گفتگوی دی ولت با دانیل کوهن بندیت در باره ی هانا آرنت
برگردان علی محمد طباطبایی
هانا آرنت در 14 اکتبر 1906 از پدر و مادری روسی و یهودی تبار به دنیا آمد. او در دانشگاه ماربورگ به تحصیل الهیات پرداخت، مکانی که در آن با مارتین هایدگر آشنا گردید و دلبسته ی او شد. وی سپس در دانشگاه هایدلبرگ و زیر نظر کارل یاسپرس تحصیلات خود را ادامه داد. آرنت پس از دستگیری توسط گشتاپو به خاطر انجام تحقیقات در باره تبلیغات یهودستیزانه به پاریس گریخت. وی در آنجا با کمونیستی آلمانی به نام هاینریش بلوشر ملاقات نمود ، شخصی که بعداً شوهر او گردید. پس از این که این دو تحت مراقبت های پلیس قرار گرفتند راه فرار به ایالت متحده را انتخاب نموده و موفق شدند. آرنت پس از به دست آوردن شهروندی آمریکایی حرفه ی خبرنگاری و تحقیقات دانشگاهی را دنبال نمود. گزارش های او برای نیویورکر در باره ی محاکمه ی آیشمن در اورشلیم در 1960 مبنای مناقشه برانگیز ترین کتاب او گردید. آرنت که برای بررسی و پژوهش هایش در باره ی حکومت خودکامه بسیار مشهور است یکی از مطرح ترین روشنفکران قرن 20 به حساب می آید. وی در سال 1975 چشم از جهان فرو بست.
دانیل کوهن بندیت در 1945 در Montauban در فرانسه به دنیا آمد و سپس دوران کودکی و نوجوانی خود را در آلمان گذراند. او یکی از رهبران اصلی انقلاب دانشجویی ماه می 1968 در پاریس بود. وی همچنین از اعضای رادیکال محفل Spotni Scene در فرانکفورت در دهه ی 70 بود. در آنجا وی سردبیری نشریه ی مشهور Pflasterstarnd را به عهده گرفت. در 1945 دانیل کوهن بندیت به حزب سبزها پیوست و در حال حاضر از شخصیت های مطرح سبز ها در پارلمان اروپا است.
دی ولت: در زمانی که شما در 1968 هنوز هم یک چپگرای افراطی واقعی بودید هانا آرنت چه جایگاهی در اندیشه ی شما داشت؟
کوهن بندیت: از آنجا که وی از دوستان نزدیک خانوادگی ما بود پاسخ به سوال شما کمی دشوار است. من از همان دوران کودکی او را می شناختم و از نظریه های او آگاه بودم. او پس از مهاجرت در 1934 همراه با والدین من به گروهی از روشنفکران در پاریس متعلق بود که از جمله افراد دیگر آنها می توانم والتر بنیامین و همسر او هاینریش بلوشر را نام ببرم. پدر من و بلوشر در ابتدای جنگ تحت نظر پلیس قرار گرفتند و همین هم باعث دوستی عمیق میان آن دو گردید. اما در پاسخ به سوال شما باید بگویم که در آن زمان هانا آرنت اندیشمندی که بر افکار من نفوذی داشته باشد نبود.
دی ولت: شما در چه زمانی با او شخصاً ملاقات کردید؟
کوهن بندیت: در هنگامی که او در 1958 در جلسه ای جهت ستایش از کارل یاسپرس که موفق به دریافت جایزه ی صلح ناشرین آلمانی شده بود سخنرانی کرد. در آن زمان پدر من تازه فوت کرده بود و او برای ملاقات با مادر من آمده بود. دفعه ی دوم من او را در محاکمه ی آشویتس (1) در فرانکفورت دیدم. من همراه با هم کلاسی های خودم آنجا بودم و او نیز اتفاقاً آنجا بود.
دی ولت: علاقه و توجه بیشتر شما به آثار او از چه زمانی آغاز گردید؟
کوهن بندیت: در دهه ی هفتاد. یعنی هنگامی که مباحثه هایی در باره ی حکومت خودکامه همواره بیشتر و بیشتر ضرورت می یافت. هنگامی که من در 1968 به آلمان آمده و هنوز هم یک چپگرای ضد کمونیست بودم، از این که می دیدم تمایلی برای مقایسه میان کمونیسم و ناسیونال سوسیالیسم در آلمان وجود ندارد ـ یعنی آنچه ریشه در تاریخ این کشور دارد ـ بسیار متعجب شدم.
دی ولت: آیا استناد شما به « مبانی و خاستگاه های حکومت خود کامه » اثر هانا آرنت باعث ایجاد اختلاف میان شما و دوسانتان گردید؟
کوهن بندیت: از همان ابتدا با آنها اختلاف داشتم، زیرا هنگامی که من در 1968 از فرانسه تبیعد شدم، مطمئن بودم که علی رغم اعتقادات انقلابی ام، ترجیح می دهم که در آلمان غربی زندگی کنم و نه در جمهوری دموکرایتک آلمان. من در فرانسه و آلمان شرقی جوامعی بورژوازی ـ یعنی لقبی که درآن زمان به آنها داده بودند ـ می دیدم که نیازمند اصلاحات بودند اما رژیم های خودکامه به حساب نمی آمدند.
دی ولت: کتاب همیشه مناقشه برانگیز هانا آرنت « آیشمن در اورشلیم » برای شما چه اهمیت و معنایی داشت؟
کوهن بندیت: این که غول های بی شاخ و دم ساختن از نازی ها چندان کمکی به ما نخواهد کرد و این که دیوانه کننده ترین چیزی که باید توضیحی برای آن یافت این قضیه ای است که نازی ها همگی انسان های کاملاً عادی بودند. آیشمن فردی کاملاً معمولی بود که فقط می توانست در یک نظام تماماً خودکامه و به طور کامل نژادپرست به موقعیت قابل توجهی برسد و دست به کشتار جمعی بزند.
دی ولت: اما بعضی از ادعاهای آرنت در « آیشمن در اورشلیم » با واقعیت های تاریخی تطبیق نمی کند. برای مثال محکومیت و تخطئه ی کامل شوراهای یهود . . .
کوهن بندیت: با این وجود پرسش او در باره ی شوراهای یهود همچنان جای مطرح شدن دارد: چه زمانی یک انسان یک تحول را می پذیرد و در کدام نقطه انسان در برابر آن دست به مقاومت می زند؟ شاید آرنت با شوراهای یهود منصفانه برخورد نکرده است. اما پرسش بنیادین او هنوز هم موجه است: آیا همکاری کردن به طور کل درست بود؟ زیرا بالاخره این فقط خود یهودی ها نبودند که نمی خواستند نابودی را که به زودی با آن مواجه می شدند ببینند. هنگامی که دموکراسی های غربی در 1938 در مونیخ با هیتلر قرارداد صلح امضا کردند آنها نیز از درک توانایی های معدوم سازی که در آلمان ایجاد می شد ناتوان بودند. اساساً همین پرسش است که هنوز هم در اسرائیل مطرح است. بی عدالتی که اسرائیل نسبت به فلسطینی ها انجام می دهد با این احساس مرتبط است که آنها نمی خواهند دوباره سر و کارشان به همان وضعیت قبلی کشیده شود. به باور من این مسئله ای است که هنوز هم به قدر کفایت مورد بررسی قرار نگرفته، اما در هر حال مسئله ای است واقعی.
دی ولت: موضع هانا آرنت در برابر صهیونیسم حقیقتاً پیچیده بود. او میان پذیرش و انکار آن در نوسان بود. آیا شما بازتابی از موضع شخصی خودتان را در برابر صهیونیسم در رویکرد آرنت تشخیص می دهید؟
کوهن بندیت: هانا آرنت دریافت که یهودی ها می خواهند بالاخره مکانی هم در این جهان داشته باشند که بتوانند در آن در صلح و آرامش و به عنوان یهودی زندگی کنند. این قسمی صهیونیسم ابتدایی است که من می توانم آن را در مورد انسان هایی درک کنم که از میانه ی وحشت هولوکاوست عبور کرده بودند. من پس از این دوره به دنیا آمده ام و به قول خودم یک A-Zionist هستم. یعنی نه موافق و نه مخالف آن. من می توانم این ایده را بپذیرم که یهودی ها می خواهند در اسرائیل زندگی کنند ـ اما من به عنوان یهودی شخصاً می خواهم یک یهودی سرگردان باقی بمانم. هانا آرنت در 1947 و 1948 پی برد که مطالبه ی کشوری به نام اسرائیل که بر خشونت و عملیات نظامی مبتنی باشد به وضعیت نزاع دائمی منجر خواهد شد. در عین حال جنگ شش روزه نیز بیان گر یک واقعیت بود: فقط یک کشور اسرائیل بیشتر وجود ندارد که آن هم علی رغم انتقادات بسیار در همبستگی کامل با مردم اسرائیل قرار دارد. اما آرنت خواهان نابودی مردم اسرائیل نبود.
دی ولت: اما کمی هم در مورد موضوعی دیگر یعنی هانا آرنت و مارتین هایدگر صحبت کنیم. می توانید این رابطه را برای ما توضیح دهید؟
کوهن بندیت: خیر! اما این همان موضوع زیبا در زندگی انسان ها است: عشق و سکس را نمی توان به طور معقول و فلسفی توضیح داد. من همیشه گفته ام: هانا آرنت مدونای فیلسوف است. و اگر از عقب آغاز کنیم: مدونا زنی بود که می گفت: من هر مردی را که خوشم بیاید به دست می آورم. چه مسیحی باشد ـ که او در ویدئوکلیپ مشهورش او را از صلیب پائین آورد ـ و یا هر کس دیگر، فرقی نمی کند. هانا آرنت یک فیلسوف سیاسی است که می تواند رادیکال بیندیشد. کسی که می تواند با اندیشه ی رادیکالش با استاد خود هایدگر به رقابت بپردازد و دیوانه وار هم عاشق او باشد. عشقی که برای همیشه ادامه یافت. این عشق عمیقاً در ذهن و تن او ریشه دوانده بود. بعضی از رابطه ها را اصلاً نمی شود توضیح داد و فقط باید آنها را پذیرفت.
دی ولت: و در بازگشت به عالم سیاست
کوهن بندیت: ما تمام مدت در باره ی سیاست صحبت می کنیم. این چه توقع دیوانه کننده ای است که هانا آرنت می بایست رابطه ای داشته باشد که از جهت سیاسی اصولی باشد. در هر حال او همچنین دارای عشقی بود که به لحاظ سیاسی اصولی بود. مسئله ی بسیار جالب توجه در زندگی او این دو مرد هستند. یکی از آنها شوهر او بود، یک چپگرای افراطی پیشین که بعداً همچنان چپگرا ماند. کتاب « وضعیت انسانی » آرنت شدیداً تحت تاثیر هاینریش بلوشر نوشته شده است. آرنت نیز همیشه دارای درکی چپگرا از جامعه بود. او در باره ی دموکراسی در چهارچوب لیبرالی می اندیشید، اما در حوزه ی مسائل اجتماعی بسیار چپ بود. او می گفت که آمریکا به لحاظ سیاسی دموکرات است و به لحاظ اجتماعی خودکامه. و این حقیقت دارد! اگر شما به یکی از این حومه های شهری در آمریکا سری بزنید خواهید دید که کمونیسم متحقق شده است. برابری کمونیستی به طور کامل در اینجا به دست آمده است. برای کیلومتر ها انسان فقط رج های مشابه از خانه های مسکونی می بیند.
دی ولت: و حالا که سخن به آمریکا رسید، به باور شما اگر اکنون هانا آرنت زنده بود در برابر اسلام گرایی چه واکنشی نشان می داد؟
کوهن بندیت: او می گفت که بنیادگرایی اسلامی شکلی از خودکامگی است و این که انسان باید برای رویارویی با آن توان لازم را داشته باشد و البته در عین حال او اسلام را به عنوان دینی برابر با ادیان دیگر می نگریست. اما او همچنین ممکن بود که بگوید تمامی ادیان در خود دارای لحظات حاکی از خودکامگی هستند و این که دموکراسی های ما در آزادی از قید دین به تکامل رسیده اند. این همان چیزی است که در برابر اسلام قرار گرفته است: آزادی مسلمان ها از دین که در نهایت به یک اسلام دگرگون شده و یک بی خدایی اسلامی خواهد انجامید.
1: منظور محاکمه ای است که در 20 آگوست 1965 در فرانکفورت برگزار گردید و در آن 21 نفر از اعضای سابق اس اس که در آشویتس کار می کردند محاکمه شدند. مترجم.
ارنست دبلیو مایکل
برگردان علی محمد طباطبایی
وظیفه ی ارنست دبلیو مایکل در اردوگاه آشویتس صدور جواز مرگ بود، اما پس از پایان جنگ وی به تهیه ی گزارشهای خبری در باره ی دادگاه نورنبرگ پرداخت و آنها را با همان شماره ی زندانی که در آشویتس به او داده شده بود امضا می کرد. سپس برای انجام یک گفتگو با هرمان گویرنگ (از رهبران نازی ها) دعوت از او به عمل آمد.
اشپیگل: آقای مایکل وقتی جنگ جهانی دوم آغاز شد برداشت شما از آن چه بود؟
مایکل: به خاطر دارم که دوم سپتامبر 1939 بود که سروکله ی یک افسر نازی در آستانه ی در منزل ما پیدا شد. او نگاهی به من انداخت و گفت: « ارنست مایکل ؟ ». من با حرکت سر جواب مثبت دادم. او سپس چنین گفت: « 6 صبح فردا در ایستگاه قطار خواهی بود ». من می خواستم سوالی از او بپرسم که او بلافاصله چنین ادامه داد: « خفه ! ». آن شب آخرین باری بود که من والدین خودم را دیدم. روز بعد مرا به اولین اردوگاه خود بردند. یعنی به فوورستن والد. در آنجا می بابست برای برداشت محصول سیب زمینی کار می کردیم. بعداً مرا به اردوگاه دیگری در پادربورن بردند.
اشپیگل: کار شما در آنجا چه بود؟
مایکل: هر جور کاری که فکرش را بکنید. آشغال جمع کردن، نظافت خیابانها. البته در آنجا با ما خیلی هم بدرفتاری نمی شد. حداقل در مقایسه با رفتاری که بعد ها در آشویتس شاهدش بودیم. فقط کافی بود که به سختی کار می کردیم. پس از تقریباً 9 ماه مرا به آشویتس آنهم در یک واگن حمل حیوانات بردند. این سفر 4 روز و 5 شب به طور انجامید. من پیش از آن چیزی در باره ی آشویتس نشنیده بودم. بنابراین نمی دانستم که برده شدن به آنجا چه معنایی می توانست داشته باشد. همه ی ما در یک چنین حال و هوای عجیبی قرار داشتیم.
اشپیگل: شما در گذشته جایی گفته بودید که علاقه ای به صحبت در باره ی آشویتس ندارید.
مایکل: آه، می دانید، در یک گفتگوی خصوصی خیلی هم البته بد نیست. اما من حقیقتاً علاقه ای به سخن گفتن علنی در باره ی آن ندارم. آشویتس واقعاً یک جهنم بود. راستش تا به امروز هم نمی دانم که من چگونه توانستم از آنجا جان سالم به در برم.
اشپیگل: شما را به کدام قسمت از آشویتس بردند؟
مایکل: به مونوویتس، همانجایی که آنها کارخانه ای به نام بونا را ساختند که در آن کائوچوی مصنوعی به عمل می آوردند. یک روز یکی از اعضای اس اس ضربه ی سنگینی به سر من کوبید که جای زخم آن دچار عفونت شده و چرک کرد. بنابراین چاره ای نبود جز رفتن به بیمارستان اردوگاه. راستش تمامی زندانی ها از رفتن به آنجا به هر بهایی که بود پرهیز می کردند، زیرا کسی که سروکارش به آنجا کشیده می شد وضعیت خطرناکی برایش پیش می آمد. با این حال من هیچ انتخاب دیگری نداشتم. در همان حالی که من در بیمارستان بودم شخص موقری سروکله اش پیدا شد. او به دنبال کسی می گشت که خط خیلی خوبی داشته باشد که من هم داشتم.
اشپیگل: آنها شما را برای انجام چه کاری می خواستند؟
مایکل: وظیفه ی من ثبت اسناد و صدور جواز مرگ بود. البته علت هایی که ما برای مرگ زندانی ها می نوشتیم هرگز « اطاق گاز » نبود، بلکه مثلاً « ضعف جسمانی » یا « ایست قلبی » و از این قبیل بود.
اشپیگل: که البته این گونه عوارض نیز باعث مرگ بسیاری از زندانی ها می شد.
مایکل: بله، البته. بهترین دوست من والتر جلوی چشمان من در اردوگاه جان داد. من او را از مانهایم می شناختم. هر وقت که امروز از آشویتس صحبت می کنم تا حدی علتش این است که من پیش خود سوگند خورده بودم که این درد و رنج ها را هرگز نباید به فراموشی سپرد.
اشپیگل: پس از پایان جنگ شما اخبار دادگاه نورنبرگ را برای یک خبرگذاری جدید پوشش می دادید. آیا هرگز به خوانندگان خود بروز دادید که شما خودیکی از قربانی های آشویتس هستید؟
مایکل: بله، من مقاله های خود را با این عنوان امضا می کردم « خبرنگار ویژه ارنست مایکل، زندانی آشویتس به شماره ی 104995 ». من بقیه ی کار را به خود روزنامه ها محول می کردم که آیا تمایلی به استفاده از آن دارند یا خیر. بعضی از سردبیر ها مطلب را به همان شکل منتشر می کردند و البته بعضی هم نه.
اشپیگل: پوشش خبری یک گزارشگر از رویدادها باید تا حد ممکن بی طرفانه باشد و یقیناً خالی از احساسات فردی. آیا رعایت چنین شرطی برای شما دشوار نبود؟
مایکل: این حقیقت دارد که رعایت بی طرفی برای من عمل بسیار سختی بود، اما من حقیقتاً جانب انصاف را نگه می داشتم. میدانید که آنها همگی در آن دادگاه فقط چند متری آن طرف تر از من نشسته بودند: گورینگ، هس، کایتل، کالتن برونر، اشترایشر. گاهی هم پیش می آمد که من با تمام وجود دلم می خواست به طرف آنها جستی زده و همانجا خفه شان می کردم. من دائم از خود می پرسیدم: تو چطور توانستی با من چنین رفتاری داشته باشی؟ پدر و مادر من یا دوستم والتر به تو چه بدی کرده بودند؟ و بعد بالاخره یک روز وکیل گورینگ ناگهان در یکی از تنفس های دادگاه به طرف من آمد و گفت که گورینگ مایل است شخصاً با این زندانی آشویتس ارنست مایکل که مقاله هایش مرتب چاپ می شوند ملاقات کند.
اشپیگل: آیا بالاخره به شما این اجازه داده شده بود که با یکی از متهمین مصاحبه ای انجام دهید؟
مایکل: خیر، البته که نه. من به وکیل او قول داده بودم که حتی کلمه ای از آن گفتگوهای آن ملاقات را منتشر نکنم. به این ترتیب ما به سوی سلول گورینگ رفتیم. در باز شد و گورینگ در آستانه ی در با لبخندی بر گوشه ی لیش ظاهر گشت و به طرف من آمد که دست بدهد. در آن لحظه به ناگهان خشکم زد و قادر به حرکت نبودم. به دست او نگاه می کردم و سپس به صورتش و باز به دست او. آنگاه برگشتم و از سلول خارج شدم. نمی توانستم با این مرد دست دهم و چند کلامی صحبت کنم. این کار از توان من خارج بود.
اشپیگل: آیا بعدها از این که با او صحبت نکرده بودید پشیمان نشدید؟
مایکل: نه. این یک عکس العمل طبیعی بود. این مرد بالاترین مقام نازی بود که هنوز زنده بود. اما من امروز هم می توانم به خوبی حالت متحیر و حیرت زده ی گورینگ را در هنگامی که من بدون دست دادن با او از سلول خارج می شدم به خاطر بیاورم. یک پلیس نظامی مرا تا بیرون مشایعت کرد. بله، این همان مصاحبه ی معروف من با گورینگ است و شرط می بندم که هیچ کس تا به حال چنین داستانی برای شما تعریف نکرده ، اینطور نیست؟
آخرین اظهار نظر پاسکال بروکنر در باره ی بحث تعدد فرهنگ ها
برگردان علی محمد طباطبایی
هرجدلی دارای ظرفیت و توان برای روشنگری است، حتی اگر باعث دلخوری و عصبانیت دیگران شود. جدلی که من در سایت های signandsight.com وperlentaucher.de با اظهار نظرهایم در باره ی کتاب یان بوروما « جنایت در آمستردام » آغاز کردم که به سهم خود باعث برانگیختن عکس العمل های شدید بسیاری در ایالات متحده، اروپا و حتی اسرائیل و خاورمیانه گردید، به نظر می رسد که ازاین جهت بسیار آموزنده و روشنگرانه بوده است. اجازه می خواهم که نگاه کوتاهی به مواضع دو طرف داشته باشم. نویسنده و روشنفکر هلندی ـ انگلیسی یان بوروما در کتابی بسیار عالی در باره ی سرنوشت تساهل در هلند و قتل فیلم ساز و کارگردان اکنون مشهور شده تئو وان گوگ به دست یک مراکشی افراطی سیر زندگانی آیان هیرزی علی سومالیایی الاصل و عضو پارلمان هلند و کسی که خودش نیز به قتل تهدید شده بود را مورد بررسی قرار داده بود. تصویری که در اینجا بوروما به ما عرضه می کرد دارای ابهام و پیچیدگی هولناک بود. کتاب بوروما در حالی که شجاعت او را مورد تحسین قرار می داد، اما بلافاصله بی بصیرتی و تعصب هیرزی علی در باره ی مسئله ی حقوق بشر را محکوم می کرد، مواردی که به عقیده ی نویسنده ی کتاب باعث گمراهی هیرزی علی در مبارزه ی خود بر ضد دین شده بود. بوروما تحت ظاهری از یک گزارش واقعی سرزنش تمام عیاری را نثار او می کرد. علاوه بر آن یارن بوروما که توسط تیموتی گارتوش اش حمایت می گردید به دفاع از شخصیتی کاملا مناقشه برانگیز (یعنی طارق رمضان) پرداخته و در مقاله ای منتشره در 4 فرویه 2007 در نیویورک تایمز او را به عنوان تنها شریک جدی برای گفتگو در جبهه ی اسلام اصلاح طلب معرفی نمود.
مسئله ی اصلی مورد بحث این است که در بعضی کشورهای اروپایی اسلام به دومین دین رسمی تبدیل می شود. در نتیجه ی استفاده از حق برخورداری از آزادی دین در اروپا هر دینی و از جمله اسلام باید برای انجام فرایض دینی خود از جا و مکان شایسته و احترام دیگران برخوردار باشد و البته تحت این شرط که ادیان غیر اروپایی نیز باید قوانین مبتنی بر نظام جمهوری و فرهنگ سکولار این کشورها را مورد احترام و رعایت قرار داده و تقاضای یک جایگاه ویژه برای خود نداشته باشند، جایگاهی که از ادیان دیگر مضایقه می شود. و یا دین مورد نظر نباید تقاضای برخوردار شدن از حقوق انحصاری مانند استخرهای شنای زنانه مردانه و کلاس های ورزش جداگانه برای پسران و دختران را داشته باشد. یک موقعیت و شرایط پرتشنج بین المللی این معضل را در میان گرفته است. امروزه یک موج بنیادگرایی به اروپا نزدیک می شود، موجی که در تلاش دوباره مسلمان کردن جوامع اسلامی است که به نیم بند بودن متهم هستند و در نهایت قراردادن تمامی اروپای غیر مسلمان تحت قوانین پیامبر اسلام است. این نوکیشی توسط انواع گروه های کینه جو دنبال می شود، یعنی وهابی های سعودی، اخوان المسلمین و سلفی ها که تمامی آنها برای رسیدن به چنین هدفی با هم به رقابت برخاسته اند. تولد یک اسلام روشنفکر اروپایی در این شرایط و موقعیت است که اهمیت می یابد، شرایطی که به عنوان الگویی برای مسلمانان تمامی نقاط جهان مطرح خواهد بود.
تکرار می کنم: دو مسیر متفاوت در برابر ما گشوده است. اولین آنها که ملهم از سنت آنگلوساکسون است بر تفاوت های دقیق و صریح تاکید می کند و خود را بر مبنای رعایت و احترام وابستگی های دینی استوار می سازد. در این خصوص کانادای مبتنی بر تعدد فرهنگ ها نمونه ی اصلی برای مراجعه است. دیگری، که بیشتر ملهم از انقلاب فرانسه است مبتنی است بر جدایی بسیار دقیق کلیسا و دولت و تبعیت عقاید و باورها از قوانین مدنی. اگر همانگونه که تیموتی گارتون اش به درستی اشاره می کند هردوی این مدل ها در حال حاضر در معرض بحران قرار گرفته اند، به نظر من چنین می رسد که از تمامی جهت ها اصول سکولاریسم هنوز هم به عنوان بهترین جهت یابی باقی مانده است.
فرانسه ی معاصر و مدرن در نبرد بر ضد کلیسای کاتولیک شکل گرفته است و نسبت به تعصبگرایی دینی شدیدا حساس باقی مانده است. به عقیده ی من این که ژاک شیراک با حمایت کمیسیونی به ریاست برنارد استازی قانونی را برای ممنوع کردن حمل نمادهای دینی در مدارس و نهادهای عمومی به مجلس فرستاد عمل کاملا درستی بود. این ابتکار عمل به سهولت و با تعداد اندکی صدای مخالف به تصویب رسید. از جمله حامیان آن اکثریتی از زنان مسلمان فرانسوی بودند که خواهان نگهداری و محافظت از آزادی خود بودند و در میان آنها می توان از Fadela Amara نام برد که همراه با محمد عبدی انجمن Banlieue را تاسیس کردند که شعار اصلی آن « نه روسپی و نه برده » بود.
آبه گرگوری (Abbe Gregorie) در دوره ی انقلاب می گفت: « در نزاع میان ضعیف و قوی، آزادی به سرکوب ضعیف کمک می کند، در حالی که قانون آنها را در پناه خود می گیرد ». این کاملا حقیقت دارد که بسیاری از سیاستمداران انگلیسی، هلندی و آلمانی که از زیاده روی هایی که پوشیدن حجاب اسلامی به آنها میدان می داد شوکه شده بودند، اکنون قوانین مشابهی را در نظر گرفته اند تا حمل نمادهای دینی را در محوطه های عمومی ممنوع گردانند. جدایی میان قلمروی معنوی و دنیوی باید به طور جدی و دقیق رعایت شود، و باور های دینی باید خودشان را به حوزه ی خصوصی محدود کنند.
محکوم کردن تروریسم کافی نیست. آن دینی که تروریسم را بار می آورد و تروریسم خود را درست یا غلط بر مبنای آن قرار می دهد، نیز باید اصلاح شود. آیا می توان بدون رجوع به دگم های کلیسای کاتولیک، تفتیش عقاید، سوزاندن جادوگران، جنگ های صلیبی و محکومیت بدعت گذاران و ملحدین را درک کرد؟ اکنون نوبت اسلام است که آنچه مسیحیت از قرن 15 تجربه می کند را از سر بگذراند: یعنی خود را به دست مدرنیته سپردن و با ذهنیت های معاصر تطبیق یافتن. اغلب فراموش می شود که مبارزه بر علیه کلیسا در اروپا نبردی از فرقه گرایی هولناک بود، همراه با خشونت های بی سابقه از هر دو طرف. کلیسا ها به آتش کشیده شدند، کشیش ها، اسقف ها و راهبه ها به دار آویخته شده یا گردن زده شدند، املاک کلیسا مصادره گردید. اما سرانجام این نبرد ما را از انقیاد روحانیون آزاد ساخت و کلیسای روم و شاخه های مختلف مذهب پروتستان را مجبور به محدود ساختن جاه طلبی هایشان کرده و به سرپرستی نظم اجتماع و حکومت کردن بر نه فقط وجدان های مردم که بر حتی بدن هایشان پایان داد. دلیلی وجود ندارد که اسلام هنگامی که به فضای غرب دموکرات وارد می شود از این جنبش سکولارخواهی بگریزد و از حقوق انحصاری برخوردار گردد که از مذاهب دیگر مضایقه شده است.
به همین خاطر است که من همچنان به ترجیح دادن موضع آیان هیرزی علی بر طارق رمضان ادامه می دهم، حتی اکنون که او (طارق رمضان) دوست قابل اطمینانی برای تساهل شده است و پیامبر جدیدی برای مبارزه با سرمایه داری. یان بوروما در توصیف تحسین آمیز خود از رمضان ـ که علی رغم بعضی ملاحظات جزیی به شرح حال قدیسین بیشتر شباهت دارد ـ معهذا برخی ویژگی های نگران کننده ای از قهرمان جدید خود را آشکار می سازد. من فقط می خواهم به یکی از آنها اشاره کنم. طارق رمضان در حالی که احساس زنانه از حجب و حیا را تبلیغ می کند پیشنهاد می نماید که زنان مسلمان باید از دست دادن به مردان و استفاده از استخرهای شنای مختلط خودداری کنند. او اظهار می دارد که خودش با زنان دست می دهد. بله، شما درست می خوانید: در سال 2007 یک واعظ مسلمان « مترقی » و ادعایی که برای موضع و اندیشه ی ضدلیبرال خودش موفق به کسب حمایت تمامی چپ افراطی فرانسه شده است، بی پروایی را به آنجا می رساند که اعتراف کند او با زنها دست هم می دهد! لابد باید بلافاصله به خاطر این کار شجاعانه ی او، مسئولیت وزیر امور بانوان را به او ببخشیم.
یان بوروما در پاسخ به مقاله ی من استدلال می کند که چون بیمارستان های مسیحی و یهودی وجود دارد، پس بیمارستان های مسلمان ها نیز امری پذیرفتنی است. او به همین ترتیب وجود سواحل مخصوص زنان مسلمان را با این استدلال که سواحل لختی ها هم وجود دارد موجه جلوه می دهد و تفاوت را صرفا موضوعی مربوط به سلیقه می داند. Necla Kelek به درستی اشاره کرده است که هدف اسلام گرایان ایجاد یک جدایی کامل میان زنان و مردان در سرتاسر جامعه است، مثلا در بخش پزشکی و درمان و یا آموزش و اوقات فراغت، تا در نهایت رژیمی مبتنی بر آپارتاید را در داخل جوامع باز و آنهم به طور داوطلبانه مستقر سازند. مسئله ی این نوع دفاع از تعدد فرهنگ ها و آنهم در نام تساهل کاملا روشن است: این روش به برچیدن جهان مشترک و متعارف ختم خواهد شد. از حق متفاوت بودن به سرعت به متفاوت بودن حق می رسیم که در آن مومنین از آلوده شدن به فرهنگ بی خدایان و بنابراین در برابر اندیشه ها و رفتار ناپاک باید محافظت بشوند.
یافتن حد اقل یک نقطه ی مشترک با مقاله ی تیموتی گارتون اش در گاردین (14 مارچ 2007) برای من بسیار مسرت بخش بود. او می نویسد: « اگر ما مخالفین مسلمان را نادیده بگیریم دچار خطای مهلکی شده ایم ». در اینجا باید اضافه کنم که مباحثه ی ما صرفا به انتخاب یکی از این دو، یعنی آیان هیرزی علی یا طارق رمضان به پایان نمی رسد. در آفریقای شمالی، خاورمیانه، ایران و فرانسه تعداد بیشماری عالم الهیات، مدیران مساجد و روشنفکران مسلمان وجود دارد که در مخالفت با نفوذ افراط گرایان برداشت های واقعی و تازه ای از اسلام را مطرح ساخته اند.
در این خصوص مایلم به یک اثر بنیادی اشاره کنم: « انقلاب دینی چیست؟ » اثر متفکر ایرانی داریوش شایگان متخصص صوفیسم و هندوئیسم. در این کتاب شایگان نشان می دهد که به قدرت رسیدن آیت الله خمینی در تهران به « آلوده شدن سنت به ایدئولوژی » ختم گردید، یعنی به انقیاد فلسفه های تاریخ درآمدن وحی الهی که در نهایت به خشکیدن فرهنگ اسلامی خواهد انجامید. ظاهرا برای رسیدن و یافتن اندیشمندان نوآوری مانند شایگان رسانه های ما بیش از اندازه کند هستند.
به نظر من این یک خطای فاحش است که گفتگو را با محافظه کاران آغاز کنیم و آنهم به این دلیل که آنها به طور علنی تبلیغ به جهاد نمی کنند. در اینجا از این احتمال که اسلام در معرض اصلاحات قرار گیرد صرف نظر شده و به پرهیز از خشونت رضایت داده شده است. لیکن ترجیح دادن بنیادگرایی معاصر به تروریسم این مخاطره را در بر دارد که دچار هردوی آنها با هم بشویم: سخت کیشی (ارتودوکسی) و افراط گرایی، مردان ریشو و جنگجویان انتحاری، واعظین اهل تحریک و بمب ها، طاعون و وبا. در هر حال مگر نه این که رژیم تاریک اندیش عربستان سعودی از ظهور القاعده جلوگیری نکرد.
این موضع که توسط ترس و دل مشغولی های کوتاه مدت دیکته شده است، همان موضعی است که دولت کارگر انگلیس انتخاب نمود، هرچند که فعلا آن را مورد تردید قرار داده است. و البته نیکولاس سارکوزی نیز همان را برگزید، هنگامی که از پیوستن بنیادگرایان در UOIF (اتحادیه سازمان های اسلامی فرانسه) که به اخوان المسلمین بسیار نزدیک هستند به سازمانی به نام Conseil Francais du Culte Musulman حمایت نمود.
آنچه در اینجا در مخاطره قرار می گیرد این احتمال و امکان است که اسلام بتواند ـ مانند کلیسای روم در دوره ی شورای دوم واتیکان ـ خود را با نگاهی واقع بینانه و با توجه به مسائل روز ارزیابی کند، و با دیدی انتقادی ورود خود به قرن چهاردمش و به ویژه رابطه ای که با خشونت دارد و آرزویش برای سطله بر جهان را مورد بررسی مجدد قرار دهد. تیموتی گارتون اش و یان بوروما یقینا موافق هستند که نبرد بر علیه بنیادگرایی نمی تواند بدون شرکت خود مسلمانان به جایی برسد، زیرا خود آنها هستند که قربانیان اصلی را تشکیل می دهند. معتدل ترین و هشیار ترین آنها هستند که اکنون یاری خود را عرضه می کنند. موضوع برای ما چنان جدی است که اجازه نمی دهد روش ها یا متحدین خود را اشتباهی بگیریم.
A reply to Ian Buruma and Timoty Garton Ash by Pascal Bruckner.
علی محمد طباطبایی
منتشر شده به تاریخ 22 اسفند 1380 در سایت ایران امروز
مقاله ی آقای دکتر عباس احمدی در سایت خبری گویا در باره ی بوف کور اثر نویسنده ی شهیر صادق هدایت مرا به نوشتن این مطلب کوتاه ترغیب نمود. هدایت در دوره ی نوجوانی من همچون برای بسیاری دیگر شاخص ترین و اثرگذارترین نویسنده محسوب می شد.
ادامه مطلب ...
1: نویسنده ی افسانه های یونان که در قرن ششم قبل از مسیح می زیست.
2: به طور بسیار خلاصه این شرط بندی از این قرار است. ما باید بردهای ممکن خود را به حداکثر و باخت های ممکن خود را به حد اقل برسانیم. بر اساس برهان شرط بندی پاسکال بهترین راه برای این کار اعتقاد به خدا است. به نقل از کتاب الفبای فلسفه اثر نایجل وار برتون ترجمه ی مسعود علیا. مترجم.
فرانس هانس
برگردان علی محمد طباطبایی
تا زمانی که اروپا حتی این قدرت را ندارد که در سرزمین اصلی خودش از اصول فلسفه روشنگری دفاع کند بحث در باره ی تثبیت « ارزش های مسیحی » در قانون اساسی اتحادیه
اروپا یک تجمل بی مصرف بیشتر نخواهد بود
در پیامد حمله های تروریستی 11 سپتامبر 2001، رسانه های ایتالیا و تصورات عمومی مردم این کشورهمچون مردم جهان غرب شدیداً تحت تاثیر وهم و پندارهای وحشتناک قرار گرفتند. مردم ایتالیا در اذهان خود مجسم می کردند که موشک هایی به سوی واتیکان شلیک شده است، هواپیماهایی در حال برخورد با کلیسای جامع شهر میلان هستند یا در شبکه متروی شهر های مهم این کشور که هنوز هم بسیار ناچیز است بمب هایی کار گذاشته شده است. در پی حمله های تروریستی به قطارهایی در مادرید و لندن، مردم ایتالیا این احساس را داشتند که برای بار دیگر از این که به عنوان هدف آن حمله ها واقع شوند با فاصله ی اندکی گریخته اند و این ترس در آنها ایجاد گردید که ایتالیا هم می تواند تروریسم خانگی خودش را داشته باشد. نیروهای پلیس و سازمان های ضد اطلاعاتی و امنیتی خانه های واعظین مسلمان افراطی را زیر نظر گرفتند، بعضی ها را توقیف کرده به دادگاه کشاندند یا حتی از کشور اخراج نمودند اما هیچ گونه طرح مهم و واقعی برای یک حمله ی تروریستی مانند آنچه در سپتامبر گذشته در آلمان کشف گردید به دست نیامد.
اما نه فقط اوریانا فالاچی موفق به فروش میلیون ها نسخه از کتاب های ستیزه جویانه خود گردید که یاد او در اولین سالگرد مرگش با نمایشگاهی در میلان گرامی داشته شد و حتی یک مرید تازه نیز پیدا کرد. زنی که خود را بابی جونز می نامد و به عنوان Dark Lady ظاهر می شود و کسی که تا به امروز به عنوان نویسنده ای که صرفاً در وبلاگ ها می نوشته مشهور بوده است اکنون کتابی با عنوان ترسناک « آیا سخنان من باید طعم خون داشته باشند ـ هاملت » منتشر کرده است. این کتاب از جنبه های متفاوتی شگفت انگیز است زیرا مثلاً از توصیف جزئیات مناقشه قومی در کوزوو لذت می برد، نزاعی که در آن از نظر نویسنده این اقلیت صرب است که به شکل وحشیانه ای مورد اذیت و آزارآلبانیایی ها و بوسنیایی ها قرار می گیرد. عملاً این فقط صرب ها هستند که قربانی می شوند، در حالی که گناهکاران نیز همیشه تبهکاران مسلمان اند. منتقدی از نشریه فرانسوی La Stampa نگاه این نویسنده را که الگوی خود را پیتر هاندکه و اوریانا فالاچی می داند نژادپرستی نفرت انگیز ضد اسلامی توصیف کرده است. لیکن نویسنده های جدی تر دیگری نیز در شرایط فعلی رنگ عوض کرده و به گروه فالاچی پیوسته اند. برای مثال تاریخ نگاری با نام آریگو پتاکو (Arrigo Petaco) با کتاب اخیرش با عنوان « آخرین جنگ صلیبی » همین احساس را ایجاد می کند. این کتاب بررسی است حاوی داده های اطلاعاتی بسیار از « جنگ عادلانه » بر علیه ترک ها که از نبرد دریایی Lepanto در 1571 آغاز شده و تا سخنرانی مشهور پاپ در رگنزبورگ در 2006 ادامه می یابد.
راه رستگاری غرب در روزنامه های پوپولیستی حزب های دست راستی به نحو کاملاً دیگری مطرح می شود. علی رغم اهمیت و جدیت بیش از اندازه ی موقعیت، انسان در واقع به یاد یک نمایش خنده دارشهرستانی با نام « دون کامیلو و پپونه » می افتد با این فرق که در اینجا آن فرد شروری که باید کارهای او خنثی شود دیگر آن شهردار کمونیست نبوده بلکه یک امام خارجی است. سیاستمدار اهل تحریک از حزب اتحاد شمال که البته دیگر در پست وزرات قرار ندارد و پیشتر به آن اشاره شد اخیراً تهدید کرده است که در ملک شخصی در Bologna که قرار است مسجدی در آن ساخته شود برای توهین به مسلمانان خوکی را به گردش در خواهد آورد و آن محل را تبرک خواهد کرد. حرکات خشن عامیانه ای از این جنس فضا را همانقدر مسموم می کند که حوادثی مانند رفتار خودسرانه با یک مصری به نام ابوحمزه که در اصل مستخدم یک مسجد بود و به اشتباه رسانه ها او را به عنوان امام خطاب می کردند و توسط مامورین سازمان سیا در می 2003 در شهر میلان دزدیده و به مصر فرستاده شد، جایی که او را ظاهراً شکنجه کرده و سپس آزاد کردند. با وجودی که هیچ مدرک موثقی از این که او کار خطایی کرده است به دست نیامد اما معنای آن این نبود که در ایتالیا در مراکز دینی شبکه های تروریستی وجود ندارد.
2: http://www.perlentaucher.de
http://www.nzz.ch/nachrichten/kultur/aktuell/don_camillo_und_der_imam_1.586501.html
http://www.signandsight.com/features/1609.html
علی محمد طباطبایی
( منتشر شده به تاریخ 15 بهمن 1381 در سایت ایران امروز )
نامه ی سرگشاده ی شاهزاده ی ایرانی به مردم ایران (با نام « میثاق با مردم » ) که طی روزهای گذشته در بعضی تارنماهای فارسی زبان قابل دریافت بود نه تنها واکنش های اندکی را موجب گردید که میان همان چند پاسخ وارده نیز هیچگونه همسخنی با نویسنده ی آن دیده نمی شود. اما مطلب کوتاهی که دنبال می آید را نباید به عنوان پاسخی دیگر به نوشته ی ایشان تلقی نمود. اکنون سالهای زیادی است که بر حسب اتفاق هر چند وقت یکبار سخنان یا مصاحبه های شاهزاده پهلوی را در رادیو های خارجی می شنوم و یا در سایت های فارسی زبان می خوانم و به سرعت از آنها می گذرم. بی توجهی یا ناتوانی شاهزاده ی ایرانی در درک ریشه های انقلاب مردم ایران در بهمن 57 و عدم موضع گیری صریح ایشان به سیاست های ضد مردمی رژیم گذشته و تاکید یکجانبه بر شرایط بسیار بد فعلی باعث گشته است که تقریباً کمتر روشنفکر و آزادیخواهی سخنان وی را جدی تلقی کند.
اما در تمامی این سالها دو پرسش ذهن بنده را به خود مشغول داشته بودند، پرسشهایی که آرزو داشتم هم میهنان دانشمندم که در دانش سیاسی بسیار صاحب نظر و کارآزموده هستند مورد توجه و بررسی قرار می دادند، اما چنین نشد. شاید به این دلیل ساده که بیش از اندازه خام و کودکانه اند و می توان به سادگی از آنها گذشت. اما به قول نویسنده ی شهیر آلمانی هرمان هسه گاهی هم بد نیست که ما جهان را از زاویه ی ذهنی کودکانه نظاره کنیم.
پرسش اول که بنده نام آنرا « باطل نمای شاه مشروطه خواه » گذارده ام بسیار ساده است. شاهزاده ی ایرانی به طور تلویحی قول می دهد که اگر مردم ایران برای بار دیگر با حکومت مشروطه ی سلطنتی موافق باشند وی حاضر خواهد بود که با جان و دل این وظیفه را در نقش شاه مشروطه خواه محقق سازد. به همین خاطر هم هست که وی به طور مرتب از طریق رادیوهای خارجی با مردم به گفتگو می نشیند و مصاحبه می کند. از این طریق هم برنامه های کلی و آزادیخواهانه ی خودش را مطرح می سازد و هم حکومت فعلی ایران را به عنوان نقطه ی مقابل حکومتی که وی قبول دارد شدیداً محکوم می نماید و به طور ضمنی ادعا می کند که چنانچه در آینده به عنوان پادشاه در ایران به سلطنت برسد تمامی تلاش خود را برای برپایی جامعه ی آزاد و مرفه به انجام خواهد رساند. اما این دقیقاً همان نکته ای است که نغض کننده ی محدوده ی اختیارات یک شاه مشروطه است. در نظام های مشروطه ی سلطنتی جهان امروز شاه مقامی تشریفاتی و حاشیه ای بیشتر ندارد، مقامی که نه مسئولیتی در قبال مشکلات مردم و آزادی های اجتماعی دارد و نه اصولاً به کسی پاسخگو است و نه اصلاً خودش را درگیر اینگونه مسائل سیاسی و حساس می کند. غیر از این هم اگر باشد دیگر شاه مشروطه نیست. در حقیقت آن کس که باید در چنین نظامی پاسخگو باشد نخست وزیر و اعضای کابینه ی او هستند. اصولاً شیوه ی برخورد شاهزاده پهلوی به مسائل و مشکلات مردم ایران و ارائه ی راه حل هایی برای آینده ی این مملکت هیچ فرقی با یک فعال سیاسی ندارد و این دقیقاً همان موقعیتی است که یک شاه مشروطه نمی تواند داشته باشد. حتی اگر بپذیریم که ایشان در آنچه می گویند صادق هستند و در آینده به عنوان یک پادشاه به آنها عمل خواهند کرد به طور ضمنی پذیرفته ایم که ایشان پا را از محدوده ها فراتر گذارده اند. اصولاً تلاش شخصی برای تحقق پادشاه مشروطه خواه یک پارادوکس یا باطل نماست به این معنا که اگر وی بخواهد عملاً در چارچوب مشروطه خواهی فعالیت کند حق هیچگونه فعالیتی را ندارد زیرا در چنین حالتی دیگر پادشاه مشروطه نیست بلکه یک فعال و یا یک لیدر حذبی سیاسی است. از این متناقض نما تر وجود ندارد که شخصی هم برای برپایی یک نظم سیاسی و کاملاً تابع قانون فعالیت کند، هم بخواهد که خودش بالاترین مقام حکومتی آینده باشد و هم همزمان یکی از رئوس برنامه هایش تشریفاتی و پاسخگو نبودن همان بالاترین مقام حکومتی. اگر همه چیز به همان شکلی پیش برود که شاهزاده آرزو می کند ما در آینده در بهترین حالت یا با مقامی تشریفاتی و واقعاً زائد روبرو خواهیم بود که کاری نخواهد داشت جز شرکت در برنامه های افتاحیه نمایشگاه ها و جشنواره ها و ملاقات تشریفاتی با سیاستمداران میهمان از کشورهای دیگر و یا آنگونه که بنده حدس می زنم یعنی در بدترین حالت با یک محمد رضا شاه دیگر مواجه می شویم. یعنی حاکمی که به خاطر پیاده کردن نظام حکومتی که قرار است تابع قانون باشد به ناچار خود قانون را قربانی خواهد کرد.
اما اکنون به مورد دومی بپردازیم که گفتم ذهن بنده را سالهاست به خود مشغول داشته و آن این واقعیت است که وقتی کسی برای برپایی نظام جمهوری فعالیت می کند از پیش می داند که حتی اگر قرار باشد خودش کاندید ریاست جمهوری شود ابتدا باید رای اکثریت مردم را بدست آورد که آنهم برای چندسالی بیشتر معتبر نخواهد بود و سپس نوبت انتخابات بعدی فرا می رسد، اما کسی که برای استقرار نظام سلطنتی (چه از نوع مشروطه و چه هر نوع دیگر آن) تلاش می کند، یا از این تلاش به پادشاهی رسیدن شخص بخصوصی را مد نظر دارد و یا پادشاهی شخص خودش را. به دیگر سخن تمامی کوشش و فعالیت شاهزاده ی جوان ما برای تغییر نظام حکومتی ایران هر تاثیر نیکویی هم که برای مردم داشته باشد برای ایشان و خانواده ی محترمشان البته موقعیت پادشاهی را به ارمغان خواهد آورد، مقامی که نسل اندر نسل در خانواده ی وی ادامه خواهد یافت. اصولاً وقتی ایشان از انتخاب و رای مردم صحبت می کنند نظرشان بر انتخاب نظام سلطنتی است وگرنه هرگز منظورشان این نیست که در انتخاباتی شرکت جویند که در آن چندین و چند نفر برای احراز چنین مقامی اعلام آمادگی نموده اند. به دیگر سخن گویا پادشاهی فقط و فقط برازنده ی ایشان است و بس. اگر منظور بنده را گرفته باشید می خواهم بگویم که نتیجه ی مستقیم تلاش های موفقیت آمیز چنین شخصی در درجه ی اول برای خود و خانواده و نزدیکانش است و همانقدر که فعالیتی سیاسی محسوب می شود تلاشی کاملاً شخصی نیز خواهد بود، اما شخصی که برای استقرار نظام جمهوری جد و جهد کند منافع شخصی چندانی نمی تواند داشته باشد.
در انتهای مطلب کوتاه خود نیز مایلم به این نکته اشاره کنم که در شرایط فعلی ایران برقراری سیستم مشروطه ی سلطنتی نه مقدور است و نه مفید. از این جهت مقدور نیست که مشروطه سلطنتی خود نتیجه ی کشمکش طولانی میان قدرت حکومتی استبدادی از یک طرف و نیاز روزافزون مردم یا حد اقل بخشی از مردم برای محدود کردن چنین قدرتی به خاطر منافع شخصی است. یعنی پیامد چندین قرن فعالیت مبارزاتی و سیاسی نخبگان مردم است. منظور بنده این است که استقرار چنین نظامی با یک انتخابات ساده یا تدوین قانون اساسی جدید بدست نمی آید. مضحک تر از همه این است که شخصی که گویا قرار است در آینده نقش شاه را بازی کند به استقرار چنین نظامی یاری رساند. بنده تعجب می کنم از روشنفکرانی که برای تظاهر به قانون گرا بودن خود وعده ی استقرار چنین نظامی به طرفداران آن را به همه پرسی که قرار است یک روز در آینده برگزار شود حواله می دهند. حتی اگر چنین همه پرسی انجام شده و رای بیاورد مطمئن بدانیم که عمل نخواهد کرد. رعایت شیوه ها و قواعد زندگی جمعی درست مانند رعایت قواعد یک بازی است. افرادی که اصولاً عادت به باختن ندارند یا نمی توانند خود را در نقش بازنده ببینند هرگز قواعد بازی را به طور جدی و پیوسته رعایت نمی کنند. ما هنوز که هنوز است منافع فردی خود را مقدم بر منافع دیگران می دانیم بنابراین باید زندگی در جهان مدرن را اول یاد بگیریم. این ظاهراً مرحوم بازرگان بود که برای اولین بار به ما آموخت (که هنوز یاد نگرفته ایم) که مردم سالاری وارد کردنی نیست بلکه آموختنی است. برای آموختن آن در شرایط فعلی کشور ما نیز تنها شیوه ی حکومتی جمهوری واقعی است. اما نظام مشروطه مفید هم نیست زیرا شاه در چنین نظامی اصولاً مقامی تشریفاتی بیشتر نیست و سوال بنده این است که وجود چنین مقامی اصلاً به چه کار ما می آید.
درکشورهایی مانند انگلستان یا هلند که نظام های مشروطه ی سلطنتی امتحان خود را به نحو احسن پس داده اند البته تغییر نظام به جمهوری فایده ای در بر نخواهد داشت، کما اینکه گفته می شود هزینه ی سالیانه ی دربار در انگلستان از هزینه ی دفاتر ریاست جمهوری بسیاری از کشورهای اروپایی کمتر است، اما اشتباه خواهد بود اگر تصور کنیم که در جایی مانند ایران که سلطنت دارای پیشینه ای بسیار منفی بوده است و حتی یک قرن تلاش برای محدود کردن آن به جایی نرسیده با برگزاری یک انتخابات و سوگند وفاداری پادشاه همه چیز خود به خود درست خواهد شد. همانگونه که در بالا اشاره شد حتی اگر شاهزاده ی ما در نیت و اهدافی که بیان می کند کاملاً صداقت را رعایت کند جامعه ی فعلی ایران وجود چنین شخصی را نمی پذیرد. اصولاً مردم خواهان شخصیتی یا مقامی هستند که بتواند به نحو احسن فعال باشد و از حقوق و منافع آنها (چه منافع قانونی و چه منافع نامشروع) حمایت و پشتیبانی کند بنابراین حتی در یک حالت فرضی در ایران که نظام مشروطه ی سلطنتی اسقرار یافته است هر روز و هر ساعت همه گونه فشار به پادشاه برای موضع گیری و حمایت یا محکوم کردن و غیره وارد خواهد شد که نتیجه ی آن نیز روشن است.
بخش دوم و پایانی
استیون واینبرگ
برگردان علی محمد طباطبایی
این گونه استدلال را اصطلاحا آنتروپیک (1) می گویند و گاهی با این اظهار نظر هم سنگ است که قوانین طبیعت چون به همین شکلی هستند که هستند امکان بوجود آمدن انسان نیز میسر گردیده است، بدون آن که به توضیح بیشری نیازی باشد. این قبیل ادعا ها به باور من فرق چندانی با سخنان قلمبه سلمبه ی عرفانی و مرموز ندارد. از طرف دیگر اگر واقعا تعداد بیشماری جهان وجود دارد که در آنها بعضی ثابت ها ارزش های متفاوتی اختیار می کنند، پس تبیین آنتروپیک در این مورد که چرا در جهان ما آنها ارزش هایی را کسب کرده اند که برای بوجود آمدن حیات مساعد و مطلوب بوده است صرفا دریافتی همگانی است، مانند توضیح آن که چرا ما روی زمین زندگی می کنیم و نه در مریخ یا پلوتو. ارزش واقعی ثابت کیهان شناختی که اخیرا توسط مشاهدات حرکت ابرنواختران بسیار دور اندازه گیری شده است تقریبا همان اندازه ای است که می توان از این این استدلال ها انتظارش داشت: مقدار آن به اندازه ی کافی کوچک هست تا چندان مانعی برای تشکیل کهکشان ها نباشد. اما ما هنوز هم در علم فیزیک آن دانش کافی را در اختیار نداریم که بتوانیم بگوئیم آیا فصل های متفاوتی از جهان وجود دارد که در آن ها آنچه معمولا ثابت های فیزیک خوانده می شود حقیقتا ارزش های متفاوتی هم اختیار کنند. این پرسش مایوس کننده ای نیست. ما هنگامی قادر به پاسخ آن خواهیم بود که در باره ی نظریه کوانتوم نیروی جاذبه نسبت به آنچه امروز می دانیم اطلاعات بیسار بیشتری داشته باشیم.
اگر زندگی بهتر از آنچه اکنون هست می بود، این می توانست خود نشانه ای از وجود یک طراح خیراندیش باشد. برای قضاوت در این باره باید به خاطر بیاوریم که یک گنجایش بخصوص برای لذت احتمالا از طریق انتخاب طبیعی و به عنوان انگیزه ای برای تولید نسل حیوانات تکامل یافته است تا به این ترتیب جانوران ژن های خود را به نسل های بعدی انتقال دهند. این احتمال بسیار ضعیف است که در هر سیاره فرضی از طریق انتخاب طبیعی موجوداتی بوجود آیند که به اندازه ی کافی خوشبخت بوده و از وقت فراغت و توانایی برای علم ورزی و اندیشه ی انتزاعی هم برخوردار باشند. اما این که تکامل به ایجاد ما انسان ها منتهی شده است خود حرکتی کاملا جهت دار به نظر می رسد و آنهم با توجه به این واقعیت که فقط در همین یک مورد موفق و مساعد بوده است که موجودی هم به وجود آمده است تا بتواند در باره ی طراحی که جهان را بوجود آورده اندیشه کند. ستاره شناسان این مورد را اصطلاحا تاثیر گزینش (selection effect) (2) می خوانند.
جهان بسیار وسیع است و شاید نامتناهی، بنابراین نباید تعجبی باشد که در میان تعداد قابل توجهی از سیاره هایی که می توانند فقط امکان حیات غیرهوشمند را فراهم کنند، و در کنار آنها تعداد بسیار بیشتری سیاره که به هیچ وجه نمی توانند حامل حیات باشند، پاره ی کوچکتری از آنها هم وجود داشته باشد که در آنجا موجودات زنده ی هوشمند بوجود آید که قادر به اندیشیدن در باره ی جهان باشند، درست همانطور که خود ما انجام می دهیم. روزنامه نگاری که مامور انجام مصاحبه با برندگان بخت آزمایی می شود شاید احساس کند که یک مشیت الهی بخصوص به نفع آنها در کار بوده است. اما او باید به ذهن خود بسپارد که تعداد به مراتب بیشتری از بازیکنان بخت آزمایی که او با آنها مصاحبه انجام نداده زیرا آنها برنده نشده اند هم وجود دارد. بنابراین برای قضاوت در این باره که « آیا این که ما امروز به عنوان موجود زنده ی هوشمند وجود داریم علامتی است از اثبات وجود یک طراح خیراندیش » ما نه فقط باید این پرسش را مطرح کنیم که آیا زندگی بهتر است از آنچه در هر حال از انتخاب طبیعی می شد انتظارش را داشت، بلکه همچنین این جهت گیری را نیز مورد توجه قرار دهیم که با این واقعیت جای مطرح شدن می یابد که این ما هستیم که داریم در باره ی این معضل اندیشه می کنیم.
این پرسشی است که تمامی شما باید خودتان به تنهایی به آن پاسخ دهید. فیزیکدان بودن در یافتن پاسخ مناسب برای این پرسش کمکی به ما نمی کند و من نیز باید از تجربیات زندگی خودم برای پاسخ آن کمک بگیرم. زندگی من به نحو قابل توجه و به معنای واقعی شاد و سعادتمند بوده است. با این حال من شاهد مرگ مادرم بودم که از سرطان درد و رنج فراوانی تحمل می کرد و ناظر از بین رفتن شخصیت پدرم که قربانی بیماری آلزایمر شد. تعداد قابل توجهی از اقوام خود را هم در هولوکاوست از دست دادم. به این ترتیب برای من نشانه ای از وجود یک طراح خیر اندیش حقیقتا ناپیدا است.
فراوانی شر و بدبختی در جهان ما همیشه کسانی را به دردسر انداخته است که به وجود یک خدای قادر متعال و خیراندیش معتقد هستند. گاهی البته این بهانه که انسان دارای اراده ی آزاد است خداوند را معاف کرده است. میلتون در بهشت گمشده همین استدلال را به کار برده است:
من آنها را جوری آفریدم که دارای اراده ی آزاد باشند
پس باید همچنان آزاد هم بمانند
مگر آن که خودشان باعث اسارت خود شوند
وگر نه باید سرشت آنها را از نو بسازم
و فرامین غیر قابل تغییر خودم را تغییر دهم
که باعث آزادی آنها است
علی رغم آنچه به آنها ارزانی می دارم
خود به دست و پای خود زنجیر اسارت می بندند
این تا حدی برای اقوام و خویشان من نامنصفانه به نظر می رسد که باید به قتل برسند تا فرصت و مجالی برای اراده ی آزاد آلمانی ها فراهم کرده باشند. اما حتی با صرف نظر از آن، آزادی اراده چگونه می تواند برای سرطان توجیهی باشد؟ آیا این هم فرصت و مجالی برای آزادی اراده ی تومورهای سرطانی است؟
من نیازی به استدلال آن ندارم که وجود شر در جهان خود ثابت می کند که جهان کار یک طراح نیست بلکه به عقیده ی من وجود شر در جهان حکایت از آن دارد که در این جهان هیچ نشانه ای از آن خیراندیشی که می توانست نشان دهنده ی دست یک طراح آسمانی باشد دیده نمی شود. اما در واقع این استنباط که چنین خدایی نمی تواند خیراندیش باشد موضوعی بس قدیمی است. نمایشنامه های آشیل و اوریپید آشکارا اظهار می کنند که خدایان خودخواه و سنگدل هستند، هرچند که خود آنها از مردم رفتار بهتری را انتظار دارند. خدا در انجیل عهد قدیم به ما می گوید که کله های کافرین را بکوبیم و از ما می خواهد که آماده ی قربانی کردن زندگی کودکان خود به دستور او باشیم و خدای مسیحیت و اسلام سنتی ما را به لعنت ابدی محکوم می کند اگر به شیوه ای درست او را پرستش نکنیم. آیا این روش زیبایی برای رفتار است؟ البته من می دانم که ما انسان ها اجازه نداریم خدا را مطابق با معیارهای بشری مورد قضاوت قرار دهیم، اما مسئله ی مورد نظر از این قرار است: اگر ما از وجود او قانع نشده باشیم و در جستجوی یافتن نشانه هایی از خیراندیشی او هستیم پس از چه معیاری دیگری هم می توانیم استفاده کنیم؟
موضوعی که از من خواسته شده است در اینجا به آن بپردازم برای بسیاری موضوعی قدیمی به نظر می رسد. برهان اثبات آفریدگار از آفریده که عالم الهیات انگلیسی ویلیام پلی آن را مطرح ساخته بود را بیشتر مردم روزگار ما دیگر به خاطر ندارند. امروزه جایگاه و مقام دین ظاهرا از آنچه مردم آن را نفوذ اخلاقی آن می دانند منشا می گیرد و نه از موفقیت توضیحات دین در باره ی آنچه در طبیعت مشاهده می کنیم. اما به عقیده ی من درست عکس آن صادق است. من با وجودی که به یک ساعت ساز کیهانی اعتقادی ندارم، دلیلی که دشواری بحث در باره ی این موضوع را تقبل کردم به خاطر این است که به عقیده ی من نفوذ اخلاقی دین هولناک بوده است.
این پرسشی بیش از اندازه بزرگ است که بتوان در اینجا به آن پرداخت. از یک طرف می توانم به مثال های بی پایانی از آسیب ها و صدماتی که توسط شوروشوق دینی در تاریخی طولانی از قتل عام ها، جنگ های صلیبی و جهاد ایجاد شده اشاره کنم. در همین قرن خود ما این متعصبین مسلمان بودند که صادات را به قتل رساندند و یک متعصب یهودی رابین را ترور کرد و هندویی افراطی گاندی را به قتل رساند. هیچ کس البته ادعا نمی کند که هیتلر یک متعصب مسیحی بوده، اما به دشواری می توان جنایات نازی ها را به تصور در آورد چنانچه قرن ها یهودستیزی مسیحی شالوده های لازم برای آنها را ایجاد نکرده بودند. از طرف دیگر بسیاری از مریدان دین مثال های بیشماری از اعمال نیکی که توسط دین انجام شده است را ردیف خواهند کرد، برای مثال فیزیکدان نامدار فریمان دایسون در کتاب اخیر خود « جهان های تخیلی » بر نقش باورهای دینی در جلوگیری از برده داری تاکید دارد. مایلم در این خصوص اظهار نظر کوتاهی داشته باشم و آنهم نه برای اثبات چیزی با آوردن فقط یک مثال، بلکه برای نشان دادن تصوری که من از تاثیر اخلاقی دین دارم.
این البته کاملا صحیح است که مبارزه بر ضد برده داری و تجارت برده توسط مسیحیان مومن از جمله ویلیام ویلبرفورث فردی پروتستان اما غیر روحانی از انگلستان و ویلیام الی چنینگ آمریکایی که وزیری پیروی کلیسای یکتاپرستان بود شدیدا تقویت گردید. اما مسیحیت مانند سایر ادیان بزرگ برای قرن ها با برده داری به آسودگی زندگی کرد و برده داری را در انجیل مورد تایید قرار داد. پس برای افراد مخالف با برده داری مانند ویلبرفورث و چنینگ دیگر چه چیزی متفاوت بود که تصمیم دیگری گرفتند؟ هیچ کشف جدیدی از متن های مقدس در کار نبود و ویلبرفورث و چنینگ ادعا نکرده بودند که در معرض وحی ماوراء طبیعی قرار گرفته بودند. بلکه قرن هژدهم در خردگرایی و انسان دوستی چنان افزایش چشمگیری داشت که دیگران ـ آدام اسمیت، جرمی بنتام و ریچارد بریسنلی شریدان ـ را به مخالفت با برده داری برانگیخت و آنهم بنابر دلایلی که هیچ ارتباطی با دین نداشت. لرد مانسفیلد امضاکننده ی نهایی رای در قضیه ی سامرست که به برده داری در انگلستان ( و هرچند نه در مستعمرات) خاتمه داد بیشتر از فردی معمولی نبود و در رای او هیچ اشاره ای به دلایل دینی نشده بود. با وجودی که ویلبرفورث محرک مبارزه بر ضد تجارت برده در دهه ی 1790 بود، اما این نهضت مورد حمایت بسیاری از اعضای پارلمان مانند فوکس و پیت قرار داشت، یعنی کسانی که از جهت پرهیزگاری دینی هیچ شهرتی نداشتند. به بارو من در تمامی تاریخ بشر لحن اخلاقی دین از روح زمانه ی خود بیشتر بهره مند شده است تا این که ادعا شود روح زمانه بوده است که از دین استفاده کرده.
آنجا که دین تفاوتی قائل شده است بیشتر در حمایت از برده داری بوده تا در مخالفت با آن. در پارلمان انگلستان از کتاب مقدس برای دفاع از تجارت برده داری استفاده شده بود. فردریک داگلاس در روایت خود تعریف می کند که چگونه وضعیت او به عنوان یک برده هنگامی بدتر شد که اربابش تغییر مذهبی را از سر گذراند که به او اجازه می داد برده داری را به عنوان مجازات فرزندان حام (3) توجیه کند. مارک تواین مادرش را به عنوان زنی حقیقتا خوب توصیف می کند، کسی که قلب رئوفش حتی برای خود شیطان هم دلسوزی می کرد. اما این بانو در عین حال فردی بود که کمترین تردیدی در باره ی مشروعیت برده داری نداشت، زیرا طی سالهای زندگی خود در میسوری پس از جنگ داخلی هرگز وعظی در مخالفت با برده داری نشنیده بود، مگر وعظ های بسیاری در این باره که برده داری اراده ی خداوند است. چه با دین و چه بدون آن افراد خوب می توانند رفتار خوبی داشته باشند و افراد بد می توانند کار های شرارت آمیزی انجام دهند. اما وقتی از افراد خوب کار های شرارت آمیز سرمی زند، این را دیگر باید به حساب دین گذاشت.
در نامه ای از انجمن آمریکایی پیشرفت علم متوجه شدم که هدف این کنفرانس انجام گفتگوی سازنده میان علم و دین است. من همیشه طرفدار گفتگو میان دین و علم بوده ام اما نه گفتگوی سازنده. یکی از بزرگترین دستاوردهای مهم علم این بوده است که اگر چه نتوانست از دینی شدن مردم هوشمند جلوگیری کند، اما حد اقل امروز افراد هوشمند دیگر لازم نیست که حتما دیندار باشند. ما نباید از این موفقیت بزرگ علم عقب نشینی کنیم.
1: منظور نویسنده Anthropic principle است، یعنی این اندیشه که جهان می بایست در هر حال برای تکامل موجودات هوشمند مناسب می بود، زیرا در غیر این صورت ما بوجود نمی آمدیم تا بتوانیم آن را مشاهده کرده و به کمک علم فیزیک توضیح دهیم. مترجم.
2: واژه ی دیگری برای selection bias یا گزنیش جهت دار. مترجم.
3: اشاره است به نفرین نوح نسبت به کنعان فرزند حام (که فرزند خود نوح بود) زیرا او را برهنه و مست در چادرش مخفیانه دیده بود و اشاره ای است به توجیه بردگی کنعانیان به دست بنی اسرائیل. مترجم.
A Designer Universe? By Steven Weiberg.