بنیان گذار جمهوری دینی در فلورانس
برگردان علی محمد طباطبایی
گیرولامو ساوونارولا متولد 21 سپتامبر 1452 در فلورانس که به نام های جرومه ساوونارولا و هیرونوموس ساوونارولا نیز شناخته می شود کشیشی دومینیکن بود و حاکم فلورانس از 1494 تا زمان اعدامش در 1498. او به علت جنبش دین پیرایی، موعظه های ضد رنسانس، به آتش کشیدن کتاب ها و نابودی آثار هنری در ملاعام نیز بسیار مشهور می باشد. او با شور و حرارت بسیار بر ضد آنچه وی به عنوان فساد و زوال اخلاقی روحانیت تلقی می کرد به موعظه می پرداخت و دشمن اصلی او پاپ آلکساندر ششم بود. گاهی او را به عنوان طلیعه آور مارتین لوتر نیز خوانده اند، آنهم با وجود آن که ساوونارولا در تمامی عمرش یک کاتولیک رومی متدین و پرهیزکار باقی ماند.
ادامه مطلب ...مارک ورنون
برگردان علی محمد طباطبایی
هنگامی که روابط دوستانه در زندگی سیاسی نقش بازی می کنند واژه ی سیاسی جدید برای آن بدگمانی است. به عقیده ی مارک ورنون ما نیازمند آموزشی مجدد در درس هایی از یونان باستانی هستیم.
« همراهی با بیگانه ها »
برگردان علی محمد طباطبایی
پرسش: ما امروزه بر این باور هستیم که جامعه ی بشری ما نتیجه ی میلیون ها سال تکامل است. اما آن گونه که شما در کتاب خود می گوئید، تمامی جهان اجتماعی و اقتصادی ما از آزمایشی سربرمی آورد که فقط از ده هزار سال پیش به این سو به جریان افتاده، یعنی به تعبیر خود شما « تجربه ای از زندگی در همراهی با بیگانه ها ». ممکن است منظور خود را در این مورد دقیق تر بیان بفرمائید؟
پاسخ: انسان در بیشتر دوران تحول مادی و ذهنی خود در جوامعی تکامل یافته که مردمانش از دسته های کوچک شکارچی ـ جمع آوری کننده ی خوراک تشکیل می شدند، یعنی گروه هایی که هر کدامشان از اعضای یک خانواده به حساب می آمدند و خویشاوندان نزدیک هم بودند. این همان چیزی است که با تکامل خصوصیات روحی انسان نیز مطابقت دارد. در چنین جوامعی بیگانه ها (به ویژه بیگانه هایی با جنسیت مذکر) خطرناک بودند و غیر قابل اطمینان. اما اکنون ما به بیگانه ها در هر چیزی که بتوان فکرش را کرد وابسته هستیم ـ غذای ما، لباس هایمان، و حتی ایمنی و حفاظت خود. هر روز صبح که پایمان را از منزل بیرون می گذاریم، به محیطی وارد می شویم که تصورش برای اجداد ما در20 هزار سال پیش غیر ممکن بود. قطعاً بدون یک انقلاب واقعی چنین چیزی مقدور نمی شد.
پرسش: چه چیزی ما را به عنوان یک گونه ی جانوری قادر ساخت که این جهش استثنایی را پشت سر گذاریم؟ چه چیزی باعث شد که ما از تمامی موجودات دیگر عالم متفاوت باشیم؟ و آیا ما واقعاً از آنها متفاوت هستیم؟
پاسخ: بله هستیم. ما در مقایسه با سایر گونه ها در شیوه هایی انتزاعی تر می اندیشیم و از نمادهای بیشتری در افکار خود استفاده می کنیم. علاوه بر آن در ما غرایز بسیار نیرومندی برای تعاون و همکاری و رابطه ی متقابل با دیگران متحول شده است. ما توانایی خود در شیوه ی اندیشیدن و استدلال منطقی کردن را برای تاسیس نهادهایی مورد استفاده قرار داده ایم که برایمان امکان پذیر می سازد که با بیگانه ها مانند دوستان افتخاری خود رفتار کنیم. البته آنها دقیقاً مانند دوستان واقعی ما نیستند. به همین خاطر است که چرا این دستاوردها هم بسیار چشمگیر است و هم تا اندازه ای شکننده.
پرسش: کتاب شما همانقدر به آدام اسمیت نزدیک است که به زیست شناسی تکاملی. تا چه حد جهان ما نتیجه ی قابل پیش بینی از ژنهای ما است و تا چه حد محصولی از دست نامرئی بازار است؟ آیا این دو نیز به ما یک مسیر واحد را نشان می دهند؟
پاسخ: آن دو مکمل یکدیگر هستند و نه جایگزین هم. ژنهای ما با محیط زیست ما در کنش متقابل قرار دارند، البته به انضمام محیطی که توسط آن دست نامریی که نام بردید ایجاد شده. اگر میراث ژنتیکی ما به گونه ای دیگر بود نمی توانسیتم این محیط فعلی را بسازیم. اما محیطی که در آن زندگی می کنیم بسیار فراتر از جوامع شکارچی ـ جمع آوری کننده ی خوراک تکامل یافته، یعنی همان جوامعی که در آن ها ژنهای ما به شکوفایی رسیده است. برای توضیح بیشتر در نظر بگیرید که ما انسان ها با وجودیکه بر روی خشکی تکامل یافته ایم اما می توانیم تمامی عرض دریا را تا به آخر شنا کنیم.
پرسش: شما می نویسید که در همین لحظه، شخصی که من هرگز با او ملاقاتی نداشته ام برای منافع من تمامی تلاش خود را به کار می گیرد، مثلاً یک کشاورز هندی یا یک کارگر برزیلی در مزارع قهوه، و در عین حال ممکن است شخص دیگری هم در همین لحظه در حال برنامه ریزی برای به قتل رساندن من باشد. اگر چنین نیروهای ناهمگونی در کاراند، شبکه ی همکاری و تعاونی که ما در این مدت کوتاه ده هزار سال ساخته ایم تا چه حد شکننده است؟
پاسخ: در واقع در بعضی لحظه ها بسیار شکننده است. یک مثال خوب برای آن هنگامی است که فریبکاران غریزه ی ما در ایجاد رابطه ی متقابل را مورد سوء استفاده ی خود قرار داده و ما را وا می دارند که وارد دارودسته ی آنها شویم تا به جان گروه مقابل بیفتیم. در واقع جنگ همان غرایز و توانایی ها را مورد استفاده قرار می دهد که در هنگام صلح به کار می آیند ـ انسان ها در مقایسه با سایر گونه های جانوری در جنگ های خود همکاری بسیار بیشتر و کارآمدتری با یکدیگر دارند. همچنین هنگامی که تروریست ها به مکان های تجمع انسان ها حمله ور می شوند ـ قطارها، فرودگاه ها یا فروشگاه های بزرگ ـ آن همکاری و تعاون بسیار شکننده تر می شود. این قبیل حوادث ما را نسبت به بیگانه ها دوباره دچار وحشت بسیار می کند، در واقع در شیوه هایی که اجداد ما اگر زنده بودند به خوبی با آنها آشنایی داشتند.
پرسش: شما می نویسید که از طریق ایجاد نهادها و قواعد اقتصادی است که ما همکاری با یکدیگر و اعتماد متقابل را آموخته ایم، ابتدا به عنوان فرد و سپس به عنوان دولت ـ ملت. به عقیده ی شما این نهادها در آینده چه تحولات دیگری را از سر خواهند گذراند؟ مورد دیگر آن که، آیا فکر می کنید ما با مخاطره ی واقعی از دست دادن آنها روبرو هستیم، مثلاً تحت تاثیرات منفی و مخرب یک ابرقدرت تنها، و شیوع تروریسم بین المللی؟
پاسخ: این نهادها با بعضی چالش های جدی و هولناک روبرو هستند. افزایش جمعیت و رشد اقتصادی بر محیط زیست ما به مراتب فشار بیشتری از آنچه تا اینجا در حل آن کوشا بوده ایم وارد می سازد. شیوع تلویزیون و اینترنت مردم فقیر، بی کار و محروم جهان را قادر ساخته که محرومیت و فقر خود را با دقت و علاقمندی بیشتری ملاحظه و احساس کنند. و گسترش انواع سلاح های مرگبار در سراسر جهان تاثیرات مخرب خودش را داشته ـ غرایز خشونت طلب ما اکنون دارای وسایل بیانی به مراتب موثرتری نسبت به گذشته هستند. به دشواری می توان پی برد که چگونه نهادهای ما واکنش نشان خواهند داد ـ لیکن واکنش به خشونت گروه های تروریستی به توسط خشونت دولت ـ ملت های تشکل یافته یقیناً همان مناسب ترین پاسخ نیست. ما نیازمند آموزش درس هایی از آن شبکه های اطمینان و اعتمادی هستیم که در گذشته به آن خوبی از عهده ایجاد کردن آنها برآمده بودیم. و باید امیدوار باشیم که آنها در آینده ی نامعلوم همچنان به ما یاری خواهند رساند. هیچ تضمینی در این باره وجود ندارد: شاخه های دیگری از خانواده ی شمپانزه ها در گذشته منقرض شده اند و ما شاید شاخه ی دیگری باشیم که به دنبال آنها رو به سوی نابودی می رویم.
پرسش: کتاب شما ما را در یک سفر سیاحتی از میان تاریخ بشر طی ده هزار سال گذشته عبور می دهد، و تقریباً هر رشته ی علمی، از انسان شناسی و باستان شناسی گرفته تا جانورشناسی را شامل می شود. تا قبل از این هیچ کس تلاشی برای بررسی کردن « علم اقتصاد » در چنین شیوه ی برجسته و منحصری به خرج نداده بود. انگیزه ی شما از آن چه بود و چه کسی بیش از بقیه برای این شیوه ی اندیشیدن الهام بخش شما بوده است؟
پاسخ: سازمان های بدون طرح و نقشه ی قبلی نکته های بسیار حیرت انگیزی هستند. با وجود تمامی بی نظمی ها، این که اصلاً چنین چیزی وجود دارد خودش مطلب بسیار استثنایی است. داروین همین بینش رادر باره ی جهان طبیعت داشت. و محققین جدید تر مانند ریچارد داوکینز به ما آموختند که جهان طبیعی در اطراف خود را با نگاهی نو بنگریم و ببینیم که چقدر عجیب و استثنایی است. آدام اسمیت بینش مشابهی در باره ی جهان اجتماعی داشت. این همان بصیرتی است که بسیاری از کودکان هم دارند، و غالباً آموزش و تحصیل بیش از حد خشک و انعطاف ناپذیر آنها را از ذهنشان بیرون می اندازد. پاسخ دادن به پرسش کودکان در این باره که چرا جامعه ی بشری همینی است که هست بهترین شیوه برای پی بردن به این حقیقت است که جامعه ی بشری واقعاً یک پدیده ی اسرارآمیز است.
پرسش: رابرت پوتنام بر گرایش در جامعه ی آمریکایی به سوی آنچه او آن را « تنها بازی کردن » می خواند تاکید می کند ـ منظور او این روند جدیدی است که آمریکایی ها خودشان را از همشهری های شان کنار می کشند. آیا با توجه به انقلاب اجتماعی که از آن صحبت کردید این قدمی به عقب محسوب نمی شود؟ اگر این گونه است نباید دولت ـ چه دولت محلی و چه ملی ـ در بازگرداندن ما به دور یکدیگر نقشی به عهده بگیرد؟ و تازه چگونه؟
پاسخ: من مانند پوتنام در مورد جامعه پذیری انسان آنقدر ها هم بدبین نیستم. شاید ما عضو همان باشگاه هایی نباشیم که والدین ما بودند، اما ما مصرانه اجتماعی هستیم، چه در مورد دسته های خیابانی باشد و چه چت روم ها. آنچه مرا نگران می کند « تنها بازی کردن » نیست، بلکه « بازی کردن با معاشران خطرناک » است. اعضای القاعده هرگز به تنهایی بازی نمی کنند.
پرسش: داستان شما از تکامل جامعه ی بشری چه معناهای ضمنی برای سیاست بین المللی در روزگار خود ما در بر دارد؟
پاسخ: همانگونه که اجداد ما اولین بازار ها را به نحوی به وجود آوردند که غریبه ها می توانستند در آنها با یکدیگر ملاقات کرده و به مبادله بپردازند، ما نیز باید مکان های مشابهی برای تماس ملت ها تشکیل دهیم. زیرا تمامی دیپلماسی بین المللی که در بیانیه های بزرگ منشانه طنین انداز می شوند، در واقع همگی در باره ی مصالحه و چانه زنی در روابط تجاری اند، یعنی در باره ی فعالیت های مراکز دادوستد ملت ها. آمریکا و رهبرانش باید متقاعد شوند که بازار ملت ها نیازمند نهادهایی برای تحکیم اطمینان های متقابل بین المللی است، درست به همان شدتی که در بازارهای معمولی در جهان است. این سخن من شاید بینشی به نظر آید که از دوراندیشی اقتصادی بالا اما از الهام بخشی و هیجان اندکی برخوردار است، اما این بهترین مایه ی امیدواری است که داریم.
The Company of Strangers:
A Natural History of Economic Life
A Q&A with author Paul Seabright.
برگردان علی محمد طباطبائی
منبع : روزنامة دی ولت
مقدمة مترجم:
غالباً به عصری که در آن زندگی می کنیم این اتهام وارد می شود که عصر جنون و ویرانی است. استثمار و غارت منابع طبیعی غیر قابل تجدید، نابودی و آلودگی محیط زیست انسان و حیوان، ساختن سلاح هائی هر چه بیشتر مخرب و مرگ آور و هزار ها از این قبیل نکته های منفی که هر روزه شبیه آنها را در روزنامه ها می خوانیم از جملة همین انتقادات هستند که بیشتر هم توسط طرفداران نهضت های پست مدرن اظهار می شوند. اما آنچه بسیار غریب و باور نکردنی است اینکه هیچ کدام از این دلسوزان بشر (و زیست کره) هرگز کوچکترین انتقادی در شکل ها و شیوه های جدید هنری نمی بینند، حتی باید گفت که از طرفداران سرسخت آنها نیز می باشند. اگر در گذشته ای نه چندان دور هنرمندان بخشی از متخصصان واقعی جامعه به حساب می آمدند امروز وضع دگرگون شده است و به نظر می رسد که برای جدید ترین شیوه های هنر غرب دیگر به تخصصی جز ایده های عجیب و ناراحت کننده نیازی نیست. یکی از معروفترین این هنرمندان پست مدرن، جوانی انگلیسی است به نام دانیل هیرست که از جمله شاهکارهای او قرار دادن اجساد حیوانات اهلی چون گوسفند و گاو و یا حیوانات دریائی خطرناک چون کوسه ماهی ها در محفظه های شیشه ای پراز فرم آلدئید است که آنها را به قیمت های سرسام آوری و به عنوان آثار هنری می فروشد و عجیب تر آنکه همیشه خریداران خوبی هم دارد. امروز روشنفکران و هنردوستان متجدد ما در ایران از نقد چنین آثاری طفره می روند و بیم آن دارند که با پس زدن و نپذیرفتن این قبل آثار به روح هنر در زمان خود پشت کرده باشند. خاطرة هنرمندان بزرگی چون وان گوگ و گوگن که در زمان خود مورد نقد شدید قرار گرفتند و کسی هنر آنها را جدی نگرفت به دستورالعملی تبدیل شده است که هر چیز وحشتناک و مشمئز کننده چنانچه با نام هنر و در یک نمایشگاه معتبر عرضه گردید نیز هنر تلقی شود. ترجمه ای که به دنبال می آید و بخش اول آن مدتی پیش در سایت ایران امروز عرضه شد البته مقاله ای انتقادی نیست اما می تواند ذهن ما را نسبت به کاستی های هنر امروز در غرب روشن تر کند.
اصل مقاله:
در تابستان سال 2000 مرمت کار آثار هنری Jesus Pozo حین برگزاری نمایشگاهی به نام » اشیاء « در خانة هنر مونیخ موظف بود که هر روز صبح اول وقت و پیش از ساعت کار نمایشگاه چند تخممرغ نیمرو سرخ کرده و علاوه بر آن یک مرغ تازه (نپخته) نیز آماده کند، آنهم برای بیش از چندین ماهِ تمام. البته نه از جهت رژیم غذائی بخصوصی برای خودش، بلکه برای اجرای صحیح اثر هنری به نام » خانوادة شادمان « اثر هنرمند جوان انگلیسی خانم Sarah Lucas . این اثر چیدمانی بود تشکیل شده از خصوصی ترین اندام یک انسان مونث، نیمروهای آویخته بر چوبلباسی و یک مرغ خام.
چیدمانها به علت پچیدگی که دارند غالباً برای مجموعهداران هنری و کارمندان موزهها تبدیل به اشیائی بسیار پرتوقع و توانفرسا شدهاند. عموماً نیاز به فضای بزرگی برای نصب دارند و به همان اندازه نیاز به مراقبت و نگهداری بسیار. انبار کردن آنها پرهزینه است و چنانچه قرار باشد که به مکان دیگری منتقل شوند باز کردن و نصب مجدد آنها کاری است توانفرسا. اصطلاح » چیدمان « واژه ای تقریباً جدید است و از دهة هشتاد قرن بیستم در دنیای هنر متداول گردید. در این شیوة هنری به جای استفاده از مدیوم های متداول چون تابلو و تندیس، از اشیاء بسیار متفاوتی استفاده می شود که از طریق آن اثر (و یا در آن اثر) بایکدیگر به نوعی در رابطه قرار میگیرند. پیشتر از این به اشکال ابتدائی آنها Enviroments و گاهی هم Assemblages گفته میشد. این چیدمانها امروزه باعث دردسر های بزرگی شدهاند.
در نمایشگاهی به نام » برادر پل به دریا میزند « از هنرمند اهل کلن Cosima von Bonin که در انجمن هنر شهر هامبورگ برگزار گردید از جمله آثار به نمایش درآمده یکی هم قایق سفیدی بود که در میان چهار منجنیق بزرگ از جنس چوب قرار داده شده بود. این قایق ده متری در کارخانه ای در Bodensee ساخته شده و سپس توسط تریلی به انجمن هنر هامبورگ منتقل گردیده بود. سپس به کمک دستگاههای بالابر و با زحمات بسیار به داخل نمایشگاه جابجا شد. در حین برگزاری نمایشگاه به علاقمندی فروخته و سپس به مونیخ حمل گردید. آنگاه مدتی در انباری منتظر ماند تا برایش یک ساختمان مخصوص بسازند.
اما مشکلات دیگری هـــم وجود دارند: در مورد چیدمانهائی که از قطعات بسیار زیادی تشکیل میشــوند، مثلاً در اثری از هنرمندی به نام Jason Rhoade با عنوان » برادرم برانکوزی « که از تعداد زیادی ابزار و وسایل فنی تشکیل شده بود، یعنی از یک شیرینیپز خودکار برای شیرینی های دونات، انبوهی از سیمها، بطریها و محفظههای پلاستیکی در هر جابجائی تغیراتی ناخواسته به وقوع میپیوست. یکی از مرمتکاران آثار هنری یعنی آقای Christian Scheidemann می گوید: » این گونه آثار باید واقعاً بسیار دقیق یاداشت برداری شوند. حتی بهتر است که به کمک یک دوربین ویدئوئی و تعداد بسیار زیادی عکس همه چیز به دقت ثبت شود « . بالاخره اینکه این قبیل آثار باید با امانت داری لازم برای یک اثر هنری نگهداری گردند. یعنی آنچه بعضی اوقات کار چندان ساده ای هم نیست. برای مثال هنگامی که یکی از چیدمانهای هنرمند بسیار مشهور Joseph Beuys با عنوان Difese della Natura مورد دستبرد واقع گردید و یک قلوه سنگ معمولی از آن دزدیده شد هنرمند چنین اظهار نظر نمود که این اثر دیگر هیچ ارزش هنری ندارد، زیرا وی قبل از دستبهکارشدن و ساختن آن چیدمان هفته ها در یونان به دنبال چنین سنگی گردیده بود. بلافاصله از طریق رادیو و روزنامههای محلی از سارق درخواست گردید که سنگ را به محل اصلی اش باز گرداند. این کار انجام شد و باعث راحتی خیال و اعصاب هنرمند و البته شرکت بیمه گذار گردید.
موزة هنری شهر Wolfsburg صاحب اثر بسیار چشمگیری است از هنرمند آمریکائی Allan McCollum که قرار است در پائیز سال 2001 در تالار هنری شهر هامبورگ به نمایش گذارده شود. نام این چیدمان کمی عجیب است: » بالغ بر ده هزار اثر فردی « . این چیدمان از 10025 قطعه اشیای گچی به رنگ صورتی تشکیل میشود که هرکدام از آنها با دیگری به طور کامل تفاوت دارد. کلیه این قطعات بر روی میز بزرگی به وسعت 39 متر مربع کاملاً در کنار یک دیگر و بر اساس الگوی از پیش تنظیم شده جای میگیرند. در این اثرِ هنری دو مضمون جداگانه در کنار هم به اجرا در میآیند: از یک طرف تودة بیهویت و گمنام مردم و تولید انبوه کالاهای مصرفی و از طرف دیگر فردیت غیرقابل تعویض آثار منفرد [یعنی همان 10025 قطعه]. به هنگام سوار کردن این چیدمان پنج کارمند موزه و به مدت ده روز درگیر خواهند بود تا آنرا طبق نظر والگوی هنرمند آمادة بازدید کنند.
از جملة آثار دیگری که باید از آنها در اینجا نام برد یکی هم اثری است به نام » موش ها « از هنرمند آلمانی Katharina Fritsch که از نوعی پلی استر رنگ شده و مخصوص تشکیل شده بود. اشکال کار این بودکه در اثر بر خورد کوچکترین تماس دستها با این ماده اثر انگشتان بر رویش باقی میماند و ظاهر کار را ضایع میکرد. بنابراین به هنگام جابجائی این اثر مشکلات بسیاری پیش میآمد. برای نصب و راه اندازی اثر دیگری به نام » باکره « از Robert Gobers در موزة هنر معاصر لس آنجلس به شش ماه زمان نیاز بود زیرا می بایست ابتدا کف سالن نمایشگاه با یک ماشین حفاری گودبرداری شود تا آبشاری که هنرمند برای آن اثر طراحی کرده بود و البته کانالهای خروجی آب نصب شوند. بنابراین تعجبی ندارد که به طور پیوسته تعداد بسیار کمتری از مسئولین موزه ها و نمایشگاه ها یافت میشوند که حاضر به برگزاری چنین نمایشگاههای پردردسر و جنجالی در سالنهای خود باشند.
از سال 1976 در بنیادی به نام Dia-Art در نیویورک یکی از آثار Walter de Maria به نام Earthroom این امکان را یافته است که در پروژه ای طولانی مدت به اجرا درآید. این اثر که برای اولین بار در سال 1968 در گالری هنری هاینریش فریدریش مونیخ به اجرا گذارده شده بود تشکیل میشود از خانه ای چهار اتاقه به وسعت 355 متر مربع که به طور کامل از 197 متر مکعب خاک نرم باغبانی به ارتفاع 56 سانتیمتر پوشیانیده شده است. خاک باید در تمامی مدت مرطوب نگهداری شود تا نرم باشد و رویتی زیبا داشته باشد و سه بار در هفته باید باید با علف های مبارزه شود، البته نه از روی خاک نرم، بلکه به کمک تخته هائی که به همین منظور بر روی زمین گسترده میشوند.
اما مسئلة جنجال برانگیز دیگر به هنر الکترونیکی مربوط میشود. در 17 مارس 1960، در ساعت شش و نیم بعد از ظهر، از فضای سبز مورة هنر معاصر نیویورک صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. پس از غرشهای اولیه صداهای عجیب و غریب دیگر چنان هراسی در دل ساکنین آن حوالی ایجاد کردند که آنها بلافاصله آتش نشانان را خبر نمودند. البته آنها از پیش خبر شده بود، توسط خود مسئولین موزه. موضوع اجرای اثری از هنرمند سوئیسی Jean Tinguely بودبه نام Hommage a New York .در مدتی کوتاه تر از 23 دقیقه هیولائی که از 80 دوچرخه، موتور، یک پیانو، بشکه های روغن، یک ماشین آدرس زنی، یک وام حمام و یک گاری دستی تشکیل شده بود در هم فروریخت. البته از قبل هنرمند اثر تمامی گوشه و کنار و محفظه های ممکن را با مواد آتش بازی و بمب های دودزا انباشته بود. این اثر عظیم الجثه توسط 15 موتور و 8 سوئیچ ساعتی به حرکت در میآمد. همینکه قسمت های بخصوصی به حرکت درآمدند، بقیه بخش های آن که وزن دستگاه را تحمل میکردند هر کدام به طریقی که از پیش برنامه ریزی شده بود قطعه قطعه شده و یا خورد شدند. آقای Tinguely که در طرفداران هنر جنبشی با Kinetic Art است به توسط این اثر میخواست که سرعت ماشین ها و عاقبت فیزیکی و مادی یک اثر هنری را به نمایش بگذارد. آنچه اینجا تازگی داشت این بود که اثر هنری به دست خودش نابود میشد.
همچون هر دستگاه فنی دیگر، هنر الکترونیکی نیز بسیار حساس است. لوازمی که در آغاز برای مصارف غیر دائمی تولید شده اند، مانند موتورها، لامپ ها، قسمت های کائوچوئی و هر چیزی که بالاخره دیر یا زود در اثر کار فرسوده میشود اکنون باید به عنوان بخشی از یک اثر هنری برای همیشه مشغول به کار بوده و دوام آورند. آثاری که در آنها از چنین لوازم حساس و با طول عمر متوسط استفاده شده است برای آنکه بتوانند همچنان و بطور دائم کار کنند باید دشواری های بسیاری را از سر بگذرانند، یعنی به طور دائم تعمیر شوند،لذا موزه داران علاقة کمتری به برگزاری نمایشگاه هائی دارند که در آنها از چنین چیزهائی استفاده شده است.
در موزه Tinguely در شهر بازل در سوئیس یک گروه کامل از تکنسین های متخصص در الکترونیک مشغولاند تا قسمت هائی مانند ماسوره ها را از نو سیم پیچی کنند و یا نوارها و تسمه ها را تعویض نمایند. چیدمانهای ساخته شده از لامپ های نئون در آثار هنرمند آمریکائی Dan Flavin مثال خوبی هستند برای فانی بودنیِ که غیر قابل برنامه ریزی است: وی در دهة هفتاد مخصوصاً هشت رنگ استاندارد برای نئون های بکار رفته در آثارش انتخاب نمود، آنهم با این امید که به هنگام سوختن و از کار افتادن لامپ ها به مشکلی برنخورد. اما هنگامی که موزة Guggenheim در نیویورک چند سال پیش از این خود را برای برگزاری نمایشگاه دوره ای (رتروسپکتیو) از آثار این هنرمند آماده مینمود تعمیرکاران متوجه شدند که یکی از رنگ ها ـ یعنی رنگ قرمز آلبالوئی ـ توسط تولید کنندة اصلی دیگر ساخته نمیشود، زیرا معلوم شده بود که در ساخت آن نوعی رنگدانة سمی به کار رفته است. بنابراین تمامی مجموعه دارانی که آثاری از این هنرمند را در اختیار داشتند که در آنها از این نوع لامپ نئون استفاده شده بود ناچاراً تمامی لامپ های نئون آلبالوئی رنگی که هنوز هم در انبارها موجود بودند را خریدند. نتیجة طبیعی چنین پیش آمدهائی این بود که مجموعهداران پیبردند بهترین و مطمئن ترین راه نگاهداری این آثار نگهداری آنها در حالت خاموش است، یعنی آنچه در اصل به معنی عدم وجود واقعی اثر اصلی خواهد بود [زیرا اینکونه آثار فقط برای حالت روشن طراحی شده اند].
در آثار هنرمند آمریکائی Bruce Nauman که از سال 1966 در آثارش از لامپ های نئون استفاده میکند این دشواری آشکارتر میشود. دلیل آن بسیار ساده است: اکثر آثاری که در آنها از چراغ یا لامپ استفاده شده است توسط پالس های الکتریکی بطور دائم روشن و خاموش میشوند و بنابراین احتمال خرابی به نحو قابل توجهی افزایش مییابد. تاچندسال پیش از این چنین امکانی وجود داشت که لامپ های سوخته با لامپ های جدید و سالم تعویض شوند. لاکن امروز خرابی یک لامپ به معنی نقص کامل اثر هنری خواهد بود زیرا محصولات امروزی و موادی که در ساخت آنها به کار میروند به توسط تولید کنندة اصلی طور دائم در حال تغییر اند، به عبارت دیگر نوع و کیفیت آنها امر ثابتی نیست. از این رو دیگر لامپ های نئون عوض نمیشوند بلکه این امکان وجود دارد که همان لامپ ها با همکاری مرمتکاران و کارشناسان لامپ های نئون تعمیر و بازسازی شوند. میتواند ادعا نمود که هنر امروز محملی است برای نگهداری روش ها و کالاهای مصرفی قدیمی و جلوگیری از فراموشی روش تولیدشان.
ماشین نقاشی اثر هنرمند آمریکائی خانم Angela Bulloch (که در انگلیس فعالیت دارد) به کمک ثبات های حرکتی و یک کامپیوتر بسیار کوچک کار میکند. این دستگاه قادر است که به کمک مرکب ویژهای بر روی دیوار طراحی کند. این قبیل ماشین ها که دارای ساختاری بسیار ظریف و حساس هستند نیاز مبرمی به نگهداری و مراقبت ویژة اهل فن دارند و نصب و راه اندازی آنها بسیار مشکل است: کامپیوتری که سالها پیش در این دستگاه ها کارگزاری شده اند با معیارهای زمانة ما مطابقت ندارند لاکن بخشی بسیار ضروری آنها محسوب میشوند. یکی از آنها سه سال پیش دچار نقص فنی شد و با دشواری زیاد و به کمک مهندسین کامپیوتر دوباره به زندگی هنری و برای شرکت در یک نمایشگاه بازگشت.
از چند سال پیش از این در بین مرمتکاران این قبیل آثار هنری بحثی به جریان افتاده است مبنی بر آنکه آیا در این آثار تعویض قسمت های خراب شده با دستگاه های جدیدی که از سازوکار و طراحی مدرنی برخوردارند و شباهت چندانی به نوع قبلی ندارند کاری اصولی است یا خیر. این دقیقاً همان موردی است که در خصوص بعضی از آثار قدیمی تر هنرمند آمریکائی Robert Rauschenberg روی داده است: در اثری از وی به نام Mudd Piece توده ای از لجن تازه و روان به توسط بلندگوئی بسیار قوی و مخفی چنان به تلاطم در میآمد که از درون تودة لجن حباب های هوا به بیرون تراوش میکردند، به عبارت دیگر این اثر هنری به طور دائم میبایست که در حرکت باشد. وی پس از مدتی به مالک این اثر (و سایر مشتریانی که آثار مشابهی از وی خریده بودند) مراجعه کرد تا موتورهای قدیمی را با موتورهای جدیدِ دیجیتالی تعویض کند. توضیح او این بود که در زمان ساخت آن آثار به دلیل مضیقة مالی ناچاراً از موتورهای ارزان استفاده کرده بود. لاکن مخالفین چنین تعویض هائی عقیده دارند که هر اثر هنری شاهدی است از دوره و زمان ساخت خودش و وابسته به روابط محدود اقتصادی هنرمند در آن دوره، بنابراین تعویض به معنی ضایع کردن و مخدوش شدن اثر هنری و معنای آن است.
فقط میتوان گفت که بهتر است تعمیر این قبیل آثار هنری را به مرمت کاران واگذار نمود نه به خود هنرمندان، زیرا معلوم نیست که بتوان همان اثر قبلی و اورژینل را دوباره بازپس گرفت.
برگردان علی محمد طباطبائی
منبع : روزنامة دی ولت
مقدمه مترجم:
مدتی پیش در خبرها آمده بود که هنرمندی آمریکائی به نام کاسیمو کاوالا اهل نیویورک قصد دارد خانه ای را با پنج تن پنیر بپوشاند و شهردار شهر پاول قول داده است که این اثر هنری را پس از تکمیل یک میلون دلار بیمه کند. در تصویر رنگی که ضمیمة این خبر بود و حکایت از آن داشت که همان هنرمند پیش از آن اتاقی شیک در هتلی درجة یک را با 500 کیلو پنیر پوشش داده است مشاهده میگردید که تمامی تجهیزات و لوازم اتاق ، از لوستر ها و تابلوهای روی دیوار گرفته تا تختخواب دونفره و کف پوش از مادة سفیدی پوشیده شده اند که چیزی نبود جز همان 500 کیلو پنیری که هنرمند نوگرا در روشی کاملاً خلاقانه و جدید بکار گرفته بود. آیا پیش قراولان سبک امپرسیونیسم که در اواسط قرن نوزدهم به بهانة مخالفت با قوانین صلب و کهنة نقاشی رسمی و آکادمیک و گشودن افق های جدید هنری به مسیر نوینی گام گذاردند هرگز تصور میکردند 150 سال پس از آنها خالی کردن صدها کیلو پنیر بر مبلمان و تجهیزات یک اتاق و ایجاد منظره ای بسیار مشمئز کننده اثر هنری محسوب شود؟ عجیب تر آنکه چنین حرکت های به راستی ضدهنری نه تنها در ایران که در هیچ کجای دیگرجهان نیز مورد نقد جدی اهل فن نیز قرار نمیگیرد. می توان پرسید که برای اجرای چنین اثر به ظاهر هنری به کدام تخصص هنری نیاز است که انسانهای غیر هنرمند از عهدة آن ناتوانند ؟ شاید دلیل آن این باشد که ناقدین و هنرشناسان ما از خوردن انگ کهنه پرستی و باز گشت به هنرگذشته در هراسند؟ در جهانی که ملیونها انسان از گرسنگی رنج میبرند و همه روزه صدها نفر از سوء تغذیه می میرند اینگونه نگرش به مواد غذائی ( والبته نگرش به خود مقوله هنر ) دارای کدام بار انسانی و هنری است؟
اصل مقاله:
جایگاه مواد خوراکی در هنر از سنتی دیرینه بر خوردار است، لیکن در روزگار ما فر آیند زوال و پوسیدگیِ مواد خوراکی نیز بخشی از ایدة کلی اثر هنری محسوب می شود ، یعنی آنچه برای مجموعه داران در حکم یک کابوس است. مواد خوراکی در هنر به طور پیوسته مضمونی بسیار مهم تلقی شده اند. برای مثال میتوان از تصاویر دیسهای پرازمیوه در نقاشیهای دیواری ویلاهای شهر پمپئی و به همچنین بازنمائی های میوهها و خوراکی های گران قیمت در نقاشی های طبیعت بیجان هلند قرن هفدهم نام برد . تعجبی ندارد که هنرمندان معاصر نیز از چنین مضمونی در کارهای خود استفاده کنند ، لیکن آنچه امروز بسیار شگفت انگیز می نماید نحوه پرداختن به این موضوع و تنوع استفاده و برداشت از مواد غذائی در هنر معاصر است .
استفاده از مواد خوراکی به سبک هنریِ موسوم به Eat Art محدود نمیشود، واژه ای که Daniel Sporri در دهة شصت از قرن گذشته آنرا متداول ساخت. منظور از Eat Art کاربــرد موضوعات هــــنری ساخته شده از موادخوراکی است ـ که البته با بصیرتی هنری ـ میتوانند توسط بازدیدکنندگان نوش جان هم بشوند . هنرمند جوان Sonja Alhaeuser برای نمایشگاه Art Forum Berlin 2000 غرفه ای برپا کرده بود قابل خوردن از انواع شیرینی جات ، شکلات ها و کارامل ها که طی برگزاری نمایشگاه تا آخرین جزئش توسط بازدیدکنندگان تناول شد . آنچه برای هنرمندان این سبک در درجة اول اهمیت قرار دارد نگهداری و مرمت چید مان های خوراکی نیست ، بلکه ناپدید شدن آنها در معدة بازدیدکنندگان است که بخشی از ایدة هنری محسوب میشود .
ضمناً باید بدانیم که مواد خوراکی در آن قبیل آثار هنری نیز استفاده شده و استفاده میشوند که در آنها مسئلة اصلی خوردن خوراکی های بکار رفته در چیدمان ها نیست. بنابراین این قبیل آثار که باید همواره سالم باقی بمانند میتوانند برای مجموعه داران و مرمت کاران آثار هنری مشکلات بسیاری فراهم کنند.
در پائیز سال 1989 در نیویورک در گالری Paula Cooper نمایشگاهی برگزار گردید از هنرمند آمریکائی Robert Gober . درست در وسط سالن اصلی بر روی یک پایه ستون مخصوص تندیس پاکتی کاغذی کارگذاشته شده بود که پر بود از شیرینی های دونات که هنرمند آنها را شخصاً پخته بود . به هنگام مراسم افتتاحیه منتقدی نیویورکی ، صرفاً برای آنکه نظر تحقیر آمیز خود را نسبت به آن اثر بیان کرده باشد از درون پاکت شیرینی بیرون آورد و آنرا خورد. طولی نکشید که منتقد هنری ما خود را در نزدیکترین بیمارستان و در حال شستشوی معده اش توسط پرستاران یافت .
البته Robert Gober هم یکی دیگر از آن هنرمندان سبک Eat Art نیست. آنچه برای او در درجة اول اهمیت قرار دارد بازنمائی گذشته نیست ، بلکه بازسازی آن است و بازی کردن دوبارة نقش های اجتماعی و خانوادگی . او دونات هارا شخصاً و با این قصد و نیت پخته بود که به هنگام عمل درستکردن و پختن آنها خود را در نقش مادرش در آشپزخانه قرار دهد و یا به عبارتی احساس کند ، یعنی آنچه میتوان آنرا نوعی تصویر آنی از خاطرات هنرمند خواند . پاکتهای کاغذی را هنرمند از کاغذ بدون اسید و از یک کیسة کاغذی معمولی مخصوص شیرینی دونات بریده و ساخته بود . سپس لازم بود که از تک تک دونات ها روغن و چربی های موجود بیرون آورده شده و با مادة مصنوعی بخصوصی جایگزین گردد تا بدین ترتیب اثر لکه های چربی ، شیء هنری ساخته شده را ضایع نکنند .
در نمایشگاه Documenta IX چیدمانی به نام OTTO-shaft اثر هنرمند بسیار برجستة معاصر آمریکائی Matthew Barney در گاراژی واقع در زیر زمین کارگذارده شده بود. بخشی از چیدمان او نوعی شیرینی بود به طول5/1 متر و وزن 20 کیلو که پس از دیدار بازدیدکنندگان موش ها با شیفتگی قابل تحسینی به جانش افتادند به طوریکه باقی ماندة اثر هنری فقط به درد دورانداختن میخورد . آنچه برای Robert Gober از جهت یادآوری و خاطرة مجدد از یک رویداد دارای اهمیت بود و او را واداشته بود که شخصا دست به تهیة دوناتهایش بزند ، برای Matthew Barney از جهت دیگری مهم بود زیرا وی مایل به نگهداری اثر بود و برای این منظور از قبل دستور تهیة آن شیرینی و طرز پخت و البته درخواست تهیة کنسرو کردن آنرا برای مرمت کار فرستاده بود . برای این هنرمند فرآیندهای زیست شیمائی بودند که در درجه اول اهمیت قرار میگرفتند و نه تجدید خاطره . به کمک موا شیمیائی و صمغ های مصنوعی شیرینی او نیز دیگر فاقد طعم و مزه و غیرقابل خوردن است .
هنرمندانِ دیگری وجود دارند که فساد و زوالِ موادِ خوراکی به کار رفته در آثار خود را بخشی از اثر هنری محسوب میکنند . برای مثال اثری هنـــــری از هنرمند نیویورکی Zoe Leonard به نام » میوة عجیب برای دیوید « که در سال 1999 توسط موزه فیلادلفیا خریداری شده بود از حدود 300 قسمت تشکیل میگردد : از پوست های میوه هائی مانند آووکادو، پرتقال ، موز ، انار و لیمو . پس از آنکه پوست میوههای بهکاررفته با احتیاط از گوشتشان جدا گردیدند آنها دوباره به کمک نخ های هم رنگ و زیپ و دگمه بسیار تمیز و ظریف به شکل اولیه به یکدیگر دوخته شدند . منظور هنرمند از این اعمال پردازش مرگ دوست بسیار نزدیکش بود . خانم Zeo Leonard در همین رابطه به خبرنگاری چنین توضیح داده بود : » این در حقیقت طریقی بود برای دوباره دوزی خودم « . چروکیده شدن میوه ها دقیقاً همان قصد و نیت هنرمند از بوجودآوردن این اثر هنری بود : او می خواست زوال طولانی مدت را مرئی سازد ، گذر زمان و استعلا را و در این حال خود را به واژة مخصوص نقاشی بی جان [یا بدون جان، مرده] استناد میداد .
برای مسئولین موزة فیلادلفیا چنین به نظر میرسید که مسئلة زوال و فساد آثار هنری ساخته شده از مواد خوراکی قبل از خریداری کردن آنها از هنرمند از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است . به عبارت دیگر آنها مایل بودند بدانند که اثر هنری ساخته شده از مواد خوراکی تا چه مدت قابل نگهداری است تا در مورد خرید آنها تصمیم بگیرند . پاسخ بدین گونه بود : » در حدود پنجاه سال «.
مشکل مشابهی برای مسئولین موزهها و مجموعه دارانی بوجود آمده بود که آثار ساخته شده از شکلات توسط Dieter Roth را خریداری کرده بودند . بسیاری از این قبیل آثار پس از سپری شدن زمان کوتاهی دچار نواقص شدیدی میشدند . شکلات ها نوعی پوشش برفکی پیدا میکردند ، سپس شل و وارفته میشدند ، آنگاه در خود فرومیافتادند و در نهایت توسط سوسکها و حشرات دیگر خورده شده و یا به قطعات بسیار خردی تجزیه میشدند . اما همینکه موزه داران و صاحبان مجموعههای گرانقیمت دریافتند که کرم ها بخشی از خودِ ایدة هنری محسوب میگردند دچار نگرانی بیشتری شدند : » به توسط زوال و فساد نوعی استحاله در مواد به کار رفته روی میدهد که طی آن مادة به کار رفته ارزش های زیباشناختیِ جدیدِ دیگری کسب میکند «. بنابراین نباید جلوی فرآیند فساد را گرفت . حد اکثرآنکه طبق نظر مرمت کار آثار هنریِ اهل هامبورگ Christian Scheidermann شخص فقط این اجازه را دارد که از طریق کنترل حرارت ( ایجاد دمای پائین ) و کاهش اکسیژن هوای اطراف اثر هنری سرعت فساد را پائین نگه دارد . طبق نظر او در چنین شرایطی مرمتکار حتی موظف است که انجام صحیح زوال و فساد مادة مورد نظر را تضمین کند و خود را در برابر انتظارات مشتریان ، یعنی مجموعه داران وموزه داران قرار دهد [که عکس آنرا از وی طلب میکنند] . از نظر او موزهداران و مجموعهداران باید خود را با تغییر تدریجی مواد تطبیق دهند . به عبارت دیگر جلوگیری از فساد و نابودی کامل آن اثر برابر خواهد بود با نابودی اثر [زیرا از بین رفتن آن بخشی از ایدة هنرمند است] ، چیزی که در نظر اول به نظر متناقض میآید . خود هنرمند اثر به شخصه از کرم ها و مــــوش ها به عنوان » همکار « نام میبرد ، همکارانی که نمی بایست در انجام صحیح وظیفة شان دچار مزاحمت شوند . بالاخره هرکدام از این همکاران درست مثل تک تک ما وظیفة خود را انجام میدهند . فقط می توان گفت که دیگر کسی امروز نمی تواند ادعا کند که موضوع اصلی اثر هنری تزئین و زیبائی صرف است .
دومینیک مویزی
برگردان علی محمد طباطبایی
سیزده سال پیش از این ساموئل هانتینگتون ادعا نمود که « برخورد تمدن ها » در حال استیلا بر جهان است. حوادث روی داده از آن زمان تا به امروز بیشتر بر صحت پیش بینی او گواهی می دهد و نه بر اشتباه بودن آن. البته صحیح تر خواهد بود که ما از « برخورد عواطف » سخن گوئیم. جهان غرب زندگی در فرهنگ وحشت را به نمایش گذارده، جهات عرب و اسلامی به دام فرهنگ حقارت افتاده و بیشتر بخش های آسیا نشان دهنده ی فرهنگ امید است.
ایالات متحده و اروپا توسط فرهنگ مشترکی از ترس دچار تفرقه شده اند. در هر دو طرف می توان با شدت های متغیری شاهد ترس از افراد بیگانه، وحشت از آینده و یک اضطراب بنیادین در باره ی فقدان هویت و کنترل بر سرنوشت خود در جهانی که به طور فزاینده در حال پیچیده تر شدن است بود.
ترس اروپایی ها از مورد هجوم قرار گرفتن فقرا است، در درجه ی اول فقیران جنوب. اروپایی ها همچنین در این هراس به سر می برند که توسط اسلام گرایان تندرو منفجر شوند یا با توجه به رشد سریع زاد و ولد در آنها مغلوب شده و تا چند سال دیگر نام قاره ی آنها به جای Europa به Eurobia تغیر کند. علاوه بر آن آنها دچار این هراس هستند که از جهت رشد اقتصادی عقب بمانند. در نهایت در اروپا وحشت از سلطه ی قدرتی خارجی وجود دارد، حتی قدرتی دوست (مانند ایالات متحده) و یا قدرتی پشت پرده (مانند کمونیسم اروپایی).
بعضی از این قبیل فقدان نظارت ها در ایالات متحده نیز مشاهده می شود. در اینجا البته از هراس جمعیت شناختی کاسته شده است، هرچند که البته به روشنی حضور آن را می توان دید. آمریکایی ها از زوال اقتصادی به همان طریقی که اروپایی ها می ترسند هراسی ندارند (با وجودیکه آنها از خرید کالا از منابع خارجی نگرانی بسیار دارند). با این حال آنها نیز به زوال می اندیشند ـ در بدن های خودشان با توجه به بیماری چاقی، در بودجه هایشان از جهت کسری موازنه ی کلان و در روان های خود با توجه به از دست دادن اشتها برای ماجراجویی های خارجی و در پرسش فزاینده از اهداف ملی. و البته پس از یازده سپتامبر ذهن آمریکایی ها شدیدا درگیر موضوع امنیت داخلی است.
در حالی که اروپایی ها در تلاش حفاظت از خود در برابر جهان به توسط ترکیبی از واقعیت گریزی و آشتی جویی هستند، آمریکایی ها حفاظت از خود را با پرداختن به مسائل در همان سرچشمه هایش و در خارج ازمرزها جستجو می کنند. لیکن در پشت لفاظی های خوش بینانه و محکم دولت بوش این واقعیت تیره قرار گرفته است که واکنش ایالات متحده به یازدهم سپتامبر این کشور را نا محبوب تر از همیشه ساخته است. برای مثال دخالت نظامی آمریکا در عراق معضلات بیشتری نسبت به آنچه حل کرده ایجاد نموده است.
در این میان جهان اسلامی قرن ها است که شدیدا درگیر مسئله ی زوال است. هنگامی که اروپایی ها در قرون وسطی گرفتار بودند، اسلام در اوج خود بود. اما وقتی رنسانس در غرب آغاز گردید، سقوط محتوم اسلام نیز شروع شد.
مسلمان ها ایجاد کشور اسرائیل در میانه ی سرزمین های عربی را به عنوان بالاترین مدرک و شاهد برای زوال خود می نگریستند. برای یهودی ها مشروعیت اسرائیل چند جانبه بود، یعنی ترکیبی از تحقق وعده ی دینی، عملی شدن سرنوشت ملی و جبران جنایتی بی مانند یعنی هولوکاوست توسط جامعه ی جهانی. برعکس برای عرب ها تشکیل کشور اسرائیل به معنای تحمیل نابهنگام منطق استعماری درست در لحظه ای بود که استعمارزدایی تازه آغاز می گردید.
مناقشه ی حل نشده میان اسرائیل و همسایه هایش به چرخش فرهنگ تحقیر عرب ها به سوی فرهنگ تنفر مساعدت نموده است. در طول زمان ویژگی ملی این مناقشه به مبنای نخستین و دینی آن تبدیل گردیده است ـ یعنی به مناقشه میان یهودیان و مسلمان ها، هرچند نه برخورد میان اسلام و غرب در کل.
ترکیب جنگ داخلی در حال شدت یافتن در عراق و جنگ در لبنان میان حزب الله و اسرائیل احساس انزجار و خشونت را در بسیاری از مسلمان هایی که توسط ایران و متحدانش به خوبی مورد بهره برداری قرار گرفت تقویت کرده است. و جهان گرایی همراه با فراخ تر شدن شکاف میان برندگان و بازندگان اقتصادی به سهم خود این معضل را پیچیده تر ساخته است.
فرهنگ تحقیر به سرگردانی مسلمان های ساکن در کشورهای غربی نیز سرایت نموده. برای مثال شورش های فرانسه طی پائیز 2005 اساسا دارای یک منشا اقتصادی و اجتماعی بود، اما آنها همچنین حمله و انتقاد ناراضی ها بر ضد جامعه ای بودند که ادعا می کند به خارجی ها بنابراصول خود برابری اعطا می کند اما در عمل از اجرای آن ناکام می ماند.
در حالی که غرب و خاورمیانه شاخ هایشان فعلا در هم گیر کرده است، اطمینان در حال افزایشی مسیر خود را به طرف شرق در پیش گرفته. چین پس از دو قرن زوال نسبی اکنون جایگاه به حق خود در جامعه ی بین الملل را دوباره به دست می آورد. سیاست چین که بر توسعه اقتصادی متمرکز است و از هر گونه مناقشه دوری می کند به نظر می رسد که برای پکن هم فواید مادی و هم احترام و توجه بین المللی به دست می آورد. چین مانند هندوستان اکنون برای اولین بار در تاریخ معاصر خود بر صحنه های جهانی هم به عنوان قدرتی مستقل و هم نیرویی بسیار مهم قدم می گذارد. هر دوی آنها دچار مشکلات بسیاری هستند، اما خوش بینی فعلی در مورد آنها واقعی بوده و به نظر محتمل می آید که همچنان ادامه یابد.
با فرض وجود برخورد عاطفه ها، اولین اولویت غرب باید تشخیص سرشت تهدیدهایی باشد که فرهنگ تحقیر جهان اسلامی نسبت به اروپا و ایالات متحده مطرح می سازد. برای خنثی کردن آنها نه سیاست مصالحه و آشتی جویی و نه اعمال زور و فشار به تنهایی کافی نیستند. جنگی که به مرور خود را می نمایاند نبردی است که فرهنگ تحقیر در آن نمی تواند فاتح باشد، اما به هر حال این یک جنگ است و جنگی که غرب می تواند در آن بازنده شود، آنهم چنانچه به چنددستگی در میان خود ادامه داده یا به ارزش های لیبرال و احترام و توجه به قانون و حقوق فردی خیانت ورزد. چالش اصلی پی بردن به این که اسلام میانه رو چگونه باید در برابر نیروهای افراطی ظاهر شود نیست، بلکه پی بردن به این که چگونه باید احساس کفایت کننده ای از امید و پیشرفت در جوامع اسلامی را مورد حمایت قرار داد به طوری که یاس و خشم توده ها را دیگر به سوی ارتش های افراط گرایان گسیل نکند.
از چنین دیدگاهی مناقشه ی اسرائیلی ـ فلسطینی را بیشتر از همیشه می توان به عنوان نمونه ی کوچکی از آنچه جهان به آن تبدیل می شود مشاهده کرد. در اینجا اسرائیل همان غرب است که توسط فرهنگ تحقیر احاطه شده و در رویای نجات از یک ناحیه ی خطرناک و بازگشت به فرهنگ امید است. اما اول باید راه حلی برای معضل فلسطینی ها پیدا کرد وگرنه چنین نجاتی نیز ناممکن خواهد بود. اروپا و آمریکا نیز در تلاش دائمی از خود دور کردن آنچه از آن وحشت دارند می باشند، اما فقط هنگامی در آن موفق خواهند بود که راهی برای کمک کردن به جهان اسلامی برای حل معضلات خود بیابند.
The Global Clash of Emotion by Dominique Moisi.
The International Herald Tribune.
بری روبین
برگردان علی محمد طباطبایی
نبرد میان فتح ملیت گرا و حماس اسلام گرا بدون توجه به آتش بسی که اخیرا میان اسرائیل و حکومت خودگردان فلسطین به مورد اجرا درآمده در حال شدت گرفتن است. خط مشی های فلسطینی ها که غالبا دودش به چشم خود آنها رفته، اکنون در نزاعی داخلی اوج می گیرد و مردم فلسطین را همراه خود هرچه عمیق تر به میان بی نظمی کشانده و آنها را از هدف اصلی یعنی حاکمیت مستقل و استقلال ملی دورتر می سازد.
استعداد قابل توجه آنها در ضربه زدن به خود موضوع تازه ای نیست. در اواخر دهه ی 1960 سازمان آزادیبخش فلسطین که فتح در راس آن قرار داشت دشمنی میزبان های اردنی خود را برانگیخت تا آن که سرانجام اردنی ها آنها را به زور بیرون کردند. طی دهه ی 1970 سازمان آزادیبخش فلسطین درگیر جنگ داخلی در لبنان شد، تا آن که برای بار دیگر میزبان ها از دستشان به ستوه آمدند. تنها موردی که در دهه ی 1980 اسرائیل، سوریه و رهبران سیاسی لبنان در آن به توافق رسیدند این بود که سازمان آزادیبخش فلسطین باید از لبنان خارج شود. طی دهه ی 1990 این سازمان فرصت را در سرهم بندی کردن دولتی در کرانه ی غربی و نوار غزه غنیمت شمرد. به این ترتیب رژیمی پایدار و خواهان پیشرفت به وجود آورد و با اسرائیل پیمان صلح منعقد نمود.
فتح در سال 2000 به جای ادامه ی مذاکرات و رابطه با اسرائیل شورشی خشونت انگیز را به راه انداخت که هنوز هم ادامه دارد و در نتیجه ی آن تاسیسات زیربنایی که در نواحی فلسیطینی طی ده ی قبل ساخته شده بود نابود گردید، مبالغ هنگفتی از کمک های مالی خارجی به سرقت رفته، حیف و میل شده و یا در اثر خشونت های بی جهت از بین رفتند.
هنگامی که یاسر عرفات رئیس دائمی سازمان آزادیبخش فلسطین و فتح و رئیس حکومت خودمختار فلسطین چشم از جهان فروبست، فلسطینی ها حداقل در نظر این امکان برایشان فراهم گردید که به گذشته ی پرمصیبت خود خاتمه دهند. لیکن جانشین او محمود عباس چهره ای بی فروغ و نه چندان قدرتمند بود که شخصا دارای هیچ گونه امکانات سیاسی و نظامی نبود.
طی دهه ی 1990 هنگامی که هماوردجویی هایی از سوی حماس به طور مرتب افزایش می یافت، عرفات به این فکر افتاد که می تواند از اسلام گرایان ـ که در هر حال او هم خودش اساسا مسلمانی معتقد بود ـ به نفع خود بهره برداری کند و از محدود کردن فعالیت های آنها صرف نظر نمود. او از این جهت مشهور شده بود که علاقه ای به ایجاد تشکیلات قدرتمند ندارد. بنابراین همین که از جهان رفت به ناگهان فتح در وضعیت نامناسب تری قرار گرفت.
به قدرت رسیدن حماس در ژانویه 2006 و از طریق انتخابات مجلس به سه عامل اصلی بستگی داشت. اول، میراث عرفات برای فتح و سازمان آزادیبخش فلسطین لگام گسیختگی و بی نظم و ترتیبی تمام و کمال بود. نتیجه ی چنددستگی شدید در آن سازمان به تقسیم شدن رای کشیده شد و پیروزی کوبنده ی حماس را تضمین نمود.
دوم، فتح هرگز برای فلسطینی ها دورنمایی جایگزین برای آینده نیاورد. جدا از چندتایی سخنرانی های پراکنده ـ که بعضی از آنها متعلق به خود عباس بود ـ فتح هرگز صلح و آشتی را نپذیرفت. از این جهت فتح چندان تفاوتی با حماس ندارد و آن دو سازمان برای اثبات این که کدام یک حمله های تروریستی موثرتری انجام می دهد و آتشی ناپذیر تر است به طور دائم در حال رقابت بودند.
و در نهایت این که شیوه ی حکومت فتح بسار بد بود و برای فلسطینی ها نه بهره های مادی به همراه داشت و نه یک کشور. در عوض آنچه برایشان آورد فساد گسترده و بی کفایتی اجرایی بود، همراه با تکبر و خودپسندی مبهوت کننده. هنگامی که من قبل از انتخابات پیروزی حماس را پیش بینی نمودم، مسئول تبلیغات انتخاباتی فتح این گونه پاسخ داد: « همه به عباس رای خواهند داد و همه چیز به نفع ما است ». اما در حالی که عباس به عنوان بالاترین مقام اجرایی باقی ماند، حماس نظارت و کنترل بر مجلس و دولت را به دست آورد.
البته فتح هم بیدی نیست که با این بادها بلرزد. یکی از معدود سرمایه های باقی مانده برای فتح این است که غرب که از دلالی نفرت و افراط گرایی های حماس که همواره آشکارتر ابراز می شود وحشت دارد رژیم جدید فلسطینی را تقریبا به طور کامل مورد تحریم قرار داده و ارسال کمک های مالی برای آن را قطع نموده است. از آنجا که اکنون حماس با ایران و سوریه هم پیمان شده، فتح از جهت معیارهای ژئوپولیتیکی بسیار جالب توجه تر به نظر می رسد.
هرچند در این مورد بخصوص واقعیت های ناگواری وجود دارد که فقط تعداد اندکی حاضر به پذیرش آن هستند. غرب همواره بر این باور باقی مانده که هنوز هم امکان موفقیتی در ایجاد صلح دائمی میان عرب ها و اسرائیلی ها وجود دارد و این که این موضوع مهمترین معضل حل نشده ی منطقه است و حماس احتمال دارد که به مرور متعادل تر و ملایم تر شده و بتواند با فتح به طریقی در مورد ایجاد یک دولت اتحاد ملی به توافق برسد.
انسان های خوش نیت که خواهان یک راه حل واقعی از طریق انجام گفتگو و زندگی مسالمت آمیز اسرائیلی ها و فلسطینی ها در کنار یکدیگر هستند به هیچ وجه حاضر به پذیرش این واقعیت نیستند که ما از یک چنین توافقی چندین دهه است که دیگر فاصله گرفته ایم. در خط مشی های فلسطینی یک پیروزی بی کم و کاست و نابودی اسرائیل هنوز هم به یک ارزیابی صادقانه که نشان می دهد چنین هدفی حاصل ناشدنی و غیر ممکن است و این که تروریسم باید کنارگذاشته شده و نظم و قانون به زور به اجرا در آید برتری دارد.
لیکن فتح تقریبا به هما اندازه ی حماس تندرو است، بر آن آنارشی است که حکومت می کند و کسی با این بصیرت و قدرت که بتواند به این وضعیت پایان دهد دیده نمی شود. طرح ها و پیشنهادهای بین المللی بسیاری یکی پس از دیگری نقش بر آب شدند. آتش بس فعلی با اسرائیل به طور روزانه با آتش موشک های شلیک شده از غزه زیر پا گذاشته می شود، در حالی که آتش بس های میان خود سازمان های فلسطینی با شلیک مسلسل ها و تلاش برای سوء قسط به جان مسئولین بیش از چند ساعتی دوام نمی آورد.
اکنون عباس خواهان انتخابات جدید شده است که حماس آن را رد می کند و به نظر نا محتمل می آید که او توانایی تحمیل چنین انتخاباتی را داشته باشد. بسیاری چاره را در حمایت و تقویت عباس به عنوان فردی میانه رو می بینند، اما پشتیبانی از یک پهلوان پنبه نتیجه ای در بر نخواهد داشت.
طنز روزگار این است که تغییرات واقعی فقط هنگامی می تواند روی دهد که میانه رو ها در یک جنگ داخلی به پیروزی رسند. البته مردم فلسطین در یک جنگ داخلی که در آن میانه رو ها در برابر تندروها قرار گرفته اند نقشی ندارند زیرا خشونت متقابل میان حماس و فتح صرفا جنگی زرگری از سر طمع ورزی و رسیدن به قدرت است. در این خصوص که این جنگ تا کجا می تواند دادمه یابد حد و مرزی وجود ندارد، اما در هر حال فلسطینی ها به ادامه نبرد با اسرائیل یا با خودشان خاتمه نخواهند داد.
آنچه آمد حقیقتی تلخ است، اما تصدیق آن در پی بردن به این واقعیت که چرا هیچ راه حل سیاسی به جایی نمی رسد و چرا هر طرح هوشمندانه در حل مناقشه های اسرائیل و فلسطین و مجادله های داخلی خود فلسطینی ها ناکام می ماند اهمیت بسیار دارد.
Project Syndicate 2006.
رالف داهرن دورف
برگردان علی محمد طباطبایی
هنگامی که رئیس جمهور آمریکا هیلاری کلینتون ورئیس جمهور فرانسه سگولین رویال و صدراعظم آلمان آنگلا مرکل در یک مثلث پرابهت و خیره کننده از قدرت زنانه در اجلاس سران 8 به یکدیگر ملحق شوند آن جلسه چگونه به نظر خواهد رسید؟ یک چنین سناریویی البته آنقدر ها هم غیر ممکن نیست. در واقع در ایالات متحده و فرانسه در میان خانم ها حتی نامزدهای جایگزین برای مقام ریاست جمهوری وجود دارد (کوندا لیزا رایس در آمریکا و میشل الیوت ماری در فرانسه). آیا معنای آن شیوه ی جدیدی هم در سیاست های داخله و هم در روابط بین الملل است؟
پاسخ این پرسش آنقدرها هم روشن نیست. در هر حال بعضی از زنان مدت ها است که توان و اراده ی لازم برای رسیدن به مقام های اول در کشورهای خود را داشته اند. به ایندیرا گاندی، گلدامایر یا مارگارت تاچر بیندیشیم. هرسه ی آنها در کشور های خود نخست وزیران مقتدری بودند، هرچند شاید نه نمونه ای از آنچه می توانست به عنوان ارزش های زنانه مورد توجه قرار گیرد. آنها همگی در ترفند های خود بر مردها سبقت جستند و فرصت چندانی برای آنچه اصطلاحا فمینیسم خوانده می شود صرف نکردند.
در واقع چنانچه مسئله ی اصلی رهبری سیاسی باشد گرایش دیگری هم هست که می تواند بسیار قابل توجه تر باشد. در مورد تشکیل دولت ها زنها موفق شده اند که از زندان حوزه های سنتی خود مانند آموزش و پرورش و مسائل اجتماعی بیرون بزنند. به ویژه سیاست خارجی اکنون دیگر به یک عرصه ی تاخت و تاز های زنانه تبدیل شده است. هم ایالات متحده و هم اتحادیه اروپا دارای زنانی هستند که دفاتر خارجه ی آنها را به دست گرفته و مدیریت می کنند ـ و البته به همین ترتیب نیم دوجین کشورهای اتحادیه اروپا از جمله بریتانیا. آیا چنین وضعیتی در عمل جوهر سیاست خارجی را عوض کرده است؟
تردیدی وجود ندارد که دگرگونی در شیوه های سیاست در بسیاری از بخش های جهان در حال روی دادن است. به طور خلاصه به نظر می رسد که دوره ی ریگان ـ تاچر دیگر به سر رسیده است. در حالی که مخالفان جهان گرایی هنوز هم با سیاست های نئولیبرال مبارزه می کنند، گفتمان سیاسی در حال گردش به مسیر جدیدی است. واژه هایی مانند « عدالت » دوباره مد روز شده است و وضعیت کسانی که در نتیجه ی جهان گرایی دچار ضرر و زیان شده اند و مشکلات « طبقه ی فرودست » مورد توجه قرار می گیرد.
رهبری محافظه کاران انگلیس دیوید کامرون نیز به نحوی مشابه حامیان امل خویش را با گفتن این که آنهایی که از زندان آزاد می شوند در درجه ی اول « نیازمند » عشق و محبت هستند شگفت زده کرده است. هنگامی که نخست وزیر انگلیس تونی بلر انتخابات بعدی را به مسابقه ی مشت زنی تشبیه نمود که در آن کامرون « مگس وزن » پس از یک راوند کوتاه مغلوب براون « سنگین وزن » می شود حامیانش در مجلس عوام شدیدا او را مورد تشویق قرار دادند. اما آن اشاره ی او مورد پسند رای دهندگان واقع نشد. مردم به نحوی ارزش های « نرم » را به ارزش هایی که طی دو دهه ی گذشته متداول بودند ترجیح می دهند.
با این وجود زنانی که در موقعیت های رهبری قرار گرفته اند نیستند که این ارزش ها را دردرجه ی اول نمایندگی می کنند. خانم مرکل البته ملایم تر شده است، زیرا باید یک ائتلاف بزرگ را رهبری کند، در حالی که موضع اصلی او بیشتر از نوعی ریگان ـ تاچری است. یولیا تیموشنکو آشکارا شجاع ترین در میان رهبران انقلاب نارنجی اوکراین بود و هیج کس هنوز هیلاری کلینتون را به عنوان انسانی به ویژه « نرم » توصیف نکرده است. برعکس، رقیب احتمالی جمهوری خواه او در 2009 سناتور جان مک کین در حالی که خودش یک قهرمان جنگ است اما برای بسیاری از آمریکایی ها مظهری از ارزش های نرم جدید محسوب می شود.
مرکل در آستانه ی کنفرانس اخیر حزبش دوره ی نسبتا بدی را سپری کرد، زیرا یورگن روتگرس نخست وزیر بزرگترین ایالت آلمان یعنی نورد راین وست فالن به دموکرات مسیحی ها نقش تاریخی شان را در حمایت از سیاست های رفاه اجتماعی خاطر نشان کرد. فقط در مورد خانم رویال می توان ادعا نمود که در مقایسه با تندرو های حزب حاکم یعنی نیکولاس سارکوزی مدافع یک خط نرم تر است.
بنابراین آیا زنانی که در راس ـ یا نزدیک به راس ـ قدرت سیاسی قرار گرفته اند بر خط و مشی های سیاسی تاثیر معنی دار نگذاشته اند؟ واقعیت این است که حتی اگر چنین تاثیری هم ایجاد شده باشد تفاوتی نسبت به قبل دیده نمی شود. از جهتی می توان ادعا نمود که پیشرفت زنها صرفا پیامد عادی حرکت های مرحله ای به سوی برابری حقیقی در موقعیت های شغلی بوده است که از دهه ی 1960 آغاز گردید، اما به چندین دهه زمان نیاز بود تا به تحقق برسد و هنوز هم کشورهایی وجود دارند که برای رسیدن به آن راه درازی را پیش رو دارند. علی رغم نقش رهبری تیموشنکو در اوکراین دیدن آن که یک زن در جای رئیس جمهور روسیه پوتین قرار گرفته بسیار شگفت انگیز است و در حالی که در چین یک معاون رئیس جمهوری زن وجود دارد هیچ نشانه ای در دست نیست که حکایت از آن داشته باشد که یک زن به زودی در مقام نخست وزیری ژاپن قرار می گیرد.
با این حال در بسیاری از بخش های جهان برای رسیدن زنها به مقامات بالای حکومتی پیشرفت های قابل توجهی انجام گرفته است و در انجام چنین امر مهمی اتخاذ خط و مشی های صریح توسط زنها و در کمک به خود آنها اندک نبوده است. دیوید کامرون از این که در یک مبارزه ی انتخاباتی 40 درصد از نامزدهای حزب محافظه کار در انتخابات مجلس بریتانیا از زنان بوده است به خودش می نازد.
اما مسئله ی اصلی دقیقا همین است. این زنانی که در مقام های بالا قرار گرفته اند نیستند که صحنه را تغییر داده اند، بلکه این بیشتر یک گرایش عمومی است که به سیاستمداران خوش فکر و خالی از تعصب از هر دو جنس کمک نمود تا جو سیاسی در کشور ها را تغییر دهند. امروزه دیگر هیچ کس، چه مرد یا زن نمی تواند خواهان تاثیر گذاری بر گفتمان های عمومی باشد اما مورد تایید قرار ندهد که سیاست دیگر یک بازی مردانه نیست. به دیگر سخن عادی سازی موقعیت ها خودش یک تغییر است. ملاک های بخصوص نامزدهای اصلی هرچه هم که باشند تردیدی وجود ندارد که این هم خودش یک پیشرفت بوده است.
Woman on Top? By Ralf Dahrendorf.
Project Syndicate 2006.