واسلاو هاول و اتهام خبرچینی میلان کوندار
واسلاو هاول
برگردان علی محمد طباطبایی
من نیز آن روزها را به خاطر می آورم و همینطور حال و هوایی که بود. توضیحش کار ساده ای نیست. وقتی به گذشته می نگرم، فهمیدن خودم برایم به کار شاقی تبدیل می شود و گاهی آنچه در گذشته انجام داده ام مرا بسیار متعجب می کند و شرمنده ام می سازد. چگونه برای مثال می توانستم اصطلاح « ادبیات سوسیالیستی » را به کار برم در حالی که باید می دانستم ادعایی مهمل است و چیزی به عنوان ادبیات سوسیالیستی یا کاپیتالیستی نمی توانست وجود داشته باشد؟ چگونه می توانستم در جمع مردم سخنانی را بر زبان آورم که اعتقادی به آنها نداشتم؟
دیروز اتفاقاً فیلم سینمایی جدید چک به نام « توبروق » را دیدم. و برای صدمین بار باید از خود می پرسیدم: آیا می توانستم از آزمون یک جنگ واقعی سربلند بیرون آیم؟ هنگامی که در زندان بودم، اغلب دچار حیرت می شدم از این که اگر زیر شکنجه قرار می گرفتم چه نوع چیزها و اسراری را ممکن بود که افشا کنم. و از جهت معکوس: تاریخ نگاران جوان چه فکر می کردند اگر سندی را از زیر خاک بیرون می آوردند که نشان می داد من در باره یک زندانی هم بند خود گزارش داده ام؟ البته می توانستم توضیح دهم که این زندانی در صدد کشتن خود بود و این که عملاً این تنها راه برای نجات جان او و آنوقت شاید آنها مرا درک کرده و این کارم را ارج می نهادند. هرچند یک چنین توضیح دیرهنگام (یا به قولی بعدالتحریر) پیچیده ای همیشه می توانست در پس زمینه و سابقه خبر وحشتناک تازه از خیانت من قرار داشته باشد.
شما لابد منظور مرا حدس زده اید: حتی اگر میلان کوندار واقعاً به پلیس گزارش داده بود که در آن دور و ور یک جاسوس وجود دارد ـ که من شخصاً این را باور نمی کنم ـ لازم است حداقل سعی شود که این خبر با توجه به شرایط آن روزها مورد تفسیر قرار گیرد. نیازی نبود که شما حتماً یک کمونیست متعهد یا متعصب باشید تا از روی حسن نیت و برای آن که اقدام شما راه رسیدن به جهان بهتر را هموار تر سازد به پلیس خبرچینی کنید. شاید متعجب می شدید یا تقریباً یقین حاصل می کردید که شخصی برای شما یا برای فرد نزدیکی از شما تله ای کار گذاشته است. احتمالاً شما یک قهرمان جنگ نبودید و با خود می اندیشیدید: چرا باید ده سال از عمر خودم را در زندان سپری کنم آنهم برای « دانستن و نگفتن » ؟ زندان مخصوص قهرمان ها است و نه برای افرادی مثل من.
من این ها را فقط برای حالتی می گویم که آنچه تاریخ نگاران جوان به آن سوء ظن پیدا کرده اند به راستی اتفاق افتاده باشد. من به سهم خود دلایل قاطعی دارم برای تردید در این باره که میلان کوندرا با عجله به ایستگاه پلیس محلی مراجعه کرده تا گزارش دهد که شخصی به او گفته است که یک نفر دیگر به او خبرداده که یک جاسوس می خواهد چمدانی را از جایی تحویل گیرد. من فکر نمی کنم و باور ندارم که در یک چنین شیوه مسخره ای می توانست چنین رویدادهایی اتفاق افتاده باشد.
در هر حال یک چیز روشن است: میلان کوندرا در سنین کهنسالی در یک جهان سرتاسر کوندرایی گرفتار شد، جهانی که او ماهرانه آن را از تمامی زندگی واقعی اش دور نگه داشت. معنای این چیست؟ برای من یک معنای بخصوص دارد: قبل از آن که ما گرفتار شویم باید تمامی پیامدهای ممکن را که می تواند از اقدامات ما پدیدار شود مورد توجه قرار دهیم و این که آیا می توانیم آنها را تحمل کنیم یا نه. اگر این رسوایی دامن فلان کس را گرفته بود و نه یک نویسنده مشهور را، هیچ اتفاقی نمی افتاد. بنابراین: نویسنده خوبی بودن و مشهور شدن به خاطر آنچه می نویسیم در حکم یک کار مخاطره آمیز است. البته گاهی باید خطر را پذیرفت و این آن موردی است که طرف توجه مردم قرار دارد. اگر نوشتارهای کوندار وجود نداشت، جهان ما به طرز قابل ملاحظه ای از آنچه هست فقیر تر می بود. اما از طرف دیگر در یک چنین حالتی و همچون رویداد 16 اکتبر 2008 برای خود او به نحو محسوسی راحت تر می بود. یا حد اقل این که او در وضعیتی مشابه با افراد کاملاً عادی قرار می گرفت.
در نهایت دو نکته هست که می خواهم بیان کنم:
اولی برای تاریخ نگاران جوان: لطفاً به هنگام قضاوت تاریخ مواظب باشید! در غیر این صورت چه بسا این کار شما بیش از آن که فایده رساند باعث صدمه شود. درست همان کاری که پدربزرگ هایتان نیز انجام داده اند.
و دوم سخنی با میلان: نگذار که این مسائل رویت تاثیر منفی گذارد! همانگونه که میدانی در زندگی رویدادهای بدتری هم از بی آبرویی توسط رسانه ها ممکن است.
http://www.salon.eu.sk/article.php?article=732-two-messages-english
سلام
وبلاگ بسیار جالب و مفیدی دارید.
خیلی استفاده کردم.
امیدوارم همیشه موفق باشید.
خوشحال میشم که شما هم به وبلاگ من سر بزنید و برای کمک به من روی لینک تبلیغاتها کلیک کنید.
ممنونم