تورکی الحمد
برگردان علی محمد طباطبایی
به راستی چگونه است که هند جنوبی می تواند از یک کیلومتر مربع غذای 385 انسان را تهیه کند، حال آن که آفریقای استوایی که بارانی است و آب و هوایی مشابه هند دارد و از جهت زمین و موقعیت طبیعی با هند برابر است به دشواری می تواند غذای 4 نفر را از یک کیلومتر مربع به دست آورد؟
این پرسشی است که سیاستمدار و متفکر فرانسوی آلن پیرفیت مطرح می کند. وی در کتابش « معجزه ی اقتصادی: از شهرهای فنیقی تا ژاپن » می نویسد: « آنچه کاملا مسلم است این که در جستجو برای عللی که باعث این تفاوت عظیم میان کشور تامیل و کشورهای سواحلی می شود زمین نقش اصلی را ندارد، بلکه این تفاوت ها به خود مردم این نواحی باز می گردد ».
با منطق مشابهی می توان پرسید: چگونه ژاپن که منابعی ندارد به اینجا رسید؟ هلند کشوری کوچک که دریاها را مطیع خود ساخت چگونه از هیچ به ثروت رسید؟ دوبی جایی که نه کشاورزی میسر است و نه دامداری چگونه توانست صحرای خشک را به یک مرکز توریستی و سرمایه گذاری از تمامی نواحی جهان تبدیل کند؟ سنگاپور و مالزی در جهان امروز چگونه با سایر نقاط به رقابت می پردازند؟ و آنهم در حالی که کشورهای دیگر که همه چیز دارند نه در گذشته و نه در حال جایگاهی ندارند و نمی توانند از ثروت های خدادادی خود استفاده کنند. بعضی از آنها مجبورند با کمک های مالی و بخشش های کشورهای دیگر که منابع طبیعی بسیار کمتری دارند به زندگی ادامه دهند، هرچند که این کشورها خود از جهت عوامل دیگر که مهمتر از هدیه طبیعت است کمبودی ندارند.
محمد بن راشد المکتوم (نخست وزیر امارات متحده عربی) تا حدی به این پرسش پاسخ می دهد: « نمی توانیم دست به سینه منتظر بنشینیم و بگوئیم نمی دانیم که آینده برای ما چه پیش خواهد آورد! اگر اجازه دهیم که حوادث، آینده ی ما را رقم زنند، آنها نوعی آینده برای ما تعین می کنند که مورد تمایل خودشان است و نه آنچه مورد نظر ما است. اگر ما آینده را تعین نکنیم در واقع گذشته را انتخاب کرده ایم . . . امروز توقع این است که ما خود را از گذشته جدا نکنیم زیرا گذشته در آگاهی ما زنده است، بلکه ما باید خود را از باقی ماندن در گذشته جدا کنیم (محمد بن راشد المکتوم. « رویای من: چالش ها در مسابقه برای برتری » دوبی 2006).
تونی بلر با منطق مشابهی می گوید: « من نسبت به گذشته ی کشورم افتخار می کنم، هرچند علاقه ای به زندگی در این گذشته ی افتخار آمیز ندارم ». به سخن دیگر، شیوه ی برخورد به موضوعات و تلقی ما از آنها است و نه خود موضوعات که یک موضع و جایگاه را معین می کند، حال ما چه یک فرد، یک گروه، یک کشور یا یک تمدن باشیم.
معضل عقب ماندگی و پیشرفت، برتری و حقارت در واقع به خوی و منش و ذهنیت های انسان باز می گردد و نه در درجه ی اول به مسائل مالی، اقتصادی، اجتماعی یا سیاسی و در نهایت این که همه ی این ها صرفا مظهری از یک تلقی و نگرش بخصوص، یک مفهوم خاص، یک فرهنگ ویژه و یک ذهن بخصوص هستند. برای مثال این ذهنیت برای هماوردجویی است که تجربه ی ژاپن را به وجود آورده، درست به همان ترتیبی که قبلا باعث بوجود آمدن تجربه ی آمریکا و انگلیس شده بود و قبل از آنها تجربه ی فنیقی ها ودیگران که نشان خود را بر تاریخ بشری گذاشته اند. حتی تاریخ نگاری مانند آرنولد توئین بی مفهوم چالش و هماوردجویی را تبدیل به مبنایی کرد که بر اساس آن فلسفه ی تاریخ خود را قرار داد و به کمک آن این نکته را توضیح داد که تمدن ها چگونه ایجاد شده و سپس فروپاشیده اند. هرچقدر این هماوردجویی بیشتر و شدیدتر باشد دستاوردها هم به همان نسبت زیاد تر است و برعکس. مطابق با فلسفه ی توئین بی تا اندازه ای این شرایط موجود در محیط جغرافیایی است که باعث ایجاد روح هماوردجویی می شود و انسان ها را وادار به تعقیب اهداف به ظاهر غیر ممکن می سازد، در حالی که شرایط محیطی مناسب است که جرقه ی پرومته را در روح انسان خاموش می کند و او را از آفرینش تمدن باز می دارد. با تسلیم شدن به شرایط محیطی زندگی انسان تکراری و در گیر رکود می شود و یک دور شرورانه به جریان می افتد، وضعیتی که در آن آغاز با پایان تفاوتی ندارد و انسان در همان جایی که هست می ماند.
اما شاید آنچه تویئن بی خیلی جزئی به آن پرداخته است (هرچند از نظر من مهمترین عامل است) این است که هماوردجویی فی نفسه آنقدرها هم مهم نیست که خود ذهن انسان مهم است و از این رو آن فرهنگی که با هماوردجویی سروکار پیدا می کند و به آن می پردازد. شرایط می توانند برای کسانی که در آن زندگی می کنند شدید باشد یا نباشد. اما اگر فرهنگ تسلیم در برابر این شرایط همان فرهنگی باشد که ذهن ها را مشغول می کند، بر قلب ها غلبه می یابد و رفتار انسان را به حرکت در می آورد، در چنین صورتی دیگر نباید انتظار داشته باشیم که چیزی متحقق هم بشود، حتی چنانچه تمامی منابع در دسترس باشد (یا نباشد). این دقیقا همان چیزی است که توسط محمد بن رشید بیان شده است، هنگامی که او خود و کشورش را ابتدا در مفاهیم و سپس در واقعیت به سوی آینده می برد. و یا هنگامی که تونی بلر گذشته ی کشورش را ستایش می کند آنهم در شرایطی که این فقط یک ستایش باقی می ماند و تبدیل به یک پروژه نمی شود. برای مثال آفریقا که یکی از غنی ترین نقاط جهان از جهت منابع طبیعی است، یکی از فقیر ترین و مستعدترین نقاط جهان در برابر قحطی و گرسنگی دائمی است، در حالی که چین می تواند جمعیت خود را سیر کند و در جهانی با دیگران به رقابت بپردازد که در آن فقط رقیبان واقعی می توانند دوام آورند.
البته بعضی این را به استمعارگری و امپریالیسم نسبت می دهند یا به نظریه ی کشورهای مرکزی و پیرامونی. هرچند تمامی این توجیهات صرفا راهی برای فرار از نکوهش خودهای رنج دیده ی ما است. ملت های بسیاری هستند که از استعمارگری، امپریالیسم و استیلای خارجی دچار آسیب های جدی شده اند، اما آنها دوباره قد علم کرده و به شرکت فعال در رقابت ها بازگشته اند. حتی ایالات متحده یا همان رهبر بلامنازع فعلی و آینده ی نزدیک جهان، در گذشته ی تاریخی خود از تعدادی مهاجرنشین ناتوان تشکیل می شد. و آفریقای جنوبی هم که روشن است از بقیه ی این قاره متفاوت می باشد. اما پرسش اینجاست که چرا؟ پاسخ ساده ی آن این است که فرهنگی که بر ذهن های آفریقایی ها مسلط است فرهنگ تسلیم به شرایط طبیعی است، چه شرایط سخت یا غیر سخت. اگر در تمام سال باران ببارد همه سعادتمند و خوشبخت بوده و محصولات و دام ها رونق خواهند داشت. اما اگر یکسال خشک و کم باران در پیش باشد، پیامد آن چنان قحطی است که کودکان و محصولات زراعی را نابود می کند. همه در انتظار باران می مانند، بدون عمل یا عکس العمل. آنچه می ماند انتظار و تسلیم است و همه ی این ها در درجه ی اول و قبل از آن که به عمل درآید در ذهن وجود دارد. آفریقای جنوبی اگر توسعه یافته و متفاوت از بقیه ی قاره است علت آن این نیست که بنیان گذاران و رهبران آن استعمارگران سفید پوست بوده اند یا این که فقط این انسان سفید پوست است که قادر به تمدن سازی است، بلکه به این خاطر است که فرهنگ مسلط آنها و ذهن انسان هایی که این فرهنگ را آفریده اند متفاوت بوده است.
در جهان عربی و اسلامی ما از زمان ناپلئون تا بوش، پیوسته این پرسش ذهن ما را مشغول کرده که چرا آنها پیشرفت کرده و ما عقب مانده ایم. واقعیت این است که پاسخ در دخالت های استعماری، در عقیم ماندن پروژه های اصلی از زمان محمد علی پاشا گرفته تا عبدل ناصر برای ایجاد رنسانس ما و در مفهوم های به انتظار نشستن و نقشه کشیدن قرار ندارد. بلکه مشکل اصلی در تلقی فرهنگی ما در برابر جهان پیرامونی ما جای دارد. مفاهیم چالش و هماوردجویی، پیشرفت و آینده به طور کل در فرهنگ ما وجود ندارند و غایب هستند و آنچه در فرهنگ ما وجود دارد بیشتر مبتنی بر ایدئولوژی است و آنهم مطابق با دیدگاه این یا آن گروه و نه به عنوان یک رویکرد و تلقی کلی فرهنگی در برابر طبیعت و تاریخ و به هیچ وجه مبتنی بر توجه و تمرکز بر تمدن سازی نیست و مشکل اصلی هم همین است.
ما تقصیر همه ی مشکلات و عقب ماندگی ها را به گردن این گروه یا آن گروه می اندازیم و نه به گردن خودمان. مشکل ما در درجه ی اول یک مشکل فرهنگی است. تا زمانی که فرهنگ ما مورد انتقاد جدی قرار نگیرد و از عقده های ما گره گشایی نشود و آنها به سطح آگاهی هوشیار ذهنی ما تغیر جای ندهند، ما همین که هستیم باقی می مانیم. در هر حال انتخاب با خود ما است. یا وارد رقابت می شویم و باقی می مانیم و یا عاطل و باطل مانده و در نهایت نابود می گردیم.
Culture Comes First… by Turki al-Hamad.
امیر طاهری
برگردان علی محمد طباطبایی
در زمستان 1995 و در دوره ی پساکمونیستی در افغانستان من مشغول صرف شام با رئیس جمهور وقت برهان الدین ربانی بودم. من از او پرسیدم که نظرش در باره ی طالبان چیست، گروهی ستیزه جو که به تازگی در صحنه ی سیاسی افغانستان و با حمایت پاکستان ظاهر شده بود.
ربانی در اشاره به اقدامات طالبان در نابودی « حزب اسلامی » گلبدین حکمتیار یعنی گروهی عمدتا پشتون که از حمایت روحانی های تهران برخوردار بود چنین گفت: « حقیقتا که کار خود را به بهترین وجه انجام می دهد ». در آن زمان دارودسته ی آدمکش حکمتیار همچنین درگیر نبرد بی پایان بر ضد گروه ربانی بودند، یعنی بر علیه « جماعت اسلامی » و آنهم برای کنترل شهر کابل، مبارزه ای که پایتخت افغانستان را به تلی از ویرانه ها تبدیل نمود.
وقتی به ربانی گفتم که به نظر من طالبان به مراتب از حکمتیار بدتر است و این سخن به طور غیر مستقیم منظوری در بر داشت، رهبر افغان اهمیتی به گفته ی من نشان نداد. او درحالی که از بردن نام حکمتیار امتناع می ورزید گفت: « هیچ کس نمی تواند به بدی آن حیوان بخت برگشته باشد ».
یک سال بعد ربانی که اکنون برای سر او جایزه تعیین شده بود توسط همان طالبان از کابل بیرون رانده شد. تحیلی ربانی مبتنی بود بر توهمی کلاسیک و سیاسی بر اساس این سخن کلیشه ای که « دشمن دشمن من دوست من است ».
رهبر افغان اولین فردی نبود که گول آن گلیشه بی مزه را می خورد. در 1970 من از رئیس جمهور مصر انور سادات تحلیل مشابهی شنیدم. او در مصاحبه ای طرح خود برای دور کردن مصر از اردوگاه شوروی و به عنوان بخشی از یک استراتژی برای صلح و جبران خسارت هایی که ناصر به کشورش وارد کرده بود را شرح می داد. در چنین حال و هوایی او به پاکسازی عناصر طرفدار شوروی در حزب حاکم مصمم بود، و این در حالی بود که او در باره ی دیگر چپگرایان و گروه ها و احزاب کمونیستی دستور سرکوب را صادر کرده بود. در عوض او اقدامات ناصر بر ضد اسلام گرایان را تعدیل کرد و در مواردی توافقاتی با آنها به انجام رساند تا در عوض از حمایت قانونی آنها در برابر نیروهای چپ برخوردار شود.
ده سال بعد همان اسلام گرایان که مورد لطف سادات قرار گرفته بودند او را ترور کردند. از دوست نزدیک سادات شاه ایران نیز همان اشتباه سر زد. او که تحت تاثیر نفرت تقریبا بیمارگونه ای از از چپ قرار داشت گروه های اسلامی را مورد حمایت قرار داد، به روحانیون کمک های مالی کرد، در رسانه ها وقت زیادی را به برنامه های دینی اختصاص داد و حتی یک سپاه دین تشکیل داد که وظیفه اش توسعه ی تعالیم دینی در سراسر کشور بود.
یک دهه بعد روش او میوه ای غیر منتظره به بار آورد. کمونیست ها با پیروان آیت الله خمینی متحد شده و شاه را به نام اسلام سرنگون کردند. « دشمن دشمن من » به یک دوست تبدیل نشد. شاه سرنگون شده در تبعید و در نیویورک، هزاران مایل دور تر، به خاطر اشتباهی که مرتکب شده بود شدیدا متاسف بود. او از روی تخت بیمارستان به من گفت: « من به ملاها آزادی بیش از حدی داده بودم ».
تاریخ مثال های بسیار دیگری هم از اتحاد های غیر طبیعی دارد که به اندوه و رنج ابداع گرانش ختم شده است. در 1917 حزب لیبرال کادت روسیه و دیگر گروه های میانه رو با بولشویک ها برای سرنگون ساختن تزار هم پیمان شدند. لنین آن رویداد را این گونه شرح می دهد: « وصلتی میان گردن و حلقه ی طناب ». در اینجا گردن متعلق به لیبرال ها بود، در حالی که حلقه ی طناب مظهری از بولشویک ها.
بنیتو موسولینی یک ماجراجوی لاف زن رهبری حزب فاشیست را به دست آورد و در نهایت به کمک سرمایه داران ایتالیا که از چپ وحشت داشتند دیکتاتوری را در کشور برقرار کرد و سپس چنان آنها را بر جای خود نشاند که از کمونیست های ایتالیا هرگز ساخته نبود.
پس از شورش اسپارتاکوس در برلین بورژوازی آلمان برای جلوگیری از یک انقلاب کمونیستی با دستپاچگی به تقویت مالی افراطی ترین احزاب جناح راست پرداخته و سرانجام حزب نازی با پول های فراهم شده توسط سرمایه داران مطرح که بعضی از آنها نیز یهودی بودند شکل گرفت. یک دهه بعد « دشمن دشمن من » در حال نابودن کردن بورژوازی آلمان و طراحی هولوکاوست بر علیه یهودیان بود.
موضوع اینجاست که بیشتر رهبران سیاسی یا تاریخ نمی خوانند و یا نمی توانند از آن درسی بیاموزند. به همین خاطر است که چرا یک اشتباه واحد پی در پی تکرار می شود.
در دهه ی 1980 نخبگان حاکم بر الجزایر تحت حکومت چدلی بندجدید، سرهنگی درستکار اما فاقد خلاقیت تصمیم گرفت تا بر خلاف آرمان فزاینده ی مردمش برای آزادی بیان و کثرت گرایی سیاسی از اسلام استفاده کند. به این ترتیب آموزگاران و واعظین اسلام گرا از مصر وارد شدند و مردم از همه جا بیخبر را به جان هم انداختند. رسانه ی کوچک دولتی به منبرهایی برای فروشندگان دوره گرد پوپولیسم مانند محمد الغزالی مرحوم تبدیل گردید.
سرمایه گذاری آن سرهنگ در اسلام گرایی میوه ای خود را در اواخر دهه ی 1980 به بار نشاند، یعنی هنگامی که جبهه ی نجات اسلامی (FIS) به عنوان بهترین دستگاه سیاسی تشکل یافته و با بهترین کمک های عظیم مالی کشور ظاهر شد. پس از یک دهه جنگ ناخوشایند و شدید بر علیه اسلام گرایان ـ جنگی که حد اقل 100 هزار قربانی گرفت ـ رئیس جمهور عبدالعزیز بوتفلیقه تصمیم به از سر گرفتن استراتژی بندجدید در کنار آمدن با اسلام گرایان در ازای به حاشیه راندن چپ ها و لیبرال ها گرفت.
امروز الجزایر اسلام گراترین دولت در تاریخ خود است. جبهه ی رهایی ملی (FLN) که به عنوان حزب حاکم در کشور همچنان باقی مانده است همیشه دارای یک شخصیت چندگانه بوده. از یک طرف خود را به عنوان سوسیالیست توصیف می کند و در نهضت جهانی چپ فعال است، و از طرف دیگر به عنوان عنصری از دفاع از خود در برابر اربابان استعمارگر سابق الجزایر خود را اسلامی جا می زند.
جناح اسلامی FLN امروز در تفوق قرار دارد. حد اقل یک سوم پست های کابینه در اشغال اسلام گرایان میانه رو قرار دارد، در حالی که لیبرال ها و چپگرایان طرد شده اند. یکی از چهره های آن Ahmad Ouyaha یا همان نخست وزیر پیشین که نقش مرکزی در شکست دادن اسلام گرایان داشت کنار گذاشته شده است و اصلاحات کلیدی او که اسلام گرایان را به خشم آورده بود یا رها شده و یا به عقب بازگردانده شده.
با قدرت گرفتن اسلام گرایان در FLN یک عفو عمومی به اجرا گذارده شد که در نتیجه ی آن هزاران نفر از مجرمین خطرناک به جامعه بازگشتند و هزاران نفر دیگر که بعضی از آنها دستانشان به خون مردم آلوده بود از زندان آزاد شدند و حتی در موارد بسیاری به خدمت ادارات دولتی درآمدند. و با این وجود هنوز هم اسلام گرایان راضی نشده اند. همانگونه که آخرین حمله ها در تمامی کشور نشان دادند، از جمله عملیات چشمگیر انتحاری در پایتخت، موضع ضد چپ و ضد لیبرال دولت تاثیری در افزودن بر محبوبیت آن نزد افراط گرایان دینی نداشته است.
رژیم در انتخابات ماه آینده چه خواهد کرد؟ آیا از سیستم بدنام خود در تقلب برای ایجاد یک اکثریت دورغین جهت راضی کردن اسلام گرایان استفاده می کند؟ یا فضای لازمی که تشکل های لیبرال و اصلاح طلب برای اعلام حضور خود به آن نیاز دارند را در اختیار آنها قرار می دهد؟
When the Enemy of Your Enemy is Not Your Friend by Amir Taheri.
تورکی الحمد
برگردان علی محمد طباطبایی
هنگامی که به نقشه ی جهان که در برابر من قرار دارد نگاه می کنم مناطقی را تشخیص می دهم که گرفتار خشونت اند و می توانم اینجا و آنجا بر روی آن کانون های بحران خشونت را پیدا کنم.
همچنین می توانم نقاطی را تشخیص دهم که زمانی در گرداب خشونت فرورفته بودند، اما بعضی از آنها خوشبختانه توانسته اند خود را از این ورطه نجات بخشند.
خشونت جزیی همیشگی از تاریخ انسان بوده است. تراژدی نوع بشر بر روی این سیاره هنگامی آغاز گردید که قابیل برادرش هابیل را به قتل رساند. خشونت بخش جدانشدنی از طبیعت بشر است. کتاب دینی مسلمان ها می گوید: « و چون پروردگارت به فرشتگان گفت من گمارنده ی جانشینی در زمینم، گفتند آیا کسی را در آن می گماری که در آن فساد می کند و خونها می ریزد، حال آن که ما شاکرانه تو را نیایش می کنیم و تو را به پاکی یاد می کنیم، فرمود من چیزی می دانم که شما نمی دانید (30:2) ». ساختن یک تمدن در جوهر خود تلاشی است انسانی برای سرکوب خصوصیات ذاتی بشر در خشونت ورزی و دولت ها صرفا کوششی برای فرونشاندن خشونت حتی اگر بشود با استفاده از خشونت متقابل هستند. این قبیل خشونت ها در لحظه ای از خشم می توانند منفجر شده و تمامی موانعی را پشت سر گذارند که سعی آنها کنترل خشونت به هر طریق ممکن است. خشونت مونس و همنشین انسان ها در سرتاسر تاریخ بوده و همواره تا هر زمان که طبیعت انسان بذرهای خشونت و نابودی را چه در سطح فردی و چه جمعی با خود داشته باشد در او باقی خواهد ماند.
اما با وجودی که خشونت بخشی از سرشت انسان است لزوما به آن معنا نیست که باید یک پدیده ی عمومی یا مسلط باشد که تمامی تاریخ بشر را زیر سیطره خود دارد. این در واقع همان تفاوت میان انسان ها و هیولاهای شکارچی است. این واقعیت دارد که انسان ویژگی های درنده خویی در خود دارد که می تواند به هنگام تحریک شدن ظاهر شود، هرچند هم زمان در انسان فرشته ای نشسته است که او نیز می تواند به هنگام لزوم دست به کار شود. بنابراین پدیده ی خشونت تا هر زمان که انسان وجود دارد باقی خواهد ماند، و آنهم بر خلاف آنچه بعضی از انسان های آرمان گرا ادعا می کنند. در واقع انسان ها می توانند کنترل شوند و انرژی آنها برای خشونت ورزی را می توان به سوی دیگری، مثلا برای بهبود شرایط زندگی و نه نابودی آن متوجه نمود و آنهم به توسط پذیرفتن علل چنین خشونت ها و شرایطی که باعث تحریک آنها می شوند.
من همچنان به نگاه کردن بر روی نقشه ی جهان ادامه می دهم و در می یابم که بیشتر کانون های بحران اتفاقا در منطقه ی خود ما یعنی خاورمیانه قرار گرفته است. البته بیشتر نقاط جهان هر کدام به دلایلی خشونت های بنیان کن و خانمان سوز را تجربه کرده اند، هرچند که بالاخره این حوادث دردناک به پایان رسیده و همه چیز دوباره به حالت عادی بازگشته است. حتی با وجودی که تروریست های آدم کش نه معرف یک اکثریت که یک اقلیت هستند، خشونت در خاورمیانه یک دور وحشیانه ایجاد کرده است. هر بخش از منطقه بالاخره یک یا چند کانون بحرانی برای خشونت در تمامی تاریخ « معاصر » خود دارد. در لبنان درگیری و خشونت تقریبا هرگز صحنه را ترک نمی کند. همین را می توان در باره ی سودان، عراق، یمن، الجزایر، ایران، پاکستان، افغانستان و بقیه ی نقاط آن گفت به طوری که شاید بتوان ادعا نمود که خشونت در جهان معاصر تقریبا یک پدیده ی مربوط به خاورمیانه است و نه پدیده ای به طور کلی همه جایی. برای مثال با وجودی که هند و پاکستان دارای منطقه جغرافیایی مشابهی هستند و شهروندان آنها نیز منشا واحدی دارند و هر دو در یک فرهنگ شیوه ی زندگی مشابه شریک هستند، اما در حالی که خشونت در میان مردم پاکستان شیوه ی مسلط است، در هند فقط گاه و بیگاه چنین رویدادهایی دیده می شود و نمی توان آن را یک پدیده ی همیشگی دانست. علی رغم این واقعیت که هند، عراق و لبنان ویژگی های مشترک بسیاری مانند وجود قومیت های متفاوت دارند، خشونت در عراق و لبنان می جوشد. و همین که موقعیتی برای ظاهر شدن خشونت در سودان، عراق و لبنان فراهم آمد، بیشتر نقاط این کشورها در گیر نبردهای های خونین شدند.
من خاورمیانه را با کشورهای اروپایی یا آمریکا مقایسه نمی کنم، بلکه به کشورهای در حال توسعه ای توجه می کنم که ما با آنها در جنبه های بسیاری نقاط اشتراک داریم تا به این ترتیب تصویری که ایجاد می شود روشن تر باشد که چرا هند و سایر کشورهای دیگر از چنین سطحی از آرامش اجتماعی و ثبات سیاسی برخوردارند، در حالی که منطقه ی ما دچار تمامی این خشونت ها است. آیا علت آن این است که مردم این منطقه در مقایسه با سایر مردم جهان ژن های متفاوتی دارند؟ البته که نه. ما همگی انسان هستیم و با هم برابر آفریده شده ایم. هیچ تفاوتی میان یک هندی، یک عرب یا یک اروپایی وجود ندارد مگر تفاوت در فضای سیاسی و اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی که آنها در آن زندگی می کنند، آنچه در نهایت خصوصیت های آنها را شکل می دهد. خشونت امری ذاتی در تمامی انسان ها است، بدون توجه به رنگ، نژاد یا عقیده. اما شرایط و عوامل مشخصی وجود دارد که این خشونت های درونی را از قوه به فعل درمی آورد و منجر به طغیان های ویرانگر می گردد، مانند آنچه در خاورمیانه در حال روی دادن است. برعکس، شرایط دیگری وجود دارد که باعث سر به راه و اهلی شدن کیفیت های حیوانی می شود که گاه و بیگاه در هند و سایر نقاط جهان سر بر می آورند. اما این شرایط و عوامل که باعث تحریک و ایجاد خشونت در عمق وجود انسان ها می شود چیست؟ البته نمی توان به این پرسش یک پاسخ کلی داد که تمامی ابهامات را روشن کند. یافتن علت و نتیجه هنگامی که بحث بر سر پدیده های اجتماعی است موضوع ساده ای نیست. لیکن عواملی وجود دارد که نمی توان آنها را نادیده گرفت.
اولین این عامل ها خشونت در کشورهای منطقه است. با وجود میراث وحشت در روان های ما، خشونت بذر خشونت می کارد و خشونت در انسان ها را تثبیت می کند که این خود خطرناک تر است. فلسفه ی وجودی حکومت ها به انحصار درآوردن ابزار اعمال خشونت بود تا به این ترتیب بتوانند خشونت در جامعه را پایان دهند. اما وقتی خود حکومت بر علیه جامعه در اعمال خشونت زیاده روی می کند، از یک طرف باعث ایجاد خشونت متقابل می شود، و از طرف دیگر فرهنگی به بار می آورد که در آن خشونت یک جزء اصلی بنیادین است. در وضعیت فعلی در عراق به باور من ریشه ی تمامی این خشونت ها را باید در شیوه های بسیار خشونت انگیز رژیم قبلی عراق و نهادینه شدن خشونت توسط مقامات هراس انگیز آن دانست. مشکل فعلی عراق در درجه ی اول مناقشه میان شیعه و سنی یا حتی مبارزه بر ضد حضور نیروهای اشغالگر در عراق نیست، بلکه مسئله ی اصلی مربوط به آن فرهنگ خشونت است که در خصلت ها و منش های عملکرد رژیم گذشته پرورانده شده است. و این هم به احتمال بسیار حقیقت دارد که رژیم قبلی باعث ایجاد چنددستگی درمیان اعضای جامعه گردیده است. بعضی شاید از آن سیستم رنجیده بودند و حالا احساس می کنند که وقت انتقال گیری فرارسیده است. این کاملا درست است که اشغال نظامی برای مردم عملی نفرت انگیز است، حال هر چقدر هم اشغالگران انسان های خوبی باشند یا سعی کنند که خوب باشند. با این وجود اشغال نظامی خشونتی را که امروز در جامعه عراق حاکم است توجیه نمی کند. سنگدلی و خشونتی که تمامی مرزها را درنوردیده است عامل کلیدی در گسترش فرهنگی است که در آن خون به عنوان مقدس ترین نماد تلقی می شود. خشونت حکومت شاید منجر به گسترش صلحی ظاهری که بر وحشت مبتنی است بشود، اما وحشت بزرگتر آن است که چنین خشونتی هرگاه زمان و مجال برای آن فراهم باشد و هنگامی که شرایط آماده ی انجام آن باشد می تواند گسترش یابد.
عامل دوم سلطه ی توهمات بخصوص در ذهن مردم این بخش از جهان است. تلقی و نظرگاه آنها در برابر بقیه جهان و رفتاری که از این چنین تلقی حاصل می گردد مطابق با این توهمات است که تعین می گردد. مسئله این است که چنین خیال پردازی های مهلکی توسط کسانی حمایت می گردد که باید در اصل چنین دروغ هایی را برملا سازند، یعنی توسط روشنفکران. این اندیشه ها همچنین توسط حکومت تقویت می شوند و آنهم برای مقاصد آنی، آنچه ممکن است به زودی برای خود حکومت عواقب وخیمی داشته باشد. شاید مهمترین این توهمات همان اعتقاد به تئوری توطئه باشد و این احساس که مردم هدف دیگر کشورها قرار گرفته اند و توهم عظمت و توهم حقارت با هم توام اند. تمامی این توهمات را می توان در یک توهم پیچیده از علائم متفاوت خلاصه کرد. بیشتر انسان ها در این منطقه از جهان و به استثنای تعداد اندکی بر این باور هستند که تمامی جهان با سوء نیت آنها و کشورشان را هدف گرفته اند و این که آنها از دیرباز تا به امروز در حال ایجاد توطئه بر ضد آنها بوده اند و علت تمامی این بدخواهی ها هم این است که آنها مردمی بزرگ و عظیم اند و جهان چشم دیدن بهره مند بودن آنها از سهم خود در سعادت و خوشبختی را ندارد. آنها به وحشت افتاده اند و نمی توانند با جهان وسیع در هر زمینه ای به رقابت بپردازند، بنابراین آنها احساس حقارت و سرافکندگی دارند و آنهم علی رغم توهم از عظمت خود. از چنین زاویه ی روشنفکرانه و فرهنگی هیولای زشت خشونت از درون ظاهر می شود، آماده برای انجام خشونت و عملیات مخرب. احساسات حقارت و سرافکندگی مخلوط با احساسی از عظمت و لکه دار شده از وهم و ترس برای ایجاد خشونت شرایط مناسب را ایجاد می کند و پس از مدت زمان کوتاهی طغیان ها سربرمی آورند.
عامل سوم تفوق یک فرهنگ ایستا و بی تحرک است که نمی خواهد خود را به دست تغییر بسپارد و بر این بارو است که تمامی اجزائش دارای عناصر مقدسی است که نباید مورد دستکاری قرار گیرد و آنهم علی رغم این واقعیت که اولین فرهنگ در اسلام همانگونه که از تاریخ آن آشکار است فرهنگ تساهل بود. هرچند که بیشتر آنچه به فرهنگ نسبت داده می شود انباشت دانش است که تماما از شیوه ای که انسان با محیط پیرامون خود رابطه برقرار می کند و با آن در می افتد به دست می آید. بنابراین فرهنگ در شکل و محتوای خود امری این جهانی است و قداست باید فقط نسبت به آنچه مقدس است به جاآورده شود. اما این که علاقه ای برای تغییر وجود ندارد دلیلش این است که تغییرات بسیاری چیزهای جدید می آورند که منافع بعضی گروه ها را به خطر می اندازد. البته حفظ منافع به تنهایی مسئول بی تحرکی فرهنگ نیست، بلکه نقش مهمی در حفظ و ادامه ی چنین وضعی دارد. ایستایی این فرهنگ توسط خودکامگی و خشونت حکومت تقویت می شود، آنچه اغلب با اتهام های زودرس این فرهنگ و توهماتی که ذکرش رفت توجیه می شود و آن را به فرهنگی تبدیل می کند که تصور می کند همه بر ضدش توطئه می کنند. از این رو هرچقدر این توهمات بیشتر مورد تحکیم قرار گیرد، ایستایی در حلقه ای شرارت آمیز بیشتر از پیش باقی خواهد ماند.
مردم منطقه ی ما از جهت ژنتیکی از مردم سایر نقاط جهان متفاوت نیستند. اما آنها در منطقه و محیطی زندگی می کنند که چه از روی عمد و چه ناخواسته و نادانسته در مقایسه با نقاط دیگر خشونت را تقویت می کند. تا زمانی که ما این محیط مساعد برای خشونت را تغییر ندهیم نمی توانیم از این حلقه ی خشونت آمیز که ما را به رنج و بدبختی انداخته است بیرون آئیم. از این رو یا ما خواهان تغییر آن هستیم و یا برای همیشه زندانی خشونت باقی خواهیم ماند.
All This Violence bu Turki al-Hamad.
نجو والی
برگردان علی محمد طباطبایی
نجو والی در باره ی ورشکستگی اتحادیه ی نویسندگان عرب می نویسد
حدود یک ماه قبل اتحادیه ی نویسندگان عرب در قاهره یک نشست عمومی برگزار نمود که نمایندگان زیربخش های تمامی کشورهای عرب به استثنای عراق در آن شرکت داشتند. این البته برای نویسندگان عراق موضوع تازه ای نبود: آنها در 2004 از نشست دمشق و در 2005 از نشست الجزایر نیز محروم شده بودند. آنچه فعلا جدید است این که رئیس اتحادیه ی نویسندگان مصر که پیشتر از جهت سمت به عنوان منشی نجیب محفوظ مشهور شده بود به روزنامه نگاران حاضر در نشست توضیح داد که « تمامی زیربخش های اتحادیه به اشتثنای اتحادیه ای که توسط دولت عراق پس از اشغال تشکیل یافته به این سمینار دعوت شده اند. ما به این اتحادیه در داشتن روابط با دشمن صهیونیستی مظنون هستیم ».
شاید رئیس اتحادیه ی مصر که گفته می شود قرار است به عنوان رئیس سازمان انتخاب شود صرفا می خواسته است که عراقی ها را از سفر طاقت فرسای خود به مصر معاف کند تا همچون سال 2005 در الجزایر در معرض توهین و بی احترامی در بیرون انداختن از هتل محل اقامت خود قرار نگیرند، آنهم با وجودی که هزینه ی هرسه کنفرانس را اتحادیه ی عرب تقبل کرده بود که عراق فعلی « اشغال شده » افتخار عضویت در آن را دارد.
هرکس که به طور جدی بر این باور باشد که هیئت نمایندگی عراقی به همان دلیلی مستثنا و محروم گردید که رئیس اتحادیه می گوید با دانستن این واقعیت تادیب خواهد شد که تمامی نویسندگان عرب اتحادیه از جمله مصری ها توسط سیاستمداران کشورهای مربوطه تامین بودجه و سرپرستی می شوند. اتهام همکاری با « دشمن صهیونیستی » اختراع فرهنگ نامه ی نژادپرست عرب است، اصطلاحی که برای مصرف محلی و برای ترغیب و تبلیغ رسمی و حرفه ای مورد استفاده قرار می گیرد.
با این وجود این اتهام که عراق در حال همکاری با « آمریکای دشمن و اشغالگر » است در تمامی پاورقی های روزنامه های عربی مانند یک ویروس پخش گردیده و نویسندگان عراقی را قربانی کرده است. نه به این خاطر که آنها مسئول اشغال کشور هستند بلکه به این دلیل که مصر و کشورهایی که رئیس جمهور آمریکا بوش در آخرین نطق خود از آنها به عنوان « کشورهای میانه روی عربی» اسم می برد ـ اردن، عربستان سعودی و کشورهای خلیج (فارس) که از همه ی آنها اتحادیه هایی در کنفرانس شرکت داشتند ـ حتی یک روز هم نمی توانند بدون « دوست » آمریکایشان به حیات خود ادامه دهند.
طی مدت 35 سال حکومت حزب بعث، اتحادیه نویسندگان عراقی هم صراحتا و هم به لحاظ تشکیلاتی به « دفتر ویژه » وابسته بود، یعنی جایی که مستقیما مسئول حزب حاکم به حساب می آمد. معنی آن این است که تمامی اتحادیه مجبور بود از خط ایدئولوژیک و سیاسی دفتر اطلاعات ملی صدام حسین تبعیت کند. در آن زمان این دفتر زیر نظر دیکتاتوری طارق عزیز کسی که مستقیما و شخصا از دستورات صدام حسین پیروی می کرد اداره می شد. شیوه ی انتخابات در اتحادیه نویسندگان شدیدا کنترل شده بود و نه آزاد. برای واجد شرایط بودن در انتخابات می بایست از عهده ی شرط های ویژه ی بسیاری برآمد: نامزدها باید « پاکیزگی روشنفکری » و « منشا اصیل عربی » خود را به اثبات می رساندند. گذشته از آن آنها مجبور بودند که آثار خود را زیر نظر « میلیشیای خلقی » و « فدائیان صدام » بنویسند.
هنگامی که اودای پسر صدام به صحنه ی سیاسی وارد شد، او مسئولیت امور فرهنگی و ورزشی را به عهده گرفت و برای سال ها رئیس کمیته ی المپیک بود و همچنین رئیس اتحادیه ی روزنامه نگاران و نویسندگان. پسر بزرگ تر دیکتاتور عراق قوانین اداری قبلی را به کناری نهاد و خودش قواعد جدیدی متداول نمود، قواعدی که متناسب با خواسته های لحظه ای خودش تغییر می کردند. طی دوره ی دیکتاتوری فقط چندتایی واقعیت « دموکراتیک » در باره ی وضعیت فرهنگ وجود داشت، آنچه البته مایه تاسف ادیبان ثبت نام شده در اتحادیه ی نویسندگان بود. و البته واقعیت های دیگری نیز وجود داشت که یقینا نمایندگان اتحادیه نویسندگان عرب که در دوره های قانون گذاری متفاوت فعال بوده اند نبابد برایشان ناآشنا و جدید باشد.
اما آیا شیون و زاری اتحادیه نویسندگان عرب هیچ ارتباطی هم می تواند با دموکراسی داشته باشد؟ تهیه ی یک فهرست بلند و بالا از روشنفکران کشورهای متفاوت عربی که به زندان انداخته شده اند کار دشواری نیست. علی الدمینی شاعری عرب تا همین اواخر همراه با چند تن از همکاران دیگرش در زندانی در عربستان سعودی نشسته بود. در سوریه جایی که اتحادیه 27 سال است که دارای یک مقر نمایندگی است، روشنفکران متعددی در زندان های دیکتاتور بعثی در حال پوسیدن بودند. فرج بیرقدار شاعری دیگر 15 سال پیش به زندان انداخته شد (کتابی در باره ی دوره ی زندان او اخیرا در بیروت منتشر شده است). اندیشمندان سوری میشائیل کیلو و عارف دلیلی سال گذشته را در زندان سپری کردند.
در هیچ کدام از این مورد ها اتحادیه نویسندگان عرب حتی زحمت نوشتن یک بیانیه را به خودش نداد که در آن آزادی این انسان ها را درخواست کرده باشد. در اواسط دهه ی 1970 در عراق رئیس اتحادیه نویسندگان، شاعر و نویسنده ی سابق بعثی شفیق الکمالی اعدام گردید. صدام او را با سم تالیوم مسموم کرده بود. اتحادیه نویسندگان عرب در هیچ کدام ازاین مورد ها ناخرسندی خود را ابراز نکرد و در عوض هیچ کشور عرب دیگری چنین جوایز نفیسی دریافت نکرده است ـ در شعر، رمان نویسی، ترانه نویسی، فیلم و تئاتر ـ که رژیم بعثی عراق در بغداد موفق به دریافت آنها گردیده. صدها روشنفکر و هنرمند میهمان صدام حسین بودند و از یک جشنواره به جشنواره ی دیگر اعزام می شدند. جشنواره ی شعر Marbad و فستیوال شعر ابوتمام رویدادهای هرساله بودند. جشنواره ی بابل در روز تولد صدام برگزار می شد. گروه هنرمندان و نوازندگان عرب در کنار گروه های هنری اروپایی (از میان آنها مثلا گروه تئاتر Ruhr ) برنامه اجرا می کردند.
دولت پیشین عراق چنان رشوه های سخاوتمندانه ای می داد که رمان ها و اشعار بسیاری صرفا به ستایش از دلاوری های سلحشوران عراقی اختصاص می یافت و برای سرنگونی دشمنان « صهیونیستی » و « ایرانی » سوگند یاد می کرد. کارگردان مترقی مصر توفیق صالح فیلم « روز طولانی » را کارگردانی کرد، فیلمی که داستان زندگی سراسر نبرد صدام را تعریف می کرد (قهرمان این فیلم داماد خود صدام بود که بعدا به دست اودای به قتل رسید). همکار مصری او صالح ابوسیف « القادسیه » را منتشر ساخت که در آن ایدئولوژی نژادی تبلیغ گردیده و جنگ در برابر « جاسوسان ایرانی » ستایش می شد. شاعر بسیار مشهور فلسطینی محمود درویش وزیر اطلاعات (تبلیغات) عراق را « وزیر شعرا » نام گذاری کرد. علاوه بر آن او « بغداد زنانه » را ستایش می کرد زیرا فقط زنان زیبای آن را در خیابان ها می دید ـ زنانی که شوهرانشان به جبهه های جنگ با ایران فرستاده شده بودند. رمان نویس مصری جمال القیتانی که از وزارت دفاع سفارش می گرفت کتاب « پاسداران جبهه شرقی » را نوشت و آنهم در ستایش و تمجید از جنایت نسبت به کردها در شمال عراق.
سازمان های انتشاراتی لبنانی از فروش کتاب های از این قبیل به وزارت اطلاعات روزگار خود را می گذرانند. آن انتشاراتی که به اندازه ی کافی شجاعت آن را داشت که رمان ها یا مجموعه اشعاری از مخالفینی را که در خارج به حالت تبعید به سر می بردند منتشر کند در واقع مجبور به زیرپاگذاردن تحریم ها بود. نشریات تاسیس شده در پاریس و لندن و به سرپرستی نویسندگان عرب با حمایت های مالی صدام به کار خود ادامه می دادند، اما همگی از زمانی که دیکتاتوری سرنگون گردیده دیگر ناپدید شده اند. اکنون برای این « یتیمان » دیکتاتور دیگر چه چیزی باقی مانده است مگر ستایش از جنگ های بی معنی، همانگونه که در بیانیه ی پایانی در خاتمه ی سمینار نیز قرائت گردید؟ نه سخنی از صلح، یا از سانسور یا از تصفیه تمامی تشکیلات از بنیادگرایان! و نه چیزی بیشتر از یک سخنرانی از دوره ی قرون وسطایی که در خواست می کرد « عوامل » نویسندگان عراقی باید از هر جهت منزوی شوند.
27 سال پیش در پیامد امضای توافق نامه ی صلح کمپ دیوید میان مصر و اسرائیل اتحادیه نویسندگان عرب دفتر مصری خود را تعطیل نمود. برای مدت 27 سال از زمان نشست خود در دمشق اتحادیه در گیر جنگ با آسیاب های بادی « امپریالیسم و صهیونیسم » شده است و اکنون برادران گم شده دوباره بازگشته اند و به مراتب افراطی تر از برادران سوری « بعثی ». آنچه اتحادیه نویسندگان نمی دانند این که ادبیات نه در سمینارها و جزوه های سیاسی که در خود زندگی است که پای به هستی می گذارد و فقط در آزادی است که می تواند شکوفا شود.
نجم والی متولد 1956 در مصر است و نویسنده ی عراقی که در برلین زندگی می کند.
این مقاله ابتدا در Sueddeutsche Zeitung و در تاریخ 19 ژانویه 2007 منتشر گردید.
The Dictathor's Orphans by Najem Wali.
یوشکا فیشر
برگردان علی محمد طباطبایی
آیا سیاست قادر است از تاریخ درسی هم بیاموزد؟ یا آن که سیاست همواره محکوم به تکرار ویرانگر اشتباهی واحد است، آنهم علی رغم درس های مصیبت بار گذشته؟ استراتژی جدید پرزیدنت بوش برای عراق این پرسش بسیار قدیمی فلسفی و تاریخی را دوباره مطرح ساخته است.
آن گونه که به نظر می رسد پرزیدنت بوش یک استراتژی سیاسی و نظامی جدید برای عراقی که در اثر جنگ داخلی پاره پاره شده است در پیش گرفته. مسیر جدیدی که بوش در نظر دارد را می توان تحت سه سرفصل خلاصه نمود: نیروهای نظامی بیشتر آمریکایی، مسئولیت بیشتر برای عراقی ها و آموزش بیشتر نیروه های عراقی توسط تعداد بیشتری از نیروهای آمریکایی.
اگر این طرح جدید را فقط برای عراق به کار بندیم بلافاصله دو نکته جلب توجه می کند: تقریبا تمامی پیشنهادهای گزارش بیکر ـ همیلتون در آن نادیده گرفته شده و خود طرح ـ با توجه به هرج و مرج شدید فعلی در عراق ـ بسیار ساده انگارانه است. در پرتوی ناکامی تمامی « استراتژی های جدید » قبلی برای ایجاد ثبات در عراق، امید چندانی برای موفقیت بیشتر این جدیدترین « استراتژی جدید » وجود ندارد، آنهم علی رغم 21 هزار نفر نیروی اضافی که قرار است به منطقه اعزام شوند.
آنچه در خط مشی دولت ایالات متحده که اخیرا اعلام گردید جالب توجه و حقیقتا جدید است شیوه ای است که آمریکا از عراق فراتر رفته و به ایران، سوریه و کشور های خلیج (فارس) می پردازد. در این مورد تصمیمات کاملا جدید و غیر منتظره ای اعلام گردیده است: یک گروه دیگر از ناوهای هواپیما بر به خلیج فارس اعزام خواهد شد، موشک های پدافند هوایی پاتریوت در کشورهای خلیج (فارس) نصب می شوند و 21 هزار سرباز اضافی که بسیار بیشتر از حد انتظار ژنرال های آمریکایی است به منطقه فرستاده می شوند. به این ترتیب انسان از اهداف این تقویت نیروی نظامی دچار تعجب می شود و به این تصور می افتد که گویا صدام هنوز هم زنده است و به قدرت بازگشته و قرار است که دوباره همه چیز برای به زیر کشیدن او آماده گردد.
مسئله ی شگفت انگیز در باره ی خط مشی جدید بوش جابجایی کانون سیاسی از عراق به نزدیک ترین همسایگان آن کشور است. بوش سوریه و ایران را متهم به دخالت در عراق، تهدید تمامیت ارضی آن کشور و به خطر افکندن جان نیروهای آمریکایی و به طور کل اتهام برای تلاش جهت تضعیف متحدین امریکا در منطقه می کند. اگر به آن توقیف « دیپلومات های » ایرانی در شمال عراق در شهر اربیل توسط نیروهای آمریکایی و به دستور مستقیم خود بوش را اضافه کنیم، یک تصویر کاملا جدید از طرح پرزیدنت آشکار می گردد: « استراتژی جدید » توصیه های گزارش بیکر ـ همیلتون را دنبال نمی کند بلکه به استراتژی فاجعه بار نئو ـ کون ها باز می گردد. ایران اکنون در دیدرس ابرقدرت قرار گرفته و رویکرد ایالات متحده فاز مقدماتی برای جنگ عراق را به خاطر می آورد ـ حتی تا کوچکترین جزئیات آن.
اما پیامد همه ی این ها چه خواهد بود؟ اساسا دو احتمال یکی مثبت و دیگری منفی می تواند مطرح باشد، لیکن بدبختانه به نظر می رسد که برای به وقوع پیوستن احتمال مثبت احتمال کمتری وجود دارد.
اگر هدف اصلی تهدید این نیرو ـ نیرویی که ایالت متحده کاملا به وضوح در حال فراهم آوردن است است ـ آماده ساختن زمینه های مذاکره جدی با ایران باشد، هیچ گونه مخالفتی نمی تواند و نباید با آن مطرح باشد. اما چنانچه از طرف دیگر این تجمع نیروها نشانگر تلاش برای آماده ساختن مردم آمریکا برای جنگ با ایران و یک تصمیم جدی برای آغاز کردن چنین جنگی باشد، آنهم هر هنگام که موقعیت مناسب دست دهد، پیامد آن فاجعه ای بی کم و کاست است.
بدبختانه خطر چنین جنگی بیش از حد تصور واقعی به نظر می رسد. از آنجا که دولت بوش برنامه ی هسته ای ایران و اشتیاق و آرزوی هژمونیک این کشور را به عنوان یک تهدید اصلی برای منطقه می نگرد، استراتژی جدید آن مبتنی است بر یک اتحاد به تازگی شکل گرفته و اعلام نشده ی ضد ایرانی با کشورهای سنی و عربی و البته با اسرائیل. برنامه ی هسته ای ایران در این میان همان عامل ایجاد تحرک است زیرا در واقع برای اقدامات خصمانه ی آمریکا حکم یک ضرب الاجل را پیدا می کند.
لیکن حمله های هوایی به ایران که شاید آمریکا آنها را به عنوان راه حل نظامی تلقی می کند عراق را ایمن نخواهد ساخت، بلکه نتیجه ی کاملا معکوسی به بار می آورد و کل منطقه نیز به این ترتیب بی ثبات خواهد شد و رویای « تغییر رژیم » در ایران نیز به واقعیت نخواهد پیوست، بلکه برعکس مخالفین دموکرات در درون ایران هزینه ی سنگین آن را خواهند پرداخت و رژیم دینی است که در این میان فقط قوی تر می شود.
راه حل های سیاسی برای ایجاد ثابت در ایران و البته برای کل منطقه و به همین ترتیب برای تضمین طولانی مدت توقف برنامه ی هسته ای ایران هنوز هم به پایان خود نرسیده است. وضعیت فعلی برنامه ی هسته ای ایران در حالتی نیست که اقدامات نظامی بلاواسطه ای را لازم گرداند، بلکه کانون آن باید بر تلاش های دیپلوماتیک جهت جدا کردن سوریه از ایران و انزوای رژیم تهران متمرکز گردد. اما این برنامه نیازمند آمادگی آمریکایی ها برای بازگشت به دیپلوماسی است و گفتگو با تمامی طرف های درگیر. تهران از انزوای منطقه ای و بین المللی بسیار بیمناک است. علاوه بر آن انتخابات شوراهای شهر در ایران نشان داد که می توان بر دیپلوماسی و دگرگونی ایران از داخل خود به عنوان یک انتخاب واقع گرایانه حاسب باز نمود. بنابراین تهدیدات فعلی بر ضد ایران به چه معنی می تواند باشد؟
فاجعه ی عراق از همان آغاز قابل پیش بینی بود و شرکا و دوستان متعدد آمریکا به روشنی آن را در هشدارهای خود به دولت بوش خاطر نشان کرده بودند. اشتباهی که ایالات متحد فعلا نیز در حال انجام آن است کاملا قابل پیش بینی است: جنگی که اشتباه است با طولانی تر کردنش درست نمی شود ـ این همان درس ویتنام، لائوس و کامبوج است.
استراتزی مبتنی بر ایدئولوژی در تغییر دادن رژیم ها به توسط نیروی نظامی ایالات متحده را به فاجعه ی جنگ عراق هدایت نمود. رفتن به داخل عراق و شکست دادن صدام ساده بود. اما امروز آمریکا در آنجا گیر افتاده و نه می داند که چگونه باید به پیروزی رسد و این که چگونه می تواند از آنجا آبرومندانه بیرون آید. یک اشتباه با تکرار دوباره و دوباره ی آن اصلاح نمی شود. پافشاری در اشتباه، اشتباه را اصلاح نمی کند، بلکه فقط آن را تشدید می نماید. ادامه ی خط مشی جدید آمریکا آن پرسش قدیمی را که آیا سیاست می تواند از تاریخ درسی بیاموزد در خاورمیانه پاسخ خواهد داد. این که پاسخ قطعی چه باشد ـ خوب یا بد ـ در هر حال پیامدهای بسیار گسترده و پردامنه ای به همراه خواهد داشت.
Is
Project Syndicate 2007.
شلومو آوینری
برگردان علی محمد طباطبایی
صدام حسین به دار مجازات آویخته شد، اما همه ی مردم عراق این واقعه را جشن نگرفتند. برعکس، شیوه ای که گروه های متنوع دینی و قومی در عراق به این رویداد واکنش نشان دادند، نشانگر دشواری حفظ وحدت عراق به عنوان یک واحد منسجم بود.
برای اکثریت شیعه ی کشور که سالهای طولانی توسط صدام و تمامی رژیم های قبلی که در آنها سنی ها غالب بودند سرکوب شده اند، مرگ صدام نمایانگر دستیابی آنها به تفوق سیاسی کشور است. علاوه بر آن شادمانی حاصل از پیروزی آنها یادآوری بی رحمانه ای است از آن که چنانچه ستمدیدگان آزاد گردیده و خود به قدرت رسند می توانند به سهولت به ستمگران تبدیل شوند.
برای اقلیت سنی که با دخالت نظامی آمریکا از قدرت به زیر کشیده شده و اکنون خشم و سرخوردگی خود را در حمله های روزانه به جمعیت شیعه و به مکان های مقدس آنها خالی می کند، صدام برای سالها همچنان به عنوان یک قهرمان باقی خواهد ماند. کردها ـ که مانند شیعیان توسط صدام برای چندین دهه قربانی خشونت های او بودند ـ اکنون بی سر و صدا در شمال کشور استقلال موجود خود را چسبیده و اطمینان می دهند که دیگر به هیچ وجه حاضر به پذیرش حکومت عرب ها نیستند.
نخست وزیر عراق نوری المالکی که مظهر ائتلاف شیعی ـ کرد است ابراز امیدواری نموده که مرگ دیکتاتور به نزدیک تر کردن شکاف میان فرقه های مختلف کمک نماید. اما حتی اگر سخنان او از روی صداقت هم باشد، واقعیت در عراق به طرف دیگری حرکت می کند و رد و بدل کردن سخنان زشت در مراسم اعدام صدام یقینا در رفع این تصور که این رویداد « عدالت فاتح » بود ـ یعنی فاتحین نه آمریکایی ها که شیعیان هستند ـ کمکی نخواهد کرد.
اما هیچ کدام از این ها خبرهای خوشی برای آینده ی کشوری که اکنون دیگر باید خود را به نامیدن آن به عنوان « عراق سابق » عادت دهیم ندارد. در واقع مباحثه ی واشنگتن در این باره که چگونه باید اوضاع در عراق تثبیت شود خارج از موضوع است، زیرا آنچه مدت ها است که دیگر وجود ندارد ـ یعنی عراق به عنوان کشوری در حال کار ـ نمی تواند رو به راه هم بشود. اکثریت شیعه ی کشور در لوای قانون اساسی الهام گرفته از آمریکا در اختصاص دادن تقریبا قدرت مطلق به خود موفق بوده است.
به این ترتیب آنچه فقط چند ماه پیش در واشنگتن به عنوان انتقال موفقیت آمیز قدرت به نوعی دولت منتخب تلقی می شد، امروزه آشکارا چیزی بیشتر از یک تقلید مضحک از آن نیست. قدرت امروزه نیز مانند حکومت صدام از لوله های تفنگ بیرون می آید، البته با این تفاوت که در عراق شیوه های اعمال خشونت هنوز هم به انحصار یک نیرو به تنهایی در نیامده است. هر نیروی شبه نظامی، هر وزارت خانه و هر جناح سیاسی شیعه افراد مسلح، قلدرها و جوخه های اعدام خودش را دارد ـ در حالی که سنی ها هنوز هم به استفاده از ذخیره ی اسلحه هایی که در حکومت صدام انبار شده بود ادامه می دهند و آنهم برای جنگ و گریز بر علیه نظم جدیدی که ظاهرا با انتخابات آزاد به مشروعیت رسیده است.
در حال حاضر هیچ قدرتی ـ مگر یک استبداد خشونت انگیز دیگر ـ وجود ندارد که بتواند سنی ها، شیعیان و کرد ها را دوباره در یک قالب سیاسی وادار به زندگی در کنار همدیگر کند. رویای واهی آمریکا در یک شبه آوردن دموکراسی به جامعه ای که شدیدا دچار اختلافات درونی است و فقط خشونت و زور را شناخته، تنوع وحشتناکی از شیاطین را از بند آزاد ساخته است.
در یک چنین اوضاع و احوالی، بحث های به راه افتاده در پیامد گزارش بیکر ـ همیلتون به آینده ی عراق ارتباطی ندارد ـ هرچند که اهمیت خود برای آینده، قدرت، اعتبار و جایگاه ایالات متحده در جهان را همچنان حفظ خواهد نمود. آینده ی عراق را خود مردم عراق تعین خواهند کرد، البته با گلوله و نه با برگه ی رای (with bullets, not ballots) . ایالات متحده و تمامی جامعه بین الملل به هیچ وجه آمادگی و امکانات لازم برای درافتادن با این نسخه ی خاورمیانه ای از یوگوسلاوی و پیامد های منطقه ای آن را ندارند. و برخلاف وضعیت کشورهایی که به جای یوگوسلاوی نشستند و می توانستند چشم امیدی هم به اروپا داشته باشند، نبود مدلی مشروع و عربی برای دموکراسی باعث می شود که ایجاد یک حکومت و نظم دموکراتیک در عراق به مراتب دشوار تر باشد.
بعضی اروپایی ها و دیگران شاید از شکست آمریکا در عراق به وجد آمده باشند و بی کفایتی سیاست های ایالات متحده در دوره ی پس از اشغال آن کشور نیز دیگر بر همه روشن شده است، با این حال ریشه ی این ناکامی را باید در جای عمیق تری جستجو نمود. در واقع باید به ایجاد کشور عراق به عنوان یک تمامیت ساختگی در دهه ی 1920 توسط بریتانیای امپریالیستی باز گشت، هنگامی که سه ایالت متمایز از امپراتوری شکست خورده ی عثمانی به عنوان یک کشور به یکدیگر وصله شدند و به این ترتیب کشوری به وجود آمد که هرگز دارای یک هویت منسجم نبود.
در واقع خود بنیان گذاری عراق فعلی نیز بر عدالت فاتح قرار گرفته بود: امپراتوری بریتانیا که عثمانی ها را در هم شکسته بود، سنی ها را در کشوری که صرفا یک اقلیت بیشتر نبودند به اربابان آن تبدیل نمود. این نظم و ترتیب اکنون پس از یک دوره ی دیگر از عدالت فاتح از هم گسیخته است.
پیامد این آرایش جدید قدرت هنوز هم روشن نیست، لیکن یک کشور منسجم عراق ـ چه در شکل کشوری یکپارچه، یا کشوری فدرالی یا حتی کشوری متشکل از چندین کنفدراسیون ـ از جامعه ای برنخواهد خاست که در آن یک بخش از مردم صدام حسین را به حق به عنوان یک سرکوبگر مخوف می نگرد و در همان حال بخش دیگرش او را به عنوان یک قهرمان و یک شهید مورد سایش قرار می دهد.
یک جنگ همیشه دارای پیامدهای ناخواسته و طنزهای بی رحمانه است. در عراق است که برای ما روشن می شود بعضی از کشورها را نمی توان نجات داد مگر آن که اول آنها را به نابودی کشید.
شلومو آوینری پروفسور علوم سیاسی در دانشگاه هبرو در اورشلیم است و یکی از مدیران کل سابق در وزارت خارجه ی اسرائیل.
Victors' Justice, Iraqi-Style by Shlomo Avineri.
Project Syndicate 2006.
فرانچس زابل
برگردان علی محمد طباطبایی
بیشتر روشنفکرانِ عربِ حاضر در صحنه در پیشدستی نسبت به یکدیگر برای تقبیح جهانی سازی احساس وظیفه می کنند و آنهم بدون آن که این پرسش را از خود مطرح سازند که آیا جهانی سازی به عنوان جریانی غیر قابل توقف
واکنشی از درون خود این کشور ها نیست؟
بری روبین
برگردان علی محمد طباطبایی
نبرد میان فتح ملیت گرا و حماس اسلام گرا بدون توجه به آتش بسی که اخیرا میان اسرائیل و حکومت خودگردان فلسطین به مورد اجرا درآمده در حال شدت گرفتن است. خط مشی های فلسطینی ها که غالبا دودش به چشم خود آنها رفته، اکنون در نزاعی داخلی اوج می گیرد و مردم فلسطین را همراه خود هرچه عمیق تر به میان بی نظمی کشانده و آنها را از هدف اصلی یعنی حاکمیت مستقل و استقلال ملی دورتر می سازد.
استعداد قابل توجه آنها در ضربه زدن به خود موضوع تازه ای نیست. در اواخر دهه ی 1960 سازمان آزادیبخش فلسطین که فتح در راس آن قرار داشت دشمنی میزبان های اردنی خود را برانگیخت تا آن که سرانجام اردنی ها آنها را به زور بیرون کردند. طی دهه ی 1970 سازمان آزادیبخش فلسطین درگیر جنگ داخلی در لبنان شد، تا آن که برای بار دیگر میزبان ها از دستشان به ستوه آمدند. تنها موردی که در دهه ی 1980 اسرائیل، سوریه و رهبران سیاسی لبنان در آن به توافق رسیدند این بود که سازمان آزادیبخش فلسطین باید از لبنان خارج شود. طی دهه ی 1990 این سازمان فرصت را در سرهم بندی کردن دولتی در کرانه ی غربی و نوار غزه غنیمت شمرد. به این ترتیب رژیمی پایدار و خواهان پیشرفت به وجود آورد و با اسرائیل پیمان صلح منعقد نمود.
فتح در سال 2000 به جای ادامه ی مذاکرات و رابطه با اسرائیل شورشی خشونت انگیز را به راه انداخت که هنوز هم ادامه دارد و در نتیجه ی آن تاسیسات زیربنایی که در نواحی فلسیطینی طی ده ی قبل ساخته شده بود نابود گردید، مبالغ هنگفتی از کمک های مالی خارجی به سرقت رفته، حیف و میل شده و یا در اثر خشونت های بی جهت از بین رفتند.
هنگامی که یاسر عرفات رئیس دائمی سازمان آزادیبخش فلسطین و فتح و رئیس حکومت خودمختار فلسطین چشم از جهان فروبست، فلسطینی ها حداقل در نظر این امکان برایشان فراهم گردید که به گذشته ی پرمصیبت خود خاتمه دهند. لیکن جانشین او محمود عباس چهره ای بی فروغ و نه چندان قدرتمند بود که شخصا دارای هیچ گونه امکانات سیاسی و نظامی نبود.
طی دهه ی 1990 هنگامی که هماوردجویی هایی از سوی حماس به طور مرتب افزایش می یافت، عرفات به این فکر افتاد که می تواند از اسلام گرایان ـ که در هر حال او هم خودش اساسا مسلمانی معتقد بود ـ به نفع خود بهره برداری کند و از محدود کردن فعالیت های آنها صرف نظر نمود. او از این جهت مشهور شده بود که علاقه ای به ایجاد تشکیلات قدرتمند ندارد. بنابراین همین که از جهان رفت به ناگهان فتح در وضعیت نامناسب تری قرار گرفت.
به قدرت رسیدن حماس در ژانویه 2006 و از طریق انتخابات مجلس به سه عامل اصلی بستگی داشت. اول، میراث عرفات برای فتح و سازمان آزادیبخش فلسطین لگام گسیختگی و بی نظم و ترتیبی تمام و کمال بود. نتیجه ی چنددستگی شدید در آن سازمان به تقسیم شدن رای کشیده شد و پیروزی کوبنده ی حماس را تضمین نمود.
دوم، فتح هرگز برای فلسطینی ها دورنمایی جایگزین برای آینده نیاورد. جدا از چندتایی سخنرانی های پراکنده ـ که بعضی از آنها متعلق به خود عباس بود ـ فتح هرگز صلح و آشتی را نپذیرفت. از این جهت فتح چندان تفاوتی با حماس ندارد و آن دو سازمان برای اثبات این که کدام یک حمله های تروریستی موثرتری انجام می دهد و آتشی ناپذیر تر است به طور دائم در حال رقابت بودند.
و در نهایت این که شیوه ی حکومت فتح بسار بد بود و برای فلسطینی ها نه بهره های مادی به همراه داشت و نه یک کشور. در عوض آنچه برایشان آورد فساد گسترده و بی کفایتی اجرایی بود، همراه با تکبر و خودپسندی مبهوت کننده. هنگامی که من قبل از انتخابات پیروزی حماس را پیش بینی نمودم، مسئول تبلیغات انتخاباتی فتح این گونه پاسخ داد: « همه به عباس رای خواهند داد و همه چیز به نفع ما است ». اما در حالی که عباس به عنوان بالاترین مقام اجرایی باقی ماند، حماس نظارت و کنترل بر مجلس و دولت را به دست آورد.
البته فتح هم بیدی نیست که با این بادها بلرزد. یکی از معدود سرمایه های باقی مانده برای فتح این است که غرب که از دلالی نفرت و افراط گرایی های حماس که همواره آشکارتر ابراز می شود وحشت دارد رژیم جدید فلسطینی را تقریبا به طور کامل مورد تحریم قرار داده و ارسال کمک های مالی برای آن را قطع نموده است. از آنجا که اکنون حماس با ایران و سوریه هم پیمان شده، فتح از جهت معیارهای ژئوپولیتیکی بسیار جالب توجه تر به نظر می رسد.
هرچند در این مورد بخصوص واقعیت های ناگواری وجود دارد که فقط تعداد اندکی حاضر به پذیرش آن هستند. غرب همواره بر این باور باقی مانده که هنوز هم امکان موفقیتی در ایجاد صلح دائمی میان عرب ها و اسرائیلی ها وجود دارد و این که این موضوع مهمترین معضل حل نشده ی منطقه است و حماس احتمال دارد که به مرور متعادل تر و ملایم تر شده و بتواند با فتح به طریقی در مورد ایجاد یک دولت اتحاد ملی به توافق برسد.
انسان های خوش نیت که خواهان یک راه حل واقعی از طریق انجام گفتگو و زندگی مسالمت آمیز اسرائیلی ها و فلسطینی ها در کنار یکدیگر هستند به هیچ وجه حاضر به پذیرش این واقعیت نیستند که ما از یک چنین توافقی چندین دهه است که دیگر فاصله گرفته ایم. در خط مشی های فلسطینی یک پیروزی بی کم و کاست و نابودی اسرائیل هنوز هم به یک ارزیابی صادقانه که نشان می دهد چنین هدفی حاصل ناشدنی و غیر ممکن است و این که تروریسم باید کنارگذاشته شده و نظم و قانون به زور به اجرا در آید برتری دارد.
لیکن فتح تقریبا به هما اندازه ی حماس تندرو است، بر آن آنارشی است که حکومت می کند و کسی با این بصیرت و قدرت که بتواند به این وضعیت پایان دهد دیده نمی شود. طرح ها و پیشنهادهای بین المللی بسیاری یکی پس از دیگری نقش بر آب شدند. آتش بس فعلی با اسرائیل به طور روزانه با آتش موشک های شلیک شده از غزه زیر پا گذاشته می شود، در حالی که آتش بس های میان خود سازمان های فلسطینی با شلیک مسلسل ها و تلاش برای سوء قسط به جان مسئولین بیش از چند ساعتی دوام نمی آورد.
اکنون عباس خواهان انتخابات جدید شده است که حماس آن را رد می کند و به نظر نا محتمل می آید که او توانایی تحمیل چنین انتخاباتی را داشته باشد. بسیاری چاره را در حمایت و تقویت عباس به عنوان فردی میانه رو می بینند، اما پشتیبانی از یک پهلوان پنبه نتیجه ای در بر نخواهد داشت.
طنز روزگار این است که تغییرات واقعی فقط هنگامی می تواند روی دهد که میانه رو ها در یک جنگ داخلی به پیروزی رسند. البته مردم فلسطین در یک جنگ داخلی که در آن میانه رو ها در برابر تندروها قرار گرفته اند نقشی ندارند زیرا خشونت متقابل میان حماس و فتح صرفا جنگی زرگری از سر طمع ورزی و رسیدن به قدرت است. در این خصوص که این جنگ تا کجا می تواند دادمه یابد حد و مرزی وجود ندارد، اما در هر حال فلسطینی ها به ادامه نبرد با اسرائیل یا با خودشان خاتمه نخواهند داد.
آنچه آمد حقیقتی تلخ است، اما تصدیق آن در پی بردن به این واقعیت که چرا هیچ راه حل سیاسی به جایی نمی رسد و چرا هر طرح هوشمندانه در حل مناقشه های اسرائیل و فلسطین و مجادله های داخلی خود فلسطینی ها ناکام می ماند اهمیت بسیار دارد.
Project Syndicate 2006.