دن دینر
برگردان علی محمد طباطبایی
دن دینر تاریخ سه جلده ی سائول فریدلندر در باره ی هولوکاوست را
مورد بررسی قرارمی دهد
در 29 سپتامبر 1941 در تنگه ی Babi Yar در نزدیکی های شهر کیف، آلمان ها 33700 یهودی را با گلوله به قتل رساندند. هنگامی که شایعه ی آن قتل عام پخش شد، بعضی از مردم اوکراین در باره ی صحت آن دچار تردید گردیدند. در همان روز، ارزنا خوروشنوا در خاطرات خودش چنین نوشت: « من همین اندازه می دانم که عمل هولناک و مخوفی روی داده است. عملی غیر قابل باور که نمی توان آنرا به درستی درک نمود، به [انگیزه های ] آن پی برد یا آن را توضیح داد ». چند روز بعد تردیدهای او برطرف گردید: « یک زن روسی کوچک اندام همراه با دوستش به قبرستان می رفتند (درست در محل ورود به آن تنگه)، اما از زیر حصار به آن طرف خزیده و انسان های برهنه ای را می بیند که به Babi Yar برده می شوند و آنگاه صدای آتش مسلسل ها را می شوند. هرچه می گذشت از این قبیل شایعه ها و گزارش ها بیشتر و بیشتر به گوش ما می رسید. آنها به قدری فجیع بودند که باور آنها غیر ممکن می نمود. اما ما مجبور به باور به آنها بودیم، زیرا به گلوله بستن یهودی ها یک واقعیت بود. واقعیتی که دارد کار ما را به دیوانگی می کشاند. زندگی با یک چنین جنونی غیر ممکن است. زنان در اطراف ما مویه می کنند. و ما؟ در 19 سپتامبر هنگامی که فکر کردیم که آنها را به اردوگاه های کار اجباری می برند ما نیز گریستیم. اما اکنون؟ آیا به واقع می توانیم فریاد بکشیم؟ من اینجا نشسته ام و می نویسم اما از ترس مو بر تنم سیخ شده است. در این بیم جنگ در جبهه ی شرق به چهارمین ماه خود رسیده است ».
تاریخ نگار سائول فریدلندر بخش دوم از اثر حجیم، پردامنه و سه جلدی خود در باره ی هولوکاوست با عنوان « سال های نابودی » را به این ترتیب آغاز می کند. این جلد از کتاب « قتل عام » نامگذاری شده است و به دوره ی زمانی تابستان 1941 تا 1942 می پردازد. عنوان جلد اول « ترور » است و به حوادث دوره ی پائیز 1939 تا 1941 باز می گردد. به جلد سوم عنوان نمادین Shoah [یا به عبری قتل عام] داده شده است و از تابستان 1942 تا 1945 را دربر می گیرد. این سه جلد عظیم در مجموع به ده فصل تقسیم می شوند که هرکدام به یک دوره ی کوتاه زمانی مانند ژوئن و سپتامبر 1941 باز می گردند. خاطرات ارزنا خوروشنوا آغازگر همین فصل چهارم کتاب است و علت قراردادن آن در ابتدای این فصل نشان دادن هیبت و اندوه قتل عامی است که در شرف وقوع است.
این مدخل آغازین [یعنی خاطرات ایرزنا خوروشنوا] یکی پس از دیگری شهادت نامه های بیشتری را به صفحات کتاب می افزاید. اصالت و حقیقی بودن این قسمت های جداگانه از هم شدیداً قابل اعتماد است. در این کتاب چشم اندازهای متفاوتی به هم آمیخته شده و برداشت های قربانی ها، عاملین و ناظرینی که به طرزی ماهرانه بر روی هم سوار شده اند به روشنی کامل آن رویدادهای هولناک را به تصویر می کشند.
بازنمود سائول فریدلندر از هولوکاوست حقیقتاً استثنایی و در واقع از جهت استانداردهای این ژانر جسورانه است. « برداشت » های کوتاهی که او با آن متن را شکل می بخشد مانند روش های یک کارگردان سینمایی است و تاثیر آن به شکل فزاینده ای در طول اثر بیشتر می شود. سبک و طرز بیان منطقی گزارشات او خود را در پس زمینه نگاه می دارند و به طرزی ملایم شده اند که گویی موضوع کتاب نمی تواند چیزی بیشتر از کلمات درگوشی را تحمل کند. نویسنده در پس زمینه باقی می ماند، با این حال به توسط ایجاز و کنایه ی به کار رفته در متن هر چه بیشتر و قدرتمندتر در همه ی صفحه های کتاب حاضر است. محدودیت وقایع نگار از درون او به سخن در می آید.
سبک نوشتاری کتاب از وقایع نامه ها الهام گرفته شده است، اما این وقایع نامه ای است که بر خلاف نمونه های معمول نه در ابتدای بررسی یک موضوع تاریخی که در انتهای آن قرار می گیرد. با وجود روشنی و سهولت ظاهری اش، سبک وقایع نگاری روایت نشان می دهد که شکل ادبی به کار رفته در آن بی نظیر است، یعنی از این جهت که به منبع آگاهی تاریخی باز می گردد و تمامی تفسیر های روی هم انباشته شده ی چندین دهه ی گذشته را نادیده می گیرد. شاید پس از تمامی سال های برداشت پرطمطراق از هولوکاوست، این تنها شکل ممکن است که با آن می توان موضوع را به نحو مناسب توصیف نمود، زیرا در آن شفافیتی اصیل به تصرف نویسنده درآمده است.
فصل چهارم کتاب که قبلاً به آن اشاره شد، احتمالاً روشن ترین نمونه ای است که روش انتخابی فریدلندر را به خوبی بازتاب می دهد. در کنار توصیفات فشرده ی شاهدین هولوکاوست که نگاهی بسیار دقیق به جنایت های سازماندهی شده می افکند، موقعیت و شرایط وسیع تر جهانی و همچنین شرح مبسوطی از پیشرفت تصمیم ها و اعمال نازی ها نیز در آن عرضه می شود. در شیوه ی نگارش او روند ریز و درشت رویدادها به طرزی ماهرانه در هم ادغام می شود و چشم اندازهای مربوط به هر دوره ی زمانی بخصوص، گام به گام در برابر خواننده قرار می گیرد: ورود قریب الوقوع ایالات متحده به جنگ، اقدامات جنایتکارانه گاردهای مخصوص یا جوخه های مرگ نازی ها در تمامی نواحی شوروی که اکنون به تسخیر درآمده است، همکاری مردم محلی در قتل عام همسایه های یهودی خود، عکس العمل های مطیعانه ی یهودی ها در سرتاسر مناطق از بالتیک گرفته تا دریای سیاه ـ سربه راهی که پیامد ترور و عدم درک اوضاع در انسان های کتک خورده، به آتش کشیده شده، تیرخورده و زنده به گور شده بود. فریدلندر تا آن اندازه که برای درک شرایط تاریخی ضرورت دارد به گذشته ی دور باز می گردد، البته بدون افتادن در دام فراخ تر کردن غیرضروری محدوده ها. « برش » های ناگهانی در مسیر روایت، جابجایی های سریع صحنه ها را طی زمانی واحد سهولت بخشیده و تغییر مکان از لهستان به فرانسه، از هلند به مجارستان، از بلغارستان به دانمارک و از اوکراین به لیتوانی را تسهیل می کند. با توجه به تنوع عملاً بی پایان از شرایط و موقعیت ها این برش ها و جابجایی ها به نوبه ی خود وحدت آنچه دهه ها پس از اصل رویداد تحت برچسب نمادین « هولوکاوست » مشهور می شود را وضوح بیشتر می بخشد.
آیا هدف فریدلندر از این تاریخ همه جانبه ی نابودی یهودیان اروپا صرفاً توصیف و گزارش است؟ یا چون این اثر با توجه به کتاب هایی که قبلاً در باره ی این رویداد نوشته شده است و تنها کتاب در نوع خود نیست چیزی همچون منظور و هدفی به ویژه تاریخ نگارانه را با خود منتقل می کند؟ نویسنده در مقدمه ی طولانی خود حقیقتاً موضع گیری کرده و آشکارا چشم انداز خودش را آشکار می سازد. چشم انداز او در باره ی رویدادهای هولناگ دقیقاً بر برخورد و نگرش خصومت با یهودی ها متمرکز می شود، بدون نیاز به آن که همچون گولدهاگن هر موردی را ابتدا از جهت یهودستیز بودنش به اثبات برساند.
شاید چنین نگرشی با توجه به مسلم بودن آن تعجب برانگیز باشد، زیرا غیر از این واقعیت که آنها یهودی بودند چه چیز دیگری می توانست علت کشتار یهودیان باشد؟ لیکن این بدیهی بودن را نمی توان بدیهی دانست. در سال های گذشته این قبیل کتاب ها در باره ی هولوکاوست که به محبوبیت بسیاری دست یافتند ـ و تقریباً فروش فوق العاده ای در مقایسه با سایر کتاب های تاریخی به ثبت رساندند ـ بیشتر گرایش داشتند به آن که خصومت با یهودیان را به عنوان انگیزه ی اصلی نابودی آنها در اروپا نادیده بگیرند. این واقعیت که یهودی های به قتل رسیده به واقع یهودی بودند، به عنوان یک مسئله ی فرعی تنزل یافت و تبدیل به علت ثانوی قتل عام ها گردید. یک چنین رویکردی به این خاطر پرطرفدار است که توجه و تمرکز بر تاملات مادی را میسر می سازد: یعنی توجه و تمرکز بر دزدی و چپاول، بر طمع ورزی و برآوردهای اقتصادی. در یک چنین نگرشی این گونه ضعف های انسانی برای همه قابل درک است، و بر مبنای چیزی مانند یک « انسان شناسی منفی » که بدیهی می نماید ایستاده است. وسعت هولوکاوست در حدی است که می تواند تمامی حد و مرز ها را پشت سر گذارد، اما در تحلیل نهایی مسئله ی مورد بحث ما در اینجا جریانی است که کمتر بصیرت های به سختی به دست آمده در مسیر تجربه ی جهانی را به چالش می گیرد تا انگیزه هایی که فراتر از فایده گرایی صرف قرار دارد. در هر حال، یک گرایش قطعی و مسلم برای بازسازی هولوکاوست بدون یهودی ها وجود دارد.
تاریخ سائول فریدلندر در باره ی هولوکاوست درست بر خلاف چنین مسیری سیر می کند. به جای بر ملاکردن پدیده های جانبی و نامعمول به طریقی که گویی آنها واقعاً همه چیز را توضیح می دهند، او بر ضروریات متمرکز می شود، بر جریان های وجودی که درست در ریشه حوادث قرار داشتند. در میان تمامی چشم اندازهای متعدد کتاب، تاکید بیشتر بر قربانی ها به آن رویدادهایی وضوح بیشتر می بخشد که در سال های اخیر به نحوی فزاینده به توسط جابجایی تاکید ها بر موضوعات ثانوی از دست رفته بودند. در تحلیل نهایی، قصد فریدلندر در این اثر بیشتر مرئی ساختن چیز هایی است که هولوکاوست را در برابر زمینه ای از فرهنگ هنوز هم معتبر روشنگری برجسته می سازد.
The Years of Extermination. Dan Diener reviews Saul Friedlaender’s three-part history of the Holocaust.
The article originally appeared in german in Die Welt on September 30, 2006.
لچک بالسروویچ
برگردان علی محمد طباطبایی
اندیشمندان بزرگ اجتماعی کار خود را تقریبا همیشه به عنوان چهره های مناقشه برانگیز آغاز می کنند، یعنی در حالی که بعضی ها، آنها را ستایش می کنند اما دیگرانی هم هستند که آنها را به شدت مورد انتقاد قرار می دهند تا آن که سرانجام مبارزه طلبی بنیادین آنها نسبت به درک ما از جهان به پیروزی می رسد. میلتون فریدمن در میان اندیشمندان معاصر حد اقل به دو دلیل چهره ای بسیار برجسته است. اول، او نه فقط در رشته ی تخصصی خودش علم اقتصاد، بلکه در علوم اجتماعی نیز به طور گسترده تاثیر و نفوذ قابل توجهی از خود باقی گذارده است. دوم، در قضاوت بر اساس تجربه ی تاریخی، نفوذ او بر عقاید عمومی و نظریه پردازی های اقتصادی باعث بهبود شرایط زندگی بسیاری از انسان ها گردیده است.
برای چندین دهه فریدمن در برهوت روشنفکری سرگردان بود. او اتفاق نظر دوره ی پس از جنگ مبتنی بر نظریه های کینزی را که معتقد بودند دولت ها باید با استفاده از خط مشی های مالی نظارت بر مجموع تقاضای اجتماعی را در دست خود گیرند نمی پذیرفت _ همان دیدگاهی که سیاست های اقتصادی در سرتاسر دهه ی 1970 را تداوم بخشیده بود. در واقع در زمینه و شرایط آن دوره، فریدمن یک روشنفکر انقلابی واقعی بود، و تحقیقات منسجم دانشگاهی، کتاب های به زیبایی به نگارش درآمده و پرطرفدار و روزنامه نگاری های خود را با هم ترکیب می کرد تا بر خط مشی های بازار آزاد و همچنین بر پیوند میان آزادی و اقصاد سیاسی که توسط اندیشمندانی از آدام اسمیت گرفته تا فریدریش فون هایک مورد حمایت قرار گرفته بودند صحه گذارد.
در علم اقتصاد فریدمن نظریه ی پولی را احیا نموده و توسعه داد، نظریه ای که مطابق با آن کمیت پول در گردش عامل اصلی در چگونگی پیشرفت اقتصاد جامعه است. او در شاهکار خود تاریخ پولی ایالات متحده از 1867 تا 1960 (که در همکاری با آنا شوارتس به نگارش در آمده بود) به طرز جالب توجهی رکودها و از جمله بحران بزرگ دهه ی 1930 را به کاهش ذخیره ی پولی نسبت داد. او همچنین استدلال نمود که علت اصلی تورم در واقع عرضه ی بیش از اندازه ی پول است.
در دهه ی 60 فریدمن نشان داد که هدایت تقاضا بر اساس نظریه های کینز توسط افزایش مخارج و هزینه های دولتی باعث افزایش دائمی ذخیره ی پولی شده و شتاب مزدها و رشد قیمت ها را به دنبال داشته است. او همراه با ادموند فلپس _ یعنی برنده ی جایزه ی نوبل اقتصاد در سال جاری _ ثابت کرد که هیچ گونه رابطه ی متقابل پایدار میان عدم اشتغال و تورم وجود ندارد. آنها نشان دادند که هرگونه تلاش برای استفاده از سیاست های توسعه طلبانه ی دولتی جهت هدایت عدم اشتغال به پائین تر از یک سطح بخصوص به دامن زدن به توقعات تورمی و تضعیف رشد اقتصادی و اشتغال منجر خواهد شد. این بررسی ها پیوند میان تورم در حال افزایش و عدم اشتغال پیشرونده در دهه ی 1970 را که بعدها تحت نام رکود تورمی مشهور گردید هم پیش بینی نموده و هم موفق به توضیح آن گشتند.
فریدمن در حکم آغازگری برای جابجایی عمیق در این اندیشه بود که دولت ها سیاست های اقتصادی خود را چگونه هدایت کنند. یعنی امروزه به جای ایجاد انگیزه های مالی و نظارت دولتی، ابزار مدیریت اقتصادی به سیاست های پولی تبدیل شده است، آنچه توسط بانک های مرکزی مستقل به اجرا در می آید. مدیریت و تمهید کینزی بر تقاضا به این ترتیب با یک درک جدید جایگزین گردید که بر اساس آن پیگیری نظم و انضباط مالی و ثبات قیمت ها بهترین ضامن ثبات اقتصادی است، و این آن چیزی است که در درجه ی اول به نظریه های فریدمن نسبت داده می شود.
آنچه به همان اندازه مهم است نقش فریدمن در تاثیرگذاری بر افکار عمومی از طریق آثاری است که نقش دولت و حکومت در جامعه را مخاطب قرار می دهد. فریدمن از دانشگاه شیکاگو در کنار همکارش فردریش فون هایک یورشی روشنفکرانه را متوجه اندیشه های کینزی نمود، آنهم با این استدلال که هر حکومتی که در نام برابری تعدیل اقتصادی را مجاز بداند در واقع خطری را نسبت به آزادی های فردی برخواهدانگیخت.
فریدمن در ستون های دائمی خود در روزنامه ی نیوزویک که میان 1966 تا 1983 منتشر می شدند و در کتاب هایش سرمایه داری و آزادی، آزادی انتخاب و استبداد موقعیت موجود (که این آخری در همکاری با همسرش رز نوشته شد) دیدگاهی از آزادی را عرضه نمود که هم خوشایند بود و هم تحقق یافتنی. در واقع آزادی برای انتخاب _ که بعدا پایه و مبنایی برای مجموعه ی تلویزیونی محبوبی گردید که خود وی مجری آن بود _ به طور غیر قانونی در لهستان در دهه ی 1980 منتشر شد و به منبع الهامی برای من و بسیاری دیگر برای رویابافی در باره ی آینده آزادی طی تیره ترین سال های حکومت کمونیستی تبدیل گردید. نوشتارهای پرطرفدار او با روشنی قابل توجهی یک فلسفه ی سیاسی قانع کننده را همراه با پیشنهادهای ملموس سیاسی به پیش برد. برای مثال او اولین کسی بود که موضوع کوپن های تحصیلی را مطرح ساخت، آنهم با این استدلال که رقابت های شخصی اجرای بهتر تحصیلات را در مقایسه با نظام دولتی تضمین خواهد نمود.
دیدگاه های فریدمن او را به یک چراغ راهنما برای محافظه کاران اقتصادی در سراسر جهان تبدیل نمود. تاثیر او بر دولت مارگارت تاچر به انتقال بریتانیا از یک شلوغ بازار پسا صنعتی که در آن مبارزات طبقاتی حرف اول را می زد به قدرت اقتصادی اصلی در اروپا کمک نمود. هنگامی که ویتنام در دهه ی 1980 اصلاحات بازار آزاد خود را آغاز کرد مقامات رسمی دولتی در بحر نوشته های او فرو رفته بودند. او همچنین شیوه ی کاملا مرسوم فعلی در ارزیابی و مقایسه آزادی های سیاسی و اقتصادی در سراسر کشور های جهان را متداول ساخت و به تاثیر گذاری بر افکار عمومی در کشورهایی که در آنها آزادی در وضعیت نامطلوبی قرار داشت کمک نمود.
لیکن اندیشه ی ضد دولت مدار و پیگیر فریدمن او را به پذیرش مواضعی سوق داد که با حساسیت های سیاسی محافظه کاران در برخورد قرار گرفت و صداقت روشنفکرانه ای را که مشخصه ی حرفه ی وی بود مورد تاکید مجدد قرار داد. برای مثال موضع منفی او در برابر اقتدار حکومت در ممنوع ساختن یا تنظیم رفتار انسانی حتی به مواردی از قبیل نیازمندی به گواهی نامه و حق امتیاز توسعه یافت، مانند نیاز به مدرک پزشکی و گواهی نامه ی رانندگی و همچنین در مورد قوانین ضد مواد مخدر که او معتقد بود به عنوان یارانه ای برای سازماندهی جنایت عمل می کند. و به نحوی مشابه او تلاش های قابل توجهی برای مبارزه برعلیه خدمت نظام وظیفه ی اجباری صرف نمود.
با وجودی که او در تمامی مبارزه های روشنفکرانه اش به پیروزی نرسید، اما به ندرت می توان در باره ی کسی با چنین قاطعیتی ادعا نمود که انسان بزرگی بود و این که آثاری که او از خود باقی گذارد همچنان تاثیر و نفوذ خود را حفظ خواهد کرد. لهستانی که من اکنون در آن زندگی می کنم کشوری آزاد است و من میلتون فریدمن را به عنوان یکی از معماران روشنفکر می دانم که در آزادی من سهم قابل توجهی داشته اند.
Project Syndicate 2006.
پتر سینگر
برگردان علی محمد طباطبایی
آزادی بیان اهمیت بسیار دارد، اما باید به آن آزادی ابراز هرآنچه شاید دیگری معتقد به اشتباه بودن آن است و حتی بیان آنچه بسیاری آن را به عنوان سخنی برخورنده می پندارند اضافه شود. دین همچنان به عنوان مانعی اصلی برای اصلاحات بنیادینی که در نتیجه ی آنها درد و رنج های غیر ضروری انسان ها کاهش می یابد باقی مانده است. به مواردی چون جلوگیری از بارداری، سقط جنین، جایگاه زنان در جامعه، استفاده از جنین برای تحقیقات علم پزشکی، خودکشی به کمک پزشک معالج، نگرش و برخورد به همجنس گرایی و تلقی در باره ی حیوانات بیندیشیم. در هر کدام از این موارد و در جایی در این جهان پهناور باورهای دینی مانعی برای تغییراتی بودند است که رفع آنها می توانست جهان را ادامه پذیر تر، آزاد تر و انسانی تر سازد.
بنابراین ما باید از آزادی هایی که امروز به کمک آنها می توانیم وجود خدا را تکذیب کرده و به انتقاد از تعالیم دینی بپردازیم ـ تعالیمی که در متن های مقدس ادیانی چون مسیحیت، دین یهود و سلام آمده است و میلیارها انسان آنها را به عنوان متونی مقدس می نگرند ـ محافظت کنیم. از آنجا که گاهی ضرورت دارد که از اندکی شوخ طبعی هم استفاده شود تا پوسته ی پرهیزگاری زهدفروشانه ای که اغلب تعالیم دینی را احاطه کرده است ترکانیده شود، آزادی بیان باید آزادی برای مورد استهزا قرار دادن را هم شامل گردد.
با این وجود پیامد انتشار کاریکاتورهایی که با پیامبر اسلام شوخی کرده بودند خود به یک تراژدی تبدیل گردید. بیش از یک صد نفر در سوریه، لبنان، افغانستان، لیبی، نیجریه و سایر کشورهای اسلامی و طی تظاهرات و شورش هایی که متعاقب انتشار آن کاریکاتورها به راه افتاد کشته شدند. در بازنگری به این وقایع شاید این گونه به نظر رسد که عدم انتشار آنها عملی عاقلانه تر می بود زیرا فواید حاصل از انتشار آنها به هزینه هایش نمی ارزید. لیکن به باور من چنین قضاوتی صرفاً در بازنگری آن وقایع به دست می آید و نمی تواند به عنوان انتقادی به تصمیم هیئت تحریریه ای که آنها را منتشر کردند مطرح باشد، زیرا از پیش به هیچ وجه امکان ندارد که پیامدهای انتشار هر چیز را به دقت تعین نمود.
محدود کردن آزادی بیان از بیم آن که مبادا چنین پیشامدهایی روی دهد واکنش درستی نیست و فقط به دلگرمی کسانی می انجامد که علاقه ای به این که دیدگاه هایشان مورد نقد قرار گیرد ندارند و آماده برای انجام تظاهرات خشونت انگیز در واکنش به نقد دیدگاه هایشان هستند. در عوض ما باید با قدرت تمام از حق هیئت تحریریه نشریات و روزنامه ها برای انتشار چنین کاریکاتورهایی به دفاع برخیزیم و امیدوار باشیم که احترام و توجه به آزادی بیان در نهایت به کشورهایی که فعلاً در آنها چنین حقوقی رعایت نمی شود نیز گسترش یابد.
متاسفانه در حالی که تظاهرات بر ضد انتشار کاریکاتورها هنوز هم در جریان بودند، یک معضل جدید برای قانع کردن مسلمان ها از واقعی بودن احترام و توجه ما غربی ها به آزادی بیان مطرح گردید. منظور من در اینجا محکومیت و زندانی شدن دیوید اروینگ در اتریش به خاطر تکذیب وجود هولوکاوست است. ما نمی توانیم پیوسته از این نظر به دفاع برخیزیم که تکذیب وجود هولوکاوست یک جرم بزرگ است و در عین حال کاریکاتوریست ها از چنین حقی برخوردارند که با شخصیت های دینی به شوخی بپردازند. دیوید اروینگ باید آزاد شود.
قبل از آن که من متهم به آن شوم که درک روشنی از حساسیت های قربانیان هولوکاوست یا سرشت یهودستیزی در اتریش ندارم باید بگویم که من فرزند خانواده ای اتریشی و یهودی هستم. والدین من توانستند که به موقع از مهلکه جان سالم به در برند، اما پدر و مادر بزرگ پدری و مادرم ام موفق نشدند. سرنوشت هر چهارنفر آنها گتوهایی در لهستان و چکسلواکی بود. دو نفر از آنها به لودز در لهستان ارسال شدند و سپس احتمالاً با گاز مونواکسید کربن در اردوگاه مرگ چلمنو به قتل رسیدند. یکی دیگر از آنها بیمار شد و در گتوهایی در درزینشتاد که دچار ازدحام زیاد انسانی و سوء تغذیه بودند جان سپرد. مادر بزرگ مادری من تنها کسی بود که جان به در برد. به این ترتیب من کمترین همدلی با تکذیب احمقانه ی هولوکاوست توسط دیوید اروینگ ندارم، یعنی با کسی که بالاخره در محاکمه اش اعتراف کرد که دچار اشتباه شده بوده است. من از تلاش هایی که برای جلوگیری از بازگشت نازیسم به اتریش انجام می گردد ـ یا البته به هر کجای دیگر ـ حمایت می کنم. اما با ممنوع ساختن تکذیب هولکاوست چه خدمتی به آرمان حقیقت می شود؟ اگر هنوز هم افرادی به اندازه ی کافی نادان وجود داشته باشند که صحت وجود هولوکاوست را مورد تردید قرار دهند، زندانی کردن آنها چگونه باعث خواهد شد که به نادرست بودن دیدگاه خود متقاعد شوند؟ احتمال بیشتری وجود دارد که آنها چنین تصور کنند که زندانی شدن آنها به این خاطر است که با شواهد و مدارک نمی توان اشتباه بودن تکذیب هولوکاوست را به اثبات رساند.
پس از پایان جنگ جهانی دوم و هنگامی که جمهوری اتریش در تلاش تثبیت خود به عنوان کشوری که تازه به دموکراسی رسیده بود قرار داشت معقول می نمود که به عنوان اقدامی ضروری ـ و البته موقتی ـ دموکرات های اتریش اندیشه ها و تبلیغات نازیسم را سرکوب کنند. اما اکنون چنین خطری دیگر وجود ندارد. اتریش یک دموکراسی است و عضوی از اتحادیه ی اروپا. علی رغم بازگشت موقتی دیدگاه های ضد مهاجرین و نژادپرستانه ـ یعنی آنچه به طور تاسف انگیزی به کشورهایی که پیشتر نازی ها در آنها حکومت می کردند محدود نمی شود ـ دیگر هیچ خطر جدی برای بازگشت نازیسم به اتریش وجود ندارد.
اتریش باید قانون خود بر ضد تکذیب هولوکاوست را لغو کند. سایر کشورهای اروپایی با قوانین مشابه ـ مثلاً آلمان، فرانسه، ایتالیا و لهستان ـ نیز باید همین کار را انجام دهند، آنهم در حالی که تلاش های خود را برای مطلع ساختن شهروندانشان از حقیقت رویدادهای هولوکاوست و این که چرا ایدئولوژی نژادپرستانه ای که به آن ختم شد باید طرد شود تشدید کنند.
وضع قوانین جدید برضد تشویق تنفر نژادی، دینی یا قومی در شرایطی که هدف از آنها اعمال خشونت یا سایر اعمال جنایتکارانه است ـ یا می توان از قبل به طور معقولی چنین حوادثی را در اثر تبلیغ آنها پیش بینی کرد ـ موضوعی متفاوت است و در کل هیچ گونه تناقضی با آزادی بیان دیدگاه های متفاوت ندارد.
در جو فعلی کشورهای غربی سوء ظن به یک خصومت بخصوص در برابر اسلام ـ و نه نسبت به ادیان دیگر ـ البته توجیه پذیر است. اما فقط هنگامی که دیوید اروینگ آزاد شود برای اروپایی ها مقدور خواهد بود که مخالفت های مسلمانان را معکوس سازند و بگویند که: ما به طور بی طرفانه اصول آزادی بیان را به اجرا در می آوریم، حال اگر مسلمان ها، مسیحی ها، یهودی ها یا هر کس دیگری دلخور می شود مانعی ندارد.
The Freedom to Ridicule Religion and Deny the Holocaust by Peter Singer.
Secularhumanism.org
جان پی. آ. یوانیدیس
برگردان علی محمد طباطبایی
تا به امروز انجام کشفیات جدید اغلب به عنوان هدف اصلی علم پزشکی تلقی می شدند، اما اکنون کشف یک مورد جدید به کار ساده ای تبدیل شده است. هرکس با کمی امکانات مالی و تعداد اندکی نمونه ی زیست شناختی در یک یخچال می تواند به هزاران کشف ادعایی برسد.
در واقع تعداد پرسش های تحقیقاتی که می توانیم مطرح سازیم به صورت تصاعدی در حال افزایش است. به کمک تجهیزات پزشکی به اندازه ی ناخن شصت دست می توان میلیون ها عامل زیست شناختی متفاوت را در یک فرد و با مقدار اندکی خون اندازه گیری کرد و درجا می توان میلیون ها پرسش تحقیقاتی را مطرح ساخت. اما ده ها هزار از این عوامل زیست شناختی حتی با آزمون هایی که با روش آماری کاملاً درست و اصولی به انجام رسیده اند، صرفاً از روی اتفاق ممکن است به نظر مهم و معنی دار بیایند. واقعیت این است که فقط تعداد اندکی از آنها چنین خاصیتی دارند و اکثریت عظیم این ادعاهای تحقیقاتی اولیه، نتایج تحقیقاتی بی پایه و اساسی به محقق تحویل می دهند.
بنابراین امروزه مسئله ی اصلی تایید « کشفیات » به کمک بازسازی و قرار دادن آنها در شرایط متفاوت است. چندین تیم تحقیقاتی جدا از هم باید به این نتیجه برسند که آنها با استفاده از قواعد کلی کراراً « به درستی کار می کنند ». علاوه بر آن، تمامی تیم های تحقیقاتی باید در این نکته با هم به توافق برسند که فقط و فقط داده هایی را که از بقیه چشمگیر تر هستند و محقق را بیشتر تحت تاثیر قرار می دهند گزینش نکرده و برای ثبت گزارش نکنند. چنانچه گزارش علمی گزینش شده باشد، ما در نهایت به فهرست طولانی از کشفیات تیم های تحقیقاتی می رسیم که کاملاً اشتباه هستند و در میان این انبوه عظیم از ضایعات غیر قابل تکرار فقط تعداد اندکی نتایج واقعاً صحیح قرار دارد.
در حقیقت داده های تجربی حکایت از آن دارند که پیوسته در معرض چنین مخاطراتی قرار دارند. در مقاله ای در نشریه ی انجمن پزشکی آمریکا که در جولای 2005 منتشر گردید، من نشان دادم که ابطال یافته های تحقیقاتی موضوعی بسیار متداول است، حتی در مورد معتبر ترین یافته های علمی. من 45 یافته ی جدید تحقیقات بالینی را مورد بررسی قرار دادم که در جهان علمی بیشترین تایید و شناسایی را کسب کرده بودند. علت انتخاب آنها این بود که طی 15 سال گذشته سایر محققین در تحقیقات خود بارها به آنها استناد می کردند.
در سال های اول پس از انتشار مقالات علمی، حتی در مطمئن ترین موضوع تحقیقات ـ برای مثال آزمون های آماری بالینی ـ به اثبات رسیده است که یکی از هر چهار نتیجه ی به دست آمده یا اشتباه بوده و یا به طور بالقوه مورد مبالغه قرار گرفته است. در علم بیماری های واگیر دار یا امپیدمولوژی (برای مثال مطالعاتی در باره ی نقش ویتامین ها، رژیم های غذایی یا هورمون ها در سلامتی انسان) چهار پنجم از معتبرترین یافته ها به سرعت بی اساس خوانده شدند. در تحقیقات ملکولی نرخ ابطال ها گاهی از 99 درصد هم فراتر می رفت، که علت آن فقدان آزمون های تکراری قابل ملاحظه بود.
اما این واقعیت ها نباید ما را هراسان سازد. باید پیوسته این احتمال را داد که اشتباه بودن بیشتر یافته های تحقیقاتی به سرعت به اثبات رسیده و مورد ابطال واقع شوند. در واقع این بخشی است از این واقعیت که پیشرفت ها در علم به طور کلی چگونه روی می دهند و در هر حال باید خود را با این وضعیت تطبیق دهیم. به جای آن که شواهد علمی را به عنوان عقیده ی جزمی به تصور درآوریم، باید آنها را به عنوان اطلاعات موقتی فرض گیریم که باید درجه ی میعنی از قابلیت اعتماد به آنها نسبت داده شود.
در این ادعا که اعتبار اطلاعات علمی منتشره 10 درصد یا حتی 1 درصد است هیچ نکته ی اشتباه وجود ندارد. گاهی این ها بهترین شواهدی هستند که ما در اختیار داریم. اما ما باید به درک این نکته عادت کنیم که بعضی از یافته های تحقیقاتی دارای اعتبار علمی بسیار اندکی هستند، در حالی که یافته های دیگر احتمال دارد که بتوانند از آزمون زمان سربلند بیرون آیند. شاید خود محققین قادر باشند که در بی طرفی کامل این سطوح از اعتبار را به کارهای تحقیقاتی خودشان نسبت دهند، البته چنانچه با جزئیات کامل توضیح دهند که دست به انجام چه کاری زده و این که چگونه آن ها را به انجام رسانده اند.
علم یک جستجوی اصیل است، اما به سادگی نمی توان به پیشرفت های واقعی در تحقیقات علمی رسید. لازمه ی آن مقدار زیادی فرصت، تلاش های دائمی و پیگیر، صداقت و درستی سازش ناپذیر، سرمایه گذاری های متناسب و حمایت های مادی است و همچنین تعهدی تزلزل ناپذیر. پیشرفت های علمی ادعایی نیازمند اثبات دقیق و تکرار آنها توسط محققین مستقل هستند. شناخت علمی هرگز نهایی نیست، لیکن به طور دائم در حال تکامل است. این بخشی است از جاذبه ی افسون کننده ی علم که آزادی افکار را نیز پرورش می دهد.
در حالی که محققین جدی احتمالاً با این اصول آشنایی دارند، اما اغلب به هنگام انتشار اطلاعات علمی به فراموشی سپرده می شوند. جامعه ی ما از تورم اطلاعات انباشته شده است. علت آن این است که ما به هنگام بسیاری از فعالیت های انسانی ـ مثلاً سرگرمی ها، دادگاه ها، بازار سهام، سیاست و ورزش ـ تلاش می کنیم که در چهارچوب تمدن توده گیر فعلی در نظر مردم جلب توجه بیشتری کنیم. لیکن زیان آور خواهد بود اگر از علم انتظار داشته باشیم که به این ترتیب « خودنمایی » کند. گزافه گویی با مهمترین ویژگی های تعقل علمی مغایرت دارد، یعنی با اندیشه انتقادی و ارزیابی دقیق شواهد موجود.
To Err is Science by John P.A Ioannidis.
Project Syndicate 2006.
یوشکا فیشر
برگردان علی محمد طباطبایی
وضعیت سیاسی و امنیتی در منطقه ی وسیعی میان دره ی هند و سواحل مدیترانه شرقی موجبی برای نگرانی های جدی است. هنگامی که ایالات متحده در مارچ 1991 مداخله ی نظامی خود در عراق را به انجام رساند، هدف از آن ایجاد تغییرات بنیادین در تمامی این منطقه بود. امروز دیگر کاملاً روشن شده است که هیچ کدام از این خط مشی ها به تحقق نرسیده و ناکام مانده است. حتی موفقیت در انتخابات آزاد در عراق خود تهدیدی برای جدایی و اختلاف است و نه اتحاد و همبستگی در کشور.
نسبت موجود در روابط قدرت در خاورمیانه به طور دائم در حال لرزه بوده و یا در واقع در حال زیروروشدن. هرچند که تاثیر آن تا به امروز به برقراری زنجیره وار دموکراسی منجر نشده و به جای آن ما اکنون در معرض خطر سقوط زنجیره ای به جهنم آشوب و بی نظمی قرار گرفته ایم.
نقش ایالات متحده آمریکا با تصمیم اولی برای جنگ با عراق و آزادی کویت در 1991 به عنوان تنها قدرت نظامی هژمونیک در منطقه آغاز گردید. تصمیم بعدی برای جنگ دیگر با عراق و سپس اشغال آن کشور در مارچ 1991 این هژمونی را به مسئولیت مستقیم ایالات متحده برای آینده ی خاورمیانه تغییر شکل داد. نقشی که ایالات متحده به عنوان قدرت سرنوشت ساز برای خود اختیار نمود دارای دو پیامد تعین کننده در خاورمیانه بود. اگر ایالات متحده در استفاده از قدرت نظامی خود موفق می گردید، نتیجه ی آن می توانست یک خاورمیانه ی جدید و دموکراتیک باشد، لیکن چنانچه علی رغم قدرت نظامی خود شکست می خورد، پیامد آن ایجاد یک خلا قدرت و عدم ثبات در منطقه بود. فعلاً آن گونه که مشاهده می شود این سناریوی دوم است که به واقعیت تبدیل گردیده، هرچند که البته از همان اول هم روشن بود که نتیجه ی دخالت نظامی آمریکا چیزی جز این نخواهد بود.
سرشت و خصلت جنگ در عراق از ماموریتی برای استقرار دموکراسی به وظیفه ای برای ایجاد ثبات و آنهم با هزینه و خسارت های بالا تبدیل شده است. به جای سازماندهی مجدد در روابط قدرت در منطقه که ابتدا مورد نظر بود، اکنون هدف صرفاً حفظ وضعیت موجود است. بیشترین مایه ی امیدواری برای ایالات متحده در این لحظه خارج شده از عراق با حفظ آبرو است. انتخابات اخیر آمریکا در حکم رفراندومی برای جنگ عراق بود. نتیجه ی آن در عمل جدول زمان بندی شده برای « عراقی کردن » و بازگشت ایالات متحده است ـ و آنهم قبل از انتخابات ریاست جمهوری بعدی.
در پشت پایان کاملاً قابل پیش بینی ماموریت آمریکا برای ایجاد ثبات در عراق، یک جنگ داخلی در کمین نشسته است و احتمال دارد که تبدیل به یک جنگ وکالتی عربی ـ ایرانی برای تسلط بر عراق، خلیج (فارس)، لبنان مناطق فلسطینی و فراتر از آن شود. علاوه بر آن یک مخاطره ی بسیار بحرانی وجود دارد که خلا قدرت به وجود آمده در عراق، مناقشه اعراب ـ اسرائیلی، مشکلات عراق و افغانستان را در یک ابربحران منطقه ای به هم بیامیزد.
نظر به عقب نشینی قریب الوقوع آمریکا، تمامی قدرت ها و نقش آفرینان منطقه اکنون در حال ارزیابی مجدد علائق و اهداف خود هستند. و این ادعا برای سه کانون اصلی بحران صادق است. ایران، سوریه، عربستان سعودی، مصر، اردن، پاکستان، اما همچنین ترکیه و اسرائیل در اینجا نقش آفرینان اصلی خواهند بود. همراه با جنگ عراق ایالات متحده موقعیت یک جانبه ی قدرت خود در خارمیانه و نقاط دیگر را از دست داد. بنابراین در پشت سر قدرت های منطقه ای ابرقدرت های جهانی امروز و فردا هستند که نقش اصلی را بازی خواهند کرد، در درجه ی اول ایالات متحده، روسیه، چین و هند. امید آن است که اروپا نیز در میان آنها قرار داشته باشد که امنیت آن نیز در همانجا تعین می شود.
بنابراین این دیگر عراق نیست که در مخاطره قرار گرفته، بلکه آینده ی کل منطقه است و از این رو باید خوشحال باشیم اگر زمانی آشوب فعلی فقط و فقط به همان کشور عراق محدود باقی بماند.
وقوف واشنگتن به این نکته که عراق دیگر نمی تواند فتح شود، یا حتی به وضعیت با ثبات برسد مگر آن که ساختار های منطقه ای تغیر کند، دیگر دیر شده است ـ و شاید حتی خیلی دیر. واشنگتن باید با متحدین خود به توافق برسد و با تمامی بازیکنان دیگر وارد مذاکره های مستقیم شود تا بتواند برای یک موافقت منطقه ای جدید تلاش نموده و سرانجام در آن به موفقیت رسد. اگر این جایگزینی خط مشی یک سال پیش یا حتی تابستان گذشته انجام شده بود چشم انداز موفقیت در آن به مراتب بهتر از حالا بود. و با گذشت هر یک روز، موقعیت آمریکا در منطقه بیشتر تضعیف شده و شانس های یک استراتژی سیاسی موفقیت آمیز بازهم دو تر خواهد شد.
بزرگترین خطر از جانب ایران می آید، یعنی طرفی که بیشترین نفع را از خلا قدرت در عراق خواهد برد. ایران مامن بلندپروازی های هژمونیک است و در تلاش برای متحقق ساختن آنها به کمک قوای نظامی، ذخیره های نفت و گاز و نفوذ در شیعیان سراسر منطقه است و سعی دارد که وضعیت فعلی در جهان عربی و اسلامی را واژگون سازد.
با این حال این کشور نسبتاً منزوی شده است. تنها متحد آن در منطقه سوریه و حزب الله است. علاوه بر آن این کشور توسط یک ائتلاف بالفعل ضد ایرانی از قدرت های منطقه که مخرج مشترک آنها ترس از برتری و استیلای ایران است مورد تهدید واقع شده است.
اگر غرب ـ یعنی آمریکا و اروپا ـ بی درنگ، قاطعانه و با یک استراتژی مشترک دست به اقدام بزند، هنوز هم شانسی برای ایجاد ثبات در وضعیت فعلی منطقه باقی خواهد ماند. لیکن لازمه ی رسیدن به آن متوازن ساختن یا حد اقل ایجاد تعادل در منافع اغلب بازیگران مهم در منطقه است. معنای آن این است که باید یک استراتژی مبتنی بر قدرت و نفوذ سیاسی فعال باشد و نه بر تهدید به دخالت نظامی یا تغییر رژیم. لازمه ی موثر بودن این استراتژی از یک طرف یک تهدید واقع گرایانه برای منزوی ساختن طرف هایی است که همچنان به سست کردن ثبات منطقه ادامه می دهند و از طرف دیگر یک بازدارندگی فعال است و البته بدون پیشرفت قابل توجه در مناقشه ی عربی ـ اسرائیلی امیدی به موفقیت آن وجود ندارد.
یک خط مشی جدید برای خاورمیانه باید در درجه ی اول بر 4 مورد مهم متمرکز باشد:
1: پیشنهاد همه جانبه به سوریه برای جدا شدن از ایران و توافق بر سر مناقشه های موجود.
2: پیشنهاد به ایران برای مذاکرات مستقیم در باره ی چشم اندازه های عادی سازی کامل روابط.
3: ابتکار عمل قاطع و واقع گرایانه برای حل مناقشه ی اعراب ـ اسرائیلی.
4: معماری امنیت منطقه ای که مبتنی بر ثبات عراق و افغانستان باشد.
Und nun? Der Westen und die Zukunft des Nahen Osten von Joschka Fisher.
Project Syndicate 2006.
اسکار رائول کاردوسو
برگردان علی محمد طباطبایی
به نظر می رسد که دوره ی 8 ساله ی هوگو چاوز در قدرت ـ که او اکنون سعی دارد در انتخابات بعدی ریاست جمهوری در ماه آینده آن را طولانی تر کند ـ در برابر هرگونه تجزیه و تحلیل اقتصادی مقاومت می کند. در واقع تمامی بررسی های اقتصادی ونزوئلای چاوز این طنز ادگارآر. فیدلر را مورد تایید قرارمی دهد که « اگر شما از 5 اقتصاددان یک پرسش واحد را مطرح کنید، 5 پاسخ متفاوت دریافت خواهید کرد . . . و شاید البته 6 جواب، چنانچه در میان آنها یکی هم فارغ التحصیل هاروارد باشد ».
بعضی ها در چاوز یک دولتمرد مبتکر می بینند که از یک لحظه ی تقریباً جادویی ـ یعنی پول بادآورده ی ونزوئلا از قیمت های فعلی و سرگیجه آور نفت ـ استفاده کرد تا قواعد بازی را در کشورش تغییر دهد. بعضی نشانه های کلیدی حکایت از آن دارند که این نظریه را می توان مورد تایید قرار داد. سرمایه گذاری های خارجی اخیراً از 5/1 میلیارد در 2004 به 5/2 میلیارد در 2005 افزایش یافته است.
طی این دوره ی دو ساله چاوز هم اصلاحات اجتماعی خود را سرعت بخشید ـ آموزش و پرورش، بهداشت و غیره ـ و هم البته به تحلیل بردن بیش از حد ثروت های ونزوئلا پرداخت. با وجودی که 70 درصد درآمد ملی در دستان 20 درصد از جمعیت باقی مانده است، چاوز کمپانی های نفتی بزرگ خارجی را مجبور ساخت که حق امتیاز های به مراتب بالاتری بپردازند، و آغاز به مصادره ی زمین های زراعی غیر مولد و تاسیسات صنعتی نمود.
با قیمت های فعلی نفت که شش بار بیشتر از موقعی است که چاوز به قدرت رسید، او بر رشد اقتصادی 9 درصد در 2005 و به همان اندازه در سه ماه اول سال 2006 ریاست می کند. هرچند که مهمتر از همه چیز دیگر این است که او پس از به عهده گرفتن مسئولیت در کشوری که اکثریت عظیم آن ـ یعنی 80 درصد ـ میان فقر و فلاکت گیر افتاده اند به 3/6 درصد کاهش موثر در فقر نائل گردیده است.
با نگریستن از چنین زاویه ای به نظر می رسد که چاوز به دستاوردهای واقعی رسیده است. اما زوایه ی دید دیگر و تیره تری وجود دارد که از آن هم می توان به این دوره ی ریاست جمهوری نگریست. در وجود چاوز می توان یک نوچه جادوگر پوپولیست دیگر از آمریکای لاتین را تشخیص داد، کسی که تاریخ مصرف او با پائیت تر رفتن اجتناب ناپذیر قیمت نفت به پایان خواهد رسید. برای کسانی که تصور می کنند چنین حالتی بالاخره روی خواهد داد، چاوز دیگر فردی خلاق نیست، بلکه کسی است که کارش حیف و میل کردن ثروت حاصل از نفت کشور است، و آنهم در همان شیوه ی دولت ها پس از شوک حاصل از افزایش قیمت ناگهانی نفت در دهه ی 70.
بنابراین به سهولت می توان مفهوم « چاوز » ی از رشد را به چالش فراخواند. بالاترین رشدی که در سال های حکومت چاوز به دست آمده است کمتر از متوسط رشد ونزوئلا طی نیمه ی دوم دهه ی 1990 است، یعنی دوره ای که در آن نفت عرصه ی انحصاری بخش خصوصی به حساب می آمد. علاوه بر آن به نظر می رسد که رشد تحت حکومت چاوز افزایش در مصرف داخلی را بازتاب می دهد که حاصلی است از جریان دلار های نفتی و نه هیچ گونه کاربنیادین دیگر، زیرا نفت همواره به عنوان تنها موتور واقعی اقتصاد باقی مانده است. به این ترتیب از تمامی آنچا چاوز انجام دادهاست هیچ یک به بهبود اساسی اقتصاد ونزوئلا یا به ایجاد تنوع در این اقتصاد منجر نشده است.
سرمایه گذاران خصوصی ظاهراً این قضیه را به خوبی درک کرده اند، زیرا این قبیل سرمایه گذاری ها در ونزوئلا فقط در حد 3 درصد میان 2000 و 2004 رشد کرده است. بانک مرکزی ونزوئلا به طرزی شبه برانگیز از انتشار آمار اقتصادی 2005 تا به حال خودداری کرده است.
از هر ده شرکت در ونزوئلا که مورد پرسش واقع شده است فقط یکی از آنها پاسخش این بوده که قصد انجام سرمایه گذاری های میان مدت یا طولانی مدت را دارد، از قبیل سرمایه گذاری برای نوسازی صنایع یا ایجاد کارخانه های تولیدی جدید. البته این صحت دارد که بازرگان ها انتقادهای خود نسبت به چاوز را ملایم تر کرده و به نظر می رسد که برای شرکت در جشنی که در آن شیرینی افزایش مصرف پخش می شود علاقمندی بسیار دارند، اما آنها احتمالاً در انتظار اولین شوک خارجی برای سوراخ کردن بالن چاوز هم هستند، آنهم درست قبل از آن که آنها توانسته باشند سوار بر آن شوند.
این دو برداشت از سالهای چاوز هر دو تا درجه ی خاصی تحت تاثیر نوستالژی واقع شده اند. برای کسانی که او را به عنوان فردی موفق می نگرند دهه های 1960 تا 1970 در حکم فانتزی رویاهایشان است. استدلال اصلی آنها یادآور استدلال هایی است که توسط کسانی که از انقلاب کوبا حمایت می کردند اظهار شده بود.
کسانی که از چاوز انتقاد می کنند این عمل را به نام « اجماع واشنگتن » (1) انجام می دهند، یعنی مخلوطی از سرمایه گذاری و دموکراسی که تقریباً در سراسر قاره در دهه های 1980 و 1990 مسلط بود. بنابراین چاوز به عنوان بازگشتی به ارتداد پوپولیستی آمریکای لاتین به تصویر در می آید، نوعی الحاد که باید در برابر آن به مقاومت برخاست، زیرا نه فقط کشوری را که بزرگترین ذخائیر نفت در خارج از منطقه ی خاورمیانه را در اختیار دارد تحت تاثیر قرار می دهد که همچنین می تواند بقیه ی آمریکای لاتین را نیز با خود به همین مسیر بکشاند.
لیکن تاریخ هرگز به راستی تکرار نمی شود. سال های بزرگترین نیازها برای دگرگونی در آمریکای لاتین یا سال های بالاترین سربه راهی هایش نسبت به شیوه ی متعارف اقتصادی هرگز بازنخواهد گشت، زیرا ما می توانیم آنها را به خاطر بیاوریم. بخصوص چنین به نظر می رسد که اجماع واشنگتن غیر قابل جبران است. « افسانه ی مشهور » آن اکنون در جوامع منطقه و پس از آن که نتوانست شکوفایی وعده داده شده را به بار نشاند غیر قابل پذیرش است.
با این وجود یک مسئله کاملاً روشن است: چاوز اولین حکمران از نسل خود بود که خستگی و سرخوردگی منطقه از نئولیبرالیسم را تشخیص داد و قواعد جدیدی وارد بازی نمود. شاید در نهایت این ها همان قواعدی نباشند که او امروز پیش خود به تصور در می آورد، اما در هر حال هر دوی آنها دیگر کارایی خود را از دست داده اند. باور به این که می توان به طور دقیق پیش بینی نمود که آینده ی چاوز و ونزوئلا چگونه خواهد بود ما را به یاد هشدار دیگری از فیدلر می اندازد: « کسی که بر توپی شیشه ای ایستاده باید دیر یا زود جویدن شیشه خورده را هم بیاموزد ».
اسکار رائول کاردوسو از اعضای شورای مشورتی آرژانتین در روابط بین الملل است.
1: اجماع واشنگتن یا Washingtion Consensusمجموعه ای بود از خط و مشی های مبتنی بر اقتصادکلان جهت انجام اصلاحات در مناطق بحرانی جهان که در دهه ی 1990 توسط نهادهایی مانند بانک جهانی، صندوق بین المللی پول، وزارت دارایی ایالات متحده و غیره (که همگی در واشنگتن مستقر هستند) مطرح شده بود. مترجم.
Anatomy of Chavez by Oscar Raol Cardoso.
Project Syndicate 2006.
رالف داهرن دورف
برگردان علی محمد طباطبایی
هنگامی که پایان ایدئولوژی جشن گرفته می شد ـ ابتدا در دهه ی 1950 و سپس با قاطعیت بیشتر در دهه ی 1990 ـ کمتر کسی تصور می کرد که دین، یا مایه ی هلاکت سیاست در نیمه ی اول قرن بیستم، دوباره با تمامی نیرو همین نقش را به عهده بگیرد. دانیل بل و ریمون آرون در باره ی پایان ایدئولوژی فاشیستی و کمونیستی با این امید مطلب می نوشتند که ما پس از آن به عصر پراگماتیسم پای می گذاریم که در آن سیاست موضوعی از استدلال و مباحثه خواهد بود و نه باور و دیدگاه های تمامیت خواهانه. رویکرد کارل پوپر به سیاست، یعنی نگرشی مبتنی بر عقل و گفتار انتقادی به پیروزی رسید. و هنگامی که پس از سقوط کمونیسم پایان تاریخ نزدیک به نظر می رسید تصور می شد که سیاست مبتنی بر ایدئولوژی دیگر برای همیشه ناپدید شده است.
اما تاریخ پایانی ندارد و برای همیشه ما را با حادثه های شگفت انگیز و غیر منتظره مواجه می سازد. کتاب « پایان تاریخ » فرانسیس فوکویاما و « برخورد تمدن ها » اثر ساموئل هانتینگتون در دهه ی 1990 و به فاصله ی سه سال پس از یکدیگر منتشر شدند و یک دهه بعد این واقعیت که دین به سیاست بازگشته است دیگر بر همه کاملاً آشکار شده بود و این آن چیزی بود که برای بسیاری مایه عذاب می نمود.
اما آن کتاب ها نه صرفاً گفتاری آکادمیک که انعکاسی از تحولات واقعی بودند. در دروه ای که دین های گمراه مبتنی بر ایدئولوژی های تمامیت خواهانه سرانجام کارشان به نابودی کشیده شده بود، دین های واقعی ـ حد اقل در ظاهر ـ مدت ها بود که دیگر صحنه ی سیاست را ترک کرده بودند. در بعضی از کشورها وفاداری رسمی به دین توسط نشانه ها و آئین ها به صورت نمادین درآمده بود، با این حال هنگامی که رئیس جمهور های آمریکا از مذاهب مختلف دین مسیح، سوگند وفاداری خود را متوجه خدا و کشور می کردند هرگز کسی دچار تعجب نمی شد و در آن چیز غیر عادی تشخیص نمی داد. در وست مینستر یا پارلمان انگلیس هر جلسه ای تحت ریاست یک سخنگوی مجلس که می تواند مسیحی، یهودی یا اصلاً بی دین باشد با دعا و نیایش مسیحی آغاز می شود. تمامی دموکراسی ها در سکولاریسم رسمی خود مانند فرانسه سختگیر و مقرراتی نیستند، اما بالاخره همه سکولاراند: قانون توسط مردم (مستقل از حکومت) به تصویب می رسد و نه توسط یک انسان برتر یا عامل فرانسانی.
هرچند که به ناگهان این تعهد به سکولاریسم آنقدر ها هم دیگر روشن نیست. بنیادگرایان دینی مدعی هستند که قانون باید در باور به یک موجود برین تثبیت شود و یا مبتنی بر الهام دینی باشد. بنیادگرایان مسیحی در ایالات متحده اکنون بر بخش های بزرگی از حزب جمهوری خواه مسلط شده اند. در اروپا واتیکان برای گنجاندن خداوند در مقدمه ی معاهده ی قانون اساسی اروپا نمایندگان را تحت فشار قرار داده است. اسرائیل مدت ها است که از تنظیم یک قانون اساسی دوری جسته است زیرا شهروندان سکولارش بیم آن دارند که یهودیان سخت کیش (ارتدکس) ارزش ها و ملاک های خود را به آن تحمیل کنند.
شریعت یا قانون اسلامی نیز در عقب مانده ترین قرائت هایش در دموکراسی های امیدوارکننده ای مانند نیجریه ـ حالا ایران به کنار ـ به زندگی سیاسی وارد شده است. بنیادگرایی اسلامی اکنون به تمامی کشورهایی که در آنها تعداد قابل توجهی مسلمان زندگی می کنند سرایت کرده است.
اما چرا دین به خط و مشی های سکولار و دموکراتیک بازگشته است؟ شاید علت اصلی آن این است که کشورهایی که بر اندیشه ی روشنگری مبتنی بودند اکنون در باره ی ارزش های خود دچار تردید شده اند، و یا شاید حتی به خود اندیشه ی روشنگری. یک چنین نسبی گرایی اخلاقی در تمامی این کشورها گسترش یافته است و باعث گردیده که تابوی تمامی گروه های دینی به نام بردباری و جامعه چند فرهنگه مورد پذیرش قرار گیرد. کاریکاتورهای پیامبر اسلام از انتشار بازماندند و از اجرای اپرای Idomemeo اثر موتسارت جلوگیری به عمل آمد تا از جریحه دار شدن حساسیت های دینی پرهیز شود. و هنگامی که سرانجام انتشار کاریکاتورها و اجرای آن اپرا به انجام رسیدند، باعث برپایی تظاهراتی گردیدند که هدف از آن ها تقریباً جریحه دار کردن احساسات بود. می توان درک کرد که مسلمان های روشنفکر که بسیاری از آنها را می توان در کشورهای اسلامی یافت از این که می بینند جهانی که در آن زندگی می کنند تا این اندازه شکننده و حساس است آشفته می شوند.
بازگشت دین به سیاست و به طور کل به زندگی عمومی چالشی جدی در برابر حاکمیت قانونی است که به طور دموکراتیک وضع شده است و همچنین به مبارزه طلبیدن آن حقوق مدنی است که با چنین قوانینی ملازمت دارند. واکنش های جوامع مبتنی بر روشنگری از این رو دارای اهمیت بسیاراست. این که اکنون استفاده از نمادهای دینی به موضوعی در مباحثه های عمومی تبدیل شده است شاید باید به فال نیک گرفته شود، هرچند به عقیده ی من داشتن روسری یا حتی روبند همانقدر بخشی از آزادی های فردی است که به سرکردن شب کلاه یهودی و همراه داشتن صلیب مسیحی.
لیکن موضوعات به مراتب مهم تری هم وجود دارد، در درجه ی اول آزادی بیان، از جمله آزادی گفتن و نوشتن آنچه شاید بسیاری را ناراحت کرده یا حتی باعث عصبانیت آنها شود. حدومرزهای آزادی بیان باید به خاطر گفتار مبتنی بر روشنگری تا حد ممکن فراخ باشد. در جهان آزاد مردم را مجبور به خواندن یک روزنامه ی بخصوص یا گوش دادن به یک سخنرانی که علاقه ای به آن ندارند نمی کنند، و آنها می توانند در چنین جامعه ای بدون بیم و هراس با آنچه مقامات سیاسی کشور می گویند به مخالفت برخیزند.
این مد امروزی ضد روشنگری می تواند به سهولت از کنترل خارج شود. آن کسانی که احساس تعهد نسبت به آزادی دارند باید بیاموزند که چگونه آزادی را پاس بدارند و از آن به دفاع برخیزند تا روزی برای رسیدن مجدد به همان آزادی مجبور به شرکت در یک جنگ واقعی نشوند.
The End of Secularism? By Ralf Dahrendorf.
Project Syndicate 2006.
یوناتان واینر
برگردان علی محمد طباطبایی
آیا درستی و نادرستی اختراع انسان ها است یا این احساسات بخشی از میراث ما
از اجداد نخستی ما هستند؟ نگاهی به کتاب « نخستی ها و فیلسوفان:
اخلاق چگونه تکامل یافته است »
اثر فرانس د وال