باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

از دوران کودکی (1)

هرمان هسه

بخش اول

برگردان علی محمد طباطبایی

6549287347_dc25a61857_b

جنگل قهوه ای در دوردست از همین چند روز پیش به این طرف سوسویی بانشاط از رنگ سبز برگهای تازه را نشان می دهد. در منطقه ی لترسبرگ من امروز اولین گلهای نیمه باز پامچال را مشاهده کردم. در آسمان کاملاً صاف و مرطوب ابرهای مهربان ماه آوریل در عالم رویا سیر می کنند، و زمین های زراعی که بسیاری شان هنوز شخم درستی نخورده اند چنان قهوه ای براقی دارند و خود را در مقابل هوای ملایم مشتاقانه می گسترانند، که گویی آرزو دارند بذرها را در خود بپذیرند و گیاهان را از دل خود بیرون دهند و از نیروهای خاموش خود هزاران جوانه ی سبز و ساقه های رو به بالا رشد کننده را به محک آزمون گذارند، حس کنند و بذل و بخشش نمایند. همه چیز در حال انتظار است، همه چیز خود را آماده می کند، همه چیز در رویا است و در تب تبدیل شدنی ظریف، که با ملاطفت مصرانه ای جوانه می زنند – بذر به سوی خورشید، ابر در مقابل زمین زراعی و علف تازه روئیده در برابر بادها.


هر گاه به این فصل از سال می رسیم من بی صبرانه و آرزومندانه در کمین می نشینم، گویی که باید لحظه ی بخصوص برای من معجزه ی تولدی مجدد را دست یافتنی سازد، و گویی که باید این واقعه روی دهد که من بالاخره یک بار، یک ساعت تمام، مکاشفه ی نیرو و زیبایی را به طور کامل ببینم، درک کنم و به طور مستقیم تجربه نمایم که چگونه زندگی در حال خندیدن از دل زمین بیرون می آید و چشمان جوان درشتش را به سوی نور باز می کند. هر سال که می گذرد معجزه ای از کنار من با بوهای معطر و صداهای دل انگیز عبور می کند، و بدون آن که آن را تماماً درک کنم عاشقانه توسط من پرستش می شود. او آنجاست و من آمدنش را ندیدم، من پوسته ی بذرها را که می شکنند و آن اولین جوانه های ظریف و ترد را که زیر نور می لرزند ندیدم. به ناگهان هرکجا را که ببینی پر از گل می شود، درخت ها با برگ های کم پشت و با گلهای کف آلود خود می درخشند، و پرنده ها آوازخوانان در قوس های زیبا از میانه ی آسمان آبی گرم به پرواز درمی آیند. معجزه به تحقق پیوسته است، حتی اگر دور از چشمان من، و جنگل ها شکل قوسی بخود می گیرند، و قله های دور دست انسان را می طلبند، و اکنون زمان آن رسیده است که به چکمه، کوله، قلاب ماهیگیری و پارو مجهز شویم و با تمامی هوش و هواس خود از آمدن سال تر و تازه خوشحالی کنیم، که هر بار که می آید زیباتر از بارهای قبلی است و هر بار به نظر می رسد که سرعت برداشتن گام هایش تندتر می شود. در زمانه های بسیار دور که من هنوز یک پسربچه بیشتر نبودم، بهار چه مدت، واقعاً چه مدت بسیار طولانی که تمامی نداشت به درازا می کشید!

هنگامی که زمان اجازه دهد و من سرحال باشم، بر روی علف های خیس دراز می کشم یا از اولین درخت درست و حسابی بالا می روم و بر روی شاخه ها تاب می خورم، بوی عطر شکوفه ها و صمغ تازه را استشمام می کنم، شبکه ی تشکیل شده از شاخه و برگ و آبی و سبز را تماشا می کنم، که چگونه در دور و برم در هم گره خورده اند و من در مقام میهمانی بی صدا همچون کسی که در خواب راه می رود به باغِ اکنون از بین رفته ی دوران  کودکی ام قدم می گذارم. بسیار به ندرت چنین چیزی قابل حصول است و چنانچه برای بار دیگر بتوانیم به آنجا جستی بزنیم و هوای پاک نوجوانی را تنفس کنیم و باز دوباره برای لحظاتی کوتاه جهان را آن گونه ببینیم که از دستان خداوندی بیرون آمده بود و ما آن را در دوره ی کودکی مان دیده بودیم، چه احساس مطبوعی که نمی بود، زیرا که در وجود خود ماست که معجزه ی نیرو و زیبایی شکفته می شود.

در آنجا درخت ها شادمانه و با لجبازی به سوی آسمان بلند می شدند، در آنجا در باغ گل های نرگس و سنبل آن گونه با شکوه و زیبا می روئیدند، و انسان هایی که ما چنان کم آنها را می شناختیم، با ملاطفت و مهربانی با ما روبرو می شدند، زیرا بر روی پیشانی صاف ما هنوز هم آن مختصر نشانه ی ملکوتی را حس می کردند که ناخواسته و نادانسته زیر فشار پا به سن گذاردن محو و ناپدید گردید. من چه پسر سرکش و مهارناشدنی بودم، چه نگرانی هایی که پدرم از همان آغاز کودکی برای من نداشت و چقدر ترس و آه کشیدن های مادرم که نبود! – و با همه ی این ها هنوز هم بر روی پیشانی ام برق ملکوتی وجود داشت و هر چه که از نظر می گذراندم زیبا بود و زنده، و در افکار و رویاهایم، حتی اگر از نوع پرهیزکارانه اش نبودند، هنوز هم فرشته ها و معجزات و قصه ها خواهروبرادرانه می رفتند و می آمدند.

از دوران کودکی رایحه ی زمین زراعی تازه شخم خورده و بوی جوانه زدن برگ های سبز جنگل با خاطره ای گره خورده اند، که هرساله وقتی بهار می شود مرا گرفتار خود می کنند و مجبورم می سازند که آن دوره ی نیمه فراموش شده و نامفهوم باقی مانده را دوباره برای ساعت ها در ذهنم زنده کنم. و اکنون نیز در باره ی همان می اندیشم و می خواهم سعی کنم که اگر در توانم باشد آن را تعریف کنم.

در اتاق خواب ما کرکره ها بسته بودند و من در تاریکی در حالتی نیمه هوشیار قرار داشتم و صدای نفس های عمیق و منظم برادر کوچکتر خودم را می شنیدم و دوباره در این مورد دچار شگفتی شده بودم که با چشمان بسته به جای آن که پرده بزرگ سیاه رنگی را ببینم، فقط رنگ ها را مشاهده می کردم، دایره های بنفش و قرمز تیره که مرتب بیشتر و سپس در تیرگی محو می شدند تا آن که دوباره از تاریکی دایره های رنگی جدیدی به صورت جوشان بیرون می آمدند و دور هرکدامشان با نوار باریک زردرنگی حاشیه دار می شد. در همان حال به صدای باد نیز گوش می دادم که از سوی کوه ها با ضربه های ملایم و بی تکلف به طرف ما می آمد و به نرمی در درختان بلند کاج وول می خورد و خودش را هرازگاهی با سنگینی و زوزه کشان به روی بام خانه خم می کرد. این نیز برایم بسیار تأسف انگیز بود که کودکان اجازه نداشتند تا دیر وقت شب بیدار بمانند و از خانه بیرون بروند و یا دست کم کنار پنجره باشند، و من به یاد شبی افتادم که مادر فراموش کرده بود کرکره ها را ببندد.

در چنین حال و هوایی نیمه های شب از خواب بیدار و به آرامی از جایم بلند شدم و با ترس و لرز خود را به کنار پنجره رساندم، و جلوی پنجره برخلاف آنچه تصور می کردم به نحو غریبی روشن بود و اصلاً سیاه نبود و به تیرگی مرگ هم نبود. همه چیز به نظر گنگ و مبهم و غمگین می آمد، ابرهای بزرگ بر روی تمامی آسمان می نالیدند و کوه هایی که به رنگ آبی تیره به نظر می رسیدند گویی که همراه ابرها در سیلان بودند و انگار که تمامی شان را ترس فرا گرفته و می خواستند تا از مصیبتی که نزدیک می شد بگریزند. درختان کاج خوابیده بودند و به نظر بی رمق و درمانده می آمدند همچون چیزی مرده یا از میان رفته، اما در حیاط مثل همیشه نیمکت و چاه آب و درخت شاه بلوط جوان سرجایشان بودند و آنها نیز کمی خسته و دلتنگ به نظر می آمدند. نمی دانستم که چه مدت در کنار پنجره نشسته و به جهان رنگ باخته و مسخ شده چشم دوخته بودم. در آن لحظه جایی در نزدیکی ما حیوانی مضطرب و بغض کرده شروع به شکوه کردن از جهان نمود. شاید یک سگ بود و شاید هم یک گوسفند یا گوساله، که بیدار شده بود و در تاریکی ترس او را فرا گرفته بود. این ترس به من هم سرایت کرد، و من به گوشه ی دنج و به سوی تختم فرار کردم، و نمی دانستم که باید گریه کنم یا نه. اما قبل از آن که به نتیجه ای برسم دیگر خوابم برده بود.

در بیرون از خانه و در پشت کرکره های بسته، دوباره همه ی آنها اسرارآمیز و در کمین نشسته بودند، و این چقدر خوب و البته خطرناک بود اگر می شد بیرون را نگاهی انداخت. من درخت های تیره و غمگین را در نظرمجسم می کردم و نور خسته و کدر را، حیاط خانه را که اکنون از آن دیگر صدایی به گوش نمی رسید، کوه هایی که همراه ابرها به دوردست ها فرار می کردند، نوارهای رنگ باخته بر روی آسمان و جاده ی روستایی بی رنگ و نامشخص را که در آن دوردست های خاکستری از نظر ناپدید می شد. در آن بیرون دزدی یا جنایتکاری که در پالتویی بزرگ و سیاه رنگ مخفی شده بود پاورچین پاورچین راه می رفت و شاید هم کسی بود که راهش را گم کرده و در هراس از وحشت شب و آزار حیوانات وحشی در آنجا این طرف و آن طرف می رفت. شاید یک پسربچه درست هم سن خود من بود که گم شده بود یا از خانه فرار کرده بود یا کسی او را دزدیده بود یا اصلاً بی پدر و مادر بود و اگر او حتی شجاع هم می بود اولین شبحی که شب ها بیرون می آیند ممکن بود او را بکشد یا گرگ او را ببرد. شاید او را دزدها همراهشان به جنگل آورده بودند و حالا خودش هم یک دزد شده بود و یک شمشر و هفت تیری دولول داشت با کلاهی بزرگ و چکمه های سوارکاری بلند.

از اینجا فقط یک گام فاصله داشت، یک خود را رها کردن بدون اراده و آنگاه من در سرزمین رویاها بودم و می توانستم همه چیز را با چشمان خودم ببینم و با دستانم لمس کنم، آنچه اکنون هنوز خاطره و فکر و تخیل بود.

اما من خوابم نبرد، زیرا در این لحظه از درون سوراخ کلیدِ درِ اتاقم و از آن سو از میان اتاق خواب والدینم شعاع نوری نازک و قرمز رنگ به این سوی در به طرف من شناور شد و تاریکی اتاقم با ذره ای نور لرزان و ضعیف پر شد و بر روی در گنجه ی لباس که حالا به ناگهان در نور بسیار خفیفی کورسویی می زد لکه ای زرد و دندانه دار نقاشی کرد. من می دانستم که اکنون وقت به رختخواب رفتن پدر است. به آرامی می شنیدم که در جوراب هایش این ور و آن ور می رود و لحظه ای بعد صدای او را در لحنی ملایم و بم شنیدم. او چند کمله ای با مادر صحبت کرد.

شنیدم که از مادر می پرسید: « بچه ها خوابیده اند »؟

مادر گفت: « بله، مدتی است ». و من از این که هنوز بیدار بودم خجالت کشیدم. آنگاه برای مدتی همه جا ساکت شد اما چراغ همچنان روشن بود. برای من زمان طولانی شد و چیزی نمانده بود که خواب تا چشمانم بالا بیاید که مادر شروع به سخن گفتن کرد.

« احوال بروسی را هم پرسیدی »؟

پدر گفت: « خودم رفتم و دیدمش. سرشب من آنجا بودم. واقعاً انسان از دیدنش متأثر می شود ».

« تا این اندازه حالش بد است »؟

« خیلی بد. خواهی دید که وقتی بهار بیاید او را با خودش خواهد برد. در صورتش مرگ را می توان به روشنی دید ».

مادر گفت: « چه فکر می کنی، آیا باید پسرمان را آنجا روانه کنیم؟ شاید تأثیر خوبی داشته باشد ».

پدر جواب داد: « هرجور نظرت توست. اما ضروری نیست. یک بچه ی به این کوچکی چه می فهمد »؟

« پس شب بخیر ».

« بله، شب بخیر ».

چراغ خاموش شد، هوا از لرزیدن بازماند، زمین و در گنجه دوباره ناپیدا شدند و وقتی من چشمانم را بستم توانستم برای بار دیگر حلقه های بنفش تیره را با لبه های زرد رنگشان در حال بالا و پائین رفتن و زیاد شدن ببینم.

اما در حالی که والدینم به خواب رفته و همه جا را سکوت فرا گرفته بود، روح و روان به ناگهان تحریک شده ی من با قدرت تمام در امتداد شب به کار خود ادامه می داد. گفتگوی نیمه فهمیده شده ی آنها همچون میوه ای که به درون برکه سقوط می کند به میان ذهنم افتاده بود، و حالا دایره هایی که به سرعت رشد می کردند با عجله و ترسان از بالایش دور می شدند و باعث می گردیدند که روان من از کنجکاوی به لرزه درآید.

بروسی، پسربچه ای که والدینم در باره اش سخن می گفتند، تقریباً دیگر از افق فکری من بیرون رفته بود، حد اکثر شاید هنوز خاطره ای تقریباً کم نور و در حال خاموش شدن بود. و اکنون شخصی که حتی نامش نیز می بایست از خاطرم رفته باشد مبارزه جویانه دوباره به یک تصویر زنده تبدیل می شد. ابتدا فقط این را می دانستم که من این نام را پیشتر در دوره ای بارها شنیده بودم و حتی خودم او را صدا زده بودم. سپس روزی را در پائیر به خاطر آوردم  که سیبی را از کسی هدیه گرفته بودم. آنگاه به یادم آمد که او پدر بروسی باید بوده باشد، و سپس همه چیز را دوباره می دانستم.

همچنین پسر بچه ی خوش قیافه ای را می دیدم که یک سال از من بزرگتر بود اما قدش از من بلند تر نبود و اسم او بروسی بود. شاید یک سال پیش بود که پدرش همسایه ی ما بود و پسرش همبازی من شده بود. اما حافظه ام بیشتر از این مرا یاری نمی کرد. من او را دوباره به وضوح می دیدم: او کلاه از پشم بافته شده ی آبی رنگی بر سر داشت با دو شاخ بسیار عجیب و همیشه در کیفش چند تایی سیب و تکه های نان پیدا می شد و معمولاً هر وقت که می رفت تا شرایط برای ما خسته کننده و یکنواخت گردد او همیشه یک فکر بکر و یک بازی و یک پیشنهاد آماده داشت. او پیوسته حتی در روزهای کار جلیقه ای به تن داشت و باعث می شد که به او حسودیم بشود و پیشتر تصور نمی کردم که زورش زیاد باشد، اما یک بار او پسر آهنگر را به شکل ترحم انگیزی کتک زد زیرا او را بخاطر کلاه شاخ مانندش مسخره کرده بود (کلاهی که مادرش برای او بافته بود) و من دیگر برای مدتی از او حساب می بردم. او یک کلاغ دست آموز داشت، اما در فصل پائیز در خوراکش سیب زمینی های تازه ی زیادی افزودند و در نتیجه او مرد و ما او را دفن کردیم. تابوتش یک قوطی مقوایی بود که چون برایش کوچک بود مرتب درش به کناری می رفت و من مانند یک کشیش سخنرانی مراسم خاکسپاری را به عهده گرفتم و هنگامی که بروسی شروع به گریستن نمود، برادر کوچکترم خنده اش گرفت و بروسی او را کتک زد و من نیز او را دوباره زدم و پسرک هق هق گریه کرد و جمع ما از هم پراکنده شد. بعداً مادر بروسی به خانه ی ما آمد و گفت که از آنچه پیش آمده متأسف است، و اگر ما فردا بعد از ظهر به خانه ی آنها برویم از ما با قهوه و شیرینی که هم اکنون آماده ی پختن است پذیرایی خواهد کرد. و هنگام صرف قهوه بروسی برای ما داستانی تعریف کرد، که وقتی به میانه داستان می رسید دوباره از اول شروع می شد و علی رغم آن که من هرگز نتوانستم آن داستان را در حافظه ام نگه دارم اغلب هر گاه به یادش می افتادم خنده ام می گرفت.

اما این تازه اولش بود. در همان لحظه هزاران واقعه به خاطرم آمد، همگی مربوط به تابستان و پائیز، زمانی که بروسی هم بازی من بود، و همه ی آنها را در این چند ماه که او دیگر نیامده بود تقریباً دیگر به کلی فراموش کرده بودم. و حال همه ی آن ماجراها مانند پرنده هایی که آدم برایشان در زمستان دانه می ریزد، همگی با هم و مثل یک توده ابر به ذهنم هجوم آوردند.

دوباره آن روز درخشان پائیزی به خاطرم آمد که در آن بازشکاری یکی از همسایه ها از آلونک چوبی اش فرار کرده بود. پرهای قیچی شده اش دوباره رشد کرده و بزرگ شده بودند، پای بند برنجی اش را پرنده از خود جدا کرده و از آلونک تاریکش فرار کرده بود. حالا او با خونسردی روبروی خانه در بالای یک درخت سیب نشسته بود، و تقریباً یک دوجین آدم جلویش در خیابان ایستاده بودند، بالا را نگاه می کردند، با هم حرف می زدند و هرکدامشان پیشنهادی داشت. بروسی و من و بچه ها  به شکل غریبی پریشان بودیم، در حالی که همراه بقیه مردم آنجا ایستاده و پرنده را نگاه می کردیم که هنوز در بالای درخت نشسته و با نگاهی تیز، جسورانه پائین را زیر نظر داشت. یک نفر با صدای بلند گفت: « او دیگر بر نمی گردد »! اما خدمتکاری بنام گوتلوب گفت: « اگر بتواند پرواز کند، طولی نمی کشد که کوه ها و دره ها را پشت سر می گذارد ». آنگاه بازشکاری بدون آن که شاخه ی درخت را با پنجه هایش رها کند بال های بزرگش را چندین بار به حرکت در آورد. ما به شکل وحشتناکی هیجان زده شده بودیم، و من به شخصه نمی دانستم که کدام یک مرا بیشتر خوشحال می کرد، اگر او را می گرفتند یا چنانچه موفق به فرار می شد. بالاخره گوتلوب نردبانی را آورد و مستقر ساخت و خود صاحب باز از آن بالا رفت و دستش را به سوی حیوانش دراز کرد. در آن لحظه پرنده به بال زدن آغاز کرد و شاخه ای که رویش نشسته بود به تکان خوردن افتاد. قلب ما بچه ها نیز به شدت می تپید، بطوری که نفس کشیدن برایمان دشوار شده بود. ما همچون افسون شدگان به پرنده ی زیبا و در حال بال زدن می نگریستیم و آنگاه آن لحظه ی باشکوه فرارسید که بالاخره باز شکاری چندین تلاش پر از نیرو انجام داد و هنگامی که دید می تواند پرواز کند به آرامی و با غرور در دایره هایی بزرگ در آسمان بالا و بالاتر پرواز کرد تا این که به اندازه ی یک چکاوک کوچک به نظر رسید و در نهایت در آسمان از نظر ها ناپدید شد. اما ما بچه ها، مدتی پس از آن که بقیه رفتند، هنوز همانجا ایستادیم، سرهایمان با گردن های کشیده رو به آسمان مانده بود و تمامی آسمان را با چشمانمان زیرورو می کردیم که ناگهان از گلوی بروسی صدای بلندی از روی شادمانی بیرون آمد و به پرنده گفت: « پرواز کن، پرواز کن، حالا تو دوباره آزادی ».

گاری دستی همسایه را هم می بایست در خاطر مجسم می کردم. هنگامی که حسابی باران می بارید، در گاری دستی و در هوای نیمه تاریک در کنار هم چمباتمه می زدیم و به طنین و کوبش قطرات باران شدید گوش فرا می دادیم و زمین حیاط را می نگریستیم که در آن جویبارها، جریان های تند آب و دریاچه هایی ایجاد می شدند و چگونه آب هایشان به درون همدیگر می ریخت و از میان یکدیگر عبور می کرد و هر لحظه به شکل دیگری درمی آمد. و یک بار وقتی ما دوتایی در کنار هم چمباتمه زده و صداهای باران را گوش می دادیم بروسی شروع به سخن گفتن کرد و گفت: « ببین، حالا اگر طوفان نوح بیاید، چکار باید بکنیم؟ وقتی همه ی دهکده ها به زیر آب بروند و آب تا جنگل را فرابگیرد آنوقت چه »؟ حالا هرکدام مان به هر راه حل ممکنی فکر کردیم، در حیاط همه جا را جستجو کردیم، به بارانی که همچنان بر سرمان می ریخت گوش دادیم و در آن غرش موج ها و جریان های آب دریاهای دوردست را شنیدیم. من گفتم که می بایست از چهار یا پنج تیرچوبی یک کلک درست کنیم تا وزن ما دونفر را تحمل کند. در همین لحظه بروسی سرم داد کشید: « خب، آنوقت تکلیف پدر و مادرت، و پدر و مادر من و گربه و برادر کوچولویت چه می شود؟ این ها را همراه نبریم »؟ راستش در آن هیجان و خطری که حس می کردم ما را تهدید می کند من به این ها دیگر فکر نکرده بودم و من برای عذر خواهی دروغکی گفتم: « خب، من داشتم فکر می کردم که آنها همگی دیگر به زیر آب رفته و غرق شده اند ». اما او چهره ی فکوری گرفت و غمگین شد، زیرا آنچه را که من گفته بودم به روشنی در ذهنش به تصور درآورد. آنگاه گفت: « حالا یک چیز دیگر بازی کنیم ».

و آن هنگام که کلاغ بینوایش هنوز زنده بود و همه جا را جست و خیز کنان زیر پا می گذاشت یک بار او را همراه خود به درون باغ تابستانی مان بردیم و او را بر روی تیرک چوبی اریبی قرار دادیم تا آنجا بنشیند. از آنجا که نمی توانست به پائین بیاید، مرتب بر روی تیرک این ور و آن ور می رفت. من انگشت اشاره ام را رو به او گرفتم و از روی شوخی گفتم: « اینجا، یعقوب گاز بگیر »! و آنگاه پرنده نوکی به انگشتم زد. من چندان دردم نیامد، اما خشمگین شده بودم و دستم را به طرف پرنده دراز کردم تا تنبیهش کنم. بروسی اما مرا محکم گرفت و نگه داشت تا پرنده که از ترسش از روی تیر چوبی پائین افتاده بود دوباره خودش را به جای قبلی اش برساند. من فریاد زنان گفتم: « ولم کن، او مرا گاز گرفته بود »! و با او کشتی گرفتم.

بروسی با صدای بلندی گفت: « تو خودت به او گفتی: یعقوب گازبگیر »! او می خواست بمن نشان دهد که پرنده کار اشتباهی انجام نداده بود. اما من از این که می خواست ادای معلم ها را درآورد عصبانی شدم. بعد گفتم: « از نظر من اشکالی نداره » و بدون این که چیز دیگری بگویم تصمیم گرفتم یک وقت دیگر تلافی اش را سر پرنده درآورم.

بعداً، پس از آن که بروسی از باغ رفته بود و به نیمه راه منزلشان هم رسیده بود، دوباره مرا صدا زد و برگشت و من منتظر او ماندم. او نزدیک آمد و گفت: « آیا بمن قول قطعی میدهی که هیچ وقت با یعقوب کاری نداشته باشی »؟ و هنگامی که من به او هیچ پاسخی ندادم و همانجور یکدنده باقی ماندم به من قول دو سیب بزرگ را داد و من هم قبول کردم و آنگاه او به خانه شان رفت.

چندان زمانی نگذشته بود که بر روی درخت خانه ی پدر بروسی اولین سیب ها رسیدند و او از میان بزرگترین و زیباترین میوه ها آن دو سیب وعده داده شده را انتخاب کرد و به من داد. اما من خجالت کشیدم و نمی خواستم آنها را قبول کنم تا این که او گفت: « بگیر، این ها ارتباطی با قضیه یعقوب نداره، اگر آن ماجرا هم پیش نیامده بود باز هم این ها را به تو می دادم و برادر کوچکت هم یک سیب دیگر خواهد گرفت ». آنگاه سیب ها را از او گرفتم.

اما بار دیگر ما تمامی بعدازظهر را در علفزارها این طرف و آن طرف می پریدیم و بازی می کردیم و سپس به درون جنگل رفتیم ، به جایی که در میان درختان خزه ها سبز شده بود. ما خسته شده بودیم و بر روی زمین دراز کشیدیم. بر روی یک قارچ مگس ها مشغول وزوزو کردن بودند و پرنده های گوناگونی در حال پرواز که نام بعضی از آنها را می دانستیم، هرچند بیشتر آنها برایمان ناشناس بودند. حتی صدای یک دارکوب را شنیدیم که با پشتکارزیاد مشغول سوراخ کردن درختی بود و چنان حالت خوشی به ما دست داد که تقریباً دیگر سخنی به همدیگر نگفتیم و فقط وقتی یکی از ما چیز بخصوصی را کشف می کرد به آن سمت اشاره می نمود و به دیگری نشانش می داد. در فضای کمانی شکل و سبزرنگ بالای سرمان نور ملایم سبزرنگی جریان داشت، درحالی که زمین جنگل در دوردست در هوای تاریک و روشنی قهوه ای رنگ که حکایت از تردید و سوء ظن داشت از نظرها ناپدید می گشت. آنچه در آن پشت تکان می خورد، چه صدای به هم خوردن برگ ها یا بال زدن پرنده ها، به نظر می رسید که از سرزمین های جادوشده ی افسانه ها می آید و صدایش طنینی اسرارآمیز و بیگانه برایمان داشت و می توانست معناهای بسیاری در بر داشته باشد.

در حالی که بروسی احساس گرما می کرد، ابتدا کت و آنگاه دوباره جلیقه اش را نیز درآورد و به طور کامل بر روی خزه ها دراز کشید. در حالی که روی خود را به آن طرف برمی گرداند پیراهنش در قسمت گردن کمی از هم باز شد و من به ناگهان ترسیدم زیرا بر روی شانه ی سفیدش جای زخم قرمز و بلندی را دیدم که به پائین تنه امتداد می یافت. بلادرنگ می خواستم از او بپرسم که این زخم از کجا ناشی شده است، و با خوشحالی منتظر شنیدن ماجرایی از یک پیشامد بد بودم. اما بالاخره چه کسی می دانست که آن جای زخم چگونه ایجاد شده بود و به ناگهان دیگر علاقه ای به پرسیدن از او نداشتم و چنان وانمود کردم که اصلاً چیزی ندیده ام. لیکن در عین حال برای بروسی بخاطر آن جای زخم بزرگش شدیداً متأسف شدم. لابد آن زخم به طور وحشتناکی خونریزی کرده و درد زیادی را ایجاد کرده بوده و در همین لحظه بود که برای او احساس مهربانی بیشتر نسبت به گذشته حس کردم، با این وجود نتوانستم چیزی بگویم. بعداً با هم از جنگل بیرون رفتیم و به خانه هایمان باز گشتیم و من از اتاقم بهترین سرباز چوبی را که نوکرمان مدتی پیش برایم از تنه ی درخت اقطی تراشیده بود برداشتم، پائین رفته و آن را به بروسی هدیه دادم. اول فکر می کرد که این یک شوخی است، اما بعداً نمی خواست آن را از من قبول کند، و حتی دستانش را در پشت بدنش مخفی کرد، و من مجبور شدم سرباز چوبی را در جیبش فرو کنم.

و هر خاطره پس از خاطره ی دیگر یک به یک دوباره به یادم آمدند. و همینطور خاطره ای از جنگل کاج ها که در آن سوی رودخانه قرار داشت و یک بار من همراه دوستانم به آن طرف ها رفتیم زیرا دلمان میخواست که گوزن ها را به چشم خود ببینیم. ما به جاهای دور دست رفتیم، بر روی زمین های قهوه ای رنگ سرسری در میانه ی تنه های درختان سربه فلک کشیده، اما هرچقدر هم که دورتر رفتیم باز هم اثری از گوزن ها ندیدیم. اما به جای آنها در لابه لای ریشه های کاج ها قطعات بزرگ سنگ را دیدیم که تقریباً تمامی شان هرکدام جاهایی داشتند که در بر روی آنها برجستگی های کوچکی از خزه ی سبز روشن رشد کرده بود و شبیه به مجسمه های یادبودی به رنگ سبز شده بودند. من رفتم که یکی از آنها را که بزرگتر از یک دست انسان نبود بچینم، اما بروسی به سرعت گفت: « نه، بگذار سرجایش بماند »! من از او پرسیدم که چرا باید چنین کنم و او جواب داد: « میدانی، وقتی فرشته ای از میان جنگل عبور می کند این ها جاپای او هستند. هرجا که او قدم بگذارد، به سرعت بر روی سنگ خزه ها رشد می کنند و چنین شکلک هایی درست می شود ». حالا ما گوزن ها را به فراموشی سپردیم و منتظر ماندیم تا شاید یکی از آن فرشته ها از آنجا عبور کند. ما همانجور ایستاده منتظرماندیم و مواظب اطراف خود بودیم. در تمامی جنگل سکوتی مرگ آور حاکم بود و بر روی زمین های قهوه ای رنگ لکه های درخشان نور خورشید کم نور و پرنور می شدند و در دوردست تنه های بلند درختان مانند دیواری ستونی شکل و قرمز رنگ به نظر می رسیدند و در بالای سر آنها در پشت تاج های به هم فشرده و تیره رنگ درختان آسمان آبی قرار گرفته بود. باد ملایم و خنکی بی سروصدا از یک طرف آمد و از سمت دیگر بیرون رفت و ما هر دو از ابهت آنچه می دیدیم ترسمان گرفت زیرا همه جا به شدت تنها و ساکت بود و شاید از آن ترسیدیم که ممکن بود در همان لحظه فرشته ای بیاید و ما پس از مدت کوتاهی ساکت و آرام  و با چنان سرعتی که برایمان مقدور بود از آنجا دور شدیم و از کنار سنگ ها و تنه های درختان بسیاری عبور کردیم و از جنگل بیرون رفتیم. وقتی دوباره از رودخانه گذشته و به همان علفزار قبلی رسیدیم مدتی همانجا ماندیم و سپس به سرعت به سوی خانه هایمان دویدیم.

مدتی بعد برای بار دیگر من با بروسی دعوایم شد، و سپس دوباره آشتی کردیم. طرفهای زمستان بود که گفته شد بروسی بیمار است و این که آیا من می خواهم او را ملاقات کنم. پس از آن من یکی دو بار خانه ی آنها رفتم. او بر روی تخت دراز کشیده بود و تقریباً هیچ کلامی نگفت. من هم کمی ترسیده بودم و هم احساس ملالت باری به من دست داده بود و آنهم علی رغم این که مادرش یک نصفه پرتقال به من داده بود. و پس از آن دیگر هیچ گاه او را ندیدیم و من با برادرم و با اسباب بازی هایم و یا با دخترها بازی می کردم و به این ترتیب یک زمان بسیار طولانی سپری شد. برف بارید و دوباره برف ها آب شدند و یک بار دیگر برف آمد. رودخانه ی کوچک یخ بست و مدت کوتاهی بعد دوباره یخ هایش آب شدند و رنگ آبش قهوه ی و سفید شده بود و طغیان کرد و از منطقه ی اوبرتال با خودش یک ماده خوک غرق شده و مقدار زیادی چوب و شاخ و برگ درخت ها را همراه آورد. جوجه هایی چند سرازتخم درآوردند اما سه تا از آنها مردند. برادر کوچکم بیمار شد و دوباره سلامتی اش را باز یافت. در انبارهای مزرعه خرمن ها را کوفتند و در اتاق ها پشم ها را ریسیدند و دوباره نوبت به شخم زمین های زراعی رسید و همه ی این ها بدون آن که از بروسی اثری باشد. به این ترتیب او از من دورتر و دورتر شد و در انتها کاملاً ناپدید گردید و سپس فراموشش کردم – تا الان، تا این شب فعلی، که در آن نور سرخ رنگ از میان سوراخ کلید به این سوی شناور شد و من شنیدم که پدرم به مادر می گفت: « وقتی بهار بیاید او را با خود خواهد برد ».

ادامه دارد . . .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.