باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

خویشتن جدید

جیسون هیل

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

این که من یک شهروندجهانی و به اصطلاح یک جهان وطنی شدم یا کسی که به انسانیت عشق می ورزد به هیچ وجه تصمیمی آگاهانه نبود. این احساس هنگامی که در جامائیکا بودم در من متحول گردید. گذشته از آن که من در روابطی قابل اعتماد بزرگ شده و از یک تربیت سختگیرانه برخوردار گردیدم که طی تحصیلات فلسفی من در ایالات متحده بسیار به نفع من تمام شد، علاقه ی بخصوصی به جامائیکا نداشتم. آنچه در عوض احساس می کردم علاقه ی عمیق به افراد به عنوان افراد بود. تعلق و وابستگی قومی، عشق به ریشه های خویشتن و جستجوی هویت عمیق ملی برای من در حکم انعکاسهایی از آرزوهای کودکانه برای محافظت والدین در میان مردم بود. وقتی کودکی بیش نبودم، از خود می پرسیدم که انسان چگونه می تواند به چنان درجه ای از پختگی برسد که از چنین عقب ماندگی کودکانه دست کشد. وقتی تازه سه ساله بودم در برابر عشق به میهن ـ که داشتن چنین چیزی از هرکسی در جامائیکا انتطار می رفت ـ احساسی از بی حوصلگی آزارنده به من دست می داد. هنگامی که در 1985 به آمریکا مهاجرت کردم و با طبقه بندی خشک نژادی آنجا روبرو گردیدم، این سوال را از خود پرسیدم که آن جهانی که من خواستار آن هستم و دوست دارم که در آن زندگی کنم کدامین است ـ در جهانی که در آن شأن تعرض ناپذیر انسانی هر فرد مستقل از هویت نژادی یا قومی او مورد رعایت و احترام قرار گیرد. پاسخ به سوال من طی سالهای بعدی این گونه از آب درآمد: در یک جهان وطنی.

جهان وطنی گرایی را رواقیون و کلبی یون باستان شکل داده و تکامل بخشیدند. آنها از این اندیشه پیروی می کردند که یک فرد انسانی باید بتواند فراتر از آن هویت اولیه ای که در آن به دنیا آمده است برخوردار باشد. مطابق با چنین تصوری خویشتن انسانی از تعدادی دوایر متحدالمرکز تشکیل می شود که درونی ترین آن ها با خانواده آغاز گردیده و سپس با گذرکردن از بازار دهکده، دهکده و سرزمین مادری به خارجی ترین آنها که مهمترینشان نیز هست و به خانواده ی جامعه ی بشری تعلق دارد ادامه می یابد. مطابق با این نظریه تمامی انسان ها دارای توانایی خردمندی و اندیشیدن هستند و یک هدف اخلاقی را در زندگی تعقیب می کنند که از تفاوت های فرهنگی، ناحیه ای و اجتماعی فراتر می رود. اولویت فرد در گذار تاریخی جهان وطنی گرایی درست در برابر اولویت فرهنگی قرار می گرفت. عدم رعایت منزلت ذاتی انسان که بر اساس مکان تولد خود به طور کاملاً اتفاقی به یک نژاد، قوم، دین یا ملت تعلق می گرفت در حکم تخطی شرم آور از اصول اخلاقی بود.

رونق مفهوم شهروند جهانی به مفهوم تعلق داشتن به تمامی بشریت در عصر هلنی آغاز گردید. جهان وطنی گرایی رواقی همراه با بزرگترین رقیب خود ایپکورگرایی عکس العملی در برابر محو تدریجی دولت ـ شهرهای کوچک در عصر امپراتوری ها بود. هنگامی که فیلیپ مقدونی و پسرش اسکندر کبیر به یونانی ها یک پادشاهی گسترده را تحمیل نموده و نواحی جدیدی را با تسخیر به امپراتوری خود ضمیمه کردند، نه تنها شهرهای مستقل یا تنها جایگاه های موجود اقتدار سیاسی برای شهروندان به حیات خود خاتمه دادند که دیگر هیچ پناهگاه امن دیگری هم وجود نداشت که در آنها هویت های محلی بتوانند پرورش یابند.

امروز یک جهان وطنی مثلاً ممکن است به این موضوع اشاره کند که در هیچ فرهنگی نمی توان مادری را یافت که اگر در شرایط اجبار قرار نداشته باشد حاضر به سپردن کودکان خود به دست غریبه ها باشد و یا افراد در تمامی فرهنگ ها نسبت به شرمساری و از دست دادن شأن و منزلت خود واکنش نشان می دهند.

جهان وطنی گرایی در تعارض آشکار با تعدد فرهنگ ها قرار دارد. طرفداران متعصب تعدد فرهنگ ها از این نظریه دفاع می کنند که هویت فردی در بافتی از پارادیام های نژادی، قومی یا ملی قرار گرفته است که اگر در قالب مفاهیم بیان شود منظور همان هویت یکپارچه است. آنها جدایی طلب نیستند، اما تاکید دارند که خصوصیت ها و ویژگی هایی که باعث تمایز گروه ها از یکدیگر می باشند باید مورد محافظت قرار گیرند. طرفداران تعدد فرهنگ ها مدافع همبستگی جمعی و یک هویت گروهی صریح و روشن اند.

طرفداران میانه روی تعدد فرهنگ ها البته یک جامعه ی فراملی یا بین المللی را می پذیرند، اما بر انتزاعی بودن تمامی این جوامع تاکید دارند و چنانچه یک فرهنگ بخصوص خود را برای جامعه ی مورد بحث به عنوان فرهنگی ناب، شفاف یا معتبر برای همگان معرفی کند آن را مورد انتقاد قرار می دهند. آنها بر این امر پای می فشرند که سهم فرهنگ های به ظاهر « حاشیه ای » را در این فرهنگ به ظاهر ناب مورد توجه قرار می دهند.

بر خلاف آنها، طرفداران جهان وطنی گرایی که نسبت به اندیشه ی مبتنی بر فرد در نخستین پدیدآورندگان آن وفادار مانده اند، بر این نظراند که جامعه پذیری انسان ها در جهان مصاحبت و رفت و آمد انسانها است که صورت می پذیرد: یعنی در فضاهای بسیاری که در آنها زندگی می کنیم و در میان بیشمار انسان هایی که با آنها ارتباط داریم و با آنها تجربیات خود را مبادله می کنیم. جهان وطنی گراهای متعصب تلاش های ملیت گراهای فرهنگی و ایدئولوگ های نژادی و دینی را رد می کنند، کسانی که به عوامل اخلاقی معمولی مانند رنگ پوست، منشا ملی و زمینه های قومی ارزش های اخلاقی نسبت می دهند. جهان وطنی گراهای متعصب بر این عقیده اند که هیچ فرهنگ بنیادینی وجود ندارد که مطابق با آن، انسان ها به لحاظ زیست شناختی ساخته شده باشند. آن گونه که آنها معتقد هستند، افراد باید در موقعیتی قرار داشته باشند که بتوانند هویت خود را بر اساس تجربیات، نقش ها و ارتباط های خود با مجموعه ای از هنجارها و سنت های گوناگون شکل دهند و نه بر اساس آداب و تشریفات معینی که کل فرهنگ یا کل جامعه برای آنها تعین می کند. برای جهان وطنی گراها هویت چیزی ثابت و غیر قابل تغییر نیست، بلکه به طور دائم همراه با تغییرات محیطی که فرد در آن زندگی می کند دچار تغییرات می گردد.

در فلسفه ی سیاسی میان حقوق مبتنی بر جهان طنی گرایی و حقوق بین المللی تفاوت می گذارند. حقوق جهان وطنی حافظ شهروندان جهانی است، به این ترتیب که نشان می دهد مناسبات آنها با حکومت، به جامعه ی بین المللی هم مربوط است. حقوق بین المللی برعکس به نسبت ها و روابط حکومت های مستقل در میان یکدیگر مربوط می شود.

در جهان امروز مسئله یافتن راهی برای آن است که چگونه خویشتنی که ما با آن روبرو هستیم می تواند دوباره جامعه پذیر شود. این خویشتن جدید مبتنی بر جهان وطنی گرایی می تواند دارای یک هویت اخلاقی در تصوری از فضیلت های جهانشمول باشد. در حالی که خود را با تمامی جهان یکی تلقی می کند و موظف به رعایت شان و منزلت هر انسانی است، می تواند در جای علائق و وابستگی های قومی، نژادی و ملی، ارزش های جهان وطنی را قرار دهد. اما مهم تر از هر چیز یک هویت در حال شدن است ـ هویتی که هر کس می تواند آن را تغییر داده و به ذهنیت دیگران این اجازه را بدهد که در کنار اجتماعی پذیری اخلاقی و پیگیر نقشی هم به عهده بگیرد. این خویشتن جدید در تعرض کاملا آشکاری با خویشتن بسته و بی تحرک قومی و نژادی است.

به این ترتیب به مسئله ی روز می رسیم: پاسخ جهان وطنی به خطر فزاینده ی اروپا توسط جهاد اسلامی چیست؟ جهان وطنی ها چگونه باید بر نقض حقوق بشر در مورد زنان عکس العمل نشان دهند و واکنش آنها نسبت به تهاجم به برابری جنسیت ها و گرایشاتی که در نام فرهنگ و دین می خواهد شریعت را برقرار سازد چیست؟ اگر همچنان آزادی وجدان را مورد رعایت و احترام قرار دهیم: راه حل اخلاقی جهان وطنی چه خواهد بود در مورد هدف کسانی که علناً آرزوی خود را نابودی همان کشورهایی قرار داده اند که به آنها پناهندگی سیاسی یا حق ماندن اعطا کرده است؟ و با یک به یک اعضای این گروه ها چه باید کرد که حتی از نابودی همان کشورهایی حمایت می کنند که در آنها به دنیا می آیند؟

البته پاسخ دادن به این سوال ها در محدوده ی یک مقاله نمی گنجد. اما من بر این باورم که نه ارزش های فرهنگی و نه دینی هیچ کدام مقدار های غیر قابل تغییری نیستند. حق مصون از تعرض سلامت فرد مقدم بر جریحه دار کردن حق تردیدناپذیر بر بدن و آنهم در نام فرهنگ قرار می گیرد. تبعیت نکردن از این اصل شکل معکوس شده ی تبعیض است. معنای آن ایجاد یک انسان دوستی یا اومانیسم دیگر برای دیگران است. علی رغم تفاوت های فرهنگی، هر فرد می تواند تصور کند که هر انسان دیگری به عنوان قربانی سوء استفاده های روانی یا بدنی چه احساسی می تواند داشته باشد. اما تصور آن که پیامدهای چنین سوء استفاده هایی برای انسانی از فرهنگ دیگر به مراتب کمتر دردناک است، برابر است با ترویج مسامحه کاری اخلاقی. محصولی از نیروی تخیل فقیر.

اروپای دموکرات نمی تواند اعمالی را تحمل کند که در برابر اصول قانونی کشورهای لیبرال خود قرار گرفته است. مدارا در برابر اعمالی که هدف آنها نابودی ملاک های سکولاری است که صلح آرامش مدنی و همبستگی اجتماعی را تضمین می کند نمونه ی بارز دین مدنی است که همانقدر وحشتناک است که آن بنیادگرایی که هدفش حذف همان مدارا و بردباری در برابر فرهنگ های دیگر است. به عبارت دیگر این بینش نسبت به مقاومت ننگ آور نابودکنندگان بالقوه ی خود تفاهم نشان می دهد و در برابر آنها با تساهل رفتار می کند.   

اما نکته ای ضروری را نباید فراموش کنیم: هنگامی که انسان از اصول قطعی و مسلمی مانند منزلت انسانی و ارزش های سیاسی که آن را تضمین می کند دفاع می نماید، باید مطمئن باشیم که یک انسان هرگز تا حد کلیشه های خام تقلیل داده نشود، به ویژه آن هنگام که این گونه انسان ها اعضای گروه هایی هستند که در آنها تعداد اندکی از اعضایش صلح مدنی کل جامعه را مورد تهدید قرار می دهند.

عشق ورزیدن به انسان یعنی، گذشته از کارهای بسیار دیگر، در خویشتن خود روح احترام و رعایت به افراد را به عنوان افراد بیدار نگه داریم و هرگز فردی را به حد یک کلیشه ی محض تقلیل ندهیم.

اخیراً من در رژه ی خیابان کریستوفر در شهر کلن آلمان شرکت کردم. به عنوان یک همجنس گرا خوشحال بودم از آن که می دیدم تعداد بسیار زیادی از همجنس گرایان مرد و زن در شهری آلمانی که از جهت آزادی و تساهل زبانزد است شرکت کرده اند. با این وجود باید تصدیق کنم که حضور هم زمان تعداد زیادی از مردان و زنان مسلمان برایم ناخوشایند بود. به خاطر می آورم که بارها خوانده بودم که مسلمانان تا حد زیادی هم جنس باز هراس هستند. آیا حضور مردانی نیم برهنه احساسات اخلاقی آنها را جریحه دار می کرد؟ آیا این احتمال وجود داشت که آنها دست به اعتراض بزنند؟       

هنگامی که در هتل خود به همراه دوستی از پله ها بالا می رفتم زنی مسلمان و با حجاب که مسئول نظافت اتاق من بود با دیدن ما از حرکت باز ایستاد، با مهربانی لبخندی و با هر دو چشمش چشمکی به من زد. من تا اندازه ای آرام تر شدم. هنگامی که روز بعد صبحانه ی بسیار مفصل را تحسین می کردم دوباره همان زن را دیدم که در پشت پیشخوان ایستاده بود. او مرا دوباره شناخت، سرش را کمی پائین آورد و لبخندی زد. این بار من نیز صمیمانه لبخند متقابلی زدم و با هر دو چشمانم به او چشمک زدم. ما هر دو با هم در لبخندی سهیم شدیم و من می دانستم که ما در یک نوع دوستی عمیق و مشترک شریک شده بودیم. شاید کسی بگوید که یک چنین احساسی در چنین زمانه ای کودکانه و سطحی است. اما من می دانم که آن تنها شیوه ی ممکنی است که به کمک آن می توان روح جهان وطنی را در قلب خود بیدار نگه داشت و آن را نه با منطق قومی فرقه گرایانه دریافت کرد که در انسانیت درونی ما جدایی می افکند.

یک لبخند همانقدر مسری است که احساسی از قوم و خویشی و غم خواری برای تمامی اعضای خانواده ی بشری. تمامی اعضای یک گروه را در بطن خود تا حد ناخوشایند ترین اعضای آن گروه تقلیل دادن جریحه دار کردن انسانیت آنها و نسبت دادن اعمالی به آنها است که هیچ تقصیری در آن باره به عهده ی آنها نیست. تاریخ از چنین اعمال ضد اخلاقی مالامال است. بخش بزرگتر تاریخ چندان منظره ی خوشایندی نیست.

 

Das neue Selbst von Jason Hill.

http://www.fr-online.de   

دون پوتین

گاری کاسپاروف

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

برای درک روسیه ی امروز « پدرخوانده » را بخوانید

 

هنگامی که ولادیمیر پوتین در سال 2000 قدرت را در روسیه به دست گرفت، پرسش پرالتهاب روز این بود: « پوتین کیست ؟ ». اکنون این پرسش به این شکل تغییر کرده است: « سرشت روسیه ی تحت حکومت پوتین چیست ؟ ». این رژیم به نحو قابل توجهی در رفتار خود ثابت قدم بوده است، با این وجود رهبران کشورهای دیگر و مطبوعات غربی هنوز هم در خصوص بی توجهی کامل پوتین به عقاید آنها شگفت زده هستند.

بارها این لابه را شنیده ایم که: « آیا پوتین می داند که این رفتار چقدر بد به نظر می رسد؟ ». هنگامی که یک روزنامه نگار برجسته ی دیگر روسی به قتل می رسد، وقتی تاجری که رفتار دوستانه ای با کرملین ندارد به زندان می افتد، هنگامی که یک شرکت خارجی از سرمایه گذاری هایش در روسیه منفصل می گردد، وقتی تظاهرکنندگان آرامی را که خواهان دموکراسی هستند پلیس کتک می زند، وقتی ذخایر نفت و گاز به عنوان اسلحه مورد استفاده قرار می گیرد یا هنگامی که سلاح های روسی و فن آوری موشکی به کشورهای حامی تروریسم فروخته می شود، آنچه باید مورد پرسش قرار گیرد این است که چه نوع حکومتی می تواند چنین رفتاری را ادامه دهد. این رژیم کرملین بر اساس نظام ارزشی عمل می کند که به طور کامل از نظام های ارزشی کشورهای غربی که تلاش های زیادی به خرج می دهند تا دریابند که در پشت دیوارهای سرخ قرون وسطایی چه می گذرد، بسیار متفاوت است.

دولت آقای پوتین در تاریخ یگانه است. نیمی از کرملین گروه سالاری (الیگارشی) است، باندهای شدیداً مرتبط با هم متشکل از حاکمان ثروتمند. بخش دیگر آن نظام فئودالی است که به تیول داران نیم مستقل تقسیم شده است و در آنها پرداخت های رعیت ها جمع آوری می شود، کسانی که هیچ حق و حقوقی ندارند. بر روی تمامی این ها یک پوسته ی دموکراتیک از رنگ و به اندازه ی کافی ضخیم برای وارد شدن به G - 8  و قرار دادن پولهای گروه سالاران در بانک های غربی قرار دارد.

اما اگر شما واقعاً می خواهید رژیم پوتین را عمیقاً درک کنید می توانم به شما منابع مطالعاتی را توصیه کنم. نه کارل مارکس یا آدام اسمیت، نه منتسکیو یا ماکیاولی. و هرچند نویسنده ای که شما در جستجوی آن هستید منشا ایتالیایی دارد، اما از « تعالیم فاشیسم » موسولینی صرف نظر کرده و تمامی دانش سیاسی را کنار بگذارید. به جای آن یکراست به بخش آثار داستانی بروید و هرچه را که ماریو پوزو نوشته پیدا کنید. اگر عجله ی زیادی برای تبدیل شدن به یک کارشناس حکومت روسیه دارید، به بخش دی وی دی مراجعه کنید تا به آثار ماریو پوزو که به فیلم تبدیل شده است دسترسی یابید. فیلم سه قسمتی « پدرخوانده » نقطه ی خوبی برای شروع کار شما است. اما « آخرین دون »، « اومرتا » و « سیسیلی ها » را هم از دست ندهید.    

شبکه ی خیانتها، پنهان کاری و سرنگه داری، مرزهای مبهم میان آنچه تجارت، حکومت و تبهکارانه است ـ همه ی آنها را می توان در کتاب های آقای پوزو پیدا کرد. امروز یک تاریخ نگار به کرملین می نگرد و عناصری از « حکومت گروهی » موسولینی، خونتاهای آمریکای لاتین و ماشین شبه دموکرات PRI  مکزیک را می بیند. یک عاشق پوزو حکومت پوتین را با دقت بیشتری می بیند: سلسله مراتب بسیار جدی، اخاذی، تهدید و ارعاب، مقررات و اصول حفظ سکوت و از همه مهمتر تفویض اختیار برای آن که عایدات همچنان به سوی مقامات سرازیر باشد. به بیان دیگر همان نظام مافیایی.

اگر عضوی از محفل درونی کاری بر علیه رئیس مافیا یا Capo انجام دهد به عنوان غرامت باید زندگی اش را بدهد. همینکه ثروتمندترین فرد روسی یعنی میخائیل خودروکوفسکی تصمیم به یک زندگی شرافتمندانه گرفت و کمپانی یوکوس را به عنوان یک شرکت قانونی به راه انداخت، و چون دیگر نمی خواست به عنوان یک مهره ی ناچیز دیگر در شرکت کا گ ب آقای پوتین فعال باشد، طولی نکشید که خود را در یک زندان در سیبری یافت، شرکت او برچیده و به تاراج رفت و تکه های آن را دستگاه حکومت مافیایی روزنت و گازپروم بلعید.

قضیه ی یوکوس به یک الگو تبدیل گردید. شرکت های خصوصی به درون دستگاه حکومتی بلعیده شدند در حالی که در همان زمان دارایی های شرکت های حکومتی به حساب های بانکی شخصی سرازیر می شدند.

آلکساندر لیتوینکو یک مامور کا گ ب بود که سنت وفاداری را با فرار خود به بریتانیا زیر پا گذارد. از آن بدتر، او قانون امرتا (یا قانون سکوت مافیایی) را با مراجعه به مطبوعات و منتشر ساختن کتابش در باره ی اعمال کثیف آقای پوتین و سربازان پیاده اش نقض کرد. به جای آن که او را به همان سبک قدیمی پدرخوانده ها به ماهیگیری ببرند، او را در لندن در یک تروریسم هسته ای نوع جدی از پای درآوردند. اکنون کرملین حاضر به تحویل مظنون اصلی این قتل نیست.

آقای پوتین نمی تواند درک کند که انگلیسی ها به خاطر زندگی فقط یک انسان به منافع تجاری خود صدمه برساند. برای او این یک مفهوم بیگانه است. در جهان او همه چیز قابل مذاکره است. اصول و ضوابط اخلاقی فقط ژتون هایی بر روی میز قمار کرملین هستند. در قضیه ی لیتوینکو هیچ سوء تفاهمی وجود ندارد، موضوع این است که در اینجا دو زبان مختلف صحبت می شود.

در جهان متمدن موارد بخصوصی وجود دارد که واجب الاحترام هستند. زندگی انسان بر روی همان میزی معامله نمی شود که تجارت و دیپلماسی مورد مذاکره قرار می گیرند. اما برای پوتین این یک بازی واقعی بی حد و مرز است. کوزوو، سپر موشکی، معاملات خطوط نفت و گاز، برنامه هسته ای ایران و خصوص دموکراتیک فقط برگ هایی برای بازی هستند.

پس از سالها بی توجهی به رعایت قانون در روسیه، بدون پیامدهای اثر بخش از سوی خارج، نباید تعجب انگیز باشد که رفتار آقای پوتین اکنون به روابط بین المللی توسعه یابد. کسی که متهم به قتل لیتوینکواست، یعنی آندره لوگووی اکنون عکس های یادگاری خود را برای طرفدارانش امضا می کند و از حمایت رسانه های روسیه لذت می برد و معنای آن این است که هیچ چیز بدون موافقت کرملین انجام شدنی نیست. برای مدت هفت سال غرب با اطاعت و سخنان محبت آمیز برای تغییر کرملین تلاش نمود و ظاهراً تصور می کرد که می تواند آقای پوتین و باند او را به درون نظام غربی تجارت و دیپلوماسی ادغام کند.

اما آنچه در واقع روی داد درست نقطه ی خلاف آن بود ـ مافیا هرچیزی را که با آن در تماس قرار گیرد فاسد می کند. معامله با حقوق بشر اکنون به نظر می رسد که پذیرفتنی شده است. کرملین استانداردهای خود را تغییر نداده، بلکه آنها را به جهان خارج تحمیل می کند. کرملین از رهبران و بازرگانان غربی نشان مشروعیت دریافت می کند و همان رهبران و بازرگانان را در جنایت هایش شریک می سازد.

در حالی که قیمت های انرژی بسیار بالا است، وسوسه ی خود را به کرملین فروختن پیشنهادی است که تقریبا نمی توان آن را رد کرد. گرهارد شرودر نتوانست از انجام معامله ی تجاری با آقای پوتین بر اساس معیار های او خودداری ورزد، و پس از آن که معامله ی خطوط گاز از دریای بالتیک را در حالی که هنوز صدراعظم بود به تصویب رساند از همان موقع یک شغل نان و آب دار در گازپروم انتظار او را برای دوره ی پس از تصدی گری اش می کشید. سیلویو برلوسکونی نیز به شرکای تجاری آقای پوتین پیوست. او حتی در نشستی در اتحادیه اروپا مسئولیت آقای پوتین را پذیرفت و با قدرت تمام از خشونت های روسیه در چچن و از زندانی کردن آقای خودروکوفسکی به دفاع برخاست و سپس به شوخی به پوتین چنین کفت: « من باید وکیل شما می شدم !». اکنون نیکولا سارکوزی در حال حمایت از منافع کمپانی انرژی فرانسوی توتال در حوزه گاز Shtakman  است.

آیا آقای سارکوزی احتمالاً می تواند در حمایت از بریتانیا با قدرت حرف خود را بزند، آنهم پس از انجام معاملات کلان نفتی با آقای پوتین؟ او باید بداند که اگر گوردون براون با آقای پوتین به توافق برسد و از قضیه ی آقای لوگووی دست کشد شاید توتال مجبور به خروج شده و جای خود را به بریتیش پترولئوم بدهد.

ما اوپوزیسیون روسی مدت ها است که می گوئیم معضل ما به زودی به معضل جهانی تبدیل خواهد شد. مافیا حد و مرزی برای کار های خود نمی شناسد. ترور هسته ای اگر با برنامه ی تجاری کرملین سازگار باشد نباید از آن صرف نظر کرد. اخراج دیپلومات ها و محدودتر کردن دیدارهای رسمی فعلاً تاثیر مهمی نخواهد داشت.

اما در باره ی محدود تر کردن دیدار نخبگان حاکم در روسیه از املاک و دارایی های خود در غرب چه؟ از بازی روزگار آنها دوست دارند که پولهای خود را جایی به امانت گذارند که حکومت قانون در آنجا مستقر است و تا به حال آقای پوتین و حامیان ثروتمند او دلایل بسیاری دارند که باور کنند پول های آنها در جای امنی قرار دارد. آنها چنان پولهای کلانی صرف سفرهای تفریحی برای اسکی کرده اند که اخیراً تصمیم گرفتند اسکی بازی را به روسیه بیاورند و آنهم از طریق قاپیدن بازی های المپیک زمستانی.

هیچ دلیلی برای خاتمه دادن به تجارت با روسیه دیده نمی شود. این توهم وجود دارد که مسئله مهمتر از این ها باشد. مافیا می گیرد و چیزی به کسی نمی دهد. آقای پوتین کشف کرده است که به هنگام معامله با اروپا و آمریکا همیشه می تواند در برای انجام اصلاحات و در برابر پول نقد وعده های توخالی به آنها بدهد. آقای لوگووی شاید اکنون دریابد که او هم قابل فروش است.

 

 

گاری کاسپاروف قهرمان پیشین شطرنج جهان یکی از نویسندگان وال استریت جورنال است و رئیس جبهه ی متحد مدنی روسیه، سازمانی که برای استقرار دموکراسی در روسیه فعالیت می کند.

 

 

Don Putin
BY GARRY KASPAROV
http://www.opinionjournal.com/forms/printThis.html?id=110010398

شکنجه گاه قذافی

خاطرات هشت سال زندگی در اسارت

برگردان علی محمد طباطبایی

اشرف حجوج پزشک 37 ساله بلغاری و فلسطینی الاصل اسارت 8 ساله ی خود در زندان های لیبی را به خاطر می آورد و از شکنجه ها و بلاهایی سخن می گوید که

آدمکشهای قذافی به سر او و پنج پرستار زندانی آوردند

 

 

 

 

بدترین لحظه طی این هشت سال شکنجه، تحقیر و وحشت از مرگ چه بود؟ این درست همن لحظه ی آزادی ما بود.

هنگامی که نگهبان ها در ساعت سه و سی دقیقه ی نیمه شب 24 جولای وارد سلول من شدند بر خلاف معمول نه صدای جرنگ و جرنگ کلیدهای آنها به گوش رسید و نه سروصداهای معمول و همیشگی آنها. به جای آن نگهبان درگوشی به من چنین گفت: « اشرف، اشرف، بیدار شو!  باید خودت را برای یک دیدار آمده کنی ».

من با عجله از جای خود پریدم. به ساعت نگاه کردم و احساسی ترسناک از نابودی و مرگ وجودم را فراگرفت. چه کسی می خواست در این ساعت از نیمه شب مرا ملاقات کند؟ به ناگهان این فکر در ذهنم جرقه زد که شاید آنها می خواهند مرا اعدام کرده و بعداً ادعا کنند که به هنگام فرار مرا با تیر زده اند.    

چند دقیقه بعد من در دفتر سرپرست زندان بودم. به من گفته شده که اثر انگشت خود را در زیر تکه کاغذی بگذارم و تائید کنم که مایل به ترک لیبی به سوی بلغارستان هستم. در عین حال از تمامی آنچه در حال رویدادن بود فیلم ویدئویی گرفته می شد. سپس آنها مرا به بخشی از زندان منتقل کردند که پنج پرستار بلغاری در آنجا نگه داری می شدند و همگی را به فرودگاه رساندند.

برای بار دیگر در آنجا از من پرسیده شد که آیا مایل به اقامت درلیبی یا رفتن به غزه هست. من پاسخ دادم:  « می خواهم به بلغارستان بروم. شما زندگی من، زندگی خانواده ام و زندگی این پنج پرستار را نابود کردید. حتی برای لحظه ای حاضر به ماندن در چنین کشوری نیستم ». مقام مسئول عصبانی شد. او به نمایندگان فلسطینی و بلغاری با فریاد گفت: « شما شاهد هستید ».

سپس من در هواپیما نشستم، با حالت بسیار خوش و هیجان زده و این احساس که برای بار دیگر به دنیا آمده ام، همراه با پنج پرستار، کمیسر عالی اتحادیه اروپا (روابط خارجی) بنیتا فرروـ والدنر و سسیلیا سارکوزی، همسر رئیس جمهور فرانسه. هنگامی که هواپیما از زمین بلند شد، دریافتم که روزی بالاخره آن روز خواهد رسید که من دیگر قادر به درک این که چگونه توانسته ام این هشت سال را دوام آورم نخواهم بود ـ و آنگاه حتی نمی توانم این تجربه را به کس دیگر تعریف کنم.  

زندگی من در جهنم هشت سال پیش در آگوست 1998 آغاز گردید. من تازه امتحانات پزشکی خود را در لیبی به پایان برده بودم و به عنوان یک انترن در بیمارستان کودکان بسیار بزرگ در بنغازی مشغول به کار شده بودم و ابتدا در بخش بیماری های داخلی فعال بودم. بخش بیماری های عفونی بسته بود. علامتی که روی آن نوشته شده بود « مبتلا به HIV » بر روی دیوار در پشت یکی از تخت های منطقه ی من نصب شده بود. کسی که در آن تخت قرار داشت یک نوزاد هفت ماه بود که در مصر به ناچار و برای اصلاح یک نقص استخوانی روی او عمل جراحی انجام شده بود. آلودگی آن کودک به HIV در همان بیمارستان مصر روشن شده بود. این اولین مورد از کشف ویروس ایدز بود که من دیدم.

هنگامی که در 13 دسامبر 1998 از من خواسته شد در مقر پلیس حاضر باشم و پس از آن بود که مرا دستگیر کردند، مدتی بود که در بخش دیگری از بیمارستان کار می کردم. من سه روز بعدی را در یک سلول کوچک سپری کردم. دلیلش، آن گونه که بعداً به من گفته شد، انتظار برای نتایج آزمایش ویروس ایدز بود که جواب آن منفی بود.

 

صد ها کودک آلوده

یکی از مقامات رسمی به من گفت: « ما صدها کودک آلوده به ایدز داریم و می دانیم که شما مقصر هستید. شما آنها را انتخاب کرده و با ویروس آلوده می ساختید ». من پاسخ دادم: « اگر این درست است پس مرا بی درنگ در برابر مردم در میدان مرکزی بنغازی تیرباران کنید ». البته من هرکدام از بچه ها را قبل از معاینه درآغوش می گرفتن، لیکن این به آن خاطر بود که ترس آنها بریزد.

افسر پلیس ادامه داد: « شما با یک زن خارجی رابطه ی جنسی داشتید ». من تازه فهمیدم که در اینجا سناریویی شکل می گیرد که توسط شخصی در سلسله مراتب بالا تر طراحی شده که در آن من به عنوان بلاگردان انتخاب شده ام ـ من پناهنده ای فلسطینی که به همراه پدر و مادرم در اینجا زندگی می کنم و برای آن دو این کشور حکم خانه را داشت.

خانواده ی من بسیار محافظه کار است. نامزد فلسطینی من سال پیش از آن درگذشته بود و من تازه زندگی جدیدی را با یک زن دیگر آغاز کرده بودم. از آنجا که می دانستم پرستاران بلغاری در بیمارستان ما هم مورد بازجویی قرار گرفته اند، حدس زدم که اتهام « رابطه ی جنسی » باید در رابطه با یکی از آنها مطرح باشد. اما بعد پلیس مرا آزاد کرد و بمن گفته شد که من فقط برای پرسش های معمول به آنجا آورده شده بودم.

بنغازی عملاً در ان زمان یک منطقه ی جنگی بود، همراه با گروهی از اسلام گرایان تندرو که در خیابانها مبارزه می کردند. بیمارستان ما انباشته از زخمی ها بود و شرایط بهداشتی آن فاجعه آمیز. ما سوزن برای بخیه نداشتیم و دستگاه های ضدعفونی همگی خراب بودند. تنها از یک قیچی برای بریدن بند ناف نوزادان استفاده می شد. هفتاد درصد کودکان آلوده به ویروس HIV به هپاتیت بی نیز مبتلا بودند.

مقامات لیبی از آلودگی های ویروس ایدز بسیار نگران بودند. دولت در مواجهه و پرداختن به افزایش نرخ ایدز که به علت رابطه ی آزاد جنسی و رویدادهای بسیار دیگری که دور از چشم آنها انجام می شد خود را کاملاً ناتوان می دید. اپیدمی هپاتید بی بعداً مورد تایید قرار گرفت، هم توسط دادگاه و هم پسر قذافی سیف الاسلام که در خارج تحصیل می کرد و فرد سکولاری بود. اما اراده ی پدر او در لیبی در حکم قانون بود. او بر نظام قضایی و جزایی کشور نظارت می کرد. قذافی می بایست کسی را پیدا می کرد که تقصیر ها را به گردن او بیندازد، کسی که والدین خشمگین کودکان آلوده به ویروس را خشنود سازد. هرگز نمی توان کسی را برای  نظام فاسد بهداشتی که خود حکومت با غفلت خود آن را بوجود آورده بود مسئول دانست. 

 

ناپدید شدن از صحنه ی روزگار

هنگامی که من در 29 ژانویه ی 1999 به محل اقامت خو بازگشتم و پس از ملاقات والدینم در ماه رمضان، یاداشتی به دستم رسید که در آن بار دیگر دستور داده شده بود جهت ارائه ی گزارش به رئیس پلیس مراجعه کنم. طی ده ماه بعدی اوضاع از این قرار بود که گویا من از صحنه ی روزگار ناپدید شده بودم، زیرا والدینم فهرست درگذشتگان را در تمامی بیمارستان ها جستجو کرده و مرا در هیچ کجا نیافته بودند. مدتی طول کشید تا بالاخره آنها دریابند که من برای باردیگر بازداشت شده ام.

در 29 ژانویه در ساعت یازده و سی و پنج دقیقه ی شب در مقر پلیس به من دستبند زده، صورتم را با نقاب تیره ای پوشاینده و مرا در صندوق عقب اتوموبیل پلیس جا دادند. برای مدت چهار ساعت آن اتوموبیل با سرعت زیاد از میان نواحی بیرون از شهر عبور می کرد. سپری شدن آن چهار ساعت برای من به مانند چهارسال به نظر می رسید. هنگامی که ما به ساختمانی در تریپولی رسیدیم هنوز هم آسمان تاریک بود و سرمای سختی همه جا را فرا گرفته بود. آنها به جز پیراهن و شلوارم بقیه چیز های مرا گرفتند.

روز بعد دو مرد مرا به باد کتک گرفتند و هم زمان فریاد می کشیدند: « تو بچه ها را با ویروس ایدز آلوده کرده و آن دستورات را از سازمان سیا و موساد گرفته ای. تو با آن زنهای خارجی که با آنها همبستر می شوی. تو به این کشور به عنوان یک جاسوس قدم گذاشته ای. تو چیزی نیستی مگر گند و کثافت ».        

سپس آنها مرا به ساختمانی در چهارکیلومتری شهر تریپولی منتقل کردند. این مزرعه ای مخصوص تربیت و نگهداری سگهای پلیس بود. از نظر آنها جایگاهی ایده آل، زیرا کسی نمی توانست فریادهای قربانی را بشنود. طی چند روز اول مرا در اتاقی به همراه سه سگ زندانی کردند. آنها به سگها دستور می دادند که به من حمله کنند. پای من از جای زخم دندانهای آنها پر شده بود. در روی زانوی من یک حفره ی بزرگ ایجاد شده بود. آنها غذای مرا در همان کاسه ای می ریختند که برای غذای سگها مورد استفاده قرار می دادند. پنج پرستار بلغاری نیز در همان شکنجه گاه نگهداری می شدند. هر روز شکنجه گر به ما می گفت: « انقدر شما را زجر می دهم تا بالاخره اعتراف کنید ». دوره ی شکنجه ها از ساعت پنج بعدازظهر تا پنج صبح طول می کشید. چهار ماه به همین ترتیب گذشت.

یکی از کارهایی که آنها بر روی من انجام دادند، بستن سیم لخت به دور آلت تناسلی من و سپس کشاندن من به دور یک اتاق 40 در 40 متر بود. من از درد فریاد می زدم. اما یکی از طاقت فرسا ترین شکنجه ها آزار با دستگاه شوک الکتریکی بود. جعبه ای شبیه به یک ژنراتور بود که قطب منفی را به یک انگشت و قطب مثبت آن را به گوش یا به آلت تناسلی وصل می کردند. دردآورترین بخش آن خود جریان دائم نبود، بلکه تغییر شدت آن بود که برای همان هم درست شده و به کار برده می شد. من چنان از شدت درد بیهوش     می شدم که روی بدن برهنه ی من آب سرد می ریختند تا به هوش آمده و شکنجه ها را ادامه دهند. طی شکنجه ها با شوک الکتریکی آنها گذرنامه های پنج پرستار بلغاری را نشان می دادند و می گفتند: « این کریستیانا است، این ناسیا، این والنتیا، این والیا و این هم سنزهانا است ». همان شکنجه ها بر روی آنها نیز اعمال می شد. اما ما نمی توانستیم با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم. من در آن زمان هنوز زبان بلغاری را یاد نگرفته بودم.

 

از آنچه آنها نسبت به زنها انجام می دادند بسیار شرمنده ام

گاهی همه ی ما را در در یک زمان و در یک اتاق شکنجه می کردند. من آنها را نیم برهنه می دیدم و آنها هم مرا در شرایطی که کاملاً برهنه بودم و مرا با شوک الکتریکی شکنجه می کردند. ما ناله ها، فریادها و جیغ های یکدیگر را می شنیدیم. کریستیانا را به یک پنجره آویزان کرده بودند، در حالی که مرا بر روی یک تخت فلزی با شوک الکتریکی شکنجه می کردند. من از سخن گفتن در باره ی تمامی آنچه آنها به سر آن زنها    می آوردند به راستی شرمنده هستم. آنها مورد تجاوز قرار گرفتند. کریستیانا را مجبور کردند که یک بتری را در مهبل خود وارد کند. یک بار ناسیا که دیگر قدرت تحملش به انتها رسیده بود شیشه ی پنجره را شکست و با تکه ای از آن مچ دستش را برید. آنها او را تحت نامی جعلی به بیمارستانی بردند و سپس او را برای ادامه ی شکنجه ها بازگرداندند (1).

سلول من به قدری کوچک بود که نمی توانسنم در آن دراز بکشم. برای مدت یک سال من در حالت نشسته       می خوابیدم، یعنی در حالتی که زانوانم را خم کرده و در حالت تکیه به دیوار سلول قرار می گرفتم. از آن بیم داشتم که دیوانه شوم و پی در پی از خود می پرسیدم که چرا در میان این همه انسان آنها مرا انتخاب کردند.

اما بدترین چیز آن بود که آنها تهدید می کردند خانواده ی مرا نیز شکنجه خواهند داد و خواهرم را در برابر دیدگانم مورد تجاوز قرار می دهند. پس از خداوند، خانواده ی من مقدس ترین چیزی بود که داشتم و من تنها برادر چهار خواهر بودم. در یک مورد آنها دختری را آوردند و من می توانستم صدایش را بشنوم که با فریاد  می گفت: « من خواهر تو هستم و آنها دارند به من تجاوز می کنند ».

بالاخره من از مقاومت دست کشیدم. به آنها گفتم که بگوئید از من چه می خواهید و من هر چیزی را امضا می کنم. من حتی حاضرم اعتراف کنم که مسئول بمب گذاری در پرواز لاکربی هستم. سپس پلیس خواهرم را در جریان قرار داد که در آن زمان در تریپولی مشغول تحصیل پزشکی بود. پدرم بلافاصله او را به خانه بازگرداند.

در 17 آوریل سال 2000 مرا به « زندان جدید » در تریپولی منتقل کردند و ما تا 4 فوریه در هماجا ماندیم. سلول های آنجا ابعادی 8/1 در 4/2 متر داشتند و اکثر آنها دارای هشت زندانی بودند. ما مجبور بودیم که در شیفت های دو ساعته بخوابیم. چهار مرد در حالی که زانوانشان را جمع می کردند می خوابیدند، درحالی که چهار زندانی دیگر در کنار آنها می ایستاندند. پس از گذشت یک سال مرا به سلول 5 در 10 متر بردند که دارای 70 زندانی بود. ما درست مانند ماهی های ساردین به طور فشرده در کنار هم و سر ها در کنار پاها قرار می گرفتیم. اگر من خودم گاوداری می داشتم، حیوانات بدبخت را تا این اندازه در کنار هم به طور فشرده نگهداری نمی کردم.

نگهبانها برای دیگر زندانی لیبیایی روزنامه هایی می آوردند که در آنها به ما اتهام کودک کشی زده شده بود. روزنامه های عربی نیز این دروغ ها را منتشر می کردند و داستان های منابع لبنانی را کاملاً می پذیرفتند. نماینده ی سیاسی فلسطین در لبنان به جای آن که از من دفاع کند ادعا نمود که من به او اعتراف کرده ام که یک عامل سازمان موساد هستم و از روی قصد کودکان را آلوده کرده ام. بسیاری از زندانی ها این داستان را باور کرده بودند. ما عرب ها انسان های دورویی هستیم، در حالی که می دانیم واقعیت چیست، اما سخن دروغ را باور می کنیم.

در فوریه 2002 با حمایت پسر قذافی، سیف الاسلام دادگاه اتهام توطئه بر علیه حکومت را مسکوت گذارد، اما اتهام آلوده ساختن 426 کودک همچنان باقی ماند.

پس از آن ما در حالت توقیف خانگی قرار گرفتیم، و همگی به یک خانه ی چهار اتاقه با آشپزخانه و باغچه منتقل شدیم. یک رستوران غذای روزانه ی ما را تامین می کرد. ما حتی اجازه داشتیم برای خرید به شهر برویم و یا در همراهی با یک مامور پلیس به دندانپزشک سربزنیم. دیگر از آن شکنجه ها خبری نبود. ما تلویزیون ماهواره ای در اختیار داشتیم و می توانستیم از میهمان خود پذیرایی کنیم. در اینجا بود که من زبان بلغاری یاد گرفتم. هنگامی که وزیر امور خارجه بلغارستان سلیمان پاسی ما را در می 2002 ملاقات نمود، من از او درخواست کردم که به عنوان تبعه و شهروند بلغارستان پذیرفته شوم که آن را چند هفته قبل از عزیمت خود و با فشار اتحادیه اروپا دریافت کردم.

 

ما می دانیم که شما بی گناه هستید

در این مقطع از زمان گفتگوهای جدی برای آزادی احتمالی ما به جریان افتاده بود و یک روز رئیس سازمان امنیت تریپولی به خانه ی ما آمد و گفت: « ما می دانیم که شما بی گناه هستید. تا دو ماه دیگر در کنار خانواده ی خود خواهید بود ». اما برخلاف آن به ناگهان دادگاه در 6 می 2004 حکم اعدام ما را صادر کرد و آنهم علی رغم نظر پروفسور فرانسوی لوک مونتاگنیر و پروفسور ایتالیایی ویتوریو گولیزی دو کارشناس با شهرت جهانی که به این نتیجه رسیده بودند ما بی گناه هستیم.

محل اقامت بعدی ما بند محکومان به مرگ در زندان تریپولی بود، جایی که زندانی ها در انتظار اجرای حکم خود به انتظار می نشستند. البته هیچ کس زندگی جاودانی ندارد و یک روز من هم بالاخره خواهم مرد. اما این احساس بسیار وحشتناکی است، هنگامی که فردی که با او شما همین چند ساعت قبل غذا می خوردید به ناگهان بیرون برده شده و شما صدای تیرهای جوخه ی اعدام را بشنوید. و وقتی خود شما در چنین جایی قرار گرفتید و در انتظار اجرای حکم اعدام باشید دائم در این هراس هستید که نام اعدامی بعدی می تواند متعلق به خود شما باشد.

حدوداً در 25 می سال 2005 بود که دریافتم من زنده خواهم ماند. این هنگامی بود که کمیسر عالی اتحادیه اروپا فرو والدنر نزد من آمد و گفت: « شما تنها نیستید. 25 کشور اتحادیه اروپا از شما حمایت می کنند. همه ی آنها متقاعد شده اند که شما و آن پنج پرستار بی گناه هستید ».

طی ریاست دوره ای آلمان بر شورای اتحادیه اروپا من همچنین با وزیر امور خارجه آلمان فرانک والتر اشتاین مایر ملاقات کردم. من در آن زمان ساعتی به دست داشتم که روی آن نماد اتحادیه اورپا نقش بسته بود و آن را نماینده ی سیاسی اتحادیه اروپا به من داده بود. اشتاین مایر شگفت زده شده و من به او گفتم: « امیدوارم که به زودی من نیز عضوی از اتحادیه اروپا باشم ». خانواده ی من در 19 دسامبر 2005 در هلند پناهندگی سیاسی دریافت کرده بود.  

هنگامی که سعی کردند مرا از گروه بلغاری جدا کنند، اتحادیه اروپا دخالت نمود. من به مرور امید بیشتری به این که به زودی از آن جهنم آزاد خواهم شد پیدا کردم، هنگامی که همسر رئیس جمهور فرانسه (نیکولاس) سارکوزی نیز پادرمیانی کرد. بنا به درخواست اتحادیه اروپا من تقاضای بخشودگی توسط قذافی را امضا کردم. این همان شرط آزادی ما بود.

هنگامی که رئیس جمهور بلغارستان گئورگی پاروانوف پس از ورود ما به سوفیه ما را مورد بخشودگی قرار داد  به ناگهان احساس کردم که می خواهم از خوشحالی بال در بیاورم. تله کام بلغارستان که مورد حمایت دولت بلغارستان قرار دارد قول داد که به من و به پرستاران هر کدام یک آپارتمان بدهد. من کمک مالی دریافت کردم و آنها حتی این امکان را برایم فراهم ساختند که بتوانم کارآموزی پزشکی خود را به طور مجانی به پایان برم.

هنگامی که خواندم تریپولی از اتحادیه عرب خواهان اعتراض بر علیه حکم بخشایش بلغارستان شده است و این که والدین کودکان آلوده شده خواهان بازگرداندن ما به لیبی شده اند من به هیچ وجه متعجب نشدم. آنها از مدت ها قبل هم می دانستند که ما بی گناه هستیم.

در دعوای حقوقی که یک وکیل بر علیه دو نفر از بدترین شکنجه گران لیبیایی ما خواهان برگزاری آن است من یقیناً شهادت خواهم داد و امیدوارم که پرستاران نیز چنین کنند. من خواهان مبارزه هستم، حتی اگر تا پایان عمرم به طول انجامد، تا به این ترتیب بتوانم در جهان عرب نام خود را پالوده سازم.

 

http://www.spiegel.de/international/world/0,1518,497234,00.html

 

 

1: چند سال پیش من مقاله ای از شلومو آوینری و با عنوان « وقتی قاتلین مدافع حقوق بشر می شوند » ترجمه کردم که در ایران امروز منتشر شد. موضوع آن انتقاد از انتخاب لیبی به عنوان ریاست کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل بود. آوینری مقاله ی خود را به قدری زیبا آغاز کرده بود که هرگز آن را فراموش نمی کنم: « اگر این حادثه ای به غایت تاسف انگیز نمی بود می شد آن را به عنوان لطیفه ی هزاره تلقی کرد: لیبی به ریاست کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل انتخاب شده است! هنگامی که کالیگولا اسبش را به مقام نمایندگی سنای روم منصوب کرد حد اقل سم هایش به خون بیگناهان آغشته نبود ». مترجم.  

ناچار گزینی درترکیه

امیر طاهری

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

در حالی که مبارزات انتخاباتی ترکیه به پایان خود نزدیک می شود، بسیاری از ترک ها بر این باوراند که آنها در بهترین حالت با یک ناچارگزینی روبرو هستند. در ترکیه احتمال زیادی وجود دارد که برای پنج سال دیگر حزب عدالت و توسعه یا AKP همچنان بر قدرت تکیه زند. معنای آن در چنین حالتی پنج سال از تنش در جامعه ای است که به نحوی فزاینده نسبت به هویت سیاسی و فرهنگی خود نامطمئن تر می شود.

از زمانی که AKP چهارسال پیش از این قدرت را به دست گرفت، وظایف خود را به خوبی به انجام رسانده است، در واقع به مراتب بهتر از بیشتر دولت های ترکیه پس از جنگ جهانی دوم. اقتصاد کشور با سرمایه گذاری های مستقیم خارجی در سابقه ای کم نظیر در شکوفایی کامل است و تورم، بلای جان زندگی مردم ترکیه از نسل ها پیش به این سو، بالاخره مهار شده است. حتی بازار کار تا درجه ای بهبود یافته که برای بار اول از دهه ی 1950 ترکیه اعزام تعداد زیادی از کارگران به اروپا و خاورمیانه را متوقف کرده است.

با این حال اکثریت مردم ترکیه، شاید دو سوم از آنها، علاقه ای به رای دادن به AKP  ندارند، زیرا دچار این سوء ظن شده اند که این حزب دارای یک برنامه ی پنهانی است و در حالی که ظاهر سکولار خود را حفظ می کند اما به آهستگی جامعه ترکیه را اسلامی خواهد کرد.

نظرسنجی ها نشان می دهند که AKP با بیشتر از 40 درصد از آرا در صدر قرار دارد. به علت سیستم انتخاباتی بخصوص ترکیه، AKP  می تواند در نهایت دوسوم از کرسی های مجلس ملی را به دست آورد و به این ترتیب تنها مجلس موجود را به تصرف خود درآورد و آنهم فقط با یک سوم از رای ها. با این قسم از اکثریت، حزب حاکم می تواند قانون اساسی را تغییر داده و به این ترتیب دوره تصدی گری خود را طولانی تر کند.

چهار سال پیش AKP با پیروزی در انتخابات با به دست آوردن 34 درصد از رای ها به قدرت رسید. چهار سال از شکوفایی اقتصادی یا طولانی ترین در تاریخ اخیر ترکیه و مجموعه ای از اصلاحات مردمی مانع از آن گردید که مخالفان این حزب بتوانند آن را بالاخره مجبور به حالت تدافعی سازند.

با این وجود بعضی از کسانی که از موافقت خود با AKP  سخن می گویند اعتراف می کنند که آنها نمی توانند مطمئن باشند که این حزب دارای یک برنامه ی پنهانی نیست. این قبیل تردید ها توسط این واقعیت برانگیخته می شود که اغلب 17 گروهی که AKP از آنها تشکیل می شود همراه با بسیاری از رهبران برجسته ی خود دارای تاریخی از رابطه با گروه هایی اسلامی تندرو هستند که برنامه ی آنها احیاء خلافت است و یا تبدیل کردن ترکیه به یک جمهوری اسلامی.

یقیناٌ رهبران AKP همچنان به تکرار این سخن ادامه خواهند داد که آنها خود را به نظام سکولار ترکیه متعهد می دانند و هیچ گونه قصدی برای دخالت دادن دین در سیاست ندارند.  هرچند مخالفان از آن بیم دارند که AKP  شاید گرگی در لباس میش است تا به این ترتیب رقیبان خود را گیج کند و در انتظار لحظه ی مناسبی برای انجام حرکت نهایی و مهلک در کمین نشسته است.

گرچه شواهد اندکی از شرکت AKP در سیاست های دسیسه کارانه وجود دارد، اما در عین حال نشانه های زیادی به چشم می خورد از آن که این حزب مشغول به انجام یک تصفیه ی خاموش از مخالفان سیاسی خود و قرار دادن کادرهایش به جای آنها برای کنترل کامل تشکیلات حکومتی و بخشی از اقتصاد کشور که در کنترل دولت است می باشد. طی چهار سال گذشته بسیاری از قضاتی که عقاید سکولاریستی داشتند بازنشسته شده و یا تنزل مقام داده شده اند و به جای آنها طرفداران AKP قرار گرفته اند. همچنین یک تصفیه آهسته در دستگاه آموزش و پرورش کشور نیز به کار افتاده است و به تعداد نامعلومی از آموزگاران بر چسب « به اندازه ی کافی اسلامی نیست » خورده است و جای آنها افراد نزدیک به حزب قرار داده شده است. یک جایگزینی مشابه از کارکنان در نیروهای نظامی که همیشه به عنوان ضامن جمهوری سکولار عمل کرده اند به جریان افتاده است. تا آنجا که به انتخابات برای پست های کلیدی در بخش عمومی اقتصاد مربوط می گردد، AKP فراتر از مرزهای لطف و مرحمت معمول یا حتی سیاست های عادی مبتنی بر پارتی بازی عمل کرده است.

حزب اعتدال و توسعه همچنین یک شالوده ی تجاری قوی همراه با ایجاد یک طبقه ی جدید از سرمایه گذاران شخصی را بوجود آورده است، کسانی که وابستگی خود به اسلام را تبلیغ نموده و با دست و دل بازی در تامین هزینه های حزب شرکت می کنند.

بیشتر این « ببرهای اسلامی » ادعایی دارایی های عظیم خود را تحت حکومت AKP و به لطف قراردادها و سهیمه های دولتی در تجارت صادارت و واردات به دست آورده اند. جالب توجه آن که در آنکارا در حالی که صندوق بین المللی پول سیاست هایی را تعین می کند که باعث شکوفایی اقتصاد در ترکیه می شود، اما این AKP است که میوه های آن را می چیند.

AKP به کندی اما قطعاً بعضی محدودیت هایی که از 1924 بر علیه آموزش عمومی مسائل دینی در ترکیه به اجرا در آمده بود را کاهش می دهد و همسران چهره های شاخص این حزب روسری های مخصوصی به سر می کنند تا اشتیاق خود را نسبت به ایجاد یک « جامعه اسلامی ناب » نشان دهند.

بعضی ایستگاه های خصوصی تلویزیونی که اجازه ی کار خود را از AKP  دریافت کرده اند به پخش برنامه های فرهنگی می پردازند که دارای پیام دینی پنهانی است و همچنین پخش سریال هایی که به شدت روحیه ی آمریکا ستیزی و یهود ستیزی را تقویت می کند. سریالی با عنوان « دره ی گرگ ها » پزشکان یهودی را نشان می دهد که اعضای بدن مسلمانان را برای فروش به تجار بی وجدان آمریکایی و مرتبط با سازمان سیا می فروشند.

اما مهمتر از همه، مضمون های دینی به شیوه های مختلف و بی سر و صدا وارد به برنامه های درسی مدارس شده است و این در حالی است که دولت فعالیت های دینی را در داخل و خارج کشور با کمک های مالی خود و نقشی که در تجارت بخش دولتی دارد تقویت می کند.

رهبران AKP تمامی این موارد را به عنوان « بدگمانی های بیمارگونه ی سیاسی » مخالفین خود بی اهمیت جلوه می دهند. آنها ادعا می کنند که آنچه به نظر شبیه به یک تصفیه ضد سکولار در دستگاه های دولتی، نظام قضایی، بخش آموزش و پرورش و نیروهای نظامی می آید چیزی بیش از اصلاح آن بی عدالتی که دهه ها « مسلمانان مومن » را مورد بی مهری قرار داده بود نیست.

با این وجود برای بعضی از مردم ترکیه تمامی این ها مانند یک کودتای خزنده بر علیه حکومت به نظر می آید که توسط یک حزب داخلی انجام می شود، جریانی که با حمایت یک سوم از رای دهندگان در تلاش به دست گیری نظارت بر تمامی ارگان های حکومتی است. AKP تصمیم خود را برای تعیین رئیس جمهور بعدی، یعنی کنار زدن یک نظارت کلیدی بر اعمال قدرت توسط خود مخفی نمی کند. با فرض ماندن چهار یا پنج سال دیگر در قدرت، این حزب دارای یک اکثریت در دادگاه عالی نیز خواهد شد، و این در حالی است که افسران طرفدار این حزب مدارج نظامی را برای سلطه کامل بر نیروهای نظامی طی می کنند.       

در حالی که روز رای گیری نزدیک تر می شود، صحبت از یک کودتای دیگر و این بار توسط ارتش دهان به دهان می گردد. علی رغم چهار سال مذاکره، احزاب سکولار نتوانستند برای مخالفت با AKP با یکدیگر متحد شوند. از این رو از 21 حزب در رقابت بعدی فقط دو حزب، یعنی AKP و حزب جمهوری خواه مردم یا CHP که حزبی با گرایش چپ متعادل است احتمال دارد که کرسی های مجلس را به دست آورند.

بسیاری از مردم ترکیه بر این باورند که نیروهای ارتش هر چند ممکن است فعلاً با چنین وضعیتی دست به مخالفت نزنند، اما برای جلوگیری از AKP  در استفاده از اکثریت جدید خود برای کنترل کامل سایر ارگان های دولتی و به ویژه مقام ریاست جمهوری دخالت خواهند کرد.

از 1960 ارتش ترکیه تقریباً هر ده سال دست به یک کودتا زده است، یا برای مهار چپ افراطی و یا متوقف ساختن اسلام گرایان دست راستی از به دست گیری کنترل کشور. یک کودتای جدید می تواند یک مبارزه تند برای قدرت را به راه انداز و اسلام گرایان تندرو را به سوی خشونت بکشاند، حتی به سوی شیوه های تروریستی و البته این آخرین چیزی است که خاورمیانه که هم اکنون غرق در خشونت شده به آن نیازمند می باشد.

فقط با ملایم تر کردن اشتهای خود برای قدرت است که حزب عدالت و توسعه می تواند بدون تحریک برای یک دخالت نظامی جدید زمام امور دولت را همچنان در دست نگه دارد. در حالی که روز رای گیری نزدیک می شود شواهد اندکی وجود دارد که AKP  حاضر به اعمال چنین محدودیتی نسبت به خود است. 

 

  

Hobson's Choice in Turkey

Amir Taheri

http://www.asharq-e.com/

جنایتی در پاکستان

حسن عباس

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

ترور بی نظیر بوتو اولین زنی که در یک کشور اسلامی به بالاترین مقام اجرایی رسید ضربه سهمگینی بر آینده دموکراسی پاکستان و درواقع فاجعه بزرگی برای ادامه تمامیت این کشور است. در حالی که آشوب و سردرگمی همچنان ادامه دارد، نباید سهم رئیس جمهور فعلی پرزیدنت مشرف را در این رویدادها نادیده بگیریم. حد اقل این که نمی توان او را از این جهت که حکومتش نتوانست امنیت کافی برای بوتو فراهم کند عفو نمود.

در عوض این بوتو بود که برای به چالش گرفتن شجاعانه افراط گرایان از هر نوعش ـ از القاعده و طالبان گرفته تا احزاب دینی سیاسی کشور و حتی تندورهای درون نیروهای نظامی ـ جان خود را فدا کرد.

بی نظیر به عنوان وارث ذولفقار علی بوتو، رهبر افسانه ای دموکرات که توسط ژنرال محمد ضیاالحق در 1979 جایگزین گردید به عنوان نمادی از مقاومت در سنین جوانی سربرآورد، اما در دهه 1990 در زندان و سپس در تبعید ضایع شد. میراث ذولفقارعلی بوتو قدرتمند کردن مردم فقیر و دفاع از حقوق مردم معمولی در برابر سیاست های فئودالی حکومت نظامیان بود. اما او به جای آن که در برابر حکومت نظامیان سرخم کند چوبه دار را در آغوش گرفت.

چندین ساعت قبل از به دار آویخته شدنش، بی نظیر اجازه یافت که برای آخرین با با پدر خود ملاقات کند. وی در زندگی نامه خود در همین رابطه می نویسد: « من در سلول مرگ او سوگند خوردم که راه او را ادامه خواهم داد » و باید گفت که بی نظیر حقیقتاً به این وعده ی خود وفا هم کرد.

اولین دوره نخست وزیری او (90 ـ 1988) کوتاه بود و بد سازماندهی شده بود. ژنرال حمید گل رئیس پیشین سازمان ضد جاسوسی پاکستان ISI بعدها اعتراف نمود که او از اتحاد میان احزاب راست سیاسی حمایت مالی به عمل آورد تا آنها مانع رسیدن بوتو به یک اکثریت پارلمانی شوند. از طرف دیگر اطلاعات در باره ی برنامه هسته ای پاکستان و عملیات ISI اصولاً خارج از درسترسی و وظایف او بود.

دوره دوم او در پست نخست وزیری (96 ـ 1993) طولانی تر و بهتر بود اما دولت او به دلیل اتهاماتی در رابطه با فساد مالی و سوء مدیریت دوام زیادی نداشت. در واقع       ترفندهای ISI نیز در این رابطه بی تاثیر نبود. ارتش نیز نسبت به بوتو به علت موقعیت او در مقام یک رهبرسیاسی محبوب که مورد تایید غرب و خواهان صلح با هند بود سوء ظن پیدا کرده بود.

بازگشت بوتو به پاکستان در اکتبر گذشته و پس از تقریباً یک دهه تبعید خود خواسته در حکم یک شروع جدید سیاسی برای او بود. در این بین به علت وجود دیکتاتوری نظامی و فعالیت افراط گرایان دینی در شمال که مجموعاً ترکیب اجتماعی کشور را دچار ویرانی کرده بودند، دگرگونی و تغییراتی بسیاری در پاکستان بوقوع پیوسته بود. یک توافق موقتی با مشرف و در همراهی با حمایت غرب ـ به ویژه از سوی بریتانیا و ایالات متحده ـ بازگشت او را تسهیل نمود. به هنگام ورود مجدد او به پاکستان صدها هزار نفر از مردم این کشور به استقبال او شتافتند، هرچند که تروریست ها نیز با چندین انفجار انتهاری به سهم خود از او استقبال به عمل آوردند.

ارتباط های بوتو با دولت نظامی مشرف انتقادهایی را به دنبال داشت، اما او در این مورد ثابت قدم باقی ماند که بازگشت دموکراسی به پاکستان فقط از طریق تحولی میسر است که طی آن مشرف از مسئولیت نظامی خود کناره گیری کند و به یک رئیس حکومت غیر نظامی تبدیل شود و انتخابات آزاد و منصفانه برگزار گردد.    

بوتو حتی پس از آن که مشرف در 3 نوامبر وضعیت اضطراری را بر کشور تحمیل نمود و بالاترین قضات کشور را از کار برکنار کرد تا انتخاب مجدد خود را مطمئن سازد همچنان به پایداری و استقامت خود ادامه داد، آنچه باعث وحشت و هراس بعضی از نیروهای دموکرات شده بود. در واقع او حتی دیگر رهبران سیاسی مطرح را متقاعد ساخت که در انتخابات 8 ژانویه شرکت کنند، فرصتی که از نظر او موقعیت مناسبی برای به چالش کشیدن نیروهای افراط گرای دینی در عرصه عمومی به حساب می آمد. او از طریق مسافرت به سرتاسر کشور شجاعانه فرصت را غنیمت شمرده و ازیک پاکستان دموکراتیک و کثرت گرا دفاع به عمل آورد و تمامی این ها علی رغم خطرهای جدی که جان او را تهدید می کردند.

انسان می توان بفهمد که چرا افراط گرایان دینی از قبیل القاعده و طالبان علاقه ای به هدف گرفتن بی نظیر بوتو نشان می دادند. در عین حال حکومت نیز ادعا می کرد که غیر ممکن است بتوان فردی را در برابر ترور انتهاری محافظت نمود. لیکن گزارش شده است که بوتو توسط یک تیرانداز ماهر و قبل از آن که تروریست انتهاری بمب خود را منفجر کند به قتل رسیده است. به این ترتیب در چشمان مردم پاکستان و به ویژه حامیان خود او این سازمان پلیس مخفی کشور است که یا به تنهایی و یا با همکاری افراط گرایان دینی تصمیم به از بین بردن او گرفته بود.

چه حکومت در قتل او شرکت داشته باشد یا نه، این واقعیت همچنان به قوت خود باقی است که پاکستان یکی از رهبرانی را از دست داده که شدیداً به او نیازمند بوده است. در حالی که آینده پاکستان همچنان نامعلوم است، کمک و حمایت غرب مهم خواهد بود اما معنای آن تشخیص این واقعیت است که مشرفت تنها رهبری نیست که می تواند مسائل بیشمار پاکستان را حل کند و جنگ با ترور را به پیش برد. برعکس، مشرف با تغذیه فضای فعلی با بی ثباتی و ناپایداری خودش باید به عنوان یکی از بزرگترین معضلات پاکستان شناخته شود.

 

The Making of a Murder in Pakistan by Hassan Abbas.

Project Syndicate Org 2008.

رسوایی سکوت

احمد زکایف

برگردان علی محمد طباطبایی

نگاهی به کتاب « مرگ یک مخالف: مسمومیت آلکساندر لیتوینکو و بازگشت کا گ ب »

اثر آلکس گولدفارب و مارینا لیتوینکو

 

 

 

من بیشتر از 5 سال بود که ساشا را می شناختم. ساشا نامی بود که دوستان نزدیک لیتوینکو برای او انتخاب کرده و او را به این نام صدا می زدند. اما اکنون پس از خواندن این چهره پردازی شخصی از لیتوینکو که همسر بیوه اش مارینا و همکارش آلکس گولدفارب از او تهیه کرده اند جهان نیز می تواند او را بشناسد و درک کند که چرا انگشت اتهام برای این مسمویت وحشتناک در سال گذشته مستقیماً سازمان پلیس مخفی روسیه و فراتر از آن کرملین را نشانه رفته است.

معرکه ی سیاسی در قلب این شهادت نامه ی شدیداً تکان دهنده نه فقط سندی است برای عقیده ای به طور گسترده پذیرفته شده مبنی بر آن که FSB یا همان جانشین KGB دستور مستقیمی از پرزیدنت ولادیمیر پوتین برای این سوء قصد دریافت کرده بود، که همچنین نشان می دهد انگیزه ی این جنایت در واقع سهم لیتوینکو در جنبش جهانی مخالفان روسیه و تلاش او در معطوف ساختن توجه جهان به حقایقی در باره ی رژیم فعلی روسیه بود. معنای این سخن آن است که جان افراد دیگری نیز در خطر قرار دارد.

در متن این کتاب که نوشتن آن چهار ماه و نیم به طور انجامیده است گفتگویی ثبت گردیده که در 1999 میان پوتین و بوریس بروزوفسکی از مقامات تعین کننده روسیه انجام می شود و آنهم قبل از انصراف آنها از نزاع بیشتر بر سر تقسیم قدرت، گفتگویی که در آن رئیس وقت FSB شدیداً نگران آن است که چگونه می توان از شر لیتوینکو و دادستان وقت یوری اسکوراتوف خلاص گردید. انگیزه ی نویسندگان این کتاب شاید زخمی تازه و التیام نیافته بوده است، لیکن آنها یقیناً اولین کسانی نیستند که توجه خود را متوجه ماجراهای مشابه با قتل وحشیانه ی روزنامه نگار مبارز و شجاع آنا پولیتکووسکایا کرده اند ـ دوست دیگر من و یک ناقد جدی ناسیونالیسم درنده خوی و اقتدارگرای روسیه تحت حکومت پوتین. و البته بسیاری دیگر نیز در میان آنها بوده اند ـ روزنامه نگاران، فعالین حقوق بشر و شهروندان معمولی ـ که در تاریکی فعلی که بر آن نورافکن های توجه رسانه ای روسیه متمرکز نمی شوند دچار صدمات بسیاری شده اند.

این کتاب رد زندگی لیتوینکو را از هنگامی می گیرد که او به KGB پیوست، در لحظه ای که اتحاد شوروی در معرض سرنگونی قرار گرفته بود و این شرح حال از این جهت به ویژه شخصی است که آغاز آن به دیدار گولدفارب از خانواده ی لیتوینکو باز می گردد، هنگامی که او به این خانواده برای فرار از طریق ترکیه به بریتانیا کمک نمود. از یک چنین دیدگاه منحصر به فردی نویسندگان کتاب فاش می سازند که لیتوینکو یک شاهد کلیدی در خصوص نقشی بود که FSB در ماجرای محاصره ی تئاتر دوبرووکا در سال 2002 داشت که در آن 129 گروگان جان خود را از دست دادند و همینطور در انفجار یک آپارتمان درمسکو در 1999 که طی آن 300 انسان قصابی شدند. دقیقاً همین خشونت شدید بود که در حکم بهانه ای برای پوتین در جنگ صلیبی بی رحمانه بر علیه مردم چچن گردید.

در تمامی پوشش خبری مربوط به مسمومیت لیتوینکو در نوامبر گذشته و اکنون در تلاش مقامات بریتانیا برای تحویل گرفتن و به دست عدالت سپردن آندره لوگوی افسر سابق FSB و کسی که ادعا می شود لیتوینکو را مسموم کرده است ماجرای سرکوب مردم چچن چندان مورد توجه و اهمیت قرار نگرفته. با این وجود چچن همواره در مرکز مسائل روبه افزایشی است که غرب امروزه در مواجه با روسیه درگیر آنها است، مسائلی که در نشست G8  در آلمان در ماه گذشته کاملا قابل مشاهده بود.

از 1999 صدها هزار نفر از مردم چچن آواره شده و بیش از 100 هزار نفر از آنها به قتل رسیده اند که بیشتر آنها نیز از شهروندان غیر نظامی بوده اند. ناپدید شدن، شکنجه، تجاوز، قتل های غیر قانونی و غیر رسمی و به سکوت واداشتن روزنامه نگاران مستقل و فعالین حقوق بشر هر روز به مورد اجرا گذارده می شود، هم توسط نیروهای روسیه و هم شبه نظامیان عروسک پوتین پرزیدنت رمضان قدیرف. در حدود یک سال قبل از قتل لیتوینکو کمیته ی سازمان ملل بر ضد شکنجه در باره ی « گزارشات موثق از مکان های غیر رسمی بازداشت افراد در قفقاز شمالی و اتهام در این باره که آن زندانی های غیر رسمی در معرض شکنجه و آزار و رفتار خارج از شان انسانی یا تحقیر آمیز قرار می گیرند » نگرانی عمیق خود را ابراز نمود. در سال جاری شورای اروپایی حقوق بشر آشکارا ادامه شکنجه را محکوم کرد و دادگاه اروپایی حقوق بشر در اولین محاکمه ی خود در    باره ی شکنجه در چچن به نفع خواهان محاکمه یعنی برادران آدام و آربی چیتایف رای داد. در این میان دادگاه عالی روسیه درخواست برای بستن انجمن دوستی روسیه و چچن را رد کرده است، یعنی یک ان جی او که مکان آن در نیزنی نووگورود است و تا کنون گزارشات بسیاری از آزار و شکنجه مردم غیر نظامی چچن منتشر ساخته. کسانی از میان ما که برای حقوق بشر و صلح و دوستی در چچن فعالیت می کنند فقط می توانند امیدوار باشند که انتشار خبرساز این کتاب جدید از زندگی لیتوینکو نور تازه ای بر مسائل فراموش شده ی سرزمین ما بیفکند و چه خوب است که در شرمنده ساختن غرب در سکوت و مماشات خود با رژیمی که دقیقاً جوهر انسانی را به چالش گرفته نقش مثبتی بازی کند.

و این هم البته فقط به سود مردم چچن نیست، بلکه دقیقاً همین اکنون برای مردم کوزوو جایی که روسیه ادعای آنها را در استقلال خود از صربستان مسدود ساخته و همینطور به سود خود مردم روسیه نیز خواهد بود که می بایست این شایعه را شنیده باشند که پوتین در حال طرح نقشه ای برای افزایش دوره ی ریاست جمهوری خود است که به طور قانونی در ماه می سال آینده به اتمام می رسد.

شاید سرانجام وقت تغییر مسیر حوادث رسیده باشد ـ یا حد اقل فعلاً به نظر می رسد که توجه مردم جهان به این مسائل در حال افزایش است. کمپانی کلمبیا پیکچرس حقوق تهیه یک فیلم سینمایی از ماجرای ساشا را در هالیوود به دست آورده که در آن جانی دیپ نقش اول را به عهده دارد. شاید این فیلم باعث شود که این جنایت مخاطبین بیشتری پیدا کند. یک آزمون خوب البته این است که ببینیم آیا این کتاب مهم در روسیه هم ناشری برای چاپ خود پیدا می کند یا خیر.

 

احمد زکایف وزیر امور خارجه ی دولت در تبعید چچن است.  

 

The shame of silence

Akhmed Zakayev

Newstatesman.com

روباه صحرا، پیشاهنگی برای هولوکاوست

یان فریدمن

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

فیلدمارشال رومل حتی برای دشمنانش تجسمی از یک جنتلمن سلحشور و یک نابغه در مسائل نظامی بود. افسانه ی اروین رومل، فیلدمارشال آلمانی که در زرنگی دست انگلیسی ها

 را از پشت بسته بود هنوز هم زنده است. لیکن یک فیلم مستند تلویزیونی

 در تلاش تصحیح کردن تصویرباقی مانده از اوست

 و آنهم با این ادعا که پیروزی های او

 تقریبا چیزی نمانده بود که

 هولوکاوست را به

خاورمیانه

 ببرد.

 

 

اگر اروین رومل که حتی دشمنانش او را به عنوان یک استاد مسلم در تاکتیک های نظامی ستایش می کردند موفق شده بود که راه خود را در آفریقای شمالی با نبردهایش بگشاید، او مهرتاییدی بر مرگ هزاران یهودی که از وحشت نازی ها در اروپا به فلسطین پناه آورده بودند می زد.

یک فیلم مستند جدید که در کانال دوم تلویزیون آلمان ZDF پخش می شود سعی می کند که تصویر رومل به عنوان یک جنتلمن سلحشور را اصلاح کند، کسی که نبردهایش در آفریقای شمالی با جنگ های جنایتکارانه ی نازی های آلمان که در اروپا به راه افتاده بود تا به امروز بی ارتباط به نظر می رسید. اما اخیرا دو تاریخ نگار اهل اشتوتگارت به طور مجزا از برنامه ای که در ZDF پخش می شود ادعا نموده اند که هیتلر طرحی برای وسعت بخشیدن به هولوکاوست به منطقه ی خاورمیانه تنظیم کرده بود و نازی ها به ناسیونالیست های عرب دست دوستی داده بودند، یعنی به کسانی که در نظرداشتند پناهندگان یهودی را از فلسطین بیرون کنند ـ خواب و خیال های جنایتکارانه ی دوستی میان عرب ها و آلمانی ها که مبنای آن بر تنفر از یهودی ها قرار داشت.

یهودی هایی که در خاورمیانه زندگی می کردند از پیروزی های رومل به وحشت افتاده بودند. رومل پس از تصرف دژ نظامی توبروق در لیبی در ژوئن 1942 که متعلق به انگلیسی ها بود نگاه خود را متوجه کانال سوئز، فلسطین و حوزه های نفتی خاورمیانه کرد. ژنرال ستاد ارتش آلمان در دفتر یاداشت خود در باره ی آمادگی نیروهایش برای فتح فلسطین می نویسد: « کسانی که با یهودی ها می جنگند می تواند خیالشان از بابت موافقت و همدلی مردم عرب راحت باشد ».

 

عرب ها فریاد می زدند « هایل رومل »

هیتلر در بخش های وسیعی از جهان عرب مورد ستایش قرار می گرفت و بعضی از روزنامه ها حتی او را با پیامبر مقایسه می کردند. روباه صحرا نیز به اندازه ی هیتلر محبوب بود. شعار «هایل رومل » به یک خوشامدگویی عمومی در کشورهای عربی تبدیل شده بود.

بسیاری از عرب ها تصور می کردند که آلمانی ها آنها را از یوغ حکومت قدرت های فرتوت استعماری فرانسه و بریتانیا نجات خواهند داد. هیتلر نشان داده بود که چگونه زنجیرهای معاهده ی ورسای را پاره می کند. پس از آن که آلمان فرانسه را در 1940 شکست داد، سرودهایی برضد فرانسه و بریتانیا در سرتاسر خیابانهای دمشق به گوش می رسید: « خدا حافظ موسیو، خدا حافظ مستر، خدا در آسمان است و در زمین هیتلر ».

آدولف هیتلر در ملاقاتی در نوامبر 1941 در برلین و با مفتی اعظم اروشلیم محمد امین الحسینی به او اطمینان داد که هدف او « نابودی یهودی هایی است که در کشورهای عربی زندگی می کنند ». پیشوا البته نسبت به عرب ها نیز مخالفت های نژادی خودش را داشت. او از دست دادن با مفتی اعظم اورشلیم امتناع ورزید و حاضر به صرف قهوده با او نشد. در واقع او پیشنهاد مترجم خود مبنی بر این که برای به دست آوردن دل میهمان عالی مقام خود و مطابق با آداب عربی با او قهوه بنوشد را با عصبانیت رد کرد و هیتلر که مخالف سرسخت کافئین بود گفت که هرگز حاضر نیست که در دفتر کارش کسی قهوه بنوشد.

 

جنگجویان مسلمان در خدمت اس اس

با این وجود هیتلر ماهیانه مبلغ 75 هزار مارک (1) در اختیار مفتی اعظم قرار داد تا در فلسطین بر ضد یهودی ها حکم جهاد دهد. اس اس در نمونه ای از انعطاف پذیری ایدئولوژیک حتی داوطلبان مسلمان را استخدام کرد و اعلام نمود که مسلمان هایی که در بالکان زندگی می کنند متعلق به « نژادهای ارزشمند » مردم اروپایی هستند. هاینریش هیملر شخصا به سربازان مسلمان داوطلب خود اطمینان داد که می توانند از خوردن گوشت خوک و نوشیدن الکل اجتناب کنند. حتی در زاکسن اجازه ی تشکیل یک موسسه ی اسلامی داده شد. با این وجود اتحاد آلمانی ـ عربی به همین مقدار ختم نگردید. نیروی هوایی آلمان به دفعات آبادی نشین های یهودی را بمباران کرد و در جنگ عراق آن زمان سربازهای آلمانی شرکت کردند، البته در طرف نیروهای چریکی و در برابر بریتانیایی ها.

 

یگان ویژه ای برای نابودی یهودی ها

درپشت خد مقدم یگان های آفریقایی رومل واحد ویژه ای در جولای 1942 ایجاد گردید که هدفش طراحی قتل عام یهودی های منطقه بود. در راس این یگان سرهنگ دوم والتر راف قرار داشت. وی فردی با تجربه در کشتار جمعی بود و کسی که در ایجاد واگن های متحرک گازی که در اروپای شرقی و اتحاد شوروی به کار گرفته شده بودند نقش موثری داشت.

به راف و نیروهایش در « انجام اقدامات اجرایی بر ضد جمعیت غیر نظامی » اختیارات تام داده شده بود، در ترجمه به زبان نازی ها منظور از آن دادن اختیار برای غارت، جنایت و بردگی انسان ها بود.

اما در نهایت یهودی های فلسطین از این سرنوشت شوم جان سالم به در بردند. در اکتبر 1942 متفقین بالاخره موفق شدند که پیشروی آلمانی ها را در العلمین، شهری در مصر، متوقف سازند و به این ترتیب شهرت شکست ناپذیری رومل را در هم شکستند. روباره صحرا مجبور شد که ارتش شکست خورده ی خود را به سوی تونس هدایت کند، یعنی به همان جایی که قبلا نبرد آفریقا را آغاز کرده بود. نیروهای اس اس در تونس شبکه ای از اردوگاه های کار ایجاد کردند. بیش از 2500 یهودی تونسی طی شش ماه حکومت آلمانی ها جان خود را از دست دادند و ارتش منظم آلمان نیز در این آدم کشی ها شرکت داشت.

نیروهای راف نقره ها، جواهرات و اشیاء مقدس و گران بهای آنها را به غنیمت گرفتند. فقط در جزیره ی تونسی دجربا 43 کیلوگرم طلا از یهودیان منطقه به زور گرفته شد. اس اس بعدا گنجینه ی به دست آمده را از آنجا دورکرده و در اطراف کورسیکا در زیر آب ها مخفی کرد. از آن زمان تا کنون گنجینه ی رومل که همچنان نامکشوف باقی مانده نسل های چندی از جویندگان گنج را به دنبال خود کشیده است.

علت این که نام رومل با جنایت های نازی ها مرتبط نشده است شکست او در استراتژی تهاجمی خود بود. او بعدا به ایتالیا و سپس به فرانسه اعزام شد، جایی که ارتباط او با طراحان ترور نافرجام هیتلر که قرار بود در 20 جولای 1944 انجام شود در نهایت به قیمت زندگی خود او تمام شد. پس از آن که هیتلر دستور داد که او باید میان خودکشی و محاکمه ی نظامی یکی را انتخاب کند او راه اول را انتخاب کرد و به زندگی خود پایان داد.

یورگ مولر که این فیلم مستند را با همکاری جین کریستوف کارون ساخته است می گوید این تصور که جنگ در آفریقای شمالی یک جنگ پاک بود در واقع یک « افسانه » است. رومل شخصا یک افراط گرای نژادپرست نبود، اما او « با پیروزی هایش راه را برای ماشین نابودسازی هیتلر هموار کرد». رومل با جاه طلبی هایش فقط به دنبال کسب شهرت نظامی برای خود بود و توجهی به پیامدهای اقداماتش نداشت.

    

 

1: در ترجمه ی انگلیسی مقاله 750 هزار مارک آمده است و در مقاله ی آلمانی زبان 75 هزار مارک که این دومی احتمالا صحیح تر است. مترجم.  

 

 

New Research Taints Image of Desert Fox Rommel

By Jan Friedmann

http://www.spiegel.de/international/germany/0,1518,484510,00.html

http://www.spiegel.de/reise/aktuell/0,1518,465921,00.html

انسان یا هیولا؟

پوتساتا رینگ

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

شرکت اولین رهبر سابق خمرهای سرخ در یک دادگاه ویژه ی دورگه در کامبوج برای اجرای عدالت در مورد رهبران باقی مانده ی آن نهضت، پرسشی را به ذهن فرامی خواند که یکپارچگی و صداقت این دادگاه به آن بستگی خواهد داشت: آیا جنایتکاری که متهم به نسل کشی شده است باید تا برگزاری دادگاهش موقتاً از زندانی شدن معاف گردد؟

 

کینگ گوئک پنه که بیشتر افراد او را با نام « داچ » می شناسند، مسئول مرگ بیش از 14 هزار نفر در S- 21  است، یعنی یک دبیرستان سابق در پنوم پن که به مرکز زندان تبدیل شده بود. او یکی از پنج رهبر پیشین خمرهای سرخ است که باید پاسخگوی نقشی باشد که در نسل کشی طی حکومت پول پوت بازی کرده اند. منظور جنایتی است که در اثر آن در حدود 7/1 میلیون انسان کامبوجی جان خود را از دست دادند. تا همین اواخر داچ تنها فرد از میان آنها بود که به زندان افتاده بود، البته پس از آن که در 1999 هویت اصلی او کشف گردید.

 

دادگاه ـ با ترکیب نامانوس خود از کامبوجی ها و قضات و وکیل های دعاوی خارجی و قوانین دورگه ـ به عنوان الگویی برای اصلاحات قضایی و دستگاه قضایی مستقل در کشوری تلقی می شود که برای مدت ها در آن معافیت از هر گونه مجازات دستور روز بود.

 

پنج قاضی با رداهای قرمز رنگ در « دفترهای غیر معمول دادگاه های کامبوج » (که نام اصلی و رسمی آن به همین گونه است) داوران نهایی در مورد بازداشت داچ هستند. اما پرسشی که آنها اکنون مورد رسیدگی قرار می دهند همان قدر به مردم کامبوج باز می گردد  که به خود دادگاه: پرسش این است که آیا کسانی که در قتل انسان های بیشمار نقش اصلی را به عهده داشته اند آیا باید از همان حقوقی برخوردار گردند که افراد معمولی می توانند؟    

 

یکی از خاله های من در مورد همین پرسش یک عقیده ی کاملاً صریح دارد. سربازان خمرهای سرخ پدر او را زیر کتک به قتل رساندند و او به خاطر می آورد که چگونه کادرهای کمونیستی هنگامی که او و تعدادی از روستائیان از دامنه ی یک کوه بالا می رفتند، صرفاً از روی تفریح و سرگرمی به روی آنها تیراندازی می کردند. هنگامی که من در باره ی قضیه داچ از او سوال کردم وی با قاطعیت چنین گفت: « حقوق بشر برای انسان ها است، حال آن که او یک هیولاست ».

 

زمانی من نیز همین عقیده را داشتم. هنگامی که من برای بار اول در 1990 از خانه ی وحشت داچ بازدید کردم پانزده ساله بودم و در باره ی کشوری متحیرشده بودم که در آن به دنیا آمده اما هرگز در آن زندگی نکرده بودم. خانواده من در 17 آوریل 1975 یعنی روزی که خمرهای سرخ پیروزی خود را جشن می گرفتند موفق به فرار از دست آنها شد. هنگامی که مادرم و من به کشور خود بازگشتیم تا به اقوام دیگرمان ملحق شویم که از آن قتل عام جان سالم بهدر برده بودند، S- 21 (که با نام Toul Sleng نیز مشهور بود) در میان اولین نقاط توقف ما قرار داشت.

 

در این زمان آن تشکیلات شکنجه به یک موزه تبدیل شده بود. حالت خفقان و احساس محبوس ماندن در فضاهای تنگ را که دچارش شده بودم به خاطر می آورم، هنگامی که در راهروهای باریک آن زندان قدم بر می داشتم و به داخل کلاس های درس وارد می شدم ـ که آنها را خمرهای سرخ به سلول های کوچک زمختی تبدیل کرده بودند. در اتاق های بازجویی که اکنون تقریباً خالی بودند و در آنها چیزی جز یک تخت خالی، غل زنجیر ها و یک صندلی نبود هوا دم کرده و بوی نای می داد و به شدت بوی تعفن مرگ می آمد و لکه های خون خشک شده بر کف اتاق ها کاملاً برجسته بود.  

 

این مکانی بود که در آن ناخن های قربانیان بیشماری از انگشتان آنها جدا شده بود، جایی که بعضی را از سقف آویزان کرده و با سر درون بشکه ی آب فرو می کردند و بازهم مکانی که بسیاری دیگر را با میله های فلزی و باتوم مورد شکنجه و وحشیگری قرار می دادند. در واقع اینجا مکانی برای درهم شکستن نهایی زندانی بود. این همان مکان مخصوص داچ بود.

 

بیش از هر چیز خاطره ی صدها عکس سیاه و سفید زندانیان و فربانیان در خاطر من مانده است که هر سانتیمتر دیوار را پوشانده بودند ـ یک فوتومونتاژ وحشتناک از درد و رنج انسانی که تا همین امروز فکر من را راحت نمی گذارند. من نمی توانستم جلوی این اندیشه را در ذهن خود بگیرم: این قربانی بالاخره دختر کسی بوده است، آن یکی پسر شخص دیگری، این مادر فردی و آن یکی خواهر با برادر انسانی.   

 

در آن زمان با خود می اندیشیدم که وقتی کسی چنین اعمال وحشیانه ای را انجام می دهد جز این است که باید یک هیولای واقعی باشد؟

 

 و حالا آن هیولا در سالن دادگاه نشسته بود، با حالتی شرمسار و سر به زیر و شدیداً ترسیده، در شرایطی که دادستان ها و شاکیان جنایت هایی که به وی نسبت می دادند را بر می شمردند. در محوطه دادگاه دور از جایی که من نشسته بودم و در آخرین ردیف صندلی هایی که تماشاچیان آنها را پر کرده بودند بریده هایی از چهره ی داچ بر روی یک پرده نمایش بزرگ قابل مشاهده بود و به ناگهان آنچه شاهدش بودم مانند یک ضربه ی سنگین بر ذهن من فرود آمد: چهره ی داچ، چهره ای بود که به یک فرد تعلق داشت. این فردی که اکنون در باره ی او چنین ادعا می شد که جنایت های غیر قابل بیانی را مرتکب شده است همچون همان قربانیان خودش فرزند کسی بود، برادر شخصی و پدر انسانی.

 

شاید آن یک اندیشه ی گذرا بیشتر نمی بود اگر اعضای خانواده ی داچ را که در جلسه دادرسی شرکت کرده بودند نمی دیدم. هانگ سیو هنگ، 28 ساله متهم را به عنوان انسانی آرام و پدری خوب توصیف می کرد. یکی از خواهران او می گفت که متهم برادری دلسوز و مهربان بود و این که او همیشه برادرش را دوست خواهد داشت.

 

در بیرون از سالن دادگاه و در میان انبوه جمعیت بیشتر خمرهایی که با آنها صحبت کردم درست مانند خاله ی خودم خیلی سریع داچ را به عنوان موجودی غیر انسان طبقه بندی      می کردند. داچ نیز لابد در باره ی قربانی هایش هنگامی که آنها را به مرگ محکوم می کرد همین اندیشه را در سر داشت. هنگامی که ما یکدیگر را به عنوان چیزی کمتر از انسان به تصور درآوریم با اعمال غیر انسانی نیز به همدیگر برخورد می کنیم.

 

این یک دیدگاه کوته بینانه و بسیار سیاه و سفید از انسانیت است که دوره ی خشونت در کامبوج را استمرار بخشیده است، جایی که جمعیت های خشمگین کسانی را که مظنون به سرقت هستند تا سر حد مرگ کتک می زنند و زنان شوهر دار حسود به چهره ی معشوقه های شوهران خود اسید می پاشند. با گفتن این که داچ یک هیولا است و مستحق هیچ گونه حقی نیست و منطقه خاکستری میان سیاه و سفید و میان انسان و هیولا وجود ندارد همه چیز ممکن خواهد بود.       

 

این محاکمه در باره ی این منطقه خاکستری است، در باره ی مکانی در تمامی ما انسان ها، جایی که اصول اخلاقی بر باد می رود و اعمال شریرانه در آن ریشه دارد و رشد می کند، درست مانند کپک که چنانچه در شرایط مناسب قرار گیرد بر همه چیز غلبه خواهد کرد. در هر کدام از ما توان بالقوه برای این فساد و گندیدگی وجود دارد.

 

در این خصوص تردیدی نباید داشت که داچ حقوق انسان های بیشماری را نقض کرده است. اما اگر فرض اصلی ما این است که این محاکمه باید بر حقوق بشر صحه گذارد، پس ما موظف به وسعت دادن این اصول به داچ نیز هستیم. اگر یک دادگاه که برای انجام عدالت تشکیل شده است این حقوق را زیر پا گذارد، آنوقت در باره ی این کشور و این جهان چه باید گفت؟ و آیا بی قانونی همان مصیبتی نیست که ما بالاخره می خواهیم آن را از کامبوج ریشه کن کنیم؟

 

هنوز روشن نیست که دادگاه چه تاریخی رای نهایی را صادر خواهد کرد و البته هیچ کس به قضات دادگاه ایرادی نخواهد گرفت اگر آنها وقت بیشتری را برای رسیدگی به این محاکمه صرف کنند تا تمامی انتخاب های ممکن مورد بررسی قرار گیرد. در هر حال این اولین آزمون برای رعایت عدالت و بی طرفی این دادگاه است، قبل از آن که سال آینده محاکمه داچ و چهار نفر از وابستگاه دیگر پول پوت آغاز گردد.

 

ما همگی خواهان عدالت هستیم، اما آن عدالت نباید به هزینه انسانیت تمام شود.

 

 

Man or Monster? (Mensch oder Monster?) by Putsata Reang

Project Syndicate 2007.