استیون گولبرگ
برگردان علی محمد طباطبایی
طی سال های گذشته روشنفکران و متفکرین فمینیست تلاش کرده اند که آثار مارگارت مید را برای موجه جلوه دادن نظریه ی برگشت پذیری نقش جنسیت مورد استفاده قرار دهند. اما حتی مید نیز به شخصه و به طور پیوسته اظهار کرده است که مردها در جوامعی که او مورد بررسی قرار داده هم رهبری مسائل عمومی را به عهده داشته اند و هم در خانه اقتدار نهایی را. لیکن فمینیست ها می خواهند که تفسیر ایدئولوژیک خود را به بقیه تحمیل کنند.
در 1935، هنگامی که مارگارت مید کتاب خود با عنوان « جنس و خلق و خوی در سه جامعه ی ابتدایی » را منتشر نمود، دیدگاه غالب این بود که علت وجود اختلافات اساسی میان رفتار مذکر و مونث تفاوت های فیزیولوژک است. در تلاش برای اصلاح دیدگاهی که تقریباً همانقدر غلو شده و نامعقول بود که توضیح تفاوت های جنسی براساس دخالت زیست بوم که امروزه علوم اجتماعی را از خود آکنده ساخته، خانم مید شدتی را بیش از حد بزرگ کرده بود که در یکی از جوامعی که وی مورد مطالعه قرار داده بود (یعنی چامبولی) آنچه ما مذکر می خوانیم را با زنها و آنچه مونث با مردها در رابطه قرار می دادند.
تعداد اندکی از محققین علوم اجتماعی این دیدگاه را می پذیرند. برای مثال جس برنارد (Jesse Bernard) که بسیار مایل بود بتواند نتایج بدست آمده توسط خانم مید را بپذیرد، اشاره می کند که، چنانچه خواننده صفت ها را نادیده بگیرد، اهالی چامبولی از مردم جوامع ما تفاوت چندانی نخواهند داشت. شکارچی های سر « نابارور » و زنانی که با حالت « صمیمانه » کودکان خود را تغذیه می کردند هنوز هم شکارچیان سر مذکر و زنانی بودند که به کودکان خود غذا می دادند، و این فقط صفت های به کار رفته توسط مارکارت مید هستند که تصور دیگری را به ما القا می کنند.
در واکنش به این انتقادها خانم مید نامه ی مشهور خود را به نشریه ی The American Anthropologist نوشت و در آن خاطر نشان نمود که: « هرگز جایی اظهار نکرده ام که من شواهدی یافته ام که وجود تفاوت های جنسی را رد می کند . . . این بررسی به این مسئله نمی پردازد که آیا تفاوت های جهانشمول میان جنس ها وجود دارد یا ندارد، چه به شکل کمی و چه کیفی ».
در طی پنجاه سال خانم مید تکذیب خود در این باره را صدها بار تکرار کرد، یعنی در پاسخ به این ادعا که او جامعه ای یافته است که در آن نقش جنس ها با هم عوض شده است. وی در بررسی انتقادی کتابی از من با عنوان « اجتناب ناپذیری پدرسالاری » می نویسد: « همانگونه که پروفسور گولبرگ نیز اشاره می کند، ادعاهایی در باره ی وجود جوامعی که در آنها فرمانروایی باز زن ها است مهمل است. ما کمترین دلیلی نداریم که بپذیریم که چنین جوامعی هم وجود داشته اند . . . مردها همیشه هم رهبری مسائل عمومی را به عهده داشته اند و هم در خانه اقتدار نهایی را ».
سرانجام هشت سال پیش من نامه ای را در نشریه ی American Sociological Association منتشر نمودم ـ یعنی نشریه ای که احتمالاً پرخواننده ترین نشریه ی جامعه شناسی است ـ و در آن به تمامی موارد بالا اشاره کردم. اکنون شاید تصور شود که همه آنچه آمد کفایت خواهد کرد تا پرحرارت ترین طرفداران زیست بوم گرایی را از متوسل شدن به مطالعات خانم ماگارت مید برای اثبات برگشت ناپذیری نقش جنس ها مانع شود. و با این حال چند سال پیش از این من به انتشارات Barnes and Noble رفته و 38 جلد کتاب مقدماتی در زمینه ی جامعه شناسی را که در این چند سال آخر منتشر شده بودند در برابر آنها گذاشتم. در 36 کتاب از میان آنها و در فصل مربوط به نقش جنس ها، هرکدام از آن کتاب ها با بحثی از خانم مارگارت مید در باره ی جامعه ی چامبولی آغاز شده بودند و این که چگونه مطالعات خانم مید در این جامعه نقش زیست بوم در ایجاد رفتار مذکر و مونث را ثابت می کند.
روشن نیست که چه تعداد از این 36 کتاب عمداً داده هایی را تکرار می کنند که واقعیت ندارند و چه تعداد دیگر همان اندازه که فاقد صلاحیت کافی اند نادرست نیز هستند (کش رفتن از سایر کتاب های درسی که حاکی از کم اطلاعی شخص نویسنده است روشی تقریباً متداول در نوشتن کتاب های مقدماتی است). اما روشن است که چرا این کتاب های درسی شواهد نبوده را ارائه می کنند. آنها همچون رشته ای که نظریه هایش در این کتاب ها معرفی می شود دارای یک تعهد ایدئولوژیک هستند برای آن که منشا یافتن رفتار و احساسات مذکر و مونث در فیزیولوژی های مذکر و مونث را مورد انکار قرار دهند و از طرف دیگر تمامی آن نظام های اجتماعی را تکذیب کنند که از محدودیت هایی پیروی می کنند که توسط این واقعیت ها تکلیف می شوند. آنچه من در اینجا می خواهم بگویم این است که در مطالعات خانم مید حتی یک مورد را نمی توان یافت که وی ادعا کرده باشد توسط نشان دادن شیوه ی زندگی اهالی چامبولی موفق شده است که آن تبیین را ابطال کند.
شاید بعضی تصور کنند که این قسم از جایگزین کردن ایدئولوژی با حقیقت، که در حال حاضر در علوم اجتماعی بسیار متداول شده است، احتمالاً نمی تواند علوم طبیعی را نیز مورد تهدید و خطر قرار دهد. اما باید بگویم که چنانچه کسی بر این تصور باشد، همانگونه که متاسفانه خانم مارگاریتا لوین در مقاله ای در نشریه ی American Scholar دقیقاً بر همین اندیشه است، سخت در اشتباه خواهد بود. وی نمونه هایی ارائه می دهد از یافته های علمی قابل قبول که پیش داوری های جاافتاده و مذکر آنها توسط فمینیست ها به عنوان آنچه نیاز مند « مفهوم سازی مجدد » است تلقی می گردند: « برای مثال محققین فمینیست سلطه ی جنس مذکر را در طرح نظریه ی « کلان ملکول » DNA دخیل می بینند، همچنین در تصور از نیروهایی که بر اشیاء « اثر می گذارند »، در توصیف تکامل به عنوان نتیجه ی نهایی « مبارزه برای بقاء »، در این بینش که کمبود منابع منجر به رقابت میان جانوران می شود، در هر نظریه ای که آنچه به نظر ویران گر، طرفدار خشونت، دارای مسیری فقط به یک سو، یا دارای نظام سلسله مراتبی می آید. تصور از سلطه به طور مستقیم با مفهوم عینیت علمی ارتباط دارد که . . . به عنوان « فاصله گرفتن از طبیعت » درک می شود ».
بگذارید این واقعیت را همانگونه که خانم لوین نیز اظهار می کند نادیده بگیریم که تعداد برابری از الگوهای علمی وجود دارند که می توانند به عنوان مونث تلقی شوند: هم زیستی (symbiosis) ، بازخورد (feedback)، کاتالیزور، کشش متقابل، و نظیر این ها. اما آنچه اعتراض فمینیست ها را بی اثر می سازد این واقعیت است که این اصطلاحات مانند تمامی مفاهیم علمی مفید از این جهت همچنان حفظ شده اند که می توانند به طور بسیار صحیح و دقیق طبیعت را توضیح دهند ـ آنها حقانیت و صحت خود را به کمک پیش بینی های صحیحی که انجام می دهند به اثبات می رسانند. به دیگر سخن آنها کار می کنند و موثر واقع می شوند.
از آنجا که این موفقیت آنها است که تبیین های قبول عام یافته ی علمی را مورد تایید قرار داده است، بنابراین اهمیتی نخواهد داشت حتی اگر (آنگونه که یکی از فمینیست ها مدعی است) پذیرش ما از مفهوم حرکت اینرسی در نیاز سرمایه داری برای گردش پول ریشه داشته باشد، یا اگر صحت می داشت (آن گونه که فمینیستی دیگر می گوید) جایگزین کردن نظام بطلمیوسی با نظام کپرنیکی پیروزی مذکر بر مونث می بود (زیرا قرار است که نظام زمین ـ مرکزی بطلمیوس « زنانه » باشد) . خانم لوین پرسشی را مطرح می سازد که در یک جمله تمامی نقد های حجیم فمینیستی را در خود خلاصه می کند: « آیا آنها فکر می کنند که ما اختیاری هم داریم؟ ».البته جواب آن منفی است. ما به حرکت اینرسی معتقد هستیم زیرا ما آن را (در طبیعت) می یابیم، و اگر سایر چیزها تغییری نکنند اشیاء در فضا به حرکت ثابت خود در امتداد یک مسیر غیر متغیر ادامه می دهند و حرکت اینرسی بهترین تبیین ما است که چگونه چنین چیزی روی می دهد. ما معتقدیم که زمین به گرد خورشید می گردد نه به این دلیل که این شیوه ی مردانه برای دیدن جهان است، بلکه به این علت که زمین (در تعبیری کمتر سختگیرانه) به دور خورشید می گردد.
علاوه بر آن، انگیزه هایی برای مطرح ساختن یک ادعا و این که آن ادعا کار می کند ربطی به صدق آن ادعا ندارد. بنابراین ناکامی « علم فمینیستی » (و البته « مدل فمینیستی» ) این نیست که کمر به خدمت تمایلات و هدف های روان شناختی، سیاسی و اجتماعی بسته است. ناکامی « علم فمینیستی » این است که چیزی بیش از این ندارد. یعنی هیچ چیز را نمی تواند توضیح (علمی) دهد. اگر چنین کارهایی از او بر می آمد، یا می توانست رخنه ای منطقی نشان دهد یا شکستی در پیش بینی مدل هایی که به حرکت اینرسی استناد می کنند را ثابت می کرد یا در خصوص نظریه ی خورشید مرکزی یا هر چیز دیگری ـ اگر قادر بود که هر کاری انجام دهد تا هرکدام از نتیجه گیری های علمی را مورد تردید قرار دهد ـ در چنین صورتی ارزش آن را داشت که جدی گرفته شود. از آنجا که علم فمینیستی به کلی از انجام چنین چیزهایی ناتوان است، « محققین فمینیست » تلاش دارند که تبیین های علمی پذیرفته شده را از طریق بحث های بی پایان « پارادایم های مذکر » مورد تردید قرار دهند. چنین بحث هایی گرایش به این دارند که گلچینی از داده های غیر مربوط به هم و پندارهای نادرستی باشند که با هیچ پرسش تجربی ارتباطی پیدا نمی کنند. تنها هنری که آنها دارند این است که افراد نا آشنا با علوم طبیعی را فریب دهند، کسانی که تحت تاثیر ارجاعات به ظاهر علمی و پرابهت قرار گرفته و به غلط تصور می کنند که این به اصطلاح علوم فمینیستی الزاماً حکایت از این دارند که اشخاصی که به آنها استناد می جویند می دانند که آن مرد یا آن زن در باره ی چه صحبت می کند.
هرچند که این تنها آرزو یا ایدئولوژی آنها نیست که علم فمینیستی را به چنین افکار پریشانی هدایت می کند. موضوع اینجاست که سنتی وجود دارد که در قالب نشانه شناسی (سمیوتیک)، علم تاویل (هرمنوتیک) و بعضی شکل های پدیدار شناسی تجسم یافته و علم فمینیستی در واقع همان ها را منعکس می سازد (یا آنها را دستکاری و تحریف می کند، بسته به آن که تخمین محقق فمینیست از آن سنت چه باشد). این سنت گرایش به انکار این واقعیت دارد که چیزی به عنوان حقیقت وجود دارد، و حقایق در یافت شده را صرفاً به عنوان مفهوم های فرهنگی که همه در آن سهیم هستند می پندارد، یعنی آنچه با معناسازی مجدد و متناسب می تواند به ضد خودش تبدیل شود. همچنین شدیداً مستعد آن است که واقعیت های مبنایی را انکار کند که برای درک آنچه شاید بتوان آن را به عنوان حقیقت ادراک کرد محدودیت هایی قائل می شوند. هر هنری هم که این سنت در علوم انسانی داشته باشد، اشاره کردن به مغلطه آمیزی آن در علم کاملاً آشکار است ـ یا باید آن را آشکار کرد. علم برای دیدگاه های متفاوت در باره ی حقیقت مجال بسیار کمتری قائل است. کسی که معتقد است نیروی جاذبه این گونه است که وقتی او جلوی حرکت یک توپ را بگیرد، آن توپ به نرمی به طرف بالا پرواز می کند خیلی راحت باید گفت که در اشتباه است و کسی که می گوید این توپ به سوی زمین سقوط خواهد کرد درست می گوید. این ادعا توسط پیش بینی دقیق قابل اثبات است و البته توسط پاهای ورم کرده و دردناک که با پیش بینی اشتباه توام شده است.
همه ی این ها در باره ی علوم اجتماعی همانقدر صحیح است که در باره ی علوم طبیعی و علم فیزیک. اما موضوع اینجاست که این علوم اجتماعی است که بیش از علوم دیگر و با صراحت بیشتری گرایش جدید برای جایگزین کردن یک آرزوی ایدئولوژیک را با کنجکاوی علمی از خود نشان می دهد. در بعضی از حوزه های اصلی علوم اجتماعی این گرایش تا بدانجا پیش رفته که به آنچه دیگر کمترین تظاهری نمی کند عینیت و واقع گرایی علمی است. حقیقت از طریق انطباق با تببینی از واقعیت ارزیابی نمی شود، بلکه به کمک تطابق با ایدئولوژی این یا آن محقق انجام می پذیرد. برخلاف وضعیتی که در آن یک شخص نابینا به ناچار راهنمایی شخص نابینای دیگری را به عهده می گیرد و حد اقل تلاش او این خواهد بود که راه خود را در مسیر صحیح ادامه دهد، لیکن اکثریت جستجوگران در بعضی از شاخه های فرعی علوم اجتماعی کمترین اهمیتی هم برای حقیقت قائل نیستند. به عقیده ی آنها هنگامی که اکثریت در مورد یک سخن غیر منطقی به توافق رسیده باشد، حقیقت همان سخن غیر منطقی خواهد بود.
برای مثال این واقعیت را به تصور آورید که در میان تمامی چندین هزار جوامعی که در تاریخ بشر می توانیم آنها را شاهد بگیریم، هیچ نشانه ای از جوامعی که در آنها نظام مادرسالاری غالب باشد دیده نشده است. در سلسله مراتب تمامی جوامع گذشته مردها نقش مسلط را به عهده داشته اند. واقعاً چنانچه کسی ذره ای از کنجکاوی علمی بهره ای برده باشد نسبت به این حقیقت تجربی با این پرسش واکنش نشان خواهد داد که « چرا چنین بوده » ؟
پاسخی که بتوان با قدرت از آن دفاع کرد تفاوت های روحی ـ فیزیولوژیک میان جنس ها را برای رفتار مذکر و مونث تعیین کننده می داند و همچنین برای واقعیت های غیر قابل تغییر اجتماعی که این رفتار را بازتاب می دهند. تلاش فمینیستی برای توضیح جهانشمولی پدرسالاری (در تاریخ گذشته) که تمایلی برای تامل کردن در این احتمال ندارد که در این مورد این عوامل روحی ـ فیزیولوژیک هستند که تعیین کننده اند، به طور پیوسته بر بعضی جنبه های دیگر انگشت می گذارد.
1 ـ برای مثال فمینیست ها هنگامی که مدعی می شوند که پدرسالاری یکی از نتایج سرمایه داری است بسیار غلو می کنند، زیرا این « تبیین » نیازمند عوامل علت و معلولی متفاوتی است تا بتواند پدر سالاری را در هزاران جامعه ی گوناگونی توضیح دهد ـ جوامع ابتدایی، سوسیالیستی و امثالهم ـ که سرمایه داری محسوب نمی شوند.
2 ـ آنها با قائل شدن اولویت علت و معلولی برای انطباق پذیری پسران و دختران با جامعه از رسیدگی به مسئله ی اصلی طفره می روند این « تبیین » به این پرسش مهم و اصلی نمی پردازد که: چرا انطباق پذیری با جامعه در هر جامعه ای رفتار غالب را به جنس مذکر پیوند زده است. تعیین اولویت علی برای انطباق پذیری با جامعه مانند آن است که گفته شود مردها ریش و سبیل می گذارند زیرا از کودکی به پسرها و دختر ها آموخته می شود که ریش و سبیل گذاشتن مخصوص جنس مذکر است.
3 ـ تلاش آنها انکار جهانشمولی گرایش غالب در خصوص جنس مذکر و پدرسالاری است، آن هم با نشان دادن این که بعضی رفتار ها یا نهادها دیگری نیز وجود دارند که میان جنس ها تفاوتی قائل نشده اند. این شبیه آن است که تکذیب کنیم که انسان های مذکر به طور متوسط بلند قد تر هستند آن هم با استناد به این که در شناختن تاریخ جنس ها باهم تفاوتی ندارند.
4 ـ آنها مسائل علت و معلولی اقتصادی را با نقش اقتصاد قاطی می کنند. تلقی عوامل اقتصادی به عنوان آنچه باعث غلبه رفتار جنس مذکر می شود مانند آن است که تصور کنیم نیاز مک دونالد برای سود مادی علت نیاز انسان برای غذا خوردن است.
5 ـ آنها بیشتر وقت خود را برای حمله به استدلال های پوشالی میگذرانند که در توضیحاتی که ما مورد بحث قرار دادیم نقشی بازی نمی کنند ـ مثلاً تبیین های مبتنی بر جامعه شناسی در این باره که چرا نر ها و ماده ها در شیوه هایی تکامل یافته اند که امروز مشاهده می شود و نه در شیوه هایی دیگر. موضوع این نیست که چگونه فیزیولوژی های نرینه و مادینه تکامل یافته اند، بلکه مسئله تکامل نقش فیزیولوژی های نرینه و مادینه است که با تعیین فیزیولوژی های متمایز از یکدیگر (نرینه و مادینه) و رفتار مذکر و مونث و نهادهایی که این ها را بازاب می دهند تکامل یافته است.
6 ـ آنها دچار این اشتباه می شوند که زیست بوم اجتماعی را به عنوان یک متغیر مستقل در نظر می گیرند، و بدین ترتیب از توضیح این که چرا زیست بوم اجتماعی همیشه با محدودیت هایی سازگاری یافته که علت آنها فیزیولوژیکی است و مسیری را انتخاب نموده که در مطابقت با تفاوت های فیزیولوژیکی جنس ها قرار دارد ناکام می مانند. به سخن دیگر زیست بوم هرگز به عنوان یک حالت مقابل بسنده برای قادر ساختن جامعه به پرهیز از سلطه ی نرینه بر سلسله مراتب ها عمل نمی کند. توضیح آن دشوار نیست چنانچه کسی زیست بوم را به شکلی ببیند که محدودیت و مسیر هایش توسط سرشت های روحی ـ فیزیولوژیک نرینه و مادینه تعیین می شود.
در واقع بیشتر علوم اجتماعی فمینیستی در پرسش های تجربی دارای استدلال نسبتاً قابل قبولی هستند، اما مشکل اینجاست که اینها مباحثاتی هستند تهی و پریشان که اصطلاح شناسی را به جای تبیین قرار داده اند. به دشواری می توان گروه دیگری یافت که این قدر در باره ی علم صحبت کند بدون پرداختن ذره ای به خود علم. البته زنان محقق بسیاری وجود دارند که به علم واقعی می پردازند، لیکن اینها هرکز استدلال هایی که توسط « محققین فمینیست » انجام می شوند را تکرار نکرده و به طور خصوصی اغلب می پذیرند که از استدلال های آنها کم و بیش شرمنده هستند.
قوی ترین انگیزه ی یک محقق جدی ریشه کن کردن جهلی است که پرسش های پاسخ داده نشده آشکار می کنند. الگوهایی که محققین از آنها پیروی می کنند در خدمت چنین انگیزهایی قرار دارند. از آنجا که « محققین فمینیست » نیاز شدیدی برای ارائه ی تصویری از واقعیت که با آرزوهای آنها مطابقت داشته باشد و نه با نیاز تصویری که در تطابق با واقعیت است احساس می کنند، بنابراین آنها قادر نیستند که جایگاه یک محقق جدی را اشغال و درک کنند. در تاریخ علم مثال های فراوانی وجود دارد از محققینی که تحت تاثیر انگیزه های احساسی و عاطفی شدید برای یافتن چیزی شروع به تحقیق می کنند، اما سپس توسط منطق و شواهد یافت شده برای اعتراف به یافتن چیز دیگری تحت فشار قرار می گیرند. در حالی که نظریه پرداز سیاسی (ایدئولوگ) از یک الگوی نامناسب یا یک تبیین اشتباه تا آنجا که تمایلات سیاسی و روحی اش ارضا شوند خشنود است، اما محقق جدی نمی تواند با عذاب هولناک تبیینی که کاری از آن برنمی آید بسازد.
اما آنچه برای علم سرنوشت ساز و تعین کننده است موفقیت در پاسخ به پرسش های تجربی دقیق است و نه تفاوت انگیزه میان دانشمند و ایدئولوگ. زیرا علم تشخیص می دهد که حتی صادقانه ترین و جدی ترین محقق مانند هرشخص دیگری در برابر سائقه های غیر علمی آسیب پذیر و حساس است. به همین خاطر است که علم در بطن خود سازوکاری برای افشا کردن تجلی هایی دارد که از چنین سائقه هایی سرچشمه می گیرند.
علاوه بر آن می توان حالتی را در نظر گرفت که چنانچه اکثریت محققین زن باشند، گزینش واقعیت های تجربی که مورد مطالعه قرار می گیرند متفاوت از آن چه اکنون هست باشد. اما حتی با فرض صحت چنین حالتی، تصحیح کردن تحلیل های موضوعاتی که برای مطالعه و بررسی انتخاب شده اند خود مسئله ی دیگری است.
چنانچه « علم فمینیستی » بتواند یک « الگوی فمینیستی » بوجود آورد که در یافتن پاسخ به بعضی پرسش های تجربی به ما کمک کند، یا نشان دهد که تبیین های پذیرفته شده دچار اشکال می باشند، آنگاه این علم جدی گرفته خواهد شد. از آنجا که این دیگر یک علم است نیازی به صفت ندارد. اما تا هر زمان که « علم فمینیستی » چیزی بیشتر از ناتوانی در تبیین های علمی نباشد ـ منظور تبیین هایی است که پیش بینی های موفقیت آمیز انجام می دهند و آزمونی که می تواند افراد بالغ را از کودکان در علم جدا کند ـ ناچاراً از بحث های جدی کنار گذاشته خواهد شد.
در این مورد بخصوص « علم فمینیستی » هنوز هم هیچ چیزی به دست نداده است مگر بحث های بی پایان
از ترمینولوژی هایی که به طرزی آزارنده خودستایانه هستند ـ یعنی بحث هایی که نه می توانند توضیح دهند که چرا ترمینولوژی سنتی تبیین هایی را ممکن می سازد که می توانند پیش بینی های دقیق انجام دهند و نه خودش قادر به انجام پیش بینی های دقیق است. هنگامی که تبیین های آنها با یک نظر سطحی موفق به اجتناب از ابطال می شوند، آنها به شواهد تجربی ساختگی متوسل می شوند که تصویر غلط آنها را می توان ظرف مدت 90 ثانیه با توجه به همان منابع برملا کرد. (من بیش از صد ادعا را مورد بررسی قرار داده ام ـ که هیچ کدام از آنها توسط قوم نگاری که عملاً جامعه ی مورد نظر را مطالعه کرده باشد انجام نگرفته ـ مبنی بر این که یک قوم نگاری ویژه جامعه ای را توصیف کرده که در آن پدرسالاری حاکم نبوده است. هرگز بیش از 90 ثانیه فرصت لازم نبوده که ساختگی بودن آن ادعا ثابت شود. من هرگز کسی را ندیده ام که بخواهد برای دفاع از چنین ادعایی تلاش کند، همین که آشکار می گردد که من آن قوم نگاری را که به آن توسل جسته شده مورد بررسی قرار داده ام).
در هر حال هرکس حتی سرسوزنی از سائقه ی علمی برخوردار باشد، کمترین اهمیتی نخواهد داد که یک نظریه ی قابل توجه علمی را یک زن، یک مرد یا یک ماهی قرمز بوجود آورده است. آنچه اهمیت دارد این نیست که ادعای علمی را چه کسی مطرح می کند، بلکه خود ادعا و سازگار بودن آن با طبیعت که است که موضوع اصلی است. زیرا تبیین طبیعت تنها توجیهی است که می تواند برای وجود یک ادعای علمی قابل قبول باشد. کسانی که ضرورت های دیگری را تعقیب کرده و چنین وانمود می کنند که کشف رازهای طبیعت برای آنها اهمیت بسیاری دارد ـ یعنی کسانی که بی صداقتی و ناشایستگی آنها جریانی را آشفته می کند که ثابت کرده است که در نهایت بهترین شیوه برای کشف آن اسرار است ـ حقیقت را تابعی از تصویر پیشینی از آن چیزی قرار می دهند که مایل هستند معادل حقیقت باشد. برای یک محقق و برای هر کسی که عملاً برای یافتن حقیقت اهمیتی قائل است این شیوه ای غیر قابل دفاع است که کنجکاوی را با خودشیفتگی عوض می کند و خودپسندی را با ادعای اهداف انسانی معقول جلوه می دهد.
تمامی این ها دیگر برای همه برملا شده. با این حال تعداد حیرت انگیزی از محققینی وجود دارد که در برابر عموم به عقیده ای تن می دهند که می دانند بسیار پیشتر از این ها می بایست از محیط علمی بیرون انداخته می شد، در حالی که به طور خصوصی اظهار می کنند که بخوبی می دانند آنچه را مورد حمایت قرار می دهند مهملات کودکانه ای بیش نیست، لیکن همه ی این ها را از روی نیت خیر انجام می دهند. موضوع این است که ما پیشتر این شیوه را دروغگویی می نامیدیم.
استیون گولبرگ نویسنده ی کتاب معروف « اجتناب ناپذیری پدر سالاری » است و مقاله های علمی ودانشگاهی بسیاری. او رئیس بخش جامعه شناسی سیتی کالج نیویورک است.
منبع مقاله: National Review, Nov 18, 1991 , v43 n21 p30 (3)