باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

نابرابری و ناخرسندی هایش

رابرت جی شیلر

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

اکنون چنین به نظر می رسد که رهبران سیاسی در سرتاسر جهان در این مورد دیگر کاملا قانع شده اند که اگر ادامه ی نابرابری و فقدان شرکت گسترده ی مردم در رشد اقتصادی همچنان تحمل شود به ناچار به ناسازگاری و حتی خشونت های اجتماعی منجر خواهد شد. اما آیا آنچه معضل اصلی است همان نابرابری است؟

نخست وزیر هندوستان مانموهان سینگ در سمینار جهانی اقلیت ها که در دسامبر گذشته در دهلی نو برگزار گردید چنین گفت: « حتی در حالی که فقر مطلق توسط رشد اقتصادی کاهش می یابد این احتمال وجود دارد که نابرابری حادتر هم بشود. چنین وضعیتی می تواند به عدم ثبات سیاسی و اجتماعی منجر گردد. بنابراین هند باید گام هایی بردارد که نابرابری های اقتصادی و اجتماعی را کاهش دهد، آنهم بدون رساندن هرگونه آسیب به فرآیند رشد و بدون کاهش مشوق های لازم برای خلاقیت و ابدعات فردی ».

به نحوی مشابه، در گردهمایی اقتصاد جهانی در داووس در ماه ژانویه، رئیس جمهور برزیل لوئیز ایناچیولولا داسیلوا چنین گفت: « از طریق رشد اقتصادی، ایجاد مشاغل و توزیع درآمد است که می توانیم در جهانی آرام و بدون آشوب زندگی کنیم ». او سپس در همین رابطه برای پائین آوردن محدودیت های واردات محصولات کشاورزی جهت کمک به کشاورزان فقیر کشورهای در حال توسعه پافشاری زیادی کرد.

این قبیل استدلال ها ابتدا به نظر قانع کننده می آیند. اگر مردم بر این باور باشند که آنها نیز در رشد کلی اقتصادی شرکت دارند، احتمال بیشتری وجود خواهد داشت که آنها خواهان صلح و آرامش در اجتماع خود باشند. در غیر این صورت به راه افتادن شورش های اجتماعی امری محتمل تر خواهد بود.

با این حال دانشمندان علوم اجتماعی در تحقیقات خود به این نتیجه رسیده اند که به دشواری می توان ادعای بالا را به اثبات رساند. در واقع بعضی از بررسی های آماری در رابطه ی متقابل میان نابرابری و شورش های اجتماعی به این نتیجه رسیده اند که حتی ممکن است این رابطه کاملا معکوس هم باشد. به عبارت دیگر جوامعی که نابرابر تر هستند در آنها کمتر اثری از مناقشه های اجتماعی می توان دید، زیرا ثروتمندان جامعه موفق به کنترل فقیران می شوند.

البته شواهد دیگری هم وجود دارد مبنی بر آن که نارضایتی و نا آرامی اجتماعی در پیامد نابرابری اجتماعی روی می دهد. آلبرتو آلسینا و روبرتو پروتی متخصصین علم اقتصاد نشان داده اند در شرایطی که چندین عامل دیگر در کنترل قرار داشته باشد، کشورهایی که در آنها نابرابری زیادی وجود دارد به بی ثباتی بیشتر اجتماعی گرایش خواهند داشت. در این بررسی ها مقیاس مورد استفاده قرار گرفته تعداد ترورها با انگیزه ی سیاسی و یا تعداد انسان هایی که در رابطه با خشونت های دسته جمعی محلی به قتل می رسند بوده است.

با این حال انسان متعجب می شود از این که چرا شواهد موجود به نفع این ادعا که نابرابری باعث ناآرامی اجتماعی می شود تا این اندازه اندک است. یک بخش از این معضل می تواند به این علت باشد که همیشه این نابرابری به تنهایی نیست که باعث ناهماهنگی اجتماعی می شود، بلکه موضوع اصلی این است که مردم نابرابری های موجود را چگونه احساس می کنند. شورش و ناآرامی اجتماعی شاید بیشتر منعکس کننده ی این احساس مردم باشد که به آنها به نوعی خیانت شده است ـ یعنی وعده هایی که به آنها داده شده برآورده نشده و با آنها با احترام رفتار نشده است.

در واقع لازمه ی آن که یک اقتصاد بتواند به درستی کار کند این است که مردم به هدف ها و مقاصد یک دیگر اطمینان داشته باشند. حتی با وجودی که وکیل ها قرار دادهایی تنظیم و دادگاه ها وقت زیادی را صرف به اجرا گذاردن این قراردادها می کنند، اما این نهادها هم نمی توانند پاسخگوی تمامی مشکلات به وجود آمده باشند. بیشتر روابط اقتصادی جامعه به نیت خیر مردم بستگی دارد، یعنی بر این گرایش مبتنی است که انسان باید حتی هنگامی که کسی وظیفه ی کاری او را زیر نظر و ارزیابی قرار نمی دهد کارش را به درستی انجام دهد.

قابلیت اطمینان موردی جهانشمول نیست، یا به عبارت دیگر نمی توان همیشه به همه کس اطمینان داشت. لیکن جهان تجارت بر دانش ذاتی ما در این مورد که چه وقت می توانیم به کسی اطمینان کامل و کدام موقع نمی توانیم کمترین اطمینانی به او داشته باشیم بستگی دارد. ما در جایی که امکان اطمینان کامل به دیگری وجود ندارد قرار داد های تنظیم می کنیم و نهادهای پرطول و تفصیلی ایجاد می کنیم که اوج و فرود شرافت انسانی را مورد توجه قرارد دهند. و اگر این قرار دادها به خوبی کار کنند احساس کلی ما این است که با وجودی که نمی توانیم همیشه به دیگران اطمینان داشته باشیم، اما عدالت و بی طرفی بنیادین بر قرار است.

مقاله ای از ارنست فهر از دانشگاه زوریخ و آلکساندر کلاین و کلاوس اشمیت از دانشگاه مونیخ که در ژانویه 2007 در نشریه ی اکونومتری منتشر گردید نشان می دهد که ما چگونه بر حسب آشنایی و دانش خود از شرایط موجود که تحت آنها می توان به دیگران اطمینان داشت روابط اقتصادی خود را شکل می دهیم. در این آزمایش از افرادی به عنوان کارفرما خواسته می شد که از میان چندین شکل موجود برای بستن قرارداد کاری و استخدام افراد آزمایشی یکی را انتخاب کنند و سپس مورد ارزیابی قرار دهند که چگونه دیگر آزمایش شوندگان به عنوان کسانی که قرار است استخدام شوند به این قرارداد واکنش نشان می دهند. کسانی که در این آزمایش در نقش کارفرما عمل می کردند ابتدا بر این فرض بودند که کارمندان (یعنی کسانی که قرار بود توسط آنها استخدام شوند) حتی بدون مشوق های بخصوص و اضافی هم به سختی به وظیفه ی کاری خود ادامه خواهند داد، اما به زودی دریافتند که بسیاری از کارمندان بدون چنین مشوق هایی از کار طفره رفته و تنبلی می کنند.

کارفرما های آزمایشی به زودی پی بردند که بهترین نوع قرارداد نوعی است که در آن کارمندان علاوه بر مبلغ ثابتی به عنوان حقوق با امکان دریافت فوق العاده و پاداش هایی نیز مواجه خواهند بود، یعنی عطیه ای برای انجام وظیفه های محوله که چنانچه به نحو شایسته انجام شوند پرداخت می شوند اما به طور معمول در خود قرارداد استخدامی قید نمی شوند. در این آزمایش مستخدمین این نکته را آموختند که آنها می توانند به کارفرماهای خود تا حد بسیاری در خصوص پرداخت این قبیل پاداش ها اطمینان کنند، حتی هنگامی که هیچ کس نمی تواند کارفرماها را چنانچه به خاطر منافع شخصی از پرداخت آنها ها خودداری کنند زیر فشار قرار دهد.    

بنابراین طی این آزمایش نوعی از مبادله ی داوطلبانه و آزادانه برای پاداش میان کارفرما و کارمند ظاهر شد و نه نوعی قرارداد استخدامی انعطاف ناپذیر و قالبی. می توان از این آزمایش چنین استنباط کرد که این نوع از توافقات و قرارگذاری های غیررسمی و خودمانی در جهان واقعی روابط استخدامی قابل دوام هستند زیرا آنها احساسات عمیق و صمیمانه ی ما در باره ی نیت های خیر متقابل را تقویت می کنند.

برعکس، هنگامی که نابرابری به عنوان پیامد شکست در روابط مبتنی بر اطمینان متقابل احساس شود می تواند به رفتار ناخوشایند و ناآرامی های اجتماعی منتهی شود. چنین حالتی در دوران دگرگونی های سریع اقتصادی به دفعات پیش می آید. برای مثال در جهانی که به سرعت به سوی جهانی سازی پیش می رود این احتمال وجود دارد که مردم از کارفرماهای خود که سالهای طولانی با آنها کار کرده اند جدا شوند، یعنی از کسانی که در برابر آنها احساسی از اطمینان متقابل ساخته شده بود. یا ممکن است چنین پیش آید که در جای صاحب کاران فعلی آنها به ناچار افراد جدیدی قرار گیرند. در چنین مواردی این احتمال که نابرابری با شدت بیشتر احساس شود افزایش می یابد، زیرا مردم آن را به فقدان نیت خیر دیگران مرتبط می سازند.

آنچه سینگ، لولا و دیگر رهبران جهان حقیقتا به نظر می رسد که در جستجوی آن هستند استحکام بخشیدن اطمینان و همکاری متقابل حتی در میان اقتصادی است که با سرعت بسیار زیادی در حال تغییر است. اگر آنها موفق شوند که خط مشی ها، قوانین و مشوق هایی را طراحی کنند که به چنین هدفی نائل شود، یک محصول فرعی آن یقینا کاهش نابرابری است و امید آن می رود که بتواند احساس فزاینده از اطمینان متقابل میان انسان ها را تقویت کند.

 

 

رابرت جی شیلر پروفسور اقتصاد در دانشگاه Yale است.

 

Inequality and Its Discontents by Robert J. Shiller.

Project Syndicate 2007.

  

تاریخ ام٫ریالیسم اسلامی

امیر طاهری

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

آنچه از همین ابتدا می توان گفت، برای هرکسی که علاقمند به بحث های جاری در باره ی اسلام در جهان معاصر است این کتابی است که باید حتما خوانده شود. علت آن این است که افرایم کارش، پروفسور مطالعات مدیترانه در کینگز کالج لندن گرفتار دسته بندی هایی نمی شود که سال ها است موضوع اسلام در جهان معاصر زیر نفوذ آنها قرار گرفته است.

یک دسته که من آنها را توجیه گران می نامم اسلام را به عنوان دین صلح و آشتی معرفی   می کنند، دینی که تمدنی بزرگ را به منصه ظهور رساند که بعدا به ضعف و سستی گرایید و آنهم نه به خاطر اشتباه هایی که مسلمان ها خودشان مرتکب شده اند. این تمدن سپس تحت انقیاد امپریالیسم غرب قرار گرفت. روایتی که این دسته از اسلام تعریف می کنند و در واقع در شکل نوعی « من به تقصیر خود اعتراف می کنم » نشان داده می شود حاکی از ذلت و سرشکستگی برای مسلمانان است، کسانی که در این روایت از اسلام صرفا به عنوان قربانی و انسان های بی اراده در مسیر تاریخ خود به تصویر در می آیند. مطابق با نویسندگان این دسته، مسلمان ها حداقل از زمان ماموریت نظامی ناپلئون به مصر به این سو پیوسته بازیچه ی تاریخ بوده اند و یا به عبارتی عروسکانی در دستان استادان امپریالیست غربی خود.

دسته ی دیگر که شاید بتوان آنها را مبتلا به اسلام هراسی نامید اسلام را صرفا به عنوان دین ترور به تصویرمی کشند و تاریخش را در شکل رویدادنامه ی چپاول، نابودی و مرگ معرفی می کنند. در این روایت اسلام نه تنها دشمن تمدن که خصم انسانیت است و آنهم بدون کمترین جنبه ی مثبت از فرهنگ یا ایمان دینی. مطابق با نویسندگان این دسته تنها راهی که غرب برای کنار آمدن با اسلام در اختیار دارد ارعاب و فشار است.

اما افرایم کارش رویکرد جدیدی عرضه می دارد. او رویکرد متکبرانه ی توجیه گران و خشم نفرت انگیز اسلام هراسان را رد می کند. در عوض او اسلام را به عنوان رقیبی برای تمدن غرب معرفی می کند، رقابت در آنچه در حکم مبارزه ای است برای شکل گیری آینده بشریت.

کارش البته مخفی نمی کند که خودش در  طرف کدام یک از دو طرف مبارزه ایستاده است. خواننده بلادرنگ پی می برد که کارش هنگامی که موضوع بر سر رویارویی با اسلام است مدافع غرب است و آنهم با تمام عیب ونقص هایی که معمولا به غرب نسبت داده می شود. خوانندگان مسلمان کتاب نیز احترام او را به جا خواهند آورد، زیرا در حالی که او اسلام را به عنوان یک هماورد به حساب می آورد، احترام لازم نسبت به آن را نیز فراموش نمی کند. بی علاقه بودن به چیزی بنا به دلایل درست بهتر از آن که به دلایل اشتباه از چیزی خوشمان بیاید.

کارش با استفاده از منابع غربی و اسلامی نظر گاه توجیه گران را باطل می کند و نشان می دهد که بدبختی هایی که دامن کشورهای اسلام را گرفت به دلیل عملکرد اشتباه خود آنها بوده است. او بر این استدلال است که در مورد دستارودهایی که به دوره ی موسوم به « عصر طلایی » اسلام نسبت داده می شود مبالغه ی بسیار شده است و اگر این سخن او درست باشد ستایش از سهمی که تمدن اسلامی در تمدن بشری بازی کرده است و خود کارش نیز به آن معترف است با دشواری روبرو می شود.

کارش به خواننده نگاه تازه ای در مورد جنگ های صلیبی عرضه می دارد، نبردهایی که اتفاقا به ندرت توسط مسلمانان به عنوان جنگ های دینی بلکه تاخت و تاز های ستیزه جویانه ی فرانک ها نگریسته شده است. تا اواسط قرن نوزدهم نویسندگان مسلمان هنوز هم واژه ی « صلیبی » ها را استفاده نمی کردند، و تازه از این تاریخ بود که آنها این اصطلاح را از تاریخ نگاران و نویسندگان غربی اقتباس کردند و جنگ های میان فرانک ها و مملوک ها را به عنوان مناقشه ای نه میان قدرت های رقیب در دوطرف مدیترانه بلکه در شکل نبرد میان اسلام و مسیحیت نگریستند.

توجه به این نکته بسیار جالب توجه است که فقط بخش بسیار کوچکی از مسلمان ها در « جنگ های صلیبی » شرکت جستند، نبردهایی که بیشتر در لوانت یعنی نقطه ای کوچک از منطقه ی بسیار وسیع تر جهان اسلامی در جریان بود. ایران یا بزرگترین قدرت اسلامی در « جنگ های صلیبی » شرکت نداشت و گاهی حتی خوشحال می شد از این که رقبای ترکش در منطقه درگیر راندن مهاجمین فرانک شده بودند. به این ترتیب این استنباط معمول که « جنگ های صلیبی » کل جهان اسلام را به نبرد تمامی سرزمین های مسیحی فرستاده چیزی نبود مگر دروغی که در این دوران اخیر اختراع شده است.

جنگ میان قدرت های رقیب در هر دو طرف سواحل مدیترانه البته چیز جدیدی نبود و قبل از مسیحیت و اسلام نیز وجود داشت. فنیقی ها از سرزمین اصلی خود لبنان امروزی حتی در نقاط بسیار دور دست از سرزمین خود مانند کورنوال و آنهم یک هزار سال قبل از میلاد مسیح مستعمره هایی تشکیل داده بودند و هانیبال کارتاژی که روم را غارت کرد یقینا مسلمان نبود. و مهاجمین مغرب زمین به سرزمین های شرقی مانند اسکندر، تروجان و جولیان یقینا مسیحی نبودند. سواحل مدیترانه مدت ها قبل از ظهور مسیحیت و اسلام مناطق نزاع و درگیری بوده و احتمالا مدت ها پس از آن که دین در پس زمینه ناپدید گردد به همین وضع ادامه خواهد داد.

افرایم کارش در توجه و تمرکز به 250 سال گذشته یعنی از زمان رویارویی های جدید میان غرب و اسلام ثابت می کند که قدرت های غربی تقریبا همیشه در شرق مسلمان غافلگیر شده اند. کارش بر خلاف توجیه گران نشان می دهد که دموکراسی های غربی علاقه ای به برچیدن امپراتوری عثمانی نداشتند و حتی برای پابرجا نگه داشتن آن تا آنجا که ممکن بود تلاش بسیاری نیز به خرج دادند و آنهم البته برای ایجاد و حفظ تعادل قدرت با روسیه تزاری. و همین که عثمانی از درون و بدون عامل خارجی فروریخت دموکراسی های غربی به رهبری بریتانیا شکل منطقه را در واکنش به نیازهای اعراب در آن زمان تغییر دادند و آنچه بعدا پیش آمد به هیچ وجه در اثر « دسیسه ی شوم امپریالیستی » نبود. در حالی که دیدگاه مرسوم این است که حسین، حاکم آن زمان در مکه و پسرش ابزار امپریالیسم بریتانیا بودند، اما کارش نشان می دهد که در واقع این پدر و پسر بودند که قدرت بریتانیا را آلت دست خود قرار دادند تا چندین پادشاهی عربی را برای خود به دست آورند.

آیا می توان امپراتوری بریتانیا را به عنوان بزرگترین امپراتوری اسلامی که هرگز به وجود آمده است نگریست؟ از یک جهت البته جواب منفی است، زیرا حاکمان این امپراتوری مسلمان نبودند. لیکن از جهت ناحیه ای که در دوران شکوفایی امپراتوری بریتانیا در کنترل آن قرار داشت و تعداد مسلمان هایی که تبعه ی آن محسوب می شدند، بیشتر از هر امپراتوری بود که توسط مسلمان های فاتح ایجاد شده است.

افرایم کارش نسبت به تعدادی از مسلمان ها با بی انصافی برخورد می کند، به ویژه نسبت به سلطان محمود غزنوی که وی او را به عنوان یک راهزن و غارتگر به تصویر می کشد. واقعیت این است که در مقایسه با بریتانیایی ها و بنیان گذاران امپراتوری های غربی، یعنی کسانی که مناطق متعلق به کشورهای دیگر را مورد هجوم قرار داده و بر آنها مستولی شده و منابع انسانی و طبیعی آنها را به خاطر هدف های خودشان به غارت بردند سلطان محمود نه بیشتر و نه کمتر راهزن و غارتگر بود.

مطالب کتاب کارش هنگامی که او از حوزه ی تخصصی خودش به عنوان یک تاریخ نگار بیرون آمده و به موضوعات دینی و فلسفی می پردازد که بر آنها تسلطی هم ندارد چندان قانع کننده نیستند. برای مثال او از   « ادغام گسترده ی اسلام در فرهنگ و علم هلنی » صحبت می کند، چیزی که هرگز روی نداده است. هارش این فرض خود را به عنوان سرآغازی برای علم سیاست و حقوق اسلامی می نگرد. او همچنین اظهار می کند که اسلام برای مردمی که بر آنها غلبه می یافت جذبه و گیرایی خاصی داشت، زیرا به قول خودش در اسلام « منشا نژادی و قبیله ای افراد اهمیتی ندارد ». اما این نظر او نیز یقینا صحیح نیست. سه نفر از جانشین های بی واسطه ی پیامبر از پدران همسران او بودند در حالی که خلیفه ی چهارم داماد او بود. در خلافت امویه یعنی همان اولین امپراتوری اسلامی سلطه با قبیله ی قریش بود، در حالی که خلفای عباسی مدعی بودند که نسل آنها به عمومی پیامبر می رسد و فاطمی ها که بر مصر حکومت می کردند خود را از نسل دختر پیامبر می دانستند. ادعای کارش مبنی بر آن که اسلام حکومت استبدادی را با کثرت گرایی عوض نمود نیز اگر تاریخ این یک هزار سال اخیر مورد نظر ما باشد ادعایی قابل تردید است.

اما بالاخره هدف اصلی اسلام چه بود؟ هارش این پرسش را مطرح می کند و آن را بدون هر گونه ابهامی چنین پاسخ می دهد: هدف اسلام بخشیدن شکل تازه ای به جهان مطابق با الگوهای خودش بود، درست مانند مسیحیت که در دوران شکوفایی خود چنین کرده بود. معنای آن البته این نیست که چون در شرایط فعلی توازن قوای جهانی به نفع اسلام نیست، باعث شده است که اسلام در صدد فتح جهان با زور باشد. در عین حال، گروه های مبارزه جوی اسلامی به نظر نمی رسد که تمایلی به تعقیب اهداف خود در چهارچوب ملاک های مرسوم قدرت داشته باشند و همانگونه که مشاهده کرده ایم آنها برای رسیدن به اهداف خود مسیرشان را به سوی جنگ افروزی های نامتقارن تغییرداده اند تا از تهاجم بیشتر غرب جلوگیری کنند.   

پیام کارش روشن است: جهان باید این بلند پروازی های اسلام را جدی بگیرد.

 

Islamic Imperalism: A History by Amir Taheri.

http://www.asharq-e.com/news.asp?section=8&id=5303

    

مصاحبه با دبیر کل سازمان ملل

نوبت ایران است که قدم بعدی را بردارد

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

آیا جامعه ی جهانی قادر به متوقف ساختن گسترش سلاح های هسته ای هست؟

گفتگوی اشپیگل با دبیرکل سازمان ملل بان کی مون در باره ی توافق کره شمالی،

تهدید ایران و نقش آلمان

 

 

اشپیگل: آقای دبیرکل، مناقشه ی برنامه ی هسته ای ایران به اوج خود رسیده است. از دست سازمان ملل چه کاری برای جلوگیری از کشیده شدن این مجادله به برخوردنظامی برمی آید؟

 

بان کی مون: در دسامبر گذشته شورای امنیت سازمان ملل شرط هایی جدی برای ایران معین نمود و نخستین تحریم ها را وضع کرد. اکنون بسیار اهمیت دارد که دولت ایران به طور کامل تعهدات و وظایفی را که در آن قطعنامه گنجانده شده است برآورده سازد. هنوز هم فرصت برای حل سیاسی مناقشه از طریق مذاکره وجود دارد. از این رو نباید از سرعت گفتگوها کاسته شود. اتحادیه ی اروپا به رهبری آلمان در این خصوص نقش مهمی بازی می کند. با وجودی که گفتگوها فعلا به نظر می رسد که به بن بست رسیده است، اما من امیدوارم که رهبری ایران از این فرصت پیش آمده استفاده کند.

 

اشپیگل: هفته ی گذشته رئیس جمهور ایران محمود احمدی نژاد با کمال تعجب اشاره ای به آن داشت که مایل به تعلیق غنی سازی است. آیا به باور شما می توان به این پیشنهاد او اطمینانی داشت؟

 

بان کی مون: هم زمان او این پیشنهاد خود را با این شرط پیوند زد که تمامی کشورهای هسته ای غرب هم باید به برنامه ی غنی سازی خود خاتمه دهند. نمی دانم هدف او از این سخنان چیست. فعلا نوبت ایران است که به جای تحمیل شرایط خودش قدم بعدی را بردارد.

 

اشپیگل: از دوره ی ریاست شما 8 هفته می گذرد و موضع شما در این مدت در قبال مناقشه ی هسته ای با کره شمالی کاملا روشن بوده است. اما در مورد ایران فعلا عقب ایستاده اید. تفاوت میان این دو کشور در چیست؟

 

بان کی مون: کره ی شمالی به طور کاملا جدی خود را متعهد به مذاکرات دانسته و در ژانویه موافقتنامه ای که با چین، ژاپن، روسیه، کره ی جنوبی و ایالات متحده به امضا رساند یک قدم مهم به طرف جلو بود. در مورد کره شمالی ما از مرحله ی بیانیه های سطح بالا گذشته ایم و در مورد قدم های الزام آور عملی به توافق رسیده ایم. کره شمالی به روشنی متعهد به برچیدن نهایی تمامی تاسیسات و برنامه های هسته ای خود شده است. و در عوض این کشور حمایت های اقتصادی، انرژی و نفت دریافت می کند و البته ضمانت های امنیتی و دورنمایی از عادی سازی روابط دیپلماتیک با ایالات متحده و ژاپن.

اما در مورد ایران تا اینجا همه چیز به شکل دیگری جلو رفته و در منطقه فعلا صلح، امنیت و ثبات دچار مخاطره بیشتری شده است.

 

اشپیگل: اما واشنگتن آمادگی خود را برای مذاکره با کره شمالی و نه با ایران نشان داده بود.

 

بان کی مون: انجام گفتگو با ایران بسیار مهم است. اکنون اتحادیه اروپا هدایت سیاسی را در این خصوص به عهده گرفته و مذاکراتی در حال انجام است. اما موضوع این نیست که ایالات متحده انجام مذاکره با ایران را رد می کند یا تمایلی به آن ندارد. آمریکایی ها برای نشستن بر سر میز مذاکره همیشه آماده اند.

 

اشپیگل: در کنفرانس امنیت مونیخ علی لاریجانی از ایران آمادگی احتمالی کشورش برای محدودتر کردن غنی سازی اورانیوم را در سطحی که کاربردی در سلاحئهای هسته ندارد اعلام نمود. آیا می توان این سخنان او را به عنوان آمادگی برای سازش ایران تلقی کرد؟

 

بان کی مون: آزادی یک کشور در استفاده ی صلح آمیز هسته ای تابع شرایطی است. در میان این شرط ها تعهد موثق به استفاده ی صلح آمیز، رعایت توافقات بین المللی و مورد تایید قرار گرفتن تمامی جزئیات فنی توسط آژانس بین المللی انرژی هسته ای است. ایران باید ابتدا به بازرسان آژانس اجازه ی ورود و بازدید از تمامی تاسیسات هسته ای خود را بدهد تا جامعه بین المللی از صلح آمیز بودن مقاصد ایران مطمئن شود.      

 

اشپیگل: شما ظاهرا در باره ی شانس رسیدن به توافق با کره ی شمالی خوش بین هستید، اما نه با ایران؟

 

بان کی مون: مطمئن نیستم که می توانم خوش بین باشم یا نه، اما در کره شمالی فعلا یک تحول بسیار دلگرم کننده مشاهده می شود. اکنون مواففت نامه ها و تعهدات متقابل با این کشور باید به مرحله ی عمل درآید. جامعه بین الملل باید به نحو فعال و جدی این فرآیند را مورد حمایت قرار دهد.

 

اشپیگل: در این خصوص توقع شما از دولت آلمان چیست؟

 

بان کی مون: من نیازمند همکاری و حمایت تمامی کشورهای عضو هستم. اما آلمان باید نقش هدایت کننده ای در مناقشه های بین المللی به عهده داشته باشد و نه فقط به این دلیل که از جهت حجم کمک های مالی به سازمان ملل سومین کشور عمده به حساب می آید، بلکه به این خاطر که ریاست دوره ای اتحادیه اروپا و کشورهای جی هشت را به عهده دارد.

 

اشپیگل: در 2005 در حالی که شما هنوز هم وزیر امور خارجه کره جنوبی بودید با درخواست آلمان برای داشتن کرسی دائمی در شورای امنیت مخالفت کردید. امروز چه نظری دارید؟

 

بان کی مون: به عنوان دبیر کل سازمان ملل من باید بی طرف و خوددار باشم. مهمتر از همه چیز این است که شورای امنیت بزرگتر شده و منعکس کننده ی تغییرات تعین کننده در روابط قدرت بین المللی باشد. تنها پرسشی که می ماند چه وقت و کجا است. من از انجام اصلاحات در شورای امنیت به شفاف ترین و دموکراتیک ترین وجه ممکن حمایت می کنم.  

   

مصاحبه با فیلسوف فرانسوی

پاکستان کانون اسلام گرایی

مصاحبه با فیلسوف فرانسوی برنارد هنری لویی

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

فیلسوف فرانسوی جهان را دسته بندی می کند: جهادیسم آسیا را به تصرف

در آورده است، جنگ عراق اشتباه بوده است، سیاست سارکوزی

با ایالات متحده عاقلانه است و آیان هیرسی

 علی باید شهروند افتخاری

فرانسه شود

 

 

دی ولت: شما پاکستان را خیلی خوب می شناسید، به ویژه از زمان کتاب خود « چه کسی دانیل پیرل را به قتل رساند؟ ». این اغتشاش ها و ناآرامی های امروز پاکستان را چکونه ارزیابی میکنید؟

 

هنری لویی: بالاخره معلوم شد که در رابطه با تحلیل بدبینانه ای که آن زمان در مورد پاکستان داشتم، یعنی این که پاکستان مجهز به سلاح اتمی در واقع یک بمب ساعتی است حق با من بود. فعلاً بمب سیاسی منفجر شده است. این بحران دارای سه مولفه است: نیروهای جهادی در مراکز مرزی با افغانستان و حتی در نقاط داخلی فعال تر و قوی تر می شوند، آنها موفق شده اند که نه تا اندازه ای بلکه به مقدار بسیار زیادی به درون سازمان اطلاعات و امنیت پاکستان یعنی ISI نفوذ کنند ـ همانگونه که در کتاب خود نیز قبلاً شرح داده بودم ـ و مشرف نمی تواند با کمک شیوه های دیگری مگر روش های مستبدانه واکنش موثر به آنها نشان دهد. من از آن بیم دارم که یک انفجار بسیار عظیم قریب الوقوع باشد.

در غرب دشمنان دیکتاتوری بر روی شرکت وسیع تر جامعه مدنی پاکستان و از جمله حزب بی نظیر بوتو برای خاتمه یافتن این بحران حساب می کنند. هرچند که این ها نمی توانند آن نتیجه ی مورد نظر را به بارآورند. مطابق با یک نظر سنجی 84 درصد پاکستانی ها مخالف ایالات متحده آمریکا هستند (فقط 16 درصد آمریکا را قدرت مثبتی می دانند) و اسامه بن لادن هنوز هم مانند گذشته بسیار محبوب است.

چنانچه یک چنین نظر سنجی در اتحاد شوروی انجام شده بود به نتیجه ی مشابهی می رسیدیم. ارزش هایی مانند مدارا، دموکراسی و گشودگی در برابر غرب را فقط در تعداد اندکی از افراد شجاع می توانستیم ببینیم. در پاکستان برعکس فقط تعداد اندکی از انسان ها چنین نیستند. یقیناً پاکستان مانند افغانستان نیست، جایی که فرمانده های نظامی بر نخبگان ضعیف حاکم هستند. در پاکستان یک قشر کارآمد و تحصیل کرده و کاملاً مترقی متشکل از وکلا، روزنامه نگاران و حتی بخش هایی از ارتش وجود دارد. شاید این ها امروز از حمایت اکثریت مردم برخوردار نباشند، اما به عنوان یک اقلیت فعال به اندازه ی کافی نفوذ دارند تا برای مثال قانونی بر ضد قتل های ناموسی را به تصویب برسانند و حتی تحت حکومتی مانند مشرف.  پاکستان نیازمند برداشتن چنین قدمی بود. در پاکستان یک طبقه متوسط که تاثیر مهارکننده و ملایم کننده ای از خود در جامعه بر جای می گذارد وجود دارد که بوتو مظهر آنها است و نیروی بسیار مهم برای پیشرفت به حساب می آید. از این جهت باید شهامت فردی بی نظیر بوتو را تحسین کنیم، کسی که در برابر نیروهای استبداد و جهادی ها ایستاده است. البته شهامت همیشه یک مورد غیر منتظره بوده است. اما این شجاعت او به تنهایی نیست، بوتو احساس می کند که وضعیت در حال تغییر است. لیکن آیا این تغییرات به اندازه کافی سریع خواهد بود؟ من در این مورد چندان مطمئن نیستم.     

 

ولت: شما خاطر نشان کرده اید که جهادی ها قوی تر شده اند. بیشتر کسانی که حمله های تروریستی از لندن تا آلمان را برنامه ریزی و طراحی کردند در پاکستان تعلیم دیده بودند.

 

هنری لویی: نتیجه گیری در کتاب من در باره ی دانیل پیرل این گونه بود که که ما هنگامی که وارد به جنگ با عراق شدیم احتمالاً مجنون شده بودیم. خطر اسلامی پاکستان بود. پایگاه اصلی القاعده نه در تورابورا بود و نه حتی در نواحی قبیله های پاکستان، بلکه در کراچی و اسلام آباد قرار داشت، یعنی در نزدیکی بی واسطه ی سلاح های هسته ای و مقر اصلی ISI قرار داشت. القاعده به قول معروف یک ماهی چریک در آب شهرهای پاکستان است. برای مثال خالد شیخ محمد که یکی از مغز های اصلی القاعده بود و حمله های 11 سپتامبر را طراحی کرده و خود ادعا کرده بود که دانیل پیرل را با دستان خودش به قتل رسانده (هرچند من در این مورد مطمئن نیستم) در راول پندی دستگیر شد، یعنی فقط به  فاصله 2 مایل از مقر اصلی ارتش. مشرف هم البته همه ی اینها را می داند. او این گروه ها را تحمل می کند تا تعادل پیچیده ای که قدرت را برای او مطمئن می سازد حفظ کند. اگر بخواهد با خشونت تمام مانند آنچه بر علیه مدافعین حقوق مدنی انجام می دهد جلو برود دچار مشکلات بزرگ خواهد شد. بنابراین برای پاکستان فقط این امید وجود دارد که حضور بوتو تعادل قدرت را چنان جابجا کند که مشرف و ارتش یا سقوط کنند و یا مجبور بشوند که در مسیر بوتو حرکت کنند و مصالحه موقت با القاعده و متحدین آنها در ISI  را کنار گذارند. به همین دلیل وضعیت اضطراری فعلی یک نشانه ی بسیار بد است و معنایش این خواهد بود که مشرف به طور کامل از بوتو جدا شده است.

 

ولت: آیا می توان پاکستان را جبه ی « جنگ بر علیه ترو » دانست؟

 

هنری لویی: بله. از نظر من کاملاً روشن است که کانون بنیادگرایی اسلامی از جهان عرب به جهان آسیایی تغیر جا داده است. وی اس نایپل در کتابش « سفری اسلامی » نشان می دهد که آتش شور و حرارت تازه مسلمان شده ها در خارج از جهان عربی زبانه میکشد. شما فقط باید با چشمان اسامه بن لاردن به روی نقشه نگاه کنید تا تشخیص دهید که کشمیر به مرکز جهان اسلامی نزدیک تر است تا فلسطین. برای بیشتر جهادی ها کشمیر فلسطین واقعی است. از این جهت جنگ عراق نه فقط ابلهانه که یک جنایت اخلاقی هم بود، زیرا نگاه و نیروها را از معضل اصلی منحرف ساخت. پس از 11 سپتامبر عدم تمرکز بر روی پاکستان و به جای آن باز کردن حساب بر روی مشرف یک اشتباه استراتژیک بزرگ بود. این اشتباه در رویارویی با بنیادگرایی اسلامی با دو اشتباه دیگر متناسب بود: اول حمایت بدون شرط از مقاومت افغانها در برابر شوروی در دهه 80 که در آن میان هسته های بنیادگرای موجود در القاعده (گروه حکمتیار) و نیروهای دموکرات فرمانده اتحاد شمال مسعود تفاوت گذاشته نمی شد و دوم مدارای خطرناک آمریکا با وهابیسم عربستان سعودی در معامله با نفت.

 

ولت: آیا ایالات متحده آمریکا پی به اشتباه خود برده است؟

 

هنری لویی: هنگامی که کوندالیزارایس برای دیدار رسمی به پاریس آمده بود من به اتفاق دو نفر از دوستان در سفارت آمریکا جلسه ای با او داشتم. او دوست داشتنی، باهوش و در مقایسه با دیگر وزرای امورخارجه ای که من تا به حال دیده ام صریح تر بود و رک و پوست کنده سوال های ما در هر موردی را پاسخ می داد، حتی در باره ی جنگ عراق. و سپس من از او پرسیدم آیا اتحاد با مشرف بالاخره روزی به عنوان یک اشتباه بزرگ به اثبات نخواهد رسید؟ و او به ناگهان با سکوت معنا داری پاسخ ما را داد.

 

ولت: آیا شما با روابط جدید میان آمریکا و فرانسه به ویژه در مورد مسئله ایران موافق هستید؟

 

هنری لویی: صد در صد. من به سارکوزی رای ندادم و در باره مسائل شخصی دوستم برنارد کوشنر نگرانم، کسی که « خانواده » یعنی سوسیالیست ها را به نفع سارکوزی ترک کرد و به این ترتیب یک مخاطره بزرگ را پذیرا شد. اما من یک فرقه گرا نیستم. آنها در تجدید روابط با آمریکا و همچنین در رویارویی با ایران کارهای بی نظیری انجام می دهند. سخنرانی که سارکوزی در کنگره آمریکا انجام داد بسیار عالی بود. درست برعکس سخنرانی « مرشد » او Henri Guaino  در داکار هنگامی که او در باره ی انسان آفریقایی سخن می گفت، انسانی که از نظر او در وضعیتی نیست که بتواند خودش به تنهایی خود را از شرایط طبیعی که گرفتارآن شده است نجات دهد. او ذهنیتی ضد آمریکایی دارد و ملیت گرا است و گرایش به نژادپرستی دارد و از آن گذشته چندان فرد باهوشی هم نیست. حدس می زنم که سارکوزی به آهستگی در خواهد یافت که او به عنوان یک رئیس جمهور نباید با چنین اشخاصی روابط نزدیک داشته باشد.  

 

ولت: ایا به عقیده شما سارکوزی و کوشنر به این نتیجه رسیده اند که ایران به نفع ساختن بمب اتمی به تصمیمی استراتژیک رسیده است، با صرف نظر از آنچه IAEA می گوید؟       

 

هنری لویی: بله، احمدی نژاد و باند او به یک تصمیم استراتژیک رسیده اند. سارکوزی و کوشنر عمل درستی انجام می دهند که هیچ امکانی را در این مناقشه منتفی نمی دانند. البته نباید این گونه تعبیر شود که آنها به مذاکره خاتمه داده اند. کاملاً برعکس، درست هنگامی که انسان آماده است تا تمامی راه های ممکن را طی کند، می توان امید به آن داشت که مذاکرات به موفقیت برسند. در چنین شرایطی قوی ترین ابزار فشار در اختیار است و فرانسه امروز در چنین جایگاهی ایستاده است.

 

ولت: شما و بعضی از روشنفکران برجسته دیگر فرانسوی پیشنهاد کرده اید که آیان هیرسی علی به عنوان شهروند افتخاری فرانسه نامیده شود.

 

هنری لویی: فرانسه مهد اندیشه روشنگری است و ما باید از این میراث خود به درستی حراست کنیم. آیان هیرسی علی مظهری است از آزادی جهانشمول خرد و برای آن جان خود را به خطر انداخته است. ما باید اصل حق محافظت را در مورد او در ورای مرز های خود به اجرا درآوریم. امیدوارم که سارکوزی موافقت کند او به عنوان شهروند افتخاری فرانسه انتخاب شود. به این ترتیب در تمامی اتحادیه اروپا حق محافظت از او معتبر خواهد بود. بالاخره او یک شهروند اروپایی است!  بعضی از ما ـ مثلا فیلیپ وال سردبیر نشریه فرانسوی Charlie Hebdo که تنها نشریه ای بود که جرئت کرده و آن کاریکاتورهای مشهور دانمارکی را منتشر کرد ـ برای انجام آن بسیار مصمم هستند. ما باید از هیرسی علی دفاع کنیم، همانگونه که ما در جنگ سرد از ساخاروف یا سولژنیتسین حمایت کردیم. جنگی برابر در سرزمینی دیگر.

 

ولت: آیا با این عقیده موافقید که در « جنگ بر علیه ترور » دو جبهه وجود دارد؟ پاکستان و آیان هیرسی علی؟

 

هنری لویی: از جهت خاصی بله. پاکستان مقر اصلی القاعده است. هیرسی علی به عنوان فرد برای خودش نوعی جبهه است. او در خطر دائمی از دست دادن جانش زندگی می کند، زیرا از ایده های تمدن لیبرال حمایت کرده است.        

 

 

http://www.welt.de/

ریاکاری روشنفکران عرب

خالد المالی

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

طی دهه ی 1980 یکی از دوستانم ـ نویسنده ای اهل سوریه، سکولار و چپگرا که در آن زمان در پاریس زندگی می کرد ـ با ستایش علنی خود از حزب الله که به تازگی به وجود آمده بود مرا شدیداً متعجب ساخت. ابتدا تصور من بر این بود که تحسین و ستایش او صرفاً هوسی زودگذر است. اما هنگامی که عراق در 1990 کویت را اشغال نمود سرانجام دوستی ما به پایان رسید. او نمی توانست شادی خود را از « الحاق » کویت توسط نیروهای نظامی صدام مخفی کند که باعث گردید من آن دیدگاه های سکولار و چپگرای او را به عنوان یک شوخی تلقی کنم. با این وجود فعالیت های دوست سابقم، وی را همواره عمیق تر به درون میدان مبارزه برای حقوق بشر می کشاند. با حمایت های مالی از اروپا او توانست یک بولتن خبری ادواری منتشر کند که برای سال ها نه کلمه ای در مورد جنایت های صدام نوشت و نه در باره ی حقوق زنان عرب و در این میان روابط او با گروه های اسلام گرای عرب به ویژه با اخوان المسلمین به طور مرتب عمیق تر می شد.

شادی او از حمله های 11 سپتامبر و همچنین ستایش او از اسامه بن لادن و از « انفجاری که او در قلب آمریکا ایجاد کرده بود » با بقیه ی تحول سیاسی اش بیش از اندازه جور در می آمد. او به طور مرتب در جستجوی یافتن توضیحاتی برای عملیات خشونت انگیز اسلام گرایان بود، گویی که او از اصول قبیله گرایی قدیمی عربی تبعیت می کرد که در آن انسان باید بدون توجه به اختلافات درونی در برابر یک مهاجم خارجی همچون یک مرد واقعی با بقیه همراهی کند.

اکنون این دوست قدیمی من که از آن زمان دیگر با من ارتباطی ندارد به طور مرتب به عنوان یک میهمان در کانال ماهواره ای الجزیره ظاهر می شود. در اینجا وی با آن لحن معمول گرم و خود بر حق بینش در باره ی موضوعات مربوط به حقوق بشر و به طور کل سیاست های سوریه اظهار نظر می کند.

متاسفانه این شرح حال مختصر در باره ی او می تواند به سهولت تمام به بخش وسیعی از روشنفکران عرب نیز تسری داده شود. مشخصه ی اصلی بسیاری از آنها استانداردی دوگانه است که به دقت مخفی شده است. آنها در کشورهای زادگاه خود، خودشان را به عنوان پاسداران ارزش های سنتی عربی نشان می دهند، اما هنگامی که در زبان های دیگر و برای حضار خارجی مطلب می نویسند آنها دیدگاه های بسیار متفاوت و بیشتر جهان وطنی اختیار می کنند.       

روشنفکران عرب مانند یک پدر مستبد و خودکامه رفتار می کنند، به طوری که هیچ یک از مسائل داخلی و خانوادگی نباید در معرض دید جهان خارج قرار گیرد و بدون توجه به این که واقعیت چیست باید همواره ظاهری از اتحاد درونی حفظ شود. بخصوص در مواجهه با رویدادهایی مانند رابطه با اسرائیل، ماجرای فتوا بر ضد سلمان رشدی، حمله های 11 سپتامبر، کاریکاتورهای پیامبر اسلام یا جنگ اخیر لبنان این قضیه مشهود بود. در گفتگوهای خصوصی این روشنفکران، انسان عقایدی می شنود که شدیداً با آنچه آنها در روزنامه های روز بعد منتشر می کنند متفاوت است. گویی که دیدگاه هایی که در رسانه های عربی مطرح می شود مبتنی بر اندیشه های مستقل نیستند، بلکه به عنوان بیانیه های فرصت طلبانه برای مصرف داخلی تنظیم شده اند.

جمال قیطانی نویسنده ای مصری که سردبیر هفته نامه ی ادبی اخبار العرب است به هنگام گزارش در باره ی جنایات علیه بشریت که در رواندا، دارفور و عراق انجام شده و می شود ملایم و حساب شده سخن می گوید، اما هنگامی که ماجرای کاریکاتورهای دانمارکی در فوریه سال جاری به اوج خود رسیده بود لحنش مانند واعظین امامان مساجد بود و از تحریم خرید کالاهای دانمارکی جانبداری می کرد. هنگامی که دانمارک بالاخره پوزش خواهی نمود، او جوری این عقب نشینی را تفسیر نمود که گویی انگیزه ی آنها ترس از فروش پنیرهای دانمارک است و نه اعتراف به احترام و توجه نسبت به دین اسلام. 

و یا شاعر مشهور سوری آدونیس را در نظر گیریم: در غرب او را به عنوان تبعه ی تبعید شده از کشورش می شناسند که اسلام گرایان و وضعیت فعلی جهان عرب را به شدت مورد انتقاد قرار می دهد. اما اظهارات او و سکوتش در دهه های اخیر تصویر کاملاً دیگری از او ارائه می دهد. در 1970 و پس از مرگ جمال عبدالناصر رئیس جمهور مصر که توده های عرب مویه و زاری بسیار برای او کردند آدونیس اظهار تاسف خود از درگذشت او را با یک شعر بیان نمود، آنهم در حالی که این تبعیدی سرشناس در باره ی جنایت های رژیم سوریه طی چهاردهه ی گذشته هیچ حرفی برای گفتن نداشت. اما وی در باره ی پیروزی انقلاب ایران در 1978 مدیحه ای از مدافتاده نوشت: « من باید برای قم آواز بخوانم تا شاید در وجد و شور من خودش را به یک آتش پرتلاطم تبدیل کند و خلیج را در برگیرد، مردم ایران به غرب می نویسند: رخسار تو آه ای غرب در حال فروپاشی است و چهره ات دیگر مرده ».  

شاعر و روزنامه نگار لبنانی عباس بیدون گزارشگر فرهنگی روزنامه ی لبنانی دیلی السفیر و همچنین میهمانی دائمی در تعدادی از روزنامه های آلمانی است و جالب توجه آن که مقاله هایی که او در روزنامه های آلمانی منتشر می کند به طرز آشکاری با آنچه از او در مطبوعات عرب زبان چاپ می شود متفاوت است. برای مثال وی در 26 جولای 2006 در روزنامه ی Der Tagesspiegel و همچنین در 27 جولای همان سال در Die Zeit  او حمله ی انفرادی حزب الله و رویارویی آن سازمان با اسرائیل را مورد انتقاد قرار داده و تا آنجا پیش رفت که آن رویداد را به عنوان یک کودتای نظامی خواند. او همچنین این مسئله را مورد تاکید قرار داد که اکثریت مردم لبنان خواهان تحولات مسالمت آمیز در کشور خود هستند. لیکن در مقاله ای در السفیر در 28 جولای می بینیم که سبک نوشتاری او در نوعی لفاظی آکنده از مطالب پیش پا افتاده در باره ی « اقدامات بزرگ حزب الله » فرو می رود. به باور او عملیات حزب الله حتی در میان منتقدین و شکاکان این حزب ایجاد احترام و توجه کرده است: « بدون توجه به موقعیت پیشین اعراب یا مردم لبنان، حزب الله گناهی را پاک کرده است و حافظه ی جهان را تصحیح نموده تا جبرانی برای اعراب باشد و احساس شرم و گناه آنها را از یاد ها ببرد ».

بسیاری از نویسندگان و ناشرین عرب خود را به عنوان افردی سکولار، روشنگر و منتقد تلقی می کنند ـ به سخن دیگر به عنوان روشنفکرانی که مدافع آزادی بیان و البته حقوق بشر هستند. دو ماه پس از حمله های 11 سپتامبر طی یک نمایشگاه کتاب عربی، به ناگهان شایعه ای دهان به دهان در باره ی هواپیمایی گشت که گفته می شد به یک آسمان خراش در شهری در ایتالیا اصابت کرده است. بسیاری از حضار بلادرنگ تصور کردند که این رویداد در ادامه ی حمله های قبلی به اهدافی در آمریکا است. تعداد زیادی از ناشرین و سردبیران فریاد الله اکبر سر دادند و رویداد احتمالی را خوشامد گفتند، آنچه البته بعداً روشن گردید که هرگز اتفاق نیفتاده بود. بعضی از آن روشنفکران، از میهمانان عزیز کنفرانس هایی در باره ی گفتگوها میان اعراب و اروپایی ها بودند. اما تعجب من در باره ی هدف این قبیل گفتگو ها است، آنهم هنگامی که بعضی از شرکت کننده های آنها فاقد هرگونه اعتبار اند و تاکید در آنها صرفاً بر لفاظی و رفتار مودبانه است. 

 

 

خالد المالی ـ متولد 1956 در سماوا در عراق ـ اکنون به عنوان ناشر و نویسنده در شهر کلن زندگی می کند. آخرین اثر او کاری مشترک با مونا ناگر بود به نام « فرهنگ نویسندگان عرب قرن های 19 و 20 ».

 

 

Tow Faces of Arab Intellectuals by Khaled al-Maaly.

Berliner Zeitung on September 14, 2006.

استالین مدیر کل علوم

نگاهی به کتاب استالین و مبارزات علمی در شوروی

سوزان آیزنهاور

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

کتاب جدید اتان پولوک تاریخ نگار آمریکایی نشان می دهد که در شوروی سابق

حتی قوانین طبیعت نیز می بایست با تفسیر تکاملی استالین

از فلسفه ی مارکس سازگار باشند

 

با دور شدن تدریجی از قرن بیستم یافتن توضیحی قانع کننده برای نسل جوان تر در خصوص این ترکیب عجیب از ایده آلیسم، ساده لوحی، بدبینی و سبعیتی که صفت بارز کشورهای تمامیت خواه قرن بود به طور فزاینده دشوار می شود. کتاب پولوک با عنوان « استالین و جنگ های علمی در شوروی » همین پدیده را از میان دریچه ی نگاه سیاست شوروی در مورد علم و فن آوری در دوره ی پس از جنگ دوم مورد بررسی قرار می دهد تا عزم استالین را برای بیان و نشان دادن « سازگاری ایدئولوژی مارکسیسم با تمامی عرصه های دانش » برای ما توضیح دهد. در حالی که دیکتاتوری های درنده خوی آلمان نازی و ژاپن استفاده ی چندانی از مهار علم و نظریه های علمی جهت پیشبرد و ترویج دگم های ایدئولوژیک خود نکردند، اما در هیج کجای دیگر جهان مگر در اتحاد شوروی چنین تلاش همه جانبه ای برای به کار گرفتن علم در توجیه دگم های ایدئولوژیک به کار گرفته نشد و از آن زمان تا به امروز هیچ رهبر ملی در هیچ کشور دیگری دیده نشده است که خود را درگیر این قبیل بررسی های جامع در علم و فلسفه برای تضمین خویشاوندی با شالوده های مفهومی قدرت سیاسی کرده باشد.   

در حالی که حکومت استالین به درستی نقش دانشمندان و کارشناسان فنی را در یک چنین فرآیندی درک کرده بود، وی شدیدا در پی آن بود که ثمرات کشفیات علمی و پیشرفت های فنی را در خدمت « اولین کشور سوسیالیستی در جهان » قرار دهد. ایدئولوژی کمونیستی اقتضا می کرد که هیچ گونه تناقضی میان قوانین طبیعت و آموزه های فلسفی مارکس وجود نداشته باشد. لیکن مسئله اینجا بود که چه کسی می بایست موضوعات اساسی در عرصه های گسترده و شدیدا تخصصی علم و فن آوری را تفسیر کند؟ تا پایان جنگ دوم جهانی استالین نسبت به این قبیل مباحثه ها بی تفاوت ماند، اما بلافاصله پس از پایان جنگ علاقه ی او به شرکت در این مسائل شدت یافت. فقط استالین یعنی « بزرگترین فیلسوف همه دوران ها » بود که می توانست داوری فرجامین را انجام دهد.

طی همین دوره دست پنهان استالین مجموعه ی پرسروصدایی از اقداماتی را هدایت کرد که در واقع رهبران شوروی به شخصه آنها را ترتیب می دادند. برای ایجاد این احساس که مباحثه های آزاد باعث ایجاد اتفاق نظر در بنیان های مارکسیسم و علم گردیده اند، استالین با زیرکی تمام این مباحثه ها را علنی می ساخت. از 1945 تا 1953 مقامات بالای شوروی باعث انجام یافتن تعدادی از اقدامات شدیدا آشکار گردیدند که موضوع اصلی آنها رشته ها و زمینه های تخصصی متعددی در علوم طبیعی، اجتماعی و سیاسی بود. اثرات نهایی پیشرفت در هرکدام از رشته های تخصصی متفاوت بود. علم فیزیک که نقش آن در تولید بمب هسته ای حیاتی بود تقریبا دست نخورده باقی ماند. رشته های تخصصی دیگر چندان خوش اقبال نبودند. نتیجه ی آن تصفیه دانشمندان و انحراف مسیر تمامی عرصه های دانشگاهی و تحقیقات علمی بود. به ویژه نظریه هایی که از اندیشه های غربی و نه روسی منشا گرفته بودند آسیب پذیر تر بودند.

تا کنون در باره ی بعضی از هولناک ترین موارد در ایدئولوژی های بشری که کنترل آنها از دست بانیانش خارج شده است کتاب های بسیاری نوشته شده. یکی از مشهور ترین این مورد ها « جنگ زیست شناسی » بود که توسط زیست شناس قلابی به نام تروخیم لیسنکو و درست پس از پایان جنگ جهانی دوم به راه افتاد. محکومیت سرشت مبتنی بر « بورژوازی » کروموزوم ها توسط او دارای تاثیری فاجعه بار نه فقط برای این علم در شوروی که به طور گسترده تری برای کشاورزی آن کشور بود. اما انگیزه ی استالین در حمایت از این کارشناس داخلی که فاقد تحصیلات دانشگاهی بود و تلاش می کرد علم ژنتیک زمانه ی خودش را بی اعتبار سازد چه می توانست باشد؟ نسبت دادن آن به تناقض مفهومی میان باورهای نامعلوم زیست محیطی و تکاملی مارکسیسم و علم ژنتیک غرب بنیاد که بر بنیان های زیست شناسی ملکولی استوار بود بیش از حد ساده است که بتوان آن را پذیرفت. پولوک به ما نشان می دهد که استالین هرگز حاضر نشد استدلال های لیسنکو در مورد « سرشت طبقاتی » علم ژنتیک غربی را بپذیرد. در حاشیه ی پیش نویس یک سخنرانی استالین با تمسخر مینویسد: « ها ـ ها ـ ها !!! و در باره ی ریاضیات و داروینیسم چه ؟ ». احتمالا حمایت استالین و حزب کمونیست از لیسنکو خود پیامد طبیعی از یاس و درماندگی آنها بود و هنگامی پدید آمد که دیگر روشن شده بود اشتراکی کردن مزارع از ایجاد دگرگونی در کشاورزی شوروی ناکام مانده است. استالین امیدوار بود که لیسنکو بتواند به نتایج عملی و بلکه معجزه آسایی برای تهیه مواد غذایی برسد. لیکن این قمار خطرناک باعث گردید که ارتش های عظیمی از دانشمندان جدی تلف شوند و زیست شناسی شوروی برای نسل ها آسیب بیند.

اما ماجرای آنچه به سر جامعه ی فیزیک کشور آمد را همه می دانیم. پس از هیروشیما و ناکازاکی، استالین دیگر محتاج داشتن بمب هسته ای شده بود. برخلاف استدلال های عجیب ناسیونالیستی که لیسنکویی ها مطرح می ساختند، استالین نمی توانست به سهولت کشفیات فیزیک غربی را رد و انکار کند، به ویژه به این خاطر که او شخصا به رئیس پلیس مخفی خود بریا دستور داده بود اسرار علمی آنها را به سرقت برد. به این ترتیب علم فیزیک در شوروی نجات یافت، هرچند نه بدون مخاطره و حادثه های قابل توجه برای چهره های شاخص علمی خود. به تعویق انداختن اذیت و آزاد آنها احتمالا به این دلیل بود که رژیم شوروی نیازمند این دانشمندان بود که دیگر به ساختن بمب هسته ای نزدیک شده بودند. هرچند بعضی از مکان های مهم مانند بخش فیزیک دانشگاه مسکو، یا MGU ، به زیر سلطه ی منتقدین جدی فیزیک معاصر غربی مانند مکانیک کوانتومی و نظریه ی نسبیت درآمده بود. در حالی که پولوک به شرح مداخله ی فیزیک دان های مطرح در اتحاد شوروی از جمله ایگور کورچانوف و آندره ساخاروف می پردازد، اما او اشاره ای به نقشی ندارد که دانشجویان شوروی در MGU در ایجاد تغییرات برنامه های درسی رشته ی فیزیک و در تغییرات فهرست استادان بازی کردند، یعنی در واقع آنچه می توان آن را به عنوان طلیعه ای از اندیشیدن مستقلی دانست که چندین دهه پس از آن فیزیکدان ها می بایست طی پرستروئیکا به آن برسند.  

با مرگ استالین هیچ کدام از رهبران دیگر شوروی خواهان به دست گرفتن عنان اختیار در تمامی امور فلسفی  و علمی نبودند. پولوک می نویسد: « فقط نیاز به گذشت زمان بود تا وقت آن فرارسد که بعضی از دانشمندان از جایگاه ویژه ی خود در دستیابی به حقیقت استفاده کرده و عقلانیت ایدئولوژی حاکم و در نتیجه مشروعیت رژیم را به چالش گیرند ».

در حالی که کتاب « استالین و جنگ های علمی در شوروی » خبر از درس هایی می دهد که رژیم شوروی می بایست از اعمال چنین خط مشی ها می آموخت، فصل های کتاب گاهی با پرداختن به جزئیات بیش از اندازه حوصله ی خواننده را سر می برند. خواننده ی کتاب به هر حال مایل به دانستن سرگذشت بعضی افراد است و موضوع کتاب نیز نیازمند موشکافی بیشتر در باره ی پیش زمینه های اشتیاق و علاقه ی زیاد استالین  (مثلا این که شاید این علاقه در اثر سال هایی باشد که او درس طلبگی دینی می دید) و این که چگونه این شور و علاقه ی زیاد پرورانده شده بود. اما تنها چیزی که پولوک به خواننده می گوید این است که: « علاقه ی استالین به علم پیوسته آن اندازه تمام و کمال پابرجا بود که به سیاست تنها منحصر نشود . . . او می خواست یک نظریه ی پرداز بزرگ در سنت مارکس، انگلس و لنین باشد ».

کتاب البته غنی تر می بود اگر نویسنده نگاهی نیز به بعضی از ماجراهای نسل استالین می اندخت، مثلا ماجرای فیزیکدانی به نام پیوتر کاپیتسا. او در حالی که تحت بازداشت خانگی قرار داشت نامه نگاری های طنز آلودی با رهبران شوروی انجام می داد. و یا داستان غم انگیز دو برادری که افتخار علم شوروی بودند،  نیکولای و سرگی واویلوف. نیکولای یک متخصص درجه ی یک علم ژنتیک بود و مخالف سرسخت لیسنکو. او در گولاک جان خود را از دست داد. از طرف دیگر سرگی که فیزیکدان بود به فرمان استالین در سمت ریاست آکادمی علوم شوروی خدمت می کرد. سرنوشت متناقض این دو برادر خود نشانه ی از زمانه ی استالین بود.

همانگونه که رژیم نیز بالاخره مجبور به کشف آن بود، سیاست علم دستوری هزینه های سنگینی برای کشور داشت، زیرا آن دانشمندانی که به طور موفقیت آمیزی از خط حزبی منحرف نمی شدند به قول لطیفه ای از آن دوره مرتکب آخرین اشتباه خود می شدند. بسیاری از دانشمندان از رشته های مختلف در این مورد که دانش صحیح از نظر ایدئولوژی چگونه می بایست باشد برآورد غلطی انجام میدادند. استالین تنها فردی بود که می توانست همراه با تفسیرهای تکامل یابنده اش از علم پیش رود.   

سهم اصلی پولوک افزودن به دانش ما در باره ی شرکت استالین در این « جنگ ها » است و آنهم از طریق بررسی مقاله ها، خاطرات و یاداشت های خود استالین. حاصل زحمات او اشاره هایی به تفاوت های ظریف است و بازگو کردن این افسانه ی هشدار دهنده برای نسل های جدیدی از خوانندگان. هرچند کتاب او اطلاعات کلی ما از این دوره را تغییر نمی دهد، عصری که به روشنی توسط شاهدان واقعی و اسناد رسمی منتشره ی شوروی ثبت شده است. و سخن آخر این که همچون در موارد بسیار در علم پزشکی: برای رسیدن به تشخیص درست که نباید حتما منتظر نتیجه ی کالبد شکافی بمانیم.    

 

Scientist in Chief by Susan Eisenhower.

Themoscowtimes.com

 

دموکراسی سنگال در معرض آزمون

آلفرد استپان

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

سنگال کشوری که 90 درصد جمعیت آن از مسلمان ها تشکیل می شود یکی از صلح آمیز ترین و دموکرات ترین کشورهای جهان است. این آرامش توسط « مراسم احترام » سنتی پرطول وتفصیلی مورد مساعدت قرار می گیرد که میان حکومت سکولار و نوعی مسلک عرفانی و همچنین در تمامی سطوح جامعه دراثر روابط فوق العاده میان اکثریت مسلمان کشور و اقلیت کاتولیک آن پرورش یافته است.

حکومت سکولار و گروه های دینی در برنامه هایی جهت جلوگیری از بیماری ایدز با هم همکاری میکنند ـ در حال حاضر فقط 1 درصد مردم سنگال به ایدز مبتلا هستند و آنهم در مقایسه با 20 درصد جمعیت بیماران ایدزی کشورهای دیگر آفریقایی. حکومت سکولار گروه های فمینیستی و بعضی از سازمان های غیر دولتی فراملیتی را مورد حمایت قرار می دهد و ختنه زنان از 1999 و آنهم بدون به راه افتادن تظاهرات عظیم مسلمانان ممنوع شده است.

در نگاهی شتابزده بعضی ها و ضعیت سنگال را به عنوان نمونه ای از لائیتیسه ی فرانسوی که شاید بتوان آن را به عنوان « آزادی حکومت از قید مذهب » توصیف نمود تصور می کنند. اما سنگال که خود زمانی یک مستعمره ی فرانسوی بود الگویی کاملا متفاوت از « احترام و حمایت برابر برای تمامی ادیان » به وجود آورده است. در واقع سکولاریسم سنگال بیشتر شبیه به سکولاریسم نوع هندی است تا مناطق دیگر.

سنگال با فضا و درخواست اندک برای مدارس اسلام بنیادگرا و کمک های مالی ایران و عربستان سعودی در بخش آموزش و پرورش روبرو بوده است. دولت سنگال 40 درصد از بودجه ی کشور را صرف آموزش و پرورش می کند و 85 درصد کودکان و نوجوانان از مزایای تحصیل رایگان در مدارس ابتدایی برخوردار هستند. برعکس آن پاکستان است که فقط 8 درصد از بودجه ی خود را صرف آموزش و پرورش می کند و 6 میلیون از کودکانی که به سن مدرسه رفتن رسیده اند از آموزش رایگان محروم هستند.

علاوه بر آن از سال 2003 در مدارس دولتی درس تعلیمات دینی و با استفاده از کتاب های درسی مصوب و بدون روح وهابی گری و همراه با تایید غیر رسمی تعالیم سکولار و عرفانی به یک اندازه ارائه می شود. والدین اکنون بیشتر از گذشته پسران و حتی دختران خود را به این مدارس سازگار با دموکراسی، معتبر و اهل مدارا می فرستند. بعضی از والدین هنوز هم ترجیح می دهند که کودکان خود را به مدارس خصوصی و غالبا فرانسوی ـ عربی بفرستند، هرچند که الگوی سنگالی ها در روابط میان دین و حکومت به دولت این اجازه را می دهد که سهمی هم در کمک های مالی به این قبیل مدارس خصوصی دینی داشته باشد. در عوض دولت به طور مرتب از این قبیل مدرسه ها بازدید به عمل می آورد. تنها مدارسی که حکومت هیچ گونه نظارتی بر آنها ندارد مدارس قرآن هستند که بعضی از والدین به عنوان دروس اضافی و تکمیلی برای کودکان خود در آموزش دولتی مورد استفاده قرار می دهند ـ هرچند به ندرت پیش می آید که آنها کودکان خود را فقط به همین نوع از مدارس بفرستند. لیکن بیشتر آموزگاران سنتی در درس تعلمیات دینی در این قبیل مدارس آیین های سنگال در خصوص رعایت و احترام به دیگران را آموزش می دهند و در هر حال مدارس دینی به سبک عربستان سعودی به عنوان رقبای بیگانه نگریسته می شوند.

با این وجود علی رغم تمامی این تحولات مثبت، دموکراسی منحصر به فرد سنگال اکنون در مخاطره قرار گرفته است. علت آن البته نه ظهور اسلام سیاسی، بلکه روش های انتخاباتی بسیار نامطلوب مقامات مسئول منتخب و بی تفاوتی بین المللی است.

رئیس جمهور فعلی کشور عبدلای وید که سن او بالای 80 است خود را بار دیگر برای انتخابات 25 فوریه نامزد کرده است. او دارای اعتبار قابل توجه بین المللی است زیرا دوره ی پایانی گذار طولانی به سوی دموکراسی در سنگال در سال 2000 را رهبری کرده است. لیکن وید انتخابات مجلس قانون گذاری را که برای ژوئن 2006 در نظر رفته شده بود ابتدا به فوریه ی 2007 و سپس با فرمان ریاست جمهوری به ژوئن 2007 موکول نمود. دو هفته پیش بحث هایی برای تعویق انتخابات ریاست جمهوری به تاریخی نامعلوم نیز به جریان افتاده بود.

اکنون چنین به نظر می رسد که به زودی این انتخابات برگزار خواهد شد، اما آیا در شرایط درست و عادلانه انجام می شود؟ یک ماه قبل از انتخابات فقط 64 درصد از شهروندان نام خود را برای شرکت در انتخابات ثبت کرده و برگه ی رای دریافت کرده اند. در 28 ژانویه تظاهراتی صلح آمیز اما « غیر قانونی » توسط احزاب مخالف توسط پلیس به طور بسیار خشونت انگیزی سرکوب شد و سه نفر از نامزدهای ریاست جهوری به مدت یک روز دستگیر شدند. هیچ کدام از این رویدادها در سانه های تصویری کشور به اطلاع مردم نرسید. در کشوری که سنتی در انجام خشونت های سیاسی ندارد بسیاری اتفاقات اسرار آمیز در حال روی دادن است. یکی از منتقدان جدی و قدیمی وید یعنی تالا سیلا صورتش با چکش مورد ضرب و جرح قرار گرفت. عبدل لطیف کولیبالی نویسنده ی دو کتاب انتقادی در باره ی وید تهدید به مرگ شد، و به همین ترتیب آلیون تین رهبر سازمان حقوق بشر اصلی کشور به نام رادهو. بنابراین به نظر می رسد که « مراسم احترام » سنتی سنگال دیگر اعتبار چندانی ندارد.

دولت بوش که شدیدا نیازمند متحدین دموکرات در میان کشورهای اسلامی است می خواهد به خود بقبولاند که وید واجد شرایط است و به نظر می سد که می خواهد به نقل از یکی از مقامات رسمی سطح بالای ایالات متحده ـ هرچند با نومیدی ـ برای انتخاب وید چراغ سبز نشان دهد. در حالی که ایالت متحده حاضر است 147 میلیارد دلار در سال آینده و در نام یک دموکراسی ناموجه در عراق هزینه کند حاضر به صرف اندیشه یا پول برای تقویت یکی از خلاق ترین الگوهای صلح و دموکراسی در جهان اسلام نیست. این هم برای سنگال بسیار بد است و هم برای آفریقا و البته برای اعتبار خود آمریکا.

اتحادیه اروپا ادعا می کند که از اتفاقات اخیر در سنگال بسیار متعحب شده است اما امکانات مالی لازم برای انجام نظارت های انتخاباتی در سنگال را ندارد. فرانسه، حاکم استعماری سابق ـ و کشوری که هنوز هم در کشور نفوذ زیادی دارد ـ سکوت اختیار کرده.

لیکن دموکراسی سنگال پا در هوا مانده است. در این چند هفته ی بعدی اهمیت رسانه های بین المللی، ناظران بین المللی انتخابات و طرفداران جدی تساهل در سراسر جهان یقینا بی تاثیر نخواهد بود.     

 

 

آلفرد استپان مدیر مرکز دموکراسی، تساهل و دین در دانشگاه کلمبیا است.

 

Senegal's Democracy Put to the Test by Alfred Stepan.

Project Syndicate 2007.

   

گرفتار نسبی گرایی

پائول کلیتو

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

موضع نسبی گرایانه و پوچ انگارانه ی پست مدرن، غرب را به شکار ساده ای برای ایدئولوژی های دینی افراطی تبدیل کرده است

 

برای سال هایی طولانی کیش رسمی دولت هلند تعدد فرهنگ ها (multiculutralism) بود، رویکردی که به خوبی با تاریخ و فرهنگ هلند جور در می آمد. امروزه تعدد فرهنگ ها یک جامه ی پست مدرن نیز به تن کرده است. اندیشه ی بنیادین این دیدگاه برای زندگی جمعی نسبی گرایی است (به ویژه نسبی گرایی فرهنگی)، و این نگرشی منفی نسبت به سنت سیاسی غرب است که با خود پروراندن احساسی از گناه جمعی در تجاوزات غرب در گذشته ی استعماری را همراه آورده و صفحات سیاه واقعی یا فرضی برای تاریخ غرب جور کرده است.

طرفداران نظریه ی تعدد فرهنگ ها بر این نظر هستند که تمدن غرب از همان دوره ی اندیشه ی روشنگری مسیر به کلی اشتباهی را انتخاب نموده است. هولوکاوست، نازیسم، کمونیسم، برده داری اساسا نه به عنوان انحرافاتی از پیشرفت و تحول در مجموع مثبت در فرهنگ غرب بلکه به عنوان محصولات اجتناب ناپذیر روح اروپایی که ذاتا مستبدانه است نگریسته می شود.

طرفداران تعدد فرهنگ ها همچنین جهانشمولی اندیشه های روشنگری مانند دموکراسی، حقوق بشر و حکومت قانون را رد می کنند و در عوض آنها را به مثابه دل مشغولی های منفردی می نگرند که به باور آنها فاقد هرگونه جاذبه ی جهانی است. تجاوز به کشورهای خارج برای صدور دموکراسی و دیگر اندیشه های غربی در دیدگاه آنها عملی نامعقول است و نشانه ای از تکبر و خودبینی فرهنگی. این نیز برای آنها مضحک است که متوقع باشیم اقلیت های دینی و قومی که در جوامع غربی زندگی می کنند این اندیشه ها را پذیرفته و در دموکراسی لیبرال ادغام شوند. از نظر آنها اقلیت ها باید مطابق با سنت های قومی خودشان زندگی کنند، و هرجا فرهنگ ملی با اندیشه های غیر غربی در تناقض قرار می گیرد، فرهنگ ملی باید خودش را با شرایط جدید تطبیق دهد. این نگرش پیامدهای جدی و سنگینی برای راه و رسمی که جامعه ی لیبرال در آن سازمان یافته داشته است. مثلا به اصل آزادی بیان توجه کنیم. پاسخ نسبی گرایی فرهنگ پست مدرن به این گونه است: دوری کردن از انتقاد، خودداری از اظهار نظر در باره ی ادیان ناآشنا، اجازه دادن به انجام اصلاحات از درون و اجتناب از عمل تحریک آمیز و قطبی کردن جامعه.

پیامدهای چنین رویکردی پردامنه است و می تواند به « پاک سازی » بودلری تمامی سنت غرب در ادبیات، هنر، فیلم سازی و حتی علم کشیده شود. پست مدرنیسم برای خردگرایی موجود در سنت غرب ارزش چندانی قائل نیست، اما آیا باید حق جهان غرب در دفاع از خودش را نیز تکذیب کند؟  کل دیدگاهی که از آرمان های روشنگری و از جمله دموکراسی، حقوق بشر و حکومت قانون حمایت می کند باید با تجلیل و ستایش از « دیگر بود »، فرهنگ های غیر غربی و به ویژه این باور که تمامی فرهنگ ها با هم برابرند جایگزین گردد. هرگونه گرایش در جهت (برتری دادن به) اندیشه های غربی باید به سختی مورد انتقاد قرار گیرد یا در سخن خود راجر اسکروتن « غرب » نباید جایگزین « بقیه » جهان گردد. مثال خوبی در باره ی این بینش از زندگی را می توان در اثری از استوارت سیم یافت، پروفسور نظریه ی انتقادی در دانشگاه ساندرلند در بریتانیا. مسئله ی اصلی در نظریه ی او بنیادگرایی است، مفهومی که او پس از حمله به مرکز تجارت جهانی علاقمند به بررسی آن گردید. تا اینجا که همه چیز به خوبی پیش رفته است. لیکن سیم مانند سایر منتقدین فرهنگ پست مدرن قائل به معنی بسیار گسترده ای از بنیادگرایی است. او در کتابش « جهان بنیادگرا: عصر تاریکی جدید عقیده ی جزمی » در کنار بنیادگرایی دینی انواع دیگری از بنیادگرایی را تشخیص می دهد: بنیادگرایی بازار آزاد، بنیادگرایی سیاسی، بنیادگرایی ملیت گرا و بعضی انواع دیگر. برای سیم هر مجموعه ی واحد از اندیشه هایی که کاملا نسبی گرایانه نباشند پس بنیادگرایانه اند. بنابراین تنها راه گریختن از کیفرخواست     « بنیادگرا » و « بنیادگرایی » انتخاب بینش پست مدرن نسبی گرایانه ی است که سیم خودش از آن حمایت می کند.

تلاش سیم تشویق نوعی شک اندیشی در برابر تمامی اندیشه های موجود در باره ی مرجعیت است. سیم طرفدار شک اندیشی رادیکال است (« شک اندیشی هرچقدر بیشتر به همان نسبت بهتر »). از نظر او دفاع از ارزش های اندیشه ی روشنگری مانند دموکراسی، آزادی بیان و حکومت قانون به مثابه « اصول جهانشمول » خودش قسمی از بنیادگرایی است که باید کنار گذارده شود.

از آنجا که هر تعهدی نسبت به ارزش های جهانشمول خودش نوعی بنیادگرایی است، جهان به عنوان میدانی از برخورد میان « بنیادگرایی ها » نگریسته می شود که هیچکدام از آن ها نسبت به بقیه نه ارزش بیشتری دارند و نه فرومایه تراند. برای فرد نسبی گرای پست مدرن تمامی طرزتلقی ها از زندگی جمعی و تمامی جهان بینی ها دارای ارزش برابراند. راه حل سیم کنارگذاردن تعهد نسبت به ارزش های جهانشمول است. اما آیا این اندرزی خردمندانه است؟ این نگرش به نظر من باعث می شود که جوامع غربی در برابر چالش ایدئولوژیک که تروریسم دینی مطرح می سازد بسیار آسیب پذیر گردد. از نظر آنها دموکراسی لیبرال همراه با نهادهای آزادی بیانش الزاما بهتر از جایگزین های دیگر نیست. تنها چیزی که فرد پست مدرن به دنبال رد کردن آن است اشتیاق برای دفاع متعصبانه از عقیده است.

این که چنین نگرشی به کجا ختم می شود را می توان در کتاب « جنایت در آمستردام » مورد ارزیابی قرار داد، کتابی جدید در باره ی قتل تئو وان گوگ و اثری از روزنامه نگار و محقق هلندی ـ آمریکایی یان بوروما. بوروما نیز مانند سیم طرفدار نگرش پست مدرن است و او نیز تلاش می کند که نسبی گرایی پست مدرن را در مورد معضل تروریسم دینی به کار بندد. بوربوما همچون سیم بر این اعتقاد است که سمت گیری روشن به سوی ایده ها و ایده آل های اندیشه ی روشنگری عملا بهتر یا مطلوب از سمت گیری به سوی ایدئولوژی اسلام افراطی نیست. اسلام افراطی موضعی بنیادگرایانه است، اما همین قضاوت در باره ی « روشنگری افراطی » نیز صادق است. از نظر او ما در واقع هردوی این نگرش ها را باید کنار گذاریم.   

این طرز تلقی نسبی گرایانه هنگامی خودش را بهتر نشان می د هد که بوروما میان جهان بینی محمد بویوری یعنی قاتل ونگوگ و کسانی که او آنها را به عنوان برجسته ترین منتقدین اسلام افراطی در هلند به شمار   می آورد به مقایسه می پردازد: آیان هیرزی علی و پروفسور حقوق افشین علیان. درحالی که بویوری از اسلام رادیکال پشتیبانی می کند، هیرزی علی و علیان هم مدافع « روشنگری رادیکال » هستند. از نظر بوروما آنها اساسا هیچ تفاوتی با هم ندارند. اولین نکته ای که به عقیده ی بوروما آنها باهم در آن سهیم هستند این است که هر دو طرف « جنگجو » هستند. بویوری با شمشیرش و با چاقویی که می خواست با آن سر وان گوگ را از بدن جدا کند می جنگد و هیرزی علی و علیان با قلم هایشان. لیکن این تفاوت ها از شباهت هایی که آنها با هم دارند برای نسبی گرای پست مدرن ما بسیار کم اهمیت تر هستند: زیرا همه ی آنها جنگجو هستند. نکته ی دوم که در آن با هم برابر اند این است که هر دو طرف افراطی (رادیکال) هستند. اسلام گرایان در این مفهوم افراطی اند که از تفسیرهای افراط گرایانه ی متن های مقدس خود چنانچه آنها فرمان به قتل بی ایمان ها و مرتدین دهند واهمه ای ندارند. مومن واقعی نباید از انجام اراده ی خداوندی و به قتل رساندن آنها سرباززند، به ویژه اگر آنها مرتکب جنایت ناسزاگویی به مقدسات شده باشند. مریدان آن اندیشه ای که جاناتان اسرائیل آن اندیشه را « روشنگری افراطی » می خواند نیز افراط گرا هستند. یکطرف از آنها « به طور افراطی سکولار است و طرف دیگر به طور افراطی مومن ». اما در هر حال هر دو طرف افراط گرا هستند.

سومین نکته ای که به عقیده ی بوروما این دو طرف در آن با هم سهیم اند این است که هر دو معتقد به ارزش های جهانشمول اند و هر دو طرف بر این تصور اند که برای هدفی درست مبارزه می کنند و از همین رو نسبی گرا نیستند. بنابراین هر دوی آنها از نظر گاه شک اندیشی افراطی پست مدرن بنیاگرا محسوب میشوند. پس از آن که بوروما اصول عقاید اندیشه های پیشگامان اندیشه ی روشنگری افراطی را شرح      می دهد، می نویسد: « دقیقا به بزرگترین دشمن آنها نیز همین را می توان نسبت داد: جنگجوی مقدس مدرن، مانند قاتل تئو وان گوگ ».

بورو ما در مورد این شروط لازم به نظر می رسد که « به طریقی » دچار تردید شده است. و البته هر نویسنده ی خردمندی هم با این تمرین احمقانه در معنی شناسی احساس ناراحت کننده ای خواهد داشت. آیا این دو موضع حقیقتا با هم « برابر » اند؟ آیا کسی که با قلم خود می جنگد در واقع با کسی که این نبرد را با کشتن دیگران و گردن زدن آنها به پیش می برد فرقی ندارد؟ هیتلر و چمبرلین هر دو سبیلو بودند، اما احمقانه است که برای چنین شباهتی معنای بخصوصی را هم قائل شویم. یقینا هم اسلام افراطی و هم روشنگری افراطی « افراطی » هستند، اما این باعث نمی شود که هر دوی آنها مانند هم باشند، همانطور که یک طرح افراطی برای کاستن از گرسنگی و رنج انسان ها در جهان حقیقتا با طرحی برای ریشه کن کردن یهودی ها یا هر اقلیت قومی دیگر از جهان برابر نیست.

در نهایت ممکن است درست باشد که اسلام گرایان افراطی مانند طرفداران فلسفه ی روشنگری به « ارزش های جهانشمول » باور دارند، اما امانوئل کانت نیز به این اصول معتقد بود و همچنین فیلسوفانی از قرن بیستم مانند نیکولای هارتمن و آر. ام. هایر. بیشتر فلاسفه ی اخلاق به ارزش های جهانشمول بارو داشتند، اما این باعث نشد که کانت، هارتمن و هایر « بنیادگرا » باشند. منشور جهانی حقوق بشر که در 1948 توسط سازمان ملل به تصویب رسید نیز یک « آئین جهانشمول » است. سازمان ملل این فهرست از حقوق بشر را به عنوان « ملاک عمومی برای دستیابی » نامیده است و این باعث نمی شود که سازمان ملل انجمنی تشکیل شده از بنیادگرایان یا از تروریست های خطرناک باشد. و یا شاید آنها در نگاه منتقدین پست مدرن مدرنیته واقعا چنین اند؟  

شیوه ی استدلال بوروما و سایر نسبی گرایان پست مدرن دارای پیامدهای نامعقول است، لیکن این پیامدها به لحاظ منطقی از بینش پست مدرن به دست می آید.

بوروما همچنین با واژه ی پاکدامنی بازی می کند. او می نویسد که « پاکدامنی موعود اسلام گرایی » حقیقتا فرقی با « روشنگری افراطی » ندارد. معنای تلویحی آن این است که سید قطب یا همان ایدئولوگ اسلام افراطی تفاوتی با باروخ اسپینوزا یا پدرخوانده ی « اندیشه روشنگری » ندارد.

آنچه مرا از این موضع نسبی گرایانه و یا تقریبا پوچ انگارانه نگران می سازد این است که باعث می شود جوامع غربی به طعمه های ساده ای برای ایدئولوژی اسلام افراطی تبدیل شوند. اگر واقعا جوامع غربی بر این نظراند که آنها فاقد ارزش های بنیادین و مهمی هستند که برای آنها به مبارزه برخیزند (البته مبارزه در مفهومی صلح آمیز)، پس دیگر دلیلی وجود ندارد که اقلیت های مهاجر به غرب نیز آنها را بپذیرند. اگر ایدئولوژی غالب در جوامع غربی بر آن است که دموکراسی، حکومت قانون و حقوق بشر هیچ گونه کیفیت بخصوصی ندارند که باعث شود آنها نسبت به حکومت دینی، استبداد و حکومت تمامت خواهانه برتری داشته باشند، دیگر نیازی وجود ندارد که با تجاوز افراطی که متوجه دموکراسی های غربی و از طریق موعظه ی نفرت می شود مخالفتی انجام گیرد. نسبی گرایان معتقد به ارزش های پست مدرن نه فقط کیفیت برتر ارزش های غربی را انکار می کنند، که حتی انسان هایی را نیز به زیر سوال می برند که می خواهند از این ارزش ها در برابر یورش هایی که اکنون متوجه آنها شده است به دفاع بلند شوند. خبیث جلوه دادن هرگونه نقد نسبت به نگرش های افراطی دینی به این بهانه که باعث « قطبی کردن جامعه » شده و « تحریک » به حساب می آیند حتی حق دفاع از نهادهای دموکراتیک را نیز نادیده می گیرد. این در واقع موضعی است خودویرانگر و مهلک.       

آنچه به عنوان یک معما باقی مانده است این که چرا بسیاری از افراد هوشمند به چهارچوب ذهنی پست مدرن چسبیده اند، حتی با وجودی که بسیاری از نویسندگان هوشمند ـ تری ایگلتون و جان سرل دو نفر از میان بسیاری ـ به طور جامع اصول اصول اعتقادی آن را ساخت گشایی کرده اند. به عقیده ی من علت آن این یقین پست مدرن است که نگرش نسبی گرایانه و عمل گرایانه می تواند در مبارزه بر ضد تروریسم دینی کمک بیشتری نماید. آنها امیدوارند که چنانچه ما از نقد تند ذهنیات تروریستی اجتناب ورزیم، می توانیم بیشتر عناصر افراطی را به آرامش واداریم. این توهمی بزرگ است و چنانچه بوروما به طور عمیق تری در باره ی موضوعات کتاب خودش اندیشه می کرد حتما به آن پی می برد. زیرا بوروما نه فقط سیمای پیشگامان اندیشه ی روشنگری افراطی را در کتاب خودش شرح می دهد که همینطور شهرحال احمد ابوطالب، از اعضای انجمن شهر آمستردام و شهردار آن شهر جاب کوهن. بوروما می نویسد که او با ابوطالب ملاقات کرده است ـ مسلمانی متولد مراکش که طرفدار تعدد فرهنگ ها است ـ و آنهم در حالی که محافظین شخصی او را احاطه کرده بودند. او نیز مانند آیان هیرزی علی نیاز به حفاظت تمام وقت دارد. این موضوع می بایست بوروما را برای تعمق بیشتر در باره ی سرشت تروریسم دینی برمی انگیخت. ابوطالب نیز مانند کوهن به عنوان فردی بیش از حد نرم خو مشهور شده است. کوهن هرگز زبان تندی بر علیه اقلیت های قومی و دینی به کار نمی گیرد. او مرد « دیاکوگ » و « رعایت دیگران » است و از هرگونه انتقادی که شاید حساسیت های اقلیت های دینی را برانگیزد می پرهیزد. با این وجود نام کوهن نیز در نامه ای یافت شد که بر روی پیکر بی جان ون گوگ به جا گذاشته شده بود.  

بوروما فکر می کند که می داند چرا تروریست ها از ون گوگ، علیان و هیرزی علی متنفر هستند: زیرا تروریست های دینی با « روشنگری افراطی » مشکل دارند. بوروما و بسیاری دیگر از پست مدرن ها گرفتار این توهم هستند که چنانچه ما روشنگری افراطی را رد کنیم، و به این ترتیب نقد تند و تیز نسبت به دین را که باعث تحریک آنها می شود، می توانیم تروریست ها را آرام کنیم. اما توصیه ی او برای ابوطالب و کوهن چیست؟ حقیقتا از آنها دیگر چه کار خطایی سرزده است؟ از قرار معلوم تروریسم دینی عکس العملی نسبت به نقد تند و تیز از اسلام نیست، بلکه ریشه های دیگری دارد و البته در کشورهایی مانند مصر، پاکستان و عربستان سعودی از روشنگری افراطی اثری دیده نمی شود و همینطور از کاریکاتورهای توهین آمیز نسبت به پیامبر اسلام و کتاب هایی مانند « آیه های شیطانی » از سلمان رشدی. و با این وجود در آنجا تروریسم اسلامی وجود دارد.

فقط هنگامی که با صداقت تمام در باره ی این موضوعات به اندیشه بپردازیم شاید بتوانیم خطر جدی نسبت به نهادهای لیبرال را بهتر درک کنیم.

 

Falling Prey to Relativism by Paul Cliteur.

http://www.signandsight.com/features/1174.html (انگلیسی)

http://www.perlentaucher.de/artikel/3652.html  (آلمانی)