باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

دموکراسی بدون انسان های دموکرات

رالف داهرن دورف

برگردان علی محمد طباطبایی

 

dahredorf

 

هنگامی که فیلسوف مشهور سر کارل پوپر معنای دقیق جدیدی برای دموکراسی پیشنهاد نمود دلالیل کافی در اختیار داشت. او معتقد بود که دموکراسی وسیله ای است که می توان به کمک آن و بدون خون ریزی از شر حاکمان زورگو خلاصی یافت. البته روش مورد نظر پوپر در اینجا متوسل شدن به همان صندوق های رای است. تعریف وی از دموکراسی از مشاجرات کلامی در باره ی « حکومت مردم » و این که آیا اصلاً یک چنین چیزی می تواند وجود داشته باشد پرهیز می کند. این تعریف همچنین ما را از تلاش برای اضافه کردن و از خود در آوردن هر گونه اهداف آرمانی ممکن برای افزودن به تعریف خود از دموکراسی معاف می دارد، مانند برابری در جامعه و یا اصطلاح های تخصصی. به دیگر سخن تعریف وی رسیدن به یک نظریه ی کلی در خصوص فرآیند واقعی برقراری دموکراسی (یا همان دموکراتیزه کردن) و یا حتی مجموعه ای از فضیلت های شهروندی برای مشارکت اجتماعی را زائد می سازد.

اما هنگامی که موضوع بر سر پرسشی است که در بسیاری از بخش های جهان به مسئله ی روز تبدیل شده است دیگر تعریف پوپر از دموکراسی به ما کمکی نمی کند: چه می شود اگر در یک حالت فرضی (یا واقعی) کسانی که از قدرت کنار گذارده می شوند به دموکراسی معتقد باشند در حالی که جانشینان آنها نه؟ به دیگر سخن اگر در یک انتخابات افراد « عوضی » انتخاب شوند چه پیش خواهد آمد؟ 

برای آوردن مثال های مربوطه در این مورد هیچ کمبودی وجود ندارد. در اروپا در این چند سال گذشته احزابی با شجرنامه ی مشکوک از جهت اعتقاد به دموکراسی به موفقیت های بالایی دست یافتند: یورگ هایدر در اتریش، کریستوف بلوخر در سوئیس، امبرتو بوسی در ایتالیا، ژان ماری لپن در فرانسه ـ واقعاً که فهرست بلند و بالایی است. ظفرمندان منتخب چنین گروه هایی در بهترین حالت تشکیل دولت های پاسخگو را با دشواری مواجه می سازند و  در بدترین حالت آنها نشانه هایی هستند از این که حرکت های ضد دموکراتیک اکنون در موقعیتی قرار دارند که می توانند توسط انتخابات به اکثریت دست یابند.

این همان چیزی است که یا در حال رخ دادن است و یا این که در بسیاری از نقاط جهان به حقیقت پیوسته است. دو مثال اخیر برای چنین حالتی بسیار برجسته اند. مورد اول را می توان در کشورهای کمونیستی سابق شرق و جنوب شرقی اروپا یافت که تعداد حیرت انگیزی از آنها افراد شاخص رژیم های قبلی را که اکنون تغییر ظاهر داده اند انتخاب کرده اند. حادترین مورد جدید در این خصوص در صربستان روی داد، جایی که بخش بزرگی از انتخاب کنندگان رای خود را به کسانی دادند که به خاطر ارتکاب جنایت علیه بشریت در لاهه در حال محاکمه هستند. مثال دیگر عراق است. اگر رویای آمریکایی ها از آوردن دموکراسی به آن کشور صدمه دیده در یک انتخابات به آنجا ختم شود که مردم بنیادگرایان را به قدرت برسانند چه؟

تفکر محض در باره ی چنین نمونه هایی ما را به این نتیجه گیری شفاف می رساند که دموکراسی فقط در انتخابات محدود نمی شود. در واقع اولین حامیان دموکراسی همه نوع موضوع دیگری را در ذهن خود داشتند. جان استوارت میل برای مثال « ملیت » را به عنوان جامعه ای یکپارچه و منسجم درون مرزهای ملی تلقی می کرد و به مثابه پیش شرطی برای دموکراسی.

پیش شرط دیگر برای او توانایی و اشتیاق شهروندان به انجام انتخابی سنجیده بود. امروز ما دیگر یک چنین فضیلت هایی را به عنوان چیزی که مورد توافق عموم باشد نمی پذیریم. چنین مواردی به احتمال بسیار حتی در دوره ی ای که خود میل در باره ی دولت انتخابی می نوشت فقط توسط یک اقلیت از مردم به کار بسته می شد. اما امروزه دموکراسی « انتخابات به اضافه ی »  معنا می دهد، لیکن به اضافه ی چه چیزی؟ برای مثال می توان بعضی اقدام های فنی و عملی را که می توان انجام داد در نظر گرفت مانند منع احزاب و نامزدهایی از شرکت در انتخابات که علیه دموکراسی تبلیغ می کنند یا اشخاصی که شرایط لازم برای دموکرات بودن را ندارند.

یک چنین ملاک هایی در آلمان پس از جنگ دوم به کار بسته شدند اما در آن زمان خاطره های تکان دهنده از نازی ها و ضعف نسبی حرکت های ضد دموکراتیک بسیار سودمند بودند. یک مثال مناسب تر شاید ترکیه باشد که در آن به فعالیت نهضت های اسلامی توسط دادگاه ها خاتمه داده شد و هنگامی که آنها با ظاهری جدید باز می گشتند می بایست که در معرض آزمون های دشواری قرار گیرند.

با این وجود هر کس می تواند به سهولت مشکل اصلی را درک کند: چه کسی شایستگی نامزد ها را مورد بررسی و قضاوت قرار می دهد و چگونه چنین قضاوت هایی به اجرا گذاشته   می شوند؟ اگر افزایش ناگهانی حمایت از یک حرکت ضد موکراتیک به قدری شدید باشد که سرکوب و جلوگیری از آن مستلزم خشونت باشد چه؟

از یک نظر بهتر خواهد بود که بگذاریم چنین نهضت هایی ابتدا موفق به تشکیل یک دولت شوند و سپس امیدوار باشیم که در طول زمان دچار شکست گردند، یعنی به همان سرنوشتی که اغلب گروه های ضد دموکراتیک فعلی در اروپا دچار شدند. اما احتمال مخاطره ی چنین روشی بسیار زیاد است. هنگامی که هیتلر در نوامبر 1933 به قدرت رسید ـ اگر نگوییم همه ـ اما حداقل بسیاری از دموکرات های آلمانی با خود چنین می اندیشیدند: « بگذاریم هیتلر به حال خودش باشد. او به زودی چهره ی واقعی خودش را نشان خواهد داد ». اما زمان نسبی است: « به زودی » معنی اش در این مورد معادل بود با دوازده سالی که با یک جنگ ویرانگر و کشتار دسته جمعی یهودیان همراه گشت.

شهروندان فعالی که از نظم لیبرالی دفاع می کنند باید مورد محافظت قرار گیرند، اما عنصر دیگر و مهم تری هم وجود دارد که باید از آن محافظت شود و آن حکومت قانون است. حکومت قانون همان دموکراسی نیست و هرگز یکی از آنها نمی تواند دیگری را تضمین کند. حکومت قانون یعنی پذیرش این اصل که قوانین نه از طرف بالاترین مراجع بلکه توسط مردم تعیین می شوند و این قوانین برای همه ـ چه آنها که در قدرت هستند، چه آنها که جزو مخالفین محسوب می شوند و چه کسانی که خارج از بازی قدرت نشسته اند به یک اندازه ـ معتبر هستند.

حکومت قانون امروز برجسته ترین ویژگی ترکیه است. همچنین به درستی می توان گفت که هدف اصلی بالاترین منتخب بوسنیایی یعنی پدی اش دون (Paddy Ashdown) بوده است. این چیزی است که باید از آن به دفاع برخاست. به اصطلاح « قوانین اختیار دهنده ی ویژه » که حکومت قانون را به حالت تعلیق در می آورد جزو اولین سلاح دیکتاتورها هستند. اما استفاده از حکومت قانون برای تیشه به ریشه ی قانون زدن دشوار تر است تا استفاده از انتخابات مردمی بر ضد دموکراسی.

بنابراین « انتخابات به اضافه ی » باید به معنای دموکراسی به اضافه ی حکومت قانون باشد. با مخاطره ی جریحه دار کردن بسیاری از دوستانی که به دموکراسی عقیده دارند باید بگویم که به عقیده ی من حکومت قانون باید در مقام نخست جای گیرد و دموکراسی در مرتبه ی دوم، یعنی هنگامی که قرار است هواداری از حکومت قانون به جای یک دیکتاتوری پیشین بنشیند. قاضی های مستقل و سالم بسیار صاحب نفوذ تر هستند تا سیاستمدارانی که با اکثریتی سنگین انتخاب می شوند. خوشا به حال کشورهایی که از نعمت هردوی آنها برخوردار هستند و از هردوی آنها محافظت و حمایت می کنند!

 

 

 

رالف داهرن دورف نویسنده ی کتاب های بیشماری است که همگی مورد تحسین بسیار قرار گرفته اند. وی یکی از اعضای مجلس عوام انگلیس است و رئیس پیشین مدرسه ی عالی اقتصاد لندن، و سرپرست قبلی کالج سنت آنتونی در آکسفورد. 

 

1: Democracy Witout Democraten, by Ralf dahrendorf 

Project Syndicate January 2004.

دوم، دموکراسی

جودیو تابلینی

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

امکان پذیر ساختن انتخابات آزاد و رقابت واقعی سیاسی البته به سهم خود بسیار مهم اند، اما باید پس از اصلاحات اقتصادی واقع شوند و نه قبل از آن

 

 

ادامه مطلب ...

جنگ تریاک در افغانستان

آنتونیو ماریو کوستا

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

هنگامی که رهبران ناتو در پایان همین ماه همدیگر را در نشست ریگا ملاقات می کنند روحی سرکش نیز در کنار آنها در جلسه حضور خواهد داشت: تریاک افغانستان. افغانستان در معرض خطر افتادن در دستان تروریست ها، شورشیان و جنایتکاران قرار دارد و تجارت چندین میلیارد دلاری مواد مخدر مسئله ی اصلی بیماری این کشور است. در واقع بالاترین مقام نظامی ناتو جیمز جونز مواد مخدر را « پاشنه ی آشیل » افغانستان نامیده است.

محصول بی سابقه ی تریاک در سال جاری بالغ بر 3 میلیارد دلار درآمد غیر قانونی در پی خواهد داشت ـ یعنی تقریبا برابر با نیمی از درآمد ناخالص ملی افغانستان. هرچند که البته سودهای حاصل از فروش آنها در خارج از افغانستان و نقاط دیگر برای قاچاقچی های مواد مخدر تقریبا 20 برابر بیشتر است.

پول حاصل از فروش تریاک در حال فاسد کردن جامعه ی افغانستان از بالاترین مقام ها تا معمولی ترین افراد است. زدوبندها در سطح بالا این امکان را فراهم می سازد که هزاران تن مواد اولیه شیمیایی که برای ساختن هروئین ضرورت دارند با کامیون وارد کشور شوند. کاروان هایی تشکیل شده از وسائط نقلیه سنگین و کاملا مسلح تریاک خام را بدون کمترین مانع جابجا می کنند. حتی گاهی دیده می شود که خودروهای نیروهای پلیس و ارتش در این حمل و نقل ها شرکت دارند. اسلحه و رشوه تضمین می کند که کاروان ها به سلامت از پست های بازرسی عبور کنند. مواد افیونی به آزادی از مرزهای ایران، پاکستان و سایر کشورهای آسیای مرکزی عبور می کنند.

مزارع خشخاش متعلق به مالکین ثروتمند همچنان دست نخورده باقی می مانند زیرا به مقامات محلی حق حساب های لازم پرداخت شده است. قاچاقچیان اصلی سروکارشان به دادگاه ها هرگز نمی افتد، زیرا قضات رشوه می گیرند یا مرعوب می شوند. مقامات بالای حکومتی نیز در ازای سکوت خود یا رشوه دریافت می کنند و یا بخش متعلق به خود از سود حاصل از فروش تریاک را به دست می آورند. بعضی از حاکمان و مقامات حکومت محلی خودشان شخصا از بازیکنان اصلی در تجارت مواد مخدر هستند. نتیجه آن که کشور افغانستان در مخاطره ی اشغال توسط ائتلاف بیماری از افراط گرایان، جنایتکاران و فرصت طلبان قرار گرفته است. تریاک در حال خفه کردن جامعه ی افغانستان است.

در افغانستان اعتیاد به مواد مخدر در حال افزایش است. همسایه هایی که قبلا صرفا گذرگاه مواد مخدر بودند اکنون همگی به مصرف کنندگان اصلی تبدیل شده اند و آنهم به خاطر افزایش مشابه و تاسف برانگیز اعتیاد به هروئین و تریاک. استفاده ی تزریقی از مواد مخدر نیز در حال گسترش ویروس ایدز در ایران، آسیای مرکزی و اتحاد شوروی سابق است. در بازارهای سنتی اروپای غربی، مقامات مسئول بهداشت باید آماده ی افزایش تعداد مرگ ها در اثر استفاده ی زیاده از حد مواد مخدر باشند، زیرا اضافه محصول تریاک سال جاری یقینا به افزایش درجه ی خلوص هروئین خواهد انجامید.

اما پرسش این است که چه باید کرد؟ اول، باید پرده ی مخفی کننده ی فساد در افغانستان کنار زده شود. افغان ها دیگر از غول های متکبر و به خوبی مسلح که در عمارت های اربابی زندگی کرده و بر لیموزین های مرسدس درجه ی یک خود سوار هستند خسته و بیزاراند ـ یعنی در کشوری که به دشواری 13 درصد از جمعیت آن دارای برق است و بیشتر مردم باید با کمتر از 200 دلار در سال بسازند.

دیگر برای دولت افغانستان وقت آن فرا رسیده است که مقامات رسمی فاسد را معرفی و آنها را شرمسار کرده و عذر آنها را بخواهد، قاچاقچی های اصلی مواد مخدر و کشاورزان بزرگ تریاک را توقیف کرده و املاک آنها را مصادره نماید. سازمان های خیره نیروهای پلیس و مدعی العموم ها را تعلیم داده و مراکزی برای دادگاه و حبس متهمین در اختیار قرار داده اند. اکنون این دیگر به خود حکومت بستگی دارد که از سیستم قضایی برای اجرای حکومت قانون استفاده کند. در برقراری مجدد اطمینان مردم به حکومت مرکزی البته این وظیفه ای دشوار خواهد بود اما نه غیر ممکن. به پشت میله های زندان آوردن قاچاقچی ها در زندان جدید و شدیدا تحت حفاظت قرار گرفته در پولی چارکا در نزدیکی های کابل می تواند برای این امر آغاز خوبی باشد.

البته پیامد تمامی یک چنین بدبختی و گرفتاری ها را نمی توان به گردن افغانستان به تنهایی انداخت. یقینا تجارت هروئین به چنین شکوفایی نمی رسید اگر دولت های غربی در مبارزه با مصرف مواد مخدر به اندازه ی کافی جدی می بودند. این طنز تلخ و گزنده ای است که کشورهایی که زندگی سربازهای خود را در افغانستان در مخاطره قرار می دهند بزرگترین بازار خرید و فروش هروئین افغانی هستند. علاوه بر آن همسایه های افغانستان باید تلاش بیشتری برای جلوگیری از رفت و آمد آزاد متمردین و حمل و نقل مواد شیمیایی لازم برای ساخت هروئین، نقل و انتقال پول و سلاح در مرزهای خود انجام دهند.

نیروهای ائتلاف باید نسبت به معضل مواد مخدر رویکرد به مراتب قاطعانه تری اختیار کنند. مبازه بر علیه شورشی ها و جنگ بر ضد مواد مخدر دو روی یک سکه هستند. افزایش امنیت و حکومت قانون باید شامل نابودکردن تجارت مواد مخدر هم بشود. آزاد گذاردن فعالیت قاچاقچی ها و معاف کردن آنها از هرگونه مجازات دست آنها را در فراهم آوردن پول لازم برای پرداخت هزینه های تسلیحات و مبارزین برای جنگ با ارتش افغانستان و نیروهای ناتو باز می گذارد.

شورای امنیت سازمان ملل به نیروهای همکاری بین المللی برای امنیت در انجام هرگونه اقدام ضروری برای به اجرا درآوردن چنین وکالتی اختیار کامل داده است. باید به نیروهای ناتو برای کمک رساندن به ارتش افغانستان در این جنگ تریاک چراغ سبز داده شود ـ  یعنی در نابود کردن آزمایشگاه های هروئین سازی، از هم پاشاندن مکان های خرید و فروش هروئین، حمله کردن به کاروان های تریاک و تحویل قانون دادن تجار بزرگ مواد مخدر. و باید به آنها ابزار و نیروهای انسانی کافی برای انجام این وظیفه داده شود. در به دست آوردن دل قاچاقچی های عمده و به طرف خود کشاندن آنها هیچ سودی قرار ندارد.

اما کشاورزان تریاک مورد متفاوتی هستند. ریشه کنی و امحاء اجباری، کشاورزان کوچک را به سوی افراط گرایان می فرستد و از این رو به کاهش ادامه پذیر مزارع خشخاش نمی انجامد. در واقع همانگونه که در بعضی از کشورهای منطقه ی آند مشاهده شده است این عمل می تواند تولید را کاهش دهد، لیکن امنیت و توسعه باید دست در دست هم به جلو روند.

برای رسیدن به چنین امری افغانستان نیازمند کمک های بیشتری برای توسعه است. کمک های بین المللی تا به اینجا البته سخاوتمندانه بوده است، اما هنوز هم به لحاظ سرانه و در مقایسه با کمک هایی که به نقاط بحران زده ی دیگر شده بسیار کم است. عادت به کشت تریاک هنگامی در طولانی مدت از سر زارعین افغانی برداشته می شود که آنها وسیله ی امرار معاش ادامه پذیری داشته باشند. در شرایطی فعلی کاروبار اربابان مواد مخدر در افغانستان در حال رونق است اما جوامع روستایی در وضعیت بدی به سر می برند. این وضعیت باید معکوس شود. باید قاچاقچی ها را مجازات و کشاورزان را پاداش داد. ما توان شکست در افغانستان را نداریم. تاریخ معاصر به ما نشان داده است که در یک چنین صورتی با چه عواقبی روبرو خواهیم بود. در نهایت هر راه حلی برای مشکلات افغانستان بستگی به ریشه کنی تریاک و مواد مخدر دارد.

 

 

آنتونیو ماریا کوستا مدیر عامل دفتر مواد مخدر و جنایت در سازمان ملل است.

 

Afghanistan's Opium War by Antonio Maria Costa.

Project Syndicate 2006.

    

 

 

پینوشه را فراموش کن

جان لاند رگان

برگردان علی محمد طباطبایی

 

مرگ آگوستو پینوشه حکایت از پایان قطعی تلاش های او برای پیونددادن خود با فلسفه ی محافظه کاری دارد. این رویداد همچنین نشانگر نقطه ی اوج به موفقیت رسیدن کوشش هایش در گریختن از پاسخ گویی برای رفتار جنایتکارانه در مقام رهبر حکومت نظامیان شیلی است که در 1973 به قدرت رسیدند. 

در سپتامبر 1973 شیلی در میانه ی یک بحران اجتماعی قرار گرفته بود که در اصل پیامد انتخاب یک رئیس جمهور سوسیالیست یعنی سالوادور آلنده بود. آلنده نظارت و کنترل بر ائتلافی که خودایجاد کرده و نام آن اتحاد خلق بود را از دست می داد و در خیابانها خشونت رو به حالت انفجار می رفت. شکی نیست که بعضی از اعضای اتحاد خلق از تبدیل کردن شیلی به یک حکومت مارکسیستی نظیر کوبای کاسترو بسیار خوشحال   می شدند، اما آنها هنوز هم به آن مرحله ای نرسیده بودند که قادر به انجام چنین کاری باشند. با وجودی که مخالفین سیاسی آلنده در گزینش های خود برای در افتادن با او به هیچ وجه به پایان نیروی خود نرسیده بودند، اما این مسئله مانع از آن نشد که پینوشه در یک طرح کوتا شرکت نکند. توالی خشونت بار رویدادها در 11 سپتامبر 1973 کاملا یک جانبه بود و ارتش از این که می دید تا چه اندازه با مقاومت اندک مسلحانه ی مخالفین خود در دستیابی به قدرت مواجه گردیده شگفت زده شده بود. 

علی رغم بیانیه ی نخستین پینوشه مبنی بر آن که او رهبر موقتی یک حکومت موقتی است، اما او ترتیب کنار گذاردن سایر رهبران نظامی را داد و برای شانزده و نیم سال بعدی در قدرت باقی ماند، یعنی طولانی تر از هر حاکم دیگری که چه با انتخاب مردم و چه به هر نحو دیگری در تاریخ پسا استقلال شیلی به مقام حکومت رسیده بود. طی سال های طولانی حکومت ارتش، پینوشه با سنگدلی تمام کشور را در کنترل خود داشت. او احزاب سیاسی را غیر قانونی اعلام نموده و مخالفین را به قتل رساند. صورت حساب  قصابی های دوره ی حکومت او شامل زندگی بیش از 3000 شهروند شیلیایی بود (یعنی در کشوری با 15 میلیون جمعیت)، البته در کنار چندین هزار انسان که توسط حکومت او شکنجه شده و هزاران نفر دیگری که به تبعید فرستاده شدند. پینوشه در تلاش برای تغییر جامعه ی شیلی بود و مجموعه ای از اصلاحات اقتصاد بازار آزاد را به عنوان بخشی از برنامه برای رسیدن به موفقیت پذیرفت.  

محتمل به نظر نمی رسد که استقبال او از اصلاحات اقتصادی از تعهد او به آزادی منشعب شده باشد، آنهم با توجه به بیزاری و نفرت فراگیر او از آزادی که در واقع ویژگی حکومت او بود. پینوشه به جای آن که در جهت دورنگاه داشتن خود از پیامدهای تصرف جنایتکارانه ی قدرت توسط خودش باشد، در جستجوی هم پیمان های سیاسی بود و اصلاحات بازار آزاد او در به دست آوردن حمایت های محلی در جناح راست و همچنین در میان اعضای جامعه بین الملل کمک بسیار نمود. انسان باید مراقب باشد که در دام پینوشه نیفند، یعنی پذیرش این تصور که تصرف خشونت بار قدرت و حکومت سبعانه ی او لازمه ی طبیعی اصلاحات بازار آزاد  است. مبلغین چپگرا هرگز فرصت را در تلاش برای بدنام کردن آزادی اقتصادی از طریق پیوند دادن آن با حکومت پینوشه از دست نمی دهند. ما همواره از مسکو می شنویم که لازمه تحقق موفقیت آمیز اصلاحات اقتصادی به قدرت رسیدن پینوشه بوده است. به نظر می رسد که ولادیمیر پوتین در تغییر دادن اندازه ی یونیفورم پینوشه با شماره های خودش و به تن کردن آن بسیار راغب است.

پینوشه و کسانی که در صدد توجیه اعمال او هستند چنین استدلال می کنند: « کاسترو و چپ های تندرو بسیار بدتر از حکومت نظامیان شیلی بودند زیرا آنها انسان های بیشتری را به قتل رسانده و در نهایت منفعت به مراتب کمتری را برای جامعه به ارمغان آوردند ». آیا باید پینوشه را به این خاطر تحسین کنیم که در ایجاد تولید ناخالص ملی کارایی بیشتری در مقایسه با حکومت های چپگرای مستبد نشان داده است؟ آیا بدون شکنجه، تجاوز و قتل تحقق آزادی اقتصادی و سیاسی در شیلی غیر ممکن می بود؟ به هیچ وجه. اما این استدلالی است که پینوشه در باره ی کارنامه اش به تلویح بیان کرده است. او با موفقیت سفسطه ی فایده گرایانه ای را به نفع خود مورد بهره برداری قرار داد به طوری که بسیاری از چپ ها به دام افتادند: آن جنایت ها و شکنجه ها اگر ظهور مدینه ی فاضله ی مورد نظر ما را شتاب می بخشیدند قابل پذیرش بودند. انسان های بیگناهی که در قرن بیستم قربانی این سفسطه شده اند احتمالا بسیار بیشتر از تلفات بیماری تیفوس در همان قرن بوده و اگر ما خود را در برابر آن مایه کوبی نکنیم در این قرن نیز کار خودش را خواهدکرد.

پینوشه حمایت خود از بازار آزاد را مانند یک چشم بند به دور چشمان مردم می بست تا مانع از دیدن جوخه های اعدام خود شود. هردستاوردی هم که طی سال های حکومت استبدادی نظامیان شیلی به دست آمده باشد به هیچ وجه توجیه گر جنایت هایی که پینوشه مرتکب شده نخواهد بود. از طرف دیگر در محسوب نمودن و پذیرفتن سیاست هایی که توسط حکومت پینوشه انتخاب می شدند به عنوان نمونه ای برای مدل آزادی اقتصادی هیچ درایت و واقعیتی وجود ندارد. حکومت نظامیان مدت ها یک سیاست شدیدا نادرست در ارزش گذاری بیش از حد بر نرخ پول رایج را ادامه داد. طی بحران بدهی ها در دهه ی 1980 حکومت شیلی گام هولناکی در تبدیل نمودن بدهی های شخصی به عمومی برداشت. مسئله ی دیگر فساد حکومت بود که جزئیات آن به مرور برای مردم فاش می شود. در واقع شیلی تا زمان ما همواره به اصلاحات و گشودگی اقتصادی نیازمند بوده و این کشوری است که هنوز هم در آن « شبکه ی بچه های قدیمی محله » به عنوان یک مانع قدرتمند در تحرک اقتصادی و اجتماعی عمل می کند.     

پینوشه بعضی پاسخ های درست به پرسش هایی در باره ی خط و مشی های اقتصادی را به دست داده، اما از روی انگیزه های نادرست. بحث جاری در باره ی آزادی اقتصادی در شیلی و نقاط دیگر با پیوند جعلی میان آزادی و حکومت مستبدانه ی پینوشه مخدوش می شود. آلمانی ها جاده های باریک تر و درآمد کمتر و حتی شاید حافظه ی جمعی بدتری می داشتند اگر پس از جنگ جهانی دوم نازی ها را به خاطر ساختن بزرگ راه ها و تولید و عرضه ی فولکس واگن مورد تایید قرار می دادند. ما نباید دچار اشتباه شده و بر پینوشه به خاطر دستاوردهای اقتصادی که حاصل زحمات میلیون ها شیلیایی سختکوش و متهور است صحه گذاریم.   

 

 

Don't Cry for Pinochet by John Londregan.

Weekly Standard 2006.

 

گفتگوی اشپیگل با یکی از قربانیان هولوکاوست

گفتگوی اشپیگل آن لاین با خانم لوسیل آیشن گرین از قربانی های هولوکاوست

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

لوسیل آیشن گرین به سال 1925 در هامبورگ و در خانواده ای با ریشه های لهستانی به دنیا آمد. او تنها عضو خانواده ی خود بود که از فاجعه ی هولوکاوست جان به در برد

 

 اشپیگل: خانم آیشن گرین، در 1941 شما همراه با خانواده ی خود به گتوی لودز تبعید شدید. در آنجا به سر خانواده ی شما چه آمد؟

 

آیشن گرین: مادرم از گرسنگی جان سپرد. او در 13 جولای 1942 مرد. من و خواهرم کاترین با دستان خود گور او را حفر کردیم و او را در آنجا دفن نمودیم.

 

اشپیگل: به سر خواهر شما چه آمد؟

 

آیشن گرین: طی برنامه ی به اصطلاح اسکان جدید او را به چلمنو بردند و در آنجا به قتل رساندند. البته من از این واقعه تا پایان جنگ با خبر نشدم. مطابق با قوانین سرپرستی گتو، کودکان 12 ساله در واقع هنوز به سن کافی برای اسکان جدید نرسیده بودند. اما بعدا آلمانی ها به این نتیجه رسیدند که کل برنامه به کندی بسیار پیش می رود و بنابراین آنها به گتو می آمدند و هرکه را می خواستند انتخاب می کردند. تاریخ این رویداد سه ماه پس از مرگ مادر من بود.

 

اشپیگل: آیا شما ناظر انتقال آنها بودید؟

 

آیشن گرین: بله، او در بالای کامیون ایستاده بود و چشم از من بر نمی داشت تا این که بالاخره در میدان دید من به کلی ناپدید شد. من آخرین بازمانده ای بودم که او در زندگی اش داشت.

 

اشپیگل: در تابستان 1944 گتوی لودز منحل شد. به سر شما چه آمد؟

 

آیشن گرین: این در آگوست 1944 بود. ما را به آشویتس بردند، به بیرکناو.

 

اشپیگل: آیا شما هیچ تصوری از آنچه در انتظار شما بود داشتید؟

 

آیشن گرین: خیر. در آغاز ما اصلا هیچ نمی دانستیم. تا آن زمان ما واژه هایی مانند « اتاق گاز » و « کوره های آدم سوزی » را نشنیده بودیم و نمی دانستیم که آنها چیست. اما طولی نکشید که این واژه ها میان اسرا درگوشی ردوبدل می شد. و البته هنوز هم از آنها به درستی سردرنمی آوردیم. تنها کار ما این بود که از یکدیگر می پرسیدیم « کوره ی آدم سوزی دیگر چیست ؟ » یا « اتاق گاز دیگر چه صیغه ای است؟ » . بعد از چند روز در بیرکناو ما پی بردیم که آنها اسرا را به قتل می رسانند. یعنی آنها را در اتاق های گاز خفه کرده و سپس جسد آنها را می سوزاندند. در هر حال ما بوی سوختگی را استشمام می کردیم و دود حاصل از آنها را می دیدیم.

 

اشپیگل: شما برای چه مدت در آشویتس بودید؟

 

آیشن گرین: فقط برای چند هفته.

 

اشپیگل: یعنی مقدار دقیق آن را به خاطر نمی آورید؟

 

آیشن گرین: در اختیار من ساعت یا تقویم یا دفتر خاطرات نبود. تقریبا هیچ چیز نداشتم.

 

اشپیگل: بنابراین فقط منتظر بودید؟

 

آیشن گرین: بله. روزی سه بار ما را صدا زده و به ما تکه ی کوچکی نان می دادند و اگر کمی خوش شانس بودیم شب ها به ما سوپی بسیار رقیق هم داده می شد. در محوطه ی کوچکی که ما زندانی بودیم در مجموع 500 اسیر زن محبوس بودند.

 

اشپیگل: و بعد چه شد؟

 

آیشن گرین: یک روز ما را به هامبورگ به اردوگاه کار اجباری بندر دساور بردند. در واقع به مکانی وابسته به اردوگاه کار اجباری نوین گامه. ما در یک انبار بزرگ خالی روی زمین می خوابیدیم و هر روز صبح نگهبان های اس اس ما را به محل کار خود در محوطه ی شرکت کشتی سازی Blohm & Voss  هدایت می کردند.

 

اشپیگل: تا آنجا را از قلوه سنگ ها پاکسازی کنید؟

 

ایشن گرین: بله. از آنجا که زمستان بود کار ما هم بسیار طاقت فرساتر بود. مرتب برف و باران می آمد. لباس های ما بسیار درب وداغون بودند و چیزی شبیه به یک بارانی نازک که یک نوار زرد رنگ از بالا تا به پائین آن ادامه داشت. سر های ما را تراشیده بودند و هوا واقعا سرد بود. عاقبت کار تمامی ما یا سینه پهلو بود یا بیماری سل. ما می بایست با دستان خالی کار می کردیم. در پایان کار، آنها ما را به یک کمپ مونتاژ بردند، به برگن بسلن. و احتمالا علت آن این بود که جنگ به سرعت به پایان کار خود می رسید.

 

اشپیگل: و این آیا همان زمانی بود که آنها اردوگاه را به حال خود رها کرده بودند، یعنی فقط چند هفته قبل از آزادی؟

 

آیشن گرین: بله. تقریبا دیگر غذایی باقی نمانده بود. مرده ها روی معابر ولو شده بودند و در هر گوشه ی سالن هایی که در آن زندانی بودیم جنازه ای افتاده بود.

 

اشپیگل: شما در آن زمان تقریبا بیست ساله بودید. واقعا چگونه می توانستید با یک چنین وضعیتی کنار بیایید؟

 

آیشن گرین: شما به مرگ پی می بردید. آن را می دیدید. رایحه اش را استشمام می کردید و با این وجود روی خود را برمی گرداندید. ما می دانستیم که زنده بیرون رفتن از برگن بسلن تقریبا غیر ممکن است.

 

اشپیگل: برای اولین بار در چه زمانی بود که شما پی بردید جنگ در حال رسیدن به پایان خود است؟

 

آیشن گرین: اولین نشانه ی آن زمانی بود که ما دیدیم گارد های اس اس ناگهان بر روی بازوان خود نوارهای سفیدی دوخته اند. البته ما بعد ها بود که به معنای آن پی بردیم. ما گاهی می دیدیم که آنها برای سوگواری افراد بخصوصی نوار های سیاه بر روی بازوان خود می دوزند، اما نوار سفید؟ ما هنگامی منظور از آن نوارهای سفید را فهمیدیم که تانک ها به خیابان اصلی کمپ وارد شده و انگلیسی ها از آن پیاده شدند. برای یک دقیقه ما بسیار خوشحال بودیم. اما بلافاصله این فکر به ذهن ما خطور کرد که خانواده ی ما کجا است؟ بقیه ی دوستان و آشنایان ما کجا هستند؟ دوست من پدر و مادر خودش را از دست داده بود. من والدینم را از دست داده بودم، خواهرم، خاله و عمویم. بعد همه فقط یک پرسش داشتیم: « از کجا می توان کمی آب و غذا به دست آورد ».  

 

ماکلیت خصوصی، آزادی و حکومت قانون

ریچارد پایپس

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

    

من مدت ها در تعجب بودم که چرا مسیر تاریخ سیاسی روسیه تا به این اندازه از تاریخ بقیه ی اروپا متفاوت است، یعنی با نقاطی که روسیه دارای دین، فرهنگ و البته مرزهای مشترک می باشد. دوره های آزادی و حکومت قانون در روسیه همیشه کوتاه و منزلزل بود ـ رویدادهایی گذرا در تاریخ طولانی حکومتی استبدادی که در آن کشور نه توسط قانون بلکه اراده ی فرمانروایان اداره می شد. مدتی پیش من به این نتیجه رسیدم که تفاوت در اصل در تکامل ضعیف و با تاخیر در مالکیت خصوصی در روسیه قرار دارد، به ویژه در خصوص مالکیت زمین کشاورزی که تا قرن گذشته بخش اصلی و بسیار چشمگیر ثروت در روسیه را فراهم می آورد.

محققین غربی بنا به سنت توجه اندکی به نقش و کارکرد مالکیت خصوصی در روش های تولید مبذول داشته اند، زیرا آنها صرفاً این نقش را بدیهی فرض نموده اند. مزیت برخورد به تاریخ غرب از چشم انداز کشورهای غیرغربی مانند روسیه این است که شما چاره ای جز توجه به نقش عظیمی که مالکیت خصوصی در تکامل غرب از گذشته ترین ایام تا کنون بازی کرده است ندارید.

تاریخ نگاران اقتصادی نظیر دوگلاس نورث، دیوید لندس و تام بتهل اخیراً نشان داده اند که تاچه اندازه نهاد مالکیت خصوصی برای تکامل و توسعه ی اقتصادی جدی و حساس است. این فرضیه توسط مطالعات هرناندو د سوتو در جهان سوم مورد تاکید مجدد قرار گرفت، مطالعاتی که نشان می دهد چگونه فقدان حقوق روشن مالکیت در این جوامع رشد اعتبار مالی و وام بانکی را مانع می شود و در نتیجه پیشرفت اقتصادی را به عقب می اندازد.

هرچند که تاکید من در اینجا نه از نقطه نظر اقتصادی که بر ابعاد سیاسی و حقوقی مالکیت متمرکز است. استدلال من این است که چنین حقوقی، حقوق لازمی است، گرچه برای آزادی و حکومت قانون کافی نیست ـ یعنی استبداد با مالکیت جمع می شود، اما آزادی و حکومت قانون بدون مالکیت انجام شدنی نیست.       

 

حکایت دو ملت

مقایسه ی تکامل سیاسی انگلستان و روسیه چشمگیرترین برابر گذاری است که می توان در تاریخ اروپا پیدا نمود. این که انگلستان زادگاه دموکراسی پارلمانی است نیازی به اثبات ندارد و نه نیازی به طول و تفصیل بیشتر. نیازی هم به تاکید نداریم که مفهوم مدرن ما از حقوق مدنی از تجربه ی انگلیسی آن مشتق شده است. پرسشی که نیازمند پاسخ است این است که چرا این نهادها و مفاهیم در ابتدا در این جزیره ی به نسبت کوچک و نه در خود قاره ی اروپا ظاهر شد. توضیح من به ظهور اولیه مالکیت زمین در انگلستان مربوط    می شود. تحقیقات جدید نشان داده است که در اوایل قرون میانه زمین زراعی به آزادی خرید و فروش می شد و با ارث منتقل می گردید. حتی طی دوره ی فئودالی هنگامی که اسماً همه ی آنها متعلق به شاه بود.

این واقعیت دارای تاثیر عمیق بر سرنوشت سیاسی انگلستان بود. در حدود سال 1300 میلادی شاهان انگلستان به این نتیجه رسیدند که آنها متناسب با نظریه ی قرون وسطایی نمی توانند از منابع مالی خود هزینه های دربار و اداره ی امور قلمروی خود را تامین نمایند. در نتیجه آنها می بایست مجلس عوام را فراخوانند که به تنهایی دارای این قدرت بود که برای پادشاهان کمک های مالی درخواستی را به تصویب رساند. در چهارصد سال بعدی هنگامی که منابع مالی شخص شاه از طریق بخشش زمین و فروش آنها همواره در حال کمتر شدن بود و درآمد آن زمین ها نیز به علت تورم کاهش می یافت، تکیه شاه به پارلمان همچنان افزایش می یافت. در برابر موافقت با کمک های مالی برای شاه، پارلمان نیز از سلطنت اختیارات و قدرت بیشتری طلب می کرد. در پایان قرن هفدهم شاه تقریباً به طور کامل برای درآمدهایش به کمک های مالی پارلمان وابسته شده بود و مقامات سلطنتی چنان تضعیف شدند که مرکز قدرت به مجلس عوام منتقل گشت. این واقعیت توسط انقلاب شکوهمند 1689 و منشور حقوق (Bill of Rights) که آن را همراهی     می کرد قطعی شد ـ در واقع مبنایی برای تمامی دموکراسی مدرن سیاسی، به همانگونه که ادموند برک اشاره کرده است: « مبارزه های عظیم برای آزادی (در انگلستان) از همان آغاز خود ستیزهایی بودند برای حل مسئله ی مالیات ».

قانون نیز به طور جدانشدنی به مالکیت گره خورده است. جرمی بنتام به درستی نوشت که « جایی که قانون وجود ندارد مالکیت هم وجود ندارد، و آنجا که از مالکیت اثری نیست از قانون اثری نمی توان یافت ».

اگر به روسیه نگاهی بیندازیم، تصویر کاملاً دیگری خواهیم داشت. روسیه ی قرون میانه با نهادها و شیوه های مشابهی با انگلستان آشنا بود. برای مثال در امیر نشین نووگورود (Novgorod) که از جهت امور تجاری بسیار مشهور بود و در روزگار شکوه وسربلندی خود در قرن های 14 و 15 با مسکو رقابت می کرد. ثروت آن امیر نشین در دستان بخش خصوصی بود و حاکمانش به توسط انتخابات گزینش می شدند. به هنگام سرکارآمدن یک پرنس جدید در نووگورود وی می بایست سوگند بخورد که به کسب مال و دارایی نپردازد به طوری که از نظر مالی به اتباع خودش وابسته ماند. قدرت قانون گذاری در دستان مجلس مردمی قرار داشت که به آن veche می گفتند. در اواخر قرن چهاردهم نووگورود از همسایه ی خود مسکو که از جهت نظامی بسیار قوی تر بود شکست خورد، یعنی از ایالتی که بر اصولی بسیار متفاوت مبتنی بود.

فرمانروایان مسکو در میان امیرنشین های پراکنده به عنوان عوامل خان های مغول موقعیت ممتازی به دست آوردند، یا به عبارت دیگر خان های مغول آنها را جهت برقرار کردن نظم در قلمروی روسی خود و جمع آوری خراج به خدمت گرفته بودند. پرنس های مسکو در چنین مقام و موقعیتی با خشونت تمام و بدون هرگونه نظارتی توسط veche ـ که در واقع مغول ها تمامی آنها را در سراسر روسیه به استثنای Novgorod و ‍Pskov برانداخته بودند ـ حکومت می کردند. همین که بالاخره پرنس های مسکو خود را از زیر سلطه ی مغول ها خلاص کردند، یعنی در اواخر قرن 15 ، به محدود کردن و سپس برچیدن حقوق مالکیت بر زمین آغاز نمودند.

سرانجام تمامی اشراف روسیه می بایست به خدمت مقام سلطنت در آیند: آنها زمین های خود را در مالکیت مشروط و فقط تا زمانی که همواره در خدمت فراهم آوردن اسباب رضایت تنها قدرت کشور بودند حفظ می کردند. از آنجا که تزار تمامی منابع مولد در قلمروی حکومتی خود را در اختیار داشت، وی هیچ اجباری به فراخواندن هیئت های نمایندگی نداشت ـ او می توانست به خواست و اراده ی خودش مالیات گیری کند. تزار همچنین نیازی به اعطا کردن حقوق به اتباع خود نداشت: تا اواخر تاریخ روسیه مردم فقط می دانستند که وظایف آنها چیست، اما از حقوق خود اطلاعی نداشتند. حاکم کشور هم حاکم خودمختار و مستقل بود و هم مالک تمامی کشور، نوعی رژیم که جامعه شناس های سیاسی اصطلاح پاتریمونال را برایش وضع کرده اند. روسیه ی آن دوران شباهت بسیار نزدیکی داشت به دسپوتیسم شرقی، مانند آنچه در بین النهرین و مصر فرعون ها وجود داشت، جایی که حکام مالکان و صاحبان انحصاری همه ی آنچه در قلمروی حکومتی آنها وجود داشت بودند.

با کنارهم گذاردن تکامل تاریخی انگلستان و روسیه، تاریخ نگاران از اهمیت مالکیت خصوصی در ظهور حقوق سیاسی و مدنی آگاه گشتند. در انگلستان هر مالک برای خودش در حکم یک فرمانروای مستقل محسوب  می شد: دارای و مایملک او قدرت حکومت را محدود می کرد، تا حدی از این جهت که دارایی های وی خارج از میدان دسترسی اختیارات حاکم اصلی بود، چرا که حاکم اصلی به این دارایی ها از جهت توانایی پرداخت بدهی های مالی اش وابسته بود.

 

عصر جدید: استبداد و دولت رفاه

حال اجازه دهید که به قرن بیستم بازگردیم و نشان دهیم که چگونه این قرن از جهت دارایی و آزادی مطلوب نبود. روسیه کمونیستی البته خودش مثال کاملاً روشنی است. در حدود دو سه سال پس از گرفتن قدرت حکومتی، لنین به نفع حکومت تمامی دارایی های شخصی را به استثنای زمین های زراعی کوچک ملغا کرد. ده سال بعد این روند با « مالکیت اشتراکی » کشاورزی توسط استالین کامل گشت (به عبارتی ملی کردن تمامی زمین ها و تبدیل کردن کشاورزان به اموال دولت). در آستانه ی جنگ جهانی دوم در حدود 98 درصد تمامی ثروت مولد اتحاد شوروی به دولت متعلق بود، یا دقیقتر گفته شود به حزب کمونیست. تاثیری که این عمل بر حقوق سیاسی و مدنی شهروندان شوروی داشت نیازی به طول و تفصیل بیشتر ندارد: تمامی آنها به طور کامل حذف شدند.

چیزی شبیه به آن البته با شدتی کمتر در ایتالیای فاشیستی و آلمان نازی ـ که معمولاً به خطا به عنوان جوامع « سرمایه داری » خوانده می شوند ـ روی داد. این درست که هم موسولینی و هم هیتلر مالکیت خصوصی را برای تولید تحمل می کردند، اما فقط تا زمانی که در خدمت حکومت بود. در اوایل دهه ی 1920 هیتلر به یک روزنامه نگار دیدگاه هایش را در باره ی این موضوع چنین شرح می دهد: « من می خواهم که هرکس دارایی هایی را که مطابق با این اصل به دست آورده است همچنان برای خودش حفظ کند: خیر عمومی بر منافع شخصی مقدم است. اما حکومت باید نظارت خود را حفظ کند و هر مالک باید خودش را به عنوان عامل حکومت بداند . . . رایش سوم همیشه حق کنترل و نظارت بر مالکان دارایی ها را برای خودش محفوظ نگه می دارد ».

و درواقع هنگامی که نازی ها به قدرت رسیدند بر همین حق خود به توسط کنترل سود سهام، نرخ بهره و دستمزدها اصرار ورزیدند. به این ترتیب آنچه در این دو کشور وجود داشت مالکیت خصوصی در مفهومی کاملاً محدود شده بود و بیشتر شباهت داشت به نوعی تولیت تا مالکیت به معنای حقیقی اش. 

و اکنون اجازه دهید که دولت های مدرن رفاه اجتماعی را مورد توجه قرار دهیم. به باور من کشورهای دموکراتیک غربی در حالی که اصول حقوق مالکیت را مورد تایید و حمایت قرار می دهند، اما در عین حال آن ها را به نحو زیرکانه ای نقض می کنند. این واقعیت که از طریق مالیات گیری و ادامه ی توزیع ثروت دولت رفاه اجتماعی همواره سهم بزرگتری از ثروت ملی را زیر نظارت می گیرد مرا پریشان می کند. در ایالات متحده ی آمریکا دولت فدرال و دولت های محلی به طور تقریبی یک سوم از تولید ناخالص ملی را در اختیار خود دارند. در اروپا هنوز هم اوضاع بدتر از این است: دولت بریتانیا 42 درصد از تولید ناخالص ملی را صرف می کند و دولت آلمان بیش از 50 درصد. در مقایسه با آنها دولت های بریتانیایی از قرن هفدهم فقط 7 درصد از تولیدات ملی را زیر نظارت خود داشتند.

البته این سهم فزاینده از ثروت ملی که در خدمت دولت ها است قدرت های آنها را به همان نسبت افزایش می دهد. برای مثال از طریق قانون موسوم به حقوق مدنی سال 1964 در آمریکا ، واشنگتن می تواند اطلاعاتی در باره ی کسانی که در بیشتر صنایع و تقریباً اکثر دانشگاه ها مشغول به کار هستند داشته باشد، یعنی آنچه در اصل نقض آشکار حقوق شهروندی است. دولت از طریق قانون گذاری مانند قوانین مربوط به زمین های مردابی می تواند مالکان زمین ها را از شیوه های استفاده ی آنها به نحوی که خود مالکان صلاح می دانند بازدارد. در مبارزه با خلاف های مربوط به مواد مخدر، دولت قوانین مربوط به غرامت و جریمه را مورد سوء استفاده قرار می دهد و دارایی هایی را مصادره می کند که ممکن است در استفاده از مواد مخدر یا تجارت آنها نقشی داشته باشند.

به طور کل به اعتقاد من در جهان مدرن دشمن اصلی آزادی همان استبداد نیست، بلکه تلاش برای برابری است ـ برابری که نه به عنوان برابری موقعیت ها و فرصت ها یا برخورد یکسان قانون به افراد بلکه به عنوان برابری در پاداش و امتیاز تفسیر می شود. 

از آنجا که اساساً مردم در استعدادها و تمایلات خود متفاوت هستند و این دارایی های دنیوی را در اندازه های نابرابر کسب می کنند، آنها را فقط توسط اعمال زور می توان در آنچه دارند شریک نمود ـ و این اعمال فشار نه فقط آزادی را از میان برمی دارد که برابری را نیز مانع می شود. زیرا دولت برای تحمیل زور نیازمند دستگاه های قهری مناسب است ـ و کسانی که در این دستگاه های به خدمت مشغول اند کاملاً طبیعی است که انواع و اقسام سوء استفاده ها را برای خود معمول سازند.

اتحاد شوروی برای نهادینه ساختن برابری اقتصادی در میان شهروندان خود و آنهم در قاطعانه ترین و ظالمانه ترین شیوه هایی که هرگز از آنها استفاده شده بود تلاش فراوان نمود. پس از سپری شدن 70 سال از حکومت مستبدانه ی بی مانندی که به هزینه ی جان میلیون ها انسان تمام شد نتیجه اش کشوری بود که نه تنها آزاد نبود که به نحو رقت انگیزی فقیر بود و به لحاظ اجتماعی شدیداً نامتوازن، با قشر ممتازی در یک طرف که از استانداردهای زندگی غربی برخوردار بود و توده هایی در طرف دیگر که در سطح جهان سومی زندگی می کرد.

به جای تعقیب توهم یک برابری بی نقص ما باید یقین حاصل کنیم که به انسان ها هرگونه فرصت و مجالی برای ارتقاء و پیشرفت داده خواهد شد، در حالی که یک سطح زندگی حداقل را برای افرادی که از بخت و اقبال کمتری برخورداراند تضمین نمائیم. چنین برنامه ای آزادی را سرکوب نمی کند، و همچنین به ایجاد شرایطی نمی انجامد که در هر کشور کمونیستی متداول بود: یعنی بی تفاوتی عمومی و ناامیدی همگانی.

 

 

1: Hoover institution. May 2000.

 

داوکینز و توهم هایش

داوکینز و توهم هایش

مایکل فیتس پاتریک

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

مایکل فیتس پاتریک، کافری کاتولیک از مجادله ی عاری از ظرافت و دارای پیش داوری ریچارد داوکینز

در برابر دین احساس انزجار می کند

 

لطیفه ای ایرلندی و قدیمی در باره ی شخصی در ایرلند شمالی وجود دارد که داوکینز در کتاب خودش (توهم خدا) آن را بازگو می کند. شخص مورد نظر به پرسشی در یک نظر خواهی در باره ی وابستگی دینی پاسخ می دهد و خود را به عنوان یک کافر می خواند. واکنش مصرانه این گونه است: « آیا او یک کافر پروتستان است یا کافری کاتولیک ؟». من نیز که با پرسشی مشابه روبرو هستم خود را موظف به گفتن آن می دانم که من یک کافر کاتولیکم. منظور من از این اظهار نظر آن است که من از نظر اعتقادی یک ملحدم، اما از جهت تربیت خانوادگی و وابستگی قومی یک کاتولیک.

به آن واقف هستم که بعضی افراد که با تربیت کاتولیک بزرگ شده اند با توجه به مشکلات در زندگی بعدی خود کلیسای روم را سرزنش می کنند و از این که با یک ژانر ادبی شدیدا منحط تغذیه شده اند شکایت دارند. من که در کودکی خود توسط راهبه ها و برادران دینی آموزش دیده ام مجبور بودم که به حد کافی گزافه گویی های پرهیزکارانه و تنبیه بدنی گاه و بیگاه را تحمل کنم و البته بعضی علائق ناشایست جنسی، اما تمامی لطمه های وارده به کمک تعلیم و تربیت سالم و قرار گرفتن در معرض میراث فرهنگی غنی ـ یعنی هنرهای تجسمی، موسیقی، نوشته های مقدس و مناسک ـ کاملا جبران شدند. به همین خاطر من قدردانی، محبت و احترام را در خود حفظ کرده ام.

هرچند که من به عنوان یک ملحد احساس می کنم که باید از انتقاد تند ضددینی داوکینز استقبال کنم، اما به عنوان یک کافر کاتولیک از مجادله ی عاری از ظرافت او احساس انزجار دارم و البته در این مورد من تنها نیستم. داوکینز در اظهار نظرهای خود در باره ی دین کاتولیک ترکیبی از مخالفت ضد پاپی از مد افتاده ی پروتستانی را با تحقیر مد روز جماعت روشنفکران لیبرال در برابر هر نوع ایمان دینی آشکار می سازد. از این رو او به « وضعیت نیمه دائمی گناه بیمارگونه ای که کاتولیک رومی دچار آن است، یعنی شخصی دارای لغزش پذیری معمولی و کسی که هوشش از حد طبیعی کمتر است » رجوع می کند. او در بحث خود در باره ی پیامد های سوء استفاده ی جنسی کشیشان در ایرلند بر این نظر است که « هرچند تردیدی وجود ندارد که سوء استفاده ی جنسی به قدر کافی عمل وحشتناکی است، اما تاثیر سوء آن یقینا کمتر است از آسیب های روان شناختی طولانی مدت، وقتی کودک در درجه ی اول با تعلیم و تربیت کاتولیک بزرگ می شود ». این ها اظهارنظرهایی چنان بی کم و کاست جانبدارانه هستند که ـ درواقع اظهار نظری هایی بی معنا ـ که یافتن آنها در یک کتاب جدی که توسط نویسنده ای سرشناس به رشته ی تحریر درآمده است بسیار تعجب برانگیز است.    

تحقیر اشرافی داوکینز نسبت به تمامی شکل های ایمان دینی او را به آنجا کشانده است که از درک نکته ی اصلی غافل مانده. ایمان دینی را نمی توان به عنوان تجلی (یا علتی) برای جامعه ستیزی یا کندذهنی از نظر دورداشت. دین در سخنان مارکس « تحقق غیر واقعی و موهوم جوهر انسانی است زیرا جوهر انسانی دارای واقعیت حقیقی نیست ». دین « خودآگاهی و اعتماد به نفس انسانی است که یا خودش را پیدا نکرده و یا آن که دوباره خودش را گم کرده است ». در جهانی که در آن انسان ها از یکدیگر و از خودشان بیگانه شده اند و بر سرنوشت خود تسلطی ندارند، در پرستش نیروهای آسمانی است که برای خود پناهگاه و مرهمی جستجو می کنند. دین در حکم عاملی بازدارنده است، یک بهانه، یک گریز، کنارگذاردن مسئولیت فردی. سرسختی و استمرار دین دامنه ای از پرسش های ویژه ی تاریخی و سیاسی را مطرح می سازد که رویکرد قاطعنه ی غیر تاریخی داوکینز حتی زحمتی هم برای پاسخ دادن به آنها به خرج نمی دهد.

آنجا که او به قلمروی علم کاملا نزدیک می شود یعنی جایی که با آن کاملا آشنا است داوکینز از هر جای دیگر سخنانش قانع کننده تر است. او نشان می دهد که خدا در توضیحی برای آغاز جهان در مقایسه با یک نظریه ی علمی و ماتریالیستی بسیار دورازذهن تر است. او تایید می کند که نظریه ی داورینی تکامل در کنار تورات روایت به مراتب قابل پذیرفتنی تری در باره ی ظهور زندگی انسان بر روی زمین به دست می دهد. با این حال تلاش او در به کار گرفتن روان شناسی تکاملی در توضیح برجستگی چشمگیر و مداوم دین در قرن بیست و یکم برای من همانقدر غیر قابل قبول است که شنیدن پنج روش اثبات وجود خداوند از برادر آلپتوس در شرح آکویناس وقتی که من 13 ساله بودم. وقتی داوکینز مناقشه های مختلف سیاسی ـ در ایرلند شمالی، در اسرائیل و یوگوسلاوی سابق ـ را به علت های دینی تقلیل می دهد در واقع تهی بودن رویکرد غیر تاریخی خودش را برملا می سازد (در حالی که وی همان پیش داوری های عامیانه را مورد تایید قرار می دهد). وقتی او در تلاش برای توضیح خشونت های 11/9 و 7/7 با ملاک های بنیادگرایی اسلامی است، او عوامل تعین کننده ی مهم تر این رویدادها در ایدئولوژی تعدد فرهنگ ها را تحت شعاع قرار می دهد (بخشی از اتفاق نظر لیبرالی که از نظر داوکینز اوج پیشرفت تکاملی انسان است).

شگفت انگیز ترین ویژگی جهاد داوکینز بر علیه دین آن است که این تلاش درست در زمانی اوج گرفته که نفوذ اجتماعی دین در حالت رکود فرو رفته است. در ایالات متحده آمریکا، داوکینز از لیبرال ها تبعیت می کند، کسانی که با توجه به این که برنامه های کاری خودشان دیگر برای کسی جاذبه ای ندارد مسئله ی اصلی را به شکل بسیار مبالغه آمیزی در مبارزه با نفوذ دست راستی های مذهبی دیده اند. در بریتانیا داوکینز مبارزه ی خود را بر مدرسه ای در Gateshaed متمرکز نموده، جایی که در برنانه ی درسی اش آفرینش باوری (creationism) رخنه کرده است. به این ترتیب او می تواند پیتر واردی را ریشخند کند، یعنی میلیونری مبتذل و فروشنده ی اتوموبیل که آن مدرسه را تامین مالی می کند. با این حال در حالی که داوکینز با شادمانی به جنگ دشمنان موهوم می رود، جریان های پرنفوذ تر مبتنی بر بی منطقی بشری ـ مانند فرقه ی محیط زیست گرایان ـ را نادیده می گیرد، یعنی کسانی که دارای تاثیرات به مراتب بیشتری بر برنامه ی آموزشی مدارس کشور در مقایسه با گرایش هایی مانند « آفزینش هوشمند » (inteligent design) هستند.

در حالی که داوکینز می تواند به سهولت ویژگی های معمول میان دور افتاده ترین کیش های دینی را با آئین مسیحیت تشخیص دهد، اما به نظر می رسد که او نسبت به مضمون های دینی نهضت طرفداران محیط زیست بی توجه است. طرفداران محیط زیست همچون مسیحی های اوانگلیکن این پیام را موعظه می کنند که « توبه کنید که روز قیامت نزدیک است » این نهضت نیز یحیی تعمید دهنده ی (John the Baptist) خودش را دارد، یعنی فردی به نام جورج مونبیت که از صحرا بیرون آمده است (یعنی از آکسفورد) تا به ما خطر قریب الوقوع آتش جهنم (یا همان گرمایش جهانی) را هشدار دهد ـ اگر ما توبه نکنیم و تعالیم زاهدانه و قید و بند آنها را پذیرا نشویم. مراقب باشید، جانور زشت آخرالزمانی به طرف بیت اللحم (زادگاه عیسی مسیح) می رود تا به دنیا آید.

داوکینز به جای آن که تاثیر فراگیر این دورنمای مایوس کننده را به چالش گیرد تا آنجا پیش می رود که بر نظریه های به طرز شرم آوری ضد بشری پیتر سینگر صحه گذارد، یعنی یکی از بنیادگراترین حواریون این نهضت. هرچند این تشویق و ترغیب « اصول پیشرگیرانه » ضد علمی خود تهدید بزرگتری برای آزمایش علمی است تا تلاش رقت انگیز چند تایی اوانگلیکن در بازگرداندن آموزش زیست شناسی به کتاب تورات، اما به طور کامل توسط پروفسور آکسفورد ما که متخصص « علم به زبان ساده است » است نادیده گرفته      می شود. در حالی که رشته های دانشگاهی الهیات رو به انحطاط می روند، دوره هایی در انواع مدارس « سلامتی و بهداشت آلترناتیو » (که همگی در اندیشه ی ماقبل علمی با هم مشترک هستند) در سال های اخیر به سرعت در حال شد است، اما داوکینز بیش از حد مشغول نکوهش کشیش ها است تا فرصتی برای توجه به آنها داشته باشد.

در سال های متلاطم قبل از جنگ جهانی اول، آنارشیست های یهودی  در محله ی East End  لندن موجب برانگیختن آشوب می شدند به این ترتیب که آنها در روزهای تعطیل با محصور کردن کنیسه ها در Birk Lane به خوردن علنی ساندویچ ژامبون پرداخته و روزه گیران متدین را آزار می دادند. در شیوه ای به همان اندازه عنان گسیخته داوکینز به نظر می رسد که با توهین کردن به دینداران به شادی می پردازد. اما این قسم ژست گرفتن در برابر دین هیچ نقطه ی مشترکی با چالش گرفتن ریشه های ایمان دینی ندارد. آن کنیسه در محله ی Birk Lane ابتدا به عنوان یک کلیسای مسیحیان ساخته شده بود و اکنون هم به یک مسجد تبدیل شده است: در حالی که در اطراف آن اکنون بسیاری چیز ها تغییر کرده است، اما روشن است که نیاز برای پرستش و نیایش دینی ادامه یافته. به قول مارکس « دین خورشیدی خیالی بیشتر نیست و تا هر زمانی که انسان به دور خودش نگردد به گردش به دور انسان ادامه خواهد داد ».   

 

The Dawkins Delusion by Michael Fitzpatrick.

Spiked-online.com

 

شب

الی ویزل

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

الی ویزل متولد 1928 در شهر سیگت در رومانی است. در 1944 او را به همراه خانواده ی خود به اردوگاه کار اجباری بوخنوالد تبعید کردند. ویزل از آشویتس، بونا، بوخن والد و گلایویتس جان سالم به در برد. پس از آزادی از اردوگاه کار اجباری در آوریل 1945 ویزل چند سالی را در یک یتیم خانه در فرانسه گذراند و در 1948 در پاریس آغاز به تحصیل در ساربون نمود. در این هنگام او برای روزنامه ی فرانسه زبان L'arche به کار گزارشگری پرداخت. ویزل از دوستان نزدیک فرانسیس  موریاس برنده ی جایزه نوبل بود همان شخصی که سرانجام باعث گردید ویزل که سوگند خورده بود در باره ی تجربیاتش در اردوگاه های کار اجباری چیزی ننویسد تغییر عقیده دهد. و به این ترتیب عمری از انجام وظیفه آغاز گردید. از آن زمان تا به امروز ویزل بیش از 30 کتاب منتشر کرده است. وی ازمحققین و استادان میهمان در دانشگاه Yale  است و همچنین استادی برجسته در رشته ی مطالعات دین یهود در سیتی کالج نیویورک. ویزل همچنین از 1976 به عنوان استاد علوم انسانی در دانشگاه بوستون منصوب گردیده، جایی که او « ادبیات خاطره » را تدریس می کند. ویزل در 1978 به عنوان ریاست کمیسیون بزرگ هولوکاوست تعیین گردید و در 1985مدال طلای کنگره را به دست آورد و در نهایت در 1986 به دریافت جایزه ی صلح نوبل مفتخر گشت. وی در حال حاضر در نیویورک زندگی می کند. آنچه به دنبال می آید بخش کوتاهی از فصل اول رمان معروف او « شب » است.

 

یک روز، هنگامی که در حال رفتن به کنیسه بودم موشه، خادم آنجا را دیدم که بر روی نیم کتی در کنار در نشسته بود. او برایم حکایت خودش و رفقایش را تعریف کرد. قطار پر از تبعیدی ها از مرز مجارستان که گذشت و وارد خاک لهستان شد گشتاپو مسئولیت آن را به عهده گرفت. آنها قطار را متوقف کرده و یهودی ها را وادار کردند که از واگن ها خارج شده و سوار بر کامیون هایی شوند که در آنجا آماده بودند. آنها به سوی جنگل حرکت کردند. در جنگل به اسیران دستور داده شد که از کامیون ها پایین آمده و گور های بزرگی بکنند. و وقتی آنها کارشان به پایان رسید تازه کار گشتاپو آغاز شده بود. آلمان ها با خونسردی و بدون درنگ زندانی های خود را به گلوله بستند. هرکدام از یهودی ها می بایست داخل گودال شده و سرش را جلو بیاورد. آلمانی ها بچه های خردسال را به هوا پرتاب می کردند و مسلسل ها آنها را هدف قرار می دادند. این اتفاقات در جنگل گالیسیا روی داد. اما خود موشه ی خادم چگونه جان سالم به در برده بود؟ به طور معجزه آسا. تیری به پای او خورده بود و فکر کرده بودند که مرده است . . . طی روزها و شب های طولانی او از خانه ی یک یهودی به دیگری می رفت و داستان مالکا را برای آنها تعریف می کرد. مالکا دختر خردسالی بود که مرگ او سه روز به طول انجامیده بود. و داستان توبیاز خیاط را برایشان تعریف می کرد که به آلمانی ها التماس کرده بود اول او را با تیر بزنند تا شاهد مرگ پسرش نباشد . . . اما موشه حالا دیگر خیلی تغییر کرده بود. در چشمان او دیگر کمترین نشانه ای از شادی دیده نمی شد. اودیگر آواز نمی خواند و با من از خداوند و کبالا (1) صحبت نمی کرد مگر از آنچه در جنگل شاهدش بود. مردم نه فقط داستان او را باور نمی کردند که حاضر نبودند اصلا به سخنان او گوش دهند. آنها می گفتند: « موشه سعی دارد با این سخنان دلسوزی دیگران را نسبت به خودش برانگیزد ». دیگری می گفت: « مردک بیچاره به سرش زده ». گاهی به هنگام نمازمغرب و صبح او به میان نمازگزارانی که به کنیسه آمده بودند می رفت و با گریه و زارای چنین می گفت: « ای یهودی ها به سخنان من گوش دهید، همه ی آنچه من از شما می خواهم همین است. من نه پول می خواهم و نه این که برای من دلسوزی کنید. فقط به من گوش دهید ». خود من هم سخنان او را باور نمی کردم. اغلب شب ها بعد از مراسم نیایش کنار او می نشستم و او در حالی که گلوله های اشک مانند قطره های موم از چشمانش سرازیر می شدند می گفت: « آنها همه خیال می کنند که من دیوانه شده ام ». یک بار من این سوال را از او پرسیدم: « موشه، چرا انقدر از این که شاید مردم حرف های تو را باور نکنند نگرانی؟ من اگر جای تو بودم اصلا اهمیتی نمی دادم که آیا سخنان مرا باور می کنند یا نه . . . او چشمانش را بست. انگار که می خواست از زمان حال بگریزد. او با حالت مایوسانه ای پاسخ داد: « تو نمی فهمی، نمی توانی بفهمی. من به طور معجزه آسایی نجات پیدا کردم و توانستم به اینجا برگردم. من از کجا چنین نیرویی به دست آورده ام؟ من می خواستم به سیگت (Sighet) برگردم تا داستان مرگ خودم را برای شما تعریف کنم تا به این ترتیب تا زمانی که هنوز هم فرصتی هست خودتان را آماده کنید. به خاطر زندگی؟ من دیگر برای زندگی خودم اصلا اهمیتی قائل نیستم. من تنها هستم. خیر، من می خواستم بازگردم و به شما ها هشدار دهم. اما حالا هیچ کس نمی خواهد به سخنان من گوش دهد » . . . این رویدادها مربوط به اواخر 1942 بودند. پس از آن زندگی به حالت عادی برگشت. رادیو لندن که هرشب به آن گوش می دادیم اخبار دلگرم کننده ای برای ما داشت: بمباران های هر روزه ی آلمان، خبرهای استالینگراد، آماده شدن برای یک جبهه ی دوم و ما یهودی های سیگت منتظر روزهای بهتری بودیم که به نظر می رسید خیلی ما را در انتظار نخواهند گذارد.

 

           

  1: کبالا فلسفه ی برخی متفکران یهودی است که پایه ی آن برداشت عرفانی از تورات می باشد.