1: نویسنده ی افسانه های یونان که در قرن ششم قبل از مسیح می زیست.
2: به طور بسیار خلاصه این شرط بندی از این قرار است. ما باید بردهای ممکن خود را به حداکثر و باخت های ممکن خود را به حد اقل برسانیم. بر اساس برهان شرط بندی پاسکال بهترین راه برای این کار اعتقاد به خدا است. به نقل از کتاب الفبای فلسفه اثر نایجل وار برتون ترجمه ی مسعود علیا. مترجم.
فرانس هانس
برگردان علی محمد طباطبایی
تا زمانی که اروپا حتی این قدرت را ندارد که در سرزمین اصلی خودش از اصول فلسفه روشنگری دفاع کند بحث در باره ی تثبیت « ارزش های مسیحی » در قانون اساسی اتحادیه
اروپا یک تجمل بی مصرف بیشتر نخواهد بود
در پیامد حمله های تروریستی 11 سپتامبر 2001، رسانه های ایتالیا و تصورات عمومی مردم این کشورهمچون مردم جهان غرب شدیداً تحت تاثیر وهم و پندارهای وحشتناک قرار گرفتند. مردم ایتالیا در اذهان خود مجسم می کردند که موشک هایی به سوی واتیکان شلیک شده است، هواپیماهایی در حال برخورد با کلیسای جامع شهر میلان هستند یا در شبکه متروی شهر های مهم این کشور که هنوز هم بسیار ناچیز است بمب هایی کار گذاشته شده است. در پی حمله های تروریستی به قطارهایی در مادرید و لندن، مردم ایتالیا این احساس را داشتند که برای بار دیگر از این که به عنوان هدف آن حمله ها واقع شوند با فاصله ی اندکی گریخته اند و این ترس در آنها ایجاد گردید که ایتالیا هم می تواند تروریسم خانگی خودش را داشته باشد. نیروهای پلیس و سازمان های ضد اطلاعاتی و امنیتی خانه های واعظین مسلمان افراطی را زیر نظر گرفتند، بعضی ها را توقیف کرده به دادگاه کشاندند یا حتی از کشور اخراج نمودند اما هیچ گونه طرح مهم و واقعی برای یک حمله ی تروریستی مانند آنچه در سپتامبر گذشته در آلمان کشف گردید به دست نیامد.
اما نه فقط اوریانا فالاچی موفق به فروش میلیون ها نسخه از کتاب های ستیزه جویانه خود گردید که یاد او در اولین سالگرد مرگش با نمایشگاهی در میلان گرامی داشته شد و حتی یک مرید تازه نیز پیدا کرد. زنی که خود را بابی جونز می نامد و به عنوان Dark Lady ظاهر می شود و کسی که تا به امروز به عنوان نویسنده ای که صرفاً در وبلاگ ها می نوشته مشهور بوده است اکنون کتابی با عنوان ترسناک « آیا سخنان من باید طعم خون داشته باشند ـ هاملت » منتشر کرده است. این کتاب از جنبه های متفاوتی شگفت انگیز است زیرا مثلاً از توصیف جزئیات مناقشه قومی در کوزوو لذت می برد، نزاعی که در آن از نظر نویسنده این اقلیت صرب است که به شکل وحشیانه ای مورد اذیت و آزارآلبانیایی ها و بوسنیایی ها قرار می گیرد. عملاً این فقط صرب ها هستند که قربانی می شوند، در حالی که گناهکاران نیز همیشه تبهکاران مسلمان اند. منتقدی از نشریه فرانسوی La Stampa نگاه این نویسنده را که الگوی خود را پیتر هاندکه و اوریانا فالاچی می داند نژادپرستی نفرت انگیز ضد اسلامی توصیف کرده است. لیکن نویسنده های جدی تر دیگری نیز در شرایط فعلی رنگ عوض کرده و به گروه فالاچی پیوسته اند. برای مثال تاریخ نگاری با نام آریگو پتاکو (Arrigo Petaco) با کتاب اخیرش با عنوان « آخرین جنگ صلیبی » همین احساس را ایجاد می کند. این کتاب بررسی است حاوی داده های اطلاعاتی بسیار از « جنگ عادلانه » بر علیه ترک ها که از نبرد دریایی Lepanto در 1571 آغاز شده و تا سخنرانی مشهور پاپ در رگنزبورگ در 2006 ادامه می یابد.
راه رستگاری غرب در روزنامه های پوپولیستی حزب های دست راستی به نحو کاملاً دیگری مطرح می شود. علی رغم اهمیت و جدیت بیش از اندازه ی موقعیت، انسان در واقع به یاد یک نمایش خنده دارشهرستانی با نام « دون کامیلو و پپونه » می افتد با این فرق که در اینجا آن فرد شروری که باید کارهای او خنثی شود دیگر آن شهردار کمونیست نبوده بلکه یک امام خارجی است. سیاستمدار اهل تحریک از حزب اتحاد شمال که البته دیگر در پست وزرات قرار ندارد و پیشتر به آن اشاره شد اخیراً تهدید کرده است که در ملک شخصی در Bologna که قرار است مسجدی در آن ساخته شود برای توهین به مسلمانان خوکی را به گردش در خواهد آورد و آن محل را تبرک خواهد کرد. حرکات خشن عامیانه ای از این جنس فضا را همانقدر مسموم می کند که حوادثی مانند رفتار خودسرانه با یک مصری به نام ابوحمزه که در اصل مستخدم یک مسجد بود و به اشتباه رسانه ها او را به عنوان امام خطاب می کردند و توسط مامورین سازمان سیا در می 2003 در شهر میلان دزدیده و به مصر فرستاده شد، جایی که او را ظاهراً شکنجه کرده و سپس آزاد کردند. با وجودی که هیچ مدرک موثقی از این که او کار خطایی کرده است به دست نیامد اما معنای آن این نبود که در ایتالیا در مراکز دینی شبکه های تروریستی وجود ندارد.
2: http://www.perlentaucher.de
http://www.nzz.ch/nachrichten/kultur/aktuell/don_camillo_und_der_imam_1.586501.html
http://www.signandsight.com/features/1609.html
علی محمد طباطبایی
( منتشر شده به تاریخ 15 بهمن 1381 در سایت ایران امروز )
نامه ی سرگشاده ی شاهزاده ی ایرانی به مردم ایران (با نام « میثاق با مردم » ) که طی روزهای گذشته در بعضی تارنماهای فارسی زبان قابل دریافت بود نه تنها واکنش های اندکی را موجب گردید که میان همان چند پاسخ وارده نیز هیچگونه همسخنی با نویسنده ی آن دیده نمی شود. اما مطلب کوتاهی که دنبال می آید را نباید به عنوان پاسخی دیگر به نوشته ی ایشان تلقی نمود. اکنون سالهای زیادی است که بر حسب اتفاق هر چند وقت یکبار سخنان یا مصاحبه های شاهزاده پهلوی را در رادیو های خارجی می شنوم و یا در سایت های فارسی زبان می خوانم و به سرعت از آنها می گذرم. بی توجهی یا ناتوانی شاهزاده ی ایرانی در درک ریشه های انقلاب مردم ایران در بهمن 57 و عدم موضع گیری صریح ایشان به سیاست های ضد مردمی رژیم گذشته و تاکید یکجانبه بر شرایط بسیار بد فعلی باعث گشته است که تقریباً کمتر روشنفکر و آزادیخواهی سخنان وی را جدی تلقی کند.
اما در تمامی این سالها دو پرسش ذهن بنده را به خود مشغول داشته بودند، پرسشهایی که آرزو داشتم هم میهنان دانشمندم که در دانش سیاسی بسیار صاحب نظر و کارآزموده هستند مورد توجه و بررسی قرار می دادند، اما چنین نشد. شاید به این دلیل ساده که بیش از اندازه خام و کودکانه اند و می توان به سادگی از آنها گذشت. اما به قول نویسنده ی شهیر آلمانی هرمان هسه گاهی هم بد نیست که ما جهان را از زاویه ی ذهنی کودکانه نظاره کنیم.
پرسش اول که بنده نام آنرا « باطل نمای شاه مشروطه خواه » گذارده ام بسیار ساده است. شاهزاده ی ایرانی به طور تلویحی قول می دهد که اگر مردم ایران برای بار دیگر با حکومت مشروطه ی سلطنتی موافق باشند وی حاضر خواهد بود که با جان و دل این وظیفه را در نقش شاه مشروطه خواه محقق سازد. به همین خاطر هم هست که وی به طور مرتب از طریق رادیوهای خارجی با مردم به گفتگو می نشیند و مصاحبه می کند. از این طریق هم برنامه های کلی و آزادیخواهانه ی خودش را مطرح می سازد و هم حکومت فعلی ایران را به عنوان نقطه ی مقابل حکومتی که وی قبول دارد شدیداً محکوم می نماید و به طور ضمنی ادعا می کند که چنانچه در آینده به عنوان پادشاه در ایران به سلطنت برسد تمامی تلاش خود را برای برپایی جامعه ی آزاد و مرفه به انجام خواهد رساند. اما این دقیقاً همان نکته ای است که نغض کننده ی محدوده ی اختیارات یک شاه مشروطه است. در نظام های مشروطه ی سلطنتی جهان امروز شاه مقامی تشریفاتی و حاشیه ای بیشتر ندارد، مقامی که نه مسئولیتی در قبال مشکلات مردم و آزادی های اجتماعی دارد و نه اصولاً به کسی پاسخگو است و نه اصلاً خودش را درگیر اینگونه مسائل سیاسی و حساس می کند. غیر از این هم اگر باشد دیگر شاه مشروطه نیست. در حقیقت آن کس که باید در چنین نظامی پاسخگو باشد نخست وزیر و اعضای کابینه ی او هستند. اصولاً شیوه ی برخورد شاهزاده پهلوی به مسائل و مشکلات مردم ایران و ارائه ی راه حل هایی برای آینده ی این مملکت هیچ فرقی با یک فعال سیاسی ندارد و این دقیقاً همان موقعیتی است که یک شاه مشروطه نمی تواند داشته باشد. حتی اگر بپذیریم که ایشان در آنچه می گویند صادق هستند و در آینده به عنوان یک پادشاه به آنها عمل خواهند کرد به طور ضمنی پذیرفته ایم که ایشان پا را از محدوده ها فراتر گذارده اند. اصولاً تلاش شخصی برای تحقق پادشاه مشروطه خواه یک پارادوکس یا باطل نماست به این معنا که اگر وی بخواهد عملاً در چارچوب مشروطه خواهی فعالیت کند حق هیچگونه فعالیتی را ندارد زیرا در چنین حالتی دیگر پادشاه مشروطه نیست بلکه یک فعال و یا یک لیدر حذبی سیاسی است. از این متناقض نما تر وجود ندارد که شخصی هم برای برپایی یک نظم سیاسی و کاملاً تابع قانون فعالیت کند، هم بخواهد که خودش بالاترین مقام حکومتی آینده باشد و هم همزمان یکی از رئوس برنامه هایش تشریفاتی و پاسخگو نبودن همان بالاترین مقام حکومتی. اگر همه چیز به همان شکلی پیش برود که شاهزاده آرزو می کند ما در آینده در بهترین حالت یا با مقامی تشریفاتی و واقعاً زائد روبرو خواهیم بود که کاری نخواهد داشت جز شرکت در برنامه های افتاحیه نمایشگاه ها و جشنواره ها و ملاقات تشریفاتی با سیاستمداران میهمان از کشورهای دیگر و یا آنگونه که بنده حدس می زنم یعنی در بدترین حالت با یک محمد رضا شاه دیگر مواجه می شویم. یعنی حاکمی که به خاطر پیاده کردن نظام حکومتی که قرار است تابع قانون باشد به ناچار خود قانون را قربانی خواهد کرد.
اما اکنون به مورد دومی بپردازیم که گفتم ذهن بنده را سالهاست به خود مشغول داشته و آن این واقعیت است که وقتی کسی برای برپایی نظام جمهوری فعالیت می کند از پیش می داند که حتی اگر قرار باشد خودش کاندید ریاست جمهوری شود ابتدا باید رای اکثریت مردم را بدست آورد که آنهم برای چندسالی بیشتر معتبر نخواهد بود و سپس نوبت انتخابات بعدی فرا می رسد، اما کسی که برای استقرار نظام سلطنتی (چه از نوع مشروطه و چه هر نوع دیگر آن) تلاش می کند، یا از این تلاش به پادشاهی رسیدن شخص بخصوصی را مد نظر دارد و یا پادشاهی شخص خودش را. به دیگر سخن تمامی کوشش و فعالیت شاهزاده ی جوان ما برای تغییر نظام حکومتی ایران هر تاثیر نیکویی هم که برای مردم داشته باشد برای ایشان و خانواده ی محترمشان البته موقعیت پادشاهی را به ارمغان خواهد آورد، مقامی که نسل اندر نسل در خانواده ی وی ادامه خواهد یافت. اصولاً وقتی ایشان از انتخاب و رای مردم صحبت می کنند نظرشان بر انتخاب نظام سلطنتی است وگرنه هرگز منظورشان این نیست که در انتخاباتی شرکت جویند که در آن چندین و چند نفر برای احراز چنین مقامی اعلام آمادگی نموده اند. به دیگر سخن گویا پادشاهی فقط و فقط برازنده ی ایشان است و بس. اگر منظور بنده را گرفته باشید می خواهم بگویم که نتیجه ی مستقیم تلاش های موفقیت آمیز چنین شخصی در درجه ی اول برای خود و خانواده و نزدیکانش است و همانقدر که فعالیتی سیاسی محسوب می شود تلاشی کاملاً شخصی نیز خواهد بود، اما شخصی که برای استقرار نظام جمهوری جد و جهد کند منافع شخصی چندانی نمی تواند داشته باشد.
در انتهای مطلب کوتاه خود نیز مایلم به این نکته اشاره کنم که در شرایط فعلی ایران برقراری سیستم مشروطه ی سلطنتی نه مقدور است و نه مفید. از این جهت مقدور نیست که مشروطه سلطنتی خود نتیجه ی کشمکش طولانی میان قدرت حکومتی استبدادی از یک طرف و نیاز روزافزون مردم یا حد اقل بخشی از مردم برای محدود کردن چنین قدرتی به خاطر منافع شخصی است. یعنی پیامد چندین قرن فعالیت مبارزاتی و سیاسی نخبگان مردم است. منظور بنده این است که استقرار چنین نظامی با یک انتخابات ساده یا تدوین قانون اساسی جدید بدست نمی آید. مضحک تر از همه این است که شخصی که گویا قرار است در آینده نقش شاه را بازی کند به استقرار چنین نظامی یاری رساند. بنده تعجب می کنم از روشنفکرانی که برای تظاهر به قانون گرا بودن خود وعده ی استقرار چنین نظامی به طرفداران آن را به همه پرسی که قرار است یک روز در آینده برگزار شود حواله می دهند. حتی اگر چنین همه پرسی انجام شده و رای بیاورد مطمئن بدانیم که عمل نخواهد کرد. رعایت شیوه ها و قواعد زندگی جمعی درست مانند رعایت قواعد یک بازی است. افرادی که اصولاً عادت به باختن ندارند یا نمی توانند خود را در نقش بازنده ببینند هرگز قواعد بازی را به طور جدی و پیوسته رعایت نمی کنند. ما هنوز که هنوز است منافع فردی خود را مقدم بر منافع دیگران می دانیم بنابراین باید زندگی در جهان مدرن را اول یاد بگیریم. این ظاهراً مرحوم بازرگان بود که برای اولین بار به ما آموخت (که هنوز یاد نگرفته ایم) که مردم سالاری وارد کردنی نیست بلکه آموختنی است. برای آموختن آن در شرایط فعلی کشور ما نیز تنها شیوه ی حکومتی جمهوری واقعی است. اما نظام مشروطه مفید هم نیست زیرا شاه در چنین نظامی اصولاً مقامی تشریفاتی بیشتر نیست و سوال بنده این است که وجود چنین مقامی اصلاً به چه کار ما می آید.
درکشورهایی مانند انگلستان یا هلند که نظام های مشروطه ی سلطنتی امتحان خود را به نحو احسن پس داده اند البته تغییر نظام به جمهوری فایده ای در بر نخواهد داشت، کما اینکه گفته می شود هزینه ی سالیانه ی دربار در انگلستان از هزینه ی دفاتر ریاست جمهوری بسیاری از کشورهای اروپایی کمتر است، اما اشتباه خواهد بود اگر تصور کنیم که در جایی مانند ایران که سلطنت دارای پیشینه ای بسیار منفی بوده است و حتی یک قرن تلاش برای محدود کردن آن به جایی نرسیده با برگزاری یک انتخابات و سوگند وفاداری پادشاه همه چیز خود به خود درست خواهد شد. همانگونه که در بالا اشاره شد حتی اگر شاهزاده ی ما در نیت و اهدافی که بیان می کند کاملاً صداقت را رعایت کند جامعه ی فعلی ایران وجود چنین شخصی را نمی پذیرد. اصولاً مردم خواهان شخصیتی یا مقامی هستند که بتواند به نحو احسن فعال باشد و از حقوق و منافع آنها (چه منافع قانونی و چه منافع نامشروع) حمایت و پشتیبانی کند بنابراین حتی در یک حالت فرضی در ایران که نظام مشروطه ی سلطنتی اسقرار یافته است هر روز و هر ساعت همه گونه فشار به پادشاه برای موضع گیری و حمایت یا محکوم کردن و غیره وارد خواهد شد که نتیجه ی آن نیز روشن است.
بخش دوم و پایانی
استیون واینبرگ
برگردان علی محمد طباطبایی
این گونه استدلال را اصطلاحا آنتروپیک (1) می گویند و گاهی با این اظهار نظر هم سنگ است که قوانین طبیعت چون به همین شکلی هستند که هستند امکان بوجود آمدن انسان نیز میسر گردیده است، بدون آن که به توضیح بیشری نیازی باشد. این قبیل ادعا ها به باور من فرق چندانی با سخنان قلمبه سلمبه ی عرفانی و مرموز ندارد. از طرف دیگر اگر واقعا تعداد بیشماری جهان وجود دارد که در آنها بعضی ثابت ها ارزش های متفاوتی اختیار می کنند، پس تبیین آنتروپیک در این مورد که چرا در جهان ما آنها ارزش هایی را کسب کرده اند که برای بوجود آمدن حیات مساعد و مطلوب بوده است صرفا دریافتی همگانی است، مانند توضیح آن که چرا ما روی زمین زندگی می کنیم و نه در مریخ یا پلوتو. ارزش واقعی ثابت کیهان شناختی که اخیرا توسط مشاهدات حرکت ابرنواختران بسیار دور اندازه گیری شده است تقریبا همان اندازه ای است که می توان از این این استدلال ها انتظارش داشت: مقدار آن به اندازه ی کافی کوچک هست تا چندان مانعی برای تشکیل کهکشان ها نباشد. اما ما هنوز هم در علم فیزیک آن دانش کافی را در اختیار نداریم که بتوانیم بگوئیم آیا فصل های متفاوتی از جهان وجود دارد که در آن ها آنچه معمولا ثابت های فیزیک خوانده می شود حقیقتا ارزش های متفاوتی هم اختیار کنند. این پرسش مایوس کننده ای نیست. ما هنگامی قادر به پاسخ آن خواهیم بود که در باره ی نظریه کوانتوم نیروی جاذبه نسبت به آنچه امروز می دانیم اطلاعات بیسار بیشتری داشته باشیم.
اگر زندگی بهتر از آنچه اکنون هست می بود، این می توانست خود نشانه ای از وجود یک طراح خیراندیش باشد. برای قضاوت در این باره باید به خاطر بیاوریم که یک گنجایش بخصوص برای لذت احتمالا از طریق انتخاب طبیعی و به عنوان انگیزه ای برای تولید نسل حیوانات تکامل یافته است تا به این ترتیب جانوران ژن های خود را به نسل های بعدی انتقال دهند. این احتمال بسیار ضعیف است که در هر سیاره فرضی از طریق انتخاب طبیعی موجوداتی بوجود آیند که به اندازه ی کافی خوشبخت بوده و از وقت فراغت و توانایی برای علم ورزی و اندیشه ی انتزاعی هم برخوردار باشند. اما این که تکامل به ایجاد ما انسان ها منتهی شده است خود حرکتی کاملا جهت دار به نظر می رسد و آنهم با توجه به این واقعیت که فقط در همین یک مورد موفق و مساعد بوده است که موجودی هم به وجود آمده است تا بتواند در باره ی طراحی که جهان را بوجود آورده اندیشه کند. ستاره شناسان این مورد را اصطلاحا تاثیر گزینش (selection effect) (2) می خوانند.
جهان بسیار وسیع است و شاید نامتناهی، بنابراین نباید تعجبی باشد که در میان تعداد قابل توجهی از سیاره هایی که می توانند فقط امکان حیات غیرهوشمند را فراهم کنند، و در کنار آنها تعداد بسیار بیشتری سیاره که به هیچ وجه نمی توانند حامل حیات باشند، پاره ی کوچکتری از آنها هم وجود داشته باشد که در آنجا موجودات زنده ی هوشمند بوجود آید که قادر به اندیشیدن در باره ی جهان باشند، درست همانطور که خود ما انجام می دهیم. روزنامه نگاری که مامور انجام مصاحبه با برندگان بخت آزمایی می شود شاید احساس کند که یک مشیت الهی بخصوص به نفع آنها در کار بوده است. اما او باید به ذهن خود بسپارد که تعداد به مراتب بیشتری از بازیکنان بخت آزمایی که او با آنها مصاحبه انجام نداده زیرا آنها برنده نشده اند هم وجود دارد. بنابراین برای قضاوت در این باره که « آیا این که ما امروز به عنوان موجود زنده ی هوشمند وجود داریم علامتی است از اثبات وجود یک طراح خیراندیش » ما نه فقط باید این پرسش را مطرح کنیم که آیا زندگی بهتر است از آنچه در هر حال از انتخاب طبیعی می شد انتظارش را داشت، بلکه همچنین این جهت گیری را نیز مورد توجه قرار دهیم که با این واقعیت جای مطرح شدن می یابد که این ما هستیم که داریم در باره ی این معضل اندیشه می کنیم.
این پرسشی است که تمامی شما باید خودتان به تنهایی به آن پاسخ دهید. فیزیکدان بودن در یافتن پاسخ مناسب برای این پرسش کمکی به ما نمی کند و من نیز باید از تجربیات زندگی خودم برای پاسخ آن کمک بگیرم. زندگی من به نحو قابل توجه و به معنای واقعی شاد و سعادتمند بوده است. با این حال من شاهد مرگ مادرم بودم که از سرطان درد و رنج فراوانی تحمل می کرد و ناظر از بین رفتن شخصیت پدرم که قربانی بیماری آلزایمر شد. تعداد قابل توجهی از اقوام خود را هم در هولوکاوست از دست دادم. به این ترتیب برای من نشانه ای از وجود یک طراح خیر اندیش حقیقتا ناپیدا است.
فراوانی شر و بدبختی در جهان ما همیشه کسانی را به دردسر انداخته است که به وجود یک خدای قادر متعال و خیراندیش معتقد هستند. گاهی البته این بهانه که انسان دارای اراده ی آزاد است خداوند را معاف کرده است. میلتون در بهشت گمشده همین استدلال را به کار برده است:
من آنها را جوری آفریدم که دارای اراده ی آزاد باشند
پس باید همچنان آزاد هم بمانند
مگر آن که خودشان باعث اسارت خود شوند
وگر نه باید سرشت آنها را از نو بسازم
و فرامین غیر قابل تغییر خودم را تغییر دهم
که باعث آزادی آنها است
علی رغم آنچه به آنها ارزانی می دارم
خود به دست و پای خود زنجیر اسارت می بندند
این تا حدی برای اقوام و خویشان من نامنصفانه به نظر می رسد که باید به قتل برسند تا فرصت و مجالی برای اراده ی آزاد آلمانی ها فراهم کرده باشند. اما حتی با صرف نظر از آن، آزادی اراده چگونه می تواند برای سرطان توجیهی باشد؟ آیا این هم فرصت و مجالی برای آزادی اراده ی تومورهای سرطانی است؟
من نیازی به استدلال آن ندارم که وجود شر در جهان خود ثابت می کند که جهان کار یک طراح نیست بلکه به عقیده ی من وجود شر در جهان حکایت از آن دارد که در این جهان هیچ نشانه ای از آن خیراندیشی که می توانست نشان دهنده ی دست یک طراح آسمانی باشد دیده نمی شود. اما در واقع این استنباط که چنین خدایی نمی تواند خیراندیش باشد موضوعی بس قدیمی است. نمایشنامه های آشیل و اوریپید آشکارا اظهار می کنند که خدایان خودخواه و سنگدل هستند، هرچند که خود آنها از مردم رفتار بهتری را انتظار دارند. خدا در انجیل عهد قدیم به ما می گوید که کله های کافرین را بکوبیم و از ما می خواهد که آماده ی قربانی کردن زندگی کودکان خود به دستور او باشیم و خدای مسیحیت و اسلام سنتی ما را به لعنت ابدی محکوم می کند اگر به شیوه ای درست او را پرستش نکنیم. آیا این روش زیبایی برای رفتار است؟ البته من می دانم که ما انسان ها اجازه نداریم خدا را مطابق با معیارهای بشری مورد قضاوت قرار دهیم، اما مسئله ی مورد نظر از این قرار است: اگر ما از وجود او قانع نشده باشیم و در جستجوی یافتن نشانه هایی از خیراندیشی او هستیم پس از چه معیاری دیگری هم می توانیم استفاده کنیم؟
موضوعی که از من خواسته شده است در اینجا به آن بپردازم برای بسیاری موضوعی قدیمی به نظر می رسد. برهان اثبات آفریدگار از آفریده که عالم الهیات انگلیسی ویلیام پلی آن را مطرح ساخته بود را بیشتر مردم روزگار ما دیگر به خاطر ندارند. امروزه جایگاه و مقام دین ظاهرا از آنچه مردم آن را نفوذ اخلاقی آن می دانند منشا می گیرد و نه از موفقیت توضیحات دین در باره ی آنچه در طبیعت مشاهده می کنیم. اما به عقیده ی من درست عکس آن صادق است. من با وجودی که به یک ساعت ساز کیهانی اعتقادی ندارم، دلیلی که دشواری بحث در باره ی این موضوع را تقبل کردم به خاطر این است که به عقیده ی من نفوذ اخلاقی دین هولناک بوده است.
این پرسشی بیش از اندازه بزرگ است که بتوان در اینجا به آن پرداخت. از یک طرف می توانم به مثال های بی پایانی از آسیب ها و صدماتی که توسط شوروشوق دینی در تاریخی طولانی از قتل عام ها، جنگ های صلیبی و جهاد ایجاد شده اشاره کنم. در همین قرن خود ما این متعصبین مسلمان بودند که صادات را به قتل رساندند و یک متعصب یهودی رابین را ترور کرد و هندویی افراطی گاندی را به قتل رساند. هیچ کس البته ادعا نمی کند که هیتلر یک متعصب مسیحی بوده، اما به دشواری می توان جنایات نازی ها را به تصور در آورد چنانچه قرن ها یهودستیزی مسیحی شالوده های لازم برای آنها را ایجاد نکرده بودند. از طرف دیگر بسیاری از مریدان دین مثال های بیشماری از اعمال نیکی که توسط دین انجام شده است را ردیف خواهند کرد، برای مثال فیزیکدان نامدار فریمان دایسون در کتاب اخیر خود « جهان های تخیلی » بر نقش باورهای دینی در جلوگیری از برده داری تاکید دارد. مایلم در این خصوص اظهار نظر کوتاهی داشته باشم و آنهم نه برای اثبات چیزی با آوردن فقط یک مثال، بلکه برای نشان دادن تصوری که من از تاثیر اخلاقی دین دارم.
این البته کاملا صحیح است که مبارزه بر ضد برده داری و تجارت برده توسط مسیحیان مومن از جمله ویلیام ویلبرفورث فردی پروتستان اما غیر روحانی از انگلستان و ویلیام الی چنینگ آمریکایی که وزیری پیروی کلیسای یکتاپرستان بود شدیدا تقویت گردید. اما مسیحیت مانند سایر ادیان بزرگ برای قرن ها با برده داری به آسودگی زندگی کرد و برده داری را در انجیل مورد تایید قرار داد. پس برای افراد مخالف با برده داری مانند ویلبرفورث و چنینگ دیگر چه چیزی متفاوت بود که تصمیم دیگری گرفتند؟ هیچ کشف جدیدی از متن های مقدس در کار نبود و ویلبرفورث و چنینگ ادعا نکرده بودند که در معرض وحی ماوراء طبیعی قرار گرفته بودند. بلکه قرن هژدهم در خردگرایی و انسان دوستی چنان افزایش چشمگیری داشت که دیگران ـ آدام اسمیت، جرمی بنتام و ریچارد بریسنلی شریدان ـ را به مخالفت با برده داری برانگیخت و آنهم بنابر دلایلی که هیچ ارتباطی با دین نداشت. لرد مانسفیلد امضاکننده ی نهایی رای در قضیه ی سامرست که به برده داری در انگلستان ( و هرچند نه در مستعمرات) خاتمه داد بیشتر از فردی معمولی نبود و در رای او هیچ اشاره ای به دلایل دینی نشده بود. با وجودی که ویلبرفورث محرک مبارزه بر ضد تجارت برده در دهه ی 1790 بود، اما این نهضت مورد حمایت بسیاری از اعضای پارلمان مانند فوکس و پیت قرار داشت، یعنی کسانی که از جهت پرهیزگاری دینی هیچ شهرتی نداشتند. به بارو من در تمامی تاریخ بشر لحن اخلاقی دین از روح زمانه ی خود بیشتر بهره مند شده است تا این که ادعا شود روح زمانه بوده است که از دین استفاده کرده.
آنجا که دین تفاوتی قائل شده است بیشتر در حمایت از برده داری بوده تا در مخالفت با آن. در پارلمان انگلستان از کتاب مقدس برای دفاع از تجارت برده داری استفاده شده بود. فردریک داگلاس در روایت خود تعریف می کند که چگونه وضعیت او به عنوان یک برده هنگامی بدتر شد که اربابش تغییر مذهبی را از سر گذراند که به او اجازه می داد برده داری را به عنوان مجازات فرزندان حام (3) توجیه کند. مارک تواین مادرش را به عنوان زنی حقیقتا خوب توصیف می کند، کسی که قلب رئوفش حتی برای خود شیطان هم دلسوزی می کرد. اما این بانو در عین حال فردی بود که کمترین تردیدی در باره ی مشروعیت برده داری نداشت، زیرا طی سالهای زندگی خود در میسوری پس از جنگ داخلی هرگز وعظی در مخالفت با برده داری نشنیده بود، مگر وعظ های بسیاری در این باره که برده داری اراده ی خداوند است. چه با دین و چه بدون آن افراد خوب می توانند رفتار خوبی داشته باشند و افراد بد می توانند کار های شرارت آمیزی انجام دهند. اما وقتی از افراد خوب کار های شرارت آمیز سرمی زند، این را دیگر باید به حساب دین گذاشت.
در نامه ای از انجمن آمریکایی پیشرفت علم متوجه شدم که هدف این کنفرانس انجام گفتگوی سازنده میان علم و دین است. من همیشه طرفدار گفتگو میان دین و علم بوده ام اما نه گفتگوی سازنده. یکی از بزرگترین دستاوردهای مهم علم این بوده است که اگر چه نتوانست از دینی شدن مردم هوشمند جلوگیری کند، اما حد اقل امروز افراد هوشمند دیگر لازم نیست که حتما دیندار باشند. ما نباید از این موفقیت بزرگ علم عقب نشینی کنیم.
1: منظور نویسنده Anthropic principle است، یعنی این اندیشه که جهان می بایست در هر حال برای تکامل موجودات هوشمند مناسب می بود، زیرا در غیر این صورت ما بوجود نمی آمدیم تا بتوانیم آن را مشاهده کرده و به کمک علم فیزیک توضیح دهیم. مترجم.
2: واژه ی دیگری برای selection bias یا گزنیش جهت دار. مترجم.
3: اشاره است به نفرین نوح نسبت به کنعان فرزند حام (که فرزند خود نوح بود) زیرا او را برهنه و مست در چادرش مخفیانه دیده بود و اشاره ای است به توجیه بردگی کنعانیان به دست بنی اسرائیل. مترجم.
A Designer Universe? By Steven Weiberg.
یک روشنفکر فرانسوی در بدترین برداشت ما از این واژه
رابرت فوولفورد
برگردان علی محمد طباطبایی
ژان بودریار که در هفته ی گذشته در پاریس در سن 77 سالگی چشم از جهان فروبست روشنفکری فرانسوی در گمراه کننده ترین مفهوم از این واژه بود. او با نظریه هایی که عجولانه سرهم بندی می کرد از خود بی خود شده و با توضیحات نامفهوم از رویدادهای جهانی نشئه می شد. وی این استعداد را داشت که با یک نگاه مختصر به مسئله ای آن را به موضوعی مراتب مبهم تر از گذشته درآورد. بسیاری از خوانندگان او سرانجام به این کشف نائل می شدند که آثار او ـ که رویهم رفته چیزی در حدود 50 کتاب است ـ معمولا در باره ی آنچه نویسنده خود ادعا می کرد که در باره ی آنها نوشته است نبود. موضوع مورد توجه او همیشه بودریار و درام پرشور خیالبافی های خودش بود.
شیوه ی اندیشیدن او از طرف خودش متضمن تفرعنی شدید بود و اما از خواننده ی خود مدارای بسیار مطالبه می کرد. او به مخاطبین و دانشجویانش چنین می گفت: « شما احمق های بدبخت فریب ایده های خود، رویاهاو موفقیت هایتان را می خورید. آیا از نظر شما واقعیت همین است؟ همه ی این ها حقه بازی و ریاکاری اند. من بهتر میدانم ».
هرچقدر هم که به نظر عجیب آید، اما در دهه ی 1970 بیشتر جهان غرب مشتاق استقبال از او و ایده هایش بود. او و ژاک دریدا در میان برجسته ترین اعضای دسته ی روشنفکران فرانسه ی امپریالیست بودند که بر سواحل آمریکای شمالی پیاده شده و تمامی یک قاره را به تسخیر خود درآوردند. آنها در محوطه ی کالج های نخبگان اردوگاه های زیربنایی برافراشتند و طولی نکشید که سربازان جدیدی از میان مردم محلی به ارتش خود وارد کردند، ارتشی متشکل از پست مدرن نیست ها، پساساختارگرایان، پسا مارکسیست ها و دانش ستیزان حرفه ای تمام وقت. آنها به مدی کشنده تبدیل شدند و طولی نکشید که عبورکردن از دانشگاه Yale بدون مواجه با آنها به عملی غیر ممکن تبدیل گردید. در اوایل دهه ی 1990 افکار آنها به غرب کانادا نفوذ کرد، جایی که می شد صدای استادان را شنید که به زبان زشت و شدیدا غیرقابل فهم نظریه ی انتقادی صحبت می کردند، در حالی که دانشجویان به طرز تاسف آوری برای عقب نماندن و پای به پای آنها رفتن به خود فشار می آوردند. در بعضی از محافل روشنفکری کسانی که از ستارگان فرانسوی تقلید نمی کردند را به عنوان افراد غیر عادی تلقی می نمودند.
دانشگاهیان برای ارتقای شغل خود از فرانسوی ها آموختند که رمان ها و اشعار موضوعاتی نامربوط برای آموزش و تحقیق هستند. آنها اکنون و در درجه ی اول به عنوان تصاویری از نظریه ی هایی که از فرانسه وارد می شد وجود داشتند.
بودریار شخصا واژه ای نسبتا مبهم را دوباره به مد روز تبدیل نمود. این واژه simulacrum به معنای صورت خیالی (یا شباهت) بود. وی این واژه را در مرکز اندیشه هایش قرار داد و بر این ادعا بود که جهانی که ما تصور می کنیم واقعی است صرفا یک simulacrum از واقعیت است. برای مثال « تمام آمریکا دیسنی لند است » ، کشوری پهناور که تماما به شکلی بدلی توسط تبلیغات، فن آوری اطلاعات و سایر ابزارهای شیطان ترسیم شده است.
در قرن نوزدهم توماس کارلایل واژه ی simulacrum را مورد استفاده قرار داد و منظور او از آن چیزی بود که تماما از ظاهر تشکیل می شد، بدون داشتن واقعیت مادی و آنهم برای توصیف کسی به عنوان شیادی جاه طلب، یعنی کسی که فقط یک simulacrum است و بس. کارلایل از خوانندگان خود مصرانه می خواست که از ظواهر یا simulacrum ها پرهیز کرده و به واقعیت بازگردند.
اما به ادعای بودریار واقعیت آن چیزی است که جهان دیگر آن را در اختیار ندارد. بازنمود و تظاهر جای آن چیزی را گرفته است که سابق بر آن به آن واقعیت خطاب می کردیم. به جای آن ما با خیالبافی های ایجاد شده توسط رسانه ها زندگی می کنیم. در 1991 او در مقاله اش « جنگ خلیج به وقوع نپیوسته » این گونه اظهار نظر کرد که جنگ در اصل یک شوی تلویزیونی و یک ژست نمادین بوده است. مناقشه ی واقعی از نظر او در رسانه های غربی به وقوع پیوسته و در خارج از آن میدان الکترونیک کمترین اهمیتی نداشته است. از نظر او واقعه ی 11 سپتامبر در اصل مبادله ی قدرت نمادین و اخلاق بود، یعنی عکس العملی بر ضد جهانی سازی و تجارت. او می نویسد: « تروریسم غیر اخلاقی است. اما واکنشی است به جهانی سازی که خود آن هم غیر اخلاقی است ».
کتاب او با عنوان « روح تروریسم و دعای آمرزش برای برج های دوقلو » که پس از 11 سپتامبر منتشر گردید، موردی مبالغه آمیز از حد بالای خودپسندی روشنفکرانه را به نمایش گذارد. او می نویسد: « وحشت 4000 قربانی در حال مرگ در آن برج ها از هراس زندگی در آن دو برج جداناشدنی است ». او همچنین بدون توضیحات بیشتر اعلام نمود که « ما در غرب آرزوی چنین رویدادی را در سر داشتیم ». روشنفکران دوست دارند که وقت خود را با نوشتن سوگنامه و آگهی های تسلیت در باره ی گرایشات و سبک های هنری سپری کنند. منتقدین ادبی غالبا می گویند که رمان مرده است، و منتقدین هنر بر این نظر هستند که دوره ی تابلوها دیگر به سر رسیده است. بودریار ابتداد به سوگواری روح ماه می 1968 (لحظه ی طلایی روشنفکران هم نسل خودش) نشست و بارها به ما چنین گفت که سیاست مرده است و همینطور علم اقتصاد و آزادی و روانکاوی و البته سکس. بودریار از انقلاب ها و از جمله گرامیداشت مراسم دویست سالگی انقلاب فرانسه متنفر بود. او می گفت که تنها هدف از این مراسم تجلیل پذیرش این واقعیت است که فرانسه دیگر کشوری نیست که در آن شورش قابل تحمل باشد. این مراسم به باور او بخش دیگری بود از یک جامعه ی مصرفی که او عمر خود را صرف محکوم نمودن آن کرده بود.
ژان بودریار نیز در همان ابعاد هر کدام دیگر از متفکران هم عصر خودش مشتاق دور شدن از اندیشه ی پرتگاه عقل و سقوط کردن به رودخانه ی زیر آن بود. او کمدین اندیشه ها بود، روشنفکری که مستحق داشتن جایی در کار نمایش و فیلم (show business) بود و اگر چنین انصافی در مورد او به خرج داده می شد به خوبی از پس آن برمی آمد.
A French Intellectual – in the Worst Sense of The Term by Robert Fulford.
National Post.
بخش اول
استیون واینبرگ
برگردان علی محمد طباطبایی
از من خواسته شده است در این باره که آیا در جهان نشانه هایی یافت می شود که حکایت از ساخته شدن آن توسط یک ساعت ساز کیهانی داشته باشد ابراز نظر کنم. من نمی دانم چگونه می توان بدون داشتن کمترین تصور از چنین صانع در باره ی دخالت آن نظر مثبتی هم داشته باشیم. البته که می توان هر جهان ممکنی را به عنوان اثر دست بعضی طراحان تبیین نمود. حتی می توان جهانی که در آن از نظم و قانون اثری نیست و جهانی که بر آشوب و بی نظمی می گردد را به تصور در آورد که مثلا توسط یک ابله طراحی و ساخته شده است.
پرسشی که به نظر من پاسخ به آن ارزشمند می آید و پاسخ غیر ممکنی هم نیست این است که آیا این جهان علامت هایی به ما نشان می دهد مبنی بر آن که توسط یک طراح کیهانی ساخته شده است. یعنی توسط چیزی مانند خدایی که دین های یکتاپرستانه ی مرسوم عنوان می کنند ـ نه لزوما موجودی شبیه به آنچه بر سقف نمازخانه ی سیستین نقاشی شده است، بلکه موجودی که حداقل دارای هوش و شخصیت ویژه است و کسی که جهان را خلق کرده و البته علاقه و توجه خاصی هم به زندگی و به ویژه به زندگی آدمی دارد. به نظر من ایده ی یک صانع نزد بسیاری از میان شما که به خدا باور دارند این گونه نیست. و شاید شما به من بگوئید که به خدایی به مراتب انتزاعی تر فکر می کنید، یعنی قسمی روح کیهانی از نظم و هماهنگی که البته اینشتن هم به چنین خدایی معتقد بود. شما البته کاملا آزاد هستید که چنین اندیشه ای داشته باشید، اما اگر این طور است پس من نمی دانم چرا شما واژه هایی مانند « صانع » یا « خدا » را استفاده می کنید مگر آن که منظور شما از آن شکلی از رنگ و لعاب حفاظتی باشد.
البته در گذشته این باور که جهان ساخته ی قسمی هوش است بسیار متداول بود. مگر چه چیز دیگری هم می توانست مسئول به وجود آوردن آتش و باران و آذرخش و زمین لرزه باشد؟ اعجاب انگیز تر از هر چیز دیگر وجود موجودات زنده بود که به نظر می رسید به وجود یک خالق اشاره دارد، خدایی که به نظر می رسید باید علاقه و توجه بخصوصی به بوجود آمدن زندگی در جهان داشته باشد. ما امروز اغلب این قبیل چیزها را با ملاک های نیروهای فیزیکی استنباط می کنیم، نیروهایی که تحت قوانینی هستند که فاقد جنبه ی شخصی (impersonal) اند. ما هنوز هم بیشتر قوانین بنیادین را نمی شناسیم و پیامدهای قوانینی که برایمان شناخته شده است را به طور کامل نمی دانیم و سر از معنای آنها در نمی آوریم. درک و شناخت کامل ذهن بشری هنوز هم برای ما در حکم معمای بزرگی باقی مانده است، اما در باره ی آب و هوا هم هنوز تمامی جوانب برایمان روشن نشده است. ما نمی توانیم پیش بینی کنیم که یکماه دیگر باران می آید یا نه، اما قوانینی را می شناسیم که در ایجاد باران نقش موثر دارند، هرچند شاید همیشه نتوانیم پیامدهای آنها را محاسبه کنیم. من در مورد ذهن بشر و به همان اندازه در خصوص آب و هوا هیچ چیزی را نمی بینم که نتوان امیدی به درک آنها به عنوان پیامد قوانینی داشت که جنبه غیر شخصی دارند و میلیاردها سال است که همچنان در حال فعالیت هستند.
در این نظم طبیعی در جهان و در هیچ کجا هیچ استثنایی وجود ندارد و هیچ معجزه کارگر نمی افتد. احساس من این است که این روزها بیشتر عالمان الهیات از گفتگو در باره ی معجزات دستپاچه می شوند. اما ادیان بزرگ یکتاپرستانه بر داستان هایی از معجزات بنا شده است ـ بوته ی در حال اشتعال (1)، آرامگاه خالی یا فرشته ای که پیام خداوند (2) را به پیامبرش ابلاغ می کند ـ و بعضی از این ادیان این گونه تعلیم می دهند که معجزات حتی امروزه نیز ادامه دارند. به نظر من شاهدی بر اثبات این معجزات به نحوی قابل قبول حتی از وجود شاهدی بر اثبات ذوب سرد هسته ای (3) هم ضعیف تر است که من هیچ اعتقادی به آن (ذوب سرد هسته ای) ندارم. فراتر از هر چیز دیگر امروزه ما می دانیم که حتی انسان ها نتیجه ی انتخاب طبیعی هستند که فعالیت آن طی گذشت میلیون ها سال از تولید نسل و تنازع بقا ادامه داشته است.
مایلم چنین حدسی را مطرح کنم که اگر ما قرار بود دست صانع را در جایی می دیدیم، می بایست در اصول بنیادین باشد، یعنی قوانین نهایی طبیعت، یا به عبارتی کتاب قوانینی که بر تمامی پدیده های عالم حکومت می کند. ما هنوز هم این قوانین نهایی را نمی شناسیم، اما تا آنجا که قادر به مشاهده بوده ایم آنها کاملا فاقد جنبه ی شخصی هستند (یعنی شخصیت آسمانی بخصوصی در پشت آنها قرار دارد. مترجم) و بدون هر گونه اولویتی برای حیات. در جهان ما دلیلی وجود ندارد که حیات می بایست در هر حال به وجود آید. همانگونه که ریچارد فی مان گفته است، هنگامی که شما به جهان می نگرید و قوانین آن را درک می کنید دیگر این نظریه که همه چیز به عنوان صحنه ای است که در آن خداوند ترتیب داده تا در آن تلاش و مبارزه انسان را برای خوبی و بدی زیر نظر گیرد تا چه اندازه ناکافی و نامناسب است.
این درست که وقتی مکانیک کوانتومی موضوعی جدید بود، بعضی فیزیکدانها این گونه می اندیشیدند که این شاخه از فیزیک انسان را دوباره در مرکز قرار می دهد زیرا اصول مکانیک کوانتومی به ما می گوید که چگونه احتمالات نتایج متنوعی که توسط ناظر انسانی به دست می آید قابل محاسبه است. لیکن 40 سال پیش از این و با کارهای جدید هوگ اورت (Hogo Everet) ، فیزیکدانها که عمیقا در باره ی این مسائل به تفکر می پرداختند به این نتیجه رسیدند که مکانیک را در شیوه ای کاملا عینی تدوین مجدد نمایند که در آن با مشاهده گران همچون اجزا دیگر آزمایش رفتار می شود (یا به عبارتی ارزش آنها برابر با بخش های دیگر است. مترجم). من البته هنوز نمی دانم که این برنامه به موفقیت کامل رسیده است یا خیر، اما فکر می کنم که بالاخره چنین بشود.
لازم می دانم اعتراف کنم که حتی آن هنگام که علم فیزیکدانها تا آنجا که در توان بشر است گسترش یافته و به همه چیز احاطه یابد و هنگامی که ما بالاخره یک نظریه ی نهایی به دست آوریم هنوز هم یک تصور کامل و قانع کننده از جهان در اختیار نخواهیم داشت، زیرا هنوز هم این پرسش را باید پاسخ دهیم که « چرا؟ » . یعنی چرا این نظریه ی نهایی باید مطرح باشد و نه یک نظریه ی نهایی دیگر؟ برای مثال چرا جهان در مکانیک کوانتومی توصیف بشود؟ مکانیک کوانتومی یک بخش از علم فیزیک است که می تواند همچنان در یک نظریه ی گسترده تر در آینده سالم باقی بماند، اما در واقع هیچ چیزی که به لحاظ منطقی قطعی باشد در مکانیک کوانتومی وجود ندارد. من می توانم جهانی را به تصور درآورم که در آن قوانین مکانیک نیوتونی حاکم است. بنابراین به نظر می رسد که معمای کاهش ناپذیری وجود دارد که علم نمی تواند آن را برطرف کند.
لیکن نظریه های دینی در باره ی خلقت دارای همین دشواری هستند. یا منظور شما از « خدا » یک چیز کاملا معین است، یعنی مثلا یک صانع، یا در غیر این صورت نمی دانید که خدا چیست. اگر این گونه است پس ما داریم در باره ی چه چیزی صحبت می کنیم؟ اگر منظور شما از « خدا » یا « خلقت » چیز کاملا معینی است، اگر مثلا شما به خدایی باور دارید که حسود است، یا مهربان است، یا با هوش است و یا بلهوس است، شما هنوز هم باید با این پرسش روبرو شوید « چرا؟ ». ممکن است دینی ادعا کند که جهان را این نوع از خدا زیر فرمان دارد و نه آن نوع دیگر از خدا و شاید بتواند شواهدی برای عقیده ی اش هم نشان بدهد، اما نمی تواند توضیح دهد که چرا باید این گونه باشد.
با توجه به آنچه آمد به باور من علم فیزیک برای آن که به ما یک تبیین نسبتا رضایت بخش در باره ی جهان ارائه دهد در موقعیت بهتری از دین قرار دارد، زیرا با وجودی که فیزیکدانها قادر نیستند توضیح دهند که چرا قوانین طبیعت این گونه هستند و نه به شکلی کاملا دیگر، اما حداقل ما قادر هستیم توضیح دهیم که چرا آنها تا حدی به شکل دیگر نیستند. برای مثال هیچ کس قادر نبوده است یک جایگزین به لحاظ منطقی منسجم برای مکانیک کوانتومی بیندیشد که فقط کمی متفاوت از نوع فعلی اش باشد. همین که شما سعی کنید تغییرات جزیی در مکانیک کوانتومی بدهید، شما داخل به نظریه هایی می شوید که دارای احتمالات منفی هستند یا از لحاظ منطقی نامعقول و بی معنی هستند. اگر شما مکانیک کوانتومی را با نظریه ی نسبیت ترکیب کنید فقط آن را سست تر کرده اید. شما به این نتیجه می رسید که تازمانی که نظریه را دقیقا در همان شکل کاملا درستش مرتب نکنید چیزی جز مهملات از آن بیرون نمی آید. مانند اثراتی که ماقبل علت ها قرار می گیرند یا احتمالاتی که پایانی ندارند. نظریه های دینی از طرف دیگر به نظر می رسد به نحو بی پایانی انعطاف پذیر هستند و هیچ چیز نمی تواند از اختراع هر شکل از خدایانی که بتوان به تصور درآورد جلوگیری کند.
با گفتن این که نمی توانیم دست یک صانع را در آنچه ما در باره ی اصول بنیادین علم می شناسیم ببینیم موضوع برای من تمام شده نیست. می توان آن را این گونه هم دید که با وجودی که این اصول به وضوح به حیات اشاره نمی کنند اما با این حال با حیله گری طوری طراحی شده اند که باعث به وجود آمدن حیات بشوند.
بعضی فیزیکدانها چنین عقیده ای را ابراز کرده اند که بعضی ثابت های بخصوص در طبیعت دارای ارزش هایی هستند که به نظر می رسد به شکل معماگونه ای به نحوی به دقت تنظیم شده اند که با ارزش هایی که امکان به وجود آمدن حیات را فراهم می آورد برابر باشند و آن هم در شیوه ای که فقط چنین چیزی می تواند به کمک دخالت یک صانع و آنهم صانعی با علاقه ی خاص به حیات توضیح داده شود. برای من این قبیل نمونه های فرضی در باره ی تنظیم دقیق چندان معنایی در بر ندارند. برای مثال یکی از نمونه هایی که همیشه برای تنظیم دقیق شاهد گرفته می شود به یک ویژگی از هسته های سلول اتم کربن باز می گردد. ماده ای که پس از چندین دقیقه ی آغاز جهان باقی مانده بود تقریبا به طور کامل از هیدروژن و هلیوم تشکیل می شد، در حالی که در آن ها عملا آثاری از عناصر سنگین مانند کربن، ازت و اکسیژن وجود نداشت، یعنی عناصری که برای تشکیل حیات کاملا ضروری هستند. عناصر سنگینی که ما در روی سیاره ی خود می بینیم در واقع صدها میلیون سال بعد در اولین نسل ستاره ها تشکیل گردیده و سپس به درون گاز میان ستاره ای پخش شده اند که در نهایت منظومه ی شمسی ما از آنها تشکیل شده است.
اولین گام در زنجیره ی واکنش های هسته ای که عناصر سنگین را در اولین ستاره ها ایجاد می کند معمولا با تشکیل یک هسته ی کربن از سه هسته ی هلیوم آغاز می شود. در این حال احتمال و امکان بسیار ناچیزی برای ایجاد هسته ی کربن در وضعیت طبیعی خود (یعنی وضعیتی که در آن از کمترین انرژی ممکن برخوردار است) از طریق برخورد سه هسته ی هلیوم وجود دارد، اما چنانچه هسته ی اتم کربن بتواند در وضعیت رادیواکتیو با انرژی تقریبی 7 میلیون الکترون ولت (Me V) فراتر از انرژی که در وضعیت غیر رادیواکتیو دارد وجود داشته باشد امکان دارد که مقدار قابل توجهی کربن در ستاره ها ایجاد شود، معادل با انرژی سه اتم هلیوم، اما (بنا بر دلایلی که به زودی به آنها اشاره می کنم) نباید بیشتر از 7/7 میلیون الکترون ولت (MeV) بالاتر از وضعیت معمولی آن باشد.
در ستاره ها این حالت رادیواکتیو از یک هسته کربن به سهولت می تواند از سه هسته هلیوم تشکیل گردد. پس از آن دیگر مشکلی برای ایجاد کربن معمولی وجود نخواهد داشت. هسته های کربن در وضعیت رادیواکتیو خود به طور خودانگیخته نور ساطع می کنند و تبدیل به کربن در حالت غیر رادیواکتیو خود می شوند، یعنی همان وضعیتی که ما کربن را در روی سیاره ی خودمان پیدا می کنیم. نکته ی حساس در ایجاد کربن وجود وضعیت آن در حالت رادیواکتیو است که می تواند در اثر تصادم سه هسته ی هلیوم ایجاد شود.
در واقع ما به تجربه می دانیم که هسته ی کربن در وضعیت رادیواکتیو خود دقیقا انرژی 65/7 میلیون الکترون ولت بالاتر از وضعیت عادی خود دارد. این در نگاه اول ممکن است به واقعیت بسیار نزدیک به نظر آید. کمبود انرژی این وضعیت رادیواکتیو کربن ـ فقط 05/0 میلیون الکترون ولت ـ بیش از اندازه است تا بتواند امکان تشکیل کربن (و البته خود ما) را فراهم کند، یعنی فقط همین مقدار ناچیز که کمتر از یک درصد 65/7 میلیون الکترون ولت است. ممکن است چنین به نظر برسد که ثابت های طبیعت که براساس آنها ویژگی های هسته ها تشکیل می شوند به دقت جوری تنظیم شده است که حیات را در جهان مقدور گرداند.
چنانچه دقیق تر به موضوع نگاهی بیندازیم، تنظیم دقیق ثابت های طبیعت آن اندازه دقیق به نظر نمی رسد. ما باید این علت را مورد توجه قرار دهیم که چرا لازمه ی تشکیل کربن در ستارگان وجود وضعیت رادیواکتیو کربن با مقدار انرژی کمتر از 7/7 میلیون الکترون ولت بالاتر از انرژی وضعیت آن در حالت معمولی است. علت آن این است که هسته های کربن در این وضعیت عملا در یک فرآیند دومرحله ای تشکیل شده است: اول، دو هسته هلیوم با هم ترکیب می شوند تا هسته های ناپایدار ایزوتوپ باریوم، یعنی باریوم 8 را تشکیل دهند. باریوم 8 به طور دائم قبل از آن که دوباره تجزیه شود یک هسته هلیوم دیگر را به دام انداخته و یک هسته کربن در حالت رادیواکتیو آن ایجاد می کند که همان بعدا به کربن معمولی تبدیل می شود.
این نتیجه در باره ی درس هایی که باید از سنتز کربن بیاموزیم تاحدی بحث انگیز است. در هر حال یک ثابت وجود دارد که به نظر می رسد به نحو قابل توجهی نسبت به وجود ما نظر لطف دارد. منظور من چگالی انرژی یا فضای خالی است که تحت نام ثابت کیهان شناختی نیز شناخته می شود. این ثابت می تواند هر ارزشی را کسب کند، اما از اصول اولیه ی فیزیک می توان حدس زد که این ثابت همیشه باید خیلی بزرگ باشد و می تواند هم مثبت باشد و هم منفی. اگر این ثابت بزرگ و مثبت باشد ثابت کیهان شناختی به عنوان نیروی دافعه عمل کند که با افزایش فاصله بیشتر می شود و مانع از چسبیدن ماده به یکدیگر در آغاز جهان، جریانی که اولین گام در شکل گیری کهکشان ها و ستارگان و سیاره ها و انسان ها بوده است. اگر این ثابت بزرگ و منفی باشد، به عنوان یک نیروی جاذبه که با افزایش فاصله زیادتر می شود عمل خواهد کرد، نیرویی که می تواند بلافاصله انبساط جهان را معکوس کند و باعث شود که دوباره جهان در هم فروریزد و زمانی برای انجام تکامل حیات باقی نمی گذارد. و در واقع مشاهدات اخترشناسی نشان می دهند که ثابت کیهان شناختی مقداری بسیار ناچیز است، بسیار کوچکتر از آن که بتوان آن را از اصول اولیه فیزیک حدس زد.
البته هنوز بسیار زود است گفته شود که آیا بعضی اصول بنیادین وجود دارد که بتواند توضیح دهد چرا ثابت کیهان شناختی باید چنین اندازه کوچک باشد. اما حتی اگر چنین اصولی هم وجود نداشته باشد، پیشرفت های اخیر در اخترشناسی این احتمال را برای تبیین آن که چرا ارزش های اندازه گیری شده ی ثابت کیهان شناختی و دیگر ثابت های فیزیکی برای ظهور حیات هوشمند در جهان مساعد و موافق بوده است عرضه می دارد. مطابق با نظریه های آندره لینه و دیگران با عنوان « تورم آشفته » این ابر در حال انبساط متشکل از میلیارد ها کهکشان که نام آن را بیگ بنگ گذارده ایم می تواند یک فصل از جهانی به مراتب بزرگتر باشد که در آن پی در پی بیگ بنگ ها می آیند و می روند، و هر کدام از آنها ارزش های متفاوتی در ثابت های بنیادین دارند.
در هر تصویری از این نوع که در آن جهان دارای فصل های بسیاری است که هر فصل به جای خود ارزش های متفاوتی در ثابت های طبیعت خود دارد، هیچ دشواری در درک این که چرا این ثابت ها ارزش هایی کسب می کنند که برای به وجود آمدن حیات هوشمند موافق و مساعد هستند مطرح نخواهد بود. در چنین جهانی می توان تعداد بسیار زیادی بیگ بنگ به وقوع بپیوندد که در آنها ثابت های طبیعت ارزش هایی کسب می کنند که نسبت به حیات ناموافق و نامساعد هستند و میان آنها چندتایی هم بیگ بنگ هایی پیدا می شود که ثابت های طبیعت آنها برای به وجود آمدن حیات هوشمند موافق و مساعد است. برای توضیح این که چرا ما در یکی از فصل های این جهان هستیم که در آن حیات توانسته است متحقق شود دیگر نیازی به متوسل شدن به یک طراح یا ساعت ساز خیراندیش آسمانی نداریم: زیرا در تمامی فصل های آن جهان های دیگر کسی وجود ندارد که این پرسش را مطرح کند. اگر هر نوع نظریه ای از این نوع کلی معلوم شود که درست بوده است، پس گرفتن این نتیجه که ثابت های طبیعت توسط یک طراح خیراندیش به دقت تنظیم شده است درست مانند گفتن آن است که: « آیا این شگفت انگیز نیست که خداوند ما را در زمینی قرار داده که در آن آب و هوا و نیروی کشش سطحی و حرارت تا این اندازه برای ما (و موجودات زنده) راحتی بخش است و نه در مکانی وحشتناک مانند مریخ یا پلوتون؟ ». آخر مگر در کجای دیگر منظومه شمسی به جز زمین ما می توانستیم تکامل هم بیابیم؟
ادامه دارد . . .
1: اشاره به افسانه ی دینی از تورات، هنگامی که خداوند بر سر راه موسی در بیابان در شکل بوته ای در حال اشتعال که خاموش نمی شد ظاهر گشت. مترجم.
2: منظور از ارامگاه خالی به آسمان رفتن ادعایی پیامبر مسیحیان پس از به صلیب کشیدن شدن است و مورد بعدی به پیامبر اسلام اشاره دارد. مترجم.
3: ذوب سرد یا cold fusion که ادعا می شود در شرایط عادی و با لوازم معمولی قابل انجام است و البته هنوز به اثبات نرسیده و از آن انرژی به دست نیامده است اما هوادارانی دارد و احتمالا همان شیوه ای است که به نقل از آقای احمدی نژاد دختری ایرانی با لوازم اولیه در منزل موفق به انجام آن شده است. مترجم.
A Designer Universe? By Steven Weiberg.
روبرتو لاسرنا
برگردان علی محمد طباطبایی
در ونزوئلا، بولیوی و اکوادور ادعا می شود که یک چپ جدید چشم به جهان گشوده است، چپی که رئیس جمهوران این کشور ها نام آن را « سوسیالیسم قرن بیست و یکم » گذاشته اند. لیکن علی رغم تازگی ادعایی این بینش آنها، اعمال آنها ظاهرا تکرار همان خط و مشی های خودویرانگری است که چنین رنج و مصیبت هایی را نصیب مردم کشور کوبا کرده است.
برخلاف نهضت های چپ قدیمی که بر مبارزه ی مسلحانه تکیه می کردند، رئیس جمهور ونزوئلا هوگوچاوز، رئیس جمهور بولیوی اوو مورالس و رئیس جمهور اکوادور رافائل کوررا از طریق صندوق های رای به قدرت رسیده اند. و همین که آنها قدرت را به دست گرفتند، با توسل به مردم کشورهای خود تقاضای ایجاد تغییراتی برای وسعت بخشیدن بر میدان قدرت خود را به انجام رساندند.
چاوز در ونزوئلا قدرت سیاسی خود را از طریق تغییر قانون اساسی به کمک مجلس قانون اساسی تحکیم بخشید. مورالس در بولیوی نیز در صدد تحمیل یک مجلس مشابه برآمد، هرچند با نتایجی نامشخص و کوررا تهدید تغییر قانون اساسی بر ضد « حزب های سنتی، اقلیت های حاکم و امپراتوری » را در اختیار دارد ـ دشمنان مشترک هر سه ی این رئیس جمهوران.
تا به اینجا مجلس قانون اساسی ثابت کرده است که در یاری رساندن به تثبیت و استحکام قدرت این رهبران جدید بسیار موثر بوده است. از آنجا که این جریانی است که خواهان اصلاحات کلی است، بنابراین به آنها در اجتناب از مباحثه در باره ی تغییرات بخصوصی که باید انجام شود کمک خواهد نمود.
به جای آن، تغییرات اجتماعی چنان با اصلاحات نهادی در هم آمیخته است که درک آنها برای رای دهندگان دشوار خواهد بود. برای مثال مجالس قانون اساسی چاوز ومورالس نه فقط برای تمامی گروه های تندرو در ونزوئلا و یا بولیوی جالب توجه هستند، یعنی گروه هایی که در تلاش تاسیس مجدد جمهوری های خود و ابداع تاریخ می باشند، بلکه همچنین برای آنهایی که می خواهند یک تریبون آزاد برای گفتمان دموکراتیک ایجاد کنند. اما در حالی که این گروه آخری در حال تامل و گفتگو است، قدرت همواره بیشتر و بیشتری در دستان این رهبران جدید انباشته می شود.
هرچند تجربه ی ونزوئلا و بولیوی از آن حکایت دارد که این جریان در نهایت هم نیروهای تندرو و هم دموکرات را مایوس خواهد ساخت. تندروها به زودی پی خواهند برد که تغییرات هنجاری برای تغییر دادن واقعیت موجود کافی نیست، در حالی که دموکرات ها به این نتیجه می رسند که افزایش بسیج اجتماعی دیالوگ را غیر ممکن می سازد. علاوه بر آن بیشتر مردم در می یابند که در حالی که مجلس قانون اساسی عملا به پیشنهادهای مشخص می پردازد ـ آنچه البته بسیار نادر است ـ این پیشنهادها با خواست و ذائقه ی آنها سازگاری ندارد.
در نهایت تشکیل مجلس قانون اساسی فقط تمامی نهادهای دیگر را تضعیف خواهد کرد. از آنجا که این نهاد (مجلس قانون اساسی) به « قانون قانون ها » می پردازد، به طور ضمنی جایگاه تمامی گروه ها و هنجارهای عمومی دیگر را مورد تردید قرار می دهد و به این ترتیب نظام سیاسی را فرسوده می سازد. هنگامی که چنین چیزی روی دهد، مقام ریاست جمهوری تقویت شده و این امکان را برای ریاست جمهوری فعلی فراهم می کند تا موقعیت خود را به جایگاه یک caudillo یا همان رهبران سنتی در آمریکای جنوبی تبدیل کند.
کسانی که طرفدار تجمع قدرت هستند، طبق معمول برای اعمال خود توجیهاتی به بهانه ی نیاز انقلابی جهت تغییرات ساختاری، آزادی کشور و ملت و غلبه یافتن بر فقر و فلاکت پیدا می کنند. لیکن هنگامی که این قدرت تمرکز یافته عملا به اقدامات واقعی تبدیل شود، تمامی سردرگمی و پریشانی های چپ که فعلا در ونزوئلا و بولیوی امری روزمره وعادی است جانی تازه می گیرد.
آشکارترین سردرگمی در هم آمیختن و یکی شدن دولت و ملت است. در نتیجه ی آن انتقال منابع به دولت به عنوان عملی تلقی می شود که گویی این منابع به جیب مردم سرازیر شده است. مردم ونزوئلا و بولیوی که با چنین سردرگمی به گمراهی کشیده می شوند، با شور و شوق تمام تولد مجدد شرکت های دولتی را مورد حمایت قرار می دهند، بدون آن که دریابند این اعمال فقط و فقط منابع را به هدر می دهد که می تواند به نحو بهتر و بسیار موثرتری در جای دیگر هزینه شود، زیرا فقط چند تایی شرکت های دولتی در خلاص کردن خود از شر بی کفایتی بوروکراتیک یا فساد اداری موفق بوده اند.
اما سردرگمی دیگر و بلکه بسیار خطرناک تر به نحوی مشابه « مردم » را با « توده ها » یی که به خیابانها می ریزند یکی میکند. منطق این نوع از بسیج مردمی آن است که منابع مالی حکومتی گروه هایی را هدف قرار می دهد که بلند تر از بقیه فریاد می کشند و در راه اندازی مناقشه های اجتماعی توانا هستند. معنای آن این است که توجه از ضعیف ترین مردم و کسانی که شدیدا نیازمند کمک هستند به طرف کسانی تغییر مسیر می دهد که فعلا به اندازه ی کافی وضع مالی خوبی دارند تا بتوانند سازماندهی شوند. در واقع این خود حکومتی که توسط یک ریاست جمهور مقتدر اداره می شود است که گروه های دستچین شده را سازماندهی می کند و با منابع عظیمی که در دستان دولت جمع گشته به آنها یاری می رساند، منابعی که در واقع با توجه به نقش و دخالت های بیشتر حکومت در اقصاد کشور افزایش یافته است.
به این ترتیب مبارزه برای کنترل درآمدهای نفت و گاز بسیار زیاد است. بیش از 90 درصد درآمد حاصل از صادرات ونزوئلا از بخش نفت و گاز به دست می آید، آنچه نیمی از درآمد دولت را فراهم می آورد. در اکوادور و بولیوی درآمدهای حاصل از نفت و گاز بسیار کمتر است، اما در هردوی این کشورها صادرات هیدروکربن بخش قابل توجه از سهم کل صادرات را تشکیل می دهد و یک سوم از درآمدهای دولت را رقم می زند.
این تمرکز بر درآمدهای دولت روابط میان جامعه و حکومت را از بنیاد تغییر می دهد. در هر سه ی این کشورها وضعیت مالی دولت به سرنوشت و آینده ی اقتصادی شرکت ها و کارگران وابستگی ندارد. برعکس این شرکت ها وکارگران هستند که به خدمات عمومی و یارانه های دولت که از درآمدهای حاصل از نفت و گاز به دست می آید وابسته اند.
هنگامی که سازمان های اجتماعی ـ مانند وضعیتی که فعلا در ونزوئلا حاکم است ـ محدود و ضعیف اند، این تمرکز بر منابع نفت و گاز به معنای آن است که قدرت متمرکز سیاسی می تواند خودش را به توسط کاهش بخش های وسیعی از اقتصاد مراجعین وابسته به خود زنده نگه دارد. و هنگامی که سازمان های اجتماعی قوی هستند، نزاع برای کنترل منابع عمومی در سطح جامعه خود را ظاهر می کند. در هر کدام از این دو حالت، نهادهای مستقل به طور فزاینده به عنوان دشمن تلقی شده و کادیلوها (caudillos) و گروه هایی با منافع مشترک و مشتری های ایشان در تلاش برای نابودی آنها برمی آیند.
پوپولیسم آمریکای لاتین همیشه خودش را از چنین دینامیسمی تغذیه کرده است. با صرف نظر از لفاظی های چپ جدید در ونزوئلا، بولیوی و اکوادور، هم اکنون نیز به خوبی روشن است که « سوسیالیسم قرن بیست و یکمی » امروزه هیچ چیز متفاوتی از سوسیالیسم قرن بیستم پیشینیان خود ندارد.
اما درسی که به نظر می رسد از تمامی این ها می توان گرفت این است که ثروت طبیعی و فراوانی شاید فقط آن گاه بتواند دموکراسی و پیشرفت را تقویت کند که در دستان بوروکرات ها و یا کادیلوها (caudillos) قرار نداشته باشد.
Twenty-First Century Populism by Roberto Laserna.
Project-syndicate 2007.
یوشکا فیشر
برگردان علی محمد طباطبایی
بار دیگر پایتخت آمریکا از سخن جنگ به جوش و خروش آمده است، و نه فقط از آخرین « استراتژی برای پیروزی » در عراق، بلکه اکنون از اقدام نظامی بر ضد ایران. هر چقدر شنیدن صدای خردگرایی از اقدامات دولت بوش دشوار تر می شود، به همان نسبت نیز شایعات جدیدتر قوت می گیرد. آیا پرزیدنت بوش بالاخره دستور حمله هوایی به نیروهای ویژه ی خود را صادر خواهد کرد؟
از زمان آخرین گزارش بوش در اواخر ماه ژانویه حتی یک روز هم بدون رویدادی در رابطه با ایران یا بدون لفاظی های بوش در باره ی این کشور سپری نشده است. دیگر روشن است که ایالات متحده با سرعت در حال برنامه ریزی مقدمات یک حمله به ایران است (با توجه به آن که تا چه اندازه نیروهای زمینی ایالات متحده در حال حاضر در عراق زیر فشار زیاد قرار گرفته است تقبل یک برنامه ی نظامی گسترده بر علیه ایران تقریبا غیر ممکن است). در واقع رویارویی با ایرانی ها در عراق به نحو مشهودی در حال شدت گرفتن است و این احتمال وجود دارد که در جای دیگری نیز این قبیل درگیری ها انجام گیرد. اخیرا در مرز ایران با افغانستان بمبی که سپاه پاسداران را نشانه گرفته بود منفجر گردید. و البته تلاش های جدید توسط ایالات متحده برای دست و پا کردن « شواهدی » از خطر ایران که بتوان حمله ی آمریکا را توجیه کند به چشم می خورد.
اما آیا همه ی این ها بلوف است؟ شاید جهان بتواند با خونسردی در انتظار یک پاسخ بنشیند، اما از یک طرف واقعیت پیشرفت برنامه های هسته ای ایران و از طرف دیگر به پایان رسیدن دوران ریاست جمهوری در آمریکا می تواند به یک وضعیت خطرناک که به دشواری می توان پیامدهای آن را پیش بینی نمود منتهی شود.
قدرت آمریکا همچون در مورد عراق برای آغاز کردن جنگ با ایران کافی به نظر می رسد، اما نه برای رسیدن به پیروزی در یک چنین نبردی. لیکن پیامدهای ماجراجویی نظامی در ایران به مراتب از آنچه در مورد عراق صدق می کرد فراتر می رود. به این ترتیب یک درگیری حتی کوچکتر در خاورمیانه می تواند بدترین انتخاب ممکن باشد ـ هم برای منطقه و هم برای همسایه هایش و مهمترین آنها که شدیدا از چنین جنگی متاثر خواهد شد اروپا است.
اما اروپا که منافع امنیتی اش در مخاطره قرار گرفته چگونه به این تحولات واکنش نشان داده است؟ نخست وزیر بریتانیا تونی بلر فعلا خودش را با لفاظی های رویارویی طلبانه ی دولت آمریکا همساز کرده است. رئیس جمهور فرانسه ژاک شیراک با بی ملاحظگی این گونه حدس زده بود که با فرض اقدام متقابل و تلافی جویانه ی هسته ای ایران با یک یا دو بمب هسته ای خطر جدی برای اروپا نیست ـ این اظهار نظر او چنان مقامات فرانسوی را شگفت زده کرد که آنها بلافاصله مجبور به تصحیح سخنان رئیس جمهور خود شدند. صدر اعظم آلمان آنگلا مرکل در همایش های امنیتی سخنرانی هایی برگزار نمود که باب طبع آمریکایی ها بود، هرچند آلمان فعلا ترجیح داده است که در پس زمینه باقی بماند.
در سراسر اروپا به نظر می رسد که پرهیز از مخاطره موضوع روز است، حتی به بهای منافع مشترک و همبستگی با ناتو. نیروی دریایی آلمان سواحل لبنان را در برابر حملات حزب الله مورد دفاع قرار داده و کشورهای دیگر اروپایی همین وظیفه را در داخل خاک لبنان به عهده گرفته اند. در افغانستان، آلمان با حضور سنگین نظامی خود در شمال خود را در برابر درخواست کمک متحدین کانادایی اش که در جنوب با طالبان می جنگد به کری زده است. اکنون آلمان خواهان ارسال چندین هواپیمای تورنادو برای برنامه های شناسایی شده است ـ یعنی بالاخره آنچه از هیچ چیز بهتر است.
اروپا از جهت معیار خط مشی های امنیتی در حال درجا زدن است و شاید حتی در حال پس روی، آنهم درست در لحظه ای که اتحاد بیش از هر زمان دیگر مورد نیاز است. درخت بزرگ اروپا ـ به ویژه آلمان به عنوان رئیس دوره ای آن ـ باید برای همکاری مشترک در موارد مربوط به استراتژی های امنیتی راهی بیابد. در غیر این صورت اروپا هنگامی که شرایط رو به وخامت گذارد از پای خواهد افتاد و البته شرایط فعلی در ایران و خلیج فارس بسیار جدی است.
اگر واقعا به ایران حمله ای صورت گیرد هزینه های آن را در درجه ی اول باید خودمنطقه و سپس اروپا به عنوان همسایه ی بی واسطه خاورمیانه تقبل کند و آنهم البته برای مدت نسبتا طولانی و در واقع اگر ایران برنامه ی هسته ای خود را ادامه داده و تبدیل به یک قدرت هسته ای شود در هزینه های آن نیز اروپا سهم خودش را خواهد داشت. به این ترتیب برای قاره ی کهن سال ما این معضل در حکم مشکلی سرنوشت ساز درآمده است.
دقیقتر گفته شود دو منافع امنیتی عمده ی اتحادیه اروپا در مخاطره قرار گرفته است: پرهیز از جنگ با ایران و جلوگیری از ایران برای رسیدن به سلاح های هسته ای و تبدیل شدن به یک قدرت هسته ای. این دو منافع علی الظاهر متناقض را می توان با انتخاب رویکری سه شاخه که بر انزوای موثر، بازدارندگی کارآمد و مذاکرات مستقیم مبتنی است در یک استراتژی مشترک با هم آشتی داد.
اروپایی ها به رهبری مرکل، بلر و شیراک باید با اطمینان دادن به ایالات متحده در این مورد که اروپا برای پرداخت هزینه ی اقتصادی بالا و شاید بسیار بالا آماده است موافقت کنند ـ و آنهم به توسط انتخاب اقدامی قاطع در شدت بخشیدن به تحریم ها بر علیه ایران. اما آنها باید این پیشنهاد را فقط همراه با دو پیش شرط جدی دیگر مطرح سازند: این که اقدام نظامی باید از دستور کار خارج شود و این که تمامی طرف های درگیر ـ به انضمام ایالات متحده ـ به مذاکرات مستقیم با ایران وارد شوند.
سیاست انزوا در همراهی با مذاکرات مستقیم باید به کمک یک استراتژی مشترک در برابر سوریه تقویت بیشتر شود و نه با هدف تغییر دادن رژیم، بلکه با هدف تغییر ائتلاف ـ یعنی جدا ساختن سوریه از نزدیک ترین متحد خود ایران.
این که شورای وزرای خارجه ی اتحادیه اروپا برای تحریم ها بر علیه ایران موافقت کردند هم بسیار درست و هم بسیار اهمیت داشت. نخبگان سیاسی ایران که با خطر تحریم های تجاری و مالی روبرو هستند به نحوی فزاینده هزینه ی انتخاب مسیر انتخاب شده برای رویارویی را درک خواهند کرد. به جلو بردن این جریان در شیوه ای قاطعانه و در شرایطی که در عین حال ماجراجویی های نظامی کنار گذاشته می شود بسیار ضروری و مهم است.
این بستگی به اروپا دارد که از دو بدترین تحول ممکن در ایران به توسط اقدامی مشترک و با قاطعیت تمام جلوگیری نماید ـ از یک طرف جنگ و از طرف دیگر رسیدن جنگ افزار هسته ای. مسئولیت اروپا ـ و به ویژه آلمان به عنوان رئیس دوره ای آن ـ ایجاب می کند که در این لحظه ی حساس نقش خود را به درستی اجرا کند.
Project Syndicate 2007.