یورگن هابر ماس
برگردان علی محمد طباطبایی
یورگن هابرماس در سوگ فیلسوف آمریکایی ریچارد رورتی می نویسد
تقریبا یک سال پیش از این بود که خبرجدید را از طریق پست الکترونیکی دریافت کردم. رورتی ابتدا همچون همیشه در این سال های اخیر ناخرسندی خویش را از بوش، « رئیس جمهوری جنگ » بیان می کرد، رئیس جمهوری که خط مشی هایش عمیقاً میهن پرستی را آزرده می ساخت که تمامی عمر خود را در تلاش برای بهبود شرایط کشورش پشت سر گذارده بود. و سپس بعد از سه یا چهار پاراگراف از تحلیل های پر نیش و کنایه آن جمله ی غیر منتظره می آمد: « دریغا که من به همان بیماری مبتلا شده ام که باعث مرگ دریدا گردید » و برای آن که بخواهد ضربه ی روحی وارد بر خواننده را تسکین داده باشد بلافاصله اضافه کرده بود که دخترش تصور می کند این نوع از سرطان لابد نتیجه ی « خواندن زیاده از حد هایدگر » است.
سه و نیم دهه پیش از این ریچارد رورتی خود را از قید و بند حرفه ای که رسم و رسوماتش برای او بیش از اندازه خفقان آور شده بود رها کرد ـ نه به این خاطر که اصول فلسفه ی تحلیلی را کنار گذارد، بلکه به این دلیل تا بتواند از این به بعد در مسیرهای ناپیموده به فلسفه ورزی بپردازد. رورتی تسلطی استادانه بر حرفه ی ما فلاسفه داشت. در رویارویی با بهترین ها از میان هم ردیف هایش، مثلاً دونالد دیویدسن، هیلاری پوتنام یا دانیل دنت، او غالباً نکته سنجانه ترین و باریک بینانه ترین استدلال های ممکن را به کار می گرفت. لیکن او هرگز فراموش نکرد که فلسفه ورای ایرادهای همکاران فیلسوفش اجازه ندارد مسائلی را نادیده بگیرد که خود را از درون زندگی که ما در گیر آن هستیم به ما می نمایانند.
در میان فیلسوفان معاصر من کسی را نمی شناسم که مانند رورتی همکاران خودش را ـ و نه فقفط آنها را ـ طی چندین دهه و تا این اندازه با چشم اندازهای جدید، بینش های نو و تدوین های تازه دچار شگفتی و تعجب کرده باشد. این خلاقیت هیبت انگیز بیشتر مدیون روح رمانتیک شاعر است، کسی که دیگر خود را در پشت سر فیلسوف دانشگاهی مخفی نمی کند و البته به مقدار زیادی نیز به مهارت فراموش ناشدنی یک سخنور و نثر بی کم و کاست نویسنده ای مدیون است که همیشه برای تکان دادن خواننده با راهبردهای نامعمول در بازنمایی، به کارگیری مفاهیم دورازانتظار و متضاد و استفاده از واژگان جدید ـ یکی از اصطلاحات مورد علاقه ی رورتی ـ آماده بود. استعداد رورتی به عنوان یک مقاله نویس گستره ی فریدریش شلگل تا سورئالیسم را در بر می گرفت.
کنایه و هیجان و لحن بازیگوشانه و جدلی یک روشنفکر که شیوه های اندیشیدن را در سرتاسر جهان به کل متحول ساخت و انسان های مهمی را تحت تاثیر قرار داد حکایت از سرشتی سالم و مقاوم در او دارد. لیکن این تاثیر و برداشت نسبت به طبیعت لطیف انسانی او که اغلب خجول و گوشه گیر بود و پیوسته در برابر دیگران حساس، حق مطلب را در باره ی واقعیت سرشت او به جا نمی آورد.
عنوان یک زندگی نامه ی خود نوشت کوتاه از او « ارکیده های وحشی و تروتسکی » است. در این زندگی نامه رورتی شرح می دهد که چگونه به عنوان یک نوجوان در دوروبر تپه های غرقه در گل در شمال غربی نیوجرسی آهسته قدم بر می داشت و رایحه ی حیرت انگیز و مدهوش کننده ی ارکیده ها را استشمام می کرد. تقریبا در همان ایام بود که او در خانه ی قدیمی والدین چپگرایش کتابی را یافت که در آن از لئو تروتسکی در مقابل استالین دفاع شده بود. این سرآغاز بینشی بود که رورتی جوان همراه خودش به کالج برد: « هدف از فلسفه آن است که زیبایی آسمانی ارکیده ها را با رویای تروتسکی از عدالت بر روی زمین آشتی دهد ».
برای رورتی که اهل طنز و کنایه بود هیچ چیز مقدسی در جهان وجود نداشت. در اواخر زندگی اش هنگامی که از او پرسیده شد تا عقیده ی خود در باره ی « مقدس » را بیان کند، رورتی خدانشناس با سخنانی که یادآور هگل جوان بود چنین پاسخ داد: « برداشت و احساس من از مقدس بر این امید مبتنی است که روزی اعقاب دور من بالاخره در تمدنی جهانی زندگی کنند که در آن عشق و محبت تنها قانون ممکن باشد ».
Philosopher, poet and friend
Jürgen Habermas writes an obiturary for American philosopher Richard Rorty
http://www.signandsight.com
Zum Tod von Richard Rorty
Sueddeuscte.de
لی آلن دوکاتکین
برگردان علی محمد طباطبایی
به دشواری می توان تصور نمود که شخصی احسان و نیکی را به عنوان یک معضل تلقی کند، اما چارلز داروین چنین کرد. این موضوع که زنبور های کارگر خود را برای حفاظت از کندوی هایشان قربانی می کنند ـ یعنی نمونه ای نهایی از نیکی و محبت در دنیای جانوران ـ یک شب تمام خواب را بر چشمان داروین حرام کرد.
اگر اندیشه های داروین در باره ی تکامل از طریق انتخاب طبیعی صحیح باشد (که البته آنها چنین هستند) آنگاه چنین شکلی از نوع دوستی و فداکاری می بایست در طبیعت بسیار به ندرت دیده شود. اگر تولید مثل و تکثیر فزاینده مهم ترین و نهایی ترین هدف در تکامل از طریق انتخاب طبیعی است، پس افراد نوع دوست باید ناپدید شوند و آنهم بسیار به سرعت. با این وجود می بینیم که چنین نشده است و داروین چنان در باره ی این موضوع گیج و متحیر شده بود که او از نوع دوستی به عنوان مسئله ای سخن می گفت که می توانست برای کل نظریه تکاملی او پیامدهای ویران کننده ای در بر داشته باشد.
آنگاه یک روز به ناگهان یک راه حل برای این مسئله ی بغرنج به ذهن او رسید: زنبورهای کارگر صرفا در حال یاری رساندن به یک گروه پیر از زنبورها نیستند، بلکه آنها از کندوی خود حفاظت می کنند. این کندوی آنها دارای افراد ویژه ای است: خویشاوندان هم خون.
خویشاوندان هم خون همانگونه که از معنای آن بر می آید بسیار به یکدیگر شبیه هستند. به این ترتیب در حالی که زنبوران کارگر جان های خود را از دست می دهند، اما به این ترتیب به طور بالقوه جان صدها خویشاوند هم خون خود را نجات می دهد. در زبان امروزی ما می گوئیم که زنبورهای کارگر به خویشان هم خون خود کمک می کنند، زیرا جانورانی با این خصوصیت در واقع از نظر ژنتیکی با هم خویشاوند هستند. ما با کمک نمودن به خویشاوندان خونی خود به طور غیر مستقیم تکثیر کپی هایی از ژنهای خودمان را مورد حمایت قرار می دهیم ـ یعنی کپی هایی که اتفاقا در درون بدن های خویشان هم خون ما قرار دارند.
البته داروین تنها دانشمندی نبود که شیفته ی بررسی جدی در تکامل احسان و نیکوکاری گردیده بود. در واقع همکار و دوست خوب او توماس هنری هاکسلی نیز دقیقا از این نظر مانند او بود. هاکسی حتی درگیر یک مباحثه ی پرهیجان در این باره گردید که آیا خویشاوندان هم خون می توانند (یا نمی توانند) توضیح کاملی از نوع دوستی در انسان ارائه دهند.
طرف مقابل هاکسلی در این مباحثه پرنس پتر کورپوتکین بود، پیشخدمت سابق تزار روسیه، یک طبیعت گرا و به تحقیق مشهورترین آنارشیست قرن نوزدهم. استدلال هاکسلی این بود که تمامی نیکی و احسان در انسان به رابطه ی خونی بازمی گردد، در حالی که کورپوتکین ادعا می گرد که نیکی و خویشاندی دو مقوله ی کاملا جدا از یکدیگر هستند ـ به عبارت دیگر یکی از آنها با دیگری به هیچ وجه رابطه ای ندارد. البته هیچ کدام از آنها درست نمی گفتند، لیکن می بایست یک قرن بگذرد قبل از آن که یک زیست شناس خجالتی، تودار و بسیار باهوش اهل بریتانیا به نام ویلیام دی. همیلتون تمامی مناقشه در باره ی خویشاوندی خونی و نوع دوستی را فرونشاند و آنهم از طریق ارائه ی یک معادله ی ساده ی ریاضی، لیکن بسیار موزون.
همیلتون به جای طرح این پرسش که آیا خویشاوندی خونی می تواند در باره ی نوع دوستی همه چیز را توضیح دهد (یا ندهد) به طور متفاوتی به این پرسش برخورد نمود. او با تعریف 3 اصطلاح کار خود را آغاز کرد: خویشاوندی ژنتیکی میان افراد (با نام احتصاری r )، هزینه ی عملی نیکی (c) و فایده ای که گیرنده ی نیکی هنگامی که شخصی نسبت به او مهربان باشد به دست می آورد (b) . همیلتون در اوایل دهه ی 1960 و با استفاده از ریاضیات زیبا به کشفی نائل گردید که نوع دوستی و خویشاوندی خونی در آن توسط رابطه ی همه یا هیچ با یکدیگر مرتبط نیستند.
برعکس آنچه تحت عنوان « قانون همیلتون » مشهور است بر این نظر است که نوع دوستی وقتی تکامل می یابد که r ضرب در b از c بزرگتر باشد. به سخن دیگر، اگر تعداد کافی از خویشاوندان هم خون از نوع دوستی بهره مند شوند و آنهم به طوری که از هزینه ای که نوع دوستی به همراه دارد بیشتر باشد، در چنین صورتی نوع دوستی گسترش خواهد یافت و در غیر این صورت خیر. معنای این فرمول در قالب زبان بی روح انتخاب طبیعی این است که هر چقدر از نظر ژنتیکی خویشاوندان به هم نزدیکتر باشند، احتمال یاری رساندن آنها به همدیگر هم بیشتر است، که در این حالت تعین کننده ی اصلی فایده ای است که از این رابطه به دست می آید.
در عمل هزاران آزمایشی که با موجودات غیر انسان و با انسان ها انجام شده است قدرت قانون همیلتون را نشان داده است. این تساوی کوچک در واقع نسخه ی معادلی است از همان فرمول مشهور آینشتاین یعنی (انرژی برابر است با جرم در مجذور سرعت نور) منتهی در دانش زیست شناسی تکاملی. ما به طور پیوسته مشاهده می کنیم که بررسی هزینه ها و فایده های نوع دوستی که با خویشاوندی ژنتیکی همره است برای ما امکان پیش بینی حضور یا غیبت نوع دوستی را فراهم می آورد.
البته قانون همیلتون تمامی انواع نوع دوستی را توضیح نمی دهد. یک بخش بزرگ دیگر از نیکی میان انسان ها در مقوله ی « رابطه ی متقابل یا معامله به مثل » قرار می گیرد. افراد گاهی علاقمند به رفتار نوع دوستانه در برابر دیگری هستند وآنهم با این انتظار که وقتی خودشان به کمک نیازمند شدند در عوض کاری که انجام داده بودند به آنها کمک شود.
زیست شناسان تکاملی به این نوع از نوع دوستی همیشه همانقدر علاقه نشان داده اند که به نوع دوستی مبتنی بر خویشاوندی خونی. شگفت آن که این بیل همیلتون بود که همراه با رابرت آکسلرود محقق علوم سیاسی و رابرت تریورس زیست شناس تکاملی که الگویی را در حمایت از رابطه ی متقابل تکاملی تدوین نمودند.
آکسلرود و همیلتون در ادامه ی تحقیقات انجام شده توسط تریورس در اوایل دهه ی 1970 از ریاضیات نظریه ی بازی ها برای پیش بینی آن که به اصطلاح « نوع دوستی دوجانبه » چه هنگام می تواند تکامل یابد استفاده کردند. برای بار دیگر این الگو توسط تعداد زیادی از مطالعات تجربی مورد تایید قرار گرفت.
رابطه ی متقابل می تواند پیچیده باشد، اما توسط یک چشم انداز تکاملی با سهولت بیشتری می توان به درک آن نائل شد ـ به همان ترتیب که در مورد خویشاوندی از راه خون و نوع دوستی.
هنگامی که احسان و نیکی یک معضل است آنگاه پاسخ مناسب ـ یا حد اقل بخشی از آن پاسخ ـ را می توان در زیست شناسی تکاملی یافت.
لی آلن دوکاتکین پروفسور زیست شناسی است. وی در رشته ی زیست شناسی از دانشگاه Louisville موفق به دریافت نشان « محقق برجسته دانشگاهی » گردیده است. جدیدترین کتاب وی « معادله ی نوع دوستی » است.
Is Goodness Natural? By Lee Alan Dugatkin.
Project-syndicate.org 2007.
1: نویسنده ی افسانه های یونان که در قرن ششم قبل از مسیح می زیست.
2: به طور بسیار خلاصه این شرط بندی از این قرار است. ما باید بردهای ممکن خود را به حداکثر و باخت های ممکن خود را به حد اقل برسانیم. بر اساس برهان شرط بندی پاسکال بهترین راه برای این کار اعتقاد به خدا است. به نقل از کتاب الفبای فلسفه اثر نایجل وار برتون ترجمه ی مسعود علیا. مترجم.
بخش دوم و پایانی
استیون واینبرگ
برگردان علی محمد طباطبایی
این گونه استدلال را اصطلاحا آنتروپیک (1) می گویند و گاهی با این اظهار نظر هم سنگ است که قوانین طبیعت چون به همین شکلی هستند که هستند امکان بوجود آمدن انسان نیز میسر گردیده است، بدون آن که به توضیح بیشری نیازی باشد. این قبیل ادعا ها به باور من فرق چندانی با سخنان قلمبه سلمبه ی عرفانی و مرموز ندارد. از طرف دیگر اگر واقعا تعداد بیشماری جهان وجود دارد که در آنها بعضی ثابت ها ارزش های متفاوتی اختیار می کنند، پس تبیین آنتروپیک در این مورد که چرا در جهان ما آنها ارزش هایی را کسب کرده اند که برای بوجود آمدن حیات مساعد و مطلوب بوده است صرفا دریافتی همگانی است، مانند توضیح آن که چرا ما روی زمین زندگی می کنیم و نه در مریخ یا پلوتو. ارزش واقعی ثابت کیهان شناختی که اخیرا توسط مشاهدات حرکت ابرنواختران بسیار دور اندازه گیری شده است تقریبا همان اندازه ای است که می توان از این این استدلال ها انتظارش داشت: مقدار آن به اندازه ی کافی کوچک هست تا چندان مانعی برای تشکیل کهکشان ها نباشد. اما ما هنوز هم در علم فیزیک آن دانش کافی را در اختیار نداریم که بتوانیم بگوئیم آیا فصل های متفاوتی از جهان وجود دارد که در آن ها آنچه معمولا ثابت های فیزیک خوانده می شود حقیقتا ارزش های متفاوتی هم اختیار کنند. این پرسش مایوس کننده ای نیست. ما هنگامی قادر به پاسخ آن خواهیم بود که در باره ی نظریه کوانتوم نیروی جاذبه نسبت به آنچه امروز می دانیم اطلاعات بیسار بیشتری داشته باشیم.
اگر زندگی بهتر از آنچه اکنون هست می بود، این می توانست خود نشانه ای از وجود یک طراح خیراندیش باشد. برای قضاوت در این باره باید به خاطر بیاوریم که یک گنجایش بخصوص برای لذت احتمالا از طریق انتخاب طبیعی و به عنوان انگیزه ای برای تولید نسل حیوانات تکامل یافته است تا به این ترتیب جانوران ژن های خود را به نسل های بعدی انتقال دهند. این احتمال بسیار ضعیف است که در هر سیاره فرضی از طریق انتخاب طبیعی موجوداتی بوجود آیند که به اندازه ی کافی خوشبخت بوده و از وقت فراغت و توانایی برای علم ورزی و اندیشه ی انتزاعی هم برخوردار باشند. اما این که تکامل به ایجاد ما انسان ها منتهی شده است خود حرکتی کاملا جهت دار به نظر می رسد و آنهم با توجه به این واقعیت که فقط در همین یک مورد موفق و مساعد بوده است که موجودی هم به وجود آمده است تا بتواند در باره ی طراحی که جهان را بوجود آورده اندیشه کند. ستاره شناسان این مورد را اصطلاحا تاثیر گزینش (selection effect) (2) می خوانند.
جهان بسیار وسیع است و شاید نامتناهی، بنابراین نباید تعجبی باشد که در میان تعداد قابل توجهی از سیاره هایی که می توانند فقط امکان حیات غیرهوشمند را فراهم کنند، و در کنار آنها تعداد بسیار بیشتری سیاره که به هیچ وجه نمی توانند حامل حیات باشند، پاره ی کوچکتری از آنها هم وجود داشته باشد که در آنجا موجودات زنده ی هوشمند بوجود آید که قادر به اندیشیدن در باره ی جهان باشند، درست همانطور که خود ما انجام می دهیم. روزنامه نگاری که مامور انجام مصاحبه با برندگان بخت آزمایی می شود شاید احساس کند که یک مشیت الهی بخصوص به نفع آنها در کار بوده است. اما او باید به ذهن خود بسپارد که تعداد به مراتب بیشتری از بازیکنان بخت آزمایی که او با آنها مصاحبه انجام نداده زیرا آنها برنده نشده اند هم وجود دارد. بنابراین برای قضاوت در این باره که « آیا این که ما امروز به عنوان موجود زنده ی هوشمند وجود داریم علامتی است از اثبات وجود یک طراح خیراندیش » ما نه فقط باید این پرسش را مطرح کنیم که آیا زندگی بهتر است از آنچه در هر حال از انتخاب طبیعی می شد انتظارش را داشت، بلکه همچنین این جهت گیری را نیز مورد توجه قرار دهیم که با این واقعیت جای مطرح شدن می یابد که این ما هستیم که داریم در باره ی این معضل اندیشه می کنیم.
این پرسشی است که تمامی شما باید خودتان به تنهایی به آن پاسخ دهید. فیزیکدان بودن در یافتن پاسخ مناسب برای این پرسش کمکی به ما نمی کند و من نیز باید از تجربیات زندگی خودم برای پاسخ آن کمک بگیرم. زندگی من به نحو قابل توجه و به معنای واقعی شاد و سعادتمند بوده است. با این حال من شاهد مرگ مادرم بودم که از سرطان درد و رنج فراوانی تحمل می کرد و ناظر از بین رفتن شخصیت پدرم که قربانی بیماری آلزایمر شد. تعداد قابل توجهی از اقوام خود را هم در هولوکاوست از دست دادم. به این ترتیب برای من نشانه ای از وجود یک طراح خیر اندیش حقیقتا ناپیدا است.
فراوانی شر و بدبختی در جهان ما همیشه کسانی را به دردسر انداخته است که به وجود یک خدای قادر متعال و خیراندیش معتقد هستند. گاهی البته این بهانه که انسان دارای اراده ی آزاد است خداوند را معاف کرده است. میلتون در بهشت گمشده همین استدلال را به کار برده است:
من آنها را جوری آفریدم که دارای اراده ی آزاد باشند
پس باید همچنان آزاد هم بمانند
مگر آن که خودشان باعث اسارت خود شوند
وگر نه باید سرشت آنها را از نو بسازم
و فرامین غیر قابل تغییر خودم را تغییر دهم
که باعث آزادی آنها است
علی رغم آنچه به آنها ارزانی می دارم
خود به دست و پای خود زنجیر اسارت می بندند
این تا حدی برای اقوام و خویشان من نامنصفانه به نظر می رسد که باید به قتل برسند تا فرصت و مجالی برای اراده ی آزاد آلمانی ها فراهم کرده باشند. اما حتی با صرف نظر از آن، آزادی اراده چگونه می تواند برای سرطان توجیهی باشد؟ آیا این هم فرصت و مجالی برای آزادی اراده ی تومورهای سرطانی است؟
من نیازی به استدلال آن ندارم که وجود شر در جهان خود ثابت می کند که جهان کار یک طراح نیست بلکه به عقیده ی من وجود شر در جهان حکایت از آن دارد که در این جهان هیچ نشانه ای از آن خیراندیشی که می توانست نشان دهنده ی دست یک طراح آسمانی باشد دیده نمی شود. اما در واقع این استنباط که چنین خدایی نمی تواند خیراندیش باشد موضوعی بس قدیمی است. نمایشنامه های آشیل و اوریپید آشکارا اظهار می کنند که خدایان خودخواه و سنگدل هستند، هرچند که خود آنها از مردم رفتار بهتری را انتظار دارند. خدا در انجیل عهد قدیم به ما می گوید که کله های کافرین را بکوبیم و از ما می خواهد که آماده ی قربانی کردن زندگی کودکان خود به دستور او باشیم و خدای مسیحیت و اسلام سنتی ما را به لعنت ابدی محکوم می کند اگر به شیوه ای درست او را پرستش نکنیم. آیا این روش زیبایی برای رفتار است؟ البته من می دانم که ما انسان ها اجازه نداریم خدا را مطابق با معیارهای بشری مورد قضاوت قرار دهیم، اما مسئله ی مورد نظر از این قرار است: اگر ما از وجود او قانع نشده باشیم و در جستجوی یافتن نشانه هایی از خیراندیشی او هستیم پس از چه معیاری دیگری هم می توانیم استفاده کنیم؟
موضوعی که از من خواسته شده است در اینجا به آن بپردازم برای بسیاری موضوعی قدیمی به نظر می رسد. برهان اثبات آفریدگار از آفریده که عالم الهیات انگلیسی ویلیام پلی آن را مطرح ساخته بود را بیشتر مردم روزگار ما دیگر به خاطر ندارند. امروزه جایگاه و مقام دین ظاهرا از آنچه مردم آن را نفوذ اخلاقی آن می دانند منشا می گیرد و نه از موفقیت توضیحات دین در باره ی آنچه در طبیعت مشاهده می کنیم. اما به عقیده ی من درست عکس آن صادق است. من با وجودی که به یک ساعت ساز کیهانی اعتقادی ندارم، دلیلی که دشواری بحث در باره ی این موضوع را تقبل کردم به خاطر این است که به عقیده ی من نفوذ اخلاقی دین هولناک بوده است.
این پرسشی بیش از اندازه بزرگ است که بتوان در اینجا به آن پرداخت. از یک طرف می توانم به مثال های بی پایانی از آسیب ها و صدماتی که توسط شوروشوق دینی در تاریخی طولانی از قتل عام ها، جنگ های صلیبی و جهاد ایجاد شده اشاره کنم. در همین قرن خود ما این متعصبین مسلمان بودند که صادات را به قتل رساندند و یک متعصب یهودی رابین را ترور کرد و هندویی افراطی گاندی را به قتل رساند. هیچ کس البته ادعا نمی کند که هیتلر یک متعصب مسیحی بوده، اما به دشواری می توان جنایات نازی ها را به تصور در آورد چنانچه قرن ها یهودستیزی مسیحی شالوده های لازم برای آنها را ایجاد نکرده بودند. از طرف دیگر بسیاری از مریدان دین مثال های بیشماری از اعمال نیکی که توسط دین انجام شده است را ردیف خواهند کرد، برای مثال فیزیکدان نامدار فریمان دایسون در کتاب اخیر خود « جهان های تخیلی » بر نقش باورهای دینی در جلوگیری از برده داری تاکید دارد. مایلم در این خصوص اظهار نظر کوتاهی داشته باشم و آنهم نه برای اثبات چیزی با آوردن فقط یک مثال، بلکه برای نشان دادن تصوری که من از تاثیر اخلاقی دین دارم.
این البته کاملا صحیح است که مبارزه بر ضد برده داری و تجارت برده توسط مسیحیان مومن از جمله ویلیام ویلبرفورث فردی پروتستان اما غیر روحانی از انگلستان و ویلیام الی چنینگ آمریکایی که وزیری پیروی کلیسای یکتاپرستان بود شدیدا تقویت گردید. اما مسیحیت مانند سایر ادیان بزرگ برای قرن ها با برده داری به آسودگی زندگی کرد و برده داری را در انجیل مورد تایید قرار داد. پس برای افراد مخالف با برده داری مانند ویلبرفورث و چنینگ دیگر چه چیزی متفاوت بود که تصمیم دیگری گرفتند؟ هیچ کشف جدیدی از متن های مقدس در کار نبود و ویلبرفورث و چنینگ ادعا نکرده بودند که در معرض وحی ماوراء طبیعی قرار گرفته بودند. بلکه قرن هژدهم در خردگرایی و انسان دوستی چنان افزایش چشمگیری داشت که دیگران ـ آدام اسمیت، جرمی بنتام و ریچارد بریسنلی شریدان ـ را به مخالفت با برده داری برانگیخت و آنهم بنابر دلایلی که هیچ ارتباطی با دین نداشت. لرد مانسفیلد امضاکننده ی نهایی رای در قضیه ی سامرست که به برده داری در انگلستان ( و هرچند نه در مستعمرات) خاتمه داد بیشتر از فردی معمولی نبود و در رای او هیچ اشاره ای به دلایل دینی نشده بود. با وجودی که ویلبرفورث محرک مبارزه بر ضد تجارت برده در دهه ی 1790 بود، اما این نهضت مورد حمایت بسیاری از اعضای پارلمان مانند فوکس و پیت قرار داشت، یعنی کسانی که از جهت پرهیزگاری دینی هیچ شهرتی نداشتند. به بارو من در تمامی تاریخ بشر لحن اخلاقی دین از روح زمانه ی خود بیشتر بهره مند شده است تا این که ادعا شود روح زمانه بوده است که از دین استفاده کرده.
آنجا که دین تفاوتی قائل شده است بیشتر در حمایت از برده داری بوده تا در مخالفت با آن. در پارلمان انگلستان از کتاب مقدس برای دفاع از تجارت برده داری استفاده شده بود. فردریک داگلاس در روایت خود تعریف می کند که چگونه وضعیت او به عنوان یک برده هنگامی بدتر شد که اربابش تغییر مذهبی را از سر گذراند که به او اجازه می داد برده داری را به عنوان مجازات فرزندان حام (3) توجیه کند. مارک تواین مادرش را به عنوان زنی حقیقتا خوب توصیف می کند، کسی که قلب رئوفش حتی برای خود شیطان هم دلسوزی می کرد. اما این بانو در عین حال فردی بود که کمترین تردیدی در باره ی مشروعیت برده داری نداشت، زیرا طی سالهای زندگی خود در میسوری پس از جنگ داخلی هرگز وعظی در مخالفت با برده داری نشنیده بود، مگر وعظ های بسیاری در این باره که برده داری اراده ی خداوند است. چه با دین و چه بدون آن افراد خوب می توانند رفتار خوبی داشته باشند و افراد بد می توانند کار های شرارت آمیزی انجام دهند. اما وقتی از افراد خوب کار های شرارت آمیز سرمی زند، این را دیگر باید به حساب دین گذاشت.
در نامه ای از انجمن آمریکایی پیشرفت علم متوجه شدم که هدف این کنفرانس انجام گفتگوی سازنده میان علم و دین است. من همیشه طرفدار گفتگو میان دین و علم بوده ام اما نه گفتگوی سازنده. یکی از بزرگترین دستاوردهای مهم علم این بوده است که اگر چه نتوانست از دینی شدن مردم هوشمند جلوگیری کند، اما حد اقل امروز افراد هوشمند دیگر لازم نیست که حتما دیندار باشند. ما نباید از این موفقیت بزرگ علم عقب نشینی کنیم.
1: منظور نویسنده Anthropic principle است، یعنی این اندیشه که جهان می بایست در هر حال برای تکامل موجودات هوشمند مناسب می بود، زیرا در غیر این صورت ما بوجود نمی آمدیم تا بتوانیم آن را مشاهده کرده و به کمک علم فیزیک توضیح دهیم. مترجم.
2: واژه ی دیگری برای selection bias یا گزنیش جهت دار. مترجم.
3: اشاره است به نفرین نوح نسبت به کنعان فرزند حام (که فرزند خود نوح بود) زیرا او را برهنه و مست در چادرش مخفیانه دیده بود و اشاره ای است به توجیه بردگی کنعانیان به دست بنی اسرائیل. مترجم.
A Designer Universe? By Steven Weiberg.
بخش اول
استیون واینبرگ
برگردان علی محمد طباطبایی
از من خواسته شده است در این باره که آیا در جهان نشانه هایی یافت می شود که حکایت از ساخته شدن آن توسط یک ساعت ساز کیهانی داشته باشد ابراز نظر کنم. من نمی دانم چگونه می توان بدون داشتن کمترین تصور از چنین صانع در باره ی دخالت آن نظر مثبتی هم داشته باشیم. البته که می توان هر جهان ممکنی را به عنوان اثر دست بعضی طراحان تبیین نمود. حتی می توان جهانی که در آن از نظم و قانون اثری نیست و جهانی که بر آشوب و بی نظمی می گردد را به تصور در آورد که مثلا توسط یک ابله طراحی و ساخته شده است.
پرسشی که به نظر من پاسخ به آن ارزشمند می آید و پاسخ غیر ممکنی هم نیست این است که آیا این جهان علامت هایی به ما نشان می دهد مبنی بر آن که توسط یک طراح کیهانی ساخته شده است. یعنی توسط چیزی مانند خدایی که دین های یکتاپرستانه ی مرسوم عنوان می کنند ـ نه لزوما موجودی شبیه به آنچه بر سقف نمازخانه ی سیستین نقاشی شده است، بلکه موجودی که حداقل دارای هوش و شخصیت ویژه است و کسی که جهان را خلق کرده و البته علاقه و توجه خاصی هم به زندگی و به ویژه به زندگی آدمی دارد. به نظر من ایده ی یک صانع نزد بسیاری از میان شما که به خدا باور دارند این گونه نیست. و شاید شما به من بگوئید که به خدایی به مراتب انتزاعی تر فکر می کنید، یعنی قسمی روح کیهانی از نظم و هماهنگی که البته اینشتن هم به چنین خدایی معتقد بود. شما البته کاملا آزاد هستید که چنین اندیشه ای داشته باشید، اما اگر این طور است پس من نمی دانم چرا شما واژه هایی مانند « صانع » یا « خدا » را استفاده می کنید مگر آن که منظور شما از آن شکلی از رنگ و لعاب حفاظتی باشد.
البته در گذشته این باور که جهان ساخته ی قسمی هوش است بسیار متداول بود. مگر چه چیز دیگری هم می توانست مسئول به وجود آوردن آتش و باران و آذرخش و زمین لرزه باشد؟ اعجاب انگیز تر از هر چیز دیگر وجود موجودات زنده بود که به نظر می رسید به وجود یک خالق اشاره دارد، خدایی که به نظر می رسید باید علاقه و توجه بخصوصی به بوجود آمدن زندگی در جهان داشته باشد. ما امروز اغلب این قبیل چیزها را با ملاک های نیروهای فیزیکی استنباط می کنیم، نیروهایی که تحت قوانینی هستند که فاقد جنبه ی شخصی (impersonal) اند. ما هنوز هم بیشتر قوانین بنیادین را نمی شناسیم و پیامدهای قوانینی که برایمان شناخته شده است را به طور کامل نمی دانیم و سر از معنای آنها در نمی آوریم. درک و شناخت کامل ذهن بشری هنوز هم برای ما در حکم معمای بزرگی باقی مانده است، اما در باره ی آب و هوا هم هنوز تمامی جوانب برایمان روشن نشده است. ما نمی توانیم پیش بینی کنیم که یکماه دیگر باران می آید یا نه، اما قوانینی را می شناسیم که در ایجاد باران نقش موثر دارند، هرچند شاید همیشه نتوانیم پیامدهای آنها را محاسبه کنیم. من در مورد ذهن بشر و به همان اندازه در خصوص آب و هوا هیچ چیزی را نمی بینم که نتوان امیدی به درک آنها به عنوان پیامد قوانینی داشت که جنبه غیر شخصی دارند و میلیاردها سال است که همچنان در حال فعالیت هستند.
در این نظم طبیعی در جهان و در هیچ کجا هیچ استثنایی وجود ندارد و هیچ معجزه کارگر نمی افتد. احساس من این است که این روزها بیشتر عالمان الهیات از گفتگو در باره ی معجزات دستپاچه می شوند. اما ادیان بزرگ یکتاپرستانه بر داستان هایی از معجزات بنا شده است ـ بوته ی در حال اشتعال (1)، آرامگاه خالی یا فرشته ای که پیام خداوند (2) را به پیامبرش ابلاغ می کند ـ و بعضی از این ادیان این گونه تعلیم می دهند که معجزات حتی امروزه نیز ادامه دارند. به نظر من شاهدی بر اثبات این معجزات به نحوی قابل قبول حتی از وجود شاهدی بر اثبات ذوب سرد هسته ای (3) هم ضعیف تر است که من هیچ اعتقادی به آن (ذوب سرد هسته ای) ندارم. فراتر از هر چیز دیگر امروزه ما می دانیم که حتی انسان ها نتیجه ی انتخاب طبیعی هستند که فعالیت آن طی گذشت میلیون ها سال از تولید نسل و تنازع بقا ادامه داشته است.
مایلم چنین حدسی را مطرح کنم که اگر ما قرار بود دست صانع را در جایی می دیدیم، می بایست در اصول بنیادین باشد، یعنی قوانین نهایی طبیعت، یا به عبارتی کتاب قوانینی که بر تمامی پدیده های عالم حکومت می کند. ما هنوز هم این قوانین نهایی را نمی شناسیم، اما تا آنجا که قادر به مشاهده بوده ایم آنها کاملا فاقد جنبه ی شخصی هستند (یعنی شخصیت آسمانی بخصوصی در پشت آنها قرار دارد. مترجم) و بدون هر گونه اولویتی برای حیات. در جهان ما دلیلی وجود ندارد که حیات می بایست در هر حال به وجود آید. همانگونه که ریچارد فی مان گفته است، هنگامی که شما به جهان می نگرید و قوانین آن را درک می کنید دیگر این نظریه که همه چیز به عنوان صحنه ای است که در آن خداوند ترتیب داده تا در آن تلاش و مبارزه انسان را برای خوبی و بدی زیر نظر گیرد تا چه اندازه ناکافی و نامناسب است.
این درست که وقتی مکانیک کوانتومی موضوعی جدید بود، بعضی فیزیکدانها این گونه می اندیشیدند که این شاخه از فیزیک انسان را دوباره در مرکز قرار می دهد زیرا اصول مکانیک کوانتومی به ما می گوید که چگونه احتمالات نتایج متنوعی که توسط ناظر انسانی به دست می آید قابل محاسبه است. لیکن 40 سال پیش از این و با کارهای جدید هوگ اورت (Hogo Everet) ، فیزیکدانها که عمیقا در باره ی این مسائل به تفکر می پرداختند به این نتیجه رسیدند که مکانیک را در شیوه ای کاملا عینی تدوین مجدد نمایند که در آن با مشاهده گران همچون اجزا دیگر آزمایش رفتار می شود (یا به عبارتی ارزش آنها برابر با بخش های دیگر است. مترجم). من البته هنوز نمی دانم که این برنامه به موفقیت کامل رسیده است یا خیر، اما فکر می کنم که بالاخره چنین بشود.
لازم می دانم اعتراف کنم که حتی آن هنگام که علم فیزیکدانها تا آنجا که در توان بشر است گسترش یافته و به همه چیز احاطه یابد و هنگامی که ما بالاخره یک نظریه ی نهایی به دست آوریم هنوز هم یک تصور کامل و قانع کننده از جهان در اختیار نخواهیم داشت، زیرا هنوز هم این پرسش را باید پاسخ دهیم که « چرا؟ » . یعنی چرا این نظریه ی نهایی باید مطرح باشد و نه یک نظریه ی نهایی دیگر؟ برای مثال چرا جهان در مکانیک کوانتومی توصیف بشود؟ مکانیک کوانتومی یک بخش از علم فیزیک است که می تواند همچنان در یک نظریه ی گسترده تر در آینده سالم باقی بماند، اما در واقع هیچ چیزی که به لحاظ منطقی قطعی باشد در مکانیک کوانتومی وجود ندارد. من می توانم جهانی را به تصور درآورم که در آن قوانین مکانیک نیوتونی حاکم است. بنابراین به نظر می رسد که معمای کاهش ناپذیری وجود دارد که علم نمی تواند آن را برطرف کند.
لیکن نظریه های دینی در باره ی خلقت دارای همین دشواری هستند. یا منظور شما از « خدا » یک چیز کاملا معین است، یعنی مثلا یک صانع، یا در غیر این صورت نمی دانید که خدا چیست. اگر این گونه است پس ما داریم در باره ی چه چیزی صحبت می کنیم؟ اگر منظور شما از « خدا » یا « خلقت » چیز کاملا معینی است، اگر مثلا شما به خدایی باور دارید که حسود است، یا مهربان است، یا با هوش است و یا بلهوس است، شما هنوز هم باید با این پرسش روبرو شوید « چرا؟ ». ممکن است دینی ادعا کند که جهان را این نوع از خدا زیر فرمان دارد و نه آن نوع دیگر از خدا و شاید بتواند شواهدی برای عقیده ی اش هم نشان بدهد، اما نمی تواند توضیح دهد که چرا باید این گونه باشد.
با توجه به آنچه آمد به باور من علم فیزیک برای آن که به ما یک تبیین نسبتا رضایت بخش در باره ی جهان ارائه دهد در موقعیت بهتری از دین قرار دارد، زیرا با وجودی که فیزیکدانها قادر نیستند توضیح دهند که چرا قوانین طبیعت این گونه هستند و نه به شکلی کاملا دیگر، اما حداقل ما قادر هستیم توضیح دهیم که چرا آنها تا حدی به شکل دیگر نیستند. برای مثال هیچ کس قادر نبوده است یک جایگزین به لحاظ منطقی منسجم برای مکانیک کوانتومی بیندیشد که فقط کمی متفاوت از نوع فعلی اش باشد. همین که شما سعی کنید تغییرات جزیی در مکانیک کوانتومی بدهید، شما داخل به نظریه هایی می شوید که دارای احتمالات منفی هستند یا از لحاظ منطقی نامعقول و بی معنی هستند. اگر شما مکانیک کوانتومی را با نظریه ی نسبیت ترکیب کنید فقط آن را سست تر کرده اید. شما به این نتیجه می رسید که تازمانی که نظریه را دقیقا در همان شکل کاملا درستش مرتب نکنید چیزی جز مهملات از آن بیرون نمی آید. مانند اثراتی که ماقبل علت ها قرار می گیرند یا احتمالاتی که پایانی ندارند. نظریه های دینی از طرف دیگر به نظر می رسد به نحو بی پایانی انعطاف پذیر هستند و هیچ چیز نمی تواند از اختراع هر شکل از خدایانی که بتوان به تصور درآورد جلوگیری کند.
با گفتن این که نمی توانیم دست یک صانع را در آنچه ما در باره ی اصول بنیادین علم می شناسیم ببینیم موضوع برای من تمام شده نیست. می توان آن را این گونه هم دید که با وجودی که این اصول به وضوح به حیات اشاره نمی کنند اما با این حال با حیله گری طوری طراحی شده اند که باعث به وجود آمدن حیات بشوند.
بعضی فیزیکدانها چنین عقیده ای را ابراز کرده اند که بعضی ثابت های بخصوص در طبیعت دارای ارزش هایی هستند که به نظر می رسد به شکل معماگونه ای به نحوی به دقت تنظیم شده اند که با ارزش هایی که امکان به وجود آمدن حیات را فراهم می آورد برابر باشند و آن هم در شیوه ای که فقط چنین چیزی می تواند به کمک دخالت یک صانع و آنهم صانعی با علاقه ی خاص به حیات توضیح داده شود. برای من این قبیل نمونه های فرضی در باره ی تنظیم دقیق چندان معنایی در بر ندارند. برای مثال یکی از نمونه هایی که همیشه برای تنظیم دقیق شاهد گرفته می شود به یک ویژگی از هسته های سلول اتم کربن باز می گردد. ماده ای که پس از چندین دقیقه ی آغاز جهان باقی مانده بود تقریبا به طور کامل از هیدروژن و هلیوم تشکیل می شد، در حالی که در آن ها عملا آثاری از عناصر سنگین مانند کربن، ازت و اکسیژن وجود نداشت، یعنی عناصری که برای تشکیل حیات کاملا ضروری هستند. عناصر سنگینی که ما در روی سیاره ی خود می بینیم در واقع صدها میلیون سال بعد در اولین نسل ستاره ها تشکیل گردیده و سپس به درون گاز میان ستاره ای پخش شده اند که در نهایت منظومه ی شمسی ما از آنها تشکیل شده است.
اولین گام در زنجیره ی واکنش های هسته ای که عناصر سنگین را در اولین ستاره ها ایجاد می کند معمولا با تشکیل یک هسته ی کربن از سه هسته ی هلیوم آغاز می شود. در این حال احتمال و امکان بسیار ناچیزی برای ایجاد هسته ی کربن در وضعیت طبیعی خود (یعنی وضعیتی که در آن از کمترین انرژی ممکن برخوردار است) از طریق برخورد سه هسته ی هلیوم وجود دارد، اما چنانچه هسته ی اتم کربن بتواند در وضعیت رادیواکتیو با انرژی تقریبی 7 میلیون الکترون ولت (Me V) فراتر از انرژی که در وضعیت غیر رادیواکتیو دارد وجود داشته باشد امکان دارد که مقدار قابل توجهی کربن در ستاره ها ایجاد شود، معادل با انرژی سه اتم هلیوم، اما (بنا بر دلایلی که به زودی به آنها اشاره می کنم) نباید بیشتر از 7/7 میلیون الکترون ولت (MeV) بالاتر از وضعیت معمولی آن باشد.
در ستاره ها این حالت رادیواکتیو از یک هسته کربن به سهولت می تواند از سه هسته هلیوم تشکیل گردد. پس از آن دیگر مشکلی برای ایجاد کربن معمولی وجود نخواهد داشت. هسته های کربن در وضعیت رادیواکتیو خود به طور خودانگیخته نور ساطع می کنند و تبدیل به کربن در حالت غیر رادیواکتیو خود می شوند، یعنی همان وضعیتی که ما کربن را در روی سیاره ی خودمان پیدا می کنیم. نکته ی حساس در ایجاد کربن وجود وضعیت آن در حالت رادیواکتیو است که می تواند در اثر تصادم سه هسته ی هلیوم ایجاد شود.
در واقع ما به تجربه می دانیم که هسته ی کربن در وضعیت رادیواکتیو خود دقیقا انرژی 65/7 میلیون الکترون ولت بالاتر از وضعیت عادی خود دارد. این در نگاه اول ممکن است به واقعیت بسیار نزدیک به نظر آید. کمبود انرژی این وضعیت رادیواکتیو کربن ـ فقط 05/0 میلیون الکترون ولت ـ بیش از اندازه است تا بتواند امکان تشکیل کربن (و البته خود ما) را فراهم کند، یعنی فقط همین مقدار ناچیز که کمتر از یک درصد 65/7 میلیون الکترون ولت است. ممکن است چنین به نظر برسد که ثابت های طبیعت که براساس آنها ویژگی های هسته ها تشکیل می شوند به دقت جوری تنظیم شده است که حیات را در جهان مقدور گرداند.
چنانچه دقیق تر به موضوع نگاهی بیندازیم، تنظیم دقیق ثابت های طبیعت آن اندازه دقیق به نظر نمی رسد. ما باید این علت را مورد توجه قرار دهیم که چرا لازمه ی تشکیل کربن در ستارگان وجود وضعیت رادیواکتیو کربن با مقدار انرژی کمتر از 7/7 میلیون الکترون ولت بالاتر از انرژی وضعیت آن در حالت معمولی است. علت آن این است که هسته های کربن در این وضعیت عملا در یک فرآیند دومرحله ای تشکیل شده است: اول، دو هسته هلیوم با هم ترکیب می شوند تا هسته های ناپایدار ایزوتوپ باریوم، یعنی باریوم 8 را تشکیل دهند. باریوم 8 به طور دائم قبل از آن که دوباره تجزیه شود یک هسته هلیوم دیگر را به دام انداخته و یک هسته کربن در حالت رادیواکتیو آن ایجاد می کند که همان بعدا به کربن معمولی تبدیل می شود.
این نتیجه در باره ی درس هایی که باید از سنتز کربن بیاموزیم تاحدی بحث انگیز است. در هر حال یک ثابت وجود دارد که به نظر می رسد به نحو قابل توجهی نسبت به وجود ما نظر لطف دارد. منظور من چگالی انرژی یا فضای خالی است که تحت نام ثابت کیهان شناختی نیز شناخته می شود. این ثابت می تواند هر ارزشی را کسب کند، اما از اصول اولیه ی فیزیک می توان حدس زد که این ثابت همیشه باید خیلی بزرگ باشد و می تواند هم مثبت باشد و هم منفی. اگر این ثابت بزرگ و مثبت باشد ثابت کیهان شناختی به عنوان نیروی دافعه عمل کند که با افزایش فاصله بیشتر می شود و مانع از چسبیدن ماده به یکدیگر در آغاز جهان، جریانی که اولین گام در شکل گیری کهکشان ها و ستارگان و سیاره ها و انسان ها بوده است. اگر این ثابت بزرگ و منفی باشد، به عنوان یک نیروی جاذبه که با افزایش فاصله زیادتر می شود عمل خواهد کرد، نیرویی که می تواند بلافاصله انبساط جهان را معکوس کند و باعث شود که دوباره جهان در هم فروریزد و زمانی برای انجام تکامل حیات باقی نمی گذارد. و در واقع مشاهدات اخترشناسی نشان می دهند که ثابت کیهان شناختی مقداری بسیار ناچیز است، بسیار کوچکتر از آن که بتوان آن را از اصول اولیه فیزیک حدس زد.
البته هنوز بسیار زود است گفته شود که آیا بعضی اصول بنیادین وجود دارد که بتواند توضیح دهد چرا ثابت کیهان شناختی باید چنین اندازه کوچک باشد. اما حتی اگر چنین اصولی هم وجود نداشته باشد، پیشرفت های اخیر در اخترشناسی این احتمال را برای تبیین آن که چرا ارزش های اندازه گیری شده ی ثابت کیهان شناختی و دیگر ثابت های فیزیکی برای ظهور حیات هوشمند در جهان مساعد و موافق بوده است عرضه می دارد. مطابق با نظریه های آندره لینه و دیگران با عنوان « تورم آشفته » این ابر در حال انبساط متشکل از میلیارد ها کهکشان که نام آن را بیگ بنگ گذارده ایم می تواند یک فصل از جهانی به مراتب بزرگتر باشد که در آن پی در پی بیگ بنگ ها می آیند و می روند، و هر کدام از آنها ارزش های متفاوتی در ثابت های بنیادین دارند.
در هر تصویری از این نوع که در آن جهان دارای فصل های بسیاری است که هر فصل به جای خود ارزش های متفاوتی در ثابت های طبیعت خود دارد، هیچ دشواری در درک این که چرا این ثابت ها ارزش هایی کسب می کنند که برای به وجود آمدن حیات هوشمند موافق و مساعد هستند مطرح نخواهد بود. در چنین جهانی می توان تعداد بسیار زیادی بیگ بنگ به وقوع بپیوندد که در آنها ثابت های طبیعت ارزش هایی کسب می کنند که نسبت به حیات ناموافق و نامساعد هستند و میان آنها چندتایی هم بیگ بنگ هایی پیدا می شود که ثابت های طبیعت آنها برای به وجود آمدن حیات هوشمند موافق و مساعد است. برای توضیح این که چرا ما در یکی از فصل های این جهان هستیم که در آن حیات توانسته است متحقق شود دیگر نیازی به متوسل شدن به یک طراح یا ساعت ساز خیراندیش آسمانی نداریم: زیرا در تمامی فصل های آن جهان های دیگر کسی وجود ندارد که این پرسش را مطرح کند. اگر هر نوع نظریه ای از این نوع کلی معلوم شود که درست بوده است، پس گرفتن این نتیجه که ثابت های طبیعت توسط یک طراح خیراندیش به دقت تنظیم شده است درست مانند گفتن آن است که: « آیا این شگفت انگیز نیست که خداوند ما را در زمینی قرار داده که در آن آب و هوا و نیروی کشش سطحی و حرارت تا این اندازه برای ما (و موجودات زنده) راحتی بخش است و نه در مکانی وحشتناک مانند مریخ یا پلوتون؟ ». آخر مگر در کجای دیگر منظومه شمسی به جز زمین ما می توانستیم تکامل هم بیابیم؟
ادامه دارد . . .
1: اشاره به افسانه ی دینی از تورات، هنگامی که خداوند بر سر راه موسی در بیابان در شکل بوته ای در حال اشتعال که خاموش نمی شد ظاهر گشت. مترجم.
2: منظور از ارامگاه خالی به آسمان رفتن ادعایی پیامبر مسیحیان پس از به صلیب کشیدن شدن است و مورد بعدی به پیامبر اسلام اشاره دارد. مترجم.
3: ذوب سرد یا cold fusion که ادعا می شود در شرایط عادی و با لوازم معمولی قابل انجام است و البته هنوز به اثبات نرسیده و از آن انرژی به دست نیامده است اما هوادارانی دارد و احتمالا همان شیوه ای است که به نقل از آقای احمدی نژاد دختری ایرانی با لوازم اولیه در منزل موفق به انجام آن شده است. مترجم.
A Designer Universe? By Steven Weiberg.
استفان واینبرگ
برگردان علی محمد طباطبایی
از میان تمامی کشفیات علمی که ذهن دینی را پریشان نموده هیچ کدام قدرت نظریه ی تکاملی انتخاب طبیعی داروین را نداشته است. هیچ پیشرفتی در علم فیزیک یا حتی در کیهانشناسی چنین ضربه ای را ایجاد نکرد. در دوره های آغازین مسیحیت پدر تئوفیلوس از انتاکیه و پدر کلمنت از اسکندریه دانشی را که از افلاطون همواره متداول بود و ادعا می کرد که زمین یک گوی است رد نمودند. آنها بر برداشت تحت اللفظی از حقیقت انجیل پای می فشردند و معتقد بودند که آیه های مربوط به سفر پیدایش تا مکاشفه ی یوحنا را می توان به این عنوان که زمین مسطح است تفسیر نمود. لیکن بهترین گواه به عنوان واقعیتی انکار ناپذیر برای آن که زمین کروی بود با مشاهده کشتی به دست می آمد که بدنه ی آن در پشت سطح افق از نظر ناپدید می گشت در حالی که هنوز هم دکل های آن را می شد دید. و در نهایت دوره ای رسید که نظریه ی مسطح بودن زمین دیگر ارزش حمایت کردن نداشت. در اوج قرون وسطی نظریه ی کروی بودن زمین را تمامی مسیحیان تحصیل کرده قبول داشتند. مثلا دانته به این نتیجه رسیده بود که مرکز کره ی زمین می تواند مقصد سهل الوصولی برای گناهکاران باشد. آنچه زمانی موضوعی بسیار جدی بود اکنون به یک شوخی تبدیل گردیده بود. (یکی از دوستان من در دانشگاه کانزاس یک انجمن طرفداران نظریه ی مسطح بودن زمین را ـ در به ریشخند گرفتن طرفداران نظریه ی آفرینش باوری (creationism) که می خواستند مدرسه ها « آفرینش هوشمند » (Intelligent Design) را به عنوان « جایگزینی » برای درس تکامل در برنامه ی کاری خود قرار دهند ـ ترتیب داد تا به این ترتیب مدارس عمومی کانزاس نظریه ی مسطح بودن زمین را نیز به عنوان « جایگزینی » برای نظریه ی کروی بودن زمین آموزش دهند).
پذیرش ایده ی بنیادستیزانه تری که معتقد بود زمین به دور خورشید می گردد بازهم دشوار تر بود. مگر نه آن که انجیل انسان را در مرکز درام عظیم کیهانی خود از گناه و رستگاری قرار داده بود. بنابراین چگونه زمین ما نمی بایست مرکز عالم باشد؟ تا قرن نوزدهم کیهان شناسی کوپرنیکی در دانشگاه های اسپانیا قابل مطرح ساختن و تدریس کردن نبود، اما در زمان داروین این اندیشه کسی را دیگر آزرده نمی ساخت. حتی در دوره هایی به مراتب زودتر از آن مثلا در زمان گالیله، کاردینال بارونیوس، کتابداری از واتیکان شوخی بسیار بامزه ای ساخته بود که می گفت انجیل از رفتن به آسمان برای ما تعریف می کند و نه از این که آسمان ها چگونه می گردند.
با مطرح شدن نظریه های نیوتون چالش متفاوتی در برابر دین قد برافراشت. نظریه های حرکتی و نیروی جاذبه ی او نشان دادند که چگونه پدیده های طبیعی می توانند بدون دخالت مقامات آسمانی توضیح داده شوند. این نظریه ها در همان دانشگاه نیوتون توسط هاچینسون و با استناد به دلایل دینی مورد مخالفت قرار گرفت. لیکن مخالفت با نیوتون تا قبل از به پایان رسیدن قرن هژدهم فروپاشید. افراد مذهبی خود را با این اندیشه تسلی می دادند که معجزات صرفا استثناهای گاه و بیگاه در قوانین نیوتونی هستند، و در هر حال فیزیک شدیدا ریاضی شده کسانی را که از قدرت توضیحی آن سردرنمی آوردند ابدا مشوش و نگران نمی ساخت.
اما داروینیسم موضوعی متفاوت بود. مسئله فقط این نبود که نظریه ی تکاملی داروین شباهتی به نظریه ی کروی بودن زمین در حال حرکت داشت، بلکه با پذیرش تحت اللفظی انجیل نیز در تعارض قرار می گرفت. نظریه ی نیوتون تبیینی غیر دینی برای پدیده های طبیعی فراهم می کرد که بدون دخالت الوهی در نهایت غیر قابل توضیح بود، اما در مورد تکامل داروینی این گونه نبود. مورد بدتر آن که در میان پدیده های طبیعی که توسط انتخاب طبیعی توضیح داده می شدند اتفاقا ویژگی های منحصر به فرد انسان بود که بیش از هر چیز دیگر خود انسان ها همیشه به آنها افتخار می کردند. به کمک این نظریه به شکل موجهی توضیح داده می شد که علاقه ی ما به کودکان و همسرانمان ـ و مطابق با یافته های جدید زیست شناسی تکاملی حتی منشا اصول اخلاقی مانند وفاداری و نوع دوستی و صداقت نیز ـ در تکامل انسان قرار دارند و نه در روحی که خداوند آن را آفریده است.
با این فرض در هم کوبنده که ریشه ی دین مبتنی بر سنت را می توان از نظریه ی تکاملی استخراج کرد نباید عجیب باشد که جدی ترین، شیوا ترین و آشتی ناپذیرترین دشمنان امروزی دین در میان زیست شناسانی که در درک تکامل به ما یاری می رسانند قابل یافتن هستند: اول فرانسیس کریک و اکنون ریچارد داوکینز. داوکینز در کتاب « توهم خدا » از کتاب های قبلی خود در زیست شناسی و دین بسیار فراتر رفته و تمامی جنبه های دین را مورد حمله های سخت قرار می دهد ـ نه فقط دین سنتی که حتی دسته بندی دوپهلوتر مدرن از دین داری هایی را که اغلب نام های خودشان را از جریان های دیگر اقتباس کرده اند. اما تندترین ادعای او در این کتاب این است که ادامه ی باور به خدا خودش هم پیامدی از انتخاب طبیعی است ـ عملی که یا مطابق با یکی از کتاب های دین همر، زیست شناس، به نام « ژن خدا » از ژنهای ما ناشی می شود و یا آنچه شاید درست تر است ـ مطابق با نظر خود داوکینز ـ به meme (1) باز می گردد، یعنی مجموعه ای از باورهای فرهنگی و تصوراتی که در شیوه ای غیر زیست شناختی اما داروینی گرایش به آن دارد که از یک نسل به نسل دیگر منتقل شود. این گونه نیست که meme خودش به فرد مومن یا به ژنهای او برای بقاء کمک می کند، بلکه در واقع سرشت خود meme است که به بقا گرایش دارد.
برای مثال اگر دینی به پیروان خود آموزش دهد که خدا بی اعتقادی را مورد مجازات قرار می دهد، ادامه ی باور مومنین به این دین به طور طبیعی مورد مساعدت قرار می گیرد. یک چنین دینی مستعد باقی ماندن است چنانچه تهدید به مجازات به اندازه ی کافی ترسناک باشد. برعکس اگر یک دین چنین بیاموزاند که افراد بی دین و بی ایمان پس از مرگ فقط برای مدت کوتاهی تحت شرایط نسبتا دشوار قرار می گیرد، و سپس با مومنین واقعی به سعادت ابدی می رسند، در حفظ خود و پیروانش دچار مشکل خواهد شد. بنابراین طبیعی است که در مسیحیت و اسلام مبتنی بر سنت، بی ایمانی معادل با بدترین جنایت است و جهنم اقامتگاه دائمی بی دینان. پس تعجبی ندارد که پائول اردوس، ریاضی دان، همیشه از خدا به عنوان فاشیست برین (Supreme Facist) یاد می کند. کتاب داوکینز هم به مسیحیت و هم به اسلام می پردازد، ادیانی که به طور سنتی اهمیت ایمان دینی را مورد تاکید قرار می دهند، در حالی که او در آنجا چندان توجهی به دین یهود، هندوئیسم و آئین شینتو ندارد، ادیانی که پیوسته به گروه های قومی خاص محدود هستند و به انجام دقیق مناسک اهمیت بیشتری می دهند تا به داشتن خود ایمان دینی.
داوکینز مانند اردوس از خدا بیزار است. او خداوند تورات را این گونه توصیف می کند: « نامطبوع ترین شخصیت در تمامی داستان های آن: حسود و مفتخر از آن، یک موجود غیر عادی، تنگ نظر و ایرادگیر، نا عادل و کینه توز، انتقام جویی خونریز، یک زن ستیز، مردم آزار، مبتلا به خودبزرگ بینی، سادیست خودآزار، یک ضعیف کش و دمدمی مزاج بداندیش ». او عقیده ی توماس جفرسون در باره ی انجیل عهد جدید را با نظر مساعد نقل می کند: « خدای مسیحیت موجودی است با سرشتی هولناک ـ بی رحم، بی گذشت، دمدمی مزاج و ظالم ». چنین خدایی البته منش بسیار منفی پیدا می کند. اما داوکینز ظاهرا قصدش این است که خواننده را شوکه کند. لیکن دشنام های او دارای نیتی سازنده نیز هست. او با حمله کردن به خدای کتاب مقدس می خواهد اقتدار و نفوذ فرمان های آن خدا را تضعیف کند ـ فرمان هایی که تفسیرهایشان بشریت را به تاریخ شرم آوری از مفتشین کلیسایی، صلیبیون و جهادی ها هدایت کرده است. داوکینز خواننده را با جزئیات سبعانه بسیاری آشنا می کند. اما کافی است که ما فقط به تیترهای خبری امروز نگاهی بیندازیم تا به سهم خودمان موارد مشابهی را بیابیم. بنا به بعضی دلایل داوکینز در باره ی خدای قرآن نظر نمی دهد، شخصیتی که لابد همان صفت های منفی نیز به او تعلق می گرفت.
بررسی های انتقادی « توهم خدا » در New York Times و در New Republic داوکینز را به خاطر رد تحقیرآمیزانه ی برهان های سنتی برای وجود خدا مورد سرزنش قرار می دهند. من با داوکینز در انکار این برهان ها موافق هستم، اما اگر جای او می بودم تا اندازه ای به نحو دیگری پاسخ می دادم. « برهان هستی شناختی » آنسلم قدیس ابتدا از ما می خواهد که بپذیریم می توان چیزی را به تصور درآورد که از آن بزرگتر را نمی توان مجسم کرد. همین که با او در این خصوص موافقت کنیم، فیلسوف حیله گر ادامه می دهد که آنچه ما به تصور درآورده ایم باید وجود هم داشته باشد، زیرا اگر وجود نداشته باشد پس چیزی مشابه آن که واقعا وجود دارد از آن بزرگتر خواهد بود. و این وجود بزرگتر که واقعا وجود دارد مگر چه چیزی می تواند باشد غیر از خداوند؟ و هوالمطلوب. از راهبی به نام گوانیلو (2) که در زمانه ی خود آنسلم می زیست تا فیلسوفان معاصر مانند جی . ال . مکی و الوین پلنتینجا همگی موافق هستند که برهان آنسلم پایش می لنگد، هرچند که میان آنها در این مورد که اشکال آن در کجا است اختلاف نظر وجود دارد. نظر خود من این است که این برهان خاصیت چرخشی دارد: اگر از همان اول وجود یک خدا را فرض نگرفته باشیم دیگر صحت ندارد که می توان چیزی را به تصور در آورد که از آن بزرگتر را نمی توان به تصور درآورد. برهان آنسلم پیوسته در شکل های متفاوتی ظاهر گشته و از نو ابطال گردیده، آنچه تا حدی شبیه به یک بیماری واگیردار است که می توان آن را به کمک آنتی بیوتیک شکست داد، اما سپس میکروب ها تحول یافته و دوباره ظاهر می شوند به طوری که هر دفعه باید از نو مغلوب گردند.
« برهان هستی شناختی » اگر چه به لحاظ منطقی ضعیف تر هم هست، اما فیزیکدان ها نسبت به آن جاذبه ی بخصوصی احساس می کنند. این برهان در اساس بر این ادعا است که هرچیزی دارای یک علت اولیه است و از آنجا که این زنجیره ی علیت ها نمی تواند تا ابد ادامه یابد پس باید در یک علت اولیه به پایان برسد که ما آن را خدا می نامیم. ایده ی یک علت غایی بسیار فریبنده است و در واقع رویای فیزیک ذرات اولیه یافتن نظریه ی نهایی علت اصلی برای زنجیره ی تبیین هایی است که در طبیعت می بینیم. مشکل اینجا است که یک چنین نظریه ی نهایی مبتنی بر ریاضیات هرگز با آنچه معمولا به عنوان خدا تلقی می شود نقطه ی اشتراکی ندارد. چه کسی به درگاه مکانیک کوانتومی دست دعا بلند می کند؟ فرد مومن می تواند به درستی استدلال کند که هیچ نظریه ای در فیزیک نمی تواند اولین علت باشد، زیرا در چنین صورتی هنوز هم می توانیم متعجب باشیم از این که چرا این نظریه کنترل طبیعت را در اختیار دارد و نه بعضی نظریه های دیگر. به این ترتیب در همین مفهوم خدا هم نمی تواند آن علت اولیه باشد، زیرا ما هر برداشت و تصوری از خدا داشته باشم باز هم می توان متعجب بود که چرا جهان توسط یک چنین خدایی حکومت می شود و نه بعضی انواع خدایان دیگر.
آن برهانی که به لحاظ تاریخی نسبت به بقیه از قدرت اقناع بیشتری برخوردار است برهان اثبات آفریدگار از روی آفریده (argument from design) است. در اینجا فرض می شود که جهان در مجموع (و زندگی به طور اخص) چنان به طور حیرت انگیزی صورت پذیرفته است که فقط می تواند اثر دست یک صانع برین (suprime Designer) باشد. دستاورد عظیم دانشمندان از نیوتون گرفته تا کریک و داوکینز پیوسته ابطال این برهان به کمک تبیین جهان بوده است.
این که توماس ناگل در نقد خود در نیویورک تایمز داوکینز را به این عنوان که یک « فیسلوف غیرحرفه ای » است مورد بی مهری قرار داده و تری ایگلتون در London Review of Books داوکینز را به خاطر فقدان آموزش الهیات به ریشخند می گیرد برای من موردی بسیار ناراحت کننده است. آیا باید به این نتیجه گیری برسیم که اظهار نظرهایی در باره ی موضوعات فلسفی یا دینی را فقط باید اهل فن به عمل آورند و نه مثلا دانشمندان علوم طبیعی یا حتی مردم عادی؟ این درست مانند آن است که گفته شود فقط متخصصین در علم سیاست هستند که اجازه دارند دیدگاه های خود را در باره ی سیاست بیان کنند. به ویژه قضاوت تری ایگلتون بی مورد است. مانند آن است که گفته شود هیچ کس حق آن را ندارد که اعتبار طالع بینی را مورد قضاوت قرار دهد مگر آن که استاد طالع بینی باشد.
آنجایی که به باور من داوکینز به راه خطا می رود این است که به نظر نمی رسد گستره ای را که نظرگاه های او فتح نموده به درستی درک کرده باشد. با صرف نظر از ظهور اسلام در اروپا، زوال ایمان جدی به مسیحیت در میان اروپایی ها چنان به طور وسیع تبلیغ شده است که داوکینز برای بیشتر مثال هایش در باره ی ایمان اصلاح نشده ی دینی به ایالات متحده روی می آورد. داوکینز توجه بیشتر به دین در ایالات متحده آمریکا را به این واقعیت نسبت می دهد که آمریکایی ها هرگز یک کلیسای رسمی نداشته اند، ایده ای که احتمالا او از توکویل برداشت کرده است. لیکن با وجودی که شاید بیشتر آمریکایی ها از ارزش دین مطمئن هستند، آنها تا آنجا که من می بینم در باره ی این که حقیقت دین خود آنها چه چیزی را می آموزد آنقدر ها هم مطمئن نیستند. بر اساس یک مقاله ی جدید در نیویورک تایمز اوانگلیست های آمریکا از یک نظر سنجی دچار نومیدی شدید شده اند، نظر سنجی که نشان می دهد فقط 4 درصد از نوجوانان آمریکایی وقتی بزرگ شوند « مسیحیان معتقد به انجیل » خواهند بود. بیشتر گروه های مسیحیان به لحاظ تاریخی به طور پیوسته بر این عقیده بوده اند که بدون ایمان واقعی به مسیح از رستگاری هم خبری نخواهد بود. اگر شما واقعا یقین دارید که شخصی بدون چنین ایمانی به مسیح محکوم به اقامت دائم در جهنم است پس ترویج آن ایمان و سرکوب بی ایمانی به طور منطقی مهمترین چیز در جهان خواهد بود ـ به مراتب مهم تر از صرفا فضیلت های سکولار مانند بردباری و تساهل دینی. با این وجود بردباری دینی در آمریکا امری بسیار متداول است. هرکس که به طور علنی در آمریکا نسبت به بعضی از ادیان بی احترامی کند دیگر نمی تواند برای پست های مهم حکومتی انتخاب شود. با وجودی که ملحدان آمریکایی شاید در برنده شدن در انتخابات مشکل داشته باشد، اما مردم آمریکا تقریبا نسبت به ما بی باوران به دین تساهل را رعایت می کنند. بسیاری از دوستان خوب من در تگزاس که از مسیحیان دوآتشه هستند برای دیندار کردن من تلاشی به خرج نمی دهند. شاید این نشانه ای باشد از آن که اگر من برای همیشه به جهنم تبعید شوم برای آنها اهمتی ندارد، اما من ترجیح می دهم این گونه فکر کنم که (آنچه باپتیست ها و پرسبترین ها شخصا به من گفته اند) آنها در باره ی بهشت و جهنم خیلی هم مطمئن نیستند. من اغلب این نکته را می شنوم (حتی یک بار از کشیشی آمریکایی) که این که انسان دین و ایمانی دارد یا ندارد آنقدر ها هم مهم نیست، مسئله ی مهم این است که ما چگونه با یکدیگر رفتار می کنیم. البته من این شور و احساس را تحسین می کنم، اما تصور کنید که می خواهیم برای لوتر یا کالون یا پولس مقدس توضیح دهیم که « باورهای افراد اهمیتی ندارند ». نکته هایی از این قبیل عقب نشینی بزرگ مسیحیت را از محوطه ای نشان می دهد که زمانی در اشغال آنها بود، عقب نشینی که می توان آن را به یک مکاشفه ی جدید نسبت داد، اما البته به ضرر از دست دادن یقین دینی.
بیشتر مسئولیت سست تر شدن یقین دینی در جهان مسیحیت را باید به حساب علوم طبیعی گذارد. حتی افرادی که دین آنها احتمالا آنها را به خصومت با رفتار متظاهرانه ی علمی متمایل می سازد درک می کنند که باید برای انجام صحیح کارها بر علم تکیه کنند و نه بر دین. لیکن در جهان اسلام این تحول با همان ابعادی که در غرب به وقوع پیوسته هنوز به انجام نرسیده است. در جهان اسلام نه فقط می توان مخالفت دینی با نظریه های بخصوص علمی را مشاهده کرد ـ آنچه در غرب نیز گاه و بیگاه دیده می شود ـ که یک دشمنی گسترده با خود علم را. دوست فقیدم فیزیکدان برجسته پاکستانی عبدالسلام برای متقاعد ساختن حاکمان کشورهای حاشیه خلیج فارس جهت سرمایه گذاری در بخش آموزش و تحقیقات علمی تلاش بسیار نمود. اما او به این نتیجه رسید که هرچند آنها به خود فن آوری بسیار مشتاق و علاقمند هستند، اما احساس می کنند که علوم طبیعی چالش بزرگی در برابر ایمان دینی است. در 1981 اخوان المسلمین مصر خواستار متوقف کردن آموزش عملی شدند. من به خوبی می دانم که در عرصه های علمی هرچند که در غرب دانشمندان مسلمان با استعدادی وجود دارند که به صورت ثمربخشی مشغول فعالیت هستند، اما چهل سال است که من هنوز هم یک تحقیق علمی در زمینه ی فیزیک یا نجوم از یک کشور اسلامی ندیده ام که ارزش مطالعه داشته باشد. و البته آنهم با وجود این واقعیت که در قرن نهم میلادی در حالی که در اروپا تقریبا از علم خبری نبود، بزرگترین مرکز تحقیقات علمی جهان « خانه ی خرد » در شهر بغداد بود.
اما دریغ که اسلام در قرن 12 میلادی موضعی مخالف با علم اتخاذ نمود. با نفوذترین چهره در این خصوص فیلسوف مشهور ابوحامد غزالی بود، کسی که در کتابش « آشفتگی فلاسفه » درست برضد قوانین طبیعت و به این دلیل که هر قانونی دست و بال خداوند را می بندد به مخالفت برخاست. مطابق با نظر غزالی تکه ای پنبه که در آتش می سوزد نه به خاطر حرارت زیاد است که شعله ور می شود بلکه به این دلیل است که خداوند چنین می خواهد. پس از غزالی دیگر در کشورهای اسلامی علومی که ارزش یادآوری داشته باشند به وجود نیامد.
پیامدهای آن وحشتناک بودند. هرچه هم که انسان در باره ی مسلمان هایی که خود را در شهرهای پرجمعیت اروپا و اسرائیل منفجر می کنند یا هواپیماها را به آسمان خراش ها می کوبند فکر کند، چه کسی می تواند مورد تردید قرار دهد که یقین ایمان دینی آنها به این اعمال خود با تغییر جهت اسلام از سوی علم مرتبط است. جورج دبیلو بوش و بسیاری دیگر می خواهند باور کنیم که تروریسم تحریف و تغییر شکلی از اسلام است و این که اسلام دین صلح و آرامش است. البته گفتن چنین چیزی برای یک سیاستمدار تدبیر خوبی است، اما اظهار نظرهایی در این باره که (ماهیت) « اسلام » چیست چندان منطقی و مفهوم به نظر نمی رسد. اسلام مانند ادیان دیگر توسط انسان به وجود آمده و به همان زیادی انسان هایی که خود را مسلمان می دانند، عملا برداشت های بسیار متفاوتی از اسلام هم وجود دارد. (همین نکته را هم البته می توان در مورد روایت شخصی تر تری ایگلتون از دین مسیح به کار برد). من نمی دانم به کدام دلیل می توان گفت که شخص صلح جو و خوش نیتی مانند عبدالسلام در مقایسه با یک جنگجوی مقدس حزب الله یا جهادی بیشتر مسلمان است ـ یا در مقایسه با روحانی هایی که در سراسر جهان موعظه ی نفرت و خشونت می کنند و یا آن مسلمان هایی که برعلیه توهین های کذایی نسبت به دین خود تظاهرات راه می اندازند اما بر ضد فجایعی که به نام دین خود آنها روی می دهد ساکت می مانند. (اتفاقا عبدالسلام خود را مسلمانی متدین می دانست اما به فرقه ای وابسته بود که بیشتر مسلمان ها آن را بدعت آمیز می دانند و به همین خاطر سال ها اجازه ی بازگشت به پاکستان را نداشت.
برخورد داوکینز به اسلام درست مانند برخورد او نسبت به هر دین تاسف انگیز دیگری است. اما در اینجا تفاوتی هم وجود دارد که از دید او پنهان مانده است. این تفاوت در گستره ای است که در آن یقین دینی در جهان اسلامی به زندگی خود ادامه داده و در زیان هایی که به دیگران می رساند. بی طرفانه بودن ریچارد داوکینز از روی حسن نیت است، اما در واقع بی مورد و نابجا است. من در این فقدان علاقه و احترام نسبت به تمامی ادیان با او سهیم هستم اما در روزگاری که ما در آن به سر می بریم بلاهت خواهد بود که تمامی ادیان را به یک اندازه مورد انتقاد و بی مهری قرار دهیم.
پروفسور استفان واینبرگ استاد فیزیک و نجوم در دانشگاه تگزاس است و برنده ی جایزه ی نوبل در فیزیک. از جمله جوایز دیگر وی دریافت نشان ملی ایالات متحده در علم است. وی همچنین از اعضای خارجی در Royal Society of London است. مهمترین کتاب های وی: اولین سه دقیقه (1977)، رویاهایی در باره ی رسیدن به یک نظریه ی نهایی در علم (1992) و مواجهه (2001) است.
1: ایراد گوانیلو در واقع این بود که با چنین استدلالی که آنسلم آورده وجود هر چیز تخیلی را هم می توان به اثبات رساند. مترجم.
2: meme اصطلاحی است که در 1976 توسط خود داوکینز وضع شده است و به واحدی از اطلاعات فرهنگی اشاره دارد که از یک انسان به دیگری قابل انتقال است. مثالی برای آن باورها، مد های لباس و سبک های هنری است. مترجم.
A Deadly Certitude by Steven Weinberg.
Timesonline.co.uk
مری لفکوویتس
برگردان علی محمد طباطبایی
انسان های فانی چنانچه بیش از یک خدا در آسمانها حکومت کند زندگی بهتری خواهند داشت
شارحین برجسته سکولار و ملحد پیش از این گفته بودند که دین زندگی بشری را « مسموم » می کند و باعث ایجاد خشونت و رنج بی پایان می گردد. اما به عقیده ی بعضی آن سم مهلک نه خود دین که یکتاپرستی است. یونانیان باستان که دین چندخدایی داشتند از به قتل رساندن کسانی که خدایان دیگری را می پرستیدند جانبداری نکرده و هرگز ادعای آن را نداشتند که دینشان پاسخ های صحیحی برای هر مشکلی در اختیار دارد. دین یونانیان باستان آنها را از ضعف و ناتوانی خود آگاه نموده و باعث می گردید که آنها وجود دیدگاه های متفاوت در باره ی یک موضوع را به رسمیت بشناسند.
هنوز هم موارد بسیاری وجود دارد که ما می توانیم از این تصورات باستانی از الوهیت چیزهایی بیاموزیم، حتی اگر کاملاً موافق باشیم که رسم قربانی کردن حیوانات، خداانگاری رهبران و پیشگویی آینده از روی امعاء و احشا حیوانات و پرواز پرندگان دیگر به گذشته ها تعلق دارد.
دانشجویان هندوی من همیشه می توانند چیزی را ببینند که بسیاری از محققین متوجه آن نمی شوند: خدایان یونانی صرفاً مظاهری از نیروهای طبیعت نبودند، بلکه موجودات مستقلی با قدرت های خارق العاده که جهان و هرچیز در آن را نظارت و کنترل می کردند. بعضی از این خدایان کاملاً محلی بودند، مانند الهه های رودخانه و جنگل. دیگر خدایان جهانی بودند، مانند زئوس، خواهر و برادرها و فرزندانش.
زئوس به طور مستقیم با انسان ها گفتگو نمی کرد، بلکه فرزندانش ـ آتنا، آپولو و دیونیزوس ـ نقش بسیار فعالی در زندگی بشر بازی می کردند. آتنا از بقیه خدایان به زئوس نزدیک تر بود. بدون کمک او هیچ کدام از قهرمان های بزرگ نمی توانست کارهای استثنایی و شگفت آور خود را به انجام رساند. آپولو می توانست به انسان های فانی بگوید که در آینده برای آنها چه پیش می آید. دینونیزوس می توانست ادارک انسان را به نحوی تغییر دهد که او چیزهایی را که وجود نداشتند ببیند. در یونان باستان او را به عنوان خدای تئاتر و شراب مورد پرستش قرار می دادند. در روزگار خود ما او می توانست خدای روان شناسی باشد.
زئوس یا فرمانروای خدایان دیگر قدرت خود را به کمک هوش خود و در همراهی با دیگر قدرت های برتر حفظ می کرد. او بر خلاف پدرش (که او را خود از قدرت به زیر کشیده بود) تمامی قدرت را برای خود نگه نمی داشت، بلکه اختیارات و امتیازاتی را هم به خدایان دیگر واگذار می کرد. او یک حاکم مستبد نبود بلکه به سخن خدایان دیگر گوش می داد و توسط آنها متقاعد می شد.
یکی از ویژگی های مهم و متمایز تظام اعتقادی یونان گشودگی در برابر بحث و پرس و جو بود و بر این نظر بود که تصمیمات جمعی اغلب به نتایج بهتری منجر می شود. احترام در برابر گوناگونی دیدگاه ها، نظام جمعی حکومت آتنی ها را که دموکراسی خوانده می شد تحت تاثیر قرار داد.
بر خلاف سنت ادیان تک خدایی، آئین چندخدایی یونانی ـ رومی چندفرهنگه بود. یونانی ها و رومی ها مشابهتی با دیدگاه تنگ نظرانه و بسته ی یهودی های باستان نداشتند که در نظر آنها الوهیت فقط می توانست مذکر باشد. همچون بسیاری دیگر از مردم عهد باستان در شرق مدیترانه، یونانی ها الوهیت های مونث را هم به رسمیت می شناختند و آنها تمامی نیرو هایی را که به خدایان مذکر نسبت می دادند در مورد الهه ها هم می پذیرفتند.
آن گونه که فیلسوف یونانی تالس نوشته، جهان مملو از خدایان است که همگی آنها نیز مستحق احترام و سربلندی اند. یک چنین درک سخاوتمندانه ای از طبیعت الوهیت باعث گردید که یونانیان و رومی های باستان خدایان دیگر ملل را بپذیرند و مورد احترام قرار دهند (به جای آن که آنها را خوار شمارند) و ملل دیگر را برای تصورات خاص خود از دین داری تحسین کنند. هنگامی که یونانی ها در ارتباط نزدیک با یک ملت بخصوص قرار می گرفتند، آنها به خدایان خارجی نام های خدایان خود را می دادند: الهه مصری ایزیس برای آنها به دمتر و هوروس به آپولو تبدیل گردید و الی آخر. ازاین رو آنها خدایان ملل دیگر را به درون معبد خدایان خود وارد می کردند.
آنچه برای آنها غیرقابل پذیرش بود بی خدایی بود که منظور آنها از آن خودداری از باور به وجود هرخدایی به طور کل بود. یکی از دلایلی که بسیاری از مردم آتن از سقراط رنجیده خاطر شده بودند این بود که او ادعای آن را داشت که یک خدای بخصوص به طور شخصی با او صحبت می کند اما او نمی تواند آن را نام برد. به نحوی مشابه هنگامی که مسیحیان اولیه وجود هرگونه خدایی مگر خدای خودشان را انکار می کردند، رومی ها نسبت به آنها دچار سوء ظن سیاسی و انگیزه های فتنه جویانه شدند و آنها را به عنوان دشمنان حکومت مورد تعقیب قرار می دادند.
بنابراین وجود خدایان بسیار گوناگون در مقایسه با نظام تک خدایی یک روایت بسیار پذیرفتنی تر از حضور شر و بی نظمی در جهان ارائه می دهد. یک انسان فانی شاید از حمایت یک خدا برخوردار باشد، اما شاید موجب خصومت خدای دیگری شده باشد، خدایی که وقتی خدای حامی او غایب است می تواند به او حمله کند. الهه هرا (Hera) از هرکول قهرمان متنفر بود و الهه جنون را فرستاد تا او را به قتل زن و فرزندانش وادار کند. پدر هرکول زئوس کاری برای متوقف کردن آن نکرد آنهم با وجودی که او عاقبت به هرکول عمر جاودانی بخشید.
لیکن در سنت ادیان تک خدایی که در آنها خدا همه جا حاضر و همیشه خوب است، انسان های فانی باید خود به خاطر آنچه همیشه به هر دلیل خراب از آب در می آید مورد سرزنش و ملامت قرار گیرند، آنهم با وجودیکه خداوند به شر اجازه می دهد در جهانی که او آفریده همچنان وجود داشته باشد. در تورات، خداوند خانواده و ثروت ایوب پیامبر را از او می گیرد، اما پس از آن که ایوب به قدرت خداوند سرفرو می آورد، دوباره قدرت و سعادت را به او باز می گرداند.
خداوند قوم یهود، زمین را برای فایده رسانی به انسان ها آفریده است، اما در نگاه یونانیان، خدایان زندگی را برای انسان ها دشوار ساخته بودند و هیچ تلاشی برای بهبود زندگی بشر انجام نمی دادند و مرگ و رنج انسان ها را مجاز می دانستند. خدایان به عنوان مسکن دردها فقط می توانستند پیشنهاد کنند که مردم شاهد آن باشند که پیشرفت های بزرگ گرامی داشته می شوند. نه امیدی به یک زندگی شاد در میان بود و نه پاداش پس از مرگ. اگر چیزی درست از آب در نمی آمد که به طور اجتناب ناپذیری چنین بود، انسان ها می بایست جهت همدردی و یافتن آرامش نه به خدایان که به انسان های دیگر پناه آورند.
جدایی میان بشریت و خدایان برای انسان ها ممکن گردانید که بدون آن که احساس تقصیر کنند یا از انتقام و تلافی جویی های الوهیت که تورات از آن ها الهام گرفته بود بترسند به درگاه خدایان شکوه کنند. انسان های فانی در تفکر و تعمق در باره ی منش و نیت های خدایان کاملاً آزاد بودند. الهیات یونانی با اجازه دادن به انسان های فانی برای مطرح ساختن پرسش های دشوار انسان ها را تشویق به آموختن و جستجوی علت های ممکن و احتمالی رویدادها می کرد. فلسفه ـ یا همان اختراع ویژه ی یونانی ها ـ ریشه هایش در چنین جستجوگری های دینی است ـ و همینطور ریشه های علم.
شگفت آن که امتیاز اصلی دین یونان باستان در توانایی آن در شناخت و پذیرش جایزالخطا بودن انسان قرار دارد. انسان های فانی نمی توانند بر این تصور باشند که خود تمامی پاسخ ها را داشته باشند. اما کسانی که به احتمال زیاد می دانند چه کاری را باید انجام دهند، پیامبرانی هستند که به طور مستقیم از خدا الهام گرفته اند.
با این وجود پیامبران به طور اجتناب ناپذیری با مقاومت روبرو می شوند، زیرا مردم آن چیزهایی را می شنوند که می خواهند بشنوند، حال چه درست باشند و چه اشتباه. انسان های فانی مستعد خطا کردن در لحظاتی هستند که گمان می کنند می دانند که چه می کنند. خدایان از این ضعف انسان ها کاملاً آگاهند و اگر بخواهند با آنها ارتباطی برقرار کنند ترجیح می دهند که این کار را به طور غیر مستقیم انجام دهند. مثلاً از طریق نشانه ها و علاماتی که انسان های فانی اغلب از آنها برداشتی غلط می کنند.
دین یونان باستان قوانینی برای این جهان عرضه می کند که از بسیاری جهات قابل قبول تر است از آنچه ادیان تک خدایی ارائه می دهند. نظام اعتقادی یونانیان به طور علنی اعتماد کور بر مبنای امیدهای واهی را که گویا بالاخره همه چیز به خوبی و خوشی تمام خواهد شد منع می کند. چنین شکاکیت سالمی در باره ی هوش انسان و دستاوردهای او هرگز به اندازه ی امروز مورد نیاز نبوده است.
Bring back the Greek gods
By Mary Lefkowitz
(لوس آنجلس تامیز)
پتر سینگر
برگردان علی محمد طباطبایی
میان ژنتیک و هوش انسان عرصه ی پر خطر فکری و مین گذاری شده وجود دارد. رئیس پیشین هاروارد لاری سامرس در سال 2005 با بی احتیاطی تمام و توسط اظهارنظری در ژنتیک باعث ایجاد یک انفجار گردید. وی چنین ابراز عقیده کرده بود که دانشگاه او در استخدام استادان زن در رشته ی ریاضیات و فیزیک دشواری بیشتری دارد. ( او البته نگفته بود که در این رشته ها مردان به طور متوسط با استعداد تر از زنان هستند، بلکه صرفاً چنین اظهار نظر کرده بود که برای این باور که می گوید مردان به احتمال بیشتری نسبت به زنان می توانند در بالاترین و پائین ترین طیف توانایی ها در این دو حوزه ی دانشگاهی قرار گیرند دلایل قابل قبولی وجود دارد ـ و هاروارد البته فقط کسانی را استخدام می کند که در بالاترین رده قرار دارند).
اکنون یکی از برجسته ترین دانشمندان روزگار ما با ناشی گری بیشتری اشتباهاً با پیامدهای قابل پیش بینی وارد همان زمین مین گذاری شده است. در ماه اکتبر جیمز واتسون که در جایزه ی نوبل سال 1962 به خاطر توصیف ساختار دی ان ای (DNA) سهیم بود، برای مدت کوتاهی برای تبلیغ کتاب جدید خود « پرهیز از انسان های کسالت بار و درس های عبرت دیگری از یک عمر تلاش در علم » به لندن آمده بود. از وی در مصاحبه با نشریه ی ساندی تایمز چنین نقل قول شده است که او از آینده ی آفریقا بسیار ناامید است زیرا « تمامی سیاست های اجتماعی ما بر مبنای این واقعیت قرار دارد که هوش آنها درست مانند هوش خود ما است ـ حال آن که تمامی تحقیقات انجام شده نشان می دهند که چنین موردی دقیقاً این گونه هم نیست ». او اضافه کرده بود که امیدوار است همه ی انسان ها با هم برابر باشند، اما « کسانی که به نحوی با کارمندان سیاه پوست سر و کار پیدا کرده اند به این نکته پی می برند که چنین نیست ».
واتسون در یک مصاحبه ی بعدی سعی نمود که این اظهار نظر را وضوح بیشتری بخشد. او گفت: « آرزوی مقاومت ناپذیر جامعه ی امروز ما این فرض است که برابری در برخورداری از عقل میرات جهانی بشریت است. شاید این گونه باشد، اما صرفاً آرزوی چیزی را در سر داشتن کافی نیست. این علم نیست. به پرسش گرفتن آن به معنای تسلیم در برابر نژادپرستی نیست ».
واتسون از این جهت درست می گفت که به پرسش گرفتن این فرض به خودی خود نژاد پرستی نیست. یک نژادپرست دارای رویکردی منفی نسبت به انسان هایی از یک نژاد بخصوص است. تحقیق در این باره که حقایق چه می گویند خودش به معنای نژادپرستی نیست. هرچند آنچه باعث ایجاد سوء ظن نژادپرستی می شود ترویج دیدگاهی منفی از داده ها و آنهم هنگامی است که آن دیدگاه فاقد یک مبنای استوار و محکم علمی است.
این دقیقاً همان موردی است که واتسون اعتراف به انجام آن می کند. او پس از بازگشت به نیویورک از کسانی که از سخنانش این برداشت را کرده بودند که آفریقا به نوعی « از جهت ژنتیکی پست تر » است معذرت خواهی نمود. او ادعا کرد که منظور او چنین چیزی نبوده و آنچه مهمتر است این که « هیچ گونه مبنای علمی برای این قبیل عقاید » وجود ندارد.
اما برای پس گرفتن آنچه قبلاً اعلام شده بود دیگر دیر بود. « موزه ی علم » سخنرانی از پیش برنامه ریزی شده ی او را که قرار بود در باره ی کتاب جدید و موفقیت های علمی او باشد لغو نمود. در زیر فشار هیئت رئیسه واتسون از مقام خود به عنوان رئیس Colg Spring Harbor Laboratory استعفا نمود، یعنی همان تشکیلاتی که تحت راهنمایی و هدایت های خود او به یکی از مهمترین موسسه های تحقیقاتی و آموزشی در علوم زیست شناسی تبدیل شده بود. دانشگاه راکفلر نیز سخنرانی را که قرار بود واتسون در آنجا برگزار کند لغو کرد.
چنانچه ادعاهای صریح و روشن را کنار گذاریم که واتسون در مصاحبه ی خود با ساندی تامیز بیان کرده بود، هنوز هم پرسش به راستی پیچیده ای باقی می ماند: آیا داشمندان می توانند احتمال ارتباط میان نژاد و هوش را مورد بررسی و تحقیق قرار دهند؟ آیا این پرسشی بیش از اندازه حساسیت برانگیز برای تحقیقات نیست؟ آیا خطر سوء استفاده از نتایج چنین تحقیقاتی بیش از اندازه بزرگ نیست؟
خطرات آن به اندازه ی کافی روشن هستند. کلیشه های نژادپرستانه چشم اندازه آینده ی بسیاری از غیر سفیدپوستان را صدمه می رساند، به ویژه به کسانی که منشأ آفریقایی دارند. مفاهیم هوش و نژاد از آنچه معمولاً ما تصور می کنیم کمتر دقیق و مشخص هستند. دانشمندان باید با احتیاط بیشتری به آنها بپردازند، آنهم چنانچه در نظر دارند که پرسش های معنی داری در باره ی فصل مشترک میان آنها مطرح سازند.
بعضی بر این عقیده اند ابزاری که ما برای سنجش هوش از آن استفاده می کنیم ـ یعنی همان آزمون IQ ـ خودش به لحاظ فرهنگی جهت دار و جانبدارانه است. استفان جی گولد فقید نویسنده ی کناب « انسانِ به اشتباه اندازه گیری شده » تحقیقات میان فرهنگی با استفاده از آزمون IQ را به عنوان تلاشی برای انسان سفید جهت نشان دادن برتری های خودش رد می کند. اما اگر برفرض هم چنین بوده باشد این تلاش نتیجه ی معکوس به بار آورده، زیرا به نظر می رسد که مردم آسیای شرقی در مقایسه با مردم اروپایی برای رسیدن به موفقیت از استعداد بیشتری برخوردار هستند. از طرف دیگر به روشنی به نظر محتمل می رسد که تفاوت در نتایج آزمون های IQ در میان مردمی که در کشورهای فقیر زندگی می کنند با آنهایی که در کشورهای ثروتمند سکونت دارند تحت تاثیر عواملی مانند آموزش و پرورش و تغذیه در اوایل دوران کودکی باشد. نظارت کردن بر چنین متغیرهایی به نظر دشوار می آید.
با این حال گفتن آن که ما نباید دست به انجام تحقیقات در این عرصه زنیم مانند گفتن این است که ما باید تحقیقات عملی خالی از تعصب در باره ی علت های نابرابری در دارایی، آموزش و سلامتی میان مردمی از نژادهای مختلف یا متعلق به گروه های قومی گوناگون را کنار گذاریم. به هنگام مواجه با چنین مسائل اجتماعی مهمی، به دشواری می توان قائل شدن اولویت برای نادانی را پذیرفت.
در توضیح آن که چرا سخنرانی واتسون لغو گردید، سخنگوی « موزه علم » گفت که اظهار نظر های او به فراتر از مرزهای قابل پذیرش راه یافته بود. البته این تشکیلات بعداً با دعوت از مردمی که مایل به آموختن بیشتر در باره ی « علمی که در پشت سر ژنتیک و نژاد پنهان شده است » بودند و آنهم برای شرکت در مراسمی که قرار بود بعداً برگزار شود تعادل را حفظ نمود. سخنگویان در چنین مراسمی احتمالاً برای بحث پیرامون موضوعاتی مانند نژاد و هوش پذیرفتنی تر هستند. اگر چنین باشد، انسان می توان امیدوار باشد که حتی با مشاهده ی این که واتسون چگونه خودش را در آن میدان مین به هلاکت رساند، اما هنوز هم این جرئت و شهامت برای دیگرانی باقی مانده است تا برای رفتن به چنین زمین های مین گذاری شده مخاطره ها را بپذیرند.
و بالاخره، واقعیت ها در باره ی نژاد و هوش هرچه هم که در آینده از آب درآیند، آنها به هیچ وجه نه توجیهی برای تنفر نژادی هستند و نه دلیلی برای بی احترامی به مردمی از نژاد های دیگر. این که کسی باهوش تر است یا کم هوش تر، با این قبیل موارد سروکاری ندارد.
پتر سینگر استاد اخلاق زیستی در دانشگاه پرینستون است. از جمله کتاب های مهم او: اخلاق کاربردی، پدردبزرگ من، تراژدی یهودیان وین، نکته ی آموزنده ی داستان و اصول اخلاقی آنچه می خوریم می باشد.
Should We Talk About Race and Intelligence?
By Peter Singer.
Project Syndicate 2007.