باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

ریاکاری روشنفکران عرب

خالد المالی

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

طی دهه ی 1980 یکی از دوستانم ـ نویسنده ای اهل سوریه، سکولار و چپگرا که در آن زمان در پاریس زندگی می کرد ـ با ستایش علنی خود از حزب الله که به تازگی به وجود آمده بود مرا شدیداً متعجب ساخت. ابتدا تصور من بر این بود که تحسین و ستایش او صرفاً هوسی زودگذر است. اما هنگامی که عراق در 1990 کویت را اشغال نمود سرانجام دوستی ما به پایان رسید. او نمی توانست شادی خود را از « الحاق » کویت توسط نیروهای نظامی صدام مخفی کند که باعث گردید من آن دیدگاه های سکولار و چپگرای او را به عنوان یک شوخی تلقی کنم. با این وجود فعالیت های دوست سابقم، وی را همواره عمیق تر به درون میدان مبارزه برای حقوق بشر می کشاند. با حمایت های مالی از اروپا او توانست یک بولتن خبری ادواری منتشر کند که برای سال ها نه کلمه ای در مورد جنایت های صدام نوشت و نه در باره ی حقوق زنان عرب و در این میان روابط او با گروه های اسلام گرای عرب به ویژه با اخوان المسلمین به طور مرتب عمیق تر می شد.

شادی او از حمله های 11 سپتامبر و همچنین ستایش او از اسامه بن لادن و از « انفجاری که او در قلب آمریکا ایجاد کرده بود » با بقیه ی تحول سیاسی اش بیش از اندازه جور در می آمد. او به طور مرتب در جستجوی یافتن توضیحاتی برای عملیات خشونت انگیز اسلام گرایان بود، گویی که او از اصول قبیله گرایی قدیمی عربی تبعیت می کرد که در آن انسان باید بدون توجه به اختلافات درونی در برابر یک مهاجم خارجی همچون یک مرد واقعی با بقیه همراهی کند.

اکنون این دوست قدیمی من که از آن زمان دیگر با من ارتباطی ندارد به طور مرتب به عنوان یک میهمان در کانال ماهواره ای الجزیره ظاهر می شود. در اینجا وی با آن لحن معمول گرم و خود بر حق بینش در باره ی موضوعات مربوط به حقوق بشر و به طور کل سیاست های سوریه اظهار نظر می کند.

متاسفانه این شرح حال مختصر در باره ی او می تواند به سهولت تمام به بخش وسیعی از روشنفکران عرب نیز تسری داده شود. مشخصه ی اصلی بسیاری از آنها استانداردی دوگانه است که به دقت مخفی شده است. آنها در کشورهای زادگاه خود، خودشان را به عنوان پاسداران ارزش های سنتی عربی نشان می دهند، اما هنگامی که در زبان های دیگر و برای حضار خارجی مطلب می نویسند آنها دیدگاه های بسیار متفاوت و بیشتر جهان وطنی اختیار می کنند.       

روشنفکران عرب مانند یک پدر مستبد و خودکامه رفتار می کنند، به طوری که هیچ یک از مسائل داخلی و خانوادگی نباید در معرض دید جهان خارج قرار گیرد و بدون توجه به این که واقعیت چیست باید همواره ظاهری از اتحاد درونی حفظ شود. بخصوص در مواجهه با رویدادهایی مانند رابطه با اسرائیل، ماجرای فتوا بر ضد سلمان رشدی، حمله های 11 سپتامبر، کاریکاتورهای پیامبر اسلام یا جنگ اخیر لبنان این قضیه مشهود بود. در گفتگوهای خصوصی این روشنفکران، انسان عقایدی می شنود که شدیداً با آنچه آنها در روزنامه های روز بعد منتشر می کنند متفاوت است. گویی که دیدگاه هایی که در رسانه های عربی مطرح می شود مبتنی بر اندیشه های مستقل نیستند، بلکه به عنوان بیانیه های فرصت طلبانه برای مصرف داخلی تنظیم شده اند.

جمال قیطانی نویسنده ای مصری که سردبیر هفته نامه ی ادبی اخبار العرب است به هنگام گزارش در باره ی جنایات علیه بشریت که در رواندا، دارفور و عراق انجام شده و می شود ملایم و حساب شده سخن می گوید، اما هنگامی که ماجرای کاریکاتورهای دانمارکی در فوریه سال جاری به اوج خود رسیده بود لحنش مانند واعظین امامان مساجد بود و از تحریم خرید کالاهای دانمارکی جانبداری می کرد. هنگامی که دانمارک بالاخره پوزش خواهی نمود، او جوری این عقب نشینی را تفسیر نمود که گویی انگیزه ی آنها ترس از فروش پنیرهای دانمارک است و نه اعتراف به احترام و توجه نسبت به دین اسلام. 

و یا شاعر مشهور سوری آدونیس را در نظر گیریم: در غرب او را به عنوان تبعه ی تبعید شده از کشورش می شناسند که اسلام گرایان و وضعیت فعلی جهان عرب را به شدت مورد انتقاد قرار می دهد. اما اظهارات او و سکوتش در دهه های اخیر تصویر کاملاً دیگری از او ارائه می دهد. در 1970 و پس از مرگ جمال عبدالناصر رئیس جمهور مصر که توده های عرب مویه و زاری بسیار برای او کردند آدونیس اظهار تاسف خود از درگذشت او را با یک شعر بیان نمود، آنهم در حالی که این تبعیدی سرشناس در باره ی جنایت های رژیم سوریه طی چهاردهه ی گذشته هیچ حرفی برای گفتن نداشت. اما وی در باره ی پیروزی انقلاب ایران در 1978 مدیحه ای از مدافتاده نوشت: « من باید برای قم آواز بخوانم تا شاید در وجد و شور من خودش را به یک آتش پرتلاطم تبدیل کند و خلیج را در برگیرد، مردم ایران به غرب می نویسند: رخسار تو آه ای غرب در حال فروپاشی است و چهره ات دیگر مرده ».  

شاعر و روزنامه نگار لبنانی عباس بیدون گزارشگر فرهنگی روزنامه ی لبنانی دیلی السفیر و همچنین میهمانی دائمی در تعدادی از روزنامه های آلمانی است و جالب توجه آن که مقاله هایی که او در روزنامه های آلمانی منتشر می کند به طرز آشکاری با آنچه از او در مطبوعات عرب زبان چاپ می شود متفاوت است. برای مثال وی در 26 جولای 2006 در روزنامه ی Der Tagesspiegel و همچنین در 27 جولای همان سال در Die Zeit  او حمله ی انفرادی حزب الله و رویارویی آن سازمان با اسرائیل را مورد انتقاد قرار داده و تا آنجا پیش رفت که آن رویداد را به عنوان یک کودتای نظامی خواند. او همچنین این مسئله را مورد تاکید قرار داد که اکثریت مردم لبنان خواهان تحولات مسالمت آمیز در کشور خود هستند. لیکن در مقاله ای در السفیر در 28 جولای می بینیم که سبک نوشتاری او در نوعی لفاظی آکنده از مطالب پیش پا افتاده در باره ی « اقدامات بزرگ حزب الله » فرو می رود. به باور او عملیات حزب الله حتی در میان منتقدین و شکاکان این حزب ایجاد احترام و توجه کرده است: « بدون توجه به موقعیت پیشین اعراب یا مردم لبنان، حزب الله گناهی را پاک کرده است و حافظه ی جهان را تصحیح نموده تا جبرانی برای اعراب باشد و احساس شرم و گناه آنها را از یاد ها ببرد ».

بسیاری از نویسندگان و ناشرین عرب خود را به عنوان افردی سکولار، روشنگر و منتقد تلقی می کنند ـ به سخن دیگر به عنوان روشنفکرانی که مدافع آزادی بیان و البته حقوق بشر هستند. دو ماه پس از حمله های 11 سپتامبر طی یک نمایشگاه کتاب عربی، به ناگهان شایعه ای دهان به دهان در باره ی هواپیمایی گشت که گفته می شد به یک آسمان خراش در شهری در ایتالیا اصابت کرده است. بسیاری از حضار بلادرنگ تصور کردند که این رویداد در ادامه ی حمله های قبلی به اهدافی در آمریکا است. تعداد زیادی از ناشرین و سردبیران فریاد الله اکبر سر دادند و رویداد احتمالی را خوشامد گفتند، آنچه البته بعداً روشن گردید که هرگز اتفاق نیفتاده بود. بعضی از آن روشنفکران، از میهمانان عزیز کنفرانس هایی در باره ی گفتگوها میان اعراب و اروپایی ها بودند. اما تعجب من در باره ی هدف این قبیل گفتگو ها است، آنهم هنگامی که بعضی از شرکت کننده های آنها فاقد هرگونه اعتبار اند و تاکید در آنها صرفاً بر لفاظی و رفتار مودبانه است. 

 

 

خالد المالی ـ متولد 1956 در سماوا در عراق ـ اکنون به عنوان ناشر و نویسنده در شهر کلن زندگی می کند. آخرین اثر او کاری مشترک با مونا ناگر بود به نام « فرهنگ نویسندگان عرب قرن های 19 و 20 ».

 

 

Tow Faces of Arab Intellectuals by Khaled al-Maaly.

Berliner Zeitung on September 14, 2006.

استالین مدیر کل علوم

نگاهی به کتاب استالین و مبارزات علمی در شوروی

سوزان آیزنهاور

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

کتاب جدید اتان پولوک تاریخ نگار آمریکایی نشان می دهد که در شوروی سابق

حتی قوانین طبیعت نیز می بایست با تفسیر تکاملی استالین

از فلسفه ی مارکس سازگار باشند

 

با دور شدن تدریجی از قرن بیستم یافتن توضیحی قانع کننده برای نسل جوان تر در خصوص این ترکیب عجیب از ایده آلیسم، ساده لوحی، بدبینی و سبعیتی که صفت بارز کشورهای تمامیت خواه قرن بود به طور فزاینده دشوار می شود. کتاب پولوک با عنوان « استالین و جنگ های علمی در شوروی » همین پدیده را از میان دریچه ی نگاه سیاست شوروی در مورد علم و فن آوری در دوره ی پس از جنگ دوم مورد بررسی قرار می دهد تا عزم استالین را برای بیان و نشان دادن « سازگاری ایدئولوژی مارکسیسم با تمامی عرصه های دانش » برای ما توضیح دهد. در حالی که دیکتاتوری های درنده خوی آلمان نازی و ژاپن استفاده ی چندانی از مهار علم و نظریه های علمی جهت پیشبرد و ترویج دگم های ایدئولوژیک خود نکردند، اما در هیج کجای دیگر جهان مگر در اتحاد شوروی چنین تلاش همه جانبه ای برای به کار گرفتن علم در توجیه دگم های ایدئولوژیک به کار گرفته نشد و از آن زمان تا به امروز هیچ رهبر ملی در هیچ کشور دیگری دیده نشده است که خود را درگیر این قبیل بررسی های جامع در علم و فلسفه برای تضمین خویشاوندی با شالوده های مفهومی قدرت سیاسی کرده باشد.   

در حالی که حکومت استالین به درستی نقش دانشمندان و کارشناسان فنی را در یک چنین فرآیندی درک کرده بود، وی شدیدا در پی آن بود که ثمرات کشفیات علمی و پیشرفت های فنی را در خدمت « اولین کشور سوسیالیستی در جهان » قرار دهد. ایدئولوژی کمونیستی اقتضا می کرد که هیچ گونه تناقضی میان قوانین طبیعت و آموزه های فلسفی مارکس وجود نداشته باشد. لیکن مسئله اینجا بود که چه کسی می بایست موضوعات اساسی در عرصه های گسترده و شدیدا تخصصی علم و فن آوری را تفسیر کند؟ تا پایان جنگ دوم جهانی استالین نسبت به این قبیل مباحثه ها بی تفاوت ماند، اما بلافاصله پس از پایان جنگ علاقه ی او به شرکت در این مسائل شدت یافت. فقط استالین یعنی « بزرگترین فیلسوف همه دوران ها » بود که می توانست داوری فرجامین را انجام دهد.

طی همین دوره دست پنهان استالین مجموعه ی پرسروصدایی از اقداماتی را هدایت کرد که در واقع رهبران شوروی به شخصه آنها را ترتیب می دادند. برای ایجاد این احساس که مباحثه های آزاد باعث ایجاد اتفاق نظر در بنیان های مارکسیسم و علم گردیده اند، استالین با زیرکی تمام این مباحثه ها را علنی می ساخت. از 1945 تا 1953 مقامات بالای شوروی باعث انجام یافتن تعدادی از اقدامات شدیدا آشکار گردیدند که موضوع اصلی آنها رشته ها و زمینه های تخصصی متعددی در علوم طبیعی، اجتماعی و سیاسی بود. اثرات نهایی پیشرفت در هرکدام از رشته های تخصصی متفاوت بود. علم فیزیک که نقش آن در تولید بمب هسته ای حیاتی بود تقریبا دست نخورده باقی ماند. رشته های تخصصی دیگر چندان خوش اقبال نبودند. نتیجه ی آن تصفیه دانشمندان و انحراف مسیر تمامی عرصه های دانشگاهی و تحقیقات علمی بود. به ویژه نظریه هایی که از اندیشه های غربی و نه روسی منشا گرفته بودند آسیب پذیر تر بودند.

تا کنون در باره ی بعضی از هولناک ترین موارد در ایدئولوژی های بشری که کنترل آنها از دست بانیانش خارج شده است کتاب های بسیاری نوشته شده. یکی از مشهور ترین این مورد ها « جنگ زیست شناسی » بود که توسط زیست شناس قلابی به نام تروخیم لیسنکو و درست پس از پایان جنگ جهانی دوم به راه افتاد. محکومیت سرشت مبتنی بر « بورژوازی » کروموزوم ها توسط او دارای تاثیری فاجعه بار نه فقط برای این علم در شوروی که به طور گسترده تری برای کشاورزی آن کشور بود. اما انگیزه ی استالین در حمایت از این کارشناس داخلی که فاقد تحصیلات دانشگاهی بود و تلاش می کرد علم ژنتیک زمانه ی خودش را بی اعتبار سازد چه می توانست باشد؟ نسبت دادن آن به تناقض مفهومی میان باورهای نامعلوم زیست محیطی و تکاملی مارکسیسم و علم ژنتیک غرب بنیاد که بر بنیان های زیست شناسی ملکولی استوار بود بیش از حد ساده است که بتوان آن را پذیرفت. پولوک به ما نشان می دهد که استالین هرگز حاضر نشد استدلال های لیسنکو در مورد « سرشت طبقاتی » علم ژنتیک غربی را بپذیرد. در حاشیه ی پیش نویس یک سخنرانی استالین با تمسخر مینویسد: « ها ـ ها ـ ها !!! و در باره ی ریاضیات و داروینیسم چه ؟ ». احتمالا حمایت استالین و حزب کمونیست از لیسنکو خود پیامد طبیعی از یاس و درماندگی آنها بود و هنگامی پدید آمد که دیگر روشن شده بود اشتراکی کردن مزارع از ایجاد دگرگونی در کشاورزی شوروی ناکام مانده است. استالین امیدوار بود که لیسنکو بتواند به نتایج عملی و بلکه معجزه آسایی برای تهیه مواد غذایی برسد. لیکن این قمار خطرناک باعث گردید که ارتش های عظیمی از دانشمندان جدی تلف شوند و زیست شناسی شوروی برای نسل ها آسیب بیند.

اما ماجرای آنچه به سر جامعه ی فیزیک کشور آمد را همه می دانیم. پس از هیروشیما و ناکازاکی، استالین دیگر محتاج داشتن بمب هسته ای شده بود. برخلاف استدلال های عجیب ناسیونالیستی که لیسنکویی ها مطرح می ساختند، استالین نمی توانست به سهولت کشفیات فیزیک غربی را رد و انکار کند، به ویژه به این خاطر که او شخصا به رئیس پلیس مخفی خود بریا دستور داده بود اسرار علمی آنها را به سرقت برد. به این ترتیب علم فیزیک در شوروی نجات یافت، هرچند نه بدون مخاطره و حادثه های قابل توجه برای چهره های شاخص علمی خود. به تعویق انداختن اذیت و آزاد آنها احتمالا به این دلیل بود که رژیم شوروی نیازمند این دانشمندان بود که دیگر به ساختن بمب هسته ای نزدیک شده بودند. هرچند بعضی از مکان های مهم مانند بخش فیزیک دانشگاه مسکو، یا MGU ، به زیر سلطه ی منتقدین جدی فیزیک معاصر غربی مانند مکانیک کوانتومی و نظریه ی نسبیت درآمده بود. در حالی که پولوک به شرح مداخله ی فیزیک دان های مطرح در اتحاد شوروی از جمله ایگور کورچانوف و آندره ساخاروف می پردازد، اما او اشاره ای به نقشی ندارد که دانشجویان شوروی در MGU در ایجاد تغییرات برنامه های درسی رشته ی فیزیک و در تغییرات فهرست استادان بازی کردند، یعنی در واقع آنچه می توان آن را به عنوان طلیعه ای از اندیشیدن مستقلی دانست که چندین دهه پس از آن فیزیکدان ها می بایست طی پرستروئیکا به آن برسند.  

با مرگ استالین هیچ کدام از رهبران دیگر شوروی خواهان به دست گرفتن عنان اختیار در تمامی امور فلسفی  و علمی نبودند. پولوک می نویسد: « فقط نیاز به گذشت زمان بود تا وقت آن فرارسد که بعضی از دانشمندان از جایگاه ویژه ی خود در دستیابی به حقیقت استفاده کرده و عقلانیت ایدئولوژی حاکم و در نتیجه مشروعیت رژیم را به چالش گیرند ».

در حالی که کتاب « استالین و جنگ های علمی در شوروی » خبر از درس هایی می دهد که رژیم شوروی می بایست از اعمال چنین خط مشی ها می آموخت، فصل های کتاب گاهی با پرداختن به جزئیات بیش از اندازه حوصله ی خواننده را سر می برند. خواننده ی کتاب به هر حال مایل به دانستن سرگذشت بعضی افراد است و موضوع کتاب نیز نیازمند موشکافی بیشتر در باره ی پیش زمینه های اشتیاق و علاقه ی زیاد استالین  (مثلا این که شاید این علاقه در اثر سال هایی باشد که او درس طلبگی دینی می دید) و این که چگونه این شور و علاقه ی زیاد پرورانده شده بود. اما تنها چیزی که پولوک به خواننده می گوید این است که: « علاقه ی استالین به علم پیوسته آن اندازه تمام و کمال پابرجا بود که به سیاست تنها منحصر نشود . . . او می خواست یک نظریه ی پرداز بزرگ در سنت مارکس، انگلس و لنین باشد ».

کتاب البته غنی تر می بود اگر نویسنده نگاهی نیز به بعضی از ماجراهای نسل استالین می اندخت، مثلا ماجرای فیزیکدانی به نام پیوتر کاپیتسا. او در حالی که تحت بازداشت خانگی قرار داشت نامه نگاری های طنز آلودی با رهبران شوروی انجام می داد. و یا داستان غم انگیز دو برادری که افتخار علم شوروی بودند،  نیکولای و سرگی واویلوف. نیکولای یک متخصص درجه ی یک علم ژنتیک بود و مخالف سرسخت لیسنکو. او در گولاک جان خود را از دست داد. از طرف دیگر سرگی که فیزیکدان بود به فرمان استالین در سمت ریاست آکادمی علوم شوروی خدمت می کرد. سرنوشت متناقض این دو برادر خود نشانه ی از زمانه ی استالین بود.

همانگونه که رژیم نیز بالاخره مجبور به کشف آن بود، سیاست علم دستوری هزینه های سنگینی برای کشور داشت، زیرا آن دانشمندانی که به طور موفقیت آمیزی از خط حزبی منحرف نمی شدند به قول لطیفه ای از آن دوره مرتکب آخرین اشتباه خود می شدند. بسیاری از دانشمندان از رشته های مختلف در این مورد که دانش صحیح از نظر ایدئولوژی چگونه می بایست باشد برآورد غلطی انجام میدادند. استالین تنها فردی بود که می توانست همراه با تفسیرهای تکامل یابنده اش از علم پیش رود.   

سهم اصلی پولوک افزودن به دانش ما در باره ی شرکت استالین در این « جنگ ها » است و آنهم از طریق بررسی مقاله ها، خاطرات و یاداشت های خود استالین. حاصل زحمات او اشاره هایی به تفاوت های ظریف است و بازگو کردن این افسانه ی هشدار دهنده برای نسل های جدیدی از خوانندگان. هرچند کتاب او اطلاعات کلی ما از این دوره را تغییر نمی دهد، عصری که به روشنی توسط شاهدان واقعی و اسناد رسمی منتشره ی شوروی ثبت شده است. و سخن آخر این که همچون در موارد بسیار در علم پزشکی: برای رسیدن به تشخیص درست که نباید حتما منتظر نتیجه ی کالبد شکافی بمانیم.    

 

Scientist in Chief by Susan Eisenhower.

Themoscowtimes.com

 

دموکراسی سنگال در معرض آزمون

آلفرد استپان

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

سنگال کشوری که 90 درصد جمعیت آن از مسلمان ها تشکیل می شود یکی از صلح آمیز ترین و دموکرات ترین کشورهای جهان است. این آرامش توسط « مراسم احترام » سنتی پرطول وتفصیلی مورد مساعدت قرار می گیرد که میان حکومت سکولار و نوعی مسلک عرفانی و همچنین در تمامی سطوح جامعه دراثر روابط فوق العاده میان اکثریت مسلمان کشور و اقلیت کاتولیک آن پرورش یافته است.

حکومت سکولار و گروه های دینی در برنامه هایی جهت جلوگیری از بیماری ایدز با هم همکاری میکنند ـ در حال حاضر فقط 1 درصد مردم سنگال به ایدز مبتلا هستند و آنهم در مقایسه با 20 درصد جمعیت بیماران ایدزی کشورهای دیگر آفریقایی. حکومت سکولار گروه های فمینیستی و بعضی از سازمان های غیر دولتی فراملیتی را مورد حمایت قرار می دهد و ختنه زنان از 1999 و آنهم بدون به راه افتادن تظاهرات عظیم مسلمانان ممنوع شده است.

در نگاهی شتابزده بعضی ها و ضعیت سنگال را به عنوان نمونه ای از لائیتیسه ی فرانسوی که شاید بتوان آن را به عنوان « آزادی حکومت از قید مذهب » توصیف نمود تصور می کنند. اما سنگال که خود زمانی یک مستعمره ی فرانسوی بود الگویی کاملا متفاوت از « احترام و حمایت برابر برای تمامی ادیان » به وجود آورده است. در واقع سکولاریسم سنگال بیشتر شبیه به سکولاریسم نوع هندی است تا مناطق دیگر.

سنگال با فضا و درخواست اندک برای مدارس اسلام بنیادگرا و کمک های مالی ایران و عربستان سعودی در بخش آموزش و پرورش روبرو بوده است. دولت سنگال 40 درصد از بودجه ی کشور را صرف آموزش و پرورش می کند و 85 درصد کودکان و نوجوانان از مزایای تحصیل رایگان در مدارس ابتدایی برخوردار هستند. برعکس آن پاکستان است که فقط 8 درصد از بودجه ی خود را صرف آموزش و پرورش می کند و 6 میلیون از کودکانی که به سن مدرسه رفتن رسیده اند از آموزش رایگان محروم هستند.

علاوه بر آن از سال 2003 در مدارس دولتی درس تعلیمات دینی و با استفاده از کتاب های درسی مصوب و بدون روح وهابی گری و همراه با تایید غیر رسمی تعالیم سکولار و عرفانی به یک اندازه ارائه می شود. والدین اکنون بیشتر از گذشته پسران و حتی دختران خود را به این مدارس سازگار با دموکراسی، معتبر و اهل مدارا می فرستند. بعضی از والدین هنوز هم ترجیح می دهند که کودکان خود را به مدارس خصوصی و غالبا فرانسوی ـ عربی بفرستند، هرچند که الگوی سنگالی ها در روابط میان دین و حکومت به دولت این اجازه را می دهد که سهمی هم در کمک های مالی به این قبیل مدارس خصوصی دینی داشته باشد. در عوض دولت به طور مرتب از این قبیل مدرسه ها بازدید به عمل می آورد. تنها مدارسی که حکومت هیچ گونه نظارتی بر آنها ندارد مدارس قرآن هستند که بعضی از والدین به عنوان دروس اضافی و تکمیلی برای کودکان خود در آموزش دولتی مورد استفاده قرار می دهند ـ هرچند به ندرت پیش می آید که آنها کودکان خود را فقط به همین نوع از مدارس بفرستند. لیکن بیشتر آموزگاران سنتی در درس تعلمیات دینی در این قبیل مدارس آیین های سنگال در خصوص رعایت و احترام به دیگران را آموزش می دهند و در هر حال مدارس دینی به سبک عربستان سعودی به عنوان رقبای بیگانه نگریسته می شوند.

با این وجود علی رغم تمامی این تحولات مثبت، دموکراسی منحصر به فرد سنگال اکنون در مخاطره قرار گرفته است. علت آن البته نه ظهور اسلام سیاسی، بلکه روش های انتخاباتی بسیار نامطلوب مقامات مسئول منتخب و بی تفاوتی بین المللی است.

رئیس جمهور فعلی کشور عبدلای وید که سن او بالای 80 است خود را بار دیگر برای انتخابات 25 فوریه نامزد کرده است. او دارای اعتبار قابل توجه بین المللی است زیرا دوره ی پایانی گذار طولانی به سوی دموکراسی در سنگال در سال 2000 را رهبری کرده است. لیکن وید انتخابات مجلس قانون گذاری را که برای ژوئن 2006 در نظر رفته شده بود ابتدا به فوریه ی 2007 و سپس با فرمان ریاست جمهوری به ژوئن 2007 موکول نمود. دو هفته پیش بحث هایی برای تعویق انتخابات ریاست جمهوری به تاریخی نامعلوم نیز به جریان افتاده بود.

اکنون چنین به نظر می رسد که به زودی این انتخابات برگزار خواهد شد، اما آیا در شرایط درست و عادلانه انجام می شود؟ یک ماه قبل از انتخابات فقط 64 درصد از شهروندان نام خود را برای شرکت در انتخابات ثبت کرده و برگه ی رای دریافت کرده اند. در 28 ژانویه تظاهراتی صلح آمیز اما « غیر قانونی » توسط احزاب مخالف توسط پلیس به طور بسیار خشونت انگیزی سرکوب شد و سه نفر از نامزدهای ریاست جهوری به مدت یک روز دستگیر شدند. هیچ کدام از این رویدادها در سانه های تصویری کشور به اطلاع مردم نرسید. در کشوری که سنتی در انجام خشونت های سیاسی ندارد بسیاری اتفاقات اسرار آمیز در حال روی دادن است. یکی از منتقدان جدی و قدیمی وید یعنی تالا سیلا صورتش با چکش مورد ضرب و جرح قرار گرفت. عبدل لطیف کولیبالی نویسنده ی دو کتاب انتقادی در باره ی وید تهدید به مرگ شد، و به همین ترتیب آلیون تین رهبر سازمان حقوق بشر اصلی کشور به نام رادهو. بنابراین به نظر می رسد که « مراسم احترام » سنتی سنگال دیگر اعتبار چندانی ندارد.

دولت بوش که شدیدا نیازمند متحدین دموکرات در میان کشورهای اسلامی است می خواهد به خود بقبولاند که وید واجد شرایط است و به نظر می سد که می خواهد به نقل از یکی از مقامات رسمی سطح بالای ایالات متحده ـ هرچند با نومیدی ـ برای انتخاب وید چراغ سبز نشان دهد. در حالی که ایالت متحده حاضر است 147 میلیارد دلار در سال آینده و در نام یک دموکراسی ناموجه در عراق هزینه کند حاضر به صرف اندیشه یا پول برای تقویت یکی از خلاق ترین الگوهای صلح و دموکراسی در جهان اسلام نیست. این هم برای سنگال بسیار بد است و هم برای آفریقا و البته برای اعتبار خود آمریکا.

اتحادیه اروپا ادعا می کند که از اتفاقات اخیر در سنگال بسیار متعحب شده است اما امکانات مالی لازم برای انجام نظارت های انتخاباتی در سنگال را ندارد. فرانسه، حاکم استعماری سابق ـ و کشوری که هنوز هم در کشور نفوذ زیادی دارد ـ سکوت اختیار کرده.

لیکن دموکراسی سنگال پا در هوا مانده است. در این چند هفته ی بعدی اهمیت رسانه های بین المللی، ناظران بین المللی انتخابات و طرفداران جدی تساهل در سراسر جهان یقینا بی تاثیر نخواهد بود.     

 

 

آلفرد استپان مدیر مرکز دموکراسی، تساهل و دین در دانشگاه کلمبیا است.

 

Senegal's Democracy Put to the Test by Alfred Stepan.

Project Syndicate 2007.

   

گرفتار نسبی گرایی

پائول کلیتو

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

موضع نسبی گرایانه و پوچ انگارانه ی پست مدرن، غرب را به شکار ساده ای برای ایدئولوژی های دینی افراطی تبدیل کرده است

 

برای سال هایی طولانی کیش رسمی دولت هلند تعدد فرهنگ ها (multiculutralism) بود، رویکردی که به خوبی با تاریخ و فرهنگ هلند جور در می آمد. امروزه تعدد فرهنگ ها یک جامه ی پست مدرن نیز به تن کرده است. اندیشه ی بنیادین این دیدگاه برای زندگی جمعی نسبی گرایی است (به ویژه نسبی گرایی فرهنگی)، و این نگرشی منفی نسبت به سنت سیاسی غرب است که با خود پروراندن احساسی از گناه جمعی در تجاوزات غرب در گذشته ی استعماری را همراه آورده و صفحات سیاه واقعی یا فرضی برای تاریخ غرب جور کرده است.

طرفداران نظریه ی تعدد فرهنگ ها بر این نظر هستند که تمدن غرب از همان دوره ی اندیشه ی روشنگری مسیر به کلی اشتباهی را انتخاب نموده است. هولوکاوست، نازیسم، کمونیسم، برده داری اساسا نه به عنوان انحرافاتی از پیشرفت و تحول در مجموع مثبت در فرهنگ غرب بلکه به عنوان محصولات اجتناب ناپذیر روح اروپایی که ذاتا مستبدانه است نگریسته می شود.

طرفداران تعدد فرهنگ ها همچنین جهانشمولی اندیشه های روشنگری مانند دموکراسی، حقوق بشر و حکومت قانون را رد می کنند و در عوض آنها را به مثابه دل مشغولی های منفردی می نگرند که به باور آنها فاقد هرگونه جاذبه ی جهانی است. تجاوز به کشورهای خارج برای صدور دموکراسی و دیگر اندیشه های غربی در دیدگاه آنها عملی نامعقول است و نشانه ای از تکبر و خودبینی فرهنگی. این نیز برای آنها مضحک است که متوقع باشیم اقلیت های دینی و قومی که در جوامع غربی زندگی می کنند این اندیشه ها را پذیرفته و در دموکراسی لیبرال ادغام شوند. از نظر آنها اقلیت ها باید مطابق با سنت های قومی خودشان زندگی کنند، و هرجا فرهنگ ملی با اندیشه های غیر غربی در تناقض قرار می گیرد، فرهنگ ملی باید خودش را با شرایط جدید تطبیق دهد. این نگرش پیامدهای جدی و سنگینی برای راه و رسمی که جامعه ی لیبرال در آن سازمان یافته داشته است. مثلا به اصل آزادی بیان توجه کنیم. پاسخ نسبی گرایی فرهنگ پست مدرن به این گونه است: دوری کردن از انتقاد، خودداری از اظهار نظر در باره ی ادیان ناآشنا، اجازه دادن به انجام اصلاحات از درون و اجتناب از عمل تحریک آمیز و قطبی کردن جامعه.

پیامدهای چنین رویکردی پردامنه است و می تواند به « پاک سازی » بودلری تمامی سنت غرب در ادبیات، هنر، فیلم سازی و حتی علم کشیده شود. پست مدرنیسم برای خردگرایی موجود در سنت غرب ارزش چندانی قائل نیست، اما آیا باید حق جهان غرب در دفاع از خودش را نیز تکذیب کند؟  کل دیدگاهی که از آرمان های روشنگری و از جمله دموکراسی، حقوق بشر و حکومت قانون حمایت می کند باید با تجلیل و ستایش از « دیگر بود »، فرهنگ های غیر غربی و به ویژه این باور که تمامی فرهنگ ها با هم برابرند جایگزین گردد. هرگونه گرایش در جهت (برتری دادن به) اندیشه های غربی باید به سختی مورد انتقاد قرار گیرد یا در سخن خود راجر اسکروتن « غرب » نباید جایگزین « بقیه » جهان گردد. مثال خوبی در باره ی این بینش از زندگی را می توان در اثری از استوارت سیم یافت، پروفسور نظریه ی انتقادی در دانشگاه ساندرلند در بریتانیا. مسئله ی اصلی در نظریه ی او بنیادگرایی است، مفهومی که او پس از حمله به مرکز تجارت جهانی علاقمند به بررسی آن گردید. تا اینجا که همه چیز به خوبی پیش رفته است. لیکن سیم مانند سایر منتقدین فرهنگ پست مدرن قائل به معنی بسیار گسترده ای از بنیادگرایی است. او در کتابش « جهان بنیادگرا: عصر تاریکی جدید عقیده ی جزمی » در کنار بنیادگرایی دینی انواع دیگری از بنیادگرایی را تشخیص می دهد: بنیادگرایی بازار آزاد، بنیادگرایی سیاسی، بنیادگرایی ملیت گرا و بعضی انواع دیگر. برای سیم هر مجموعه ی واحد از اندیشه هایی که کاملا نسبی گرایانه نباشند پس بنیادگرایانه اند. بنابراین تنها راه گریختن از کیفرخواست     « بنیادگرا » و « بنیادگرایی » انتخاب بینش پست مدرن نسبی گرایانه ی است که سیم خودش از آن حمایت می کند.

تلاش سیم تشویق نوعی شک اندیشی در برابر تمامی اندیشه های موجود در باره ی مرجعیت است. سیم طرفدار شک اندیشی رادیکال است (« شک اندیشی هرچقدر بیشتر به همان نسبت بهتر »). از نظر او دفاع از ارزش های اندیشه ی روشنگری مانند دموکراسی، آزادی بیان و حکومت قانون به مثابه « اصول جهانشمول » خودش قسمی از بنیادگرایی است که باید کنار گذارده شود.

از آنجا که هر تعهدی نسبت به ارزش های جهانشمول خودش نوعی بنیادگرایی است، جهان به عنوان میدانی از برخورد میان « بنیادگرایی ها » نگریسته می شود که هیچکدام از آن ها نسبت به بقیه نه ارزش بیشتری دارند و نه فرومایه تراند. برای فرد نسبی گرای پست مدرن تمامی طرزتلقی ها از زندگی جمعی و تمامی جهان بینی ها دارای ارزش برابراند. راه حل سیم کنارگذاردن تعهد نسبت به ارزش های جهانشمول است. اما آیا این اندرزی خردمندانه است؟ این نگرش به نظر من باعث می شود که جوامع غربی در برابر چالش ایدئولوژیک که تروریسم دینی مطرح می سازد بسیار آسیب پذیر گردد. از نظر آنها دموکراسی لیبرال همراه با نهادهای آزادی بیانش الزاما بهتر از جایگزین های دیگر نیست. تنها چیزی که فرد پست مدرن به دنبال رد کردن آن است اشتیاق برای دفاع متعصبانه از عقیده است.

این که چنین نگرشی به کجا ختم می شود را می توان در کتاب « جنایت در آمستردام » مورد ارزیابی قرار داد، کتابی جدید در باره ی قتل تئو وان گوگ و اثری از روزنامه نگار و محقق هلندی ـ آمریکایی یان بوروما. بوروما نیز مانند سیم طرفدار نگرش پست مدرن است و او نیز تلاش می کند که نسبی گرایی پست مدرن را در مورد معضل تروریسم دینی به کار بندد. بوربوما همچون سیم بر این اعتقاد است که سمت گیری روشن به سوی ایده ها و ایده آل های اندیشه ی روشنگری عملا بهتر یا مطلوب از سمت گیری به سوی ایدئولوژی اسلام افراطی نیست. اسلام افراطی موضعی بنیادگرایانه است، اما همین قضاوت در باره ی « روشنگری افراطی » نیز صادق است. از نظر او ما در واقع هردوی این نگرش ها را باید کنار گذاریم.   

این طرز تلقی نسبی گرایانه هنگامی خودش را بهتر نشان می د هد که بوروما میان جهان بینی محمد بویوری یعنی قاتل ونگوگ و کسانی که او آنها را به عنوان برجسته ترین منتقدین اسلام افراطی در هلند به شمار   می آورد به مقایسه می پردازد: آیان هیرزی علی و پروفسور حقوق افشین علیان. درحالی که بویوری از اسلام رادیکال پشتیبانی می کند، هیرزی علی و علیان هم مدافع « روشنگری رادیکال » هستند. از نظر بوروما آنها اساسا هیچ تفاوتی با هم ندارند. اولین نکته ای که به عقیده ی بوروما آنها باهم در آن سهیم هستند این است که هر دو طرف « جنگجو » هستند. بویوری با شمشیرش و با چاقویی که می خواست با آن سر وان گوگ را از بدن جدا کند می جنگد و هیرزی علی و علیان با قلم هایشان. لیکن این تفاوت ها از شباهت هایی که آنها با هم دارند برای نسبی گرای پست مدرن ما بسیار کم اهمیت تر هستند: زیرا همه ی آنها جنگجو هستند. نکته ی دوم که در آن با هم برابر اند این است که هر دو طرف افراطی (رادیکال) هستند. اسلام گرایان در این مفهوم افراطی اند که از تفسیرهای افراط گرایانه ی متن های مقدس خود چنانچه آنها فرمان به قتل بی ایمان ها و مرتدین دهند واهمه ای ندارند. مومن واقعی نباید از انجام اراده ی خداوندی و به قتل رساندن آنها سرباززند، به ویژه اگر آنها مرتکب جنایت ناسزاگویی به مقدسات شده باشند. مریدان آن اندیشه ای که جاناتان اسرائیل آن اندیشه را « روشنگری افراطی » می خواند نیز افراط گرا هستند. یکطرف از آنها « به طور افراطی سکولار است و طرف دیگر به طور افراطی مومن ». اما در هر حال هر دو طرف افراط گرا هستند.

سومین نکته ای که به عقیده ی بوروما این دو طرف در آن با هم سهیم اند این است که هر دو معتقد به ارزش های جهانشمول اند و هر دو طرف بر این تصور اند که برای هدفی درست مبارزه می کنند و از همین رو نسبی گرا نیستند. بنابراین هر دوی آنها از نظر گاه شک اندیشی افراطی پست مدرن بنیاگرا محسوب میشوند. پس از آن که بوروما اصول عقاید اندیشه های پیشگامان اندیشه ی روشنگری افراطی را شرح      می دهد، می نویسد: « دقیقا به بزرگترین دشمن آنها نیز همین را می توان نسبت داد: جنگجوی مقدس مدرن، مانند قاتل تئو وان گوگ ».

بورو ما در مورد این شروط لازم به نظر می رسد که « به طریقی » دچار تردید شده است. و البته هر نویسنده ی خردمندی هم با این تمرین احمقانه در معنی شناسی احساس ناراحت کننده ای خواهد داشت. آیا این دو موضع حقیقتا با هم « برابر » اند؟ آیا کسی که با قلم خود می جنگد در واقع با کسی که این نبرد را با کشتن دیگران و گردن زدن آنها به پیش می برد فرقی ندارد؟ هیتلر و چمبرلین هر دو سبیلو بودند، اما احمقانه است که برای چنین شباهتی معنای بخصوصی را هم قائل شویم. یقینا هم اسلام افراطی و هم روشنگری افراطی « افراطی » هستند، اما این باعث نمی شود که هر دوی آنها مانند هم باشند، همانطور که یک طرح افراطی برای کاستن از گرسنگی و رنج انسان ها در جهان حقیقتا با طرحی برای ریشه کن کردن یهودی ها یا هر اقلیت قومی دیگر از جهان برابر نیست.

در نهایت ممکن است درست باشد که اسلام گرایان افراطی مانند طرفداران فلسفه ی روشنگری به « ارزش های جهانشمول » باور دارند، اما امانوئل کانت نیز به این اصول معتقد بود و همچنین فیلسوفانی از قرن بیستم مانند نیکولای هارتمن و آر. ام. هایر. بیشتر فلاسفه ی اخلاق به ارزش های جهانشمول بارو داشتند، اما این باعث نشد که کانت، هارتمن و هایر « بنیادگرا » باشند. منشور جهانی حقوق بشر که در 1948 توسط سازمان ملل به تصویب رسید نیز یک « آئین جهانشمول » است. سازمان ملل این فهرست از حقوق بشر را به عنوان « ملاک عمومی برای دستیابی » نامیده است و این باعث نمی شود که سازمان ملل انجمنی تشکیل شده از بنیادگرایان یا از تروریست های خطرناک باشد. و یا شاید آنها در نگاه منتقدین پست مدرن مدرنیته واقعا چنین اند؟  

شیوه ی استدلال بوروما و سایر نسبی گرایان پست مدرن دارای پیامدهای نامعقول است، لیکن این پیامدها به لحاظ منطقی از بینش پست مدرن به دست می آید.

بوروما همچنین با واژه ی پاکدامنی بازی می کند. او می نویسد که « پاکدامنی موعود اسلام گرایی » حقیقتا فرقی با « روشنگری افراطی » ندارد. معنای تلویحی آن این است که سید قطب یا همان ایدئولوگ اسلام افراطی تفاوتی با باروخ اسپینوزا یا پدرخوانده ی « اندیشه روشنگری » ندارد.

آنچه مرا از این موضع نسبی گرایانه و یا تقریبا پوچ انگارانه نگران می سازد این است که باعث می شود جوامع غربی به طعمه های ساده ای برای ایدئولوژی اسلام افراطی تبدیل شوند. اگر واقعا جوامع غربی بر این نظراند که آنها فاقد ارزش های بنیادین و مهمی هستند که برای آنها به مبارزه برخیزند (البته مبارزه در مفهومی صلح آمیز)، پس دیگر دلیلی وجود ندارد که اقلیت های مهاجر به غرب نیز آنها را بپذیرند. اگر ایدئولوژی غالب در جوامع غربی بر آن است که دموکراسی، حکومت قانون و حقوق بشر هیچ گونه کیفیت بخصوصی ندارند که باعث شود آنها نسبت به حکومت دینی، استبداد و حکومت تمامت خواهانه برتری داشته باشند، دیگر نیازی وجود ندارد که با تجاوز افراطی که متوجه دموکراسی های غربی و از طریق موعظه ی نفرت می شود مخالفتی انجام گیرد. نسبی گرایان معتقد به ارزش های پست مدرن نه فقط کیفیت برتر ارزش های غربی را انکار می کنند، که حتی انسان هایی را نیز به زیر سوال می برند که می خواهند از این ارزش ها در برابر یورش هایی که اکنون متوجه آنها شده است به دفاع بلند شوند. خبیث جلوه دادن هرگونه نقد نسبت به نگرش های افراطی دینی به این بهانه که باعث « قطبی کردن جامعه » شده و « تحریک » به حساب می آیند حتی حق دفاع از نهادهای دموکراتیک را نیز نادیده می گیرد. این در واقع موضعی است خودویرانگر و مهلک.       

آنچه به عنوان یک معما باقی مانده است این که چرا بسیاری از افراد هوشمند به چهارچوب ذهنی پست مدرن چسبیده اند، حتی با وجودی که بسیاری از نویسندگان هوشمند ـ تری ایگلتون و جان سرل دو نفر از میان بسیاری ـ به طور جامع اصول اصول اعتقادی آن را ساخت گشایی کرده اند. به عقیده ی من علت آن این یقین پست مدرن است که نگرش نسبی گرایانه و عمل گرایانه می تواند در مبارزه بر ضد تروریسم دینی کمک بیشتری نماید. آنها امیدوارند که چنانچه ما از نقد تند ذهنیات تروریستی اجتناب ورزیم، می توانیم بیشتر عناصر افراطی را به آرامش واداریم. این توهمی بزرگ است و چنانچه بوروما به طور عمیق تری در باره ی موضوعات کتاب خودش اندیشه می کرد حتما به آن پی می برد. زیرا بوروما نه فقط سیمای پیشگامان اندیشه ی روشنگری افراطی را در کتاب خودش شرح می دهد که همینطور شهرحال احمد ابوطالب، از اعضای انجمن شهر آمستردام و شهردار آن شهر جاب کوهن. بوروما می نویسد که او با ابوطالب ملاقات کرده است ـ مسلمانی متولد مراکش که طرفدار تعدد فرهنگ ها است ـ و آنهم در حالی که محافظین شخصی او را احاطه کرده بودند. او نیز مانند آیان هیرزی علی نیاز به حفاظت تمام وقت دارد. این موضوع می بایست بوروما را برای تعمق بیشتر در باره ی سرشت تروریسم دینی برمی انگیخت. ابوطالب نیز مانند کوهن به عنوان فردی بیش از حد نرم خو مشهور شده است. کوهن هرگز زبان تندی بر علیه اقلیت های قومی و دینی به کار نمی گیرد. او مرد « دیاکوگ » و « رعایت دیگران » است و از هرگونه انتقادی که شاید حساسیت های اقلیت های دینی را برانگیزد می پرهیزد. با این وجود نام کوهن نیز در نامه ای یافت شد که بر روی پیکر بی جان ون گوگ به جا گذاشته شده بود.  

بوروما فکر می کند که می داند چرا تروریست ها از ون گوگ، علیان و هیرزی علی متنفر هستند: زیرا تروریست های دینی با « روشنگری افراطی » مشکل دارند. بوروما و بسیاری دیگر از پست مدرن ها گرفتار این توهم هستند که چنانچه ما روشنگری افراطی را رد کنیم، و به این ترتیب نقد تند و تیز نسبت به دین را که باعث تحریک آنها می شود، می توانیم تروریست ها را آرام کنیم. اما توصیه ی او برای ابوطالب و کوهن چیست؟ حقیقتا از آنها دیگر چه کار خطایی سرزده است؟ از قرار معلوم تروریسم دینی عکس العملی نسبت به نقد تند و تیز از اسلام نیست، بلکه ریشه های دیگری دارد و البته در کشورهایی مانند مصر، پاکستان و عربستان سعودی از روشنگری افراطی اثری دیده نمی شود و همینطور از کاریکاتورهای توهین آمیز نسبت به پیامبر اسلام و کتاب هایی مانند « آیه های شیطانی » از سلمان رشدی. و با این وجود در آنجا تروریسم اسلامی وجود دارد.

فقط هنگامی که با صداقت تمام در باره ی این موضوعات به اندیشه بپردازیم شاید بتوانیم خطر جدی نسبت به نهادهای لیبرال را بهتر درک کنیم.

 

Falling Prey to Relativism by Paul Cliteur.

http://www.signandsight.com/features/1174.html (انگلیسی)

http://www.perlentaucher.de/artikel/3652.html  (آلمانی)

 

مسکو و خاورمیانه

یولیا تیموشنکو

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

نفوذ ایران در خاورمیانه نه فقط به خاطر موقعیت هایی که توسط ناکامی قدرت نظامی ایالات متحده در عراق که به علت حمایت دیپلوماتیک که ایران از طرف چین و مهمتر از آن روسیه دریافت می کند تقویت شده است. اکنون با توجه به پایان رسیدن سفر پرزیدنت پوتین به خاورمیانه که در آن وی موفق به قدرت نمایی دیپلوماتیک و فروش تسلیحات نظامی گردید، فرصت مناسبی برای ارزیابی مقدماتی از نفوذ روسیه در منطقه به دست آمده است.

روسیه با برخورداری از هشدار حق وتوی خود در شورای امنیت بیشتر فرصت های دوسال گذشته ی را با کاستن تدریجی از فهرست پیشنهادی تحریم هایی گذراند که احتمال می رفت علیه ایران به اجرا درآید ـ تحریم هایی به علت خودداری ایران از پذیرش تعهدات خود نسبت به آژانس بین المللی انرژی هسته ای در خصوص برنامه ی هسته ای خودش. در نتیجه، تحریم هایی که توسط شورای امنیت سازمان ملل به تصویب رسید چنان نیم بند از آب درآمد که به نظر نمی رسد چندان اثری هم داشته باشد.   

روسیه روابط خود با ایران را به عنوان وسیله ای جهت نفوذ به دیپلوماسی در سراسر خاورمیانه می نگرد، منطقه ای که ایالات متحده پس از پایان جنگ سرد به طور موفقیت آمیزی تلاش های بسیاری جهت خاتمه دادن به نفوذ کرملین به خرج داده بود. هدف خودخواهانه ی دیگر روسیه معاف کردن تحریم ها از پروژه ی رئاکتور هسته ای بوشهر که برای ایران می سازد ـ و قرار است اواخر سال جاری تحویل ایران داده شود ـ و دفع فشار سازمان ملل به ایران بود که می توانست منافع مالی را که روسیه از صدور سوخت هسته ای برای راه اندازی رئاکتور امیدوار به دست آوردن آنها بود به خطر بیندازد.  

رئیس جمهور روسیه ولادیمیر پوتین چنین استدلال می کند که ایران، بر خلاف کره ی شمالی بازرسان آژانس بین المللی انرژی هسته ای را اخراج نکرده، به قرارداد منع گسترش سلاح های هسته ای (NPT) خاتمه نداده یا هنوز هیچ سلاح هسته ای را آزمایش نکرده است، بنابراین باید با این کشور به ملایمت رفتار نمود. لیکن تازمانی که ایران هزینه های واقعی برضد برنامه ی هسته خود را به طور دقیق ارزیابی نکند، دلایل چندانی برای بررسی تعلیق غنی سازی اورانیوم و پلوتونیوم نخواهد داشت (هردوی این ها برای تولید سوخت هسته ای به کار می روند، اما در ساختن بمب هسته ای نیز می توانند مورد سوء استفاده قرار گیرند). تعلیق غنی سازی اتفاقا پیش شرطی است که اروپایی ها و ایالات متحده آن را برای انجام مذاکرات جدی با ایران ضروری می دانند.             

تجارت روسیه با ایران رقم بسیار بالایی را شامل می شود که این خود دلیل دیگری است که چرا روسیه نگران مورد تحریم قرار گرفتن ایران است. در این بین آمریکا نیز به بانک های خارجی برای جلوگیری از انجام معاملات با ایران فشار وارد می آورد. ماه گذشته آمریکا پنج شرکت دیگر را به فهرست خود اضافه کرد (4 شرکت در چین و یکی در ایالات متحده که البته نماینده ی یک شرکت چینی است) که در پروژه های هسته ای ایران مشارکت داشته اند و به همین دلیل آنها را از انجام تجارت با کمپانی های آمریکایی محروم ساخت. اکنون این بیم و نگرانی فزاینده در مسکو به وجود آمده است که دولت ایالات متحده در نظر دارد شرکت های روسی را که با ایران و بلندپروازی های هسته اش مرتبط هستند مشمول این قبیل تحریم ها قرار دهد.

خط مشی روسیه که بر سود مالی آنی و امید برای نفوذ دیپلوماتیک مبتنی است اکنون به خطر افتاده است (اوکراین به سهم خودش از پیش تصمیم به عدم شرکت در ساخت رئاکتور بوشهر گرفته بود). اگر این سوء ظن صحیح باشد که ایران به طور مخفیانه روش ساخت و استفاده از سلاح هسته ای را به دست آورده و به همین ترتیب روش ساخت موشک دورپروازی که قادر به حمل کلاهک هسته ای باشد (در حالی که ایران به طور آشکار اعلام نموده است که موفق به ساخت موشک های دورپرواز قادر به حمل کلاهک هسته ای شده است)، در چنین حالتی به محض آن که ایران بتواند بر پروسه ی غنی سازی کاملا مسط شود، در موقعیتی قرار خواهد گرفت که در هر لحظه ی دلخواه و بدون اطلاع قبلی از محدوده های ان پی تی خارج شود. روسیه با سست کردن دیپلوماسی، جهان را همراه با خود به مرحله ی خطرناک تری می برد.

اما چنین سیاستی دوبرابر معمول کوته بینانه است، زیرا ایرانی که همسایه روسیه بوده و به سلاح هسته ای مجهز باشد نمی تواند قاعدتا به سود منافع روسیه باشد، به ویژه با توجه به 20 میلیون شهروند مسلمان روس که به طور روزافزونی به سوی بنیادگرایی دینی کشیده می شوند. در واقع جمعیت مسلمان روسیه تنها بخش از کل جمعیت کشور است که در حال رشد می باشد. معنای تلویحی آن این است که مسلمانان در خط مشی های داخل روسیه و در چند دهه ای که پیش رو داریم به عامل بزرگتر و قوی تری تبدیل می شوند. این واقعیت که ایران غالبا به عنوان یکی از مهمترین حامیان جدایی طلبان چچن تلقی شده است نیز گواه دیگری از کوته بینانه بودن سرشت خط مشی های روسیه است.

لیکن روسیه در تلاش هایش برای افزایش چشمگیر جایگاه و اعتبار خود به عنوان یک ابر قدرت به نظر    می رسد که برای قربانی کردن منافع امنیتی دراز مدت خود در منطقه و آنهم به سود برآورده ساختن منافع کوتاه مدت و آنی دیپلوماتیک خود آماده است و نه فقط در خصوص ایران. مسئله ی اصلی در باره ی ترکمنستان امروزه این است که آیا خلا به جای مانده ی پس از مرگ نیازوف (ترکمن باشی) این امکان را به دست می دهد که افراط گرایی اسلامی از کشورهای همسایه (ایران و افغانستان) به ترکمنستان هم سرایت کند. با این وجود به نظر می رسد تنها موردی که روسیه نگران آن است این باشد که هر دولتی هم که در ترکمنستان به روی کار آید باید خود را با منافع کرملین تنظیم و تطبیق دهد.     

روسیه سال های طولانی است که در ترکمنستان مسلط است. بیشتر گاز این کشور از طریق خط لوله ی روسیه به خارج صادر می شود. گازپروم شرکتی دولتی در روسیه و یک غول اقتصادی است که گاز را به قیمت نسبتا ارزان می خرد و سپس در روسیه آن را توزیع می کند، یا همان گاز را در اروپا با سود قابل توجه می فروشد.

اسرائیل نیز مانند ترکیه و ایالات متحده باید امید وار آن باشد که حاکمان جدید ترکمنستان مشتاق به بسط و گسترش توزیع و فروش گاز خود باشند و آنهم از طریق تصمیم برای به راه انداختن پروژه ای جهت ساختن شبکه ی توزیع گازی که از زیر دریای خزر می گذرد. لیکن در خود فضای سیاسی ترکمنستان نیز باید گشایش و توزیع مجدد قدرت روی دهد، زیرا تنها اپوزیسیون موجود در کشور که دارای قدرت است به طور نگران کننده ای بنیادگرایان اسلامی هستند.

روسیه قرن ها نفوذ خود در خاورمیانه و آسیای مرکزی را پشت سر دارد، نفوذی که بیشتر آن صرف ادغام نمودن دیگران به درون روسیه و شوروی شده است. این نفوذ می تواند به عنوان فشار نیرومندی جهت برنامه های مثبت به کار گرفته شود، اگر البته روسیه به تلاش و رسیدن به منافع کوتاه مدت خود خاتمه داده و در جهت منافع طولانی مدت خود دست به اقدام بزند، آنچه به بهترین شکل از طریق یک ایران روبه ترقی اقتصادی و فاقد سلاح های هسته ای و ترکمنستانی که در آن آزادی های سیاسی رعایت می شود به دست خواهد آمد.

 

یولیا تیموشنکو نخست وزیر پیشین اوکراین و رهبر فعلی اپوزیسیون در آن کشور است.

 

Moscow and the Middle East by Yulia Tymoshenko.

Project Syndicate 2007.

 

 

یقین مهلک

استفان واینبرگ

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

از میان تمامی کشفیات علمی که ذهن دینی را پریشان نموده هیچ کدام قدرت نظریه ی تکاملی انتخاب طبیعی داروین را نداشته است. هیچ پیشرفتی در علم فیزیک یا حتی در کیهانشناسی چنین ضربه ای را ایجاد نکرد. در دوره های آغازین مسیحیت پدر تئوفیلوس از انتاکیه و پدر کلمنت از اسکندریه دانشی را که از افلاطون همواره متداول بود و ادعا می کرد که زمین یک گوی است رد نمودند. آنها بر برداشت تحت اللفظی از حقیقت انجیل پای می فشردند و معتقد بودند که آیه های مربوط به سفر پیدایش تا مکاشفه ی یوحنا را   می توان به این عنوان که زمین مسطح است تفسیر نمود. لیکن بهترین گواه به عنوان واقعیتی انکار ناپذیر برای آن که زمین کروی بود با مشاهده کشتی به دست می آمد که بدنه ی آن در پشت سطح افق از نظر ناپدید می گشت در حالی که هنوز هم دکل های آن را می شد دید. و در نهایت دوره ای رسید که نظریه ی مسطح بودن زمین دیگر ارزش حمایت کردن نداشت. در اوج قرون وسطی نظریه ی کروی بودن زمین را تمامی مسیحیان تحصیل کرده قبول داشتند. مثلا دانته به این نتیجه رسیده بود که مرکز کره ی زمین می تواند مقصد سهل الوصولی برای گناهکاران باشد. آنچه زمانی موضوعی بسیار جدی بود اکنون به یک شوخی تبدیل گردیده بود. (یکی از دوستان من در دانشگاه کانزاس یک انجمن طرفداران نظریه ی مسطح بودن زمین را ـ در به ریشخند گرفتن طرفداران نظریه ی آفرینش باوری (creationism) که می خواستند مدرسه ها   « آفرینش هوشمند » (Intelligent Design) را به عنوان « جایگزینی » برای درس تکامل در برنامه ی کاری خود قرار دهند ـ ترتیب داد تا به این ترتیب مدارس عمومی کانزاس نظریه ی مسطح بودن زمین را نیز به عنوان « جایگزینی » برای نظریه ی کروی بودن زمین آموزش دهند).

پذیرش ایده ی بنیادستیزانه تری که معتقد بود زمین به دور خورشید می گردد بازهم دشوار تر بود. مگر نه آن که انجیل انسان را در مرکز درام عظیم کیهانی خود از گناه و رستگاری قرار داده بود. بنابراین چگونه زمین ما نمی بایست مرکز عالم باشد؟ تا قرن نوزدهم کیهان شناسی کوپرنیکی در دانشگاه های اسپانیا قابل مطرح ساختن و تدریس کردن نبود، اما در زمان داروین این اندیشه کسی را دیگر آزرده نمی ساخت. حتی در دوره هایی به مراتب زودتر از آن مثلا در زمان گالیله، کاردینال بارونیوس، کتابداری از واتیکان شوخی بسیار بامزه ای ساخته بود که می گفت انجیل از رفتن به آسمان برای ما تعریف می کند و نه از این که آسمان ها چگونه می گردند.

با مطرح شدن نظریه های نیوتون چالش متفاوتی در برابر دین قد برافراشت. نظریه های حرکتی و نیروی جاذبه ی او نشان دادند که چگونه پدیده های طبیعی می توانند بدون دخالت مقامات آسمانی توضیح داده شوند. این نظریه ها در همان دانشگاه نیوتون توسط هاچینسون و با استناد به دلایل دینی مورد مخالفت قرار گرفت. لیکن مخالفت با نیوتون تا قبل از به پایان رسیدن قرن هژدهم فروپاشید. افراد مذهبی خود را با این اندیشه تسلی می دادند که معجزات صرفا استثناهای گاه و بیگاه در قوانین نیوتونی هستند، و در هر حال فیزیک شدیدا ریاضی شده کسانی را که از قدرت توضیحی آن سردرنمی آوردند ابدا مشوش و نگران نمی ساخت.  

اما داروینیسم موضوعی متفاوت بود. مسئله فقط این نبود که نظریه ی تکاملی داروین شباهتی به نظریه ی کروی بودن زمین در حال حرکت داشت، بلکه با پذیرش تحت اللفظی انجیل نیز در تعارض قرار می گرفت. نظریه ی نیوتون تبیینی غیر دینی برای پدیده های طبیعی فراهم می کرد که بدون دخالت الوهی در نهایت غیر قابل توضیح بود، اما در مورد تکامل داروینی این گونه نبود. مورد بدتر آن که در میان پدیده های طبیعی که توسط انتخاب طبیعی توضیح داده می شدند اتفاقا ویژگی های منحصر به فرد انسان بود که بیش از هر چیز دیگر خود انسان ها همیشه به آنها افتخار می کردند. به کمک این نظریه به شکل موجهی توضیح داده می شد که علاقه ی ما به کودکان و همسرانمان ـ و مطابق با یافته های جدید زیست شناسی تکاملی حتی منشا اصول اخلاقی مانند وفاداری و نوع دوستی و صداقت نیز ـ در تکامل انسان قرار دارند و نه در روحی که خداوند آن را آفریده است.

با این فرض در هم کوبنده که ریشه ی دین مبتنی بر سنت را می توان از نظریه ی تکاملی استخراج کرد نباید عجیب باشد که جدی ترین، شیوا ترین و آشتی ناپذیرترین دشمنان امروزی دین در میان زیست شناسانی که در درک تکامل به ما یاری می رسانند قابل یافتن هستند: اول فرانسیس کریک و اکنون ریچارد داوکینز. داوکینز در کتاب « توهم خدا » از کتاب های قبلی خود در زیست شناسی و دین بسیار فراتر رفته و تمامی جنبه های دین را مورد حمله های سخت قرار می دهد ـ نه فقط دین سنتی که حتی دسته بندی دوپهلوتر مدرن از دین داری هایی را که اغلب نام های خودشان را از جریان های دیگر اقتباس کرده اند. اما تندترین ادعای او در این کتاب این است که ادامه ی باور به خدا خودش هم پیامدی از انتخاب طبیعی است ـ عملی که یا مطابق با یکی از کتاب های دین همر، زیست شناس، به نام « ژن خدا » از ژنهای ما ناشی می شود و یا آنچه شاید درست تر است ـ مطابق با نظر خود داوکینز ـ به meme  (1) باز می گردد، یعنی مجموعه ای از باورهای فرهنگی و تصوراتی که در شیوه ای غیر زیست شناختی اما داروینی گرایش به آن دارد که از یک نسل به نسل دیگر منتقل شود. این گونه نیست که meme  خودش به فرد مومن یا به ژنهای او برای بقاء کمک می کند، بلکه در واقع سرشت خود meme است که به بقا گرایش دارد.

برای مثال اگر دینی به پیروان خود آموزش دهد که خدا بی اعتقادی را مورد مجازات قرار می دهد، ادامه ی باور مومنین به این دین به طور طبیعی مورد مساعدت قرار می گیرد. یک چنین دینی مستعد باقی ماندن است چنانچه تهدید به مجازات به اندازه ی کافی ترسناک باشد. برعکس اگر یک دین چنین بیاموزاند که افراد بی دین و بی ایمان پس از مرگ فقط برای مدت کوتاهی تحت شرایط نسبتا دشوار قرار می گیرد، و سپس با مومنین واقعی به سعادت ابدی  می رسند، در حفظ خود و پیروانش دچار مشکل خواهد شد. بنابراین طبیعی است که در مسیحیت و اسلام مبتنی بر سنت، بی ایمانی معادل با بدترین جنایت است و جهنم اقامتگاه    دائمی بی دینان. پس تعجبی ندارد که پائول اردوس، ریاضی دان، همیشه از خدا به عنوان فاشیست برین (Supreme Facist)  یاد می کند. کتاب داوکینز هم به مسیحیت و هم به اسلام می پردازد، ادیانی که به طور سنتی اهمیت ایمان دینی را مورد تاکید قرار می دهند، در حالی که او در آنجا چندان توجهی به دین یهود، هندوئیسم و آئین شینتو ندارد، ادیانی که پیوسته به گروه های قومی خاص محدود هستند و به انجام دقیق مناسک اهمیت بیشتری می دهند تا به داشتن خود ایمان دینی.

داوکینز مانند اردوس از خدا بیزار است. او خداوند تورات را این گونه توصیف می کند: « نامطبوع ترین شخصیت در تمامی داستان های آن: حسود و مفتخر از آن، یک موجود غیر عادی، تنگ نظر و ایرادگیر، نا عادل و کینه توز، انتقام جویی خونریز، یک زن ستیز، مردم آزار، مبتلا به خودبزرگ بینی، سادیست خودآزار، یک ضعیف کش و دمدمی مزاج بداندیش ». او عقیده ی توماس جفرسون در باره ی انجیل عهد جدید را با نظر مساعد نقل می کند: « خدای مسیحیت موجودی است با سرشتی هولناک ـ بی رحم، بی گذشت، دمدمی مزاج و ظالم ». چنین خدایی البته منش بسیار منفی پیدا می کند. اما داوکینز ظاهرا قصدش این است که خواننده را شوکه کند. لیکن دشنام های او دارای نیتی سازنده نیز هست. او با حمله کردن به خدای کتاب مقدس می خواهد اقتدار و نفوذ فرمان های آن خدا را تضعیف کند ـ فرمان هایی که تفسیرهایشان بشریت را به تاریخ شرم آوری از مفتشین کلیسایی، صلیبیون و جهادی ها هدایت کرده است. داوکینز خواننده را با جزئیات سبعانه بسیاری آشنا می کند. اما کافی است که ما فقط به تیترهای خبری امروز نگاهی بیندازیم تا به سهم خودمان موارد مشابهی را بیابیم. بنا به بعضی دلایل داوکینز در باره ی خدای قرآن نظر نمی دهد، شخصیتی که لابد همان صفت های منفی نیز به او تعلق می گرفت.

بررسی های انتقادی « توهم خدا » در New York Times  و در New Republic داوکینز را به خاطر رد تحقیرآمیزانه ی برهان های سنتی برای وجود خدا مورد سرزنش قرار می دهند. من با داوکینز در انکار این برهان ها موافق هستم، اما اگر جای او می بودم تا اندازه ای به نحو دیگری پاسخ می دادم. « برهان هستی شناختی » آنسلم قدیس ابتدا از ما می خواهد که بپذیریم می توان چیزی را به تصور درآورد که از آن بزرگتر را نمی توان مجسم کرد. همین که با او در این خصوص موافقت کنیم، فیلسوف حیله گر ادامه می دهد که آنچه ما به تصور درآورده ایم باید وجود هم داشته باشد، زیرا اگر وجود نداشته باشد پس چیزی مشابه آن که واقعا وجود دارد از آن بزرگتر خواهد بود. و این وجود بزرگتر که واقعا وجود دارد مگر چه چیزی می تواند باشد غیر از خداوند؟ و هوالمطلوب. از راهبی به نام گوانیلو (2) که در زمانه ی خود آنسلم می زیست تا فیلسوفان معاصر مانند جی . ال . مکی و الوین پلنتینجا همگی موافق هستند که برهان آنسلم پایش می لنگد، هرچند که میان آنها در این مورد که اشکال آن در کجا است اختلاف نظر وجود دارد. نظر خود من این است که این برهان خاصیت چرخشی دارد: اگر از همان اول وجود یک خدا را فرض نگرفته باشیم دیگر صحت ندارد که می توان چیزی را به تصور در آورد که از آن بزرگتر را نمی توان به تصور درآورد. برهان آنسلم پیوسته در شکل های متفاوتی ظاهر گشته و از نو ابطال گردیده، آنچه تا حدی شبیه به یک بیماری واگیردار است که می توان آن را به کمک آنتی بیوتیک شکست داد، اما سپس میکروب ها تحول یافته و دوباره ظاهر می شوند به طوری که هر دفعه باید از نو مغلوب گردند.

« برهان هستی شناختی » اگر چه به لحاظ منطقی ضعیف تر هم هست، اما فیزیکدان ها نسبت به آن   جاذبه ی بخصوصی احساس می کنند. این برهان در اساس بر این ادعا است که هرچیزی دارای یک علت اولیه است و از آنجا که این زنجیره ی علیت ها نمی تواند تا ابد ادامه یابد پس باید در یک علت اولیه به پایان برسد که ما آن را خدا می نامیم. ایده ی یک علت غایی بسیار فریبنده است و در واقع رویای فیزیک ذرات اولیه یافتن نظریه ی نهایی علت اصلی برای زنجیره ی تبیین هایی است که در طبیعت می بینیم. مشکل اینجا است که یک چنین نظریه ی نهایی مبتنی بر ریاضیات هرگز با آنچه معمولا به عنوان خدا تلقی می شود نقطه ی اشتراکی ندارد. چه کسی به درگاه مکانیک کوانتومی دست دعا بلند می کند؟ فرد مومن می تواند به درستی استدلال کند که هیچ نظریه ای در فیزیک نمی تواند اولین علت باشد، زیرا در چنین صورتی هنوز هم می توانیم متعجب باشیم از این که چرا این نظریه کنترل طبیعت را در اختیار دارد و نه بعضی نظریه های دیگر. به این ترتیب در همین مفهوم خدا هم نمی تواند آن علت اولیه باشد، زیرا ما هر برداشت و تصوری از  خدا داشته باشم باز هم می توان متعجب بود که چرا جهان توسط یک چنین خدایی حکومت می شود و نه بعضی انواع خدایان دیگر.

آن برهانی که به لحاظ تاریخی نسبت به بقیه از قدرت اقناع بیشتری برخوردار است برهان اثبات آفریدگار از روی آفریده (argument from design) است. در اینجا فرض می شود که جهان در مجموع (و زندگی به طور اخص) چنان به طور حیرت انگیزی صورت پذیرفته است که فقط می تواند اثر دست یک صانع برین (suprime Designer)  باشد. دستاورد عظیم دانشمندان از نیوتون گرفته تا کریک و داوکینز پیوسته ابطال این برهان به کمک تبیین جهان بوده است.

این که توماس ناگل در نقد خود در نیویورک تایمز داوکینز را به این عنوان که یک « فیسلوف غیرحرفه ای » است مورد بی مهری قرار داده و تری ایگلتون در London Review of Books داوکینز را به خاطر فقدان آموزش الهیات به ریشخند می گیرد برای من موردی بسیار ناراحت کننده است. آیا باید به این نتیجه گیری برسیم که اظهار نظرهایی در باره ی موضوعات فلسفی یا دینی را فقط باید اهل فن به عمل آورند و نه مثلا دانشمندان علوم طبیعی یا حتی مردم عادی؟ این درست مانند آن است که گفته شود فقط متخصصین در علم سیاست هستند که اجازه دارند دیدگاه های خود را در باره ی سیاست بیان کنند. به ویژه قضاوت تری ایگلتون بی مورد است. مانند آن است که گفته شود هیچ کس حق آن را ندارد که اعتبار طالع بینی را مورد قضاوت قرار دهد مگر آن که استاد طالع بینی باشد.

آنجایی که به باور من داوکینز به راه خطا می رود این است که به نظر نمی رسد گستره ای را که نظرگاه های او فتح نموده به درستی درک کرده باشد. با صرف نظر از ظهور اسلام در اروپا، زوال ایمان جدی به مسیحیت در میان اروپایی ها چنان به طور وسیع تبلیغ شده است که داوکینز برای بیشتر مثال هایش در باره ی ایمان اصلاح نشده ی دینی به ایالات متحده روی می آورد. داوکینز توجه بیشتر به دین در ایالات متحده آمریکا را به این واقعیت نسبت می دهد که آمریکایی ها هرگز یک کلیسای رسمی نداشته اند، ایده ای که احتمالا او از توکویل برداشت کرده است. لیکن با وجودی که شاید بیشتر آمریکایی ها از ارزش دین مطمئن هستند، آنها تا آنجا که من می بینم در باره ی این که حقیقت دین خود آنها چه چیزی را می آموزد آنقدر ها هم مطمئن نیستند. بر اساس یک مقاله ی جدید در نیویورک تایمز اوانگلیست های آمریکا از یک نظر سنجی دچار نومیدی شدید شده اند، نظر سنجی که نشان می دهد فقط 4 درصد از نوجوانان آمریکایی وقتی بزرگ شوند « مسیحیان معتقد به انجیل » خواهند بود. بیشتر گروه های مسیحیان به لحاظ تاریخی به طور پیوسته بر این عقیده بوده اند که بدون ایمان واقعی به مسیح از رستگاری هم خبری نخواهد بود. اگر شما واقعا یقین دارید که شخصی بدون چنین ایمانی به مسیح محکوم به اقامت دائم در جهنم است پس ترویج آن ایمان و سرکوب بی ایمانی به طور منطقی مهمترین چیز در جهان خواهد بود ـ به مراتب مهم تر از صرفا فضیلت های سکولار مانند بردباری و تساهل دینی. با این وجود بردباری دینی در آمریکا امری بسیار متداول است. هرکس که به طور علنی در آمریکا نسبت به بعضی از ادیان بی احترامی کند دیگر نمی تواند برای پست های مهم حکومتی انتخاب شود. با وجودی که ملحدان آمریکایی شاید در برنده شدن در انتخابات مشکل داشته باشد، اما مردم آمریکا تقریبا نسبت به ما بی باوران به دین تساهل را رعایت می کنند. بسیاری از دوستان خوب من در تگزاس که از مسیحیان دوآتشه هستند برای دیندار کردن من تلاشی به خرج نمی دهند. شاید این نشانه ای باشد از آن که اگر من برای همیشه به جهنم تبعید شوم برای آنها اهمتی ندارد، اما من ترجیح می دهم این گونه فکر کنم که (آنچه باپتیست ها و پرسبترین ها شخصا به من گفته اند) آنها در باره ی بهشت و جهنم خیلی هم مطمئن نیستند. من اغلب این نکته را می شنوم (حتی یک بار از کشیشی آمریکایی) که این که انسان دین و ایمانی دارد یا ندارد آنقدر ها هم مهم نیست، مسئله ی مهم این است که ما چگونه با یکدیگر رفتار می کنیم. البته من این شور و احساس را تحسین می کنم، اما تصور کنید که می خواهیم برای لوتر یا کالون یا پولس مقدس توضیح دهیم که « باورهای افراد اهمیتی ندارند ». نکته هایی از این قبیل عقب نشینی بزرگ مسیحیت را از محوطه ای نشان می دهد که زمانی در اشغال آنها بود، عقب نشینی که می توان آن را به یک مکاشفه ی جدید نسبت داد، اما البته به ضرر از دست دادن یقین دینی.   

بیشتر مسئولیت سست تر شدن یقین دینی در جهان مسیحیت را باید به حساب علوم طبیعی گذارد. حتی افرادی که دین آنها احتمالا آنها را به خصومت با رفتار متظاهرانه ی علمی متمایل می سازد درک می کنند که باید برای انجام صحیح کارها بر علم تکیه کنند و نه بر دین. لیکن در جهان اسلام این تحول با همان ابعادی که در غرب به وقوع پیوسته هنوز به انجام نرسیده است. در جهان اسلام نه فقط می توان مخالفت دینی با نظریه های بخصوص علمی را مشاهده کرد ـ آنچه در غرب نیز گاه و بیگاه دیده می شود ـ که یک دشمنی گسترده با خود علم را. دوست فقیدم فیزیکدان برجسته پاکستانی عبدالسلام برای متقاعد ساختن حاکمان کشورهای حاشیه خلیج فارس جهت سرمایه گذاری در بخش آموزش و تحقیقات علمی تلاش بسیار نمود. اما او به این نتیجه رسید که هرچند آنها به خود فن آوری بسیار مشتاق و علاقمند هستند، اما احساس می کنند که علوم طبیعی چالش بزرگی در برابر ایمان دینی است. در 1981 اخوان المسلمین مصر خواستار متوقف کردن آموزش عملی شدند. من به خوبی می دانم که در عرصه های علمی هرچند که در غرب دانشمندان مسلمان با استعدادی وجود دارند که به صورت ثمربخشی مشغول فعالیت هستند، اما چهل سال است که من هنوز هم یک تحقیق علمی در زمینه ی فیزیک یا نجوم از یک کشور اسلامی ندیده ام که ارزش مطالعه داشته باشد. و البته آنهم با وجود این واقعیت که در قرن نهم میلادی در حالی که در اروپا تقریبا از علم خبری نبود، بزرگترین مرکز تحقیقات علمی جهان « خانه ی خرد » در شهر بغداد بود.  

اما دریغ که اسلام در قرن 12 میلادی موضعی مخالف با علم اتخاذ نمود. با نفوذترین چهره در این خصوص فیلسوف مشهور ابوحامد غزالی بود، کسی که در کتابش « آشفتگی فلاسفه » درست برضد قوانین طبیعت و به این دلیل که هر قانونی دست و بال خداوند را می بندد به مخالفت برخاست. مطابق با نظر غزالی تکه ای پنبه که در آتش می سوزد نه به خاطر حرارت زیاد است که شعله ور می شود بلکه به این دلیل است که خداوند چنین می خواهد. پس از غزالی دیگر در کشورهای اسلامی علومی که ارزش یادآوری داشته باشند به وجود نیامد.

پیامدهای آن وحشتناک بودند. هرچه هم که انسان در باره ی مسلمان هایی که خود را در شهرهای پرجمعیت اروپا و اسرائیل منفجر می کنند یا هواپیماها را به آسمان خراش ها می کوبند فکر کند، چه کسی می تواند مورد تردید قرار دهد که یقین ایمان دینی آنها به این اعمال خود با تغییر جهت اسلام از سوی علم مرتبط است. جورج دبیلو بوش و بسیاری دیگر می خواهند باور کنیم که تروریسم تحریف و تغییر شکلی از اسلام است و این که اسلام دین صلح و آرامش است. البته گفتن چنین چیزی برای یک سیاستمدار تدبیر خوبی است، اما اظهار نظرهایی در این باره که (ماهیت) « اسلام » چیست چندان منطقی و مفهوم به نظر نمی رسد. اسلام مانند ادیان دیگر توسط انسان به وجود آمده و به همان زیادی انسان هایی که خود را مسلمان می دانند، عملا برداشت های بسیار متفاوتی از اسلام هم وجود دارد. (همین نکته را هم البته می توان در مورد روایت شخصی تر تری ایگلتون از دین مسیح به کار برد). من نمی دانم به کدام دلیل می توان گفت که شخص صلح جو و خوش نیتی مانند عبدالسلام در مقایسه با یک جنگجوی مقدس حزب الله یا جهادی بیشتر مسلمان است ـ یا در مقایسه با روحانی هایی که در سراسر جهان موعظه ی نفرت و خشونت می کنند و یا آن مسلمان هایی که برعلیه توهین های کذایی نسبت به دین خود تظاهرات راه می اندازند اما بر ضد فجایعی که به نام دین خود آنها روی می دهد ساکت می مانند. (اتفاقا عبدالسلام خود را مسلمانی متدین می دانست اما به فرقه ای وابسته بود که بیشتر مسلمان ها آن را بدعت آمیز می دانند و به همین خاطر سال ها اجازه ی بازگشت به پاکستان را نداشت.

برخورد داوکینز به اسلام درست مانند برخورد او نسبت به هر دین تاسف انگیز دیگری است. اما در اینجا تفاوتی هم وجود دارد که از دید او پنهان مانده است. این تفاوت در گستره ای است که در آن یقین دینی در جهان اسلامی به زندگی خود ادامه داده و در زیان هایی که به دیگران می رساند. بی طرفانه بودن ریچارد داوکینز از روی حسن نیت است، اما در واقع بی مورد و نابجا است. من در این فقدان علاقه  و احترام نسبت به تمامی ادیان با او سهیم هستم اما در روزگاری که ما در آن به سر می بریم بلاهت خواهد بود که تمامی ادیان را به یک اندازه مورد انتقاد و بی مهری قرار دهیم.         

 

 

 

پروفسور استفان واینبرگ استاد فیزیک و نجوم در دانشگاه تگزاس است و برنده ی جایزه ی نوبل در فیزیک. از جمله جوایز دیگر وی دریافت نشان ملی ایالات متحده در علم است. وی همچنین از اعضای خارجی در Royal Society of London  است. مهمترین کتاب های وی: اولین سه دقیقه (1977)، رویاهایی در باره ی رسیدن به یک نظریه ی نهایی در علم (1992) و مواجهه (2001) است.

 

 

1: ایراد گوانیلو در واقع این بود که با چنین استدلالی که آنسلم آورده وجود هر چیز تخیلی را هم می توان به اثبات رساند. مترجم. 

 

2: meme اصطلاحی است که در 1976 توسط خود داوکینز وضع شده است و به واحدی از اطلاعات فرهنگی اشاره دارد که از یک انسان به دیگری قابل انتقال است. مثالی برای آن باورها، مد های لباس و سبک های هنری است. مترجم.

 

A Deadly Certitude by Steven Weinberg.

Timesonline.co.uk

 

همه چیز با مغز آغاز شد

محقق مغز سوزان گرین فیلد ستاره ی بزرگ در عرصه ی علوم و تحقیقات بریتانیا در باره ی خودآگاهی انسان، تهدید استقلال، خطر ناک بودن مواد مخدر و ویژگی مغز زنان سخن

 می گوید

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

هیچ چیزی غم انگیز تر از اتاق های کنفرانس در انگلیس نیست: بدون پنجره، با صندلی های بسیار معمولی و نور چراغ های مهتابی. اما خانم دستیار نوید می دهد: « بارونس دقایق دیگری اینجا خواهد بود ». و سپس در باز می شود و او به ما می پیوندد: ستاره ی بزرگ مونث در علم و تحقیقات کشور بریتانیا، بارونس پروفسور سوزان گرین فیلد. او نقش ویژه ای را کشف کرده است که آنزیم اَستون کولین استراز در فرآیند از بین بردن سلولها ایفا می کند و این کشف خود به عنوان مهمترین نقطه ی شروع برای مبارزه با بیماری های  مغزی مانند آلزایمر و پارکینسون تلقی می شود. پس از آن که گرین فیلد در 1994 به عنوان اولین زن در تاریخ سخنرانی کریسمس را در موسسه تحقیقات سلطنتی به انجام رساند و با پخش مستقیم برنامه ی تلویزیونی علمی توسط بی بی سی در باره ی مغز انسان دیگر هر کسی او را در کوچه و خیابان به خوبی می شناسد. در 1998 او سرپرستی این انجمن را به عهده گرفت. در حال حاضر پروفسور 57 ساله در آکسفورد رشته ی فیزیولوژی را تدریس می کند و وقت خود را با تحقیقات جدید در روابط متقابل میان انسان و فن آوری و تاثیرات آنها بر مغز انسان می گذراند. علاوه بر آن او عضو مجلس عوام است و 9 کتاب پرفروش علمی برای افراد غیر متخصص نوشته است. کتاب جدید او « فردای مردم: چگونه فن آوری قرن 21 شیوه ی تفکر و احساس ما را تغییر می دهد » می باشد. او دوشنبه ی آینده در مراسمی در شهر لوسرن سمینار آینده گران اروپایی را با یک سخنرانی افتتاح خواهد کرد.

گرین فیلد ازآنچه پلیس اجازه می دهد سریع تر صحبت می کند. او تا دو سال پیش همسر پیتر آتکینز پروفسور شیمی بود که در 40 سالگی با او ازدواج کرده بود. وی هنوز هم فرزندی به دنیا نیاورده است.

 

ولت ووخه: خانم گرین فیلد، چه زمانی بود که برای اولین بار یک مغز را در دستان خود گرفتید؟

 

گرین فیلد: وقتی دانشجو بودم و تازه برای شرکت در درس تشریح آمده بودم. دستیاران شیشه های محتوی مغز ها را آوردند و من با خودم گفتم که حالا باید دستانم را آلوده کنم. بوی بسیار بدی از آنها بلند می شد که علتش فرم آلدهید بود. خوشبختانه دستکش به دست داشتم. اولین مغزی که در دست گرفتم خیس بود و بوی گندی می داد و به هیچ وجه چیزی نبود که علاقه ای به لمس کردن آن داشته باشم.

 

ولت ووخه: آیا هیچ چیز انسانی هم در آن وجود داشت؟

 

گرین فیلد: خیر، به هیچ .وجه. و من با خودم گفتم مثلاً این باید زمانی یک انسان بوده باشد؟

 

ولت ووخه: آیا می توان گفت که وقتی مغز ما می میرد ما هم دیگر مرده محسوب می شویم؟

 

گرین فیلد: البته. بعضی از انسان ها بر این تصوراند که مغز آنها می تواند بدون بدنشان به زندگی خود ادامه دهد. مثلاً از طریق منجمد کردن و دوباره به حالت عادی بازگرداندن آن و یا به کمک مویایی کردن و از این قبیل روش ها. همه ی این نظرات مهمل اند. مغز ما یا همان خودآگاهی ما و خود ما چنان با هم از نزدیک مرتبط هستیم که نمی توان تصور کرد که یکی از آنها بتواند بدون دیگری وجود داشته باشد.

 

ولت ووخه: شما کار خود را به مغز منحصر کردید.

 

گرین فیلد: من شیفته ی مغز هستم. همه چیز با مغز آغاز می شود. این تلویزیون نیست که برنامه ریزی شود.

 

ولت ووخه: آیا تا به حال عقل از کله ی شما هم پریده است؟

 

گرین فیلد: عقل در نتیجه ی ارتباطات منفرد میان سلول های مغز بوجود می آید و در واقع شخصیت بخشیدن به مغز است. و وقتی انسان به هر طریق و به طور موقت عقل را کنار می گذارد هنوز هم کاملاً خودآگاهی خود را حفظ کرده است. اما ملاک های قضاوت برای واقعیت و خاطرات فردی را از دست داده. اگر ما دو نفر در حالت خلسه باشیم، حس می کنیم که با بقیه یکی شده ایم. بله من هم این حالت را می شناسم، هنگامی که جهان از حالت عادی خارج می شود، وقتی من شب ها بیدار می شوم و مضطرب هستم و برای لحظه ای همه چیز در هم و بر هم است.

 

ولت ووخه: آیا تا به حال خواسته اید که به اراده ی خود عقل را ترک گوئید؟

 

گرین فیلد: البته، همه می خواهند که گاهی از زندگی روزمره ی خود فرار کنند و به مواد مخدر، الکل و سکس پناه می برند. اما با افزایش سن انسان این خواسته ها هم کاهش می یابد.

 

ولت ووخه: سرگذشت شما چیست؟

 

گرین فیلد: همانقدر ملال آور است که هر سرگذشت دیگری. یک کمدین انگلیسی یکبار گفته بود: « قبل ازآن که بخواهم بمیرم کاری هست که مایلم آن را انجام دهم. می خواهم زندگی طولانی داشته باشم ». من می خواهم به خواسته هایم برسم، فرد منحصری باشم و می خواهم که دانش بسیار بیندوزم.

 

ولت ووخه: موفقیت شغلی شما بسیار استثنایی بوده است.

 

گرین فیلد: خب، من از ادبیات کلاسیک آمدم و امروز محقق مغز هستم.

 

ولت ووخه: شما از طبقه ی کارگر آمده اید و امروز همسر یک بارون هستید.

 

گرین فیلد: این ها همیشه برای من منطقی بود، بسیار اصولی و مرتبط با هم. برای من این پرسش ها بودند که اهمیت داشتند. فرد چیست؟ شعور چیست؟ خودآگاهی چیست؟ و این ها همان پرسش های یونانیان باستان است. و من البته هرگز با یک پاسخ منفی راضی نشدم. در چنین برداشت و مفهومی زندگی من منطقی و قانع کننده است. هرچند شاید برای دیگران این گونه به نظر نیاید. چه می توان کرد هنگامی که دیگران فردی را که صادق، روراست و کنجکاو است مضحک و عجیب می بینند. این دیگر مشکل من نیست، بلکه گواه غم انگیزی است از جامعه ی ما.

 

ولت ووخه: حالا دیگر برویم سر پرسش های اصلی خودمان: خودآگاهی چگونه بوجود می آید؟

 

گرین فیلد: این یکی از بزرگترین پرسش های بدون پاسخ علم است، اما من شخصاً در این مورد نظریه ای دارم که مبتنی بر تحقیقات علمی خودم است. خودآگاهی به این ترتیب بوجود می آید که یک واقعه، یک احساس، یک تصویر نویرون های مغز ما را تحریک می کند و این ها باسرعت 360 کیلومتر در ساعت همزمان از میان مغز ما شلیک می شوند. سپس نوبت به یک تحریک بعدی می رسد که می تواند به طور موازی هم وجود داشته باشد. آنچه بسیار اهمیت دارد آن است که در این خصوص نظریه ی من با بقیه ی محققین فرق می کند. به عقیده ی من در مغز ما نقاط معینی وجود ندارد که هر کدام باعث بوجود آمدن احساسات بخصوصی شوند. در تمامی مغز خودآگاهی ایجاد می شود و از بین می رود.

 

ولت ووخه: آیا می توانید مثالی ذکر کنید؟

 

گرین فیلد: چنانچه فردی را با داروهای مخصوص بیهوش کنیم یک بخش معین از مغز او نیست که کارش متوقف شده است، بلکه فعالیت نویرونی در بخش هایی از مغز از کار افتاده است. بیهوش کردن درجه خودآگاهی را کاهش می دهد تا درجه ای که اصلاً دیگر از آگاهی خبری نیست. به همین ترتیب می توانیم درجات متفاوت خودآگاهی را هم توضیح دهیم.

 

ولت ووخه: بعضی از آقایان به علت موفقیت شغلی پرشتابی که داشته اید از شما می ترسند.

 

گرین فیلد: بله، من هم از این بیم و هراس ها می شنوم اما از دست من کاری ساخته نیست. من همینی هستم که هستم.

 

ولت ووخه: در مورد شما این موضوع به یک معضل تبدیل شده است. Royal Society یا انجمن متشکل از مشهور ترین دانشمندان انگلیسی تا بحال دو بار پذیرش عضویت شما را رد کرده است.

 

گرین فیلد: البته من مطمئن نیستم که علت آن جنسیت من بوده است. چون در رویال سوسایتی زنهایی هم وجود دارد که برای شکل های قالبی مناسب تر هستند. اما در مورد من اعضای آن انجمن چندان مطمئن نیستند و من هم علت آن را نمی دانم. لابد من یکجوری آنها را از خود دور می کنم. اما ملاک های عینی که بر اساس آنها نتوانسته باشند مرا بپذیرند وجود ندارد: من به تحقیقاتم ادامه می دهم و به کمک آنها اهمیت و درک علم برای عموم را افزایش می دهم. این ها مگر چیزهایی جز شرایط پذیرش رسمی در آن انجمن علمی هستند؟

 

ولت وخه: آیا می توان گفت که مغز زنانه هم وجود دارد؟

 

گرین فیلد: این پرسشی است که در آن جای بحث زیادی وجود دارد و مورد اختلاف محققین است. بله، تفاوت هایی وجود دارد اما تفاوت میان خود افراد بیشتر است تا میان جنسیت ها. اگر مثلاً جای مغز ما دو نفر را با هم عوض کنند، کسی نمی تواند تشخیص دهد که کدام یکی مردانه و دیگری زنانه است. اما اگر بر فرض صد مغز مردانه و صد مغز زنانه داشته باشیم می توان تفاوت ها را دید. نه فقط ساختار جسمانی آنها بلکه ترکیبات شیمیایی آنها نیز متفاوت است، یعنی همان مقدار تستوسترون موجود در آنها. یادگیری در مردان و زنان بر اساس روش متفاوتی به انجام می رسد.

 

ولت ووخه: برای مثال محقق آمریکایی Louann Brizendine  در تاکید بر تفاوت ها بسیار موفقیت آمیز بوده است.

 

گرین فیلد: تا حدی بله. اما حتمیت گرایی ژنتیکی ما را به جایی نمی رساند. اگر من اعتقادنامه ای می داشتم آن این گونه می بود: انسان باید یک فرد باشد، یعنی خودش باشد. این کاملاً تصادفی است که من یک بریتانیایی هستم و یک زن. همه ی این ها در این ترتیب پیچیده سهمی دارند، اما بالاخره هر کدام از ما موجودی منحصر به فرد هستیم و نباید اجازه دهیم که به یک تصویر قالبی تقلیل داده بشویم.

 

ولت ووخه: خانم Brizendine می گوید که زنان برای انتقال احساسات خود در مقایسه با مرد ها مانند یک بزرگ راه هشت بانده در برابر یک جاده ی باریک معمولی هستند.

 

گرین فیلد: با مزه است. اما بیشتر شبیه است به افسانه ی معروف بخش های چپ و راست مغز که طرف چپ قرار است نیمه ی مخصوص محاسبه، منطق و مردانه باشد و نیمه ی راست مغز همان نیمه ی نرم، شدیداً احساساتی و زنانه. اما این ها هم سخنان مهملی است. ما انسان ها برای آن که به جهان خود مفهوم و معنا ببخشیم نیازمند مقوله سازی و ارزیابی هستیم.     

 

ولت ووخه: شما چنین نمی کنید؟

 

گرین فیلد: چرا، اما بسیار با احتیاط عمل می کنم. ویژگی های انسانی بخصوصی را به قسمت های خاصی از مغز یا به ژنها نسبت دادن بسیار خطرناک است. هنگامی که بخشی از مغز دچار ضربه می شود، نباید به این معنا تعبیر شود که این مرکز مغز است، مرکزی وجود ندارد. عمل اسکن مغز دقیقاً همین کار را انجام می دهد و به ما به اصطلاح « توضیحات بدون احساس » را ارائه می دهد. انسان عملی انجام می دهد و هم زمان بخشی از مغز بر روی صفحه نمایش می درخشد، اما این به محقق نشان نمی دهد که چگونه تمامی آن فرآیند کار    می کند، فقط این که آنجا چیزی در حال روی دادن است، حالا چه چیزی این دیگر به طور دقیق روشن نیست.

 

ولت ووخه: پس شما چیز چندانی از مغز نمی دانید؟

 

گرین فیلد: خیر. هرچقدر بیشتر می دانیم به همان نسبت پرسش های بیشتری هم ظاهر       می شوند. ما همیشه پیچیدگی و در هم بافتگی را تقلیل می دهیم.

 

ولت ووخه: اخیراً قرار بود که من با برنده ی جایزه ی نوبل جیمز واتسون مصاحبه ای داشته باشم. اما پس از این که او گفته بود سیاهپوستان به همان اندازه سفید پوستان با هوش نیستند، مصاحبه با او نیز لغو گردید. او شهرت و موفقیت شغلی خود را به سرعت از دست داد. آیا با آن موافقید؟

 

گرین فیلد: علم با بی نقصی سیاسی سروکار ندارد. اما واتسون درگیر دو معضل بود: او به آزمون های علمی استناد کرد بدون آن که بگوید کدام آزمون ها و او به تاثیر و نقش فرهنگ بر انسان ها اشاره ای نکرد. او از هوش صحبت کرد، یعنی مفهومی بسیار غیر دقیق.

 

ولت ووخه: چگونه ممکن بود که چنین خطایی از او سر زند؟

 

گرین فیلد: ظاهراً او بر خلاف ما خود را در جایگاهی بسیار بالا می دید. اما آنچه خشم مرا نسبت به او برانگیخت این بود که واتسون این احساس را در دیگران ایجاد می کند که گویی تمام ما دانشمندان مانند خود او هستیم. اندیشه ی او ناپاک بود. گویی که هوش واقعی هم وجود دارد. انسان جهان خود را فقط با فن آوری هایی توضیح می دهد که در اختیار دارد. و واتسون انسان را به عنوان مجموع ژنهایش می بیند. او آن نوع از اهل تخصص است که من هرگز آن گونه نبوده ام.

 

ولت ووخه: آیا نسل امثال شما یعنی کسانی که کل نگر هستند در حال انقراض است؟

 

گرین فیلد: من از این جهت یک نوعِ در حال انقراض هستم که با یک نظریه وارد آزمایشگاه خود می شوم، درست همانگونه که کارل پوپر خواستار آن بود. اما امروزه اغلب دانشمندان چنان تحت تاثیر فن آوری هستند که فقط به آزمایشگاه می روند و با فن آوری کمی ور       می روند.

 

ولت ووخه: وقتی انسان کتاب جدید شما را می خواند که موضوع اصلی اش این است که چگونه فن آوری طرز فکر و احساسات ما را تغییر می دهد، این تصور در خواننده ایجاد    می شود که عقل ما در تهدید قرار گرفته است.

 

گرین فلد: و حتی فردیت ما به مخاطره افتاده است.

 

ولت ووخه: این اظهار نظر انسان را به یاد « جهان زیبای جدید » می اندازد.

 

گرین فیلد: و البته به یاد کتاب « 1984 ». این کتاب ها پیش بینی سقوط فرد را می کردند. و دقیقاً همه ما از آن می ترسیم زیرا از آلزایمر می ترسیم. فردیت ما گران قیمت ترین کالایی است که در اختیار داریم. و این همان چیزی است که در فاشیسم و مارکسیسم که اولی به حتمیت گرایی ژنتیکی تاکید داشت و دیگری می خواست که شرایط زندگی را تغییر دهد از آن می ترسیدند. هر دوی آنها می خواستند که فردگرایی را تقلیل دهند و آنهم به سود یک جمع گرایی. امروزه همان جمع گرایی را در بنیادگرایان اسلامی تجربه می کنیم. با همه ی آنچه مانع از آن می شود که یک انسان بتواند از توانایی های بالقوه خود حداکثر استفاده را بکند باید مبارزه بشود.

 

ولت ووخه: دلایل شما برای آن که فن آوری می تواند خطرناک باشد کجاست؟

 

گرین فیلد: در هر حال در اینجا یعنی در انگلستان ما مشکل بچه هایی با اضافه وزن را داریم که به خود حرکتی نمی دهند و فقط جلوی تلویزیون می نشینند و گستره ی علاقه و توجه آنها بسیار کاهش یافته است. البته IQ افزایش می یابد اما دیگر از اختراعات یا رمان های بزرگ خبری نیست. سازمان بهداشت جهانی می گوید که بیماری شایع این قرن نه ایدز که افسردگی است. به عقیده این سازمان از هر چهار نفر یکی به افسردگی مبتلا خواهد بود.

 

ولت ووخه: آیا شما هیچ توضیحی برای آن دارید؟

 

گرین فیلد: انتظارات مردم بسیار بالا رفته است و آنهم در جهانی  که دین و خانواده اهمیت و ارزش خود را از دست می دهد و در آن به مرور دشوار تر می توان خود را به عنوان عضوی از یک گروه بخصوص تصور نمود.  

 

ولت ووخه: و این را کسی می گوید که تجسمی از فردگرایی است؟

 

گرین فلید: خب بله، اما ما باید به انسان ها کمک کنیم تا خودآگاه و دارای اعتماد به نفس باشند.

 

ولت ووخه: آیا می توان به انسان ها کمک کرد؟

 

گرین فیلد: می توان به آنها اعتماد به نفس داد، می توان به آنها کمک کرد تا احساس کنند. والدین من چنین کردند. به کودکان خود نگاه کنید. آنها در چه سن و سالی هستند؟

 

ولت ووخه: پنج و هفت.

 

گرین فیلد: اگر مثلاً یک پری می آمد و به شما می گفت کودکان شما می توانند بسیار باهوش باشند یا افرادی دارای اعتماد به نفس و سعادتمند کدام را انتخاب می کردید؟ یقیناً شما خواهان کودکانی خوشبخت و دارای اعتماد به نفس هستید و نه نوابغی که ناکارآمد باشند. اما ما چه می کنیم؟ کودکان خود را درست جلوی صفحه تلویزیون قرار می دهیم.

 

ولت ووخه: آیا شما همیشه همین اندازه دارای اعتماد به نفس بوده اید؟

 

گرین فیلد: هرچقدر سن انسان بیشتر می شود به همان نسبت نیز اتکایش به خودش بالاتر    می رود. پدر من یهودی بود و مادرم نه. من 13 ساله بودم که برادرم به دنیا آمد. من از طبقه کارگر آمده ام و به اینجا رسیده ام. من هرگز نتوانستم خودم را با یک گروه، یک دین یا یک خانواده ی بزرگ تعریف و معین کنم. اگر از مادرم کسی می پرسید که سن من چقدر است او معمولاً می گفت: « از خودش بپرسید! ».

 

ولت ووخه: چرا انسان به طرف مواد مخدر کشیده می شود؟

 

گرین فیلد: چون مثلاً می خواهد درست مانند بقیه انسان ها باشد، چون انسان دیگر تحمل واقعیت را ندارد و یا شاید چون حوصله اش سر رفته است. آنچه مرا کلافه می کند این جمله است که امروزه بسیار متداول شده: « من با مواد مخدر دست به تجربه می زنم ». گویی که آن کسی که از این مواد استفاده می کند دانشمندی است که می خواهد به تحقیقات علمی بپردازد. آنها مواد مخدر مصرف می کنند و همین. ما حق نداریم که خصلت تبهکارانه مواد مخدر را بگیریم آنهم به این دلیل ساده که مثلاً عقیده داریم باید مترقی یا خونسرد باشیم. مواد مخدر با پیشرفت چه رابطه ای دارد؟ هر داروی مخدری دارای نوعی تاثیر بر روی مغز است.  

 

ولت ووخه: یعنی که هر چیز بهایی دارد.

 

گرین فیلد: دقیقاً. نشانه های بسیاری وجود دارد مبتنی بر آن که حشیش منجر به افسردگی می شود. مواد مخدر باعث مشکلات انگیزشی و کاهش قدرت فکر در انسان می شوند. آنها می توانند مانع از آن شوند که انسان از توانایی های خود به نحو کامل استفاده کند. من این را به عنوان یک محقق می گویم و آنها را در تحقیقات خودم به دست آورده ام. من به عنوان یک سیاستمدار می پرسم: آیا چنین چیزی را می خواهیم؟

 

ولت ووخه: شما همچنین تاثیر دین بر مغز را مورد بررسی قرار داده اید.

 

گرین فیلد: البته کار من بخشی از یک پروژه ی بزرگ تحقیقاتی بود.

 

ولت ووخه: در رابطه با همین پروژه، شما ظاهراً گفته اید که « ما مسلمان ها را شکنجه می کنیم ».

 

گرین فیلد: آه. این را که من نگفتم بلکه مطبوعات از خودشان ساخته اند. اگر می توانستم، قبل از آن همکاران خودم در دانشگاه را شکنجه می کردم. متاسفانه برای این کار فرصت اندکی دارم.

 

ولت ووخه: آیا میان مغز یک مسلمان و یک مسیحی تفاوتی وجود دارد؟

 

گرین فیلد: نمی دانم. به علت حساسیت این موضوع و به ویژه در بریتانیا، ما فقط بر روی تفاوت میان مغز کاتولیک ها و غیر کاتولیک ها کار کردیم. مغز کاتولیک ها بر روی تصویر حضرت مریم باکره به شدت واکنش نشان می داد.

 

ولت ووخه: آیا از این متاسف نیستید که نمی توانیم بخشی از مغز مثلاً یک جنایتکار را جدا کرده و به این ترتیب او را به انسانی صلح جو و خوشبخت تبدیل کنیم؟

 

گرین فیلد: اتفاقاً من فعلاً در همین رابطه مشغول نوشتن کتابی هستم. اگر قرار باشد که همه انسان ها همیشه خوشبخت باشند چیزی را از دست نداده ایم؟

 

ولت ووخه: آیا در موفقیت شغلی شما جذبه ای که دارید موثر نبوده است؟

 

گرین فیلد: من که هرگز خودم را زیبا ندانسته ام. من بینی بسیار بزرگی دارم. البته همه چیز به نگاه بیننده بستگی دارد. شاید من لباس هایی می پوشم که با زنان هم سن و سال خودم تفاوت دارد. اما خب، من این گونه هستم. خیر، من جذبه خود را هرگز به عنوان سلاح مورد استفاده قرار نداده ام.

 

ولت ووخه: حد اقل اعتماد به نفس شما برایتان در حکم نوعی سلاح بوده است. شما به عنوان یک دانشجوی جوان به دفتر یک پروفسور عصب شناسی وارد شدید و به او گفتید: « من می خواهم همه چیز را در باره ی مغز بدانم. لطفاً مرا به عنوان دانشجوی دکترا بپذیرید ». شما قبلاً ادبیات خوانده بودید و چیزی نمی دانستید.

 

گرین فیلد: من فقط بسیار مشتاق و علاقمند بودم. من همیشه به دانشجویانم می گویم: « مهمترین چیز ها در زندگی یکی اشتیاق است و دیگری عشق به کار ». آن پروفسور از من یک سوال معمولی در باره ی یک اصطلاح تخصصی پرسید و من از آن چیزی نمی دانستم. اما لابد شور و علاقه ی من بود که او را تحت تاثیر قرار داد و مرا پذیرفت. و علاقه ی من به کارِ دانش می آمد.

 

ولت ووخه: شما هنوز بچه ندارید. آیا این یکی از دلایل موفقیت شغلی شما بوده است؟

 

گرین فیلد: من برای آن که به موفقیت برسم نبود که تصمیم به نداشتن بچه گرفتم. اما امروزه بچه داری کار مشکلی است. من نمی گویم که دیگران نیز باید چنین کنند. اما من خودم بچه نمی خواستم. تولد برادرم مرا از این فکر منصرف کرده بود.

 

ولت ووخه: چطور؟

 

گرین فیلد: سروصدای بچه، عوض کردن کهنه هایش، شب بیدار خوابی ها. خیر، از خیر آن گذشتم. تازه بردارم همیشه گله می کند که من در انظار عمومی در همین رابطه ها از او یاد می کنم.

 

ولت ووخه: او امروز چه می کند؟

 

گرین فیلد: شیفته ی کامپیوتر است. خیر. بچه ها هرگز برای من موضوع اصلی در زندگی نبوده اند. مادربودن در ژنهای من وجود ندارد. و وقتی در زندگی این اندازه سعادت نصیب من شده است، شرم آور است که از نداشتن چیزی در زندگی متاسف باشم.

 

ولت ووخه: آخرین پرسش: آیا اراده ی آزاد وجود دارد؟

 

گرین فیلد: وقتی انسان فکر می کند که اراده ی او در دستان خودش قرار دارد پس اراده ی آزاد وجود دارد.  

 

 

http://www.weltwoche.ch/artikel/?AssetID=17764&CategoryID=91

  

مصاحبه با وزیر امور خارجه عربستان سعودی

در گیر حل بحران هایی که ما را محاصره کرده اند

وزیر امور خارجه عربستان سعودالفیصل، 65 ساله، با اشپیگل در باره ی هژمونی ایران در منطقه، مناقشه ی اسرائیلی ـ فلسطینی، جاه طلبی های هسته ای در خاورمیانه و طرح  صلح سعودی که دو سال پیش

مطرح گردید و هنوز هم پاسخی از اسرائیلی ها  دریافت نکرده به گفتگو نشسته است

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

اشپیگل: عالیجناب، عموی شما ملک عبدالله گفته است که وضعیت فعلی خاورمیانه شبیه به یک بشکه ی باروت است که هر لحظه ممکن است به هوا رود. آیا شما هم با او هم عقیده هستید؟

 

شاهزاده: فقط کافی است که نگاه کوتاهی به بحران های منطقه بیندازیم: عراق، لبنان، فلسطین و اسرائیل ـ مگر دیگر با چه اصطلاح بهتری هم می توان این وضعیت را توصیف کرد؟ هرکدام از این کانون های بحرانی باعث به وجود آمدن معضلات دیگر می شود که به ترور و عدم ثبات می انجامد. و منابع ثروتی که ما نیازمند آنها برای ایجاد رفاه هستیم صرف ایجاد امنیت می شود.

 

اشپیگل: و حالا یک بحران جدید دیگر هم به این ها اضافه شده. ملک عبدالله بدون ذکر نامی از ایران گفته است که تلاش هایی در حال انجام است تا سنی ها را به شیعیان تبدیل کند.

 

شاهزاده: ما فعلا مشغول مذاکره با ایرانی ها هستیم. آنها احساس می کنند که منزوی شده و ناتوان از ایفای نقشی هستند که سزاوار آنند. سخن ما به آنها این است که اگر می خواهید به یک قدرت اصلی در منطقه تبدیل شوید باید به منافع و علائق دیگران هم احترام گذارید و نمی توانید تنها و تنها به تعقیب استراتژی خود بپردازید. داشتن نیت های خوب به تنهایی کافی نیست. باید با اعمال خود نشان دهید که خواهان ایجاد درگیری و نزاع میان شیعیان و سنی ها نیستید. آنها فعلا به مواضع ما نزدیک شده و آمادگی خود را برای جلوگیری از گسترش درگیری های بیشتر اعلام نموده اند.

 

اشپیگل: صدراعظم آلمان آنجلا مرکل اخیرا دیداری از منطقه داشت. مناقشه ی خاورمیانه یکی از نگرانی های اصلی او است. امیر قطر که مانند عربستان سعودی با اسرائیل روابط دیپلماتیک ندارد اخیرا با جانشین نخست وزیر اسرائیل شیمون پرز ملاقاتی داشته است. آیا شما از این ابتکار عمل استقبال می کنید؟

 

شاهزاده: این البته فقط به خود قطر مربوط است. اگر از من می پرسید، نمیدانم از این دیدار چه برداشتی می توان داشت. من نه آن را رد می کنم و نه می پذیرم. باید صبر کرد تا ببینیم که خود قطری ها چه ارزشیابی از آن خواهند داشت.  

 

اشپیگل: آیا شما می توانید استقبال از یک سیاستمدار اسرائیلی را در ریاض تصور کنید؟  

 

شاهزاده: تحت شرایط فعلی خیر. به عقیده ی من برای اسرائیلی ها ملاقات با فلسطینی ها بسیار مهم تر است، زیرا آنها باید با فلسطینی ها به یک موافقتنامه دست یابند. سفر به کشورهای دیگر بزرگترین مشکل آنها را حل نمی کند.

 

اشپیگل: عربستان سعودی به سهم خودش در 2002 طرح صلحی پیشنهاد نمود که خواهان عادی سازی روابط میان اسرائیل و کشورهای عربی بود.

 

شاهزاده: این پیشنهاد هنوز هم پابرجا است و نه فقط به خواست ما که تمامی کشورهای عربی. لیکن ما هنوز هم منتظر پاسخ اسرائیلی ها هستیم. اسرائیل به شدت برنیاز برای امنیت تاکید دارد. هیچ چیز نمی تواند برای آنها امنیت بیشتری فراهم آورد تا امضای قرارداد صلحی با کشورهای عربی.

 

اشپیگل: و هدف از این قرار داد برای هم میهنان شما این خواهد بود که بتوانند پرتقال های اسرائیلی بخرند و پرچم سبز رنگ پادشاهی شما بر فراز سفارتخانه اش در اسرائیل  به  اهتزاز در آید؟

 

شاهزاده: موضوع اصلی پرتقال و پرچم نیست. مسئله ی اصلی دگرگونی بنیادین در آن چیزی است که اسرائیل به عنوان صلح می پندارد. اندیشه ی صلح با ادعاهای مرزی مغایرت دارد و همین طور با استفاده از نیروی نظامی در حل مسائل. ایده ی صلح با تبدیل کردن اسرائیل به یک دژ نظامی ناسازگار است.

 

اشپیگل: شما بیش از 30 سال است که در سمت وزیر امور خارجه هستید و تلاش می کنید که به چنین صلحی نائل شوید، صلحی که رسیدن به آن بیش از شصت سال است که به درازا کشیده است. آیا رسیدن به آن امروزه محتمل تر به نظر می رسد تا هنگامی که شما تازه به این سمت انتخاب شده بودید؟

 

شاهزاده: امروزه برای اولین بار است که جامعه بین الملل با هم کاملا به توافق رسیده است که مشکل خاورمیانه باید حل شود. چنین اتفاق نظری هرگز پیش از این وجود نداشته است، نه در اروپا و نه یقینا در ایالات متحده که همیشه افکار عمومی مخالف درگیر شدن جدی واشنگتن در این مناقشه بوده و یا حتی مخالف وارد آوردن فشار بر اسرائیل. امروز وضعیت کاملا متفاوت است.

 

اشپیگل: آیا نمی توان این گونه به موضوع نگریست که در پیامد تهدید هسته ای ایران منافع اسرائیل و کشورهای عربی به هم نزدیک تر شده است؟

 

شاهزاده: به هیچ وجه. در بحث تسلیحات هسته ای اسرائیل بود که مرتکب گناه نخستین شد. نردید ندارم که اگر به موقع برنامه های تسلیحات هسته ای اسرائیل متوقف شده بود کشور های دیگر منطقه هرگز به دنبال آن نمی رفتند. تمامی کشور های منطقه باید به یک اندازه زیر نظارات بین المللی قرار داشته باشند. این تنها راه برای جلوگیری از این خطر است.

 

اشپیگل: دیدار خانم مرکل از ریاض قبل از دیدار ایشان از سفارت آمریکا در عراق بود. و اکنون رهبران حماس و فتح در حال گفتگو در مکه هستند. آیا عربستان به یک کارگزار جدید تبدیل شده است؟

 

شاهزاده: عربستان هرگز به دنیال اجرای چنین نقشی نبوده. این کشور پیوسته درگیرحل بحران هایی است که ما را احاطه کرده اند. برای مثال چه کسی می تواند شاهد این برادر کشی فلسطینی ها باشد و کاری برای جلوگیری از آن نکند؟ ملک عبدالله در خصوص درد و رنج انسان ها فردی بسیار حساس و شدیدا عاطفی است. به همین خاطر است که او اکنون رهبران حماس و فتح را به مکه آورده. آنها باید با حضور خود در مقدس ترین مکان در اسلام سنگینی بار مسئولیتی را که به عهده ی آنها است حس کنند.

 

اشپیگل: و در باره ی مسئولیت اروپا و آلمان در برابر اسرائیل چه؟

 

شاهزاده: ما نیازمند نفوذ آلمان در اروپا هستیم و نفوذ اروپا در جهان تا بتوانیم تحرکات لازم را به اجرا در آوریم. خانم مرکل درک می کند که نیاز برای رسیدن به صلح نهایی در خاورمیانه مقدم بر هر خواسته ی دیگری است.