باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

مسکو و خاورمیانه

یولیا تیموشنکو

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

نفوذ ایران در خاورمیانه نه فقط به خاطر موقعیت هایی که توسط ناکامی قدرت نظامی ایالات متحده در عراق که به علت حمایت دیپلوماتیک که ایران از طرف چین و مهمتر از آن روسیه دریافت می کند تقویت شده است. اکنون با توجه به پایان رسیدن سفر پرزیدنت پوتین به خاورمیانه که در آن وی موفق به قدرت نمایی دیپلوماتیک و فروش تسلیحات نظامی گردید، فرصت مناسبی برای ارزیابی مقدماتی از نفوذ روسیه در منطقه به دست آمده است.

روسیه با برخورداری از هشدار حق وتوی خود در شورای امنیت بیشتر فرصت های دوسال گذشته ی را با کاستن تدریجی از فهرست پیشنهادی تحریم هایی گذراند که احتمال می رفت علیه ایران به اجرا درآید ـ تحریم هایی به علت خودداری ایران از پذیرش تعهدات خود نسبت به آژانس بین المللی انرژی هسته ای در خصوص برنامه ی هسته ای خودش. در نتیجه، تحریم هایی که توسط شورای امنیت سازمان ملل به تصویب رسید چنان نیم بند از آب درآمد که به نظر نمی رسد چندان اثری هم داشته باشد.   

روسیه روابط خود با ایران را به عنوان وسیله ای جهت نفوذ به دیپلوماسی در سراسر خاورمیانه می نگرد، منطقه ای که ایالات متحده پس از پایان جنگ سرد به طور موفقیت آمیزی تلاش های بسیاری جهت خاتمه دادن به نفوذ کرملین به خرج داده بود. هدف خودخواهانه ی دیگر روسیه معاف کردن تحریم ها از پروژه ی رئاکتور هسته ای بوشهر که برای ایران می سازد ـ و قرار است اواخر سال جاری تحویل ایران داده شود ـ و دفع فشار سازمان ملل به ایران بود که می توانست منافع مالی را که روسیه از صدور سوخت هسته ای برای راه اندازی رئاکتور امیدوار به دست آوردن آنها بود به خطر بیندازد.  

رئیس جمهور روسیه ولادیمیر پوتین چنین استدلال می کند که ایران، بر خلاف کره ی شمالی بازرسان آژانس بین المللی انرژی هسته ای را اخراج نکرده، به قرارداد منع گسترش سلاح های هسته ای (NPT) خاتمه نداده یا هنوز هیچ سلاح هسته ای را آزمایش نکرده است، بنابراین باید با این کشور به ملایمت رفتار نمود. لیکن تازمانی که ایران هزینه های واقعی برضد برنامه ی هسته خود را به طور دقیق ارزیابی نکند، دلایل چندانی برای بررسی تعلیق غنی سازی اورانیوم و پلوتونیوم نخواهد داشت (هردوی این ها برای تولید سوخت هسته ای به کار می روند، اما در ساختن بمب هسته ای نیز می توانند مورد سوء استفاده قرار گیرند). تعلیق غنی سازی اتفاقا پیش شرطی است که اروپایی ها و ایالات متحده آن را برای انجام مذاکرات جدی با ایران ضروری می دانند.             

تجارت روسیه با ایران رقم بسیار بالایی را شامل می شود که این خود دلیل دیگری است که چرا روسیه نگران مورد تحریم قرار گرفتن ایران است. در این بین آمریکا نیز به بانک های خارجی برای جلوگیری از انجام معاملات با ایران فشار وارد می آورد. ماه گذشته آمریکا پنج شرکت دیگر را به فهرست خود اضافه کرد (4 شرکت در چین و یکی در ایالات متحده که البته نماینده ی یک شرکت چینی است) که در پروژه های هسته ای ایران مشارکت داشته اند و به همین دلیل آنها را از انجام تجارت با کمپانی های آمریکایی محروم ساخت. اکنون این بیم و نگرانی فزاینده در مسکو به وجود آمده است که دولت ایالات متحده در نظر دارد شرکت های روسی را که با ایران و بلندپروازی های هسته اش مرتبط هستند مشمول این قبیل تحریم ها قرار دهد.

خط مشی روسیه که بر سود مالی آنی و امید برای نفوذ دیپلوماتیک مبتنی است اکنون به خطر افتاده است (اوکراین به سهم خودش از پیش تصمیم به عدم شرکت در ساخت رئاکتور بوشهر گرفته بود). اگر این سوء ظن صحیح باشد که ایران به طور مخفیانه روش ساخت و استفاده از سلاح هسته ای را به دست آورده و به همین ترتیب روش ساخت موشک دورپروازی که قادر به حمل کلاهک هسته ای باشد (در حالی که ایران به طور آشکار اعلام نموده است که موفق به ساخت موشک های دورپرواز قادر به حمل کلاهک هسته ای شده است)، در چنین حالتی به محض آن که ایران بتواند بر پروسه ی غنی سازی کاملا مسط شود، در موقعیتی قرار خواهد گرفت که در هر لحظه ی دلخواه و بدون اطلاع قبلی از محدوده های ان پی تی خارج شود. روسیه با سست کردن دیپلوماسی، جهان را همراه با خود به مرحله ی خطرناک تری می برد.

اما چنین سیاستی دوبرابر معمول کوته بینانه است، زیرا ایرانی که همسایه روسیه بوده و به سلاح هسته ای مجهز باشد نمی تواند قاعدتا به سود منافع روسیه باشد، به ویژه با توجه به 20 میلیون شهروند مسلمان روس که به طور روزافزونی به سوی بنیادگرایی دینی کشیده می شوند. در واقع جمعیت مسلمان روسیه تنها بخش از کل جمعیت کشور است که در حال رشد می باشد. معنای تلویحی آن این است که مسلمانان در خط مشی های داخل روسیه و در چند دهه ای که پیش رو داریم به عامل بزرگتر و قوی تری تبدیل می شوند. این واقعیت که ایران غالبا به عنوان یکی از مهمترین حامیان جدایی طلبان چچن تلقی شده است نیز گواه دیگری از کوته بینانه بودن سرشت خط مشی های روسیه است.

لیکن روسیه در تلاش هایش برای افزایش چشمگیر جایگاه و اعتبار خود به عنوان یک ابر قدرت به نظر    می رسد که برای قربانی کردن منافع امنیتی دراز مدت خود در منطقه و آنهم به سود برآورده ساختن منافع کوتاه مدت و آنی دیپلوماتیک خود آماده است و نه فقط در خصوص ایران. مسئله ی اصلی در باره ی ترکمنستان امروزه این است که آیا خلا به جای مانده ی پس از مرگ نیازوف (ترکمن باشی) این امکان را به دست می دهد که افراط گرایی اسلامی از کشورهای همسایه (ایران و افغانستان) به ترکمنستان هم سرایت کند. با این وجود به نظر می رسد تنها موردی که روسیه نگران آن است این باشد که هر دولتی هم که در ترکمنستان به روی کار آید باید خود را با منافع کرملین تنظیم و تطبیق دهد.     

روسیه سال های طولانی است که در ترکمنستان مسلط است. بیشتر گاز این کشور از طریق خط لوله ی روسیه به خارج صادر می شود. گازپروم شرکتی دولتی در روسیه و یک غول اقتصادی است که گاز را به قیمت نسبتا ارزان می خرد و سپس در روسیه آن را توزیع می کند، یا همان گاز را در اروپا با سود قابل توجه می فروشد.

اسرائیل نیز مانند ترکیه و ایالات متحده باید امید وار آن باشد که حاکمان جدید ترکمنستان مشتاق به بسط و گسترش توزیع و فروش گاز خود باشند و آنهم از طریق تصمیم برای به راه انداختن پروژه ای جهت ساختن شبکه ی توزیع گازی که از زیر دریای خزر می گذرد. لیکن در خود فضای سیاسی ترکمنستان نیز باید گشایش و توزیع مجدد قدرت روی دهد، زیرا تنها اپوزیسیون موجود در کشور که دارای قدرت است به طور نگران کننده ای بنیادگرایان اسلامی هستند.

روسیه قرن ها نفوذ خود در خاورمیانه و آسیای مرکزی را پشت سر دارد، نفوذی که بیشتر آن صرف ادغام نمودن دیگران به درون روسیه و شوروی شده است. این نفوذ می تواند به عنوان فشار نیرومندی جهت برنامه های مثبت به کار گرفته شود، اگر البته روسیه به تلاش و رسیدن به منافع کوتاه مدت خود خاتمه داده و در جهت منافع طولانی مدت خود دست به اقدام بزند، آنچه به بهترین شکل از طریق یک ایران روبه ترقی اقتصادی و فاقد سلاح های هسته ای و ترکمنستانی که در آن آزادی های سیاسی رعایت می شود به دست خواهد آمد.

 

یولیا تیموشنکو نخست وزیر پیشین اوکراین و رهبر فعلی اپوزیسیون در آن کشور است.

 

Moscow and the Middle East by Yulia Tymoshenko.

Project Syndicate 2007.

 

 

یقین مهلک

استفان واینبرگ

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

از میان تمامی کشفیات علمی که ذهن دینی را پریشان نموده هیچ کدام قدرت نظریه ی تکاملی انتخاب طبیعی داروین را نداشته است. هیچ پیشرفتی در علم فیزیک یا حتی در کیهانشناسی چنین ضربه ای را ایجاد نکرد. در دوره های آغازین مسیحیت پدر تئوفیلوس از انتاکیه و پدر کلمنت از اسکندریه دانشی را که از افلاطون همواره متداول بود و ادعا می کرد که زمین یک گوی است رد نمودند. آنها بر برداشت تحت اللفظی از حقیقت انجیل پای می فشردند و معتقد بودند که آیه های مربوط به سفر پیدایش تا مکاشفه ی یوحنا را   می توان به این عنوان که زمین مسطح است تفسیر نمود. لیکن بهترین گواه به عنوان واقعیتی انکار ناپذیر برای آن که زمین کروی بود با مشاهده کشتی به دست می آمد که بدنه ی آن در پشت سطح افق از نظر ناپدید می گشت در حالی که هنوز هم دکل های آن را می شد دید. و در نهایت دوره ای رسید که نظریه ی مسطح بودن زمین دیگر ارزش حمایت کردن نداشت. در اوج قرون وسطی نظریه ی کروی بودن زمین را تمامی مسیحیان تحصیل کرده قبول داشتند. مثلا دانته به این نتیجه رسیده بود که مرکز کره ی زمین می تواند مقصد سهل الوصولی برای گناهکاران باشد. آنچه زمانی موضوعی بسیار جدی بود اکنون به یک شوخی تبدیل گردیده بود. (یکی از دوستان من در دانشگاه کانزاس یک انجمن طرفداران نظریه ی مسطح بودن زمین را ـ در به ریشخند گرفتن طرفداران نظریه ی آفرینش باوری (creationism) که می خواستند مدرسه ها   « آفرینش هوشمند » (Intelligent Design) را به عنوان « جایگزینی » برای درس تکامل در برنامه ی کاری خود قرار دهند ـ ترتیب داد تا به این ترتیب مدارس عمومی کانزاس نظریه ی مسطح بودن زمین را نیز به عنوان « جایگزینی » برای نظریه ی کروی بودن زمین آموزش دهند).

پذیرش ایده ی بنیادستیزانه تری که معتقد بود زمین به دور خورشید می گردد بازهم دشوار تر بود. مگر نه آن که انجیل انسان را در مرکز درام عظیم کیهانی خود از گناه و رستگاری قرار داده بود. بنابراین چگونه زمین ما نمی بایست مرکز عالم باشد؟ تا قرن نوزدهم کیهان شناسی کوپرنیکی در دانشگاه های اسپانیا قابل مطرح ساختن و تدریس کردن نبود، اما در زمان داروین این اندیشه کسی را دیگر آزرده نمی ساخت. حتی در دوره هایی به مراتب زودتر از آن مثلا در زمان گالیله، کاردینال بارونیوس، کتابداری از واتیکان شوخی بسیار بامزه ای ساخته بود که می گفت انجیل از رفتن به آسمان برای ما تعریف می کند و نه از این که آسمان ها چگونه می گردند.

با مطرح شدن نظریه های نیوتون چالش متفاوتی در برابر دین قد برافراشت. نظریه های حرکتی و نیروی جاذبه ی او نشان دادند که چگونه پدیده های طبیعی می توانند بدون دخالت مقامات آسمانی توضیح داده شوند. این نظریه ها در همان دانشگاه نیوتون توسط هاچینسون و با استناد به دلایل دینی مورد مخالفت قرار گرفت. لیکن مخالفت با نیوتون تا قبل از به پایان رسیدن قرن هژدهم فروپاشید. افراد مذهبی خود را با این اندیشه تسلی می دادند که معجزات صرفا استثناهای گاه و بیگاه در قوانین نیوتونی هستند، و در هر حال فیزیک شدیدا ریاضی شده کسانی را که از قدرت توضیحی آن سردرنمی آوردند ابدا مشوش و نگران نمی ساخت.  

اما داروینیسم موضوعی متفاوت بود. مسئله فقط این نبود که نظریه ی تکاملی داروین شباهتی به نظریه ی کروی بودن زمین در حال حرکت داشت، بلکه با پذیرش تحت اللفظی انجیل نیز در تعارض قرار می گرفت. نظریه ی نیوتون تبیینی غیر دینی برای پدیده های طبیعی فراهم می کرد که بدون دخالت الوهی در نهایت غیر قابل توضیح بود، اما در مورد تکامل داروینی این گونه نبود. مورد بدتر آن که در میان پدیده های طبیعی که توسط انتخاب طبیعی توضیح داده می شدند اتفاقا ویژگی های منحصر به فرد انسان بود که بیش از هر چیز دیگر خود انسان ها همیشه به آنها افتخار می کردند. به کمک این نظریه به شکل موجهی توضیح داده می شد که علاقه ی ما به کودکان و همسرانمان ـ و مطابق با یافته های جدید زیست شناسی تکاملی حتی منشا اصول اخلاقی مانند وفاداری و نوع دوستی و صداقت نیز ـ در تکامل انسان قرار دارند و نه در روحی که خداوند آن را آفریده است.

با این فرض در هم کوبنده که ریشه ی دین مبتنی بر سنت را می توان از نظریه ی تکاملی استخراج کرد نباید عجیب باشد که جدی ترین، شیوا ترین و آشتی ناپذیرترین دشمنان امروزی دین در میان زیست شناسانی که در درک تکامل به ما یاری می رسانند قابل یافتن هستند: اول فرانسیس کریک و اکنون ریچارد داوکینز. داوکینز در کتاب « توهم خدا » از کتاب های قبلی خود در زیست شناسی و دین بسیار فراتر رفته و تمامی جنبه های دین را مورد حمله های سخت قرار می دهد ـ نه فقط دین سنتی که حتی دسته بندی دوپهلوتر مدرن از دین داری هایی را که اغلب نام های خودشان را از جریان های دیگر اقتباس کرده اند. اما تندترین ادعای او در این کتاب این است که ادامه ی باور به خدا خودش هم پیامدی از انتخاب طبیعی است ـ عملی که یا مطابق با یکی از کتاب های دین همر، زیست شناس، به نام « ژن خدا » از ژنهای ما ناشی می شود و یا آنچه شاید درست تر است ـ مطابق با نظر خود داوکینز ـ به meme  (1) باز می گردد، یعنی مجموعه ای از باورهای فرهنگی و تصوراتی که در شیوه ای غیر زیست شناختی اما داروینی گرایش به آن دارد که از یک نسل به نسل دیگر منتقل شود. این گونه نیست که meme  خودش به فرد مومن یا به ژنهای او برای بقاء کمک می کند، بلکه در واقع سرشت خود meme است که به بقا گرایش دارد.

برای مثال اگر دینی به پیروان خود آموزش دهد که خدا بی اعتقادی را مورد مجازات قرار می دهد، ادامه ی باور مومنین به این دین به طور طبیعی مورد مساعدت قرار می گیرد. یک چنین دینی مستعد باقی ماندن است چنانچه تهدید به مجازات به اندازه ی کافی ترسناک باشد. برعکس اگر یک دین چنین بیاموزاند که افراد بی دین و بی ایمان پس از مرگ فقط برای مدت کوتاهی تحت شرایط نسبتا دشوار قرار می گیرد، و سپس با مومنین واقعی به سعادت ابدی  می رسند، در حفظ خود و پیروانش دچار مشکل خواهد شد. بنابراین طبیعی است که در مسیحیت و اسلام مبتنی بر سنت، بی ایمانی معادل با بدترین جنایت است و جهنم اقامتگاه    دائمی بی دینان. پس تعجبی ندارد که پائول اردوس، ریاضی دان، همیشه از خدا به عنوان فاشیست برین (Supreme Facist)  یاد می کند. کتاب داوکینز هم به مسیحیت و هم به اسلام می پردازد، ادیانی که به طور سنتی اهمیت ایمان دینی را مورد تاکید قرار می دهند، در حالی که او در آنجا چندان توجهی به دین یهود، هندوئیسم و آئین شینتو ندارد، ادیانی که پیوسته به گروه های قومی خاص محدود هستند و به انجام دقیق مناسک اهمیت بیشتری می دهند تا به داشتن خود ایمان دینی.

داوکینز مانند اردوس از خدا بیزار است. او خداوند تورات را این گونه توصیف می کند: « نامطبوع ترین شخصیت در تمامی داستان های آن: حسود و مفتخر از آن، یک موجود غیر عادی، تنگ نظر و ایرادگیر، نا عادل و کینه توز، انتقام جویی خونریز، یک زن ستیز، مردم آزار، مبتلا به خودبزرگ بینی، سادیست خودآزار، یک ضعیف کش و دمدمی مزاج بداندیش ». او عقیده ی توماس جفرسون در باره ی انجیل عهد جدید را با نظر مساعد نقل می کند: « خدای مسیحیت موجودی است با سرشتی هولناک ـ بی رحم، بی گذشت، دمدمی مزاج و ظالم ». چنین خدایی البته منش بسیار منفی پیدا می کند. اما داوکینز ظاهرا قصدش این است که خواننده را شوکه کند. لیکن دشنام های او دارای نیتی سازنده نیز هست. او با حمله کردن به خدای کتاب مقدس می خواهد اقتدار و نفوذ فرمان های آن خدا را تضعیف کند ـ فرمان هایی که تفسیرهایشان بشریت را به تاریخ شرم آوری از مفتشین کلیسایی، صلیبیون و جهادی ها هدایت کرده است. داوکینز خواننده را با جزئیات سبعانه بسیاری آشنا می کند. اما کافی است که ما فقط به تیترهای خبری امروز نگاهی بیندازیم تا به سهم خودمان موارد مشابهی را بیابیم. بنا به بعضی دلایل داوکینز در باره ی خدای قرآن نظر نمی دهد، شخصیتی که لابد همان صفت های منفی نیز به او تعلق می گرفت.

بررسی های انتقادی « توهم خدا » در New York Times  و در New Republic داوکینز را به خاطر رد تحقیرآمیزانه ی برهان های سنتی برای وجود خدا مورد سرزنش قرار می دهند. من با داوکینز در انکار این برهان ها موافق هستم، اما اگر جای او می بودم تا اندازه ای به نحو دیگری پاسخ می دادم. « برهان هستی شناختی » آنسلم قدیس ابتدا از ما می خواهد که بپذیریم می توان چیزی را به تصور درآورد که از آن بزرگتر را نمی توان مجسم کرد. همین که با او در این خصوص موافقت کنیم، فیلسوف حیله گر ادامه می دهد که آنچه ما به تصور درآورده ایم باید وجود هم داشته باشد، زیرا اگر وجود نداشته باشد پس چیزی مشابه آن که واقعا وجود دارد از آن بزرگتر خواهد بود. و این وجود بزرگتر که واقعا وجود دارد مگر چه چیزی می تواند باشد غیر از خداوند؟ و هوالمطلوب. از راهبی به نام گوانیلو (2) که در زمانه ی خود آنسلم می زیست تا فیلسوفان معاصر مانند جی . ال . مکی و الوین پلنتینجا همگی موافق هستند که برهان آنسلم پایش می لنگد، هرچند که میان آنها در این مورد که اشکال آن در کجا است اختلاف نظر وجود دارد. نظر خود من این است که این برهان خاصیت چرخشی دارد: اگر از همان اول وجود یک خدا را فرض نگرفته باشیم دیگر صحت ندارد که می توان چیزی را به تصور در آورد که از آن بزرگتر را نمی توان به تصور درآورد. برهان آنسلم پیوسته در شکل های متفاوتی ظاهر گشته و از نو ابطال گردیده، آنچه تا حدی شبیه به یک بیماری واگیردار است که می توان آن را به کمک آنتی بیوتیک شکست داد، اما سپس میکروب ها تحول یافته و دوباره ظاهر می شوند به طوری که هر دفعه باید از نو مغلوب گردند.

« برهان هستی شناختی » اگر چه به لحاظ منطقی ضعیف تر هم هست، اما فیزیکدان ها نسبت به آن   جاذبه ی بخصوصی احساس می کنند. این برهان در اساس بر این ادعا است که هرچیزی دارای یک علت اولیه است و از آنجا که این زنجیره ی علیت ها نمی تواند تا ابد ادامه یابد پس باید در یک علت اولیه به پایان برسد که ما آن را خدا می نامیم. ایده ی یک علت غایی بسیار فریبنده است و در واقع رویای فیزیک ذرات اولیه یافتن نظریه ی نهایی علت اصلی برای زنجیره ی تبیین هایی است که در طبیعت می بینیم. مشکل اینجا است که یک چنین نظریه ی نهایی مبتنی بر ریاضیات هرگز با آنچه معمولا به عنوان خدا تلقی می شود نقطه ی اشتراکی ندارد. چه کسی به درگاه مکانیک کوانتومی دست دعا بلند می کند؟ فرد مومن می تواند به درستی استدلال کند که هیچ نظریه ای در فیزیک نمی تواند اولین علت باشد، زیرا در چنین صورتی هنوز هم می توانیم متعجب باشیم از این که چرا این نظریه کنترل طبیعت را در اختیار دارد و نه بعضی نظریه های دیگر. به این ترتیب در همین مفهوم خدا هم نمی تواند آن علت اولیه باشد، زیرا ما هر برداشت و تصوری از  خدا داشته باشم باز هم می توان متعجب بود که چرا جهان توسط یک چنین خدایی حکومت می شود و نه بعضی انواع خدایان دیگر.

آن برهانی که به لحاظ تاریخی نسبت به بقیه از قدرت اقناع بیشتری برخوردار است برهان اثبات آفریدگار از روی آفریده (argument from design) است. در اینجا فرض می شود که جهان در مجموع (و زندگی به طور اخص) چنان به طور حیرت انگیزی صورت پذیرفته است که فقط می تواند اثر دست یک صانع برین (suprime Designer)  باشد. دستاورد عظیم دانشمندان از نیوتون گرفته تا کریک و داوکینز پیوسته ابطال این برهان به کمک تبیین جهان بوده است.

این که توماس ناگل در نقد خود در نیویورک تایمز داوکینز را به این عنوان که یک « فیسلوف غیرحرفه ای » است مورد بی مهری قرار داده و تری ایگلتون در London Review of Books داوکینز را به خاطر فقدان آموزش الهیات به ریشخند می گیرد برای من موردی بسیار ناراحت کننده است. آیا باید به این نتیجه گیری برسیم که اظهار نظرهایی در باره ی موضوعات فلسفی یا دینی را فقط باید اهل فن به عمل آورند و نه مثلا دانشمندان علوم طبیعی یا حتی مردم عادی؟ این درست مانند آن است که گفته شود فقط متخصصین در علم سیاست هستند که اجازه دارند دیدگاه های خود را در باره ی سیاست بیان کنند. به ویژه قضاوت تری ایگلتون بی مورد است. مانند آن است که گفته شود هیچ کس حق آن را ندارد که اعتبار طالع بینی را مورد قضاوت قرار دهد مگر آن که استاد طالع بینی باشد.

آنجایی که به باور من داوکینز به راه خطا می رود این است که به نظر نمی رسد گستره ای را که نظرگاه های او فتح نموده به درستی درک کرده باشد. با صرف نظر از ظهور اسلام در اروپا، زوال ایمان جدی به مسیحیت در میان اروپایی ها چنان به طور وسیع تبلیغ شده است که داوکینز برای بیشتر مثال هایش در باره ی ایمان اصلاح نشده ی دینی به ایالات متحده روی می آورد. داوکینز توجه بیشتر به دین در ایالات متحده آمریکا را به این واقعیت نسبت می دهد که آمریکایی ها هرگز یک کلیسای رسمی نداشته اند، ایده ای که احتمالا او از توکویل برداشت کرده است. لیکن با وجودی که شاید بیشتر آمریکایی ها از ارزش دین مطمئن هستند، آنها تا آنجا که من می بینم در باره ی این که حقیقت دین خود آنها چه چیزی را می آموزد آنقدر ها هم مطمئن نیستند. بر اساس یک مقاله ی جدید در نیویورک تایمز اوانگلیست های آمریکا از یک نظر سنجی دچار نومیدی شدید شده اند، نظر سنجی که نشان می دهد فقط 4 درصد از نوجوانان آمریکایی وقتی بزرگ شوند « مسیحیان معتقد به انجیل » خواهند بود. بیشتر گروه های مسیحیان به لحاظ تاریخی به طور پیوسته بر این عقیده بوده اند که بدون ایمان واقعی به مسیح از رستگاری هم خبری نخواهد بود. اگر شما واقعا یقین دارید که شخصی بدون چنین ایمانی به مسیح محکوم به اقامت دائم در جهنم است پس ترویج آن ایمان و سرکوب بی ایمانی به طور منطقی مهمترین چیز در جهان خواهد بود ـ به مراتب مهم تر از صرفا فضیلت های سکولار مانند بردباری و تساهل دینی. با این وجود بردباری دینی در آمریکا امری بسیار متداول است. هرکس که به طور علنی در آمریکا نسبت به بعضی از ادیان بی احترامی کند دیگر نمی تواند برای پست های مهم حکومتی انتخاب شود. با وجودی که ملحدان آمریکایی شاید در برنده شدن در انتخابات مشکل داشته باشد، اما مردم آمریکا تقریبا نسبت به ما بی باوران به دین تساهل را رعایت می کنند. بسیاری از دوستان خوب من در تگزاس که از مسیحیان دوآتشه هستند برای دیندار کردن من تلاشی به خرج نمی دهند. شاید این نشانه ای باشد از آن که اگر من برای همیشه به جهنم تبعید شوم برای آنها اهمتی ندارد، اما من ترجیح می دهم این گونه فکر کنم که (آنچه باپتیست ها و پرسبترین ها شخصا به من گفته اند) آنها در باره ی بهشت و جهنم خیلی هم مطمئن نیستند. من اغلب این نکته را می شنوم (حتی یک بار از کشیشی آمریکایی) که این که انسان دین و ایمانی دارد یا ندارد آنقدر ها هم مهم نیست، مسئله ی مهم این است که ما چگونه با یکدیگر رفتار می کنیم. البته من این شور و احساس را تحسین می کنم، اما تصور کنید که می خواهیم برای لوتر یا کالون یا پولس مقدس توضیح دهیم که « باورهای افراد اهمیتی ندارند ». نکته هایی از این قبیل عقب نشینی بزرگ مسیحیت را از محوطه ای نشان می دهد که زمانی در اشغال آنها بود، عقب نشینی که می توان آن را به یک مکاشفه ی جدید نسبت داد، اما البته به ضرر از دست دادن یقین دینی.   

بیشتر مسئولیت سست تر شدن یقین دینی در جهان مسیحیت را باید به حساب علوم طبیعی گذارد. حتی افرادی که دین آنها احتمالا آنها را به خصومت با رفتار متظاهرانه ی علمی متمایل می سازد درک می کنند که باید برای انجام صحیح کارها بر علم تکیه کنند و نه بر دین. لیکن در جهان اسلام این تحول با همان ابعادی که در غرب به وقوع پیوسته هنوز به انجام نرسیده است. در جهان اسلام نه فقط می توان مخالفت دینی با نظریه های بخصوص علمی را مشاهده کرد ـ آنچه در غرب نیز گاه و بیگاه دیده می شود ـ که یک دشمنی گسترده با خود علم را. دوست فقیدم فیزیکدان برجسته پاکستانی عبدالسلام برای متقاعد ساختن حاکمان کشورهای حاشیه خلیج فارس جهت سرمایه گذاری در بخش آموزش و تحقیقات علمی تلاش بسیار نمود. اما او به این نتیجه رسید که هرچند آنها به خود فن آوری بسیار مشتاق و علاقمند هستند، اما احساس می کنند که علوم طبیعی چالش بزرگی در برابر ایمان دینی است. در 1981 اخوان المسلمین مصر خواستار متوقف کردن آموزش عملی شدند. من به خوبی می دانم که در عرصه های علمی هرچند که در غرب دانشمندان مسلمان با استعدادی وجود دارند که به صورت ثمربخشی مشغول فعالیت هستند، اما چهل سال است که من هنوز هم یک تحقیق علمی در زمینه ی فیزیک یا نجوم از یک کشور اسلامی ندیده ام که ارزش مطالعه داشته باشد. و البته آنهم با وجود این واقعیت که در قرن نهم میلادی در حالی که در اروپا تقریبا از علم خبری نبود، بزرگترین مرکز تحقیقات علمی جهان « خانه ی خرد » در شهر بغداد بود.  

اما دریغ که اسلام در قرن 12 میلادی موضعی مخالف با علم اتخاذ نمود. با نفوذترین چهره در این خصوص فیلسوف مشهور ابوحامد غزالی بود، کسی که در کتابش « آشفتگی فلاسفه » درست برضد قوانین طبیعت و به این دلیل که هر قانونی دست و بال خداوند را می بندد به مخالفت برخاست. مطابق با نظر غزالی تکه ای پنبه که در آتش می سوزد نه به خاطر حرارت زیاد است که شعله ور می شود بلکه به این دلیل است که خداوند چنین می خواهد. پس از غزالی دیگر در کشورهای اسلامی علومی که ارزش یادآوری داشته باشند به وجود نیامد.

پیامدهای آن وحشتناک بودند. هرچه هم که انسان در باره ی مسلمان هایی که خود را در شهرهای پرجمعیت اروپا و اسرائیل منفجر می کنند یا هواپیماها را به آسمان خراش ها می کوبند فکر کند، چه کسی می تواند مورد تردید قرار دهد که یقین ایمان دینی آنها به این اعمال خود با تغییر جهت اسلام از سوی علم مرتبط است. جورج دبیلو بوش و بسیاری دیگر می خواهند باور کنیم که تروریسم تحریف و تغییر شکلی از اسلام است و این که اسلام دین صلح و آرامش است. البته گفتن چنین چیزی برای یک سیاستمدار تدبیر خوبی است، اما اظهار نظرهایی در این باره که (ماهیت) « اسلام » چیست چندان منطقی و مفهوم به نظر نمی رسد. اسلام مانند ادیان دیگر توسط انسان به وجود آمده و به همان زیادی انسان هایی که خود را مسلمان می دانند، عملا برداشت های بسیار متفاوتی از اسلام هم وجود دارد. (همین نکته را هم البته می توان در مورد روایت شخصی تر تری ایگلتون از دین مسیح به کار برد). من نمی دانم به کدام دلیل می توان گفت که شخص صلح جو و خوش نیتی مانند عبدالسلام در مقایسه با یک جنگجوی مقدس حزب الله یا جهادی بیشتر مسلمان است ـ یا در مقایسه با روحانی هایی که در سراسر جهان موعظه ی نفرت و خشونت می کنند و یا آن مسلمان هایی که برعلیه توهین های کذایی نسبت به دین خود تظاهرات راه می اندازند اما بر ضد فجایعی که به نام دین خود آنها روی می دهد ساکت می مانند. (اتفاقا عبدالسلام خود را مسلمانی متدین می دانست اما به فرقه ای وابسته بود که بیشتر مسلمان ها آن را بدعت آمیز می دانند و به همین خاطر سال ها اجازه ی بازگشت به پاکستان را نداشت.

برخورد داوکینز به اسلام درست مانند برخورد او نسبت به هر دین تاسف انگیز دیگری است. اما در اینجا تفاوتی هم وجود دارد که از دید او پنهان مانده است. این تفاوت در گستره ای است که در آن یقین دینی در جهان اسلامی به زندگی خود ادامه داده و در زیان هایی که به دیگران می رساند. بی طرفانه بودن ریچارد داوکینز از روی حسن نیت است، اما در واقع بی مورد و نابجا است. من در این فقدان علاقه  و احترام نسبت به تمامی ادیان با او سهیم هستم اما در روزگاری که ما در آن به سر می بریم بلاهت خواهد بود که تمامی ادیان را به یک اندازه مورد انتقاد و بی مهری قرار دهیم.         

 

 

 

پروفسور استفان واینبرگ استاد فیزیک و نجوم در دانشگاه تگزاس است و برنده ی جایزه ی نوبل در فیزیک. از جمله جوایز دیگر وی دریافت نشان ملی ایالات متحده در علم است. وی همچنین از اعضای خارجی در Royal Society of London  است. مهمترین کتاب های وی: اولین سه دقیقه (1977)، رویاهایی در باره ی رسیدن به یک نظریه ی نهایی در علم (1992) و مواجهه (2001) است.

 

 

1: ایراد گوانیلو در واقع این بود که با چنین استدلالی که آنسلم آورده وجود هر چیز تخیلی را هم می توان به اثبات رساند. مترجم. 

 

2: meme اصطلاحی است که در 1976 توسط خود داوکینز وضع شده است و به واحدی از اطلاعات فرهنگی اشاره دارد که از یک انسان به دیگری قابل انتقال است. مثالی برای آن باورها، مد های لباس و سبک های هنری است. مترجم.

 

A Deadly Certitude by Steven Weinberg.

Timesonline.co.uk

 

همه چیز با مغز آغاز شد

محقق مغز سوزان گرین فیلد ستاره ی بزرگ در عرصه ی علوم و تحقیقات بریتانیا در باره ی خودآگاهی انسان، تهدید استقلال، خطر ناک بودن مواد مخدر و ویژگی مغز زنان سخن

 می گوید

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

هیچ چیزی غم انگیز تر از اتاق های کنفرانس در انگلیس نیست: بدون پنجره، با صندلی های بسیار معمولی و نور چراغ های مهتابی. اما خانم دستیار نوید می دهد: « بارونس دقایق دیگری اینجا خواهد بود ». و سپس در باز می شود و او به ما می پیوندد: ستاره ی بزرگ مونث در علم و تحقیقات کشور بریتانیا، بارونس پروفسور سوزان گرین فیلد. او نقش ویژه ای را کشف کرده است که آنزیم اَستون کولین استراز در فرآیند از بین بردن سلولها ایفا می کند و این کشف خود به عنوان مهمترین نقطه ی شروع برای مبارزه با بیماری های  مغزی مانند آلزایمر و پارکینسون تلقی می شود. پس از آن که گرین فیلد در 1994 به عنوان اولین زن در تاریخ سخنرانی کریسمس را در موسسه تحقیقات سلطنتی به انجام رساند و با پخش مستقیم برنامه ی تلویزیونی علمی توسط بی بی سی در باره ی مغز انسان دیگر هر کسی او را در کوچه و خیابان به خوبی می شناسد. در 1998 او سرپرستی این انجمن را به عهده گرفت. در حال حاضر پروفسور 57 ساله در آکسفورد رشته ی فیزیولوژی را تدریس می کند و وقت خود را با تحقیقات جدید در روابط متقابل میان انسان و فن آوری و تاثیرات آنها بر مغز انسان می گذراند. علاوه بر آن او عضو مجلس عوام است و 9 کتاب پرفروش علمی برای افراد غیر متخصص نوشته است. کتاب جدید او « فردای مردم: چگونه فن آوری قرن 21 شیوه ی تفکر و احساس ما را تغییر می دهد » می باشد. او دوشنبه ی آینده در مراسمی در شهر لوسرن سمینار آینده گران اروپایی را با یک سخنرانی افتتاح خواهد کرد.

گرین فیلد ازآنچه پلیس اجازه می دهد سریع تر صحبت می کند. او تا دو سال پیش همسر پیتر آتکینز پروفسور شیمی بود که در 40 سالگی با او ازدواج کرده بود. وی هنوز هم فرزندی به دنیا نیاورده است.

 

ولت ووخه: خانم گرین فیلد، چه زمانی بود که برای اولین بار یک مغز را در دستان خود گرفتید؟

 

گرین فیلد: وقتی دانشجو بودم و تازه برای شرکت در درس تشریح آمده بودم. دستیاران شیشه های محتوی مغز ها را آوردند و من با خودم گفتم که حالا باید دستانم را آلوده کنم. بوی بسیار بدی از آنها بلند می شد که علتش فرم آلدهید بود. خوشبختانه دستکش به دست داشتم. اولین مغزی که در دست گرفتم خیس بود و بوی گندی می داد و به هیچ وجه چیزی نبود که علاقه ای به لمس کردن آن داشته باشم.

 

ولت ووخه: آیا هیچ چیز انسانی هم در آن وجود داشت؟

 

گرین فیلد: خیر، به هیچ .وجه. و من با خودم گفتم مثلاً این باید زمانی یک انسان بوده باشد؟

 

ولت ووخه: آیا می توان گفت که وقتی مغز ما می میرد ما هم دیگر مرده محسوب می شویم؟

 

گرین فیلد: البته. بعضی از انسان ها بر این تصوراند که مغز آنها می تواند بدون بدنشان به زندگی خود ادامه دهد. مثلاً از طریق منجمد کردن و دوباره به حالت عادی بازگرداندن آن و یا به کمک مویایی کردن و از این قبیل روش ها. همه ی این نظرات مهمل اند. مغز ما یا همان خودآگاهی ما و خود ما چنان با هم از نزدیک مرتبط هستیم که نمی توان تصور کرد که یکی از آنها بتواند بدون دیگری وجود داشته باشد.

 

ولت ووخه: شما کار خود را به مغز منحصر کردید.

 

گرین فیلد: من شیفته ی مغز هستم. همه چیز با مغز آغاز می شود. این تلویزیون نیست که برنامه ریزی شود.

 

ولت ووخه: آیا تا به حال عقل از کله ی شما هم پریده است؟

 

گرین فیلد: عقل در نتیجه ی ارتباطات منفرد میان سلول های مغز بوجود می آید و در واقع شخصیت بخشیدن به مغز است. و وقتی انسان به هر طریق و به طور موقت عقل را کنار می گذارد هنوز هم کاملاً خودآگاهی خود را حفظ کرده است. اما ملاک های قضاوت برای واقعیت و خاطرات فردی را از دست داده. اگر ما دو نفر در حالت خلسه باشیم، حس می کنیم که با بقیه یکی شده ایم. بله من هم این حالت را می شناسم، هنگامی که جهان از حالت عادی خارج می شود، وقتی من شب ها بیدار می شوم و مضطرب هستم و برای لحظه ای همه چیز در هم و بر هم است.

 

ولت ووخه: آیا تا به حال خواسته اید که به اراده ی خود عقل را ترک گوئید؟

 

گرین فیلد: البته، همه می خواهند که گاهی از زندگی روزمره ی خود فرار کنند و به مواد مخدر، الکل و سکس پناه می برند. اما با افزایش سن انسان این خواسته ها هم کاهش می یابد.

 

ولت ووخه: سرگذشت شما چیست؟

 

گرین فیلد: همانقدر ملال آور است که هر سرگذشت دیگری. یک کمدین انگلیسی یکبار گفته بود: « قبل ازآن که بخواهم بمیرم کاری هست که مایلم آن را انجام دهم. می خواهم زندگی طولانی داشته باشم ». من می خواهم به خواسته هایم برسم، فرد منحصری باشم و می خواهم که دانش بسیار بیندوزم.

 

ولت ووخه: موفقیت شغلی شما بسیار استثنایی بوده است.

 

گرین فیلد: خب، من از ادبیات کلاسیک آمدم و امروز محقق مغز هستم.

 

ولت ووخه: شما از طبقه ی کارگر آمده اید و امروز همسر یک بارون هستید.

 

گرین فیلد: این ها همیشه برای من منطقی بود، بسیار اصولی و مرتبط با هم. برای من این پرسش ها بودند که اهمیت داشتند. فرد چیست؟ شعور چیست؟ خودآگاهی چیست؟ و این ها همان پرسش های یونانیان باستان است. و من البته هرگز با یک پاسخ منفی راضی نشدم. در چنین برداشت و مفهومی زندگی من منطقی و قانع کننده است. هرچند شاید برای دیگران این گونه به نظر نیاید. چه می توان کرد هنگامی که دیگران فردی را که صادق، روراست و کنجکاو است مضحک و عجیب می بینند. این دیگر مشکل من نیست، بلکه گواه غم انگیزی است از جامعه ی ما.

 

ولت ووخه: حالا دیگر برویم سر پرسش های اصلی خودمان: خودآگاهی چگونه بوجود می آید؟

 

گرین فیلد: این یکی از بزرگترین پرسش های بدون پاسخ علم است، اما من شخصاً در این مورد نظریه ای دارم که مبتنی بر تحقیقات علمی خودم است. خودآگاهی به این ترتیب بوجود می آید که یک واقعه، یک احساس، یک تصویر نویرون های مغز ما را تحریک می کند و این ها باسرعت 360 کیلومتر در ساعت همزمان از میان مغز ما شلیک می شوند. سپس نوبت به یک تحریک بعدی می رسد که می تواند به طور موازی هم وجود داشته باشد. آنچه بسیار اهمیت دارد آن است که در این خصوص نظریه ی من با بقیه ی محققین فرق می کند. به عقیده ی من در مغز ما نقاط معینی وجود ندارد که هر کدام باعث بوجود آمدن احساسات بخصوصی شوند. در تمامی مغز خودآگاهی ایجاد می شود و از بین می رود.

 

ولت ووخه: آیا می توانید مثالی ذکر کنید؟

 

گرین فیلد: چنانچه فردی را با داروهای مخصوص بیهوش کنیم یک بخش معین از مغز او نیست که کارش متوقف شده است، بلکه فعالیت نویرونی در بخش هایی از مغز از کار افتاده است. بیهوش کردن درجه خودآگاهی را کاهش می دهد تا درجه ای که اصلاً دیگر از آگاهی خبری نیست. به همین ترتیب می توانیم درجات متفاوت خودآگاهی را هم توضیح دهیم.

 

ولت ووخه: بعضی از آقایان به علت موفقیت شغلی پرشتابی که داشته اید از شما می ترسند.

 

گرین فیلد: بله، من هم از این بیم و هراس ها می شنوم اما از دست من کاری ساخته نیست. من همینی هستم که هستم.

 

ولت ووخه: در مورد شما این موضوع به یک معضل تبدیل شده است. Royal Society یا انجمن متشکل از مشهور ترین دانشمندان انگلیسی تا بحال دو بار پذیرش عضویت شما را رد کرده است.

 

گرین فیلد: البته من مطمئن نیستم که علت آن جنسیت من بوده است. چون در رویال سوسایتی زنهایی هم وجود دارد که برای شکل های قالبی مناسب تر هستند. اما در مورد من اعضای آن انجمن چندان مطمئن نیستند و من هم علت آن را نمی دانم. لابد من یکجوری آنها را از خود دور می کنم. اما ملاک های عینی که بر اساس آنها نتوانسته باشند مرا بپذیرند وجود ندارد: من به تحقیقاتم ادامه می دهم و به کمک آنها اهمیت و درک علم برای عموم را افزایش می دهم. این ها مگر چیزهایی جز شرایط پذیرش رسمی در آن انجمن علمی هستند؟

 

ولت وخه: آیا می توان گفت که مغز زنانه هم وجود دارد؟

 

گرین فیلد: این پرسشی است که در آن جای بحث زیادی وجود دارد و مورد اختلاف محققین است. بله، تفاوت هایی وجود دارد اما تفاوت میان خود افراد بیشتر است تا میان جنسیت ها. اگر مثلاً جای مغز ما دو نفر را با هم عوض کنند، کسی نمی تواند تشخیص دهد که کدام یکی مردانه و دیگری زنانه است. اما اگر بر فرض صد مغز مردانه و صد مغز زنانه داشته باشیم می توان تفاوت ها را دید. نه فقط ساختار جسمانی آنها بلکه ترکیبات شیمیایی آنها نیز متفاوت است، یعنی همان مقدار تستوسترون موجود در آنها. یادگیری در مردان و زنان بر اساس روش متفاوتی به انجام می رسد.

 

ولت ووخه: برای مثال محقق آمریکایی Louann Brizendine  در تاکید بر تفاوت ها بسیار موفقیت آمیز بوده است.

 

گرین فیلد: تا حدی بله. اما حتمیت گرایی ژنتیکی ما را به جایی نمی رساند. اگر من اعتقادنامه ای می داشتم آن این گونه می بود: انسان باید یک فرد باشد، یعنی خودش باشد. این کاملاً تصادفی است که من یک بریتانیایی هستم و یک زن. همه ی این ها در این ترتیب پیچیده سهمی دارند، اما بالاخره هر کدام از ما موجودی منحصر به فرد هستیم و نباید اجازه دهیم که به یک تصویر قالبی تقلیل داده بشویم.

 

ولت ووخه: خانم Brizendine می گوید که زنان برای انتقال احساسات خود در مقایسه با مرد ها مانند یک بزرگ راه هشت بانده در برابر یک جاده ی باریک معمولی هستند.

 

گرین فیلد: با مزه است. اما بیشتر شبیه است به افسانه ی معروف بخش های چپ و راست مغز که طرف چپ قرار است نیمه ی مخصوص محاسبه، منطق و مردانه باشد و نیمه ی راست مغز همان نیمه ی نرم، شدیداً احساساتی و زنانه. اما این ها هم سخنان مهملی است. ما انسان ها برای آن که به جهان خود مفهوم و معنا ببخشیم نیازمند مقوله سازی و ارزیابی هستیم.     

 

ولت ووخه: شما چنین نمی کنید؟

 

گرین فیلد: چرا، اما بسیار با احتیاط عمل می کنم. ویژگی های انسانی بخصوصی را به قسمت های خاصی از مغز یا به ژنها نسبت دادن بسیار خطرناک است. هنگامی که بخشی از مغز دچار ضربه می شود، نباید به این معنا تعبیر شود که این مرکز مغز است، مرکزی وجود ندارد. عمل اسکن مغز دقیقاً همین کار را انجام می دهد و به ما به اصطلاح « توضیحات بدون احساس » را ارائه می دهد. انسان عملی انجام می دهد و هم زمان بخشی از مغز بر روی صفحه نمایش می درخشد، اما این به محقق نشان نمی دهد که چگونه تمامی آن فرآیند کار    می کند، فقط این که آنجا چیزی در حال روی دادن است، حالا چه چیزی این دیگر به طور دقیق روشن نیست.

 

ولت ووخه: پس شما چیز چندانی از مغز نمی دانید؟

 

گرین فیلد: خیر. هرچقدر بیشتر می دانیم به همان نسبت پرسش های بیشتری هم ظاهر       می شوند. ما همیشه پیچیدگی و در هم بافتگی را تقلیل می دهیم.

 

ولت ووخه: اخیراً قرار بود که من با برنده ی جایزه ی نوبل جیمز واتسون مصاحبه ای داشته باشم. اما پس از این که او گفته بود سیاهپوستان به همان اندازه سفید پوستان با هوش نیستند، مصاحبه با او نیز لغو گردید. او شهرت و موفقیت شغلی خود را به سرعت از دست داد. آیا با آن موافقید؟

 

گرین فیلد: علم با بی نقصی سیاسی سروکار ندارد. اما واتسون درگیر دو معضل بود: او به آزمون های علمی استناد کرد بدون آن که بگوید کدام آزمون ها و او به تاثیر و نقش فرهنگ بر انسان ها اشاره ای نکرد. او از هوش صحبت کرد، یعنی مفهومی بسیار غیر دقیق.

 

ولت ووخه: چگونه ممکن بود که چنین خطایی از او سر زند؟

 

گرین فیلد: ظاهراً او بر خلاف ما خود را در جایگاهی بسیار بالا می دید. اما آنچه خشم مرا نسبت به او برانگیخت این بود که واتسون این احساس را در دیگران ایجاد می کند که گویی تمام ما دانشمندان مانند خود او هستیم. اندیشه ی او ناپاک بود. گویی که هوش واقعی هم وجود دارد. انسان جهان خود را فقط با فن آوری هایی توضیح می دهد که در اختیار دارد. و واتسون انسان را به عنوان مجموع ژنهایش می بیند. او آن نوع از اهل تخصص است که من هرگز آن گونه نبوده ام.

 

ولت ووخه: آیا نسل امثال شما یعنی کسانی که کل نگر هستند در حال انقراض است؟

 

گرین فیلد: من از این جهت یک نوعِ در حال انقراض هستم که با یک نظریه وارد آزمایشگاه خود می شوم، درست همانگونه که کارل پوپر خواستار آن بود. اما امروزه اغلب دانشمندان چنان تحت تاثیر فن آوری هستند که فقط به آزمایشگاه می روند و با فن آوری کمی ور       می روند.

 

ولت ووخه: وقتی انسان کتاب جدید شما را می خواند که موضوع اصلی اش این است که چگونه فن آوری طرز فکر و احساسات ما را تغییر می دهد، این تصور در خواننده ایجاد    می شود که عقل ما در تهدید قرار گرفته است.

 

گرین فلد: و حتی فردیت ما به مخاطره افتاده است.

 

ولت ووخه: این اظهار نظر انسان را به یاد « جهان زیبای جدید » می اندازد.

 

گرین فیلد: و البته به یاد کتاب « 1984 ». این کتاب ها پیش بینی سقوط فرد را می کردند. و دقیقاً همه ما از آن می ترسیم زیرا از آلزایمر می ترسیم. فردیت ما گران قیمت ترین کالایی است که در اختیار داریم. و این همان چیزی است که در فاشیسم و مارکسیسم که اولی به حتمیت گرایی ژنتیکی تاکید داشت و دیگری می خواست که شرایط زندگی را تغییر دهد از آن می ترسیدند. هر دوی آنها می خواستند که فردگرایی را تقلیل دهند و آنهم به سود یک جمع گرایی. امروزه همان جمع گرایی را در بنیادگرایان اسلامی تجربه می کنیم. با همه ی آنچه مانع از آن می شود که یک انسان بتواند از توانایی های بالقوه خود حداکثر استفاده را بکند باید مبارزه بشود.

 

ولت ووخه: دلایل شما برای آن که فن آوری می تواند خطرناک باشد کجاست؟

 

گرین فیلد: در هر حال در اینجا یعنی در انگلستان ما مشکل بچه هایی با اضافه وزن را داریم که به خود حرکتی نمی دهند و فقط جلوی تلویزیون می نشینند و گستره ی علاقه و توجه آنها بسیار کاهش یافته است. البته IQ افزایش می یابد اما دیگر از اختراعات یا رمان های بزرگ خبری نیست. سازمان بهداشت جهانی می گوید که بیماری شایع این قرن نه ایدز که افسردگی است. به عقیده این سازمان از هر چهار نفر یکی به افسردگی مبتلا خواهد بود.

 

ولت ووخه: آیا شما هیچ توضیحی برای آن دارید؟

 

گرین فیلد: انتظارات مردم بسیار بالا رفته است و آنهم در جهانی  که دین و خانواده اهمیت و ارزش خود را از دست می دهد و در آن به مرور دشوار تر می توان خود را به عنوان عضوی از یک گروه بخصوص تصور نمود.  

 

ولت ووخه: و این را کسی می گوید که تجسمی از فردگرایی است؟

 

گرین فلید: خب بله، اما ما باید به انسان ها کمک کنیم تا خودآگاه و دارای اعتماد به نفس باشند.

 

ولت ووخه: آیا می توان به انسان ها کمک کرد؟

 

گرین فیلد: می توان به آنها اعتماد به نفس داد، می توان به آنها کمک کرد تا احساس کنند. والدین من چنین کردند. به کودکان خود نگاه کنید. آنها در چه سن و سالی هستند؟

 

ولت ووخه: پنج و هفت.

 

گرین فیلد: اگر مثلاً یک پری می آمد و به شما می گفت کودکان شما می توانند بسیار باهوش باشند یا افرادی دارای اعتماد به نفس و سعادتمند کدام را انتخاب می کردید؟ یقیناً شما خواهان کودکانی خوشبخت و دارای اعتماد به نفس هستید و نه نوابغی که ناکارآمد باشند. اما ما چه می کنیم؟ کودکان خود را درست جلوی صفحه تلویزیون قرار می دهیم.

 

ولت ووخه: آیا شما همیشه همین اندازه دارای اعتماد به نفس بوده اید؟

 

گرین فیلد: هرچقدر سن انسان بیشتر می شود به همان نسبت نیز اتکایش به خودش بالاتر    می رود. پدر من یهودی بود و مادرم نه. من 13 ساله بودم که برادرم به دنیا آمد. من از طبقه کارگر آمده ام و به اینجا رسیده ام. من هرگز نتوانستم خودم را با یک گروه، یک دین یا یک خانواده ی بزرگ تعریف و معین کنم. اگر از مادرم کسی می پرسید که سن من چقدر است او معمولاً می گفت: « از خودش بپرسید! ».

 

ولت ووخه: چرا انسان به طرف مواد مخدر کشیده می شود؟

 

گرین فیلد: چون مثلاً می خواهد درست مانند بقیه انسان ها باشد، چون انسان دیگر تحمل واقعیت را ندارد و یا شاید چون حوصله اش سر رفته است. آنچه مرا کلافه می کند این جمله است که امروزه بسیار متداول شده: « من با مواد مخدر دست به تجربه می زنم ». گویی که آن کسی که از این مواد استفاده می کند دانشمندی است که می خواهد به تحقیقات علمی بپردازد. آنها مواد مخدر مصرف می کنند و همین. ما حق نداریم که خصلت تبهکارانه مواد مخدر را بگیریم آنهم به این دلیل ساده که مثلاً عقیده داریم باید مترقی یا خونسرد باشیم. مواد مخدر با پیشرفت چه رابطه ای دارد؟ هر داروی مخدری دارای نوعی تاثیر بر روی مغز است.  

 

ولت ووخه: یعنی که هر چیز بهایی دارد.

 

گرین فیلد: دقیقاً. نشانه های بسیاری وجود دارد مبتنی بر آن که حشیش منجر به افسردگی می شود. مواد مخدر باعث مشکلات انگیزشی و کاهش قدرت فکر در انسان می شوند. آنها می توانند مانع از آن شوند که انسان از توانایی های خود به نحو کامل استفاده کند. من این را به عنوان یک محقق می گویم و آنها را در تحقیقات خودم به دست آورده ام. من به عنوان یک سیاستمدار می پرسم: آیا چنین چیزی را می خواهیم؟

 

ولت ووخه: شما همچنین تاثیر دین بر مغز را مورد بررسی قرار داده اید.

 

گرین فیلد: البته کار من بخشی از یک پروژه ی بزرگ تحقیقاتی بود.

 

ولت ووخه: در رابطه با همین پروژه، شما ظاهراً گفته اید که « ما مسلمان ها را شکنجه می کنیم ».

 

گرین فیلد: آه. این را که من نگفتم بلکه مطبوعات از خودشان ساخته اند. اگر می توانستم، قبل از آن همکاران خودم در دانشگاه را شکنجه می کردم. متاسفانه برای این کار فرصت اندکی دارم.

 

ولت ووخه: آیا میان مغز یک مسلمان و یک مسیحی تفاوتی وجود دارد؟

 

گرین فیلد: نمی دانم. به علت حساسیت این موضوع و به ویژه در بریتانیا، ما فقط بر روی تفاوت میان مغز کاتولیک ها و غیر کاتولیک ها کار کردیم. مغز کاتولیک ها بر روی تصویر حضرت مریم باکره به شدت واکنش نشان می داد.

 

ولت ووخه: آیا از این متاسف نیستید که نمی توانیم بخشی از مغز مثلاً یک جنایتکار را جدا کرده و به این ترتیب او را به انسانی صلح جو و خوشبخت تبدیل کنیم؟

 

گرین فیلد: اتفاقاً من فعلاً در همین رابطه مشغول نوشتن کتابی هستم. اگر قرار باشد که همه انسان ها همیشه خوشبخت باشند چیزی را از دست نداده ایم؟

 

ولت ووخه: آیا در موفقیت شغلی شما جذبه ای که دارید موثر نبوده است؟

 

گرین فیلد: من که هرگز خودم را زیبا ندانسته ام. من بینی بسیار بزرگی دارم. البته همه چیز به نگاه بیننده بستگی دارد. شاید من لباس هایی می پوشم که با زنان هم سن و سال خودم تفاوت دارد. اما خب، من این گونه هستم. خیر، من جذبه خود را هرگز به عنوان سلاح مورد استفاده قرار نداده ام.

 

ولت ووخه: حد اقل اعتماد به نفس شما برایتان در حکم نوعی سلاح بوده است. شما به عنوان یک دانشجوی جوان به دفتر یک پروفسور عصب شناسی وارد شدید و به او گفتید: « من می خواهم همه چیز را در باره ی مغز بدانم. لطفاً مرا به عنوان دانشجوی دکترا بپذیرید ». شما قبلاً ادبیات خوانده بودید و چیزی نمی دانستید.

 

گرین فیلد: من فقط بسیار مشتاق و علاقمند بودم. من همیشه به دانشجویانم می گویم: « مهمترین چیز ها در زندگی یکی اشتیاق است و دیگری عشق به کار ». آن پروفسور از من یک سوال معمولی در باره ی یک اصطلاح تخصصی پرسید و من از آن چیزی نمی دانستم. اما لابد شور و علاقه ی من بود که او را تحت تاثیر قرار داد و مرا پذیرفت. و علاقه ی من به کارِ دانش می آمد.

 

ولت ووخه: شما هنوز بچه ندارید. آیا این یکی از دلایل موفقیت شغلی شما بوده است؟

 

گرین فیلد: من برای آن که به موفقیت برسم نبود که تصمیم به نداشتن بچه گرفتم. اما امروزه بچه داری کار مشکلی است. من نمی گویم که دیگران نیز باید چنین کنند. اما من خودم بچه نمی خواستم. تولد برادرم مرا از این فکر منصرف کرده بود.

 

ولت ووخه: چطور؟

 

گرین فیلد: سروصدای بچه، عوض کردن کهنه هایش، شب بیدار خوابی ها. خیر، از خیر آن گذشتم. تازه بردارم همیشه گله می کند که من در انظار عمومی در همین رابطه ها از او یاد می کنم.

 

ولت ووخه: او امروز چه می کند؟

 

گرین فیلد: شیفته ی کامپیوتر است. خیر. بچه ها هرگز برای من موضوع اصلی در زندگی نبوده اند. مادربودن در ژنهای من وجود ندارد. و وقتی در زندگی این اندازه سعادت نصیب من شده است، شرم آور است که از نداشتن چیزی در زندگی متاسف باشم.

 

ولت ووخه: آخرین پرسش: آیا اراده ی آزاد وجود دارد؟

 

گرین فیلد: وقتی انسان فکر می کند که اراده ی او در دستان خودش قرار دارد پس اراده ی آزاد وجود دارد.  

 

 

http://www.weltwoche.ch/artikel/?AssetID=17764&CategoryID=91

  

مصاحبه با وزیر امور خارجه عربستان سعودی

در گیر حل بحران هایی که ما را محاصره کرده اند

وزیر امور خارجه عربستان سعودالفیصل، 65 ساله، با اشپیگل در باره ی هژمونی ایران در منطقه، مناقشه ی اسرائیلی ـ فلسطینی، جاه طلبی های هسته ای در خاورمیانه و طرح  صلح سعودی که دو سال پیش

مطرح گردید و هنوز هم پاسخی از اسرائیلی ها  دریافت نکرده به گفتگو نشسته است

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

اشپیگل: عالیجناب، عموی شما ملک عبدالله گفته است که وضعیت فعلی خاورمیانه شبیه به یک بشکه ی باروت است که هر لحظه ممکن است به هوا رود. آیا شما هم با او هم عقیده هستید؟

 

شاهزاده: فقط کافی است که نگاه کوتاهی به بحران های منطقه بیندازیم: عراق، لبنان، فلسطین و اسرائیل ـ مگر دیگر با چه اصطلاح بهتری هم می توان این وضعیت را توصیف کرد؟ هرکدام از این کانون های بحرانی باعث به وجود آمدن معضلات دیگر می شود که به ترور و عدم ثبات می انجامد. و منابع ثروتی که ما نیازمند آنها برای ایجاد رفاه هستیم صرف ایجاد امنیت می شود.

 

اشپیگل: و حالا یک بحران جدید دیگر هم به این ها اضافه شده. ملک عبدالله بدون ذکر نامی از ایران گفته است که تلاش هایی در حال انجام است تا سنی ها را به شیعیان تبدیل کند.

 

شاهزاده: ما فعلا مشغول مذاکره با ایرانی ها هستیم. آنها احساس می کنند که منزوی شده و ناتوان از ایفای نقشی هستند که سزاوار آنند. سخن ما به آنها این است که اگر می خواهید به یک قدرت اصلی در منطقه تبدیل شوید باید به منافع و علائق دیگران هم احترام گذارید و نمی توانید تنها و تنها به تعقیب استراتژی خود بپردازید. داشتن نیت های خوب به تنهایی کافی نیست. باید با اعمال خود نشان دهید که خواهان ایجاد درگیری و نزاع میان شیعیان و سنی ها نیستید. آنها فعلا به مواضع ما نزدیک شده و آمادگی خود را برای جلوگیری از گسترش درگیری های بیشتر اعلام نموده اند.

 

اشپیگل: صدراعظم آلمان آنجلا مرکل اخیرا دیداری از منطقه داشت. مناقشه ی خاورمیانه یکی از نگرانی های اصلی او است. امیر قطر که مانند عربستان سعودی با اسرائیل روابط دیپلماتیک ندارد اخیرا با جانشین نخست وزیر اسرائیل شیمون پرز ملاقاتی داشته است. آیا شما از این ابتکار عمل استقبال می کنید؟

 

شاهزاده: این البته فقط به خود قطر مربوط است. اگر از من می پرسید، نمیدانم از این دیدار چه برداشتی می توان داشت. من نه آن را رد می کنم و نه می پذیرم. باید صبر کرد تا ببینیم که خود قطری ها چه ارزشیابی از آن خواهند داشت.  

 

اشپیگل: آیا شما می توانید استقبال از یک سیاستمدار اسرائیلی را در ریاض تصور کنید؟  

 

شاهزاده: تحت شرایط فعلی خیر. به عقیده ی من برای اسرائیلی ها ملاقات با فلسطینی ها بسیار مهم تر است، زیرا آنها باید با فلسطینی ها به یک موافقتنامه دست یابند. سفر به کشورهای دیگر بزرگترین مشکل آنها را حل نمی کند.

 

اشپیگل: عربستان سعودی به سهم خودش در 2002 طرح صلحی پیشنهاد نمود که خواهان عادی سازی روابط میان اسرائیل و کشورهای عربی بود.

 

شاهزاده: این پیشنهاد هنوز هم پابرجا است و نه فقط به خواست ما که تمامی کشورهای عربی. لیکن ما هنوز هم منتظر پاسخ اسرائیلی ها هستیم. اسرائیل به شدت برنیاز برای امنیت تاکید دارد. هیچ چیز نمی تواند برای آنها امنیت بیشتری فراهم آورد تا امضای قرارداد صلحی با کشورهای عربی.

 

اشپیگل: و هدف از این قرار داد برای هم میهنان شما این خواهد بود که بتوانند پرتقال های اسرائیلی بخرند و پرچم سبز رنگ پادشاهی شما بر فراز سفارتخانه اش در اسرائیل  به  اهتزاز در آید؟

 

شاهزاده: موضوع اصلی پرتقال و پرچم نیست. مسئله ی اصلی دگرگونی بنیادین در آن چیزی است که اسرائیل به عنوان صلح می پندارد. اندیشه ی صلح با ادعاهای مرزی مغایرت دارد و همین طور با استفاده از نیروی نظامی در حل مسائل. ایده ی صلح با تبدیل کردن اسرائیل به یک دژ نظامی ناسازگار است.

 

اشپیگل: شما بیش از 30 سال است که در سمت وزیر امور خارجه هستید و تلاش می کنید که به چنین صلحی نائل شوید، صلحی که رسیدن به آن بیش از شصت سال است که به درازا کشیده است. آیا رسیدن به آن امروزه محتمل تر به نظر می رسد تا هنگامی که شما تازه به این سمت انتخاب شده بودید؟

 

شاهزاده: امروزه برای اولین بار است که جامعه بین الملل با هم کاملا به توافق رسیده است که مشکل خاورمیانه باید حل شود. چنین اتفاق نظری هرگز پیش از این وجود نداشته است، نه در اروپا و نه یقینا در ایالات متحده که همیشه افکار عمومی مخالف درگیر شدن جدی واشنگتن در این مناقشه بوده و یا حتی مخالف وارد آوردن فشار بر اسرائیل. امروز وضعیت کاملا متفاوت است.

 

اشپیگل: آیا نمی توان این گونه به موضوع نگریست که در پیامد تهدید هسته ای ایران منافع اسرائیل و کشورهای عربی به هم نزدیک تر شده است؟

 

شاهزاده: به هیچ وجه. در بحث تسلیحات هسته ای اسرائیل بود که مرتکب گناه نخستین شد. نردید ندارم که اگر به موقع برنامه های تسلیحات هسته ای اسرائیل متوقف شده بود کشور های دیگر منطقه هرگز به دنبال آن نمی رفتند. تمامی کشور های منطقه باید به یک اندازه زیر نظارات بین المللی قرار داشته باشند. این تنها راه برای جلوگیری از این خطر است.

 

اشپیگل: دیدار خانم مرکل از ریاض قبل از دیدار ایشان از سفارت آمریکا در عراق بود. و اکنون رهبران حماس و فتح در حال گفتگو در مکه هستند. آیا عربستان به یک کارگزار جدید تبدیل شده است؟

 

شاهزاده: عربستان هرگز به دنیال اجرای چنین نقشی نبوده. این کشور پیوسته درگیرحل بحران هایی است که ما را احاطه کرده اند. برای مثال چه کسی می تواند شاهد این برادر کشی فلسطینی ها باشد و کاری برای جلوگیری از آن نکند؟ ملک عبدالله در خصوص درد و رنج انسان ها فردی بسیار حساس و شدیدا عاطفی است. به همین خاطر است که او اکنون رهبران حماس و فتح را به مکه آورده. آنها باید با حضور خود در مقدس ترین مکان در اسلام سنگینی بار مسئولیتی را که به عهده ی آنها است حس کنند.

 

اشپیگل: و در باره ی مسئولیت اروپا و آلمان در برابر اسرائیل چه؟

 

شاهزاده: ما نیازمند نفوذ آلمان در اروپا هستیم و نفوذ اروپا در جهان تا بتوانیم تحرکات لازم را به اجرا در آوریم. خانم مرکل درک می کند که نیاز برای رسیدن به صلح نهایی در خاورمیانه مقدم بر هر خواسته ی دیگری است.

 

افسون جهان

 اولریش گراینر

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

کتاب رودیگر زفرانسکی در باره ی تاریخ رمانتیسم در آلمان گزارشی شورانگیز

از تاریخ روشنفگری در این کشور است

 

هنگامی که یوهان گوتلیب فیشته کتاب نقد عقل محض را در 1791 خواند، چنان برانگیخته شد که عازم کونیگسبرگ برای دیدار با فیلسوف مشهور آن زمان امانوئل کانت گردید. اما او در آنجا پیرمردی بی علاقه را مشاهده کرد که او را دوباره به شهر خود باز گرداند. اما فیشته دقیقاً پنج هفته بعد کتاب خود « کوششی برای نقد تمامی مکاشفه ها » را نوشت و آن را برای کانت فرستاند. آن فیلسوف مشهور نیز که به طرزی بایسته تحت تاثیر آن کتاب قرار گرفته بود، برای چاپ آن ناشری پیدا کرد. اما کتاب از بیم رفتن به زیر تیغ سانسور بدون نام نویسنده ی اصلی منتشر شد. منتقدی در روزنامه ی Allgemeinen Literatur  در شهر ینا نوشت که هر شخصی اگر ذره ای با کانت آشنا باشد تشخیص خواهد داد که این اثر جدید فقط می تواند کار او باشد و بس. کانت در نامه ای به سردبیر آن روزنامه نوشت که فیشته نامی و نه خود او نویسنده ی آن کتاب است. و به این ترتیب فیشته یک شبه به شهرت رسید.

کتاب حیرت انگیز رودیگر زفرانسکی در باره ی رمانتیسم فقط از شرح چنین رویدادهایی تشکیل نمی گردد، بلکه هنرمندانه تحلیل های فلسفی را با چشم اندازهایی لطیفه وار ترکیب می کند و چنان با زیبایی تمام  از تاملات عمیق به بذله گویی زندگی نامه نوشتی جابجا می شود که ما را با یک اتفاق نادر از نوع اصیل آن مواجه می سازد: تاریخ شورانگیزی از روشنفکری آلمان. عنوان کتاب او به این شکل است: « رمانتیسم، یک واقعه ی آلمانی ». این عنوان هم به آن دوره ای اشاره می کند که به طرزی حیرت انگیز برای مدت فشرده ی 30 سال دوام آورد و هم از طرف دیگر به تاثیر و نفوذ پابرجای اندیشه های رمانتیک و به جهش غالباً خطرناک آن به درون عرصه ی سیاست. در 1798 نووالیس می نویسد: « هنگامی که من به کلیت ارزش بالاتری می بخشم، به امر رایج جلوه ای از رازگونگی می دهم، بر تن آنچه مشهور است منزلت گمنامی می پوشانم و به متناهی ظاهری از بی پایانی می دهم، در این هنگام است که من خیال پردازی می کنم و یا در واقع رمانتیسم را به کار می گیرم. اما این پیش درآمد نسبت به وضعیت رمانتیک می بایست بعدها به طرزی ویرانگر توسط ایدئولوژی اهریمنی و کارفرمایانش به افراط کشیده شود. گوبلز اصطلاح « رمانتیک پولادین » را به کار می برد و زفرانسکی در ارنست یونگر « نسخه ی جنگ افروزانه از دیونیزوس » (1) را می دید که در نیچه (که او نیز خود یک شورشی بود) چنان نقش تعین کننده ای بازی کرده بود.   

اما آیا این رمانتیسم بود که مسبب فاجعه ی آلمان گردید؟ زفرانسکی دو شاهد نام آور را برای تایید این نظریه فرا می خواند: آیزا برلین و اریک فوگلین. « فرضیه ی برلین از این قرار است که رمانتیسم از طریق ذهن گرایی قدرت تخیل زیبایی شناختی خود و شادمانی بازی طنزآمیز به اندیشه ی ژرف بی خیال امکان وجود بخشید و انهدام و براندازی نظم اخلاقی مرسوم را میسر کرد ». فوگلین استدلالی مشابه را مطرح می سازد اما نظم و سنت متزلزل شده را به عنوان نوعی خدادیسی (theomorph) می داند و نقد ذهن گرایی را با اتهام رمانتیسم در به مقام خدایی رساندن سوژه ی خود وسعت می بخشد. این همان اتهامی بود که هاینریش هاینه نیز هنگامی که رمانتیک ها را « خود خداشدگان بی خدا » نامیده بود مطرح ساخته بود.

اما اگر هرگز مفهومی از جادو، یک آغاز معصوم و بی گناه، وجود داشته است باید در همین رمانتیسم اتفاق افتاده باشد. زیرا آنها همگی بسیار جوان بودند. فیشته هنگامی که « کوششی برای نقد همه گونه مکاشفه » را نوشت 29 سال داشت. فردریش شلگل 23 سال داشت وقتی مقاله ی مشهور خود « در باره ی پژوهشی در شعر یونان » را به روی کاغذ آورد. شلایر ماخر 31 ساله بود که سخنرانی معروف خود در باره ی دین را تنظیم کرد. نووالیس 26 سال داشت هنگامی که « سرود نیایش برای شب » را به رشته ی تحریر در آورد و لودویک تیک 23 ساله بود وقتی رمان سه جلدی اش « ویلیام لوول » را نوشت.

همه ی این ها در سالهای پایانی قرن هژدهم روی دادند و زفرانسکی در ارائه ی شرح روشنی از این انفجار نوابغ و شور و اشتیاقی که پی در پی خود را از نو ایجاد می کرد خواننده ی خود را به خوبی قانع می کند. به نظر می رسد که خود او نیز تحت تاثیر آن جوش و خروشها قرار گرفته است، اما حداقل او در یادآوری شرایط اجتماعی و سیاسی کوتاهی نکرده است. او می گوید میان 1750 و 1800 تعداد افرادی که سواد خواندن و نوشتن داشتند دوبرابر گردید. مردم مجبور نبودند که یک کتاب را چندین و چند بار بخوانند، بلکه چندین کتاب را یک بار می خواندند. میان 1790 و 1800 دو هزار و پانصد رمان منتشر شد، یعنی به اندازه ی تمامی رمان های 90 سال گذشته. و البته سپس انقلاب فرانسه، کیش ناپلئون و سرانجام تنفر از او از راه رسید که دست آخر به میهن پرستی، سیاسی کردن رمانتیسم و به آغاز از دست رفتن معصومیت آن انجامید. 

بنابراین رمانتیسم چه بود؟ اگر نظر زفرانسکی را خواسته باشیم، یکی از ویژگی های مهم آن « ادامه دین با روش های زیباشناختی » بود. حتی می توان گفت پیشی گرفتن از دین از طریق آزادگذاری قدرت تخیل بود که جهان را در شیوه ای بازیگوشانه از نو خلق می کرد، یعنی جهانی که در نگرش سیاسی به طرز چشمگیری روشفنکرانه بود. بنابراین می توان گفت که رمانتیسم جانشینی برای عمل بود و در این شکلش می توانست فقط در آلمان، یعنی در یک شرایط تک نظرنه و عقیم سیاسی بوجود آید. به قول خود زفرانسکی: « اگر مسئله فقدان یک جهان خارجی بزرگ است، می توانیم آن را خودمان با مصالحی که در دسترس داریم بسازیم ».  مصالح را « من » در درون خود پیدا می کند. اما زفرانسکی همچنین نشان می دهد که رمانتیک ها آن قدر ها هم خام و بی تجربه نبودند که نسبت به خطرات و مصیبت های سیاسی که در کمین نشسته بود ناآگاه باشند. بعضی مانند آ. تی . هوفمان حتی به جستجوی آنها پرداختند و تیکس ویلیام لاول (1795) « که بدون وقفه خود را موردی برای مشاهده و تامل قرار داده بود سرانجام دریافت که « خود » تاچه اندازه میان تهی و پوچ بود. و ژان پل بعداً گفته بود: « آه، اگر هر سوژه ای (خودی) پدر خود و خالق خود باشد، چرا نتواند ملک الموت خود باشد؟ » و در زیاده روی های خودنابودکنننده ی قرن بیستم عزرائیل عملاً کار خود را به خوبی انجام هم داد.     

اما رمانتیسم صرفاً ادامه ی دین با شیوه های زیباشناختی نبود، بلکه برای بعضی از شعرا محافظت از زیبایی شناسی با کمک دین بود. نووالیس می نویسد: « جنگ در دورن و در بیرون هرگز به پایان نمی رسد مگر آن که انسان شاخه ی خرما را غنیمت شمرد که به تنهایی می تواند قدرت روشنفکری را به کار اندازد ». منظور او در اینجا مذهب کاتولیک بود. زفرانسکی در باره ی آیشندورف شاعر بزرگ رمانتیک می نویسد: « او نسبت به خدای دوران کودکی اش وفادار ماند، خدای جنگل های سرزمین مادری او و نه خدای تفکر و فلسفه. این خدایی است که نیازی به آن ندارد که از نو اختراع شود. او همیشه می تواند در رویاهای کودکی هر انسانی دوباره کشف شود. هر انسانی که توسط خدای کودکی خود محافظت شود می تواند در عین حال متدین و لجام گسیخته، آزاد و مقید باشد ». یعنی درست مانند شعرهای خود او. اگر نووالیس نظریه ی رمانتیسم را بوجود آورده، آیشندورف همان کسی است که آن را جامه ی عمل پوشانده. شعر او « دیوار جادویی » پیوسته بیان نهایی آرزوهای رمانتیک است.

دقت و علاقه ای که زفرانسکی با آن به شعرا نزدیک می شود روح افزا است. هولدرلین و هاینه به روشنی در برابر چشمان ما زنده می شوند. با کلایست او به قضاوتی هوشمندانه می رسد، تنفر او مانند عشق او است. به به قول خودش « وجد و حالی از سرسپردگی ». زفرانسکی توضیح می دهد که معنای طنز رمانتیک چیست و آن طنز چگونه توسط شلگل، آیشندورف و هاینه به طور متفاوت درک می شد و چه هنگام کسی پیدا شد که توانست فلسفه ی فیشته در باره ی « خود » یا سوژه را توضیح دهد، به طوری که دیگران هم بتوانند آن را تا حدی درک کنند. زفرانسکی پژوهشگری بی باک نیست که جرئت نفوذ به مناطق جدید را به خود دهد، اما کاشفی است که می تواند دست به ترکیب و تلفیق زند، کسی که فرزانگی اش (که اگر هوفمان زنده بود چنین نظری می داد)، پرمایگی و تسلط او به زبان وی را قادر می سازد که تاریخ روشنفکری را برای دیگران قابل فهم سازد. و برای اطمینان از آن که بیش از حد احساس ستایش به ما دست ندهد، او گاهی تن به این می دهد که نامرتب و شلخته باشد ـ وی نووالیس را « موزارت رمانتیک ها » می نامد و توماس مان را « دیونیزوسی با خط اتو و یقه های آهارزده ».

چهارصد صفحه برای تاریخ رمانتیسم آنقدر ها هم زیاد نیست. این البته پیامد دو تصمیم مهمی بود که زفرانسکی اتخاذ نمود. اول: در باره ی نقاشی به هیچ وجه صحبتی نمی شود و از موسیقی هم فقط به ریچارد واگنر اشاره می شود. دوم: زفرانسکی خودش را به آنچه در آلمان گذشته است محدود کرده. اما رمانتیک ها خود را به عنوان شهروندان جهانی می پنداشتند. برای مثال آنها شکسپیر را ترجمه می کردند. و این اوسیان بود یا به اصطلاح هومر شمالی (در واقع شیادی به نام جیمز مکفرسون) که بحث آلمان در باره ی امر متعالی را به راه انداخت. در اینجا البته نگاهی به رمانتیسم در انگلستان می توانست بسیار مفید باشد.         

بنابراین چرا رمانتیسم یک فصل به پایان نرسیده است؟ زفرانسکی می نویسد: « رمانتیک ها با احساس ناخوشایندی که از عادی بودن داشتند بر احساس ناخوشایند خود از « ابهام زدایی از جهان به کمک عقل » پیشی گرفتند، آنچه یک قرن بعد ماکس وبر نقادانه آن را مورد بررسی جدی قرار داد. جلوگیری از پیشروی پیروزمندانه اندیشه مبتنی بر فن آوری و صنعت و ماتریالیسم خشن غیر ممکن بود. آلمانی ها از اندرز ماکس وبر پیروی نکردند: آموختن این که چگونه باید با ابهام زدایی کردن زیست. آنها تا حدی چنین چیزی را نمی خواستند و تا حدی هم نمی توانستند، آنچه تا امروز نیز همچنان به قوت خود باقی است. زیرا مدرنیته که بر عقل مبتنی است و به عقل نیز منتهی می شود همچنان بر سرعت و شتاب خود افزوده است. به همین علت است که رمانتیسم به عنوان مکانی برای آرزوها به طور پیوسته از نو باز می گردد ـ البته غالبا و بدبختانه در تیره ترین شکل خود. اما آنچه مهم تر است یادآوری آغاز بسیار روشن و درخشان آن است، آن مردان جوان خوش چهره و زنان روشنفکرشان. آنچه آنها بودند و نوشتند نقطه ی اوج غیر قابل انکار تاریخ اندیشه ی آلمان راتشکیل داده است.   

 

 

1: وحشی و لجام گسیخته، وحشی و شهوانی. فرهنگ آریان پور.

 

 

http://www.signandsight.com/features/1558.html

 

http://images.zeit.de/text/2007/37/ST-Safranski

 

خطای چند فرهنگه

گفتگو با سیران آتس

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

سیران آتس یکی از مهترین صاحب نظران در خصوص موضوع تلفیق و جذب مهاجرین در جامعه آلمان است. او اکنون کتاب جدیدی نوشته است با عنوان « خطای چند فرهنگه ». کاترین اردمن با سیران آتی در باره ی خطاهایی که توسط چپ دراین خصوص انجام شده است و این که یک سیاست جایگزین برای تلفیق چگونه می توان باشد به گفتگو نشسته است.

او از یک طرف خواهان تساهل کمتر در برابر مسلمانان است و از طرفدیگر معتقد است که اکثریت جامعه باید در برابر خارجی ها حسن نیت و علاقه ی بیشتری از خود نشان دهد

 

 

 

اردمن: شما در کتاب جدید خود نگاه منتقدانه ای به ویژه به چپ ها داشته اید. آنها چه کار اشتباهی انجام داده اند؟

 

آتس: به عقیده ی من چپگراها به ویژه در خطاهایی که در سیاست تلفیق فعلی انجام شده است مقصر هستند، زیرا آنها برای مدت های طولانی جلوی هرگونه بحث در این خصوص را گرفته بودند و آنها بر خلاف اصل مسلم اندیشه ی چپ به دقت نگاه نکردند که ببینند در این جامعه ها و فرهنگ هایی که به آلمان مهاجرت کرده است به واقع چه رخ می دهد.

 

اردمن: یکی از نقل قول های معروف شما این است که « این جامعه مدت ها است که دیگر به نقطه ی جوش رسیده است ». به عقیده ی شما حتی در آلمان هم ناقدین اسلام باید بیم جان خود را داشته باشند.

 

آتس: من سال گذشته مجبور شدم که دفتر وکالت خودم را برای مدتی تعطیل کنم، زیرا در یک قضیه ی حقوقی طرف مقابل مرا مورد حمله قرار داده بود. پیش از آن نیز من به طور دائم دشمنی هایی را تجربه کرده بودم. احساس من این است که صدای نقادانه ی ما هرچقدر بلند تر می شود به همان نسبت نیز وضعیت در آلمان تهاجمی تر می گردد. و هرچقدر وضعیت تهاجمی تر شود، زودتر از محدوده هایی عبور می کنیم که درآن سویش خشونت به سهولت اعمال می گردد. ما دیگر مدت ها است که در اینجا به وضعیت مشابهی مانند آنچه در فرانسه و انگلستان می گذرد رسیده ایم.

 

اردمن: شما خارجی ها و مهاجرین را با اصطلاحی که خود ساخته اید Deutschlaender می نامید و منظورتان این است که این ها در ظاهر آلمانی هستند اما هنوز هم جذب فرهنگ اینجا نشده اند و خارجی اند. شما برآورد کرده اید که 80 درصد آنها هنوز هم در جامعه ی آلمان تلفیق نشده اند. این قضیه چه معنایی برای جذب خارجی ها در جامعه غربی دارد؟

 

آتس: معنایش این است که ما هنوز هم یک راه طولانی در برابر خود داریم، به ویژه برای نسل بعدی. اگر نگاهی به نسل سومی ها بیندازیم آنگاه پی خواهیم برد پیامدهای ناکامی در آنچه می بایست در دهه های گذشته به انجام می رساندیم چیست. و این همان نکته ای است که باعث ناامیدی در من می شود، زیرا همه به نحوی وانمود می کنند که گویی اوضاع و احوال بر وفق مراد است، حال آن که نسل سومی ها در وضعیت فلاکت باری به سر می برند.  

 

اردمن: بخش قابل توجهی از کتاب شما به موضوع زنان و خشونت اختصاص یافته است. جامعه ی اکثریت در این زمینه چه وظیفه ای دارد؟

 

آتس: ما باید ازدواج اجباری را به عنوان نوعی جرم غیرقانونی تلقی کنیم و باید در حوزه ی خشونت خانگی همان چیزی را به رسمیت بشناسیم که مطالعات بسیاری در این زمینه به اثبات رسانده اند. این پژوهش ها نشان می دهند مهاجرینی که در معرض خشونت قرار می گیرند نیازمند نوع دیگری از محافظت از خود هستند. آنها نیازمند تسهیلاتی هستند که به وضعیت بخصوص آنها به سرعت واکنش مناسب نشان دهد.

 

اردمن: اما آیا این گونه نیست که اتفاقاً در مورد زنان مسلمان آستانه ی تحمل بالاتر است و برای آنها مدت طولانی تری به طول می انجامد تا بر احساس خجالت و شرم خود غلبه کرده و از مقامات تقاضای کمک کنند؟

 

آتس: برای مثال در سه یا چهار سال گذشته ما یک بحث بسیار علنی و قطبی شده را در باره ی موضوع ازدواج اجباری پیش بردیم و اکنون به مرور نتایج آنها را در شکل مراکز مشاوره می بینیم. زنان جوان و حتی مسن تر بیشتر و بیشتری جرئت به خرج می دهند و خود را نشان داده و در باره ی معضلات خود سخن می گویند و تقاضای کمک می کنند. معنای آن این است که گفتگوی عمومی و علنی همان نتایجی را به دنبال داشته که من با کارهای خودم خواهان رسیدن به آنها بودم و این کتاب را هم به همین خاطر نوشتم. اما این بحث باید همچنان به عنوان مسئله ی روز باقی بماند تا زنها بدانند که مانند گذشته موضوع مهمی است و این که مکان هایی وجود دارد که آنها می توانند برای کمک به آنجا مراجعه کنند.

 

اردمن: یک علت اصلی برای فقدان جذب و تلفیق به باور شما تفاوت در معنا و مفهوم شرافت و آبرو در اسلام و جهان غرب است. آلمانی ها چگونه باید با این مسئله کنار آیند؟

 

آتس: بیشتر آلمانی ها باید در باره ی این واقعیت آگاه گردند که آنها در جامعه ی خودشان این جریان ها را از سرگذرانده اند و آنها همینطوری به طور تصادفی به اینجایی که اکنون هستند نرسیده اند. آنها ابتدا مجبور بودند که مسیر طولانی را به سوی ایجاد برقراری دموکراسی و روشنگری پشت سر گذارند. از این رو به ویژه چپگراها و لیبرال ها باید درک کنند که ما مخالفین و منتقدین اسلام در حال انجام چه کاری هستیم. ما در واقع در حال تلاش ایجاد یک گفتگوی درون اسلام هستیم تا بحثی برای ایجاد رفرم در آن به راه افتد و برای این منظور نیازمند کمک و حمایت جامعه ی اکثریت هستیم.    

 

اردمن: شما نسبت به کشور آلمان این انتقاد را مطرح ساخته اید که دارای ملاک های دوگانه است: از یک طرف تبلیغات تجاری کاملاً آزاد و مسامحه آمیز را به اجرا گذارده است و در عین حال دانش آموزان را به دلایل مذهبی از شرکت در کلاس های ورزش باز می دارد.

 

آتس: من بحث در مورد این نکته را ریاکارانه می بینم، زیرا آلمانی ها جوری رفتار می کنند که گویی آنها باورهای اخلاقی و مبتنی بر آداب و رسوم اقلیت ها را مراعت می کنند، در حالی که هم زمان به تبلیغات شدیداً پورنوگرافیک اجازه ی پخش می دهند. جامعه اکثریت در واقع باید با تبلیغات بسیار منتقدانه تر از این ها برخورد کند.

در مدارس نیز وجود ملاک های دوگانه غیر قابل پذیرش است. نمی توان دختران را به این بهانه که مسلمان هستند از شرکت در کلاس های آموزش شنا محروم کرد و به این ترتیب فرصت های آموزشی را از آنها مضایقه نمود و این در واقع نوعی مخالفت با اهداف نظام آموزش در آلمان است. دختران باید حتماً در کلاس های ورزش و شنا شرکت کنند و برای چنین چیزی می توان تمهیدات قانونی لازم را در نظر گرفت. انجام آن در آلمان هیچ مسئله ای نیست.

 

اردمن: عنوان فرعی کتاب شما چنین است: « چگونه می توانیم در کنار هم زندگی بهتری داشته باشیم ». ما به راستی چگونه می توانیم در کنار هم بهتر زندگی کنیم؟

 

آتس: ما همچون کانادا، استرالیا یا ایالات متحده نیازمند قانونی برای مهاجرت هستیم. انسان ها باید بر اساس تخصصی که دارند تقاضانامه های مهاجرت را پر کنند و فقط به این ترتیب بتوانند به آلمان بیایند. نظام آلمان بیش از اندازه بر جمع کردن خانواده به دور هم متمرکز شده است.

علاوه بر آن، ما نیازمند یک وزارت امور مهاجرت هستیم. نظام فعلی ما که یک آش در هم جوش است به عقیده ی من دیگر کارایی خود را از دست داده است. هر ایالتی در آلمان برداشت های خاص خود را از اختیارات مربوط به امور مهاجرین دارد و ما فاقد یک سیاست یکپارچه ی فدرالی در این زمینه هستیم. ما نیازمند یک وزارت مرکزی هستیم که خود را بر موضوع سیاست مهاجرت متمرکز کند.

 

 

http://www.qantara.de/webcom/show_article.php/_c-478/_nr-694/i.html

http://www.qantara.de/webcom/show_article.php/_c-469/_nr-783/i.html  

  

خدایان یونانی را باز گردانیم

مری لفکوویتس

برگردان علی محمد طباطبایی

 

انسان های فانی چنانچه بیش از یک خدا در آسمانها حکومت کند زندگی بهتری خواهند داشت

 

 

 

 

 

شارحین برجسته سکولار و ملحد پیش از این گفته بودند که دین زندگی بشری را « مسموم » می کند و باعث ایجاد خشونت و رنج بی پایان می گردد. اما به عقیده ی بعضی آن سم مهلک نه خود دین که یکتاپرستی است. یونانیان باستان که دین چندخدایی داشتند از به قتل رساندن کسانی که خدایان دیگری را می پرستیدند جانبداری نکرده و هرگز ادعای آن را نداشتند که دینشان پاسخ های صحیحی برای هر مشکلی در اختیار دارد. دین یونانیان باستان آنها را از ضعف و ناتوانی خود آگاه نموده و باعث می گردید که آنها وجود دیدگاه های متفاوت در باره ی یک موضوع را به رسمیت بشناسند.

هنوز هم موارد بسیاری وجود دارد که ما می توانیم از این تصورات باستانی از الوهیت چیزهایی بیاموزیم، حتی اگر کاملاً موافق باشیم که رسم قربانی کردن حیوانات، خداانگاری رهبران و پیشگویی آینده از روی امعاء و احشا حیوانات و پرواز پرندگان دیگر به گذشته ها تعلق دارد.

دانشجویان هندوی من همیشه می توانند چیزی را ببینند که بسیاری از محققین متوجه آن نمی شوند: خدایان یونانی صرفاً مظاهری از نیروهای طبیعت نبودند، بلکه موجودات مستقلی با قدرت های خارق العاده که جهان و هرچیز در آن را نظارت و کنترل می کردند. بعضی از این خدایان کاملاً محلی بودند، مانند الهه های رودخانه و جنگل. دیگر خدایان جهانی بودند، مانند زئوس، خواهر و برادرها و فرزندانش.

زئوس به طور مستقیم با انسان ها گفتگو نمی کرد، بلکه فرزندانش ـ آتنا، آپولو و دیونیزوس ـ نقش بسیار فعالی در زندگی بشر بازی می کردند. آتنا از بقیه خدایان به زئوس نزدیک تر بود. بدون کمک او هیچ کدام از قهرمان های بزرگ نمی توانست کارهای استثنایی و شگفت آور خود را به انجام رساند. آپولو می توانست به انسان های فانی بگوید که در آینده برای آنها چه پیش می آید. دینونیزوس می توانست ادارک انسان را به نحوی تغییر دهد که او چیزهایی را که وجود نداشتند ببیند. در یونان باستان او را به عنوان خدای تئاتر و شراب مورد پرستش قرار می دادند. در روزگار خود ما او می توانست خدای روان شناسی باشد.

زئوس یا فرمانروای خدایان دیگر قدرت خود را به کمک هوش خود و در همراهی با دیگر قدرت های برتر حفظ می کرد. او بر خلاف پدرش (که او را خود از قدرت به زیر کشیده بود) تمامی قدرت را برای خود نگه نمی داشت، بلکه اختیارات و امتیازاتی را هم به خدایان دیگر واگذار می کرد. او یک حاکم مستبد نبود بلکه به سخن خدایان دیگر گوش می داد و توسط آنها متقاعد می شد.

یکی از ویژگی های مهم و متمایز تظام اعتقادی یونان گشودگی در برابر بحث و پرس و جو بود و بر این نظر بود که تصمیمات جمعی اغلب به نتایج بهتری منجر می شود. احترام در برابر گوناگونی دیدگاه ها، نظام جمعی حکومت آتنی ها را که دموکراسی خوانده می شد تحت تاثیر قرار داد.

 بر خلاف سنت ادیان تک خدایی، آئین چندخدایی یونانی ـ رومی چندفرهنگه بود. یونانی ها و رومی ها مشابهتی با دیدگاه تنگ نظرانه و بسته ی یهودی های باستان نداشتند که در نظر آنها الوهیت فقط  می توانست مذکر باشد. همچون بسیاری دیگر از مردم عهد باستان در شرق مدیترانه، یونانی ها الوهیت های مونث را هم به رسمیت می شناختند و آنها تمامی نیرو هایی را که به خدایان مذکر نسبت می دادند در مورد الهه ها هم می پذیرفتند.

آن گونه که فیلسوف یونانی تالس نوشته، جهان مملو از خدایان است که همگی آنها نیز مستحق احترام و سربلندی اند. یک چنین درک سخاوتمندانه ای از طبیعت الوهیت باعث گردید که یونانیان و رومی های باستان خدایان دیگر ملل را بپذیرند و مورد احترام قرار دهند (به جای آن که آنها را خوار شمارند) و ملل دیگر را برای تصورات خاص خود از دین داری تحسین کنند. هنگامی که یونانی ها در ارتباط نزدیک با یک ملت بخصوص قرار می گرفتند، آنها به خدایان خارجی نام های خدایان خود را می دادند: الهه مصری ایزیس برای آنها به دمتر و هوروس به آپولو تبدیل گردید و الی آخر. ازاین رو آنها خدایان ملل دیگر را به درون معبد خدایان خود وارد می کردند.

آنچه برای آنها غیرقابل پذیرش بود بی خدایی بود که منظور آنها از آن خودداری از باور به وجود هرخدایی به طور کل بود. یکی از دلایلی که بسیاری از مردم آتن از سقراط رنجیده خاطر شده بودند این بود که او ادعای آن را داشت که یک خدای بخصوص به طور شخصی با او صحبت می کند اما او نمی تواند آن را نام برد. به نحوی مشابه هنگامی که مسیحیان اولیه وجود هرگونه خدایی مگر خدای خودشان را انکار می کردند، رومی ها نسبت به آنها دچار سوء ظن سیاسی و انگیزه های فتنه جویانه شدند و آنها را به عنوان دشمنان حکومت مورد تعقیب قرار می دادند.

بنابراین وجود خدایان بسیار گوناگون در مقایسه با نظام تک خدایی یک روایت بسیار پذیرفتنی تر از حضور شر و بی نظمی در جهان ارائه می دهد. یک انسان فانی شاید از حمایت یک خدا برخوردار باشد، اما شاید موجب خصومت خدای دیگری شده باشد، خدایی که وقتی خدای حامی او غایب است می تواند به او حمله کند. الهه هرا (Hera) از هرکول قهرمان متنفر بود و الهه جنون را فرستاد تا او را به قتل زن و فرزندانش وادار کند. پدر هرکول زئوس کاری برای متوقف کردن آن نکرد آنهم با وجودی که او عاقبت به هرکول عمر جاودانی بخشید.

لیکن در سنت ادیان تک خدایی که در آنها خدا همه جا حاضر و همیشه خوب است، انسان های فانی باید خود به خاطر آنچه همیشه به هر دلیل خراب از آب در می آید مورد سرزنش و ملامت قرار گیرند، آنهم با وجودیکه خداوند به شر اجازه می دهد در جهانی که او آفریده همچنان وجود داشته باشد. در تورات، خداوند خانواده و ثروت ایوب پیامبر را از او می گیرد، اما پس از آن که ایوب به قدرت خداوند سرفرو می آورد، دوباره قدرت و سعادت را به او باز می گرداند.

خداوند قوم یهود، زمین را برای فایده رسانی به انسان ها آفریده است، اما در نگاه یونانیان، خدایان زندگی را برای انسان ها دشوار ساخته بودند و هیچ تلاشی برای بهبود زندگی بشر انجام نمی دادند و مرگ و رنج انسان ها را مجاز می دانستند. خدایان به عنوان مسکن دردها فقط می توانستند پیشنهاد کنند که مردم شاهد آن باشند که پیشرفت های بزرگ گرامی داشته می شوند. نه امیدی به یک زندگی شاد در میان بود و نه پاداش پس از مرگ. اگر چیزی درست از آب در نمی آمد که به طور اجتناب ناپذیری چنین بود، انسان ها می بایست جهت همدردی و یافتن آرامش نه به خدایان که به انسان های دیگر پناه آورند.

جدایی میان بشریت و خدایان برای انسان ها ممکن گردانید که بدون آن که احساس تقصیر کنند یا از انتقام و تلافی جویی های الوهیت که تورات از آن ها الهام گرفته بود بترسند به درگاه خدایان شکوه کنند. انسان های فانی در تفکر و تعمق در باره ی منش و نیت های خدایان کاملاً آزاد بودند. الهیات یونانی با اجازه دادن به انسان های فانی برای مطرح ساختن پرسش های دشوار انسان ها را تشویق به آموختن و جستجوی علت های ممکن و احتمالی رویدادها می کرد. فلسفه ـ یا همان اختراع ویژه ی یونانی ها ـ ریشه هایش در چنین جستجوگری های دینی است ـ و همینطور ریشه های علم.

شگفت آن که امتیاز اصلی دین یونان باستان در توانایی آن در شناخت و پذیرش جایزالخطا بودن انسان قرار دارد. انسان های فانی نمی توانند بر این تصور باشند که خود تمامی پاسخ ها را داشته باشند. اما کسانی که به احتمال زیاد می دانند چه کاری را باید انجام دهند، پیامبرانی هستند که به طور مستقیم از خدا الهام گرفته اند.

با این وجود پیامبران به طور اجتناب ناپذیری با مقاومت روبرو می شوند، زیرا مردم آن چیزهایی را می شنوند که می خواهند بشنوند، حال چه درست باشند و چه اشتباه. انسان های فانی مستعد خطا کردن در لحظاتی هستند که گمان می کنند می دانند که چه می کنند. خدایان از این ضعف انسان ها کاملاً آگاهند و اگر بخواهند با آنها ارتباطی برقرار کنند ترجیح می دهند که این کار را به طور غیر مستقیم انجام دهند. مثلاً از طریق نشانه ها و علاماتی که انسان های فانی اغلب از آنها برداشتی غلط می کنند.

دین یونان باستان قوانینی برای این جهان عرضه می کند که از بسیاری جهات قابل قبول تر است از آنچه ادیان تک خدایی ارائه می دهند. نظام اعتقادی یونانیان به طور علنی اعتماد کور بر مبنای امیدهای واهی را که گویا بالاخره همه چیز به خوبی و خوشی تمام خواهد شد منع می کند. چنین شکاکیت سالمی در باره ی هوش انسان و دستاوردهای او هرگز به اندازه ی امروز مورد نیاز نبوده است.

  

Bring back the Greek gods

By Mary Lefkowitz

http://www.latimes.com/

(لوس آنجلس تامیز)

 

آیا لازم است در باره نژاد و هوش بشر سخن گوئیم؟

پتر سینگر

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

میان ژنتیک و هوش انسان عرصه ی پر خطر فکری و مین گذاری شده وجود دارد. رئیس پیشین هاروارد لاری سامرس در سال 2005 با بی احتیاطی تمام و توسط اظهارنظری در ژنتیک باعث ایجاد یک انفجار گردید. وی چنین ابراز عقیده کرده بود که دانشگاه او در استخدام استادان زن در رشته ی ریاضیات و فیزیک دشواری بیشتری دارد. ( او البته نگفته بود که در این رشته ها مردان به طور متوسط با استعداد تر از زنان هستند، بلکه صرفاً چنین اظهار نظر کرده بود که برای این باور که می گوید مردان به احتمال بیشتری نسبت به زنان می توانند در بالاترین و پائین ترین طیف توانایی ها در این دو حوزه ی دانشگاهی قرار گیرند دلایل قابل قبولی وجود دارد ـ و هاروارد البته فقط کسانی را استخدام می کند که در بالاترین رده قرار دارند).     

اکنون یکی از برجسته ترین دانشمندان روزگار ما با ناشی گری بیشتری اشتباهاً با پیامدهای قابل پیش بینی وارد همان زمین مین گذاری شده است. در ماه اکتبر جیمز واتسون که در جایزه ی نوبل سال 1962 به خاطر توصیف ساختار دی ان ای (DNA) سهیم بود، برای مدت کوتاهی برای تبلیغ کتاب جدید خود « پرهیز از انسان های کسالت بار و درس های عبرت دیگری از یک عمر تلاش در علم » به لندن آمده بود. از وی در مصاحبه با نشریه ی ساندی تایمز چنین نقل قول شده است که او از آینده ی آفریقا بسیار ناامید است زیرا « تمامی سیاست های اجتماعی ما بر مبنای این واقعیت قرار دارد که هوش آنها درست مانند هوش خود ما است ـ حال آن که تمامی تحقیقات انجام شده نشان می دهند که چنین موردی دقیقاً این گونه هم نیست ». او اضافه کرده بود که امیدوار است همه ی انسان ها با هم برابر باشند، اما « کسانی که به نحوی با کارمندان سیاه پوست سر و کار پیدا کرده اند به این نکته پی می برند که چنین نیست ».

واتسون در یک مصاحبه ی بعدی سعی نمود که این اظهار نظر را وضوح بیشتری بخشد. او گفت: « آرزوی مقاومت ناپذیر جامعه ی امروز ما این فرض است که برابری در برخورداری از عقل میرات جهانی بشریت است. شاید این گونه باشد، اما صرفاً آرزوی چیزی را در سر داشتن کافی نیست. این علم نیست. به پرسش گرفتن آن به معنای تسلیم در برابر نژادپرستی نیست ».

واتسون از این جهت درست می گفت که به پرسش گرفتن این فرض به خودی خود نژاد پرستی نیست. یک نژادپرست دارای رویکردی منفی نسبت به انسان هایی از یک نژاد بخصوص است. تحقیق در این باره که حقایق چه می گویند خودش به معنای نژادپرستی نیست. هرچند آنچه باعث ایجاد سوء ظن نژادپرستی می شود ترویج دیدگاهی منفی از داده ها و آنهم هنگامی است که آن دیدگاه فاقد یک مبنای استوار و محکم علمی است.

این دقیقاً همان موردی است که واتسون اعتراف به انجام آن می کند. او پس از بازگشت به نیویورک از کسانی که از سخنانش این برداشت را کرده بودند که آفریقا به نوعی « از جهت ژنتیکی پست تر » است معذرت خواهی نمود. او ادعا کرد که منظور او چنین چیزی نبوده و آنچه مهمتر است این که « هیچ گونه مبنای علمی برای این قبیل عقاید » وجود ندارد.

اما برای پس گرفتن آنچه قبلاً اعلام شده بود دیگر دیر بود. « موزه ی علم » سخنرانی از پیش برنامه ریزی شده ی او را که قرار بود در باره ی کتاب جدید و موفقیت های علمی او باشد لغو نمود. در زیر فشار هیئت رئیسه واتسون از مقام خود به عنوان رئیس Colg Spring Harbor Laboratory استعفا نمود، یعنی همان تشکیلاتی که تحت راهنمایی و هدایت های خود او به یکی از مهمترین موسسه های تحقیقاتی و آموزشی در علوم زیست شناسی تبدیل شده بود. دانشگاه راکفلر نیز سخنرانی را که قرار بود واتسون در آنجا برگزار کند لغو کرد.

چنانچه ادعاهای صریح و روشن را کنار گذاریم که واتسون در مصاحبه ی خود با ساندی تامیز بیان کرده بود، هنوز هم پرسش به راستی پیچیده ای باقی می ماند: آیا داشمندان می توانند احتمال ارتباط میان نژاد و هوش را مورد بررسی و تحقیق قرار دهند؟ آیا این پرسشی بیش از اندازه حساسیت برانگیز برای تحقیقات نیست؟ آیا خطر سوء استفاده از نتایج چنین تحقیقاتی بیش از اندازه بزرگ نیست؟

خطرات آن به اندازه ی کافی روشن هستند. کلیشه های نژادپرستانه چشم اندازه آینده ی بسیاری از غیر سفیدپوستان را صدمه می رساند، به ویژه به کسانی که منشأ آفریقایی دارند. مفاهیم  هوش و نژاد از آنچه معمولاً ما تصور می کنیم کمتر دقیق و مشخص هستند. دانشمندان باید با احتیاط بیشتری به آنها بپردازند، آنهم چنانچه در نظر دارند که پرسش های معنی داری در باره ی فصل مشترک میان آنها مطرح سازند.

بعضی بر این عقیده اند ابزاری که ما برای سنجش هوش از آن استفاده می کنیم ـ یعنی همان آزمون IQ ـ خودش به لحاظ فرهنگی جهت دار و جانبدارانه است. استفان جی گولد فقید نویسنده ی کناب « انسانِ به اشتباه اندازه گیری شده » تحقیقات میان فرهنگی با استفاده از آزمون IQ را به عنوان تلاشی برای انسان سفید جهت نشان دادن برتری های خودش رد می کند. اما اگر برفرض هم چنین بوده باشد این تلاش نتیجه ی معکوس به بار آورده، زیرا به نظر می رسد که مردم آسیای شرقی در مقایسه با مردم اروپایی برای رسیدن به موفقیت از استعداد بیشتری برخوردار هستند. از طرف دیگر به روشنی به نظر محتمل می رسد که تفاوت در نتایج آزمون های IQ در میان مردمی که در کشورهای فقیر زندگی می کنند با آنهایی که در کشورهای ثروتمند سکونت دارند تحت تاثیر عواملی مانند آموزش و پرورش و تغذیه در اوایل دوران کودکی باشد. نظارت کردن بر چنین متغیرهایی به نظر دشوار می آید.

با این حال گفتن آن که ما نباید دست به انجام تحقیقات در این عرصه زنیم مانند گفتن این است که ما باید تحقیقات عملی خالی از تعصب در باره ی علت های نابرابری در دارایی، آموزش و سلامتی میان مردمی از نژادهای مختلف یا متعلق به گروه های قومی گوناگون را کنار گذاریم. به هنگام مواجه با چنین مسائل اجتماعی مهمی، به دشواری می توان قائل شدن اولویت برای نادانی را پذیرفت.

در توضیح آن که چرا سخنرانی واتسون لغو گردید، سخنگوی « موزه علم » گفت که اظهار نظر های او به فراتر از مرزهای قابل پذیرش راه یافته بود. البته این تشکیلات بعداً با دعوت از مردمی که مایل به آموختن بیشتر در باره ی « علمی که در پشت سر ژنتیک و نژاد پنهان شده است » بودند و آنهم برای شرکت در مراسمی که قرار بود بعداً برگزار شود تعادل را حفظ نمود. سخنگویان در چنین مراسمی احتمالاً برای بحث پیرامون موضوعاتی مانند نژاد و هوش پذیرفتنی تر هستند. اگر چنین باشد، انسان می توان امیدوار باشد که حتی با مشاهده ی این که واتسون چگونه خودش را در آن میدان مین به هلاکت رساند، اما هنوز هم این جرئت و شهامت برای دیگرانی باقی مانده است تا برای رفتن به چنین زمین های مین گذاری شده مخاطره ها را بپذیرند.

و بالاخره، واقعیت ها در باره ی نژاد و هوش هرچه هم که در آینده از آب درآیند، آنها به هیچ وجه نه توجیهی برای تنفر نژادی هستند و نه دلیلی برای بی احترامی به مردمی از نژاد های دیگر. این که کسی باهوش تر است یا کم هوش تر، با این قبیل موارد سروکاری ندارد.

 

پتر سینگر استاد اخلاق زیستی در دانشگاه پرینستون است. از جمله کتاب های مهم او: اخلاق کاربردی، پدردبزرگ من، تراژدی یهودیان وین، نکته ی آموزنده ی داستان و اصول اخلاقی آنچه می خوریم می باشد.

 

Should We Talk About Race and Intelligence?

By Peter Singer.

Project Syndicate 2007.