باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

وحشیگری و خشونت در برمه

اشپیگل آن لاین

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

راهب برمه ای آشین ون کوویدا در باره ی وحشیگری های رژیم برمه شهادت می دهد. وی در این باره با اشپیگل سخن می گوید که او چگونه به یکی از رهبران شورش یانگون تبدیل شد و این که چگونه ارتش تظاهرات را در هم شکست و چرا او اکنون

به تایلند گریخته است

 

نام من آشین ون کوویدا است و 21 سال دارم. من همراه با 14 راهب دیگر و بسیاری از دانشجویان تظاهرات یانگون را سازماندهی کردیم.

حکومت برمه اسم خودش را سرزمین صلح و حکومت شورایی گذاشته است. اما در چشم ما آنها گروهی جنایتکار با دستان خون آلودند. من مجبور به فرار از برمه به تایلند شدم زیرا آنها به نیروهای نظامی خود دستور داده بودند که ما را چنانچه گیرآوردند شکنجه کرده و به قتل برسانند. آنها می گویند که من یک تروریست هستم و این که در اتاق من مواد منفجره پیدا کرده اند. اما این ها جز دروغ های بی اساس نیست.

مقر یگان ارتش غربی در شهر زادگاه من Ann  در غرب برمه قرار دارد. پدر من یک نجار است و مادرم فروشنده ای دوره گرد. ما فقیر هستیم اما آن قدر داریم که گرسنه نمانیم. از زمانی که یک کودک بودم می خواستم که یک راهب بشوم. من هنگامی که فقط 12 سال داشتم به صومعه وانیتاماراما پیوستم و بالاخره در 20 سالگی به عنوان راهب پذیرفته شدم. هنگام راهب بزرگ دیگر نکته ی جدیدی برای آموختن به من نداشت مرا به یانگون فرستاد.

صومعه Ninan Oo یا همانجایی که مرا پذیرفتند مکان بزرگی نیست. فقط 30 راهب در آنجا زندگی می کنند، اما این صومعه ای خوش نام است. ما هیچ گونه دارایی شخصی نداریم و به همین دلیل هر روز به خیابانها می رویم تا برای خوراک خود گدایی کنیم. اخیراً این کار هر روز دشوار تر شده است زیرا اغلب مردم خودشان خوراک به اندازه ی کافی ندارند. گاهی هنگامی که برای دریافت صدقه از مردم در خیابانها می گشتم به دانشجویان برمی خوردم. ما با هم بسیار سخن می گفتیم و برای ما کاملاً روشن بود که باید در این کشور چیزی تغییر کند. ما در انتظار لحظه ی مناسب بودیم. ما در رادیوی بی بی سی به زبان برمه ای و در رادیوی سازمانی مخالف به نام صدای برمه ی دموکراتیک که مقر آن در نوروژ بود شنیدیم که در شهر Pakokku در پنجم سپتامبر و پس از انجام یک تظاهرات بر ضد افزایش قیمت سوخت راهب ها را کتک زده اند. در صومعه ما با همدیگر صحبت کردیم که از ما چه کاری ساخته است. ما شنیده بودیم که راهب ها در آن شهر دست به ایجاد « اتحاد تمامی راهب های برمه » زده اند. ما در این فکر بودیم که آیا باید با آنها ارتباط برقرار کنیم یا نه. راهب بزرگ ما می ترسید و تصور می کرد که اگر ما دست به تظاهرات بزنیم همه ی ما را به زندان خواهند انداخت. او به ما می گفت که شما از وحشیگری نظامیان چیزی نمی دانید.

روز بعد من به دیدن دوستان دانشجوی خود رفتم. آنها می دانستند که چگونه باید از کامپیوتر استفاده کرد و ما شروع به انتشار اعلامیه کردیم. از صومعه ای که من در آن بودم فقط چند تایی راهب با ما همکاری کردند. ما اعلامیه ها را به تمامی صومعه های شهر یانگون رساندیم و همینطور به چند صومعه در خارج از شهر.

هنگامی که رهبران « اتحاد تمامی راهب های برمه » در 18 سپتامبر از طریق رادیو خواهان برگزاری تظاهرات شدند، من به صومعه خود رفتم تا پرچم صومعه را بردارم و همان بعد از ظهر در حدود 200 راهب آغاز به راهپیمایی به سوی Botataung Pagoda  کردند. من دقیقاً نمی دانم که ما چند نفر بودیم زیرا من در صف اول حرکت می کردم. ما همگی با هم سرود دینی نیکوکاری را می خواندیم. مردم در دوطرف خیابانها ما را تشویق می کردند و همین به ما اعتماد به نفس می داد.

در 19 سپتامبر کمی پس از بعد از ظهر بود که ما عازم تظاهرات شدیم. ما در حدود 2000 نفر بودیم که 500 نفر از آنها از راهب های جوان بودند و ما همگی به سوی Shwedagon Pagoda حرکت کردیم. ما آواز می خواندیم و بسیاری از برادران به پیاده روی ما ملحق می شدند. در حدود ساعت 4 بعد از ظهر به Sule Pagoda  رسیدیم. ما بر کف خیابان نشستیم، اما نمی دانستیم که کار بعدی ما باید چه باشد. مشکل ما این بود که رهبر نداشتیم.

من زیر لب دعای کوتاهی خواندم و به خود دل و جرئت داده و از جای خود بلند شدم. در برابر من دریایی از رداهای قرمز قرار داشت. در این بین یک نفر بلندگویی را به من رساند. من گفتم که ما نیازمند یک رهبریم تا مطمئن شویم که تظاهرات می توان به طورمسالمت آمیز ادامه یابد. من تقاضا کردم که 10 نفر از راهب ها به طور داوطلبانه بیرون آیند. در حدود 20 تا 25 نفر ایستادند، و از آنها 15 نفر انتخاب شدند. ما نام گروه خودمان را « کمیته ی انتخابی Sangha » گذاشتیم ـ اتحادی از 10 راهب. من به عنوان رهبر انتخاب شدم و بقیه مسئول تهیه غذا، اعانه، امور مالی و بر قراری نظم انتخاب شدند. سپس من سخنرانی کردم. من گفتم که کشور ما در بحران بزرگی گرفتار شده است. مردم گرسنه اندو تخلفات وحشتناک در حقوق بشر تحت دیکتاتوری نظامیان به انجام می رسد. برای همین است که من از تمامی مردم یانگون می خواهم که با ما پیاده روی کنند. من گفتم که ما تا رسیدن به پیروزی به پیاده روی خود ادامه خواهیم داد. این بار دیگر تسلیم نخواهیم شد.

قرار ما این بود که هر روز صبح با همدیگر ملاقات کرده، به بحث بپردازیم و پس از صرف صبحانه حرکت کنیم. یکی از قوانین ما این بود که هر راهبی موظف است که ردای خود را مطابق با قواعد روحانیت به تن کند. از این طریق ما می توانستیم به شناسایی جاسوسان حکومت که وانمود می کردند راهب هستند بپردازیم.

یکی از بزرگترین معضلات ما یافتن غذا برای راهب ها بود. بعضی از هنرمندان مشهور نیز در این کار به ما کمک می کردند. تظاهرات روز به روز بزرگتر می شد. نظامیان هنگامی که ما به خیابانها می رفتیم عقب می نشستند و راه بندان ها را باز می کردند. بعضی ها حتی به ما تعظیم می کردند. جمعیت ما به بالای یک صدر هزار نفر رسیده بود. مردم ابراز احساسات می کردند. ما امیدوار بودیم که رژیم به زودی اتعطاف نشان دهد. اما این یک توهم بود، همانگونه که ما در 26 دسامبر آموختیم. 

در حدود ساعت چهار صبح بود که شخصی به من خبر داد پلیس صومعه Mingalayama را در نیمه های همان شب مورد تهاجم قرار داده است. این همان دانشگاه بودایی است که در آن متن های باستانی Pali تدریس می شود. به طور معمول بیش از 200 راهب در آنجا زندگی می کنند. اما در آن تهاجم محل اقامت آنها غارت شد، کتاب ها و اسباب و اثاثیه آنها به راهروها ریخته و پخش و پلا شد و در همه جای آثار خون و رداهای پاره شده مشاهده می گردید. سربازان و نیروهای پلیس تمامی برادران را به زور از اتاق هایشان بیرون کشیده بودند.

ما همان روز قرار بود که زود تر حرکت کنیم. اما هوا بارانی بود. ما در حدود ساعت 11 و نیم صبح به دروازه ی شرقی Shwedagon Pagoda رسیدیم. از در ورودی آنجا پله های سقف دار تا خود معبد بزرگ ادامه می یابند. این مکانی است که بسیار مورد علاقه مردم است و همان جایی است که در تظاهرات 1988 رهبر اپوزیسیون خانم آونگ سان سوچی اولین سخنارنی خود را به انجام رساند. در آن روز گروه ما متشکل از 300 راهب و راهبه بود. ما به سوی مرکز شهر یانگون حرکت می کردیم. اما قبل از آن که بتوانیم به راه پیمایی خود ادامه دهیم سربازان راه ما را بستند. در پشت سر ما دیوار آجری صومعه قرار داشت.

افسری با فریاد گفت: « شما اجازه ندارید به سوی شهر پیاده روی کنید. اما اگر به داخل کامیون های ما بروید ما شما را به آنجا خواهیم برد ». البته این فقط یک تله بود. ما بر روی کف خیابان نشستیم و به خواندن سرودهای دینی پرداختیم. سربازان هم نمی دانستند که چه باید می کردند.

سپس آنها حمله را آغاز کردند. آنها گاز اشک آور پرتاب کردند، ردهاهای ما را پاره کرده و بسیاری از ما را گرفتند. اما بیشتر افراد توانستند خود را در حدود ساعت چهار و نیم بعدازظهر به بازار شهر Thein Gyi Zay برسانند.  من خود را برای انجام یک سخنرانی آماده می کردم که نظامیان گاز اشک آور انداخته و به سوی ما حرکت کردند. بعضی از تظاهرکنندگان به سوی آنها سنگ می انداختند. ما فرار کردیم.

آن شب هنگامی که کمیته ی انتخابی ما به دور هم جمع شدند تا تصمیمی برای روز بعد بگیرند، احساس درماندگی عجیبی به ما دست داده بود. بسیاری از ما به شدت ترسیده بودند. برای ما روشن بود که ممکن بود همگی ما جان خود را از دست بدهیم. با این وجود روز بعد به تظاهرات خود ادامه دادیم. این بار تعداد تظاهرکنندگان 1000 نفر بود که در میان آنها 300 راهب بودند. در نزدیکی های Kyaika Ka San Pagoda در حومه ی یانگون در حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر نیروهای امنیتی ما را متوقف کردند. یکی از افسرها فریادکشان گفت: « این ها را توقیف کنید ». اما سربازها مثل افراد فلج بی حرکت ماندند. آن افسر که از خشم می جوشید شروع به سیلی زدن سربازان نمود. سپس دوباره آنها حمله کردند. جمعیت ما با وحشت از هم متفرق شد و من نیز فرار کردم.

ما آخرین نشست خود را در همان شب در صومعه Malekukka برگزار کردیم. همه با هم مشغول صحبت بودند و شایع شده بود که صد ها نفر به قتل رسیده اند و بسیاری هم دستگیر شده اند. این سخنان ما را قانع ساخت که باید فعلاً عقب نشینی کنیم. سپس رداهای خود را درآوردیم. این تحولات جدید شدیداً نومید کننده بودند. من مدت ها بود که لباس سنتی کشور خود و تی شرت نپوشیده بودم.

من در یک کلبه ی کم نور و خالی در خارج از یانگون تا 12 اکتبر مخفی شده بودم. در این میان موهایم دیگر بلند شده بود و دوستانم کمک کرده و آنها را بور کردند و به من یک کارت شناسایی جعلی و یک صلیب دادند که من آن را به دور گردن خودم انداختم تا به این ترتیب به هنگام فرار مورد شناسایی قرار نگیرم. تا جاده ای که به شهر Myawadi خم می شد 8 مرکز ایست بازرسی قرار داشت اما آنها متوجه هویت اصلی من نشدند. و بالاخره من در غروب 17 اکتبر به مرز رسیدم.

در تاریکی شب من با یک قایق از رودخانه ی Moi از مرز عبور کردم. در آن طرف مرز در شهر Thai دوستانم نشانی یک سازمان برمه ای در تبعید را دادند که به من جایی برای مخفی شدن داد.

چون من به عنوان یک مهاجر غیر قانونی از مرز عبور کرده بودم. پلیس شهر Thai  هر لحظه می تواند مرا بازداشت کند. علاوه بر آن شهر پر از جاسوسان حکومت نظامی است.

شاید برای من بهتر باشد که دوباره مخفی شوم. اما ما به این سادگی ها تسلیم نخواهیم شد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.