علی محمد طباطبایی
(تاریخ انتشار اول: سال 81)
یکی دو هفته پیش از این مقاله ای انتقادی از صادق هدایت و بوف کور نوشتم که در سایت ایران امروز درمعرض قضاوت عموم قرار گرفت. هنگامی که در لحظات آخر مقاله را از طریق پست الکترونیک ارسال می کردم تصورم بر این بود که به زودی ده ها نامه ی الکترونیکی که مقاله ی مرا به نقد کشیده اند و همچنین و مقالات متقابلی از علاقمندان مرحوم هدایت دریافت خواهم کرد زیرا عقیده ی عموم بر این است که نقد بزرگان فقط توسط بزرگان جایز است و نه توسط افراد گمنام و هدایت نیز چنان قله ی رفیعی است که دست یازیدن به آن گناهی غیر قابل بخشش محسوب خواهد شد.
حقیقت ماجرا آنکه چنین نشد. شاید بدین علت که اکثر خوانندگان با من موافق بودند و یا کاملاً برعکس به قدری مطلب مرا بی اهمیت و دوراز واقع یافتند که هرگونه تلاش برای پاسخ گویی را نیز از خود دریغ نمودند. در همان روز اول عزیزی نقد مختصری فرستاده بود مبنی بر آنکه آیا صادق هدایت برای ما در حد همان شکسپیر برای انگلیسی ها و اشتاین بک برای آمریکایی ها نیست و اگر قرار است که او را کنار بگذاریم بدان معنا نخواهد بود که دست رد بر سینه ی شکسپیر یا اشتاین بک زده ایم؟ پاسخ کوتاه من این بود که چگونه می توانیم شخصیتی چون اشتاین بک را که از طریق نوشته هایش تلاش بی حد و اندازه ای برای احقاق حقوق کشاورزان و کارگران کشاورزی و مهاجرینی نموده بود که توسط سرمایه داران و ملاکان آمریکایی به بدترین وضعی مورد همه گونه سوء استفاده و استثمار قرار می گرفتند با مرحوم هدایتی مقایسه کنیم که اصولاً اعتقادی به زندگی این جهانی نداشت و نفس زندگی را بد و حقیر می دانست. در مورد شکسپیر که دیگر چه عرض کنم.
تا اینکه امروز صبح اول وقت چشمانم به جمال مقاله ای از آقای رضا کاظم زاده در سایت خبری گویا روشن شدند، مقاله ای انتقادی و خواندنی. این را که می گویم چشمانم روشن شدند حقیقتاً از سر فروتنی عرض می کنم نه از سر کین یا طعن. اگر قرار بر این باشد که هیچ گونه واکنشی به مقالات مندرج در سایت های ایرانی نشود یا افکار نویسندگانش در جا خواهند زد و یا شاید خدای ناکرده بیش از حد به خود مغرور خواهند شد. به هر حال. به نظر آقای کاظم زاده نگرش من به بوف کور و خود مرحوم هدایت دقیق و عمیق نبوده است (ضمناً ایشان بخش مفصلی را نیز به نقش قصه و حکایت های کودکانه در ضمیر و ذهن ناخودآگاه کودکان اختصاص داده اند که هرچند بر غنای مطلبشان افزوده اما به نظرم که در جای خودش کمی زاید باشد). نظر ایشان ظاهراً بدین گونه است که ادبیات (و ظاهراً هرگونه هنر دیگری) تاثیر چندانی (یا به قول ما محققین آزمایشگاهی هیچگونه تاثیر معنی داری) بر ناراحتی های روحی و روانی و بر ذهن و روح خوانندگان ندارد. به قول خودشان : « هیچ ارتباط مستقیمی میان مطالعه ی یک اثر ادبی و ایجاد یا حتی تشدید ناراحتی روحی وجود ندارد » . بنده که شخصاً آشنا و درگیر در طرح های تحقیقاتی و آزمایشگاهی (البته در حوزه ای دیگر) هستم بسیار خوشوقت می شوم که بدانم چنین حکمی بر اساس کدام آزمایشات روانکاوانه قرار دارند بلکه مطلب جدیدی بیاموزم و در بعضی از عقایدم تجدید نظری کنم. وانگهی از قدیم آن ضرب المثل معروف را شنیده ایم که می گوید اگر نان گندم نخورده ایم . . . بله منظورم این است که قضاوت من بر اساس تجربه ی شخصی خودم در نوجوانی از خواندن بوف کور و آنچه از نزدیکانم دریافت کرده ام قراردارد و چه کسی بهتر از خود انسان می تواند تاثیرات روحی و روانی یک مورد بخصوص را درک کند؟ اصولاً پرسش غیر مستقیم من در آن مقاله این بود که فایده ی ادبیات در روزگار ما چیست؟ مثلاً می دانیم که هنرهای تجسمی (منهای گرافیک کاربردی) دیگر نقش و اهمیت گذشته ی خود را به دلیل تغییر شرایط اجتماعی و بوجود آمدن مدیوم های جدیدی چون سینما و البته بی اهمیت شدن تصویر در دنیای تکثیر مکانیکی یک سر از دست داده و تبدیل به وسیله ای برای فخرفروشی و خودنمایی اذهان کم مایه شده است. سری به نمایشگاه های هنر مفهومی یا conceptual art که در حال حاضر مطرح ترین شکل و شیوه ی هنری اروپا است بزنید تا عرایضم را دریابید. هنر تجسمی اگر امروز حرفی برای گفتن دارد یا اگر مطرح است فقط در دایره ی تنگ و کوچک روشنفکرانی است که جرئت و جسارت ابراز عقایدشان را در مورد پوچی و مشمیز کننده شدن هنر جدید ندارند زیرا بیم آن دارند که کهنه پرست و امل به حساب آیند. اما نقش و فایده ی ادبیات چه می تواند باشد؟ به نظرم می رسد که خوشبختانه قدر و ارزش ادبیات و جایگاهش تغییری با گذشته نکرده باشد و این هم صرفاً به خاطر خصوصیات خود قطعه ی ادبی است نه چیزدیگری. این نقش هرچه هم که باشد مسلماً نمی تواند افزودن غم و اندوه بی مورد و ایجاد فضاهای مجازی (مانند محیط کابوس گونه ی بوف کور) باشد که در نهایت حاصلی جز بدبینی و انفعال نخواهند داشت. صادقانه باید اعتراف کنم که قادر نیستم نظر آقای کاظم زاده را در این مورد درک کنم که گویا بوف کور یکی از مهمترین معضلات جامعه ی ما را به بحث گذاشته است. خوب است بپرسیم که این دقیقاً کدام مشکل و معضل است؟ شکی نمی توان داشت که هر انسان آشنا به روان شناسی می تواند نکات بسیاری از بوف کور بیرون بکشد، به همان گونه که آقای دکتر عباس احمدی در مقاله شان با نام تاملاتی بر رمان بوف کور داشته اند و یک سر نظریات فروید را از دل آن بیرون کشیده اند. هیچ شک ندارم که می توان نظریات هر نظام روان شناسی دیگری را نیز به سادگی از آن استخراج کرد. تا زمانی که نظام های روان شناسی ابطال ناپذیر باقی بمانند این کار شعبده بازی نخواهد بود. اما روان کاوی ذهن و روان صادق هدایت از طریق بوف کور یک مسئله و ادعای اهمیت این رمان برای شناخت معضلات جامعه ی ایران مسئله ای دیگر است. باید خالصانه اعتراف کنم که من از آن دسته آدمیان نیستم که معتقد باشد هرچه از ذهن انسانی تراوش می کند، یعنی انسانی که او را نویسنده یا مثلاً نقاش می خوانند باید بر حقیقتی عمیق و قابل توجه از جهان درون استناد کند. معتقدم که بسیار چیزها که از ذهن هنرمندان و نویسندگان بیرون می آید به سادگی می توانند نادیده گرفته شوند. چه بسا که جهان ما بدون بسیاری از این آثار هنری جهانی نحیف تر نبود و گاهی چه بسا زیبا تر و انسانی تر نیز می نمود. شکی نیز ندارم که اینگونه عقاید که ابراز کردم در محیط های هنری هیچ خریداری ندارد زیرا هنوز که هنوز است نگرش به هنر دنیوی نشده است و مکاتب جدید هنری که دینی نیز نیستند دست از نگرش ماورا طبیعی به هنر بر نداشته اند. هنوز هم همه به الهام و شهود باور دارند و به جای آنکه سرچشمه های هنر را در روی زمین و در سنت گذشتگان و آموزش از آنها ببینند آنرا در گوشه و کنار درون ناخودآگاه هنرمند جستجو می کنند. به عبارت دیگر الهام از درون آگاه یا ناخودآگاه هنرمند به جای الهام از آسمانها نشسته است. و چه کسی می تواند به درون ضمیر هنرمند راهی باز کند و آنرا تفسیر کند؟ هیچ نگران این قضیه هم نباشید که برای این کار سترگ نیز متخصصانی به میدان آمده اند که دیگران را از تفسیر و نقد آثار هنری شدیداً منع می کنند زیرا به عقیده ی آنها برای نقد هنر نیاز به دانش خاصی است که نزد همگان موجود نیست. بله، در این مورد بخصوص جایگاه رفیع روحانیون را امروز گروهی از روشنفکرانی به تسخیر خود در آورده اند که به عقاید پست مدرن بسیار نزدیک اند و اینکه گاهی می بینیم این دوستان درست مانند روحانیان واقعی به دستاوردهای جهان مدرن می تازند اتفاقی نیست. از رنسانس بدین سو هنرمندان خود را تافته های جدا بافته پنداشته اند (هرچند که تا دوره ای معین به خاطر تخصص خود حق داشته اند) و امروز که آنها آن نقش مهم و انحصاری گذشته ی خود را دیگر ندارند و رقیبان بسیاری پیدا کرده اند با پیچیده و مبهم جلوه دادن آثار خود و این بهانه که افراد معمولی و غیر متخصص قابلیت درک هنر امروز را ندارند حاضر به ترک جایگاه خود نیستند. اما آنچه من در مقاله ی خود در باره ی هدایت و بوف کور نوشتم چیزی بیش از نظر یک ایرانی به نویسنده ای ایرانی نیست، نویسنده ای که امروز به حد اسطوره ارتقاء یافته است و هرگز نقدی بر او و تاثیرات منفی داستان هایش نوشته نمی شود و نه تنها در ایران که در بیرون مرزهای کشور نیز به همچنین. هرچقدر شخصیت های هنری و ادبی بر جایگاه رفیع تری بنشینند به همان نسبت حساسیت دیگرانی که با آنها به طریقی در تماس قرار می گیرند باید بیشتر باشد، حال آنکه در ایران و البته ظاهراً در همه جای جهان عکس این قضیه صدق می کند.
کوتاه سخن. وظیفه ی خود می دانم که از امکانات همگانی و مدنی برای مطرح ساختن نظریات انتقادی خود استفاده کنم و دیگران را نیز به نقد این نظریات صادقانه دعوت می کنم و به هیچ وجه اعتقادی به الزام داشتن تخصصی خاص برای نقد آن چیز که به عموم مربوط می شود ندارم. واسلام.