باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

نمایشگاه گرایی

ارنس هانس گمبریچ

برگردان علی محمد طباطبایی 

 

 

 

تصمیم آندره مالرو برای ارسال ونوس میلو به ژاپن به عنوان مشوقی برای بازی های المپیک و پیشنهاد پاپ ژان برای فرستادن پیتا از میکل آنژ به نیویورک  جهت قرار گرفتن در نمایشگاه جهانی باعث اعتراض  حاضر از سر ارنست هانس گمبریچ مدیر موسسه ی واربوگ در لندن و نویسنده ی  کتاب  « هنر و توهم »  گردیده است.

   

 

من مدیر سالخورده و بازنشسته و دوباره در حال بازنشستگی یکی از بزرگترین موزه های جهان را می شناسم که دوست دارد نگرش بعضی از همکاران جوان ترش را در این طرز بیان خلاصه کند: « بعد از این چه باید بکنیم ؟». ما البته آخرین پاسخ را می دانیم. ونوس میلو دوباره بسته بندی شده و از لوور به ژاپن ارسال می شود. متعاقب آن روزنامه ها با تیتر درشت این خبر مهم را به اطلاع عموم می رسانند و مردم را شیفته ی دیدن آن می کنند. آنهایی از میان ما که شاید بخواهند آرمان کلاسیک از زیبایی (یعنی همان ونوس میلو) ـ که شاید دیگر مد روز نباشد اما هنوز هم ارزش لحظه ای تعمق را دارد ـ ارج گذارند باید بلیط هایی که برای مسافرت به پاریس گرفته اند را با بلیط های پرواز به ژاپن عوض کنند. و یا اگر توان خرید چنین بلیط گران قیمتی را ندارند و تصمیم بگیرند که به جای آن به رم بروند، شاید در مکانی که امید یافتن آرامش و الهام از پیتای میکل آنژ را داشته اند به یادداشتی کوچکی بر بخورند که رویش چنین نوشته شده: « به نمایشگاه جهانی رفته و به زودی باز خواهد گشت ». کار بعدی آنها چه خواهد بود؟ شاید پنجره های کلیسای چارتر را درآورده و برای نمایش به جایی دیگر ارسال کنند؟ یا غار لاسکو را به مصر بفرستند با این وعده که به جای آن یکی از هرم ها را قرض بگیرند؟ این ها همه بسیار پرهزینه هستند اما می توانند انجام شوند و شاید حد اقل این که پیمان کاران صنعت حمل و نقل قدرت آن را دارند؟

طنز به کنار (هرچند گاهی هم همانگونه که شاعر رومی می گوید مشکل است که از روی طنز ننویسیم) این چه چیزی است که پاسداران میراث هنری ما را وامی دارد که دچار هوس شده و تا این حد مشتاق برای نمایش باشند؟ شاید از انصاف به دور باشد که آنها را بیش از حد به باد سرزنش گیریم، زیرا محرک این طرز رفتار آنها فشاری است که توسط عامه ی مردم به آنها اعمال می شود: فشار موفقیت و وحشت از شکست.

نمایشگاه ها جذب می کنند و موزه ها دفع. موزه ها متهم و محکوم شده اند به این که گویا مدت هاست که در حکم سردخانه ی هنر مرده در آمده اند و سردابه مومیایی ها. و این که یک مدیر موزه را نمی توان به این خاطر ملامت کرد که سعی دارد بانگ برآورد که موزه ی او هنوز هم زنده است و این که آن موزه به همراه گذشت زمان حرکت می کند و مانند یک شهر فرهنگ به هر تغییر مد واکنش نشان می دهد.

اما به نظر می رسد که حتی همین تلاش های تب آلود برای زدودن ضعیف ترین رایحه ی نم گرفتگی و پا به پای هر شگرد تازه برای فن نمایش دادن رفتن به طور نسبی تاثیر چندانی ندارد. گروه های کودکان دبستانی و جهان گردانی که به دنبال دیدن مکان های تماشایی هستند همه ی گالری ها را زیر پا خواهد گذارد اما در باره ی خود شهروندانی که مالک مجموعه های هنری هستند یا کسانی که از آنها حمایت (مالی) می کنند چه باید گفت؟ ما همگی مقصر هستیم. ما می دانیم که موزه ها کجا هستند. ما از فکر کردن به گنجینه های آنها احساس غرور می کنیم اما دقیقاً به همین خاطر که ما می دانیم یا امیدواریم که این ها همیشه با ما خواهند بود است که اجازه می دهیم روزهایمان بی سر وصدا بیایند و بروند ـ و به جای آن که به موزه برویم به نمایشگاه می رویم. زیرا نمایشگاه، رفتن به آنجا را به زور به گردن ما می اندازد. یا همین حالا یا هرگز نمی توانیم این آثار را که با هزینه ی بسیار و از تمامی نقاط جهان گردآوری شده اند ببینیم و بنابراین باید الان زمان دیدن آنها باشد. چه بسا موزها آثار بهتری داشته باشند اما آنها می توانند به انتظار بمانند. 

علاوه بر آن نمایشگاه دارای انگیزه ای اجتماعی دارد و این چیزی است که در مورد مجموعه های دائمی هنری در موزه ها صدق نمی کند، زیرا نمایشگاه همیشه در بالای فهرست موضوعات گفت و شنود در میهمانی های مهم قرار دارد. ما می توانیم بازگردیم و به همسایه ی خود با آن نگاه ابلهانه اش و با نزاکتی کامل سوال  کنیم: « آیا شما از نمایشگاه کارهای حصیری ژاپنی بازدید کرده اید» ؟ اگر جواب او منفی باشد ما می توانیم برای او از آن نمایشگاه تعریف کنیم. اما رسومات اجتماعی معمولاً ما را از پرسش از دوستان نزدیکمان در این گونه موارد منع می کنند که آیا آنها هرگز از موزه های شهر خود بازدید کرده اند یا خیر. و دیگران نیز انتظار چندانی از ما ندارند که بتوانیم برایشان از محتوای یکی از گالری هایی که احتمالاً کارهای حصیری ممتاز و درجه یک را برای چندین دهه به نمایش گذارده اند تعریف کنیم. و بدین ترتیب است که نمایشگاه ها رونق می یابند، ابتدا به عنوان موضوعی که به زودی روی خواهد داد و سپس به عنوان آنچه در خاطره ها می ماند. موزه ها در تاریکی معطل مانده اند. مکانی که مایه ی سرافکندگی ماست با ویترین های بیشماری که دارد، که می توانیم و باید که آنها را ببینیم و از آنها لذت بریم، اگر البته فقط وقتش را داشته باشیم.

کدام راه چاره ی دیگر می تواند مطرح باشند مگر تبدیل کردن موزه ها به نمایشگاه ها؟ بهره برداری کردن از آنچه جذاب است و خطر تهدید را به جان خریدن؟ اختراع کردن توجیهاتی برای مزدها و نمایش های غیر دائمی؟ به عبارت دیگر پرسش از « کار بعدی ما چه باید باشد ؟» به این خاطر که این پرسش را مردم دارند مطرح می کنند؟

و با این وجود فکر می کنم این جریانی که دارد به سوی جنجال طلبی می رود بالاخره در یک فاجعه به پایان خود می رسد. فاجعه ای فیزیکی؟ شاید، زیرا حمل و نقل و جابجا کردن اشیاء آسیب پذیر و شکننده و گران بها ظاهراً همیشه آمیخته با خطر است. لیکن یقیناً فاجعه ای روان شناختی،  زیرا آثار هنری باید چیزی بیش از تحریکی زودگذر همراه آورند.

 چه خوب و چه بد یک موزه در هر حال در حکم یک آرامگاه است، یک گنجینه، جایی که در آن میراث آبا و اجدادی ما از گذشته که توسط جنگ های شاهزاده ها و طمع ورزی مجموعه داران سرگردان مانده بود بالاخره پناهگاهی پیدا کرده. مطلع بودن از این رویداد که آنها در یک چنین مکانی هستند برای ما مایه ی تسکین است و این که می توانیم آنها را در این مکان ها جستجو کرده و هر گاه خواسته باشیم به آنها مراجعه کنیم. احتمالاً انسان های بسیاری وجود دارند که آرزومند چنین قوت قلبی هستند. اما آنها همان تعداد اندکی هستند که نیازهای اصیلی دارند که باید مورد توجه قرار گیرد. باید برای آنها مقدور باشد که بتوانند از تابلوها، تندیس ها و یا گلدان های مورد علاقه خود برای چند دقیقه ای هم که شده بازدید به عمل آورند، بدون آن که مجبور بشوند به دنبال آنها بگردند و دست آخر مطلع شوند که آنها را به انبار برده اند یا به تیمبوکتو تا برای بعضی نمایش های دوره ای جا باز شود. گیریم که یک موزه در بهترین حالت فضا و موقعیتی نامناسب و ناقص برای یک اثر هنری است، اما حداقل این که خانه ی دومی است برای آنها و نه نمایشی گذرا و کم اهمیت.

و مهمتر از هر چیز دیگر البته این است که ما باید برای محافظت از آن آثار هنری که شاید هنوز هم در همان مکان ها و محوطه هایی باقی مانده اند که برای آنها این آثار بوجود آمده اند متحد شویم. چقدر ارزشمند و پرثمر است انجام سفر زیارتی به نمازخانه ی کوچک گورستان Monterchi جایی که مادونای باشکوه پیرو دلا فرانچسکا به سوی پائین و به نمازگزاران برای مدت پانصد سال است که همچنان نظاره می کند و چقدر باید سپاسگزار باشیم از دیدن « عید عروج مریم » اثر تیسیان در محراب کلیسای Frari در ونیز که برای همان جا نقاشی شده بود و همین بهانه ای است برای آن که مفهوم و جلال و شکوهش بیشتر به نظر آید.

چقدر شگفت انگیز است که هنوز هم کلیساها و مکان های قدیمی در شهرهای اروپایی وجود دارند، با نقاشی های دیواری شان و بناهای یادبودشان که از نوعی زندگی بسیار متفاوت از زندگی در روزگار خود ما سخن می گویند ـ که شاید البته ناچیز یا خشن باشند اما به مراتب پرشورتر اند. اگر هرگز این اندرز قدیمی که « کل، پیوسته چیزی بیش از مجموع اجزا خود است » مناسبتی داشته باشد یقیناً در مورد همین محصولات رشدی آرام و اندیشیده صادق است، با رگه هایی از تزئین ها و سلسله ای از بخشش هایشان. هر نمازخانه ای داستانی از نسل ها را تعریف می کند. هر ویلایی گواهی است بر آرزوهای انسانی، با ویژگی های شخصی خودش، خوش اقبالی ها و بلاهت هایش. و با این وجود حتی این بازماندگان نیز در خطر نابودی قرار دارند، و تعداد آنها هر روزه رو به کاهش است. در ایتالیا دیوارنگارهای اساتید نقاشی به نحو فزاینده ای از دیوارهایی که روی آنها نقاشی شده بودند جدا شده و به موزه ها منتقل گردیده اند. شاید در این مورد راه دیگری هم وجود نمی داشته. ابرهای دود و گاز حاصل از سیلاب موتورهای وسایط نقلیه در حال از بین بردن رنگ دانه های آنها هستند. نقاشی های دیواری از بین خواهند رفت اگر به سالن هایی انتقال نیابند که دارای تحویه ی مخصوص هستند. پیش از این ما نمایشی افسانه ای دیده ایم از دیوارنگارهای جدا شده که به طرزی هوشیارانه در بلودر در فلورانس (Florentine Belvedere)  به نمایش در آمده اند. آنها امروز در مکانی به مراتب دورتر از غبار و دود اتوموبیل هایی هستند که خیابان های این شهر را از زمانی که بسیار آرام بود دیگر به سلطه ی خود درآورده اند. شاید به زودی نقاشی های دیواری جیوتو با تأسی به ونوس میلو از ژاپن سر درآورد یا در پیروی از پیتا به نیویورک رود.

شاید به زودی اما هنوز نه. تا کنون این فقط کابوسی مانده است از یک دوستدار نگران و مضطرب هنر. هنوز هم کلیساهای قدیمی و ویلاها و مکان های باشکوه وجود دارند. و ما هنوز هم همان موزه هایمان را داریم، گنجینه هایی که می توانیم در سراسر عمر خود برای دیدن دوستان قدیمی و یافتن دوستانی جدید به آنجا مراجعه کنیم. وهمین که یک بار چنین دوستانی برای خود دست و پا کردیم ما دیگر اهمیتی نمی دهیم به این که آیا آنها روی کرباس قرار دارند یا ابریشم، یا این که آیا ما باید در ویترین های شلوغ به دنبال آنها بگردیم یا در مکانی بسیار باشکوه با نورافکنی جدید و یک فواره. در واقع بعضی اذهان نا اهل شاید ترجیح دهند که آنها در همان حالت ویترین های شلوغ به نمایش گذارده شوند با این بهانه که به این ترتیب از آن گنجینه بیش از آنچه گردآوری شده در نظر ها جلوه خواهد کرد و این که برای تحقیقات شخصی خودمان نیز موقعیت و امکانی بزرگ تر فراهم می شود.

لیکن استدلال قاطعانه بر علیه تمامی فنونی که در نمایش دادن آثار هنری ـ انگار که آنها موضوعاتی مربوط به کار فروشندگی هستند ـ نقش دارند این است که هیچ گونه جایگزینی برای لذتی که از کشف کردن حاصل می شود وجود ندارد. شاید موزه ها برای فرد غیر متخصص به نظر پیچ در پیچ و بی روح آیند اما برای کسانی که ارزش آنها را کشف کرده اند چشم اندازی هستند از عمری از کاوش و تحقیق. برای آنهایی از میان ما که این میل و سلیقه از خستگی ناپذیر بودن و ثابت قدمی را کسب کرده اند نمایشگاه فقط سرخوردگی می آورد ـ امروز اینجایی و فردا دیگر وجود نداری.

اما نیازی به گفتن نخواهد بود که نمایشگاه هایی هم وجود دارند که ارزش مایه گذاردن را داشته باشند. تماشای تمامی آثار پوسن یا مثلاً دلاکروا که در یک مکان گردآوی شده اند را ما با کمال میل و با مفهومی از ناکافی بودن دانش خود به جان می خریم. اما برای بقیه ی آثار بگذار موزه به وظیفه ی اصلی خودش باز گردد، وظیفه ی که پیشتر چنین بود و هنوز هم هست، وظیفه ای از محافظت کردن، نگهداری کردن و قابل دسترس ساختن آثار و یادگار های گذشته که متاسفانه آن موقعیت و شرایط اصلی و اولیه ی خود را دیگر از دست داده اند. پیش از این ها در تعیین و انتصاب کسانی برای شغل های مدیر موزه، نگهبان موزه و مرمت گر آثار هنری اعتبار و ارزشی وجود داشت. کسانی که نسبت به این مسئولیت ها بی وفایی پیشه می کنند چه لقب های جایگزین دیگری دارند؟ ونوس میلو برای لوور ساخته نشده بود اما قسمت او چنین بود که مقیم آنجا شود. و اکنون دیگر به پاریس تعلق دارد، به همانگونه که مونالیزا نیز به فرانسه متعلق است که زمانی پادشاه فرانسه خود شخصاً آن از لئوناردو به ارث برده بود.

  

 

Exhibitionship

www.gombrich.co.uk

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.