باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

ژان بودریار

یک روشنفکر فرانسوی در بدترین برداشت ما از این واژه

رابرت فوولفورد

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

ژان بودریار که در هفته ی گذشته در پاریس در سن 77 سالگی چشم از جهان فروبست روشنفکری فرانسوی در گمراه کننده ترین مفهوم از این واژه بود. او با نظریه هایی که عجولانه سرهم بندی می کرد از خود بی خود شده و با توضیحات نامفهوم از رویدادهای جهانی نشئه می شد. وی این استعداد را داشت که با یک نگاه مختصر به مسئله ای آن را به موضوعی مراتب مبهم تر از گذشته درآورد. بسیاری از خوانندگان او سرانجام به این کشف نائل می شدند که آثار او ـ که رویهم رفته چیزی در حدود 50 کتاب است ـ معمولا در باره ی آنچه نویسنده خود ادعا می کرد که در باره ی آنها نوشته است نبود. موضوع مورد توجه او همیشه بودریار و درام پرشور خیالبافی های خودش بود.

شیوه ی اندیشیدن او از طرف خودش متضمن تفرعنی شدید بود و اما از خواننده ی خود مدارای بسیار مطالبه  می کرد. او به مخاطبین و دانشجویانش چنین می گفت: « شما احمق های بدبخت فریب ایده های خود، رویاهاو موفقیت هایتان را می خورید. آیا از نظر شما واقعیت همین است؟ همه ی این ها حقه بازی و ریاکاری اند. من بهتر میدانم ».

هرچقدر هم که به نظر عجیب آید، اما در دهه ی 1970 بیشتر جهان غرب مشتاق استقبال از او و ایده هایش بود. او و ژاک دریدا در میان برجسته ترین اعضای دسته ی روشنفکران فرانسه ی امپریالیست بودند که بر سواحل آمریکای شمالی پیاده شده و تمامی یک قاره را به تسخیر خود درآوردند. آنها در محوطه ی کالج های نخبگان اردوگاه های زیربنایی برافراشتند و طولی نکشید که سربازان جدیدی از میان مردم محلی به ارتش خود وارد کردند، ارتشی متشکل از پست مدرن نیست ها، پساساختارگرایان، پسا مارکسیست ها و دانش ستیزان حرفه ای تمام وقت. آنها به مدی کشنده تبدیل شدند و طولی نکشید که عبورکردن از دانشگاه Yale بدون مواجه با آنها به عملی غیر ممکن تبدیل گردید. در اوایل دهه ی 1990 افکار آنها به غرب کانادا نفوذ کرد، جایی که می شد صدای استادان را شنید که به زبان زشت و شدیدا غیرقابل فهم نظریه ی انتقادی صحبت می کردند، در حالی که دانشجویان به طرز تاسف آوری برای عقب نماندن و پای به پای آنها رفتن به خود فشار می آوردند. در بعضی از محافل روشنفکری کسانی که از ستارگان فرانسوی تقلید نمی کردند را به عنوان افراد غیر عادی تلقی می نمودند.

دانشگاهیان برای ارتقای شغل خود از فرانسوی ها آموختند که رمان ها و اشعار موضوعاتی نامربوط برای آموزش و تحقیق هستند. آنها اکنون و در درجه ی اول به عنوان تصاویری از نظریه ی هایی که از فرانسه وارد می شد وجود داشتند.  

بودریار شخصا واژه ای نسبتا مبهم را دوباره به مد روز تبدیل نمود. این واژه simulacrum به معنای صورت خیالی (یا شباهت) بود. وی این واژه را در مرکز اندیشه هایش قرار داد و بر این ادعا بود که جهانی که ما تصور می کنیم واقعی است صرفا یک simulacrum از واقعیت است. برای مثال « تمام آمریکا دیسنی لند است » ، کشوری پهناور که تماما به شکلی بدلی توسط تبلیغات، فن آوری اطلاعات و سایر ابزارهای شیطان ترسیم شده است.    

در قرن نوزدهم توماس کارلایل واژه ی simulacrum  را مورد استفاده قرار داد و منظور او از آن چیزی بود که تماما از ظاهر تشکیل می شد، بدون داشتن واقعیت مادی و آنهم برای توصیف کسی به عنوان شیادی جاه طلب، یعنی کسی که فقط یک simulacrum  است و بس. کارلایل از خوانندگان خود مصرانه می خواست که از ظواهر یا simulacrum ها پرهیز کرده و به واقعیت بازگردند.

اما به ادعای بودریار واقعیت آن چیزی است که جهان دیگر آن را در اختیار ندارد. بازنمود و تظاهر جای آن چیزی را گرفته است که سابق بر آن به آن واقعیت خطاب می کردیم. به جای آن ما با خیالبافی های ایجاد شده توسط رسانه ها زندگی می کنیم. در 1991 او در مقاله اش « جنگ خلیج به وقوع نپیوسته » این گونه اظهار نظر کرد که جنگ در اصل یک شوی تلویزیونی و یک ژست نمادین بوده است. مناقشه ی واقعی از نظر او در رسانه های غربی به وقوع پیوسته و در خارج از آن میدان الکترونیک کمترین اهمیتی نداشته است.  از نظر او واقعه ی 11 سپتامبر در اصل مبادله ی قدرت نمادین و اخلاق بود، یعنی عکس العملی بر ضد جهانی سازی و تجارت. او می نویسد: « تروریسم غیر اخلاقی است. اما واکنشی است به جهانی سازی که خود آن هم غیر اخلاقی است ». 

کتاب او با عنوان « روح تروریسم و دعای آمرزش برای برج های دوقلو » که پس از 11 سپتامبر منتشر گردید، موردی مبالغه آمیز از حد بالای خودپسندی روشنفکرانه را به نمایش گذارد. او می نویسد: « وحشت 4000 قربانی در حال مرگ در آن برج ها از هراس زندگی در آن دو برج جداناشدنی است ». او همچنین بدون توضیحات بیشتر اعلام نمود که « ما در غرب آرزوی چنین رویدادی را در سر داشتیم ». روشنفکران دوست دارند که وقت خود را با نوشتن سوگنامه و آگهی های تسلیت در باره ی گرایشات و سبک های هنری سپری کنند. منتقدین ادبی غالبا می گویند که رمان مرده است، و منتقدین هنر بر این نظر هستند که دوره ی تابلوها دیگر به سر رسیده است. بودریار ابتداد به سوگواری روح ماه می 1968 (لحظه ی طلایی روشنفکران هم نسل خودش) نشست و بارها به ما چنین گفت که سیاست مرده است و همینطور علم اقتصاد و آزادی و روانکاوی و البته سکس. بودریار از انقلاب ها و از جمله گرامیداشت مراسم دویست سالگی انقلاب فرانسه متنفر بود. او می گفت که تنها هدف از این مراسم تجلیل پذیرش این واقعیت است که فرانسه دیگر کشوری نیست که در آن شورش قابل تحمل باشد. این مراسم به باور او بخش دیگری بود از یک جامعه ی مصرفی که او عمر خود را صرف محکوم نمودن آن کرده بود.

ژان بودریار نیز در همان ابعاد هر کدام دیگر از متفکران هم عصر خودش مشتاق دور شدن از اندیشه ی پرتگاه عقل و سقوط کردن به رودخانه ی زیر آن بود. او کمدین اندیشه ها بود، روشنفکری که مستحق داشتن جایی در کار نمایش و فیلم (show business) بود و اگر چنین انصافی در مورد او به خرج داده می شد به خوبی از پس آن برمی آمد. 

 

A French Intellectual – in the Worst Sense of  The Term by Robert Fulford.

National Post.

ساعت ساز کیهانی؟

بخش اول

استیون واینبرگ

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

از من خواسته شده است در این باره که آیا در جهان نشانه هایی یافت می شود که حکایت از ساخته شدن آن توسط یک ساعت ساز کیهانی داشته باشد ابراز نظر کنم. من نمی دانم چگونه می توان بدون داشتن کمترین تصور از چنین صانع در باره ی دخالت آن نظر مثبتی هم داشته باشیم. البته که می توان هر جهان ممکنی را به عنوان اثر دست بعضی طراحان تبیین نمود. حتی می توان جهانی که در آن از نظم و قانون اثری نیست و جهانی که بر آشوب و بی نظمی می گردد را به تصور در آورد که مثلا توسط یک ابله طراحی و ساخته شده است.

پرسشی که به نظر من پاسخ به آن ارزشمند می آید و پاسخ غیر ممکنی هم نیست این است که آیا این جهان علامت هایی به ما نشان می دهد مبنی بر آن که توسط یک طراح کیهانی ساخته شده است. یعنی توسط چیزی مانند خدایی که دین های یکتاپرستانه ی مرسوم عنوان می کنند ـ نه لزوما موجودی شبیه به آنچه بر سقف نمازخانه ی سیستین نقاشی شده است، بلکه موجودی که حداقل دارای هوش و شخصیت ویژه است و کسی که جهان را خلق کرده و البته علاقه و توجه خاصی هم به زندگی و به ویژه به زندگی آدمی دارد. به نظر من ایده ی یک صانع نزد بسیاری از میان شما که به خدا باور دارند این گونه نیست. و شاید شما به من بگوئید که به خدایی به مراتب انتزاعی تر فکر می کنید، یعنی قسمی روح کیهانی از نظم و هماهنگی که البته اینشتن هم به چنین خدایی معتقد بود. شما البته کاملا آزاد هستید که چنین اندیشه ای داشته باشید، اما اگر این طور است پس من نمی دانم چرا شما واژه هایی مانند « صانع » یا « خدا » را استفاده می کنید مگر آن که منظور شما از آن شکلی از رنگ و لعاب حفاظتی باشد. 

البته در گذشته این باور که جهان ساخته ی قسمی هوش است بسیار متداول بود. مگر چه چیز دیگری هم می توانست مسئول به وجود آوردن آتش و باران و آذرخش و زمین لرزه باشد؟ اعجاب انگیز تر از هر چیز دیگر وجود موجودات زنده بود که به نظر می رسید به وجود یک خالق اشاره دارد، خدایی که به نظر می رسید باید علاقه و توجه بخصوصی به بوجود آمدن زندگی در جهان داشته باشد. ما امروز اغلب این قبیل چیزها را با ملاک های نیروهای فیزیکی استنباط می کنیم، نیروهایی که تحت قوانینی هستند که فاقد جنبه ی شخصی (impersonal) اند. ما هنوز هم بیشتر قوانین بنیادین را نمی شناسیم و پیامدهای قوانینی که برایمان شناخته شده است را به طور کامل نمی دانیم و سر از معنای آنها در نمی آوریم. درک و شناخت کامل ذهن بشری هنوز هم برای ما در حکم معمای بزرگی باقی مانده است، اما در باره ی آب و هوا هم هنوز تمامی جوانب برایمان روشن نشده است. ما نمی توانیم پیش بینی کنیم که یکماه دیگر باران می آید یا نه، اما قوانینی را می شناسیم که در ایجاد باران نقش موثر دارند، هرچند شاید همیشه نتوانیم پیامدهای آنها را محاسبه کنیم. من در مورد ذهن بشر و به همان اندازه در خصوص آب و هوا هیچ چیزی را نمی بینم که نتوان امیدی به درک آنها به عنوان پیامد قوانینی داشت که جنبه غیر شخصی دارند و میلیاردها سال است که همچنان در حال فعالیت هستند.

در این نظم طبیعی در جهان و در هیچ کجا هیچ استثنایی وجود ندارد و هیچ معجزه کارگر نمی افتد. احساس من این است که این روزها بیشتر عالمان الهیات از گفتگو در باره ی معجزات دستپاچه می شوند. اما ادیان بزرگ یکتاپرستانه بر داستان هایی از معجزات بنا شده است ـ بوته ی در حال اشتعال (1)، آرامگاه خالی یا فرشته ای که پیام خداوند (2) را به پیامبرش ابلاغ می کند ـ و بعضی از این ادیان این گونه تعلیم می دهند که معجزات حتی امروزه نیز ادامه دارند. به نظر من شاهدی بر اثبات این معجزات به نحوی قابل قبول حتی از وجود شاهدی بر اثبات ذوب سرد هسته ای (3) هم ضعیف تر است که من هیچ اعتقادی به آن (ذوب سرد هسته ای) ندارم. فراتر از هر چیز دیگر امروزه ما می دانیم که حتی انسان ها نتیجه ی انتخاب طبیعی هستند که فعالیت آن طی گذشت میلیون ها سال از تولید نسل و تنازع بقا ادامه داشته است.

مایلم چنین حدسی را مطرح کنم که اگر ما قرار بود دست صانع را در جایی می دیدیم، می بایست در اصول بنیادین باشد، یعنی قوانین نهایی طبیعت، یا به عبارتی کتاب قوانینی که بر تمامی پدیده های عالم حکومت می کند. ما هنوز هم این قوانین نهایی را نمی شناسیم، اما تا آنجا که قادر به مشاهده بوده ایم آنها کاملا فاقد جنبه ی شخصی هستند (یعنی شخصیت آسمانی بخصوصی در پشت آنها قرار دارد. مترجم) و بدون هر گونه اولویتی برای حیات. در جهان ما دلیلی وجود ندارد که حیات می بایست در هر حال به وجود آید. همانگونه که ریچارد فی مان گفته است، هنگامی که شما به جهان می نگرید و قوانین آن را درک می کنید دیگر این نظریه که همه چیز به عنوان صحنه ای است که در آن خداوند ترتیب داده تا در آن تلاش و مبارزه انسان را برای خوبی و بدی زیر نظر گیرد تا چه اندازه ناکافی و نامناسب است.

این درست که وقتی مکانیک کوانتومی موضوعی جدید بود، بعضی فیزیکدانها این گونه می اندیشیدند که این شاخه از فیزیک انسان را دوباره در مرکز قرار می دهد زیرا اصول مکانیک کوانتومی به ما می گوید که چگونه احتمالات نتایج متنوعی که توسط ناظر انسانی به دست می آید قابل محاسبه است. لیکن 40 سال پیش از این و با کارهای جدید هوگ اورت (Hogo Everet) ، فیزیکدانها که عمیقا در باره ی این مسائل به تفکر    می پرداختند به این نتیجه رسیدند که مکانیک را در شیوه ای کاملا عینی تدوین مجدد نمایند که در آن با مشاهده گران همچون اجزا دیگر آزمایش رفتار می شود (یا به عبارتی ارزش آنها برابر با بخش های دیگر است. مترجم). من البته هنوز نمی دانم که این برنامه به موفقیت کامل رسیده است یا خیر، اما فکر می کنم که بالاخره چنین بشود.

لازم می دانم اعتراف کنم که حتی آن هنگام که علم فیزیکدانها تا آنجا که در توان بشر است گسترش یافته و به همه چیز احاطه یابد و هنگامی که ما بالاخره یک نظریه ی نهایی به دست آوریم هنوز هم یک تصور کامل و قانع کننده از جهان در اختیار نخواهیم داشت، زیرا هنوز هم این پرسش را باید پاسخ دهیم که « چرا؟  » . یعنی چرا این نظریه ی نهایی باید مطرح باشد و نه یک نظریه ی نهایی دیگر؟ برای مثال چرا جهان در مکانیک کوانتومی توصیف بشود؟ مکانیک کوانتومی یک بخش از علم فیزیک است که می تواند همچنان در یک نظریه ی گسترده تر در آینده سالم باقی بماند، اما در واقع هیچ چیزی که به لحاظ منطقی قطعی باشد در مکانیک کوانتومی وجود ندارد. من می توانم جهانی را به تصور درآورم که در آن قوانین مکانیک نیوتونی حاکم است. بنابراین به نظر می رسد که معمای کاهش ناپذیری وجود دارد که علم نمی تواند آن را برطرف کند.

لیکن نظریه های دینی در باره ی خلقت دارای همین دشواری هستند. یا منظور شما از « خدا » یک چیز کاملا معین است، یعنی مثلا یک صانع، یا در غیر این صورت نمی دانید که خدا چیست. اگر این گونه است پس ما داریم در باره ی چه چیزی صحبت می کنیم؟ اگر منظور شما از « خدا » یا « خلقت » چیز کاملا معینی است، اگر مثلا شما به خدایی باور دارید که حسود است، یا مهربان است، یا با هوش است و یا بلهوس است، شما هنوز هم باید با این پرسش روبرو شوید « چرا؟ ». ممکن است دینی ادعا کند که جهان را این نوع از خدا زیر فرمان دارد و نه آن نوع دیگر از خدا و شاید بتواند شواهدی برای عقیده ی اش هم نشان بدهد، اما نمی تواند توضیح دهد که چرا باید این گونه باشد.

با توجه به آنچه آمد به باور من علم فیزیک برای آن که به ما یک تبیین نسبتا رضایت بخش در باره ی جهان ارائه دهد در موقعیت بهتری از دین قرار دارد، زیرا با وجودی که فیزیکدانها قادر نیستند توضیح دهند که چرا قوانین طبیعت این گونه هستند و نه به شکلی کاملا دیگر، اما حداقل ما قادر هستیم توضیح دهیم که چرا آنها تا حدی به شکل دیگر نیستند. برای مثال هیچ کس قادر نبوده است یک جایگزین به لحاظ منطقی منسجم برای مکانیک کوانتومی بیندیشد که فقط کمی متفاوت از نوع فعلی اش باشد. همین که شما سعی کنید تغییرات جزیی در مکانیک کوانتومی بدهید، شما داخل به نظریه هایی می شوید که دارای احتمالات منفی هستند یا از لحاظ منطقی نامعقول و بی معنی هستند. اگر شما مکانیک کوانتومی را با نظریه ی نسبیت ترکیب کنید فقط آن را سست تر کرده اید. شما به این نتیجه می رسید که تازمانی که نظریه را دقیقا در همان شکل کاملا درستش مرتب نکنید چیزی جز مهملات از آن بیرون نمی آید. مانند اثراتی که ماقبل علت ها قرار می گیرند یا احتمالاتی که پایانی ندارند. نظریه های دینی از طرف دیگر به نظر می رسد به نحو بی پایانی انعطاف پذیر هستند و هیچ چیز نمی تواند از اختراع هر شکل از خدایانی که بتوان به تصور درآورد جلوگیری کند.       

با گفتن این که نمی توانیم دست یک صانع را در آنچه ما در باره ی اصول بنیادین علم می شناسیم ببینیم موضوع برای من تمام شده نیست. می توان آن را این گونه هم دید که با وجودی که این اصول به وضوح به حیات اشاره نمی کنند اما با این حال با حیله گری طوری طراحی شده اند که باعث به وجود آمدن حیات بشوند.

بعضی فیزیکدانها چنین عقیده ای را ابراز کرده اند که بعضی ثابت های بخصوص در طبیعت دارای ارزش هایی  هستند که به نظر می رسد به شکل معماگونه ای به نحوی به دقت تنظیم شده اند که با ارزش هایی که امکان به وجود آمدن حیات را فراهم می آورد برابر باشند و آن هم در شیوه ای که فقط چنین چیزی می تواند به کمک دخالت یک صانع و آنهم صانعی با علاقه ی خاص به حیات توضیح داده شود. برای من این قبیل نمونه های فرضی در باره ی تنظیم دقیق چندان معنایی در بر ندارند. برای مثال یکی از نمونه هایی که همیشه برای تنظیم دقیق شاهد گرفته می شود به یک ویژگی از هسته های سلول اتم کربن باز می گردد. ماده ای که پس از چندین دقیقه ی آغاز جهان باقی مانده بود تقریبا به طور کامل از هیدروژن و هلیوم تشکیل می شد، در حالی که در آن ها عملا آثاری از عناصر سنگین مانند کربن، ازت و اکسیژن وجود نداشت، یعنی عناصری که برای تشکیل حیات کاملا ضروری هستند. عناصر سنگینی که ما در روی سیاره ی خود  می بینیم در واقع صدها میلیون سال بعد در اولین نسل ستاره ها تشکیل گردیده و سپس به درون گاز میان ستاره ای پخش شده اند که در نهایت منظومه ی شمسی ما از آنها تشکیل شده است.

اولین گام در زنجیره ی واکنش های هسته ای که عناصر سنگین را در اولین ستاره ها ایجاد می کند معمولا با تشکیل یک هسته ی کربن از سه هسته ی هلیوم آغاز می شود. در این حال احتمال و امکان بسیار ناچیزی برای ایجاد هسته ی کربن در وضعیت طبیعی خود (یعنی وضعیتی که در آن از کمترین انرژی ممکن برخوردار است) از طریق برخورد سه هسته ی هلیوم وجود دارد، اما چنانچه هسته ی اتم کربن بتواند در وضعیت رادیواکتیو با انرژی تقریبی 7 میلیون الکترون ولت (Me V) فراتر از انرژی که در وضعیت غیر رادیواکتیو دارد وجود داشته باشد امکان دارد که مقدار قابل توجهی کربن در ستاره ها ایجاد شود، معادل با انرژی سه اتم هلیوم، اما (بنا بر دلایلی که به زودی به آنها اشاره می کنم) نباید بیشتر از 7/7 میلیون الکترون ولت (MeV) بالاتر از وضعیت معمولی آن باشد.      

در ستاره ها این حالت رادیواکتیو از یک هسته کربن به سهولت می تواند از سه هسته هلیوم تشکیل گردد. پس از آن دیگر مشکلی برای ایجاد کربن معمولی وجود نخواهد داشت. هسته های کربن در وضعیت رادیواکتیو خود به طور خودانگیخته نور ساطع می کنند و تبدیل به کربن در حالت غیر رادیواکتیو خود می شوند، یعنی همان وضعیتی که ما کربن را در روی سیاره ی خودمان پیدا می کنیم. نکته ی حساس در ایجاد کربن وجود وضعیت آن در حالت رادیواکتیو است که می تواند در اثر تصادم سه هسته ی هلیوم ایجاد شود.

در واقع ما به تجربه می دانیم که هسته ی کربن در وضعیت رادیواکتیو خود دقیقا انرژی 65/7 میلیون الکترون ولت بالاتر از وضعیت عادی خود دارد. این در نگاه اول ممکن است به واقعیت بسیار نزدیک به نظر آید. کمبود انرژی این وضعیت رادیواکتیو کربن ـ فقط 05/0 میلیون الکترون ولت ـ بیش از اندازه است تا بتواند امکان تشکیل کربن (و البته خود ما) را فراهم کند، یعنی فقط همین مقدار ناچیز که کمتر از یک درصد 65/7 میلیون الکترون ولت است. ممکن است چنین به نظر برسد که ثابت های طبیعت که براساس آنها ویژگی های هسته ها تشکیل می شوند به دقت جوری تنظیم شده است که حیات را در جهان مقدور گرداند.

چنانچه دقیق تر به موضوع نگاهی بیندازیم، تنظیم دقیق ثابت های طبیعت آن اندازه دقیق به نظر نمی رسد. ما باید این علت را مورد توجه قرار دهیم که چرا لازمه ی تشکیل کربن در ستارگان وجود وضعیت رادیواکتیو کربن با مقدار انرژی کمتر از 7/7 میلیون الکترون ولت  بالاتر از انرژی وضعیت آن در حالت معمولی است. علت آن این است که هسته های کربن در این وضعیت عملا در یک فرآیند دومرحله ای تشکیل شده است: اول، دو هسته هلیوم با هم ترکیب می شوند تا هسته های ناپایدار ایزوتوپ باریوم، یعنی باریوم 8 را تشکیل دهند. باریوم 8 به طور دائم قبل از آن که دوباره تجزیه شود یک هسته هلیوم دیگر را به دام انداخته و یک هسته کربن در حالت رادیواکتیو آن ایجاد می کند که همان بعدا به کربن معمولی تبدیل می شود.

این نتیجه در باره ی درس هایی که باید از سنتز کربن بیاموزیم تاحدی بحث انگیز است. در هر حال یک ثابت وجود دارد که به نظر می رسد به نحو قابل توجهی نسبت به وجود ما نظر لطف دارد. منظور من چگالی انرژی یا فضای خالی است که تحت نام ثابت کیهان شناختی نیز شناخته می شود. این ثابت می تواند هر ارزشی را کسب کند، اما از اصول اولیه ی فیزیک می توان حدس زد که این ثابت همیشه باید خیلی بزرگ باشد و می تواند هم مثبت باشد و هم منفی. اگر این ثابت بزرگ و مثبت باشد ثابت کیهان شناختی به عنوان نیروی دافعه عمل کند که با افزایش فاصله بیشتر می شود و مانع از چسبیدن ماده به یکدیگر در آغاز جهان، جریانی که اولین گام در شکل گیری کهکشان ها و ستارگان و سیاره ها و انسان ها بوده است. اگر این ثابت بزرگ و منفی باشد، به عنوان یک نیروی جاذبه که با افزایش فاصله زیادتر می شود عمل خواهد کرد، نیرویی که می تواند بلافاصله انبساط جهان را معکوس کند و باعث شود که دوباره جهان در هم فروریزد و زمانی برای انجام تکامل حیات باقی نمی گذارد. و در واقع مشاهدات اخترشناسی نشان می دهند که ثابت کیهان شناختی مقداری بسیار ناچیز است، بسیار کوچکتر از آن که بتوان آن را از اصول اولیه فیزیک حدس زد.

البته هنوز بسیار زود است گفته شود که آیا بعضی اصول بنیادین وجود دارد که بتواند توضیح دهد چرا ثابت کیهان شناختی باید چنین اندازه کوچک باشد. اما حتی اگر چنین اصولی هم وجود نداشته باشد، پیشرفت های اخیر در اخترشناسی این احتمال را برای تبیین آن که چرا ارزش های اندازه گیری شده ی ثابت کیهان شناختی و دیگر ثابت های فیزیکی برای ظهور حیات هوشمند در جهان مساعد و موافق بوده است عرضه می دارد. مطابق با نظریه های آندره لینه و دیگران با عنوان « تورم آشفته » این ابر در حال انبساط متشکل از میلیارد ها کهکشان که نام آن را بیگ بنگ گذارده ایم می تواند یک فصل از جهانی به مراتب بزرگتر باشد که در آن پی در پی بیگ بنگ ها می آیند و می روند، و هر کدام از آنها ارزش های متفاوتی در ثابت های بنیادین دارند.       

در هر تصویری از این نوع که در آن جهان دارای فصل های بسیاری است که هر فصل به جای خود ارزش های متفاوتی در ثابت های طبیعت خود دارد، هیچ دشواری در درک این که چرا این ثابت ها ارزش هایی کسب می کنند که برای به وجود آمدن حیات هوشمند موافق و مساعد هستند مطرح نخواهد بود. در چنین جهانی می توان تعداد بسیار زیادی بیگ بنگ به وقوع بپیوندد که در آنها ثابت های طبیعت ارزش هایی کسب می کنند که نسبت به حیات ناموافق و نامساعد هستند و میان آنها چندتایی هم بیگ بنگ هایی پیدا می شود که ثابت های طبیعت آنها برای به وجود آمدن حیات هوشمند موافق و مساعد است. برای توضیح این که چرا ما در یکی از فصل های این جهان هستیم که در آن حیات توانسته است متحقق شود دیگر نیازی به متوسل شدن به یک طراح یا ساعت ساز خیراندیش آسمانی نداریم: زیرا در تمامی فصل های آن جهان های دیگر کسی وجود ندارد که این پرسش را مطرح کند. اگر هر نوع نظریه ای از این نوع کلی معلوم شود که درست بوده است، پس گرفتن این نتیجه که ثابت های طبیعت توسط یک طراح خیراندیش به دقت تنظیم شده است درست مانند گفتن آن است که: « آیا این شگفت انگیز نیست که خداوند ما را در زمینی قرار داده که در آن آب و هوا و نیروی کشش سطحی و حرارت تا این اندازه برای ما (و موجودات زنده) راحتی بخش است و نه در مکانی وحشتناک مانند مریخ یا پلوتون؟ ».  آخر مگر در کجای دیگر منظومه شمسی به جز زمین ما می توانستیم تکامل هم بیابیم؟  

 

ادامه دارد . . .

 

1: اشاره به افسانه ی دینی از تورات، هنگامی که خداوند بر سر راه موسی در بیابان در شکل بوته ای در حال اشتعال که خاموش نمی شد ظاهر گشت. مترجم.

 

2: منظور از ارامگاه خالی به آسمان رفتن ادعایی پیامبر مسیحیان پس از به صلیب کشیدن شدن است و مورد بعدی به پیامبر اسلام اشاره دارد. مترجم.

 

3: ذوب سرد یا cold fusion  که ادعا می شود در شرایط عادی و با لوازم معمولی قابل انجام است و البته هنوز به اثبات نرسیده و از آن انرژی به دست نیامده است اما هوادارانی دارد و احتمالا همان شیوه ای است که به نقل از آقای احمدی نژاد دختری ایرانی با لوازم اولیه در منزل موفق به انجام آن شده است. مترجم.

 

 

 

A Designer Universe? By Steven Weiberg.

 

http://www.physlink.com/Education/essay_weinberg.cfm 

پوپولیسم مدل قرن بیست و یکمی

روبرتو لاسرنا

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

در ونزوئلا، بولیوی و اکوادور ادعا می شود که یک چپ جدید چشم به جهان گشوده است، چپی که رئیس جمهوران این کشور ها نام آن را « سوسیالیسم قرن بیست و یکم » گذاشته اند. لیکن علی رغم تازگی ادعایی این بینش آنها، اعمال آنها ظاهرا تکرار همان خط و مشی های خودویرانگری است که چنین رنج و مصیبت هایی را نصیب مردم کشور کوبا کرده است.

برخلاف نهضت های چپ قدیمی که بر مبارزه ی مسلحانه تکیه می کردند، رئیس جمهور ونزوئلا هوگوچاوز، رئیس جمهور بولیوی اوو مورالس و رئیس جمهور اکوادور رافائل کوررا از طریق صندوق های رای به قدرت رسیده اند. و همین که آنها قدرت را به دست گرفتند، با توسل به مردم کشورهای خود تقاضای ایجاد تغییراتی برای وسعت بخشیدن بر میدان قدرت خود را به انجام رساندند.

چاوز در ونزوئلا قدرت سیاسی خود را از طریق تغییر قانون اساسی به کمک مجلس قانون اساسی تحکیم بخشید. مورالس در بولیوی نیز در صدد تحمیل یک مجلس مشابه برآمد، هرچند با نتایجی نامشخص و کوررا تهدید تغییر قانون اساسی بر ضد « حزب های سنتی، اقلیت های حاکم و امپراتوری » را در اختیار دارد ـ دشمنان مشترک هر سه ی این رئیس جمهوران.

تا به اینجا مجلس قانون اساسی ثابت کرده است که در یاری رساندن به تثبیت و استحکام قدرت این رهبران جدید بسیار موثر بوده است. از آنجا که این جریانی است که خواهان اصلاحات کلی است، بنابراین به آنها در اجتناب از مباحثه در باره ی تغییرات بخصوصی که باید انجام شود کمک خواهد نمود.

به جای آن، تغییرات اجتماعی چنان با اصلاحات نهادی در هم آمیخته است که درک آنها برای رای دهندگان دشوار خواهد بود. برای مثال مجالس قانون اساسی چاوز ومورالس نه فقط برای تمامی گروه های تندرو در ونزوئلا و یا بولیوی جالب توجه هستند، یعنی گروه هایی که در تلاش تاسیس مجدد جمهوری های خود و ابداع تاریخ می باشند، بلکه همچنین برای آنهایی که می خواهند یک تریبون آزاد برای گفتمان دموکراتیک ایجاد کنند. اما در حالی که این گروه آخری در حال تامل و گفتگو است، قدرت همواره بیشتر و بیشتری در دستان این رهبران جدید انباشته می شود.

هرچند تجربه ی ونزوئلا و بولیوی از آن حکایت دارد که این جریان در نهایت هم نیروهای تندرو و هم دموکرات را مایوس خواهد ساخت. تندروها به زودی پی خواهند برد که تغییرات هنجاری برای تغییر دادن واقعیت موجود کافی نیست، در حالی که دموکرات ها به این نتیجه می رسند که افزایش بسیج اجتماعی دیالوگ را غیر ممکن می سازد. علاوه بر آن بیشتر مردم در می یابند که در حالی که مجلس قانون اساسی عملا به پیشنهادهای مشخص می پردازد ـ آنچه البته بسیار نادر است ـ این پیشنهادها با خواست و ذائقه ی آنها سازگاری ندارد.

در نهایت تشکیل مجلس قانون اساسی فقط تمامی نهادهای دیگر را تضعیف خواهد کرد. از آنجا که این نهاد (مجلس قانون اساسی) به « قانون قانون ها » می پردازد، به طور ضمنی جایگاه تمامی گروه ها و هنجارهای عمومی دیگر را مورد تردید قرار می دهد و به این ترتیب نظام سیاسی را فرسوده می سازد. هنگامی که چنین چیزی روی دهد، مقام ریاست جمهوری تقویت شده و این امکان را برای ریاست جمهوری فعلی فراهم می کند تا موقعیت خود را به جایگاه یک caudillo یا همان رهبران سنتی در آمریکای جنوبی تبدیل کند.

کسانی که طرفدار تجمع قدرت هستند، طبق معمول برای اعمال خود توجیهاتی به بهانه ی نیاز انقلابی جهت تغییرات ساختاری، آزادی کشور و ملت و غلبه یافتن بر فقر و فلاکت پیدا می کنند. لیکن هنگامی که این قدرت تمرکز یافته عملا به اقدامات واقعی تبدیل شود، تمامی سردرگمی و پریشانی های چپ که فعلا در ونزوئلا و بولیوی امری روزمره وعادی است جانی تازه می گیرد.

آشکارترین سردرگمی در هم آمیختن و یکی شدن دولت و ملت است. در نتیجه ی آن انتقال منابع به دولت به عنوان عملی تلقی می شود که گویی این منابع به جیب مردم سرازیر شده است. مردم ونزوئلا و بولیوی که با چنین سردرگمی به گمراهی کشیده می شوند، با شور و شوق تمام تولد مجدد شرکت های دولتی را مورد حمایت قرار می دهند، بدون آن که دریابند این اعمال فقط و فقط منابع را به هدر می دهد که می تواند به نحو بهتر و بسیار موثرتری در جای دیگر هزینه شود، زیرا فقط چند تایی شرکت های دولتی در خلاص کردن خود از شر بی کفایتی بوروکراتیک یا فساد اداری موفق بوده اند.

اما سردرگمی دیگر و بلکه بسیار خطرناک تر به نحوی مشابه « مردم » را با « توده ها » یی که به خیابانها می ریزند یکی میکند. منطق این نوع از بسیج مردمی آن است که منابع مالی حکومتی گروه هایی را هدف قرار می دهد که بلند تر از بقیه فریاد می کشند و در راه اندازی مناقشه های اجتماعی توانا هستند. معنای آن این است که توجه از ضعیف ترین مردم و کسانی که شدیدا نیازمند کمک هستند به طرف کسانی تغییر مسیر می دهد که فعلا به اندازه ی کافی وضع مالی خوبی دارند تا بتوانند سازماندهی شوند. در واقع این خود حکومتی که توسط یک ریاست جمهور مقتدر اداره می شود است که گروه های دستچین شده را سازماندهی می کند و با منابع عظیمی که در دستان دولت جمع گشته به آنها یاری می رساند، منابعی که در واقع با توجه به نقش و دخالت های بیشتر حکومت در اقصاد کشور افزایش یافته است. 

به این ترتیب مبارزه برای کنترل درآمدهای نفت و گاز بسیار زیاد است. بیش از 90 درصد درآمد حاصل از صادرات ونزوئلا از بخش نفت و گاز به دست می آید، آنچه نیمی از درآمد دولت را فراهم می آورد. در اکوادور و بولیوی درآمدهای حاصل از نفت و گاز بسیار کمتر است، اما در هردوی این کشورها صادرات هیدروکربن بخش قابل توجه از سهم کل صادرات را تشکیل می دهد و یک سوم از درآمدهای دولت را رقم می زند.

این تمرکز بر درآمدهای دولت روابط میان جامعه و حکومت را از بنیاد تغییر می دهد. در هر سه ی این کشورها وضعیت مالی دولت به سرنوشت و آینده ی اقتصادی شرکت ها و کارگران وابستگی ندارد. برعکس این شرکت ها وکارگران هستند که به خدمات عمومی و یارانه های دولت که از درآمدهای حاصل از نفت و گاز به دست می آید وابسته اند.

هنگامی که سازمان های اجتماعی ـ مانند وضعیتی که فعلا در ونزوئلا حاکم است ـ محدود و ضعیف اند، این تمرکز بر منابع نفت و گاز به معنای آن است که قدرت متمرکز سیاسی می تواند خودش را به توسط کاهش بخش های وسیعی از اقتصاد مراجعین وابسته به خود زنده نگه دارد. و هنگامی که سازمان های اجتماعی قوی هستند، نزاع برای کنترل منابع عمومی در سطح جامعه خود را ظاهر می کند. در هر کدام از این دو حالت، نهادهای مستقل به طور فزاینده به عنوان دشمن تلقی شده و کادیلوها (caudillos) و گروه هایی با منافع مشترک و مشتری های ایشان در تلاش برای نابودی آنها برمی آیند.  

پوپولیسم آمریکای لاتین همیشه خودش را از چنین دینامیسمی تغذیه کرده است. با صرف نظر از لفاظی های چپ جدید در ونزوئلا، بولیوی و اکوادور، هم اکنون نیز به خوبی روشن است که « سوسیالیسم قرن بیست و یکمی » امروزه هیچ چیز متفاوتی از سوسیالیسم قرن بیستم پیشینیان خود ندارد.

اما درسی که به نظر می رسد از تمامی این ها می توان گرفت این است که ثروت طبیعی و فراوانی شاید فقط آن گاه بتواند دموکراسی و پیشرفت را تقویت کند که در دستان بوروکرات ها و یا کادیلوها (caudillos) قرار نداشته باشد.

 

 

Twenty-First Century Populism by Roberto Laserna.

Project-syndicate 2007.

اروپا، آمریکا و صدای طبل جنگ با ایران

یوشکا فیشر

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

بار دیگر پایتخت آمریکا از سخن جنگ به جوش و خروش آمده است، و نه فقط از آخرین « استراتژی برای پیروزی » در عراق، بلکه اکنون از اقدام نظامی بر ضد ایران. هر چقدر شنیدن صدای خردگرایی از اقدامات دولت بوش دشوار تر می شود، به همان نسبت نیز شایعات جدیدتر قوت می گیرد. آیا پرزیدنت بوش بالاخره دستور حمله هوایی به نیروهای ویژه ی خود را صادر خواهد کرد؟

از زمان آخرین گزارش بوش در اواخر ماه ژانویه حتی یک روز هم بدون رویدادی در رابطه با ایران یا بدون لفاظی های بوش در باره ی این کشور سپری نشده است. دیگر روشن است که ایالات متحده با سرعت در حال برنامه ریزی مقدمات یک حمله به ایران است (با توجه به آن که تا چه اندازه نیروهای زمینی ایالات متحده در حال حاضر در عراق زیر فشار زیاد قرار گرفته است تقبل یک برنامه ی نظامی گسترده بر علیه ایران تقریبا غیر ممکن است). در واقع رویارویی با ایرانی ها در عراق به نحو مشهودی در حال شدت گرفتن است و این احتمال وجود دارد که در جای دیگری نیز این قبیل درگیری ها انجام گیرد. اخیرا در مرز ایران با افغانستان بمبی که سپاه پاسداران را نشانه گرفته بود منفجر گردید. و البته تلاش های جدید توسط ایالات متحده برای دست و پا کردن « شواهدی » از خطر ایران که بتوان حمله ی آمریکا را توجیه کند به چشم می خورد.

اما آیا همه ی این ها بلوف است؟ شاید جهان بتواند با خونسردی در انتظار یک پاسخ بنشیند، اما از یک طرف واقعیت پیشرفت برنامه های هسته ای ایران و از طرف دیگر به پایان رسیدن دوران ریاست جمهوری در آمریکا می تواند به یک وضعیت خطرناک که به دشواری می توان پیامدهای آن را پیش بینی نمود منتهی شود.

قدرت آمریکا همچون در مورد عراق برای آغاز کردن جنگ با ایران کافی به نظر می رسد، اما نه برای رسیدن به پیروزی در یک چنین نبردی. لیکن پیامدهای ماجراجویی نظامی در ایران به مراتب از آنچه در مورد عراق صدق می کرد فراتر می رود. به این ترتیب یک درگیری حتی کوچکتر در خاورمیانه می تواند بدترین انتخاب ممکن باشد ـ هم برای منطقه و هم برای همسایه هایش و مهمترین آنها که شدیدا از چنین جنگی متاثر خواهد شد اروپا است.    

اما اروپا که منافع امنیتی اش در مخاطره قرار گرفته چگونه به این تحولات واکنش نشان داده است؟ نخست وزیر بریتانیا تونی بلر فعلا خودش را با لفاظی های رویارویی طلبانه ی دولت آمریکا همساز کرده است. رئیس جمهور فرانسه ژاک شیراک با بی ملاحظگی این گونه حدس زده بود که با فرض اقدام متقابل و تلافی جویانه ی هسته ای ایران با یک یا دو بمب هسته ای خطر جدی برای اروپا نیست ـ این اظهار نظر او چنان مقامات فرانسوی را شگفت زده کرد که آنها بلافاصله مجبور به تصحیح سخنان رئیس جمهور خود شدند. صدر اعظم آلمان آنگلا مرکل در همایش های امنیتی سخنرانی هایی برگزار نمود که باب طبع آمریکایی ها بود، هرچند آلمان فعلا ترجیح داده است که در پس زمینه باقی بماند.

در سراسر اروپا به نظر می رسد که پرهیز از مخاطره موضوع روز است، حتی به بهای منافع مشترک و همبستگی با ناتو. نیروی دریایی آلمان سواحل لبنان را در برابر حملات حزب الله مورد دفاع قرار داده و کشورهای دیگر اروپایی همین وظیفه را در داخل خاک لبنان به عهده گرفته اند. در افغانستان، آلمان با حضور سنگین نظامی خود در شمال خود را در برابر درخواست کمک متحدین کانادایی اش که در جنوب با طالبان می جنگد به کری زده است. اکنون آلمان خواهان ارسال چندین هواپیمای تورنادو برای برنامه های شناسایی شده است ـ یعنی بالاخره آنچه از هیچ چیز بهتر است.

اروپا از جهت معیار خط مشی های امنیتی در حال درجا زدن است و شاید حتی در حال پس روی، آنهم درست در لحظه ای که اتحاد بیش از هر زمان دیگر مورد نیاز است. درخت بزرگ اروپا ـ به ویژه آلمان به عنوان رئیس دوره ای آن ـ باید برای همکاری مشترک در موارد مربوط به استراتژی های امنیتی راهی بیابد. در غیر این صورت اروپا هنگامی که شرایط رو به وخامت گذارد از پای خواهد افتاد و البته شرایط فعلی در ایران و خلیج فارس بسیار جدی است.  

اگر واقعا به ایران حمله ای صورت گیرد هزینه های آن را در درجه ی اول باید خودمنطقه و سپس اروپا به عنوان همسایه ی بی واسطه خاورمیانه تقبل کند و آنهم البته برای مدت نسبتا طولانی و در واقع اگر ایران برنامه ی هسته ای خود را ادامه داده و تبدیل به یک قدرت هسته ای شود در هزینه های آن نیز اروپا سهم خودش را خواهد داشت. به این ترتیب برای قاره ی کهن سال ما این معضل در حکم مشکلی سرنوشت ساز درآمده است.

دقیقتر گفته شود دو منافع امنیتی عمده ی اتحادیه اروپا در مخاطره قرار گرفته است: پرهیز از جنگ با ایران و جلوگیری از ایران برای رسیدن به سلاح های هسته ای و تبدیل شدن به یک قدرت هسته ای. این دو منافع علی الظاهر متناقض را می توان با انتخاب رویکری سه شاخه که بر انزوای موثر، بازدارندگی کارآمد و مذاکرات مستقیم مبتنی است در یک استراتژی مشترک با هم آشتی داد.

اروپایی ها به رهبری مرکل، بلر و شیراک باید با اطمینان دادن به ایالات متحده در این مورد که اروپا برای پرداخت هزینه ی اقتصادی بالا و شاید بسیار بالا آماده است موافقت کنند ـ و آنهم به توسط انتخاب اقدامی قاطع در شدت بخشیدن به تحریم ها بر علیه ایران. اما آنها باید این پیشنهاد را فقط همراه با دو پیش شرط جدی دیگر مطرح سازند: این که اقدام نظامی باید از دستور کار خارج شود و این که تمامی طرف های درگیر ـ به انضمام ایالات متحده ـ به مذاکرات مستقیم با ایران وارد شوند.

سیاست انزوا در همراهی با مذاکرات مستقیم باید به کمک یک استراتژی مشترک در برابر سوریه تقویت بیشتر شود و نه با هدف تغییر دادن رژیم، بلکه با هدف تغییر ائتلاف ـ یعنی جدا ساختن سوریه از نزدیک ترین متحد خود ایران.

این که شورای وزرای خارجه ی اتحادیه اروپا برای تحریم ها بر علیه ایران موافقت کردند هم بسیار درست و هم بسیار اهمیت داشت. نخبگان سیاسی ایران که با خطر تحریم های تجاری و مالی روبرو هستند به نحوی فزاینده هزینه ی انتخاب مسیر انتخاب شده برای رویارویی را درک خواهند کرد. به جلو بردن این جریان در شیوه ای قاطعانه و در شرایطی که در عین حال ماجراجویی های نظامی کنار گذاشته می شود بسیار ضروری و مهم است.

این بستگی به اروپا دارد که از دو بدترین تحول ممکن در ایران به توسط اقدامی مشترک و با قاطعیت تمام جلوگیری نماید ـ از یک طرف جنگ و از طرف دیگر رسیدن جنگ افزار هسته ای. مسئولیت اروپا ـ و به ویژه آلمان به عنوان رئیس دوره ای آن ـ ایجاب می کند که در این لحظه ی حساس نقش خود را به درستی اجرا کند. 

 

Europa, America and the Drumbeat of War with Iran.

Project Syndicate 2007. 


    

نابرابری و ناخرسندی هایش

رابرت جی شیلر

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

اکنون چنین به نظر می رسد که رهبران سیاسی در سرتاسر جهان در این مورد دیگر کاملا قانع شده اند که اگر ادامه ی نابرابری و فقدان شرکت گسترده ی مردم در رشد اقتصادی همچنان تحمل شود به ناچار به ناسازگاری و حتی خشونت های اجتماعی منجر خواهد شد. اما آیا آنچه معضل اصلی است همان نابرابری است؟

نخست وزیر هندوستان مانموهان سینگ در سمینار جهانی اقلیت ها که در دسامبر گذشته در دهلی نو برگزار گردید چنین گفت: « حتی در حالی که فقر مطلق توسط رشد اقتصادی کاهش می یابد این احتمال وجود دارد که نابرابری حادتر هم بشود. چنین وضعیتی می تواند به عدم ثبات سیاسی و اجتماعی منجر گردد. بنابراین هند باید گام هایی بردارد که نابرابری های اقتصادی و اجتماعی را کاهش دهد، آنهم بدون رساندن هرگونه آسیب به فرآیند رشد و بدون کاهش مشوق های لازم برای خلاقیت و ابدعات فردی ».

به نحوی مشابه، در گردهمایی اقتصاد جهانی در داووس در ماه ژانویه، رئیس جمهور برزیل لوئیز ایناچیولولا داسیلوا چنین گفت: « از طریق رشد اقتصادی، ایجاد مشاغل و توزیع درآمد است که می توانیم در جهانی آرام و بدون آشوب زندگی کنیم ». او سپس در همین رابطه برای پائین آوردن محدودیت های واردات محصولات کشاورزی جهت کمک به کشاورزان فقیر کشورهای در حال توسعه پافشاری زیادی کرد.

این قبیل استدلال ها ابتدا به نظر قانع کننده می آیند. اگر مردم بر این باور باشند که آنها نیز در رشد کلی اقتصادی شرکت دارند، احتمال بیشتری وجود خواهد داشت که آنها خواهان صلح و آرامش در اجتماع خود باشند. در غیر این صورت به راه افتادن شورش های اجتماعی امری محتمل تر خواهد بود.

با این حال دانشمندان علوم اجتماعی در تحقیقات خود به این نتیجه رسیده اند که به دشواری می توان ادعای بالا را به اثبات رساند. در واقع بعضی از بررسی های آماری در رابطه ی متقابل میان نابرابری و شورش های اجتماعی به این نتیجه رسیده اند که حتی ممکن است این رابطه کاملا معکوس هم باشد. به عبارت دیگر جوامعی که نابرابر تر هستند در آنها کمتر اثری از مناقشه های اجتماعی می توان دید، زیرا ثروتمندان جامعه موفق به کنترل فقیران می شوند.

البته شواهد دیگری هم وجود دارد مبنی بر آن که نارضایتی و نا آرامی اجتماعی در پیامد نابرابری اجتماعی روی می دهد. آلبرتو آلسینا و روبرتو پروتی متخصصین علم اقتصاد نشان داده اند در شرایطی که چندین عامل دیگر در کنترل قرار داشته باشد، کشورهایی که در آنها نابرابری زیادی وجود دارد به بی ثباتی بیشتر اجتماعی گرایش خواهند داشت. در این بررسی ها مقیاس مورد استفاده قرار گرفته تعداد ترورها با انگیزه ی سیاسی و یا تعداد انسان هایی که در رابطه با خشونت های دسته جمعی محلی به قتل می رسند بوده است.

با این حال انسان متعجب می شود از این که چرا شواهد موجود به نفع این ادعا که نابرابری باعث ناآرامی اجتماعی می شود تا این اندازه اندک است. یک بخش از این معضل می تواند به این علت باشد که همیشه این نابرابری به تنهایی نیست که باعث ناهماهنگی اجتماعی می شود، بلکه موضوع اصلی این است که مردم نابرابری های موجود را چگونه احساس می کنند. شورش و ناآرامی اجتماعی شاید بیشتر منعکس کننده ی این احساس مردم باشد که به آنها به نوعی خیانت شده است ـ یعنی وعده هایی که به آنها داده شده برآورده نشده و با آنها با احترام رفتار نشده است.

در واقع لازمه ی آن که یک اقتصاد بتواند به درستی کار کند این است که مردم به هدف ها و مقاصد یک دیگر اطمینان داشته باشند. حتی با وجودی که وکیل ها قرار دادهایی تنظیم و دادگاه ها وقت زیادی را صرف به اجرا گذاردن این قراردادها می کنند، اما این نهادها هم نمی توانند پاسخگوی تمامی مشکلات به وجود آمده باشند. بیشتر روابط اقتصادی جامعه به نیت خیر مردم بستگی دارد، یعنی بر این گرایش مبتنی است که انسان باید حتی هنگامی که کسی وظیفه ی کاری او را زیر نظر و ارزیابی قرار نمی دهد کارش را به درستی انجام دهد.

قابلیت اطمینان موردی جهانشمول نیست، یا به عبارت دیگر نمی توان همیشه به همه کس اطمینان داشت. لیکن جهان تجارت بر دانش ذاتی ما در این مورد که چه وقت می توانیم به کسی اطمینان کامل و کدام موقع نمی توانیم کمترین اطمینانی به او داشته باشیم بستگی دارد. ما در جایی که امکان اطمینان کامل به دیگری وجود ندارد قرار داد های تنظیم می کنیم و نهادهای پرطول و تفصیلی ایجاد می کنیم که اوج و فرود شرافت انسانی را مورد توجه قرارد دهند. و اگر این قرار دادها به خوبی کار کنند احساس کلی ما این است که با وجودی که نمی توانیم همیشه به دیگران اطمینان داشته باشیم، اما عدالت و بی طرفی بنیادین بر قرار است.

مقاله ای از ارنست فهر از دانشگاه زوریخ و آلکساندر کلاین و کلاوس اشمیت از دانشگاه مونیخ که در ژانویه 2007 در نشریه ی اکونومتری منتشر گردید نشان می دهد که ما چگونه بر حسب آشنایی و دانش خود از شرایط موجود که تحت آنها می توان به دیگران اطمینان داشت روابط اقتصادی خود را شکل می دهیم. در این آزمایش از افرادی به عنوان کارفرما خواسته می شد که از میان چندین شکل موجود برای بستن قرارداد کاری و استخدام افراد آزمایشی یکی را انتخاب کنند و سپس مورد ارزیابی قرار دهند که چگونه دیگر آزمایش شوندگان به عنوان کسانی که قرار است استخدام شوند به این قرارداد واکنش نشان می دهند. کسانی که در این آزمایش در نقش کارفرما عمل می کردند ابتدا بر این فرض بودند که کارمندان (یعنی کسانی که قرار بود توسط آنها استخدام شوند) حتی بدون مشوق های بخصوص و اضافی هم به سختی به وظیفه ی کاری خود ادامه خواهند داد، اما به زودی دریافتند که بسیاری از کارمندان بدون چنین مشوق هایی از کار طفره رفته و تنبلی می کنند.

کارفرما های آزمایشی به زودی پی بردند که بهترین نوع قرارداد نوعی است که در آن کارمندان علاوه بر مبلغ ثابتی به عنوان حقوق با امکان دریافت فوق العاده و پاداش هایی نیز مواجه خواهند بود، یعنی عطیه ای برای انجام وظیفه های محوله که چنانچه به نحو شایسته انجام شوند پرداخت می شوند اما به طور معمول در خود قرارداد استخدامی قید نمی شوند. در این آزمایش مستخدمین این نکته را آموختند که آنها می توانند به کارفرماهای خود تا حد بسیاری در خصوص پرداخت این قبیل پاداش ها اطمینان کنند، حتی هنگامی که هیچ کس نمی تواند کارفرماها را چنانچه به خاطر منافع شخصی از پرداخت آنها ها خودداری کنند زیر فشار قرار دهد.    

بنابراین طی این آزمایش نوعی از مبادله ی داوطلبانه و آزادانه برای پاداش میان کارفرما و کارمند ظاهر شد و نه نوعی قرارداد استخدامی انعطاف ناپذیر و قالبی. می توان از این آزمایش چنین استنباط کرد که این نوع از توافقات و قرارگذاری های غیررسمی و خودمانی در جهان واقعی روابط استخدامی قابل دوام هستند زیرا آنها احساسات عمیق و صمیمانه ی ما در باره ی نیت های خیر متقابل را تقویت می کنند.

برعکس، هنگامی که نابرابری به عنوان پیامد شکست در روابط مبتنی بر اطمینان متقابل احساس شود می تواند به رفتار ناخوشایند و ناآرامی های اجتماعی منتهی شود. چنین حالتی در دوران دگرگونی های سریع اقتصادی به دفعات پیش می آید. برای مثال در جهانی که به سرعت به سوی جهانی سازی پیش می رود این احتمال وجود دارد که مردم از کارفرماهای خود که سالهای طولانی با آنها کار کرده اند جدا شوند، یعنی از کسانی که در برابر آنها احساسی از اطمینان متقابل ساخته شده بود. یا ممکن است چنین پیش آید که در جای صاحب کاران فعلی آنها به ناچار افراد جدیدی قرار گیرند. در چنین مواردی این احتمال که نابرابری با شدت بیشتر احساس شود افزایش می یابد، زیرا مردم آن را به فقدان نیت خیر دیگران مرتبط می سازند.

آنچه سینگ، لولا و دیگر رهبران جهان حقیقتا به نظر می رسد که در جستجوی آن هستند استحکام بخشیدن اطمینان و همکاری متقابل حتی در میان اقتصادی است که با سرعت بسیار زیادی در حال تغییر است. اگر آنها موفق شوند که خط مشی ها، قوانین و مشوق هایی را طراحی کنند که به چنین هدفی نائل شود، یک محصول فرعی آن یقینا کاهش نابرابری است و امید آن می رود که بتواند احساس فزاینده از اطمینان متقابل میان انسان ها را تقویت کند.

 

 

رابرت جی شیلر پروفسور اقتصاد در دانشگاه Yale است.

 

Inequality and Its Discontents by Robert J. Shiller.

Project Syndicate 2007.

  

تاریخ ام٫ریالیسم اسلامی

امیر طاهری

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

آنچه از همین ابتدا می توان گفت، برای هرکسی که علاقمند به بحث های جاری در باره ی اسلام در جهان معاصر است این کتابی است که باید حتما خوانده شود. علت آن این است که افرایم کارش، پروفسور مطالعات مدیترانه در کینگز کالج لندن گرفتار دسته بندی هایی نمی شود که سال ها است موضوع اسلام در جهان معاصر زیر نفوذ آنها قرار گرفته است.

یک دسته که من آنها را توجیه گران می نامم اسلام را به عنوان دین صلح و آشتی معرفی   می کنند، دینی که تمدنی بزرگ را به منصه ظهور رساند که بعدا به ضعف و سستی گرایید و آنهم نه به خاطر اشتباه هایی که مسلمان ها خودشان مرتکب شده اند. این تمدن سپس تحت انقیاد امپریالیسم غرب قرار گرفت. روایتی که این دسته از اسلام تعریف می کنند و در واقع در شکل نوعی « من به تقصیر خود اعتراف می کنم » نشان داده می شود حاکی از ذلت و سرشکستگی برای مسلمانان است، کسانی که در این روایت از اسلام صرفا به عنوان قربانی و انسان های بی اراده در مسیر تاریخ خود به تصویر در می آیند. مطابق با نویسندگان این دسته، مسلمان ها حداقل از زمان ماموریت نظامی ناپلئون به مصر به این سو پیوسته بازیچه ی تاریخ بوده اند و یا به عبارتی عروسکانی در دستان استادان امپریالیست غربی خود.

دسته ی دیگر که شاید بتوان آنها را مبتلا به اسلام هراسی نامید اسلام را صرفا به عنوان دین ترور به تصویرمی کشند و تاریخش را در شکل رویدادنامه ی چپاول، نابودی و مرگ معرفی می کنند. در این روایت اسلام نه تنها دشمن تمدن که خصم انسانیت است و آنهم بدون کمترین جنبه ی مثبت از فرهنگ یا ایمان دینی. مطابق با نویسندگان این دسته تنها راهی که غرب برای کنار آمدن با اسلام در اختیار دارد ارعاب و فشار است.

اما افرایم کارش رویکرد جدیدی عرضه می دارد. او رویکرد متکبرانه ی توجیه گران و خشم نفرت انگیز اسلام هراسان را رد می کند. در عوض او اسلام را به عنوان رقیبی برای تمدن غرب معرفی می کند، رقابت در آنچه در حکم مبارزه ای است برای شکل گیری آینده بشریت.

کارش البته مخفی نمی کند که خودش در  طرف کدام یک از دو طرف مبارزه ایستاده است. خواننده بلادرنگ پی می برد که کارش هنگامی که موضوع بر سر رویارویی با اسلام است مدافع غرب است و آنهم با تمام عیب ونقص هایی که معمولا به غرب نسبت داده می شود. خوانندگان مسلمان کتاب نیز احترام او را به جا خواهند آورد، زیرا در حالی که او اسلام را به عنوان یک هماورد به حساب می آورد، احترام لازم نسبت به آن را نیز فراموش نمی کند. بی علاقه بودن به چیزی بنا به دلایل درست بهتر از آن که به دلایل اشتباه از چیزی خوشمان بیاید.

کارش با استفاده از منابع غربی و اسلامی نظر گاه توجیه گران را باطل می کند و نشان می دهد که بدبختی هایی که دامن کشورهای اسلام را گرفت به دلیل عملکرد اشتباه خود آنها بوده است. او بر این استدلال است که در مورد دستارودهایی که به دوره ی موسوم به « عصر طلایی » اسلام نسبت داده می شود مبالغه ی بسیار شده است و اگر این سخن او درست باشد ستایش از سهمی که تمدن اسلامی در تمدن بشری بازی کرده است و خود کارش نیز به آن معترف است با دشواری روبرو می شود.

کارش به خواننده نگاه تازه ای در مورد جنگ های صلیبی عرضه می دارد، نبردهایی که اتفاقا به ندرت توسط مسلمانان به عنوان جنگ های دینی بلکه تاخت و تاز های ستیزه جویانه ی فرانک ها نگریسته شده است. تا اواسط قرن نوزدهم نویسندگان مسلمان هنوز هم واژه ی « صلیبی » ها را استفاده نمی کردند، و تازه از این تاریخ بود که آنها این اصطلاح را از تاریخ نگاران و نویسندگان غربی اقتباس کردند و جنگ های میان فرانک ها و مملوک ها را به عنوان مناقشه ای نه میان قدرت های رقیب در دوطرف مدیترانه بلکه در شکل نبرد میان اسلام و مسیحیت نگریستند.

توجه به این نکته بسیار جالب توجه است که فقط بخش بسیار کوچکی از مسلمان ها در « جنگ های صلیبی » شرکت جستند، نبردهایی که بیشتر در لوانت یعنی نقطه ای کوچک از منطقه ی بسیار وسیع تر جهان اسلامی در جریان بود. ایران یا بزرگترین قدرت اسلامی در « جنگ های صلیبی » شرکت نداشت و گاهی حتی خوشحال می شد از این که رقبای ترکش در منطقه درگیر راندن مهاجمین فرانک شده بودند. به این ترتیب این استنباط معمول که « جنگ های صلیبی » کل جهان اسلام را به نبرد تمامی سرزمین های مسیحی فرستاده چیزی نبود مگر دروغی که در این دوران اخیر اختراع شده است.

جنگ میان قدرت های رقیب در هر دو طرف سواحل مدیترانه البته چیز جدیدی نبود و قبل از مسیحیت و اسلام نیز وجود داشت. فنیقی ها از سرزمین اصلی خود لبنان امروزی حتی در نقاط بسیار دور دست از سرزمین خود مانند کورنوال و آنهم یک هزار سال قبل از میلاد مسیح مستعمره هایی تشکیل داده بودند و هانیبال کارتاژی که روم را غارت کرد یقینا مسلمان نبود. و مهاجمین مغرب زمین به سرزمین های شرقی مانند اسکندر، تروجان و جولیان یقینا مسیحی نبودند. سواحل مدیترانه مدت ها قبل از ظهور مسیحیت و اسلام مناطق نزاع و درگیری بوده و احتمالا مدت ها پس از آن که دین در پس زمینه ناپدید گردد به همین وضع ادامه خواهد داد.

افرایم کارش در توجه و تمرکز به 250 سال گذشته یعنی از زمان رویارویی های جدید میان غرب و اسلام ثابت می کند که قدرت های غربی تقریبا همیشه در شرق مسلمان غافلگیر شده اند. کارش بر خلاف توجیه گران نشان می دهد که دموکراسی های غربی علاقه ای به برچیدن امپراتوری عثمانی نداشتند و حتی برای پابرجا نگه داشتن آن تا آنجا که ممکن بود تلاش بسیاری نیز به خرج دادند و آنهم البته برای ایجاد و حفظ تعادل قدرت با روسیه تزاری. و همین که عثمانی از درون و بدون عامل خارجی فروریخت دموکراسی های غربی به رهبری بریتانیا شکل منطقه را در واکنش به نیازهای اعراب در آن زمان تغییر دادند و آنچه بعدا پیش آمد به هیچ وجه در اثر « دسیسه ی شوم امپریالیستی » نبود. در حالی که دیدگاه مرسوم این است که حسین، حاکم آن زمان در مکه و پسرش ابزار امپریالیسم بریتانیا بودند، اما کارش نشان می دهد که در واقع این پدر و پسر بودند که قدرت بریتانیا را آلت دست خود قرار دادند تا چندین پادشاهی عربی را برای خود به دست آورند.

آیا می توان امپراتوری بریتانیا را به عنوان بزرگترین امپراتوری اسلامی که هرگز به وجود آمده است نگریست؟ از یک جهت البته جواب منفی است، زیرا حاکمان این امپراتوری مسلمان نبودند. لیکن از جهت ناحیه ای که در دوران شکوفایی امپراتوری بریتانیا در کنترل آن قرار داشت و تعداد مسلمان هایی که تبعه ی آن محسوب می شدند، بیشتر از هر امپراتوری بود که توسط مسلمان های فاتح ایجاد شده است.

افرایم کارش نسبت به تعدادی از مسلمان ها با بی انصافی برخورد می کند، به ویژه نسبت به سلطان محمود غزنوی که وی او را به عنوان یک راهزن و غارتگر به تصویر می کشد. واقعیت این است که در مقایسه با بریتانیایی ها و بنیان گذاران امپراتوری های غربی، یعنی کسانی که مناطق متعلق به کشورهای دیگر را مورد هجوم قرار داده و بر آنها مستولی شده و منابع انسانی و طبیعی آنها را به خاطر هدف های خودشان به غارت بردند سلطان محمود نه بیشتر و نه کمتر راهزن و غارتگر بود.

مطالب کتاب کارش هنگامی که او از حوزه ی تخصصی خودش به عنوان یک تاریخ نگار بیرون آمده و به موضوعات دینی و فلسفی می پردازد که بر آنها تسلطی هم ندارد چندان قانع کننده نیستند. برای مثال او از   « ادغام گسترده ی اسلام در فرهنگ و علم هلنی » صحبت می کند، چیزی که هرگز روی نداده است. هارش این فرض خود را به عنوان سرآغازی برای علم سیاست و حقوق اسلامی می نگرد. او همچنین اظهار می کند که اسلام برای مردمی که بر آنها غلبه می یافت جذبه و گیرایی خاصی داشت، زیرا به قول خودش در اسلام « منشا نژادی و قبیله ای افراد اهمیتی ندارد ». اما این نظر او نیز یقینا صحیح نیست. سه نفر از جانشین های بی واسطه ی پیامبر از پدران همسران او بودند در حالی که خلیفه ی چهارم داماد او بود. در خلافت امویه یعنی همان اولین امپراتوری اسلامی سلطه با قبیله ی قریش بود، در حالی که خلفای عباسی مدعی بودند که نسل آنها به عمومی پیامبر می رسد و فاطمی ها که بر مصر حکومت می کردند خود را از نسل دختر پیامبر می دانستند. ادعای کارش مبنی بر آن که اسلام حکومت استبدادی را با کثرت گرایی عوض نمود نیز اگر تاریخ این یک هزار سال اخیر مورد نظر ما باشد ادعایی قابل تردید است.

اما بالاخره هدف اصلی اسلام چه بود؟ هارش این پرسش را مطرح می کند و آن را بدون هر گونه ابهامی چنین پاسخ می دهد: هدف اسلام بخشیدن شکل تازه ای به جهان مطابق با الگوهای خودش بود، درست مانند مسیحیت که در دوران شکوفایی خود چنین کرده بود. معنای آن البته این نیست که چون در شرایط فعلی توازن قوای جهانی به نفع اسلام نیست، باعث شده است که اسلام در صدد فتح جهان با زور باشد. در عین حال، گروه های مبارزه جوی اسلامی به نظر نمی رسد که تمایلی به تعقیب اهداف خود در چهارچوب ملاک های مرسوم قدرت داشته باشند و همانگونه که مشاهده کرده ایم آنها برای رسیدن به اهداف خود مسیرشان را به سوی جنگ افروزی های نامتقارن تغییرداده اند تا از تهاجم بیشتر غرب جلوگیری کنند.   

پیام کارش روشن است: جهان باید این بلند پروازی های اسلام را جدی بگیرد.

 

Islamic Imperalism: A History by Amir Taheri.

http://www.asharq-e.com/news.asp?section=8&id=5303

    

مصاحبه با دبیر کل سازمان ملل

نوبت ایران است که قدم بعدی را بردارد

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

آیا جامعه ی جهانی قادر به متوقف ساختن گسترش سلاح های هسته ای هست؟

گفتگوی اشپیگل با دبیرکل سازمان ملل بان کی مون در باره ی توافق کره شمالی،

تهدید ایران و نقش آلمان

 

 

اشپیگل: آقای دبیرکل، مناقشه ی برنامه ی هسته ای ایران به اوج خود رسیده است. از دست سازمان ملل چه کاری برای جلوگیری از کشیده شدن این مجادله به برخوردنظامی برمی آید؟

 

بان کی مون: در دسامبر گذشته شورای امنیت سازمان ملل شرط هایی جدی برای ایران معین نمود و نخستین تحریم ها را وضع کرد. اکنون بسیار اهمیت دارد که دولت ایران به طور کامل تعهدات و وظایفی را که در آن قطعنامه گنجانده شده است برآورده سازد. هنوز هم فرصت برای حل سیاسی مناقشه از طریق مذاکره وجود دارد. از این رو نباید از سرعت گفتگوها کاسته شود. اتحادیه ی اروپا به رهبری آلمان در این خصوص نقش مهمی بازی می کند. با وجودی که گفتگوها فعلا به نظر می رسد که به بن بست رسیده است، اما من امیدوارم که رهبری ایران از این فرصت پیش آمده استفاده کند.

 

اشپیگل: هفته ی گذشته رئیس جمهور ایران محمود احمدی نژاد با کمال تعجب اشاره ای به آن داشت که مایل به تعلیق غنی سازی است. آیا به باور شما می توان به این پیشنهاد او اطمینانی داشت؟

 

بان کی مون: هم زمان او این پیشنهاد خود را با این شرط پیوند زد که تمامی کشورهای هسته ای غرب هم باید به برنامه ی غنی سازی خود خاتمه دهند. نمی دانم هدف او از این سخنان چیست. فعلا نوبت ایران است که به جای تحمیل شرایط خودش قدم بعدی را بردارد.

 

اشپیگل: از دوره ی ریاست شما 8 هفته می گذرد و موضع شما در این مدت در قبال مناقشه ی هسته ای با کره شمالی کاملا روشن بوده است. اما در مورد ایران فعلا عقب ایستاده اید. تفاوت میان این دو کشور در چیست؟

 

بان کی مون: کره ی شمالی به طور کاملا جدی خود را متعهد به مذاکرات دانسته و در ژانویه موافقتنامه ای که با چین، ژاپن، روسیه، کره ی جنوبی و ایالات متحده به امضا رساند یک قدم مهم به طرف جلو بود. در مورد کره شمالی ما از مرحله ی بیانیه های سطح بالا گذشته ایم و در مورد قدم های الزام آور عملی به توافق رسیده ایم. کره شمالی به روشنی متعهد به برچیدن نهایی تمامی تاسیسات و برنامه های هسته ای خود شده است. و در عوض این کشور حمایت های اقتصادی، انرژی و نفت دریافت می کند و البته ضمانت های امنیتی و دورنمایی از عادی سازی روابط دیپلماتیک با ایالات متحده و ژاپن.

اما در مورد ایران تا اینجا همه چیز به شکل دیگری جلو رفته و در منطقه فعلا صلح، امنیت و ثبات دچار مخاطره بیشتری شده است.

 

اشپیگل: اما واشنگتن آمادگی خود را برای مذاکره با کره شمالی و نه با ایران نشان داده بود.

 

بان کی مون: انجام گفتگو با ایران بسیار مهم است. اکنون اتحادیه اروپا هدایت سیاسی را در این خصوص به عهده گرفته و مذاکراتی در حال انجام است. اما موضوع این نیست که ایالات متحده انجام مذاکره با ایران را رد می کند یا تمایلی به آن ندارد. آمریکایی ها برای نشستن بر سر میز مذاکره همیشه آماده اند.

 

اشپیگل: در کنفرانس امنیت مونیخ علی لاریجانی از ایران آمادگی احتمالی کشورش برای محدودتر کردن غنی سازی اورانیوم را در سطحی که کاربردی در سلاحئهای هسته ندارد اعلام نمود. آیا می توان این سخنان او را به عنوان آمادگی برای سازش ایران تلقی کرد؟

 

بان کی مون: آزادی یک کشور در استفاده ی صلح آمیز هسته ای تابع شرایطی است. در میان این شرط ها تعهد موثق به استفاده ی صلح آمیز، رعایت توافقات بین المللی و مورد تایید قرار گرفتن تمامی جزئیات فنی توسط آژانس بین المللی انرژی هسته ای است. ایران باید ابتدا به بازرسان آژانس اجازه ی ورود و بازدید از تمامی تاسیسات هسته ای خود را بدهد تا جامعه بین المللی از صلح آمیز بودن مقاصد ایران مطمئن شود.      

 

اشپیگل: شما ظاهرا در باره ی شانس رسیدن به توافق با کره ی شمالی خوش بین هستید، اما نه با ایران؟

 

بان کی مون: مطمئن نیستم که می توانم خوش بین باشم یا نه، اما در کره شمالی فعلا یک تحول بسیار دلگرم کننده مشاهده می شود. اکنون مواففت نامه ها و تعهدات متقابل با این کشور باید به مرحله ی عمل درآید. جامعه بین الملل باید به نحو فعال و جدی این فرآیند را مورد حمایت قرار دهد.

 

اشپیگل: در این خصوص توقع شما از دولت آلمان چیست؟

 

بان کی مون: من نیازمند همکاری و حمایت تمامی کشورهای عضو هستم. اما آلمان باید نقش هدایت کننده ای در مناقشه های بین المللی به عهده داشته باشد و نه فقط به این دلیل که از جهت حجم کمک های مالی به سازمان ملل سومین کشور عمده به حساب می آید، بلکه به این خاطر که ریاست دوره ای اتحادیه اروپا و کشورهای جی هشت را به عهده دارد.

 

اشپیگل: در 2005 در حالی که شما هنوز هم وزیر امور خارجه کره جنوبی بودید با درخواست آلمان برای داشتن کرسی دائمی در شورای امنیت مخالفت کردید. امروز چه نظری دارید؟

 

بان کی مون: به عنوان دبیر کل سازمان ملل من باید بی طرف و خوددار باشم. مهمتر از همه چیز این است که شورای امنیت بزرگتر شده و منعکس کننده ی تغییرات تعین کننده در روابط قدرت بین المللی باشد. تنها پرسشی که می ماند چه وقت و کجا است. من از انجام اصلاحات در شورای امنیت به شفاف ترین و دموکراتیک ترین وجه ممکن حمایت می کنم.  

   

مصاحبه با فیلسوف فرانسوی

پاکستان کانون اسلام گرایی

مصاحبه با فیلسوف فرانسوی برنارد هنری لویی

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

فیلسوف فرانسوی جهان را دسته بندی می کند: جهادیسم آسیا را به تصرف

در آورده است، جنگ عراق اشتباه بوده است، سیاست سارکوزی

با ایالات متحده عاقلانه است و آیان هیرسی

 علی باید شهروند افتخاری

فرانسه شود

 

 

دی ولت: شما پاکستان را خیلی خوب می شناسید، به ویژه از زمان کتاب خود « چه کسی دانیل پیرل را به قتل رساند؟ ». این اغتشاش ها و ناآرامی های امروز پاکستان را چکونه ارزیابی میکنید؟

 

هنری لویی: بالاخره معلوم شد که در رابطه با تحلیل بدبینانه ای که آن زمان در مورد پاکستان داشتم، یعنی این که پاکستان مجهز به سلاح اتمی در واقع یک بمب ساعتی است حق با من بود. فعلاً بمب سیاسی منفجر شده است. این بحران دارای سه مولفه است: نیروهای جهادی در مراکز مرزی با افغانستان و حتی در نقاط داخلی فعال تر و قوی تر می شوند، آنها موفق شده اند که نه تا اندازه ای بلکه به مقدار بسیار زیادی به درون سازمان اطلاعات و امنیت پاکستان یعنی ISI نفوذ کنند ـ همانگونه که در کتاب خود نیز قبلاً شرح داده بودم ـ و مشرف نمی تواند با کمک شیوه های دیگری مگر روش های مستبدانه واکنش موثر به آنها نشان دهد. من از آن بیم دارم که یک انفجار بسیار عظیم قریب الوقوع باشد.

در غرب دشمنان دیکتاتوری بر روی شرکت وسیع تر جامعه مدنی پاکستان و از جمله حزب بی نظیر بوتو برای خاتمه یافتن این بحران حساب می کنند. هرچند که این ها نمی توانند آن نتیجه ی مورد نظر را به بارآورند. مطابق با یک نظر سنجی 84 درصد پاکستانی ها مخالف ایالات متحده آمریکا هستند (فقط 16 درصد آمریکا را قدرت مثبتی می دانند) و اسامه بن لادن هنوز هم مانند گذشته بسیار محبوب است.

چنانچه یک چنین نظر سنجی در اتحاد شوروی انجام شده بود به نتیجه ی مشابهی می رسیدیم. ارزش هایی مانند مدارا، دموکراسی و گشودگی در برابر غرب را فقط در تعداد اندکی از افراد شجاع می توانستیم ببینیم. در پاکستان برعکس فقط تعداد اندکی از انسان ها چنین نیستند. یقیناً پاکستان مانند افغانستان نیست، جایی که فرمانده های نظامی بر نخبگان ضعیف حاکم هستند. در پاکستان یک قشر کارآمد و تحصیل کرده و کاملاً مترقی متشکل از وکلا، روزنامه نگاران و حتی بخش هایی از ارتش وجود دارد. شاید این ها امروز از حمایت اکثریت مردم برخوردار نباشند، اما به عنوان یک اقلیت فعال به اندازه ی کافی نفوذ دارند تا برای مثال قانونی بر ضد قتل های ناموسی را به تصویب برسانند و حتی تحت حکومتی مانند مشرف.  پاکستان نیازمند برداشتن چنین قدمی بود. در پاکستان یک طبقه متوسط که تاثیر مهارکننده و ملایم کننده ای از خود در جامعه بر جای می گذارد وجود دارد که بوتو مظهر آنها است و نیروی بسیار مهم برای پیشرفت به حساب می آید. از این جهت باید شهامت فردی بی نظیر بوتو را تحسین کنیم، کسی که در برابر نیروهای استبداد و جهادی ها ایستاده است. البته شهامت همیشه یک مورد غیر منتظره بوده است. اما این شجاعت او به تنهایی نیست، بوتو احساس می کند که وضعیت در حال تغییر است. لیکن آیا این تغییرات به اندازه کافی سریع خواهد بود؟ من در این مورد چندان مطمئن نیستم.     

 

ولت: شما خاطر نشان کرده اید که جهادی ها قوی تر شده اند. بیشتر کسانی که حمله های تروریستی از لندن تا آلمان را برنامه ریزی و طراحی کردند در پاکستان تعلیم دیده بودند.

 

هنری لویی: نتیجه گیری در کتاب من در باره ی دانیل پیرل این گونه بود که که ما هنگامی که وارد به جنگ با عراق شدیم احتمالاً مجنون شده بودیم. خطر اسلامی پاکستان بود. پایگاه اصلی القاعده نه در تورابورا بود و نه حتی در نواحی قبیله های پاکستان، بلکه در کراچی و اسلام آباد قرار داشت، یعنی در نزدیکی بی واسطه ی سلاح های هسته ای و مقر اصلی ISI قرار داشت. القاعده به قول معروف یک ماهی چریک در آب شهرهای پاکستان است. برای مثال خالد شیخ محمد که یکی از مغز های اصلی القاعده بود و حمله های 11 سپتامبر را طراحی کرده و خود ادعا کرده بود که دانیل پیرل را با دستان خودش به قتل رسانده (هرچند من در این مورد مطمئن نیستم) در راول پندی دستگیر شد، یعنی فقط به  فاصله 2 مایل از مقر اصلی ارتش. مشرف هم البته همه ی اینها را می داند. او این گروه ها را تحمل می کند تا تعادل پیچیده ای که قدرت را برای او مطمئن می سازد حفظ کند. اگر بخواهد با خشونت تمام مانند آنچه بر علیه مدافعین حقوق مدنی انجام می دهد جلو برود دچار مشکلات بزرگ خواهد شد. بنابراین برای پاکستان فقط این امید وجود دارد که حضور بوتو تعادل قدرت را چنان جابجا کند که مشرف و ارتش یا سقوط کنند و یا مجبور بشوند که در مسیر بوتو حرکت کنند و مصالحه موقت با القاعده و متحدین آنها در ISI  را کنار گذارند. به همین دلیل وضعیت اضطراری فعلی یک نشانه ی بسیار بد است و معنایش این خواهد بود که مشرف به طور کامل از بوتو جدا شده است.

 

ولت: آیا می توان پاکستان را جبه ی « جنگ بر علیه ترو » دانست؟

 

هنری لویی: بله. از نظر من کاملاً روشن است که کانون بنیادگرایی اسلامی از جهان عرب به جهان آسیایی تغیر جا داده است. وی اس نایپل در کتابش « سفری اسلامی » نشان می دهد که آتش شور و حرارت تازه مسلمان شده ها در خارج از جهان عربی زبانه میکشد. شما فقط باید با چشمان اسامه بن لاردن به روی نقشه نگاه کنید تا تشخیص دهید که کشمیر به مرکز جهان اسلامی نزدیک تر است تا فلسطین. برای بیشتر جهادی ها کشمیر فلسطین واقعی است. از این جهت جنگ عراق نه فقط ابلهانه که یک جنایت اخلاقی هم بود، زیرا نگاه و نیروها را از معضل اصلی منحرف ساخت. پس از 11 سپتامبر عدم تمرکز بر روی پاکستان و به جای آن باز کردن حساب بر روی مشرف یک اشتباه استراتژیک بزرگ بود. این اشتباه در رویارویی با بنیادگرایی اسلامی با دو اشتباه دیگر متناسب بود: اول حمایت بدون شرط از مقاومت افغانها در برابر شوروی در دهه 80 که در آن میان هسته های بنیادگرای موجود در القاعده (گروه حکمتیار) و نیروهای دموکرات فرمانده اتحاد شمال مسعود تفاوت گذاشته نمی شد و دوم مدارای خطرناک آمریکا با وهابیسم عربستان سعودی در معامله با نفت.

 

ولت: آیا ایالات متحده آمریکا پی به اشتباه خود برده است؟

 

هنری لویی: هنگامی که کوندالیزارایس برای دیدار رسمی به پاریس آمده بود من به اتفاق دو نفر از دوستان در سفارت آمریکا جلسه ای با او داشتم. او دوست داشتنی، باهوش و در مقایسه با دیگر وزرای امورخارجه ای که من تا به حال دیده ام صریح تر بود و رک و پوست کنده سوال های ما در هر موردی را پاسخ می داد، حتی در باره ی جنگ عراق. و سپس من از او پرسیدم آیا اتحاد با مشرف بالاخره روزی به عنوان یک اشتباه بزرگ به اثبات نخواهد رسید؟ و او به ناگهان با سکوت معنا داری پاسخ ما را داد.

 

ولت: آیا شما با روابط جدید میان آمریکا و فرانسه به ویژه در مورد مسئله ایران موافق هستید؟

 

هنری لویی: صد در صد. من به سارکوزی رای ندادم و در باره مسائل شخصی دوستم برنارد کوشنر نگرانم، کسی که « خانواده » یعنی سوسیالیست ها را به نفع سارکوزی ترک کرد و به این ترتیب یک مخاطره بزرگ را پذیرا شد. اما من یک فرقه گرا نیستم. آنها در تجدید روابط با آمریکا و همچنین در رویارویی با ایران کارهای بی نظیری انجام می دهند. سخنرانی که سارکوزی در کنگره آمریکا انجام داد بسیار عالی بود. درست برعکس سخنرانی « مرشد » او Henri Guaino  در داکار هنگامی که او در باره ی انسان آفریقایی سخن می گفت، انسانی که از نظر او در وضعیتی نیست که بتواند خودش به تنهایی خود را از شرایط طبیعی که گرفتارآن شده است نجات دهد. او ذهنیتی ضد آمریکایی دارد و ملیت گرا است و گرایش به نژادپرستی دارد و از آن گذشته چندان فرد باهوشی هم نیست. حدس می زنم که سارکوزی به آهستگی در خواهد یافت که او به عنوان یک رئیس جمهور نباید با چنین اشخاصی روابط نزدیک داشته باشد.  

 

ولت: ایا به عقیده شما سارکوزی و کوشنر به این نتیجه رسیده اند که ایران به نفع ساختن بمب اتمی به تصمیمی استراتژیک رسیده است، با صرف نظر از آنچه IAEA می گوید؟       

 

هنری لویی: بله، احمدی نژاد و باند او به یک تصمیم استراتژیک رسیده اند. سارکوزی و کوشنر عمل درستی انجام می دهند که هیچ امکانی را در این مناقشه منتفی نمی دانند. البته نباید این گونه تعبیر شود که آنها به مذاکره خاتمه داده اند. کاملاً برعکس، درست هنگامی که انسان آماده است تا تمامی راه های ممکن را طی کند، می توان امید به آن داشت که مذاکرات به موفقیت برسند. در چنین شرایطی قوی ترین ابزار فشار در اختیار است و فرانسه امروز در چنین جایگاهی ایستاده است.

 

ولت: شما و بعضی از روشنفکران برجسته دیگر فرانسوی پیشنهاد کرده اید که آیان هیرسی علی به عنوان شهروند افتخاری فرانسه نامیده شود.

 

هنری لویی: فرانسه مهد اندیشه روشنگری است و ما باید از این میراث خود به درستی حراست کنیم. آیان هیرسی علی مظهری است از آزادی جهانشمول خرد و برای آن جان خود را به خطر انداخته است. ما باید اصل حق محافظت را در مورد او در ورای مرز های خود به اجرا درآوریم. امیدوارم که سارکوزی موافقت کند او به عنوان شهروند افتخاری فرانسه انتخاب شود. به این ترتیب در تمامی اتحادیه اروپا حق محافظت از او معتبر خواهد بود. بالاخره او یک شهروند اروپایی است!  بعضی از ما ـ مثلا فیلیپ وال سردبیر نشریه فرانسوی Charlie Hebdo که تنها نشریه ای بود که جرئت کرده و آن کاریکاتورهای مشهور دانمارکی را منتشر کرد ـ برای انجام آن بسیار مصمم هستند. ما باید از هیرسی علی دفاع کنیم، همانگونه که ما در جنگ سرد از ساخاروف یا سولژنیتسین حمایت کردیم. جنگی برابر در سرزمینی دیگر.

 

ولت: آیا با این عقیده موافقید که در « جنگ بر علیه ترور » دو جبهه وجود دارد؟ پاکستان و آیان هیرسی علی؟

 

هنری لویی: از جهت خاصی بله. پاکستان مقر اصلی القاعده است. هیرسی علی به عنوان فرد برای خودش نوعی جبهه است. او در خطر دائمی از دست دادن جانش زندگی می کند، زیرا از ایده های تمدن لیبرال حمایت کرده است.        

 

 

http://www.welt.de/