرار دادند. دولتها ذخیرههای پولی خود را افزایش دادند تا بتوانند از پس پرداخت بسیج و گردآوری عظیم نیروهای نظامی برآیند. و جنگ جلوی جریان تجارت آزاد را گرفت که لیبرالیسم کلاسیک آن را به عنوان شرط لازم صلح، رونق اقتصادی و آزادی به حساب میآورد. به طور خلاصه، همهایک و هم میزس ناظر دولت گرایی قرن بیستمی بودند که جای لیبرالیسم قرون نوزدهمی را گرفته بود.
اگر همانگونه که فیلسوف فردگرای آمریکایی راندولف برن (randolph Bourne) معتقد بود جنگ ضامن سلامتی حکومت است، پس هایک و میزس شاهد تاثیر نتیجهی منطقی کاملاً روشن آن بودند: یعنی این که جنگ برابر بود با مرگ آزادی فردی و مهندسی اجتماعی سازوکار مهمی بود که از طریق آن آزادی نابود می شد. در واقع یکی از اولین آثار میزس یعنی « ملت، دولت و اقتصاد » (1919) نتایج فاجعه آمیز برنامه ریزی مرکزی را مورد بررسی قرار میداد که از جنگ جهانی اول به این سو آغاز شده بود.
اما هایک و میزس به مخالفت با مهندسی اجتماعی صرفاً به دلایل فایده گرایانه قناعت نکردند. هر کدام از آنها جدا از دیگری نظامهای پیچیده و موشکافانه از نظریهی اجتماعی برای تبیین این که چگونه نهادهای جامعه به طور طبیعی تکامل مییابند بوجود آوردند. آنها بر این باور بودند که نهادهای یک جامعهی سالم نتایج جمعی و ناخواسته همکاری و روابط متقابل افراد هستند. برای مثال هیچ هیئت یا اقتدار مرکزی برای ابداع سخن گفتن آدمی تصمیم نگرفته تا چه رسد به طراحی زبانی پیچیدهای چون انگلیسی.
در حالی که انسانها به تنهایی برای رسیدن به اهداف خود دست به اقدام میزدند، برای تسهیل آنچه از دیگران طلب میکردند به ایجاد صدا پرداختند. بدین ترتیب سخن گفتن نتیجهی اقدام انسانی بود ولی نه نتیجهی طراحی عامدانهی او، آنچه به طور طبیعی به تکامل زبان انجامید. این تکامل شاید با راندامان و کارایی علمی به جلو نرفته باشد. اما به اندازهی کافی برای میسر گشتن تکامل تمدن موثر و کارآمد بوده است. کارایی برنامههای دولتی چنانچه با چنین چیزی مقایسه شود ابداً تاب نمیآورد.
با این حال صنعگراها استدلال میکردند که یک جامعهی برنامه ریزی نشده بی حساب و کتاب و آشفته خواهد بود و با دانش کافی میتوان جامعهای از هر نظر بی عیب و نقص و کارآمد ساخت. در چنین جامعهای نه مازادی (مصرف نشده) و نه کمبودی خواهد بود. بازارهای بورس دیگر سقوط نمیکنند و (نرخ) پول رایج دچار نوسان نمیگردد. شاید حتی بتوان به نحوی این جامعه را طراحی کرد که اعضایش در هماهنگی کامل با اهداف اجتماعی مطلوب به جلو روند، درست به همانگونه که آنها در یک جنگ دست در دست یکدیگر به سوی پیروزی گام بر میدارند.
هایک (در پاسخ آنها) بی پرده و صریح اظهار داشت که دانشی که صنع گراها در جستجویش هستند حاصل نشدنی است. غیر ممکن است بتوان طراحی اعمالی که فردا قرار است انجام شود را بر اساس آن چه دیروز مردم عملی کرده اند به انجام رساند. (اعمال) مردم را نمیتوان پیش بینی کرد. انسانها از بنیاد متفاوت از اشیاء فیزیکی هستند که دانشمندان آنها را مورد آزمایشات خود قرار میدهند. یک دانشمند میتواند هر آن چیزی را که برای دانستن حرکت یک شیء مورد نیاز است بیاموزد، و چنین دانشی با گذشت زمان نیازمند تغییر نیست. اما موجودات بشری بر اساس عوامل و انگیزههای روان شناختی دست به اقدام میزنند که پوشیده است، اغلب حتی از خود آنها. جامعه از اشیایی که بتوان آنها را طبقه بندی کرد و به پیروی از قوانین علمی واداشت تشکیل نشده است، جامعه از افراد بی نظم و غیر قابل پیش بینی به وجود آمده است.
میزس نیز در بارهی نظریهی پولی اشارهی مشابهی کرده است. او نشان داد که حتی ابزاری به ظاهر عینی برای برآورد پولی ـ شیوهای که مردم به طور غیر رسمی برای تصمیم گیریهای خود مورد استفاده قرار میدهند ـ برای برنامه ریزیهای اجتماعی گسترده تر بی فایده است. قیمتها در بهترین حالت یک گزارش تاریخی هستند. بهای نان قیمتی است مربوط به گذشته، حتی اگر این گذشتهای بسیار نزدیک باشد. این اطلاعات میتوانند در این باره که قیمت نان فردا چه مقدار خواهد بود در انسان ایجاد انتظار کنند، اما (به طور علمی) چیزی را نمیتوانند پیش بینی کنند. کمبود شدید نان میتواند قیمت را بالا برد. علاوه بر آن استفاده از دیروز برای طراحی فردا مخالف اصل بنیادی فعالیتهای بشری است: اصل تغییر که اجتناب ناپذیر است.
میزس در کتاب خود « فعالیت بشری: رسالهای در اقتصاد » (1949) چنین اظهار نظر میکند: « منشأ فعالیت بشری تغییر است. تا هر زمانی که فعالیت انسان ادامه دارد از ثبات هم خبری نیست، بلکه فقط تغییرات بی پایان وجود خواهند داشت . . . قیمتهای بازار دادههای تاریخی هستند و بیانگر شرایطی که در یک وضعیت معین از جریان تاریخ برگشت ناپذیر خود را غالب کرده اند . . . در یک حالت فرضی ـ و البته غیر معقول ـ از ثبات و تصلب هیچ گونه تغییری روی نمیدهد که برآورد یا اندازه گیری آن لازم باشد. در جهان واقعی که درگیر تغییرات دائمی است هیچ نقطهی ثابتی وجود ندارد . . . ».
از کتاب « ملت، دولت و اقتصاد » گرفته تا شاهکار میزس « فعالیت انسان » وی با شیوایی تمام بر علیه امکان کسب دانش کافی برای طراحی جامعه به استدلال میپردازد. هایک از در اثرش « نظم حسی: تحقیقی در مبناهای روان شناسی نظری » (که در 1952 چاپ گردید، لیکن گفته میشود که بر اساس کارهای او از 1919 و 1920 قرار داشته) تا مشهور ترین کتابش « راه بردگی » (1944) حوزههای گوناگونی چون معرفت شناسی و اقتصاد را برای ایجاد یک نظریهی اجتماعی با یکدیگر ادغام نمود، نظریهای که هرگونه درستی و اعتبار برنامه ریزی مرکزی را زیر سوال میبرد.
در تمامی آثار این نظریه پردازها همواره دو مفهوم خویشاوند در کنار یکدیگر مشاهده میشود: فردگرایی روش شناختی و نظم خود جوش. این مفهومها کلیدهایی هستند برای درک آن که چگونههایک و میزس با سرسختی تمام مهندسی اجتماعی را نمیپذیرند.
فردگرایی روش شناختی
میزس در کتاب « فعالیت انسان » توضیحی از آنچه او آن را « اصول فردگرایی روش شناختی » مینامد ارائه میکند: « ابتدا باید این واقعیت را درک کنیم که تمامی فعالیتها توسط افراد انجام میگیرد . . . اگر معنای فعالیتهای بی شماری که توسط افراد انجام گردیده اند را به دقت بررسی کنیم باید همه چیز در بارهی فعالیتهای کل اجتماع را بیاموزیم. زیرا یک جمع اجتماعی خارج از « فعالیتهای » اعضای منفرد خود وجود و واقعیت ندارد ». میزس مدعی بود که کلیهای اجتماعی مانند « خانواده » یا « جامعه » چیزی بیشتر از اعضای منفرد خود نیستند که آنها را تشکیل داده اند. چنین کلهایی انتزاعاتی برای نشان دادن همکاری متقابل مردم در یک شرایط ویژه مفیداند. « خانواده » مجموعهای از فعالیتهای متقابل را نشان میدهد و « فلان باشگاه » نوع دیگرش را.
در تقلیل کارکردهای گروهی به عمده ترین عناصر مبنایی اش ـ یعنی به فعالیت افراد ـ میزس اهمیت کلیهای اجتماعی را نادیده نمیگیرد. کاملاً برعکس. او توضیح میدهد که « فردگرایی روش شناختی از به زیر سوال بردن اهمیت چنین کلیهای اجتماعی بسیار به دور است. یکی از اصلی ترین وظایف فردگرایی روش شناختی توصیف و تحلیل تبدیل شدنها، ناپدید شدنها، تغییرات ساختاری و عملیات کلیهای اجتماعی است و از این نظر این تنها روشی است که برای حل رضایت آمیز این معضل مناسب است ».
به دیگر سخن فردگرایی روش شناختی ابزاری تحلیلی و قدرتمند بود که میتوانست برای کشف اصولی که بر اساس آنها گروهی از مردم با یکدیگر فعالیت متقابل انجام میدهند مورد استفاده قرار گیرد. برای شناخت جامعه این بهترین روش بود و تاکید میزس بر آن در خلا ایجاد نشده بود بلکه در پاسخ به نظریهی اجتماعی کلی نگری برخاسته بود که در اوایل قرن بیستم از محبوبیت بسیاری برخوردار بود. طرفداران این نظریه ادعا میکردند که اهمیت کل بسیار بیشتر از اهمیت مجموع اجزاء منفرد آن است. آنها میان حوزهی زیست شناسی و جامعه شناسی شباهتهای بسیار نزدیکی میدیدند و استدلال میکردند که همانگونه که برای توصیف یک سازوارهی آلی و پیچیده اصولی در سطح بالاتر مورد نیاز است تا هنگامی که بخواهیم برای مولکولهایی که آن سازواره را تشکیل میدهند تبیین مناسبی بیابیم، در مورد جامعه انسانی نیز دقیقاً به همین گونه است. اصول و ویژگیهای جدیدی در جامعه ظاهر میشوند که به طور کامل از آنچه به افراد آن جامعه نسبت داده میشود متفاوت هستند. به دیگر سخن قوانینی وجود دارد که فقط نسبت به کلیهای اجتماعی و نه نسبت به اعضای منفرد آنها قابل اعمال است. علاوه بر آن این قوانین نوظهور بر اساس قوانین علمی عمل میکنند و به روشهای برنامه ریزی (مرکزی) پاسخ مناسب نشان میدهند.
فرد به عنوان انتزاع
به همراه ظهور مارکسیسم کسانی که طرفدار نظریهی فردگرایی روش شناختی بودند اغلب مورد این اتهام واقع میشدند که « اتمیست » و یا تقلیل گرا هستند. مارکسیست ها حتی تا آنجا پیش رفته و ادعا کردند که این فرد است که انتزاع ناب محسوب میشود و نه جامعه. کلی گراهای اجتماعی در شکل افراطی خود حتی وجود فرد بدون جامعه را مورد انکار قرار دادند. همانگونه که میزس اشاره میکند « تصور از یک فرد از نظر آنها یک انتزاع توخالی است و انسان واقعی الزاماً همیشه عضوی از کل اجتماع ».
کارل مارکس همین نکته را توسط استفاده از مثالی رابینسون کروزویی بیان میکند. وی در این خصوص مجادله میکرد که یک فرد انسانی که جدا از دیگران و در یک جزیرهی خالی از سکنه بزرگ میشود یک موجود انسانی نیست. نکتهی اصلی این استدلال این بود که انسانها سازوارههایی اجتماعی هستند ـ و یا اگر بهتر میپسندید سازههای اجتماعی ـ که نمیتوانند از بافت و زمینهی تعیین شده جدا شده و باز هم انسان باقی بمانند. رابینسون کروزوی بالغ که کشتی اش در یک جزیره ی دورافتاده غرق شده بود یقیناً یک انسان بود، اما این انسانیت او از یک انطباق پیشینی با جامعه نتیجه می شد. زبان، فکر و هنر، یعنی همهی آنچه که کروزو را تبدیل به یک انسان میکرد از زندگی (قبلی اش) در اجتماع ناشی شده بود. در حالتی معکوس از منطق میزس، مارکس ادعا نمود که کلی اجتماعی که « جامعه » خوانده میشود اعضای منفرد خود را خلق میکند، یعنی کسانی که فقط آنها را می توان از طریق بررسی قوانین آن جامعه ادراک نمود. مارکس گامی جلوتر رفته و به گسترده تر کردن اصول و روش شناسی علوم ـ مانند پیش بینی پذیری و نظارت ـ به درون حوزهی جامعه تلاش نمود.
لیبرالهای کلاسیک این گونه پاسخ دادند که انسانی که در شدیدترین حالت انفراد بزرگ شده است هنوز هم میتواند به عنوان یک انسان محسوب شود. برای مثال او میتواند میزانی از حق تقدمهایی برای خودش داشته باشد و میتواند برای رسیدن به اولویتی بالاتر تلاش کند. این درست که بدون همکاری اجتماعی، ظرفیتهای اصلی و درونی انسانی شخص هرگز تکامل نخواهد یافت یا هرگز امکان ابرازنظر و ظهور را نخواهد داشت. برای مثال در چنین حالتی دیگر هیچ دلیلی برای تکامل استعداد سخن گفتن یا تشکیل خانواده وجود نخواهد داشت. اما اگر چنین شخص دورافتاده از جامعه نجات یافته و به داخل جامعه انتقال یابد، تواناییهای غیر منتظرهی او چه بسا دوباره شکوفا شوند. اما هر خصوصیتی هم که دراینجا رشد یافته باشد از استعدادهای نهفتهی خود او به عنوان یک موجود انسانی برخاسته و نتیجهی روابط متقابلی هستند که او تجربه کرده است. این ویژگیها به این خاطر به ظهور نرسیده اند که یک نظام جمعی که « جامعه » نامیده میشود به آنها اجازهی ظهور و وجود داده است.
لیبرالهای کلاسیک این ادعا را که گروهها دارای پویایی فزاینده هستند که از پویایی انسانی که در انزوا زندگی میکند بیشتر است انکار نمیکردند. این فقط در جامعه بود که تبادلات روشنفکرانه و اقتصادی روی میداد. اما اعتقاد آنها بر این بود که تفاوتها میتواند توسط تجزیه کردن پویایی گروه به فعالیتهای متقابل و پیچیدهی افراد (مجزا) توضیح داده شوند. برای مثال هر چیزی در بارهی یک گفتگو میتوانست به بیانها، زبان ایما و اشاره و سایر فعالیتهای افراد در گیر در گفتگو تجزیه شود. این گفتگو متضمن هیچ اصول توضیحی بیشتری نمی بود.
این رویکرد روش شناختی در تحلیل کردن حتی پیچیده ترین کلیهای اجتماعی مانند « دولت » به درستی عمل میکرد. هر کاری که دولت انجام می داد یا هرآنچه دولت بود به فعالیتهای فردی تقلیل داده میشد. همانگونه که میزس توضیح میدهد « این جلاد است و نه حکومت که یک جنایتکار را به دار میزند. اما بعضی در عملی که جلاد انجام میدهد دولت را در حال اقدام میبینند. این که آنها چنین برداشتی دارند فقط به این خاطر است که آنها انتزاعی که آن را « دولت » می نامند بوجود آورده اند یعنی آنچه از نظر آنها زمینهای برای این عمل فراهم میکند. به همین ترتیب مردم هرگز در واقع گفتگوی جمعی را نه میبینند و نه میشنوند. همهی آنچه آنها میبینند یا میشنوند یک به یک افراد هستند که مشغول صحبت کردن با یک دیگراند، و ما معمولاً مجموع بگومگوهای آنها را « گفتگوی جمعی » مینامیم.
از این رو میزس هرگونه واقعیت عینی نسبت به انتزاع هایی از قبیل « حکومت » یا « جامعه » را رد می کرد. او می نویسد: « فریبنده است که تصور کنیم به تصویر درآوردن کلی های گروهی در ذهن مقدور است . . . ما می توانیم جمعیت را ببینیم، یعنی تعداد زیادی انسان را. این که آیا این جمعیت صرفاً نوعی تجمع انسان ها است . . . یا نوعی واحد اجتماعی، پرسشی است که فقط هنگامی می توان به آن پاسخ داد که آن معنی را درک کنیم که آنها خودشان برای این حضور قائل هستند . . . این معنی پیوسته یعنی همان افراد . . . فرآیند ذهنی باعث می شود که ما وجود های اجتماعی را بازشناسیم ».
فردگرایی روش شناختی برای نظریهی مهندسی اجتماعی معنیهای ضمنی عمیقی با خود به همراه آورده است. اگر کلی اجتماعی یک « جریان ذهنی » در درون افراد است و نه یک وجود عینی که دارای هستی مستقلی باشد، پس این ادعا که قواعد و ویژگیهای یگانهای وجود دارد که نسبت به گروه و نه نسبت به افراد به کار بسته میشود، دیگر معنای درستی نخواهد داشت. فردگرایی روش شناختی کلیهای اجتماعی را از قلمروی عینی که اصول علمی در آن حکم فرما بود بیرون کرده و آن را به قلمروی ذهنی قضاوت و اولویتهای انسانی بازگردانده است. بدین ترتیب اکنون دیگر مهندسین اجتماعی به جای آن که صلاحیتی برای طراحی نهادهای اجتماعی مانند بانکها داشته باشد و اصول علمی را تعقیب کند، به حد کسانی تقلیل یافته بودند که به سامان بخشی افراد در اجتماع میپردازند. آنها در خدمت برنامه ریزی این که انسانها در آینده اولویتهای خود را چگونه بیان خواهند کرد در آمده بودند ـ یعنی دانشی که افراد به شخصه کمتر از آن برخوردار هستند.
و بااین حال یک پرسش مهم باقی میماند. بدون برنامه ریزی، جامعه چگونه میتواند مشکلات خود را حل کند؟ بخشی از این پاسخ به مفهوم دومی باز میگردد که در سراسر آثارهایک و میزس به چشم میخورد.
نظم خودجوش
در قرن نوزدهم نظریه پردازانی مانند آدام اسمیت به بررسی تاثیری که نتایج ناخواستهی فعالیتهای بشری بر جامعه میگذارد آغاز کردند. اینها پیامدهای جمعی بودند و هنگامی به عنوان نتیجهی طبیعی روی میدادند که مردم علائق و منافع خود را تعقیب مینمودند. برای مثال چنانچه 20 نفر برای گذر کردن از یک مزرعهی بزرگ کوتاه ترین فاصله را انتخاب کنند، به مرور کوره راه باریکی پدیدار میشود، اما بوجود آمدن آن نتیجهی ناخواسته هدف آگاهانهی هر کدام از آن افرادی بوده است که برای عبور به سریع ترین شکل ممکن از آن قطعه زمین گذر کرده اند.
اسمیت به این باور رسیده بود که جامعه و نهادهایش وقتی به بهترین وجه ممکن درک خواهند شد که چنین پیامدهای ناخواستهای مورد توجه واقع شوند. بیائیم و قیمتهای روز گذشته را در نظر گیریم. برای بهایی که دیروز شما جهت خرید نان پرداخته اید هیچ قانونی تصویب نشده بوده. آن قیمت نتیجهی عوامل غیر قابل پیش بینی بود مانند این که شما 24 ساعت پیش با چه بهایی حاضر به خرید نان بوده اید. از این رو نهاد اجتماعی قیمت (نان) به طور خود جوش تعیین شده بود، نهادی که خودش خودش را کنترل میکند. یعنی قیمت به طور خودانگیخته و به سرعت نوسان مییابد که انعکاسی است از عاملهای قابل تغییر، مانند در دسترس بودن نان (برای مشتریها). و از آنجا که چنین تغییراتی قابل پیش بینی نبودند، فقط یک واکنش خودجوش و نه واکنشی که از پیش برنامه ریزی شده ـ میتوانست پاسخ مناسب را بدهد.
اما هیچ محقق معاصری ایدهی نهادهای خودجوش و خود تنظیم کننده اجتماعی را عمیق تر از آنچههایک بررسی کرده مورد توجه قرار نداده است. وی در مقالهای با عنوان « اصول نظم اجتماعی لیبرال » به اعتراضی میپردازد که غالباً خود را با آن رویاروی میدیده است. هایک مینویسد: « بیشتر مخالفت با سیستم آزادی تحت قواعد عمومی از ناتوانی در پی بردن به نظم و ترتیب کارآمد فعالیتهای بشری که وابسته به هیچ سازمان اندیشیدهای نیست که یک عقل آمرانه آن را بوجود آورده باشد ناشی شده است » (مطالعاتی در فلسفه، سیاست و جامعه 1960).
برای کل گراهای اجتماعی « نظم » و « کارایی » مفاهیمی بودند که به نظر میرسید به یگدیگر جوش خورده اند. میزس وهایک گرچه موافق بودند اما تعریف دیگری را مورد استفاده قرار میدادند. برای کل گراهای اجتماعی ظاهراً این واژهها به طریقی به کار گرفته میشدند که دیدگاههایی تقریباً نظامی را از جامعه به ذهن فرا میخواند که دست در دست یکدیگر به سوی یک هدف واحد در حرکت هستند. در یک برنامهی پنج ساله کارکرد جامعه به معادلات ریاضی تقلیل پیدا میکرد. نظمی که میزس وهایک از آن پشتیبانی میکردند نظمی خودجوش بود که در آن افراد علائق بسیار متفاوت خود را بدون هماهنگی با یک اقتدار مرکزی تعقیب میکردند.
اما یک چنین نظم خود جوشی به چه میمانست؟ مثال کلاسیک برای آن بازار سهام نیویورک بود که به عنوان محلی تاسیس شده بود که در آن هر هفته از دوشنبه تا جمعه و از 9 صبح تا 5/4 بعد از ظهر امکان خرید و فروش سهام برای همه مقدور بود. هیچ اقتدار مرکزی تعیین کنندهای وجود نداشت که قیمتها یا حجم معاملات را معین کند. همهی اینها توسط جیبهای مردم تعیین میشد. مردمی که به دنبال اولویتهای شخصی خودشان بودند و آنهم در روشی که بسیار شبیه به بی نظمی بود. کارگذار سهام با فریاد کشیدن در محوطهی بازار بورس ودر حالی که حاضر به خرید سهام فلان شرکت به بهمان مبلغ بود، قصدش دنبال کردن اولویتهای موکلش بود. با این حال یک پیامد ناخواستهی عمل او تثبیت قیمتهای کلی سهام شرکتی بود که سهامش را میخرید.
نظم خود جوش شباهت بسیار به بی نظمی دارد. در سخنان خودهایک این نوعی نظم است که « توجیهی برای آن در یک لحظهی بخصوص شاید قابل تشخیص نباشد، و نظمی که اغلب . . . به نظر میرسد که غیر قابل فهم و غیر منطقی است (« درست و غلط فردگرایی » در فردگرایی و نظم اقتصادی 1948). اما عجیب آن که این شباهت با بی نظمی شاید خود حاکی از این باشد که چرا کارآمد است. علاوه بر آن شرایط در حال تغییری که این نوع از نظم به آنها واکنش نشان میدهد دارای نظم منطقی و قابل پیش بینی نیست. درست همانگونه که محوطهی تجاری بازار سهام نمیتواند بر طبق قواعد تشریفاتی خاصی تنظیم شود، یک جامعهی پویا نیز نیازمند نهادهایی با تغییر پذیری بالا است.
در حقیقت امتیاز اصلی سیستم غیر متمرکز تصمیم گیری، توانایی اش برای تطبیق دادن دائمی و سریع خود با شرایط متغیر است. آنجا که مهندسی اجتماعی نیازمند آیندهای ثابت و دانشی خداگونه از وضعیت فعلی است، نظم خودجوش چاره ناپذیری تغییرات و ناکافی بودن دانش بشری را تشخیص داده و خود را با آنها منطبق میکند.
گستردگی دانش یک انسان همان اندازهای است که دانستن آنها برای اولویتها و اعمال آینده اش مقدور است. هر چقدر از سطح فرد دور تر شویم، دادههای ما از اطمینان کمتر و پیامدهای تصمیم گیریها نیز از کمال اندک تری برخوردار خواهند شد.
نتیجه گیری
در این که هم هایک و هم میزس استدلال های خود برای آزادی فردی را بر اساس نادانی بشری قرار داده بودند درایتی وجود دارد. در کتاب « اساسنامهی آزادی » (1960) هایک اعتراف میکند که نیاز برای آزادی « به طور عمده بر تصدیق نادانی ناگزیر همگی ما در خصوص عوامل بسیاری قرار دارد که دست یافتن ما به هدفهایمان و به سعادت به آنها وابسته است ». عجیب آن که صنع گراها نیز دقیقاً همین استدلال را برای موضع خودشان مطرح ساخته اند: موجودات بشری کامل نیستند از این رو جامعه به طراحی و برنامه ریزی نیازمند است. از نقطه نظر یک توافق همگانی ـ یعنی توافق در ناقص بودن دانش بشر ـ هر دو طرف به کلی به نتیجه گیریهایی میرسند که مغایر یکدیگر است.
یک تفاوت اصلی میان آنها در رویکرد روش شناختی شان نسبت به پدیده ی اجتماع قرار دارد. صنع گراها بر این باوراند که جامعه دارای یک وجود و مجموعه کارکردهایی در مسیر قواعدی است که مستقل از افرادی می باشد که آن جامعه را تشکیل می دهند: از این رو افراد باید به طریقی با یکدیگر هماهنگ گردند که خیر اجتماعی تمامی آنها تضمین گردد. هایک و میزس بر این اعتقاد بودند که جامعه یک انتزاع است که چیزی بیش از مجموع روابط متقابل پیچیده میان افراد را بیان نمی کند. آنها بر این امر پای می فشردند که چون فقط این افراد هستند که عمل می کنند، پس باید برای اعمال خود آزاد باشند.
HUMAN IGNORANCE AND SOCIAL ENGINEERING
by Wendy McElroy