برگردان علی محمد طباطبایی
تردیدی ندارم که طبیعت می خواست پدرم مرد بشاش و مهربانی باشد. تا زمانی که به سن 34 سالگی برسد، به عنوان کارگر مزرعه برای مردی به نام توماس باترورتس که خانه و مزرعه اش نزدیک شهر بیدول در اوهایو قرار داشت کار می کرد. در آن زمان پدرم برای خودش اسبی داشت و غروب های یکشنبه با آن به شهر می رفت تا چند ساعتی را در معاشرت و گفتگو با دیگر کارگران مزرعه بگذراند. در شهر او چندین گیلاس آبجو می نوشید و در سالن بن هد این ور و آن ور می پلکید – مکانی که غروب های یکشنبه مملو از کارگران مزرعه می شد. آن وقت ترانه هایی خوانده و گیلاس های مشروب بر روی میز بار کوبید می شدند. در ساعت ده شب پدر در امتداد راه باریک و خلوت روستایی به خانه باز می گشت، سازوبرگ اسبش را برای استراحت شب از روی حیوان برمی داشت و خودش نیز به رختخواب می رفت، در حالی که از موقعیتی که در زندگی داشت بسیار خرسند بود. در آن روزگار هرگز تصوری از تلاش برای بهبود بخشیدن به جایگاه اجتماعیش در جهان نداشت.
در بهار سی و پنجمین سال زندگیش پدرم با مادرم که در آن هنگام معلم مدرسه ی روستایی بود ازدواج کرد، و سپس در بهار سال بعد من در حالی که وول می خوردم و فریاد می کشیدم پای به جهان گذاردم. آن وقت اتفاقی برای این دو نفر افتاد. آنها دچار احساس جاه طلبی شدند. اشتیاق شدید آمریکایی برای پیشرفت در جهان، ذهن آنهارا به تسخیر خود درآورد.
البته ممکن است که مادرم در این مورد مسئول بوده باشد. او که یک معلم مدرسه بود، یقیناً به طور دائم کتاب و مجله می خواند. و من حدس می زنم که او خوانده بود که چگونه گارفیلد، لینکلن و دیگر آمریکایی ها از درون فقر به شهرت و افتخار رسیده بودند، و در همان حالی که در کنارش آرمیده بودم – یعنی در روزهای آخر بارداریش – شاید در رویا دیده بود که من روزی بر مردم و شهرها فرمانروایی می کنم. به هر رو، او پدر را متقاعد کرد تا شغلش را به عنوان کارگر مزرعه رها کند، اسبش را بفروشد و کار و کاسبی برای خودش راه بیندازد. مادرم زنی بلند بالا و کم حرف بود با بینی دراز و چشمانی خاکستری و نگران. برای خودش او چیزی نمی خواست. برای پدر و من او به طور علاج ناپذیری بلندپرواز بود.
اولین کار مخاطره آمیزی که این دو انسان درگیر آن شدند پایان بسیار غم انگیزی داشت. آنها ده آکر زمین سنگلاخ بی حاصل را در جاده ی گریگ که هشت مایل از بیدول فاصله داشت اجاره کردند و در آن یک مزرعه پرورش مرغ به راه انداختند. در همین جا بود که من دوران پسربچگی خود را سپری کردم و اولین برداشت های خود از زندگی را در همین مکان بدست آوردم. از همان ابتدای کار تمامی این ها تجربه هایی از بدبختی و سیه روزی بودند و اگر من امروز انسانی غمگینم و گرایش به دیدن سویه ی تیره ی زندگی دارم من این ویژگی را به این واقعیت نسبت می دهم که آنچه می توانست برایم روزهای پرازشادی و سعادت آمیز از دوران کودکی باشد در یک مزرعه ی پرورش مرغ گذشته است.
انسانی ناآشنا و بی تجربه در مسائل مرغ داری نمی تواند تصوری از بسیار چیزها و فاجعه ها داشته باشد که برای یک جوجه روی می دهد. اول از درون یک تخم مرغ زاده می شود، برای چند هفته ای در شکل موجودی کرک دار و کوچولو که تصویرش را بر روی کارت پستال های عید پاک می بینید زندگی می کند، سپس به طرز کریهی لخت و بی پر می شود، مقادیری از دانه های ذرت و بلغور را که با عرق جبین پدرتان خریداری شده نوش جان می کند، مبتلا به بیماری هایی می شود که نامشان وبا و اسم های دیگر است، با چشمانی احمقانه به خورشید خیره می شود، بیمار می شود و بالاخره می میرد.
چندتایی مرغ و گاه و گداری هم یک خروس تصمیم می گیرند تا در خدمت هدف های اسرارآمیز خداوند باشند، و با جان کندن به دوران بلوغ می رسند. مرغ ها تخم هایی می گذارند که از درون آنها جوجه های جدیدی بیرون می آیند و چرخه ی وحشتناک به این ترتیب کامل می شود. همه ی این ها به نحو غیرقابل باوری پیچده هستند. بیشتر فیلسوفان لابد در مزارع پروش مرغ بزرگ شده اند. آدم از یک جوجه انتظارات بزرگی دارد و آنوقت به طرزی هولناک دلسرد می شود. جوجه های کوچکی که تازه گام در مسیر زندگانی گذاشته اند، بسیار باهوش و گوش به زنگ به نظر می رسند ولی در واقع به طرز وحشتناکی احمق اند. آنها بسیار شبیه انسان ها هستند و در قضاوت زندگی دچار آشفتگی می شوند. اگر بیماری آنها را از پای درنیاورد، در انتظار می مانند تا توقعات شما از آنها کاملاً زیاد شود و آنگاه به زیر چرخ های یک گاری می روند – تا له بشوند و به نزد خالق شان بازگردند.
انگل ها جوجه ها و مرغ های جوان را آلوده می سازند و آنوقت باید برای خرید پودرهای شفابخش پول زیادی خرج شود. وقتی بزرگتر شدم دیده ام که چگونه در باره ی موضوع ثروتی که از بزرگ کردن جوجه ها می توان به دست آورد کتاب ها نوشته اند. آنها به این منظور نوشته شده اند تا خدایانی آنها را بخوانند که از درخت دانش خوبی و شر خورده اند. این ها نوشته های امیدوارکننده ای هستند و توضیح می دهند که کارهای بسیاری توسط انسان های ساده و بلند پرواز که فقط چندتایی مرغ دارند قابل انجام است. اما نگذارید این نوشته ها شما را گمراه کنند. این ها را برای شما ننوشته اند. بهتر است برای پیدا کردن طلا به تپه های یخ بسته ی آلاسکا بروید، یا به درستکاری یک سیاستمدار ایمان بیاورید، اصلاً اگر دوست دارید به این باور بیاورید که جهان هرروز بهتر از روز قبل می شود و خوبی بر بدی پیروز، اما آنچه را که در باره ی مرغ ها نوشته شده نخوانید و باور نکنید. این ها را برای شما ننوشته اند.
اما من از مطلب دورافتادم. داستان من در اصل در باره ی مرغ نیست. اگر به درستی گفته شده باشد قرار است داستانم پیرامون تخم مرغ دور بزند. برای مدت ده سال پدر و مادرم همه ی تلاش خود را کردند تا مزرعه ی پرورش مرغ ما به سودآوری برسد. و سپس آنها از تلاش هایشان دست کشیده و کار دیگری را آغاز کردند. آنها به شهر بیدول در اوهایو نقل مکان کرده و حرفه ی رستوران داری را درپیش گرفتند. پس از ده سال دلشوره ی دائمی در مورد دستگاه های جوجه کشی برای بیرون آمدن جوجه ها از دل تخم ها و آنگاه شاهد بیرون نیامدشان بودن، و نگرانی از توپ های کوچک کرکدار – و لابد به نظر خودشان زیبا – که به جوجه های جوان نیمه برهنه و از آن حالت به مرغ های مرده تبدیل می شدند، ما دست از همه ی آنها کشیدیم، داروندارمان را بستیم و بار گاری کردیم و با آن جاده ی گریگ را به طرف پائین به سوی بیدول رفتیم، در ارابه ی کوچکی از امید و در جستجوی جای تازه تا در آنجا سفر روبه بالای خود را از میان زندگی آغاز کنیم.
ما می بایست گروهی بوده باشیم که ظاهرمان بسیار غم انگیز می نموده است، فکر می کنم شبیه به پناهندگانی که از یک میدان نبرد گریخته بودند. مادر و من جاده را پای پیاده طی می کردیم. ارابه ای که داروندارمان را در آن بار زده بودیم برای مدت یک روز از یکی از همسایه هایمان آقای آلبرت گریکز قرض گرفته بودیم. از کناره های ارابه پایه های صندلی های ارزان قیمت بیرون زده بودند و در پشت کپه ی تخت خوابها، میزها و صندوقچه ها که با لوازم آشپزخانه پرشده بود جعبه ی چوبی قرار داشت که درونش جوجه های زنده بودند و در بالای آن کالسکه ی بچه بود که در آن مرا در کودکیم این طرف و آن طرف می بردند. اصلاً نمی دانم چرا ما هنوز هم این کالسکه ی بچه را نگه داشته بودیم. محتمل به نظر نمی رسید که بچه های دیگری هم بخواهند دنیا بیایند و تازه چرخ های کالسکه هم شکسته بودند. انسان هایی که مایملک اندکی دارند سفت و سخت به هرآنچه دارند می چسبند. این هم یکی از همان واقعیت هایی است که باعث می شود زندگی تا این حد مأیوس کننده باشد.
پدر در بالای گاری نشسته و آن را هدایت می کرد. در آن هنگام او مرد تاسی بود با 45 سال سن، کمی چاق و به علت سالهای طولانی که در کنار مادر و با جوجه ها زندگی کرده بود از روی عادت کم حرف و مأیوس شده بود. در تمام مدت ده سالی که ما در مزرعه ی پرورش مرغ کار می کردیم او به عنوان کارگر مزرعه در مزارع دوروبر کار می کرد و بیشتر پولی را که او از این راه به دست می آورد برای داروهایی خرج می کرد که به کمک آنها بیماری های مرغ هایمان باید درمان می شدند، برای خرید داروی معجزه آسا و شفابخش ویلمر وایت جهت مداوای وبای مرغی یا برای داروی پروفسور بیلو که توان تخم گذاری مرغ ها را افزایش می داد و یا برای بعضی ترکیبات دارویی دیگر که مادر تبلیغات آنها را در نشریات پرورش مرغ پیدا می کرد.
بر روی کله ی پدرم، درست در بالای گوش هایش دو کپه ی کوچک مو قرار داشت. به خاطر می آورم که وقتی کودکی بیش نبودم، در بعد از ظهر یکشنبه ها عادت داشتم بنشینم و به او که در صندلی اش در جلوی اجاق گرم در فصل زمستان به خواب رفته بود نگاه کنم. در آن زمان من تازه به خواندن کتاب آغاز کرده بودم و تصورات خاص خودم را داشتم و آن تکه ی بی مویی که در بالای سرش از این سو به سوی دیگر کشیده شده بود به خیال خودم شبیه به جاده ی پهنی بود، و گمانم سزار نیز لابد چنین جاده ی پهنی ساخته بود تا از طریق آن لژیونرهایش را از روم خارج کرده و به درون شگفتی های جهان ناشناخته ببرد. کاکل های مو که در بالای گوش های پدرم روئیده بودند در نظرم شبیه به جنگل می آمدند. من به حالتی نیمه خواب و نیمه هوشیار افتادم و در رویا دیدم که موجود کوچکی بودم که در امتداد جاده به مکانی به مراتب زیبا تر می رفتم، جایی که در آن مزرعه ی پرورش مرغی وجود نداشت و جایی که زندگی یک واقعه ی شادِ بدون تخم مرغ بود.
عجیب نبود اگر در باره ی فرار ما از مزرعه ی پرورش مرغ به شهر داستانی می نوشتند. مادر و من تمامی هشت مایل را پیاده طی کردیم: او برای آن که مطمئن باشد از گاری چیزی بیرون نمی افتد و من برای آن که عجایب جهان را ببینم. در گاری بر روی جای نشیمن در کنار پدرم، بزرگترین گنج او قرار داشت. من بعداً برایتان از آن تعریف خواهم کرد.
در یک مزرعه ی پرورش مرغ جایی که صدها و حتی هزاران جوجه سر از تخم در می آورند، گاهی اتفاقات حیرت انگیزی روی می دهد. چیزهای مضحک همانجور که از دل انسان ها، از دل تخم مرغ ها نیز زاده می شوند. چنین پیشامدی اغلب روی نمی دهد – شاید یک در هزار تولد. شما جوجه ای را می بینید که چهار پا، دو جفت بال، دو کله یا چیزهای عجیب دیگری دارد. این ها البته زنده نمی مانند. طولی نمی کشد که آنها دوباره به دستان سازنده شان که برای لحظه ای لرزیده است بازمی گردند. این حقیقت که موجودات بینوای کوچک نمی توانند زنده بمانند یکی از مصیبت های زندگی برای پدر بود. او نوعی تصورات خاصی داشت مبنی بر آن که اگر بتواند یک مرغ با پنچ پا یا خروسی با دو کله را زنده نگه دارد بخت و اقبالش باز می شود. او این رویا را در سر داشت که این موجودات عجیب را به نمایشگاه های روستایی ببرد و با نشان دادنشان به برزگران دیگر ثروتمند شود.
به هر رو او تمامی آن موجودات ترسناک را که در مزرعه ی پرورش مرغ ما به دنیا می آمدند دور نمی انداخت. پدر آنها را در الکل نگهداری می کرد و هرکدام را در شیشه های خاص خودشان قرار می داد. او این ها را با دقت تمام در یک جعبه قرار داده و در مسافرتمان به شهر با گاری آنها را بر روی جای نشیمن کنار خودش گذاشته بود. او با یکدستش اسب ها را هدایت می کرد، و با دست دیگرش آن جعبه را محکم گرفته بود. هنگامی که ما به مقصد رسیدیم، جعبه و شیشه بلادرنگ بیرون آورده شدند. در تمامی روزهایی که به عنوان گرداننده ی رستوران در شهر بیدول در اوهایو زندگی می کردیم، آن موجودات مضحک در شیشه ی کوچکشان بر روی تاقچه در پشت پیشخوان قرار داشتند. گاهی مادر به نگهداشتن آنها اعتراض می کرد، اما پدر در خصوص گنجی که با خود آورده بود به هیچ وجه کوتاه نمی آمد. او بر این عقیده بود که آن موجودات مسخره ارزشمند اند. او می گفت که مردم دوست دارند که چیزهای عجیب و شگفت انگیز را تماشا کنند.
آیا برایتان تعریف کردم که ما شغل رستوران داری در شهر بیدول در اوهایو را در پیش گرفتیم؟ خب، کمی مبالغه کردم. خودِ شهر در پایین تپه ای کم ارتفاع و در ساحل رودخانه ای کوچک قرار گرفته بود. خط راه آهن از میان شهر نمی گذشت و ایستگاه حدود یک مایل دورتر از شهر در سمت شمال در مکانی که نامش پیکلویل بود قرار داشت. در کنار ایستگاه یک کارگاه ی تولید شراب سیب و یک تولیدی ترشیجات وجود داشت، اما پیش از زمان وارد شدن ما به آنجا هردوی این کارگاه ها درشان تخته شده بود. صبح ها و شب ها اتوبوس ها از هتلی در خیابان اصلی بیدول رو به پائین به سوی ایستگاه و در امتداد جاده ای که نامش ترنر پیک بود می آمدند. رفتن ما از آن مکان دورافتاده و آغاز به کار رستوران داری کردن ایده ی مادر بود. او یک سال بود که در باره اش سخن می گفت و بالاخره یک روز به راه افتاد و یک مغازه ی خالی را روبروی ایستگاه قطار کرایه کرد. این ایده ی او بود که رستوران داری سودآور خواهد بود. او می گفت مردانی که قصد سفر دارند پیوسته در آن اطراف در حالت انتظار بسر می برند تا با قطار مورد نظرشان از شهر خارج شوند و مردم شهر نیز به ایستگاه خواهند آمد و منتظر قطارهایی که در حال رسیدن به شهر اند می مانند. آنها به رستوران خواهند آمد تا شیرینی « پای » بخرند و قهوی ای بنوشند. حالا که سنم بالاتر رفته می دانم که او برای آمدن به شهر انگیزه ی دیگری هم داشت. او برای من نقشه های بلندپروازانه در سر داشت و می خواست کاری کند که من در جهان ترقی کنم، به مدرسه ای در شهر بروم و انسانی شهرنشین بشوم.
در پیکلویل پدر و مادر مانند همیشه به سختی کار می کردند. در وحله ی اول ضروری بود که مکان خود را به شکل یک رستوران در آوریم. این خودش یک ماه وقت ما را گرفت. پدر تاقچه ای درست کرد و رویش را با قوطی های کنسرو خوراکی پر کرد. او تابلویی ساخت و روی آن اسم خودش را با حروف بزرگ نوشت. سپس در زیر آن فرمان تند و تیز « اینجا غذا بخورید » را اضافه کرد که بسیار به ندرت کسی آن را اطاعت می کرد. آنگاه یک جعبه آینه خریداری شد که داخلش را پدر از سیگار و توتون پر کرد. مادر کف و دیوارهای رستوران را شست و برق انداخت. من نیز به مدرسه ای در شهر می رفتم و از این که از مزرعه و حضور مرغ های مأیوس با آن نگاه های غمگینشان دور شده بودم خوشحال بودم. البته هنوز بچه ی خیلی شادمانی نبودم. عصرها از مدرسه پای پیاده و در امتداد ترنرس پایک به خانه بازمی گشتم و بچه هایی را به خاطر می آوردم که آنها را به هنگام بازی در حیاط مدرسه دیده بودم. دسته ای از دختران کم سن و سال لِی لِی بازی می کردند و سرود می خواندند. من هم سعی می کردم کار آنها را تکرار کنم. در امتداد راهی که زمینش یخ زده بود من خیلی جدی بر روی یک پایم لِی لِی می رفتم و با صدای گوش خراش می خواندم : « هیپیلی هپو تیپیلی تپو». سپس می ایستادم و با تردید به اطراف خود می نگریستم. از این می ترسیدم که کسی مرا در این حالت شاد وسرحالم دیده باشد. لابد آن حرکات در نظرم این گونه جلوه کرده بودند که من دارم کاری را انجام می دهم که به عنوان فردی که در یک مزرعه ی پرورش مرغ بزرگ شده و جایی که در آن مرگ یک میهمان روزانه است نمی بایست انجام می دادم.
مادر به این نتیجه رسیده بود که رستوران ما باید شبها باز باشد. در ساعت ده شب یک قطار مسافربری که به شمال می رفت از جلوی رستوران می گذشت و پس از آن نیز نوبت یک قطار باری بود. خدمه ی قطار باری می بایست در پیکلویل برای تغییر خط قطار توقف کنند، و وقتی این کار انجام می شد آنها به رستوران ما می آمدند تا قهوه ی داغ و غذا بخورند. گاهی یکی از آنها تخم مرغ نیمرویی سفارش می داد. صبح ها در ساعت چهار آنها از سمت شمال باز می گشتند و دوباره به ما سر می زدند. به مرور کار و کاسبی شروع به بهتر شدن گذارد. مادر شبها را می خوابید و در طی روز از رستوران نگهداری می کرد و در حالی که پدر به استراحت و خوابیدن می گذراند او غذای مشتری ها را آماده می کرد. صبح ها که من برای رفتن به مدرسه به شهر بیدول می رفتم پدر نیز در همان تختخوابی می خوابید که مادر شب را در آن گذرانده بود. در طول شبهای بلند که مادر و من در خواب بودیم، پدر گوشتی را می پخت که باید از آنها ساندویچ های ناهار روزبعد مشتری هایمان درست می شد. اینجا بود که ایده ی پیشرفت و ترقی در جهان به کله اش افتاد و روح آمریکایی ذهن او را نیز تسخیر کرد. حالا او هم نقشه های بلندپروازانه ای در سر داشت.
در شب های طولانی که کار چندانی برای انجام دادن نبود پدر فرصت کافی برای فکر کردن داشت. او می خواست که آب رفته را به جوی بازگرداند. او به این نتیجه رسید که چون در گذشته به اندازه ی کافی روحیه ی امیدبخشی نداشته بنابراین مرد ناموفقی هم بوده است و از این رو درآینده در زندگی اش نگرش شاد و امیدبخشی را برخواهد گزید. صبح های خیلی زود او به طبقه بالا می آمد و به تختخوابی می رفت که مادر در آن خوابیده بود. مادر بیدار می شد و آن دو با هم صحبت می کردند. من از تختخوابم در گوشه ی اتاق صدای آنها را می شنیدم.
این پیشنهاد پدر بود که هردوی آنها باید برای سرگرم کردن کسانی که جهت غذا خوردن به رستوران ما می آیند تلاش کنند. اکنون نمی توانم سخنانش را دقیق به خاطر آورم، اما او احساسی کسی را در انسان ایجاد می کرد که می خواهد در بعضی روش های نامشخص به یک بازیگر محبوب تبدیل شود. هنگامی که مردم، به ویژه جوانان از شهر بیدول به مکان ما می آمدند، که البته بسیار به ندرت چنین می کردند، می بایست که با آنها گفتگوهای سرگرم کننده ی شاد انجام می دادیم. از سخنان پدر من این گونه نتیجه گرفتم که می بایست به دنبال ایجاد حالتی از یک مهمانخانه چی شاد و شنگول باشیم. مادر قاعدتاً می بایست از همان ابتدا نسبت به این پیشنهاد پدر دچار تردید می شد، اما او نکته ی یأس آوری در این خصوص بیان نکرد. این فکر پدر بود که در سینه ی جوانان شهر بیدول تمایل شدیدی نسبت به شرکتی که با مادر راه انداخته جوانه خواهد زد. سرشب ها دسته های شاد و سرحال در حالی که آواز می خوانند ترنرس پایک را به سوی پائین طی خواهد کرد. آنها همگی با هم در حالی که با شادمانی فریاد می کشند و می خندند به رستوران ما می آیند. و در رستوران بساط جشن و آوازخوانی برپا خواهد بود. منظورم این نیست این احساس را ایجاد کنم که پدر تا این اندازه به تفصیل در باره ی موضوع صحبت کرد. همانگونه که گفتم او مرد کم حرفی بود. او مرتب تکرار می کرد که: « دارم به تو می گویم که آنها می خواهند مکانی داشته باشند که بتوانند به آنجا بروند ». این لب سخن او بود اما تخیل من جاهای خالی را پر کرده است.
برای دو یا سه هفته این تصمیم پدر خانه ما را به تصرف خود درآورد. ما سخن زیادی با هم دیگر رد و بدل نمی کردیم اما در زندگی روزانه به جد تلاش می کردیم تا لبخند ها جای نگاه های افسرده را بگیرد. مادر به مشتری هایمان لبخند می زد و من هم که از او تاثیر پذیرفته بودم به گربه مان لبخند می زدم. پدر نیز از اضطرابی که برای جلب رضایت مشتری ها داشت پرهیجان شده بود. تردیدی نبود که جایی در وجودش ذره ای از روح یک شومن (بازیگر) مخفی شده است. او مهمات خود برای [سرگرمی] کارگران راه آهن که شب ها از آنها پذیرایی می کرد چندان هدر نمی داد، و به نظر می رسید که در انتظار آمدن مرد یا زن جوانی اهل بیدول است تا به آنها نشان دهد که چه کارها که بلد است. بر روی پیشخوان رستوران یک سبد سیمی قرار داشت که همیشه پر از تخم مرغ بود، و هنگامی که ایده ی سرگرم کردن مشتری ها در مغزش متولد شده بود لابد این سبد جلوی چشمانش قرار داشته است. در باره ی شیوه ای که تخم مرغ ها خود را با شکوفایی ایده ی او پیوند زده بودند چیزی پیش از زایمان وجود داشت. در هر حال یک تخم مرغ انگیزه ی ناگهانی و تازه ی او را در زندگانی ویران کرد.
یک شب دیر وقت بود که من با غرش عصبانیتی که از گلوی پدر بیرون می آمد بیدار شدم. مادر و من هردو در تختخواب هایمان بلند شده و همانجا نشستیم. او با دستان لرزانی چراغ نفتی را که بر روی میز کوچکی در کنار تختخوابش قرار داشت روشن کرد. در طبقه ی پائین درب جلویی رستوان با صدای مهیبی بسته شد و چند دقیقه بعد پدر با قدم های سنگین از پله ها بالا آمد. او در دستش تخم مرغی را نگه داشته بود و دستش می لرزید، گویی که او حسابی سردش شده بود. در چشمانش برقی از نیمه دیوانگی به چشم می خورد. در همان حالی که ایستاده و به ما خیره شده بود، من یقین داشتم که تصمیم گرفته که تخم مرغ را یا به سوی مادر و یا من پرتاب کند. اما آن گاه او تخم مرغ را به آرامی بر روی میز کنار چراغ نفتی گذارد و در کنار تخت مادر زانو زد. سپس مانند یک پسربچه شروع به گریه کردن نهاد و من نیز که تحت تأثیر حالت درمانده ی او قرار گرفته بودم با او گریه کردم. ما دو نفر اتاق کوچک طبقه ی بالا را با صداهای گریه و زاری خود پر کردیم. گرچه مسخره است، اما از حالتی که ما سه نفر در آن لحظه داشتیم فقط می توانم این را بخاطر آورم که چگونه دست مادر بطور مداوم آن راه خالی از مو را که از یک سو به آن سوی دیگر کله ی پدر میرفت نوازش می کرد. دیگر به یاد ندارم که مادر چه سخنانی به او گفت و چگونه او را راضی کرد تا برایمان تعریف کند که در طبقه ی پائین چه اتفاقی افتاده بود. توضیحات پدر را نیز دیگر فراموش کرده ام. فقط می توانم اندوه و هراس خودم را بخاطر آورم و در همان حالی که پدر در کنار تخت زانو زده نشسته بود، آن راه براق بر روی کله ی او را بیاد می آورم که در اثر انعکاس نور چراغ نفتی می درخشید.
اما در باره ی این که در طبقه ی پائین چه اتفاقی افتاده بود. بنا به بعضی دلایل غیر قابل توضیح من آن داستان را به خوبی میدانم گویی که خودم شاهد آشفتگی پدرم بوده ام. انسان با گذشت زمان بسیاری از آنچه را که غیرقابل توضیح است خواهد دانست. در آن شب جوانی به نام جو کین پسر یکی از تاجرهای بیدول به پیکلویل آمده بود تا پدرش را که قرار بود با قطار ساعت ده شب از جنوب به آنجا برسد ملاقات کند. اما قطار سه ساعت تأخیر داشت و جو به رستوران ما آمد تا پرسه ای بزند و منتظر رسیدن قطار بماند. قطار باری محلی هم رسید و خدمه اش برای صرف غذا به آنجا آمدند و بعد آنجا را ترک کردند. پس از آن جو و پدر در رستوران تنها شدند.
از همان لحظه ای که جوان بیدولی به مکان ما آمد، او احتمالاً توسط کارهای پدرم متحیر شده بود. او تصور می کرد که پدر از این که او برای خود در رستوران ول می گردد عصبانی است. او پی برد که صاحب رستوران از قرار معلوم از حضور او ناراحت است و از این رو تصمیم گرفت که آنجا را ترک کند. اما باران آغاز شد و او علاقه ای به طی کردن راه طولانی به شهر و بازگشتن دوباره به ایستگاه نداشت. سپس جو یک سیگار پنج پنسی خرید و یک فنجان قهوه سفارش داد. او در جیب خود یک روزنامه داشت و آن را بیرون آورد و قبل از آن که شروع به خواندن روزنامه کند پوزش خواهانه گفت: « منتظر قطار شب هستم. تأخیر دارد ».
برای مدت طولانی پدر که جو کین او را هرگز پیش از آن ندیده بود، حرفی نزد و به میهمانش خیره ماند. او یقیناً گرفتار بیماری ترس از صحنه شده بود. همان گونه که اغلب در زندگی روی می دهد، او بارها و بارها در باره ی موقعیتی اندیشیده بود که درست در همان لحظه در برابرش قرار گرفته بود و حالا تا حدی از این که آن موقعیت بالاخره پیش آمده دچار اضطراب شده بود.
از یک طرف نمی دانست که با دستانش چه کند. او یکی از آنها را با دلشوره بر روی پیشخان آورد و با جو کین دست داد و گفت: « حالت چطوره »؟ جو کین روزنامه را به کناری گذاشت و به او زل زد. چشمان پدر یکدفعه به سبد تخم مرغ ها افتاد که روی پیشخان قرار داشت و آنگاه شروع به سخن گفتن نمود. او با تردید گفت: « خب، حتماً در باره ی کریستف کلمب چیزهایی شنیده ای، نه »؟ در این لحظه به نظر می رسید که عصبانی است. آنگاه با قاطعیت ادامه داد: « کریستف کلمب یک آدم حقه باز بود. او می گفت که می تواند یک تخم مرغ [پخته] را روی انتهای تیزش ایستاده نگه دارد. او گفت و انجام داد اما چگونه؟ رفت و انتهای تیز تخم مرغ را شکست [تا تخم مرغ روی انتهای شکسته اش بایستد]».
پدرم در چشمان میهمانش به نظر می آمد که عنان اختیار را از دست داده و نسخه ی تقلبی از کریستف کلمب است. او زیر لب غرغر می کرد و دشنام می داد. او گفت آموختن این نکته به کودکان که کریستف کلمب انسانی بزرگ بوده اشتباه است، آنهم وقتی که می دانیم او در لحظه ی حساس دیگران را فریب داده. او توضیح داد که می تواند کاری کند که یک تخم مرغ روی نوک تیزش به حالت ایستاده قرار گیرد و هنگامی که بلوفش را پذیرفتند حقه ای سوار کرد. پدر که هنوز هم در باره ی کریستف کملب بد و بیراه می گفت از سبد روی پیشخان تخم مرغی برداشت و شروع به بالا و پایین رفتن کرد. او تخم مرغ را میان کف دستانش غلتاند و با مهربانی لبخندی زد. حالا او شروع کرد به گفتن سخنان نامفهومی در باره ی اثراتی که جریان الکتریکی بدن انسان بر روی تخم مرغ ایجاد می گذارد. او توضیح داد که بدون شکستن پوست تخم مرغ و به واسطه ی جلو و عقب غلتاندن تخم مرغ در دستانش می تواند تخم مرغ را بدون افتادن روی نوک تیزش ایستاده قرار دهد. او توضیح داد که گرمای دستانش و حرکت آرام متناوبی که به تخم مرغ وارد می کند یک مرکز جدید جاذبه ایجاد می کند و جو کین تا اندازه ای به موضوع علاقمند شده بود. پدر گفت: « من تا به حال با همین دستانم روی هزاران تخم مرغ کار کرده ام. هیچ کس بیشتر از من اطلاعاتی در باره ی تخم مرغ ها ندارد ».
او تخم مرغ را روی پیشخان ایستاده قرار می داد و بعد قل می خورد و یکوری می افتاد. او ترفندش را بارها و بارها آزمایش کرد، هربار تخم مرغ ها را میان کف دستانش می غلطاند و سخنانی بر زبان می آورد که به معجزات الکتریسیته و قوانین جاذبه مربوط می شدند. هنگامی که پس از نیم ساعت تلاش او بالاخره موفق شد تا یک تخم مرغ برای لحظه ای ایستاده قرار گیرد، چشمان او به دنبال میهمان خود گردید و متوجه شد که او اصلاً به سوی دیگری می نگرد. در همان لحظه ای که موفق شد توجه جو کین را به پیروزی تلاش هایش جلب کند، تخم مرغ دوباره غلطید و روی یک طرفش قرار گرفت.
پدر در حالی که آتش عشق شومنی در وجودش زبانه می کشید و در عین حال توسط شکست اولین تلاشی که به خرج داده بود تا اندازه ی زیادی پریشان خاطر شده بود، حالا شیشه ی محتوی هیولاهای مرغ و خروسی را از جایشان بر روی تاقچه پائین آورد و شروع کرد به نشان دادن آنها به میهمانش. او در حالی که در خور ملاحظه ترین آن موجودات را نشان می داد پرسید: « آیا دلت می خواست مثل این مرغ هفت پا و دو کله می داشتی »؟ خنده ی شادی بخشی بر صورتش نقش بست. او وزن بدنش را روی پیشخان انداخت و سعی کرد تا با کف دستش ضربه ای به شانه ی جو کین بزند، درست همان جور که وقتی کارگر مزرعه ی جوانی بود و شب های یکشنبه به شهر می رفت در سالن نمایش بن هد دیده بود که مردها عین همین کار را انجام می دادند. اما میهمانش با مشاهده ی بدن جانوری که به طرز هراسناکی بدشکل شده و در شیشه ی محتوی الکل غوطه ور بود دچار احساسی بدی شد و از جای خود برخاست تا آنجا را ترک کند.
پدر از پشت پیشخان بیرون آمد و دست مردجوان را گرفت و او را به سرجایش بازگرداند. او کمی عصبانی شد و برای لحظه ای از روی اجبار صورتش را به سوی دیگری برگرداند و خنده ای زورکی کرد. سپس پدر شیشه را دوباره روی تاقچه گذاشت. آنگاه در فورانی از دست و دل بازی با تمام وجود، جو کین را وادار کرد تا به فنجان تازه ای قهوه و سیگاری دیگر به هزینه ی رستوران مهمان شود. سپس ماهی تابه ای برداشت و آن را با سرکه از تنگی پر کرد که در زیر پیشخان قرار داشت، و با خودش اظهار نمود که می خواهد ترفند جدیدی انجام دهد. او گفت: « من این تخم مرغ را در این ظرف پر از سرکه حرارت می دهم. سپس آن را بدون آن که پوستش بشکند از دهانه ی بطری عبور خواهم داد. هنگامی که تخم مرغ درون شیشه است دوباره شکل اصلی را به دست می آورد و پوستش نیز از نو سخت و صفت می شود. من می خواهم این بطری را به همراه تخم مرغی که درون آن است به تو بدهم و تو می توانی هرکجا که می روی آن را با خودت ببری. مردم می خواهند بدانند که چگونه توانسته ای تخم مرغ را وارد بطری کنی. به کسی رازش را نگو و بگزار هرکس حدسی بزند. به همین علت است که این ترفندی بامزه است ».
پدر نیشش باز شد و به میهمان خود چشمکی زد. جو کین به این نتیجه رسید که مردی که در برابرش قرار دارد تا اندازه ای دیوانه اما بی آزار و اذیت است. او فنجان قهوه ای را که برایش آورده شده بود سرکشید و دوباره شروع به خواندن روزنامه اش کرد. هنگامی که تخم مرغ در سرکه حرارت دید، پدر آن را با یک قاشق به طرف پیشخان برد و از اتاق پشتی یک شیشه ی خالی آورد. او از این بابت عصبانی بود که میهمان جوانش هنگامی که مشغول انجام این ترفند بود توجهی به او نداشت، با این وجود مشتاقانه به کارش ادامه داد. برای مدتی طولانی تلاش کرد و سعی نمود که تخم مرغ را از دهانه ی به درون بطری عبوردهد. او دوباره ماهی تابه را بر روی اجاق گذارد و تخم مرغ را از نو حرارت داد. سپس آن را با دست برداشت و انگشتانش نیز سوختند. حالا پس از آن که تخم مرغ برای بار دوم در سرکه ی داغ قرار داده شده بود، پوستش کمی نرم شد اما نه به اندازه ی کافی برای این منظور. او همچنان به تلاش خود ادامه داد، و شبحی از استیصال در اراده اش او را به تسخیر خود درآورد. هنگامی که اندیشید که ترفندش بالاخره دارد به انجام می رسد، قطاری که تأخیر داشت به ایستگاه رسید و جو کین با بی تفاوتی شروع به بیرون رفتن از رستوران کرد. پدر یک تلاش ناامیدانه ی آخرین برای پیروزی بر تخم مرغ به انجام رساند تا کاری را به پایان برد که باعث خوش نامی او به عنوان کسی شود که می داند چگونه میهمانانی را که به رستوران او می آیند سرگرم کند. او تخم مرغ را به ستوه آورد. او می خواست تا نسبت به تخم مرغ تا اندازه ای با خشونت رفتار کند. او ناسزا می گفت و قطرات عرق بر روی پیشانی اش چسبیده بودند. در این لحظه تخم مرغ در دستانش شکست. هنگامی که محتویاتش بر روی لباس او پاشیده شد، جو کین که کنار در متوقف مانده بود برگشت و خندید.
غرشی از خشم از گلوی پدر بیرون آمد و از عصبانیت به خود می پیچید. آنگاه با فریاد ردیفی از کلمات نامفهوم از دهانش بیرون آمدند. در این لحظه تخم مرغ دیگری را از درون سبدِ روی پیشخان قاپید و به طرف مرد جوان پرتاب کرد. اما او به موقع جاخالی داد و به او اصابت نکرد و توانست فرار کند.
پدر با تخم مرغی در دستش به طبقه ی بالا نزد مادر و من آمد. من نمی دانم که می خواست با آن چکار کند. تصور کنم نقشه هایی برای از بین بردنش در سر داشت، نه فقط آن بلکه تمامی تخم مرغ ها را، و این که می خواست مادر و من شاهد این کارش باشیم. اما هنگامی که حضور مادر را حس کرد، درونش اتفاقاتی رخ دادند. و همانگونه که کمی پیشتر تعریف کردم او به آرامی تخم مرغ را روی میز گذاشت و کنار تخت زانو زد. بعداً تصمیم گرفت که رستوران را برای آن شب تعطیل کند، آنگاه به طبقه ی بالا آمد و به تختخواب رفت. در این هنگام او چراغ نفتی را خاموش کرد و پس از مدتی گفتگوهای آهسته هردوی آنها به خواب رفتند. فکر می کنم من هم خوابم برد، اما خواب آشفته ای داشتم. سپیده های صبح از خواب بیدار شدم و برای مدت طولانی به تخم مرغی که روی میز مانده بود نگریستم. از این در شگفت بودم که چرا اصلاً باید تخم مرغی هم در جهان وجود داشته باشد و چرا از تخم مرغ ها مرغ ها زاده می شوند که آنها به نوبه خودشان باز تخم می گذارند. این پرسش در خون من نشست. فکر کنم هنوز هم همان جاست زیرا من پسر پدرم هستم. به هر حال این معضل در ذهن من حل نشده باقی مانده است. و این هم، به عقیده ی من شاهد دیگری است از پیروزی کامل و نهایی تخم مرغ – حد اقل تا آنجا که موضوع مربوط به خانواده ی من می شود.