باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

خبر خوش هم وجود دارد

گفتگوی تاگس سایتونگ با میشائیل کیفر کارشناس مسائل اسلامی

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

میشائیل کیفر کارشناس مسائل اسلامی از این بابت شادمان است که تقریباً همه مسلمانان

خشونت را در می کنند. آنچه باعث نگرانی او شده یهودستیزی است

 

تاگس سایتونگ: آقای کیفر، وزیر کشور شویبله از « نتاریج نگران کننده » در یک بررسی از مسلمانان آلمان سخن گفته است. آیا این هشدار وزیر کشور پذیرفتنی است؟

 

میشائیل کیفر: بله. برای نگران بودن دلایل کاملاً موجهی وجود دارد. اما باید این بررسی را نسبت به آنچه شویبله انجام داده به شکل متفاوتی مورد ارزیابی قرار دهیم. واقعیت این است که این بررسی دو شناخت اساسی اما متفاوت ارائه می هد. یکی از آنها این است که تعداد مسلمان هایی که ممکن است دست به اعمال خشونت انگیز بزنند یا با اعمال خشونت انگیز موافق باشند از آنچه تا به حال تصور می شد به مراتب کمتر است. فقط 6 درصد آنها طرفدار خشونت اند. این همان خبر خوب است.

 

تاگس: و خبر بد؟

 

کیفر: آنچه حقیقتاً نگران کننده است اظهارات دانش آموزانی است که مورد پرسش قرار گرفته اند. این داده ها نشان می دهد که یک چهارم از جوانان مسلمان با دموکراسی فاصله زیادی دارند و تعصبات ضد یهود در مقایسه با گروه های دانش آموزی غیر مسلمان با شدت بسیار بیشتری در آنها شکل گرفته است.

 

تاگس: این بررسی 40 درصد مسلمان های آلمان را به عنوان « بنیادی مدار » ارزیابی      می کند. نظر شما راجع به این طبقه بندی چیست؟

 

کیفر: نسبت به گذشته در میان جوانان مسلمان گرایش شدیدتری به سوی دین وجود دارد. البته باید در استفاده از واژه های معین دقت بیشتری به عمل آورد. بنیادی مدار را نباید با بنیادگرا اشتباهی گرفت.

 

تاگس: به چه علت امروز دین برای جوانان مسلمان مهمتر از قبل شده است؟

 

کیفر: علت آن یقیناً باید این باشد که بسیاری از جوانان با پیش زمینه مهاجرتی در جامعه ما آن گونه که خودشان دلشان می خواهد مورد پذیرش قرار نمی گیرند. آنها در برخوردهای روزانه خود تبعیض و پائین تر بودن رتبه اجتماعی خودشان را تجربه می کنند، به ویژه در مدرسه. به عقیده من اسلام برای هویت سازی نقش مهمی بازی می کند، زیرا به جوانان چیزی را می دهد که جامعه از آنها مضایقه کرده است ـ یعنی جهت گیری و همینطور ارزش نهادن.

 

تاگس: یک جمعبندی در باره ی این گزارش به این نتیجه رسیده است که هرچقدر مسلمان ها دینی تر هستند به همان اندازه نیز نسبت به دموکراسی شکاک تراند. آیا تجربیات شما این نتیجه گیری را تایید می کند؟

 

کیفر: بله. چنین گرایشی وجود دارد. علت آن این است که کثرت گرایی نظام مبتنی بر دموکراسی ما وجود موقعیت هایی را ممکن گردانیده که مسلمان های شدیداً دینی آنها را به عنوان نشانه های انحطاط (اخلاقی) تلقی می کنند.

 

تاگس: بیش از 40 درصد جوانان مسلمان با این سخن موافقند: « مسلمان هایی که در جنگ مسلحانه برای ایمان خود کشته می شوند به بهشت می روند ». حال این پرسش مطرح می شود که چگونه فقط 6 درصد مطابق با خبر خوش شما از خشونت طرفداری می کنند.

 

کیفر: این درصد بالا واقعاً بسیار هولناک است، اما به آن بستگی دارد که منظور از آن به طور دقیق چیست. در وحله اول این اظهار نظر به ما می گوید که پرسش شوندگان بر این باورند که شهدا به بهشت می روند. از آنجا که روشن نیست کدام شهدا مورد نظر است، بنابراین نباید به این اظهار نظر بیش از اندازه بها داده شود یا آن را به عنوان نگرش ویژه مسلمانان محسوب نمود. این تصور که کسانی که برای ایمان خود مبارزه می کنند به بهشت خواهند رفت نزد مسیحی ها نیز معتبر است. در همین رابطه بسیار اهمیت دارد به آن شاره شود که خشونت تروریستی را افراد پرسش شونده به طور کاملاً صریح رد کرده اند.

 

تاگس: خط مشی های سیاسی در آلمان چه نتایجی را باید از این گزارش بیرون بکشند؟

 

کیفر: باید برای رفع تصورات یهودستیزانه فعالیت نمود. در مدارس نیاز به آموزش بیشتری در خصوص ارزش گذاری به عقاید دیگران وجود دارد. اما بهتر از آن این است که راه ورود به پیشرفت های شغلی برای مهاجرین بهبود یابد. نظام آموزشی درجه بندی شده ما نیز خودش یک معضل است زیرا به غربال کردن زودهنگام دانش آموزان می پردازد و به آنجا منتهی می شود که فرزندان مهاجرین غالبا به دبیرستان های معمولی یا Hauptschule کشیده شوند و راه ورود به دانشگاه برای آنها بسته می ماند.  

 

تاگس: وزیر کشور می گوید که او خواستار دیالوگ میان مسلمان ها و غیر مسلمان ها است. آیا این گزارش اخیر در انجام این دیالوگ می تواند نقش موثری داشته باشد؟

 

کیفر: بله. من خوشحالم که این بررسی اکنون منتشر شده است. این بررسی داده های مفید و گسترده ای عرضه می کند. اما در تفسیر نتایج آن نباید مسائل را کوچک یا خیلی بزرگ جلوه دهیم. خوب بود که وزیر کشور به جنبه های مثبت آن نیز اشاره ای می کرد.

 

 

http://www.taz.de/

مرگ اعدام

اما بونینو

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

بالاخره بوقوع پیوست. پس از 13 سال مذاکرات، به تعویق انداختن ها و دودلی های بسیار مجمع عمومی سازمان ملل در همین ماه در باره ی قطعنامه ای برای تعلیق جهانی مجازات اعدام رای خواهد داد. یک اکثریت بزرگ از اعضای سازمان ملل علی رغم تلاش بعضی از کشورهای عضو جهت جلوگیری، تغییر یا کنار گذاشتن آن در 15 نوامبر طرح اولیه آن را به تصویب رساند. خوشبختانه سرانجام مخالفین مجبور به مبارزه بر علیه اراده ی کسانی که از اراده ی خود آنها قوی تر بود گردیدند، عظم و اراده ی کسانی که پس از لغو برده داری و شکنجه اکنون می خواهند که یک نقطه عطف دیگر را در تمدن ما به ثبت برسانند.   

 

اما آیا رای گیری در ماه دسامبر صرفاً یک تشریفات خشک و خالی باقی خواهد ماند؟ تجربه به ما می آموزد که دوراندیش باشیم. در هر حال من که هنوز شیشه ی شامپاین خود را باز نکرده ام.

 

راستش را بخواهید من هنوز هم مطمئن نیستم که تمامی حکومت های جهان این امر اجتناب ناپذیر را پذیرفته اند یا این که حتی یکدنده ترین آنها با این قطعنامه موافق هستند. اما من همچنان مانند گذشته اطمینان دارم که مجمع عمومی چون همیشه می داند که چگونه با چنین چالش هایی کنار آید.

 

ما همگی به خوبی می دانیم که اگر رای گیری موفقیت آمیز باشد، قطعنامه سازمان ملل الزام آور نیست و رسمیت بخشیدن و به اجرا درآوردن این تعلیق فقط یک گام لازم به سوی براندازی کامل مجازات اعدام است. به عقیده من سازمان ملل متحد باید برای تعلیق بالفعل و فوری آن فشار آورده و به انتظار به جریان افتادن مباحثات برای انجام اصلاحات قانونی مجازات اعدام در هر کدام از کشورهای عضو نباشد. من امیدوارم که این رویکرد یک اتفاق نظر گسترده را در مجمع عمومی به دنبال داشته و هرگونه تغییر در احساسات قلبی در آخرین لحظه موثر واقع نشود.

 

طی تلاش برای ایجاد دادگاه جنایی بین المللی (ICC) و اکنون دوباره در خلال مبارزه برای تعلیق مجازات اعدام من این درس مهم را آموختم که غالباً بهتر است انسان برای رسیدن به یک هدف و نتیجه واقع گرایانه تلاش کند، آنهم به جای کوشش برای رسیدن به یک آرمان بزرگ. قبل از آن که جامعه بین الملل دادگاه جنایی بین المللی راتشکیل دهد، دو هیئت حل اختلاف نیمه رسمی وجود داشت. یکی برای یوگوسلاوی سابق و دیگری برای رواندا. کار آنها مسیر بعدی برای رسیدن به دادگاه جنایی بین المللی را هموار نمود.

 

بعضی از کشورهای اتحادیه اروپا خواستار الغای کامل و فوری مجازات اعدام بودند. موضع آنها برای من قابل درک بود و من خود نیز همان هدف را داشتم. لیکن اگر از آن مسیر رفته بودیم به احتمال بسیار تلاش ما به جایی نمی رسید.

 

برای اتحادیه اروپا در زمانه ای که سعی می کند تبدیل به یک بازیگر جهانی شود درس مهمی در این جا وجود دارد: ما باید به یک موافقت درونی برسیم و هرگز به این قضیه بی توجه نباشیم که تصمیم ما چه تاثیرات و پیامدهای بیرونی خواهد داشت. در خصوص تعلیق مجازات اعدام ما کشورهای اروپایی اهل عمل باقی مانده و یک سیاست خارجی قوی اروپایی را تشکیل دادیم. و این در مذاکرات سازمان ملل یک امتیاز بود که ما یک موضع مشترک اروپایی داشتیم و با یک صدای واحد سخن می گفتیم.

 

درس دیگری که من آموختم برای اتحادیه اروپا مفید است، یعنی کشورهایی که خود را اکنون در جهانی می یابند که در آن قدرت های جدید سربرآورده و جایی که تمام بازیگران از مانیل تا الجزایر، از دوهه تا لیبرویل باید بر چالش های جهانی سازی و وابستگی متقابل، هرروزه از نو غلبه کنند. این درس به ما می آموزد که اروپا در سطح جهانی بیشتر از آن که دشمنانی داشته باشد دوستانی را برای خود به دست آورده است.

 

این دوستان مستحق احترام و توجه اند. اگر اتحادیه اروپا و ایتالیا نیاز برای همکاری با کشورهای غیر اروپایی را درک نکرده بودند و در آنها این احساس را ایجاد نمی کردند که آنها خود چهره های اصلی تمام عیار و مسئول می باشند، تلاش برای برقراری دادگاه جنایی بین المللی بی نتیجه می ماند و این احتمال که امروز بتوانیم تعلیق مجازات اعدام را به رای گذاریم نیز به جایی نمی رسید.

من به خوبی آگاهم که این یک درس جدید نیست اما هر وقت به یک سیاست چند جانبه کارآمد می اندیشم به همین نتیجه می رسم. این روش نه فقط به درستی کار می کند بلکه مهمتر از هر چیز در بعضی موارد تنها شیوه ممکن برای جلوتر رفتن نیز هست.

ودر نهایت یک درس سوم ـ در رابطه با مبارزه بر علیه مجازات اعدام و در واقع برای رسیدن به پیروزی در هر نبردی ـ پشتکار و پایداری است، آنچه از نظر من ترکیبی است از کله شقی و توانایی برای حفظ موقعیت و موضع شخصی. بدون استقامت و پایداری پیشرفتی هم در کار نخواهد بود.

تمامی این ها یک موفقیت است. نه فقط برای مخالفین سرسخت مجازات اعدام که برای انجمن « به قابیل دست نزن » ، دولت ایتالیا و برای اتحادیه اروپا و دوستانش در سراسر جهان: این موقعیتی است برای تمامی کسانی که باور دارند که هنوز هم می توان جهان ما ـ و در نهایت شرایط انسانی را ـ هر روزه بهبود بخشید.

 

Killimg the Death Penalty by Emma Bonino.

Project Syndicate 2007.

روژه گارودی

نگاهی به زندگی نامه ی جدیدی از او

امیر طاهری

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

ده سال پیش از این در یک فصل بهار من با دو دوست روشنفکر فرانسوی در کافه ای در پاریس مشغول نوشیدن قهوه بودیم که به ناگهان جاروجنجالی توجه ما را از گفتگوی خود منحرف کرد. چندین مشتری قدیمی آن کافه به ترک میز های خود پرداخته بودند، گویی که دستی نامریی آنها را به اطراف پرتاب می کرد. و این همه در حالی بود که مرد سن بالایی نزدیک شده و سعی می نمود که در کنار یکی از این میزها جای گیرد. یکی از مشتری ها با صدای بلند چنین گفت: « پیف. چه بوی بدی !!! ».

علت سروصداها آن تازه وارد مسن بود که بعدا معلوم گردید روژه گارودی معروف است، خار چشم روشنفکران فرانسوی و مایه این فعالیت پرحجم در تخریب شخصیت. مشتری های روشنفکر آن کافه هیچ تمایلی به نشستن در نزدیکی  گارودی، آدمی مطرود به تمام معنا نداشتند. گارودی که در کشور خودش همه از او دوری می کردند، در نقاط دیگر جهان به راستی یک قهرمان بود.

چند هفته پس از ماجرای آن کافه، گارودی به عنوان میهمان محمد خاتمی در تهران بود و به خاطر ملاقات با سران حکومت نشان افتخاری هم دریافت کرد. در ژانویه 1999 روشنفکران اردنی گارودی را « مهمترین شخصیت فرهنگی سراسر جهان  در قرن بیستم » نامیدند. عبدالحلیم خدام معاون پیشین رئیس جمهور سوریه گارودی را « بزرگترین فیلسوف معاصر در جهان غرب » خواند. معمر القذافی رهبر لیبی حتی چند قدم جلوتر رفته و مقام او را تا حد « بزرگترین فیلسوف اروپا از زمان افلاطون و ارسطو »  بالا برد.

البته نقاط دیگری هم وجود دارد که گارودی در آنها در حکم یک ستاره است. در جمهوری اسلامی ایران مرد فرانسوی 86 ساله در میان مقامات رسمی و فعالین سیاسی رژیم نامی کاملا آشنا است. تلویزیون دولتی اغلب مصاحبه های طولانی با مرد سالخورده را پخش می کند و رئیس جمهور پیشین ایران خاتمی با او مکاتبات شخصی دارد. در دسامبر گذشته هنگامی که وزیر امور خارجه جمهوری اسلامی منوچهر متکی میزبان یک همایش بین المللی برای اثبات آن که هولوکاوست به وقوع نپیوسته بود، گارودی که به علت بیماری نتوانسته بود در آن مراسم شرکت کند در حمایت از درخواست رئیس جمهور محمود احمدی نژاد برای محو اسرائیل از نقشه جهان پیامی ویدئویی ارسال نمود.

اما اصلا چگونه شد که گارودی سروکارش به جایی رسید که اکنون هست؟

این زندگی نامه خط سیر پیچیده ای را دنبال می کند که از جهتی بسیار متفاوت از نسل معاصر خودش می باشد. گارودی که در آغاز جنگ اول جهانی به دنیا آمد، یکی از آن روشنفکران اروپایی بود که شاهد رویدادهایی به شدت فاجعه آمیز مانند انقلاب کمونیستی روسیه، تجربه ی جبهه ی مردمی فرانسه، ظهور نازیسم در آلمان و بالاخره جنگ جهانی دوم بود. در زمانه ای از تغییرات شگرف و غالبا خشونت انگیز، گارودی و معاصرینش پیوسته در جستجوی یافتن قطعیت هایی بودند که می توانست به آنها در اجتناب از افتادن به ورطه ی یاس و ناامیدی کمک نماید. بسیاری از روشنفکران اروپای غربی فریب کمونیسم را خوردند و شقاوت هایی که استالین در اتحاد جماهیر شوروی و مائو در چین مرتکب آنها شده بودند را نادیده گرفتند. کمونیسم جذاب بود، زیرا خود را بر مبنای یک سوء برداشت از مارکسیسم قرار داده بود و بر این ادعا بود که چیزی به نام تاریخ مطلق و با قوانینی از پیش معین شده وجود دارد که در حال تکامل دائم است.

همه ی آنچه انسان می بایست انجام دهد کشف این قوانین بود و شتاب بخشیدن به اقدام های خود به سوی یک آینده ی آرمانی. گارودی جوان که وسوسه ی مارکسیم شده بود به حزب کمونیست پیوست و طولی نکشید که به مقام دستیار دبیر کل حزب موریس تورز که عاملی قدیمی در کمینترن هم بود رسید. گارودی نویسنده ی ضرب المثل مشهور حزب کمونیست فرانسه است که می گوید: « در هر اندیشه ی عادلانه استالین را بیابید و در هر اقدام منصفانه باز هم استالین را ! ».

همانگونه که نویسنده ی زندگینامه ی گارودی نشان می دهد، او مزدور حزب کمونیست فرانسه به هنگام حمله به نویسندگانی مانند آرتور کستلر بود که جنایت های استالین را افشا می کردند.  

سپس نوبت به افشای جنایت های استالین توسط خروشچف در 1956 رسید. حزب کمونیست فرانسه که از این پرده برداری ها انگشت به دهان مانده بود، از انتخاب یک برنامه ی جدی برای استالین زدایی اجتناب ورزید. گارودی همراه با چندین کمونیست سرسخت دیگر مانند لوئی آلتوسر و میشل فوکو در جستجوی یافتن راه حل هایی برای خلاص شدن از کلاف سردرگم استالینی برآمدند. آلتوسر بعدا همسرش را به قتل رساند و دیوانه شد و به کشف آن چیزی نائل گردید که نامش را « برداشت تازه ای از مارکسیسم » (1) گذارده بودند. فوکو یک گفتمان ضداومانیستی را پروراند که در پناه مجموعه واژگان اغوگرانه ای قرار داشت و توانست دل بسیاری از دانشگاهیان آمریکایی را به دست آورد. فوکو همچنین شیفته ی انقلاب آیت الله خمینی در ایران گردید و در سبک مخصوص به خود و مبالغه آمیزش در باره ی « انفجار معنوی » نوشت که او طی اقامتش در تهران شاهد آن بود، در شهری که توسط جمعیت انقلابی مردم به آتش کشیده شده و غارت می شد.

گارودی نیز برای التیام یافتن آغاز به بررسی ادیان مختلف نمود. هرچند برخلاف فوکو که به تحسین خمینی و انقلاب ایران رسیده بود گارودی به این نتیجه رسید که آنچه به دنبال آن است در مسیحت است که قابل یافتن می باشد. گارودی به عنوان یک پروتستان که دوباره غسل تعمید یافته بود با ابه پیر (Abbe Pierre) کشیش کاتولیکی که حرکت خیریه ای به نام « برادران فقرا » بنیان گذارده بود به ایجاد دوستی پرداخت.

لیکن گارودی که با مارکسیسم قطع رابطه کرده بود نمی توانست برای مدت طولانی یک سرسپردگی را بپذیرد. طولی نکشید که او از مسیحیت نیز فاصله گرفت و به طرفداری متعصبانه از محیط زیست، الهیات رهایی بخش (که توسط چریک های آمریکای لاتین بوجود آمده بود) و فلسفه های شرقی به عنوان یک کانون روشنفکری جدید علاقمند شد.

 

 

 

                       

 

گارودی که از هیچ کدام از این تجربه ها خرسند نشده بود شیفته ی بالرینی با اصلیت روسی به نام لودمیلا چرینا گردید و به ایجاد آن چیزی پراداخت که آن را « جلوه های عرفانی از اندام آن زن زیبا » نامید. چرینا که در عنفوان جوانی بسیار زیبا بود با یکی از اقوام نزدیک شاه ایران برای مدت کوتاهی رابطه ای عاشقانه ایجاد کرد و به جشنواره ای دعوت گردید که به مناسبت 25 قرن امپراتوری ایران در 1971 برپا شده بود.

هرچند چرینا در 1980 که حالا دیگر به عنوان یک تندیس ساز آماتور مشغول بود بیش از اندازه سالخورده بود تا بتواند به عنوان « الهه ی زیبایی » نیایش شود و بار دیگر گارودی بدون داشتن یک کانون معنوی باقی ماند. در این هنگام بود که او « کتاب سبز » معمر قذافی را مطالعه کرد و شیفته ی لیبی و اسلام شد. پس از چندین دیدار از تریپولی و ملاقات هایی چند با « الگوی برین » در صحرا، گارودی تصمیم گرفت که به دین اسلام درآید.

گارودی می خواست که به نوگروی اش رسمیت داده شد و همه از آن باخبر شوند و برای همین هم بود که او مرکز اسلامی ژنو را برای این منظور انتخاب کرد، ارگانی که زیر نظر اخوان المسلمین اداره می شد. او نام خودش را نیز عوش کرد و « رجا » را انتخاب نمود که به عربی به معنای « امید » است.

این زندگی نامه ی جدید از او تا حدی بر مصاحبه هایی مبتنی است که با دستیاری وکیل او انجام گردیده و توسط هر دو نویسنده ی کتاب هدایت شده است. گارودی بر این ادعا است که حمله های انتحاری 11 سپتامبر به نیویورک و واشنگتن توسط دولت بوش طراحی و اجرا شده است. او همچنین بر این باور خودش در مصاحبه ها تاکید دارد که قتل عام یهودی ها توسط نازی ها در جنگ جهانی دوم هرگز روی نداده است و   « افسانه ای است که چرچیل، آیزنهاور و دوگل » جعل کرده اند تا به این ترتیب نابودی و اشغال آلمان را توجیه نمایند.

این کتابی مسحور کننده است نه به این خاطر که گارودی فردی مشهور است. به عنوان یک فیلسوف، یک سیاستمدار و یک آشوبگر پیش پاافتادگی تمام و کمال گارودی به محض آن که شخص چند صفحه از مجموعه آثار او را مطالعه کند آشکار می گردد. این کتاب ارزش خواندن دارد، زیرا با بازگوکردن داستان زندگی یک انسان، نشان داده می شود که چگونه موضوعات اخلاقی، سیاسی و دینی برای بعضی از روشنفکران که با سیاست، دین و اخلاق مانند کالاهای مصرفی برخورد می کنند به مسائل بی ربطی تبدیل می گردد.

گارودی به عنوان چهره ای تراژیک ـ کمیک از جهتی نمونه ای است از یک گونه ی بخصوص از روشنفکران  

غربی که با اندیشه ها و مفاهیم به نحوی بازی می کنند که گویی مشغول بازی گلف یا پوکر آخر هفته ی خود هستند. گارودی می توانست یک روز کمونیست، روز دیگر مسیحی، در روز سوم طرفدار کیش چریناپرستی ودر روز چهارم یک مسلمان باشد بدون آن که روال عادی زندگی اش به هیچ ترتیبی تحت تاثیر آنها قرار گیرد. استالینیسم احتمالا باعث مرگ ده ها میلیون انسان شده بود، در حالی که گارودی استالین را مورد ستایش و تمجید قرار می داد. چرینا شاید برای آن پرنس ایرانی چند هزار دلاری هزینه بر داشته باشد، و آنهم بدون آن که در ستایش گارودی برای آن « شکل و هیئت آسمانی » تغییری ایجاد شود. شاید دین باعث ایجاد انقلاب، جنگ داخلی یا قتل عام مردم شود، بدون آن که هر کدام از آنها خواب گارودی را در آپارتمان شیک و پیکش در پاریس آشفته سازد.

گذشت آن زمانی که اروپا برای ایده هایش زندگی می کرد و به خاطر آنها جانش را فدا می نمود. در آن ایام تعهد یک روشنفکر برای ایده هایش دارای هزینه ی واقعی بود که می توانست به معنای از دست دادن زندگی او باشد. امروز « دیگران » برای اندیشه هایشان زندگی می کنند و کشته می شوند در حالی که اروپایی ها از مکان امن خود در دوست ها نظاره گر هستند. فوکو می توانست خمینی را تحسین کند زیرا    می دانست که او به عنوان یک فرانسوی یک بلیط برگشت به فرانسه را در جیب خود دارد. اواجباری به زندگی در حکومت آیت الله ها نداشت تا در مخاطره ی فرستاده شدن به زندان اوین و یا جوخه ی اعدام قرار گیرد.

گارودی می توانست قذافی را ستایش کند زیرا او برای چند روزی در لیبی دعوت شده بود و می توانست با خاتمی شام خورده و همزمان در باره ی فلسفه به گفتگو بپردازد، زیرا او می دانست که چند روز دیگر تهران را با هدایا و قالی ها و خاویار های تقدیمی به مقصد کشورش ترک می کند. گارودی می توانست به عزای صدام حسین بنشیند، زیرا مطمئن بود که هرگز تجربه ای را از سر نمی گذراند که مردم حلبچه یا نقاط دیگر مجبور به آنها شده بودند.

گارودی به عنوان یک پروتئوس مد روز (2) می توانست عقاید، باورها، ایدئولوژی و دین خود را به همان تعداد دفعاتی که زیر پیراهنی هایش را عوض می کند تغییر دهد، زیرا سرنوشت او این بود که در اروپایی زندگی کند که در دوره ی خجسته ی از صلح و امنیت قرار دارد. هرچند انسان های دیگر در بخش های دیگر جهان ما از چنین تجملاتی محروم هستند. بله، می توان آن ها را به خاطر ارتکاب « جنایت هایی » مانند تغییر دادن عقیده ی خود و تخطی از نظم حاکم تبعید کرد، به زندان انداخت یا به قتل رساند.     

     

 

1: مشابه همان قرائت های مدرن از اسلام خودمان. مترجم.

2: پروتئوس خادم خدای دریا و قادر به تغییر شکل و کنایه از کسی که به طور دائم عقاید خودش را تغییر   می دهد. مترجم.

 

Roger Garaudy

http://www.asharq-e.com/

فرهنگ مقدم است

تورکی الحمد

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

به راستی چگونه است که هند جنوبی می تواند از یک کیلومتر مربع غذای 385 انسان را تهیه کند، حال آن که آفریقای استوایی که بارانی است و آب و هوایی مشابه هند دارد و از جهت زمین و موقعیت طبیعی با هند برابر است به دشواری می تواند غذای 4 نفر را از یک کیلومتر مربع به دست آورد؟

این پرسشی است که سیاستمدار و متفکر فرانسوی آلن پیرفیت مطرح می کند. وی در کتابش « معجزه ی اقتصادی: از شهرهای فنیقی تا ژاپن » می نویسد: « آنچه کاملا مسلم است این که در جستجو برای عللی که باعث این تفاوت عظیم میان کشور تامیل و کشورهای سواحلی می شود زمین نقش اصلی را ندارد، بلکه این تفاوت ها به خود مردم این نواحی باز می گردد ». 

با منطق مشابهی می توان پرسید: چگونه ژاپن که منابعی ندارد به اینجا رسید؟ هلند کشوری کوچک که دریاها را مطیع خود ساخت چگونه از هیچ به ثروت رسید؟ دوبی جایی که نه کشاورزی میسر است و نه دامداری چگونه توانست صحرای خشک را به یک مرکز توریستی و سرمایه گذاری از تمامی نواحی جهان تبدیل کند؟ سنگاپور و مالزی در جهان امروز چگونه با سایر نقاط به رقابت می پردازند؟ و آنهم در حالی که کشورهای دیگر که همه چیز دارند نه در گذشته و نه در حال جایگاهی ندارند و نمی توانند از ثروت های خدادادی خود استفاده کنند. بعضی از آنها مجبورند با کمک های مالی و بخشش های کشورهای دیگر که منابع طبیعی بسیار کمتری دارند به زندگی ادامه دهند، هرچند که این کشورها خود از جهت عوامل دیگر که مهمتر از هدیه طبیعت است کمبودی ندارند.

محمد بن راشد المکتوم (نخست وزیر امارات متحده عربی) تا حدی به این پرسش پاسخ می دهد: « نمی توانیم دست به سینه منتظر بنشینیم و بگوئیم نمی دانیم که آینده برای ما چه پیش خواهد آورد! اگر اجازه دهیم که حوادث، آینده ی ما را رقم زنند، آنها نوعی آینده برای ما تعین می کنند که مورد تمایل خودشان است و نه آنچه مورد نظر ما است. اگر ما آینده را تعین نکنیم در واقع گذشته را انتخاب کرده ایم . . . امروز توقع این است که ما خود را از گذشته جدا نکنیم زیرا گذشته در آگاهی ما زنده است، بلکه ما باید خود را از باقی ماندن در گذشته جدا کنیم (محمد بن راشد المکتوم. « رویای من: چالش ها در مسابقه برای برتری » دوبی 2006).   

تونی بلر با منطق مشابهی می گوید: « من نسبت به گذشته ی کشورم افتخار می کنم، هرچند علاقه ای به زندگی در این گذشته ی افتخار آمیز ندارم ». به سخن دیگر، شیوه ی برخورد به موضوعات و تلقی ما از آنها است و نه خود موضوعات که یک موضع و جایگاه را معین می کند، حال ما چه یک فرد، یک گروه، یک کشور یا یک تمدن باشیم.

معضل عقب ماندگی و پیشرفت، برتری و حقارت در واقع به خوی و منش و ذهنیت های انسان باز می گردد و نه در درجه ی اول به مسائل مالی، اقتصادی، اجتماعی یا سیاسی و در نهایت این که همه ی این ها صرفا مظهری از یک تلقی و نگرش بخصوص، یک مفهوم خاص، یک فرهنگ ویژه و یک ذهن بخصوص هستند. برای مثال این ذهنیت برای هماوردجویی است که تجربه ی ژاپن را به وجود آورده، درست به همان ترتیبی که قبلا باعث بوجود آمدن تجربه ی آمریکا و انگلیس شده بود و قبل از آنها تجربه ی فنیقی ها ودیگران که نشان خود را بر تاریخ بشری گذاشته اند. حتی تاریخ نگاری مانند آرنولد توئین بی مفهوم چالش و هماوردجویی را تبدیل به مبنایی کرد که بر اساس آن فلسفه ی تاریخ خود را قرار داد و به کمک آن این نکته را توضیح داد که تمدن ها چگونه ایجاد شده و سپس فروپاشیده اند. هرچقدر این هماوردجویی بیشتر و شدیدتر باشد دستاوردها هم به همان نسبت زیاد تر است و برعکس. مطابق با فلسفه ی توئین بی تا اندازه ای این شرایط موجود در محیط جغرافیایی است که باعث ایجاد روح هماوردجویی می شود و انسان ها را وادار به تعقیب اهداف به ظاهر غیر ممکن می سازد، در حالی که شرایط محیطی مناسب است که جرقه ی پرومته را در روح انسان خاموش می کند و او را از آفرینش تمدن باز می دارد. با تسلیم شدن به شرایط محیطی زندگی انسان تکراری و در گیر رکود می شود و یک دور شرورانه به جریان می افتد، وضعیتی که در آن آغاز با پایان تفاوتی ندارد و انسان در همان جایی که هست می ماند.

اما شاید آنچه تویئن بی خیلی جزئی به آن پرداخته است (هرچند از نظر من مهمترین عامل است) این است که هماوردجویی فی نفسه آنقدرها هم مهم نیست که خود ذهن انسان مهم است و از این رو آن فرهنگی که با هماوردجویی سروکار پیدا می کند و به آن می پردازد. شرایط می توانند برای کسانی که در آن زندگی می کنند شدید باشد یا نباشد. اما اگر فرهنگ تسلیم در برابر این شرایط همان فرهنگی باشد که ذهن ها را مشغول می کند، بر قلب ها غلبه می یابد و رفتار انسان را به حرکت در می آورد، در چنین صورتی دیگر نباید انتظار داشته باشیم که چیزی متحقق هم بشود، حتی چنانچه تمامی منابع در دسترس باشد (یا نباشد). این دقیقا همان چیزی است که توسط محمد بن رشید بیان شده است، هنگامی که او خود و کشورش را ابتدا در مفاهیم و سپس در واقعیت به سوی آینده می برد. و یا هنگامی که تونی بلر گذشته ی کشورش را ستایش می کند آنهم در شرایطی که این فقط یک ستایش باقی می ماند و تبدیل به یک پروژه نمی شود. برای مثال آفریقا که یکی از غنی ترین نقاط جهان از جهت منابع طبیعی است، یکی از فقیر ترین و مستعدترین نقاط جهان در برابر قحطی و گرسنگی دائمی است، در حالی که چین می تواند جمعیت خود را سیر کند و در جهانی با دیگران به رقابت بپردازد که در آن فقط رقیبان واقعی می توانند دوام آورند.

 البته بعضی این را به استمعارگری و امپریالیسم نسبت می دهند یا به نظریه ی کشورهای مرکزی و پیرامونی. هرچند تمامی این توجیهات صرفا راهی برای فرار از نکوهش خودهای رنج دیده ی ما است. ملت های بسیاری هستند که از استعمارگری، امپریالیسم و استیلای خارجی دچار آسیب های جدی شده اند، اما آنها دوباره قد علم کرده و به شرکت فعال در رقابت ها بازگشته اند. حتی ایالات متحده یا همان رهبر بلامنازع فعلی و آینده ی نزدیک جهان، در گذشته ی تاریخی خود از تعدادی مهاجرنشین ناتوان تشکیل    می شد. و آفریقای جنوبی هم که روشن است از بقیه ی این قاره متفاوت می باشد. اما پرسش اینجاست که چرا؟ پاسخ ساده ی آن این است که فرهنگی که بر ذهن های آفریقایی ها مسلط است فرهنگ تسلیم به شرایط طبیعی است، چه شرایط سخت یا غیر سخت. اگر در تمام سال باران ببارد همه سعادتمند و خوشبخت بوده و محصولات و دام ها رونق خواهند داشت. اما اگر یکسال خشک و کم باران در پیش باشد، پیامد آن چنان قحطی است که کودکان و محصولات زراعی را نابود می کند. همه در انتظار باران می مانند، بدون عمل یا عکس العمل. آنچه می ماند انتظار و تسلیم است و همه ی این ها در درجه ی اول و قبل از آن که به عمل درآید در ذهن وجود دارد. آفریقای جنوبی اگر توسعه یافته و متفاوت از بقیه ی قاره است علت آن این نیست که بنیان گذاران و رهبران آن استعمارگران سفید پوست بوده اند یا این که فقط این انسان سفید پوست است که قادر به تمدن سازی است، بلکه به این خاطر است که فرهنگ مسلط آنها و ذهن انسان هایی که این فرهنگ را آفریده اند متفاوت بوده است.

در جهان عربی و اسلامی ما از زمان ناپلئون تا بوش، پیوسته این پرسش ذهن ما را مشغول کرده که چرا آنها پیشرفت کرده و ما عقب مانده ایم. واقعیت این است که پاسخ در دخالت های استعماری، در عقیم ماندن پروژه های اصلی از زمان محمد علی پاشا گرفته تا عبدل ناصر برای ایجاد رنسانس ما و در مفهوم های به انتظار نشستن و نقشه کشیدن قرار ندارد. بلکه مشکل اصلی در تلقی فرهنگی ما در برابر جهان پیرامونی ما جای دارد. مفاهیم چالش و هماوردجویی، پیشرفت و آینده به طور کل در فرهنگ ما وجود ندارند و غایب هستند و آنچه در فرهنگ ما وجود دارد بیشتر مبتنی بر ایدئولوژی است و آنهم مطابق با دیدگاه این یا آن گروه و نه به عنوان یک رویکرد و تلقی کلی فرهنگی در برابر طبیعت و تاریخ و به هیچ وجه مبتنی بر توجه و تمرکز بر تمدن سازی نیست و مشکل اصلی هم همین است.

ما تقصیر همه ی مشکلات و عقب ماندگی ها را به گردن این گروه یا آن گروه می اندازیم و نه به گردن خودمان. مشکل ما در درجه ی اول یک مشکل فرهنگی است. تا زمانی که فرهنگ ما مورد انتقاد جدی قرار نگیرد و از عقده های ما گره گشایی نشود و آنها به سطح آگاهی هوشیار ذهنی ما تغیر جای ندهند، ما همین که هستیم باقی می مانیم. در هر حال انتخاب با خود ما است. یا وارد رقابت می شویم و باقی می مانیم و یا عاطل و باطل مانده و در نهایت نابود می گردیم.

 

 

 

Culture Comes First… by Turki al-Hamad.

http://www.asharq-e.com/news.asp?section=2&id=7383

از سید قطب تا مارتانوس باوم

علی محمد طباطبایی

(این مقاله در خرداد 1386 در سایت ایران امروز منتشر شده است)  

 

 

1 ـ روزنامه ی شرق در یکی از شماره های جدید خود شرح خلاصه شده ای از یک مصاحبه با فیلسوف مشهور مارتا نوس باوم را با عنوان « اسلام با حقوق زنان سازگار است » آورده است. گرچه در روزنامه ی شرق طبق روال معمول ما در ایران هیچکونه نام و نشانی از منبع خبری یا آدرس اینترنتی آن مطلب نیامده است، اما در هر حال یافتن نشانی اصل آن کار دشواری هم نیست. این مصاحبه در سایتی تحت عنوان گفتگوی تمدن ها و با نشانی زیر (1) منتشر شده است و خلاصه ی این گفتگو با ترجمه ی آقای محمد آزاد را می توان بازگردان دقیقی از آن مطلب در روزنامه ی شرق دانست (ضمنا در همین سایت می توان مثلا مقاله ای هم از دکتر سروش مطالعه کرد و مصاحبه ای با شرین عبادی در باره ی سازگاری اسلام با حقوق بشر).

 همانگونه که از عنوان مطلب شرق می توان استنباط نمود خانم نوس باوم بر این باور است که میان اسلام و حقوق زنان (و البته دموکراسی) هیچ تناقضی وجود ندارد. در مقاله ی مورد نظر به نقل از وی نوشته شده است که: « دین به ویژه اسلام نه تنها با دموکراسی سازگار است که با حقوق زنان نیز تضادی ندارد. آنچه نابجا است دیدگاه کلیشه ای غرب نسبت به مسلمانان و جهان اسلام است ». نیازی به توضیح بیشتر نیست که وقتی فیلسوفی غربی که خود یک زن امروزی و تحصیل کرده و غیر دینی است و مدتی را هم برای تحقیق در باره ی سازگاری حقوق زنان و اسلام گذرانده و در این باره کتابی هم نوشته است تناقضی میان اسلام و حقوق زنان و دموکراسی نمی بینید پس به دشواری می توان عقیده ی مخالف با خانم نوس باوم را ادعا نمود. و وقتی مصاحبه کننده که دفاعیات خانم نوس باوم در باره ی سازگاری اسلام با حقوق زنان را می شنود از او می پرسد که آیا به نظر خانم نوس باوم مشکل نغض حقوق زنان نباید در خود دین اسلام بلکه در بهره برداری از آن نهفته باشد خانم نوس باوم جواب مثبت داده و میگوید که برداشت های مغایر با حقوق زنان کار اسلام سیاسی است که ربطی به خود متون دینی ندارد (که البته این بخش گفتگو در آن خلاصه ی مطلب شرق نیامده است).    

پس تا اینجای مطلب روش شد که در میان زنان تحصیل کرده ی غربی می توان شخصیت های برجسته ای را هم یافت که علی رغم تمامی اخبار و گزارشات منفی در باره ی اسلام حد اقل آنها چنین باوری ندارند و به قول خودشان در مقایسه با زنانی از ادیانی غیر از اسلام تفاوت معناداری با رویکرد زنان مسلمان در مثلا هندوستان در خصوص تحصیل و اشتغال مشاهده نکرده اند و حتی اگر تفاوتی هم بوده حاکی از توجه و همراهی بیشتر مسلمانان با جهان معاصر بوده و نه برعکس.

 

 

2 ـ اما پرسش اصلی من در اینجا این است که خانم نوس باوم چگونه به چنین نتیجه گیری رسیده است؟ چرا بسیاری از روشنفکران سکولار که خود در کشورهای اسلامی زندگی می کنند یا قبلا زندگی می کرده اند هنوز هم نتوانسته یا نمی توانند همبستگی معناداری میان اسلام و دموکراسی بیابند و به چنین نتیجه گیری هایی برسند؟ آیا آنها نمی خواهند حقیقت را ببینند؟ آیا کینه ی آنها از دین باعث می شود که تصویر وارونه ای از واقعیت جامعه ی خود داشته باشند؟

خانم نوس باوم در خلاصه ی گفتگوی شرق به دو بررسی تحقیقاتی در باره ی وضعیت مسلمانان در هند اشاره می کند و در واقع از طریق آنها است که به چنین نتیجه گیری می رسد. بنابراین ما آشکارا می بینیم که در تحقیقات مورد نظر ایشان اسلام با خود مردم مسلمان و معمولی برابر گرفته شده است. به عبارت دیگر در آن دو بررسی که دیگران انجام داده و او از آنها استفاده نموده است و در بررسی هایی که خود خانم نوس باوم شخصا به انجام رسانده اسلام برابر با تلقی ها، آرزوها و تصورات مردم معمولی (در هند یا هر کجای دیگر فرقی نمی کند) فرض شده است. اما این درست به مانند آن است که کسی مصاحبه هایی با صدها زن و دختر در ایران انجام دهد و علاقه ی آنها به دموکراسی و حقوق بشر و درک آنها از برابری زن و مرد در برابر قانون را با دین اسلام یکی بگیرد و بعد اعلام کند که در ایران هیچ تناقضی میان اسلام و حقوق زنان وجود ندارد زیرا اکثر افرادی که مورد مصاحبه قرار گرفته اند در عین حال که مسلمان بوده اند اما خواهان نظام قضایی و ارزش هایی شبیه به کشورهای غربی نیز شده اند. و یا تصور کنید که در بلوک شرق سابق اگر افرادی اجازه ی تحقیق آزاد پیدا می کردند و پس از نظر سنجی از صدها شهروند معمولی به این نتیجه می رسیدند که آنها همگی خواهان دموکراسی و حقوق بشر هستند، آیا چنین نتیجه گیری در عین حال به این معنا هم می بود که اندیشه ی کمونیستی حاکم در آن کشورها نیز خواهان همین ارزش ها و نهادها است؟ روشن است که در اصل روش تحقیق مورد نظر اشکالی وجود ندارد، اشکال در نتیجه ی نهایی است که از این قبیل تحقیقات استخراج شده است زیرا در اینجا خود ایدئولوژی که باید مورد تحقیق قرار گیرد با آرزوها و خواسته های مردمی که اتفاقا به نوعی منتسب به آن ایدئولوژی هستند یکی فرض شده است، یعنی همان مردمی که به هر حال نمی خواهند از موهبت های تمدن جدید بی نصیب بمانند. اما آیا هیچ روش دیگر و بهتری برای یافتن یا بررسی کردن سازگاری میان اسلام و حقوق بشر و دموکراسی وجود ندارد مگر مراجعه به انسان های درمانده و دچار تبعیض قرار گرفته در کشورهای عقب مانده؟

در بالا اشاره شد که فیلسوف مشهور ما معتقد است که بی توجهی و نقض حقوق بشر در کشورهای اسلامی اصولا زیر سر اسلام سیاسی است و ربطی به خود اسلام ندارد. به این ترتیب و با توجه به نتیجه گیری اصلی، خانم نوس باوم اسلام سیاسی را از اسلام به طورکل جدا می کند و آن را نوعی اسلام غیر واقعی به حساب می آورد. یعنی از نظر او مثلا اسلام سید قطب و القاعده به هیچ وجه اسلام واقعی نیست، بلکه درکی اشتباه و سیاست زده از اسلام است و اگر اسلام طالبانی خشونت گرا است و برای زن ها هیچ حقوقی قائل نیست و با ظاهر و باطن تمدن نوین مخالف است، این را نباید به حساب خود دین اسلام گذارد. با صرف نظر از آن که به هیچ وجه روشن نیست معیار اصلی ایشان برای معین کردن اسلامی بودن یا نبودن یک پدیده یا یک سخن یا یک واکنش چیست و معلوم نیست که این دیگر چه نوع کار تحقیاتی است اما این نیز خود ابهام بزرگی است که چرا باید اسلام طالبان و القاعده را صرفا با افزودن یک صفت سیاسی نوعی اسلام غیر واقعی بخوانیم. یک بررسی ساده از انواع و اقسام گرایشات اسلامی در یک قرن اخیر در خاورمیانه و سایر کشور های اسلامی نشان می دهد که جریان هایی در آنها که با دموکراسی سرسازگاری داشته باشند جزو استثنا ها هستند. خود من در سال های آخر دبیرستان شناخت جهان و جامعه ی ایران را با کتاب هایی آغاز کردم که به قول خانم نوس باوم اسلام سیاسی بودند و در تمامی آنها ضمن محکوم دانستن کمونیسم و داروینیسم و فرویدیسم و مظاهر تمدن جدید نه تنها در آنها هیچ تبلیغی برای دموکراسی دیده نمی شد که خود دموکراسی غربی هم یکی از آفاتی به حساب می آمد که می بایست با آن مبارزه شود.  

 

 

3 ـ اما برای آن که من به نگاه مغرضانه محکوم نشوم به جای مراجعه به هزاران هزار نوشته و کتاب و سخنرانی اسلام گرایان سنتی اتفاقا به مطلب کوتاه و بسیار جدیدی از آقای بورقانی (برای مدتی معاون مطبوعاتی در وزارت ارشاد در دوران آقای خاتمی و بعدا یکی از نمایندگان مجلس ششم) یکی از مشهورترین نوگرایان اصلاح طلب اشاره می کنم. آقای بورقانی در روزنامه ی هم میهن (1 خرداد 86) مطلب کوتاهی دارد که در یادبود مرگ فخرالدین حجازی نوشته شده است. وی از سال های آخر دبیرستان و علاقمندی به کتاب های اسلام سیاسی می نویسد و خاطره ی مرد میان سال کتاب فروشی را گرامی می دارد که کسی جز همان مرحوم حجازی نبوده. سپس به یاد می آورد که اولین کتابی که آقای حجازی خواندن آن را به او پیشنهاد میکند کتابی از سید قطب بوده با نام « ما چه می گوئیم ». تا اینجای مطلب البته هیچ اشکالی دیده نمی شود، لیکن آقای بورقانی یکی از مترقی ترین اصلاح طلبان در ادامه ی مطلب خود می نویسد که آن کتاب هنوز هم « زینت بخش » کتاب خانه ی ایشان است و برای آن که خواننده ی روزنامه ی شرق را هم بی نصیب نگذارد چند خطی از کتاب سید قطب را یادآوری می کند: « ایدئولوژی اسلامی یک ایدئولوژی تجزیه ناپذیر است. یا باید همه ی اصول آن را به کار برد، یا باید دم از اسلام نزد. این که در پاره ای از امور درجه ی دوم و سوم نظریه اسلام خواسته شود و درمسائل مهم و عمده ای که اساس اجتماع و زندگی به آنها استوار است توجهی به اسلام نشود، بازیچه ای بیش نیست و هیچ مسلمانی نباید آن را یک امر اسلامی تلقی کند یا به آن پاسخ گوید».

کسانی که تا اندازه ای با سید قطب آشنایی داشته باشند شاید بدانند که امروزه وی را به عنوان پدرخوانده ی القاعده می شناسند. حتی خود من چند سال پیش مقاله ای از نیویورک تایمز با عنوان « سید قطب پدرخوانده ی القاعده » از پول برمن ترجمه و در ایران امروز منتشر کردم که هنوز در بعضی سایت های دیگر نیز قابل دریافت است. این دیگر جزو اسرار نیست که سید قطب یکی از متعصب ترین مخالفان جدایی دین از حکومت بود و اصلا به عقیده ی وی علت اصلی بدبختی کشورهای اسلامی یک چنین جدایی مانند کشور ترکیه و ایران قبل از انقلاب بود. اما آنچه در اینجا تعجب برانگیز است صرفا علاقه ی بخصوص آقای بورقانی به یکی از شخصیت های مهم جناح اقتدارگرا (فخرالدین حجازی) نیست، بلکه علاقه ی عجیب ایشان برای شخصیتی مانند سید قطب است و یادآوری آن وصیت از کتاب وی که اسلام را باید به تمامی پذیرفت نه این که آن را از روی مد زمانه تکه تکه کرد. این همان « دم خروسی » است که من در یکی از یاداشت های قبلی ام به آن اشاره کرده بودم. لابد از نگاه خانم مارتا نوس باوم این گونه اظهار نظر ها با خوردن مارک اسلام سیاسی مردود اعلام می شود، اما برای مردمی که در این کشورها زندگی می کنند و مجبور به ساختن با این ضد و نقیض گویی ها هستند چه فرق می کند؟ یک نماینده ی سابق و مترقی جناح اصلاح طلب در یادبود یک نماینده ی سابق جناح اقتدارگرا سخنان پر از مهر و محبتی می نویسد و فراموش نمی کند که به رابطه اصلی میان خود و آن شخص اشاره کند که فیلسوفی مانند سید قطب بوده است. در شرایطی که حتی بعضی از دوم خردادی ها دیگر به خود جناب خاتمی هم رحم نکرده و او را در شکست اصلاح طلبان مسئول می دانند، معلوم نیست که گرامی داشت سید قطب دیگر چه معناهایی باید در بر داشته باشد؟ به راستی چگونه می توان میان دموکراسی و حقوق زنان از یک طرف و سید قطب از طرف دیگر ارتباطی بر قرار کرد؟ اما میان سید قطب و اصلاح طلبان چطور؟ شک نداشته باشیم که خود آقای خاتمی هم اگر بود (و یا وزیر ارشادش آقای مهاجرانی) در تعریف و تمجید از سید قطب سنگ تمام می گذاشت.

همه ی این ها نشان می دهد که ایده ی بازگشت به اسلام تا چه اندازه مبهم و چند پهلو است و چگونه هرکدام از اصلاح طلبان و نواندیشان دینی درک و برداشت مخصوص به خود را دارند که با بقیه کاملا متفاوت است (2) (3).

و این وسط سردرگمی کسانی باقی می ماند که هنوز هم معتقد هستند راه رهایی ما بازگشت به اسلام است، البته اسلام راستین.          

 

 

 

 

1: http://www.resetdoc.org/EN/Nussbaum-interview.php

 

2: یکی از جدیدترین اظهار نظر ها در این رابطه و در دفاع از حجاب اسلامی مقاله ای است از آقای داریوش سجادی در سایت گویا با عنوان « آسمان سیاه » که در نوع خود بی نظیر است. این مقاله ی رسوا به قدری بی پایه و سطحی است که حتی حجت اسلام های زمان شاه هم این اندازه ابتدایی از حجاب به دفاع برنمی خاستند. 

 

 

3: سرمقاله ی جدیدی از آقای قوچانی در روزنامه ی جدید هم میهن به تاریخ یکشنبه 6 خرداد به نظرم یکی از بهترین نوشته ایشان است. در این مطلب با عنوان « هم خلیفه و هم قیصر » که به تنگنای ایجاد شده در ترکیه اشاره دارد چنین نتیجه گیری می کند: « اگر صدر تاریخ جدید ما ذیل تاریخ تجدد ترکیه است از این صدر چه سود که بدان سو حرکت می کنیم؟ اگر نهایت تجدد خواهی اسلامی آن است که نه در داخل یک نظام دموکراتیک امکان ریاست جمهوری یک مسلمان وجود داشته باشد و نه در خارج از آن امکان جمع یک کشور اسلامی (ترکیه) با جهان مدرن (اروپا) پس از این تاریخ صدوپنجاه ساله تجدد خواهی اسلامی از سید جمال الدین اسدآبادی تا سید محمد خاتمی چه سود؟ » و در انتهای مقاله سخن خود را این گونه به زیبایی تمام می کند: « آیا می توان هم متجدد بود و هم مسلمان؟ ». 

وقتی دشمن دشمن تو دوست تو نیست

امیر طاهری

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

در زمستان 1995 و در دوره ی پساکمونیستی در افغانستان من مشغول صرف شام با رئیس جمهور وقت برهان الدین ربانی بودم. من از او پرسیدم که نظرش در باره ی طالبان چیست، گروهی ستیزه جو که به تازگی در صحنه ی سیاسی افغانستان و با حمایت پاکستان ظاهر شده بود.

ربانی در اشاره به اقدامات طالبان در نابودی « حزب اسلامی » گلبدین حکمتیار یعنی گروهی عمدتا پشتون که از حمایت روحانی های تهران برخوردار بود چنین گفت: « حقیقتا که کار خود را به بهترین وجه انجام می دهد  ». در آن زمان دارودسته ی آدمکش حکمتیار همچنین درگیر نبرد بی پایان بر ضد گروه ربانی بودند، یعنی بر علیه « جماعت اسلامی » و آنهم برای کنترل شهر کابل، مبارزه ای که پایتخت افغانستان را به تلی از ویرانه ها تبدیل نمود.

وقتی به ربانی گفتم که به نظر من طالبان به مراتب از حکمتیار بدتر است و این سخن به طور غیر مستقیم منظوری در بر داشت، رهبر افغان اهمیتی به گفته ی من نشان نداد. او درحالی که از بردن نام حکمتیار امتناع می ورزید گفت: « هیچ کس نمی تواند به بدی آن حیوان بخت برگشته باشد ».

یک سال بعد ربانی که اکنون برای سر او جایزه تعیین شده بود توسط همان طالبان از کابل بیرون رانده شد. تحیلی ربانی مبتنی بود بر توهمی کلاسیک و سیاسی بر اساس این سخن کلیشه ای که « دشمن دشمن من دوست من است ».

رهبر افغان اولین فردی نبود که گول آن گلیشه بی مزه را می خورد. در 1970 من از رئیس جمهور مصر انور سادات تحلیل مشابهی شنیدم. او در مصاحبه ای طرح خود برای دور کردن مصر از اردوگاه شوروی و به عنوان بخشی از یک استراتژی برای صلح و جبران خسارت هایی که ناصر به کشورش وارد کرده بود را شرح می داد. در چنین حال و هوایی او به پاکسازی عناصر طرفدار شوروی در حزب حاکم مصمم بود، و این در حالی بود که او در باره ی دیگر چپگرایان و گروه ها و احزاب کمونیستی دستور سرکوب را صادر کرده بود. در عوض او اقدامات ناصر بر ضد اسلام گرایان را تعدیل کرد و در مواردی توافقاتی با آنها به انجام رساند تا در عوض از حمایت قانونی آنها در برابر نیروهای چپ برخوردار شود.

ده سال بعد همان اسلام گرایان که مورد لطف سادات قرار گرفته بودند او را ترور کردند. از دوست نزدیک سادات شاه ایران نیز همان اشتباه سر زد. او که تحت تاثیر نفرت تقریبا بیمارگونه ای از از چپ قرار داشت گروه های اسلامی را مورد حمایت قرار داد، به روحانیون کمک های مالی کرد، در رسانه ها وقت زیادی را به برنامه های دینی اختصاص داد و حتی یک سپاه دین تشکیل داد که وظیفه اش توسعه ی تعالیم دینی در سراسر کشور بود.

یک دهه بعد روش او میوه ای غیر منتظره به بار آورد. کمونیست ها با پیروان آیت الله خمینی متحد شده و شاه را به نام اسلام سرنگون کردند. « دشمن دشمن من » به یک دوست تبدیل نشد. شاه سرنگون شده در تبعید و در نیویورک، هزاران مایل دور تر، به خاطر اشتباهی که مرتکب شده بود شدیدا متاسف بود. او از روی تخت بیمارستان به من گفت: « من به ملاها آزادی بیش از حدی داده بودم ».

تاریخ مثال های بسیار دیگری هم از اتحاد های غیر طبیعی دارد که به اندوه و رنج ابداع گرانش ختم شده است. در 1917 حزب لیبرال کادت روسیه و دیگر گروه های میانه رو با بولشویک ها برای سرنگون ساختن تزار هم پیمان شدند. لنین آن رویداد را این گونه شرح می دهد: « وصلتی میان گردن و حلقه ی طناب ». در اینجا گردن متعلق به لیبرال ها بود، در حالی که حلقه ی طناب مظهری از بولشویک ها.     

بنیتو موسولینی یک ماجراجوی لاف زن رهبری حزب فاشیست را به دست آورد و در نهایت به کمک سرمایه داران ایتالیا که از چپ وحشت داشتند دیکتاتوری را در کشور برقرار کرد و سپس چنان آنها را بر جای خود نشاند که از کمونیست های ایتالیا هرگز ساخته نبود. 

پس از شورش اسپارتاکوس در برلین بورژوازی آلمان برای جلوگیری از یک انقلاب کمونیستی با دستپاچگی به تقویت مالی افراطی ترین احزاب جناح راست پرداخته و سرانجام حزب نازی با پول های فراهم شده توسط سرمایه داران مطرح که بعضی از آنها نیز یهودی بودند شکل گرفت. یک دهه بعد « دشمن دشمن من » در حال نابودن کردن بورژوازی آلمان و طراحی هولوکاوست بر علیه یهودیان بود.

موضوع اینجاست که بیشتر رهبران سیاسی یا تاریخ نمی خوانند و یا نمی توانند از آن درسی بیاموزند. به همین خاطر است که چرا یک اشتباه واحد پی در پی تکرار می شود.

در دهه ی 1980 نخبگان حاکم بر الجزایر تحت حکومت چدلی بندجدید، سرهنگی درستکار اما فاقد خلاقیت تصمیم گرفت تا بر خلاف آرمان فزاینده ی مردمش برای آزادی بیان و کثرت گرایی سیاسی از اسلام استفاده کند. به این ترتیب آموزگاران و واعظین اسلام گرا از مصر وارد شدند و مردم از همه جا بیخبر را به جان هم انداختند. رسانه ی کوچک دولتی به منبرهایی برای فروشندگان دوره گرد پوپولیسم مانند محمد الغزالی مرحوم تبدیل گردید.

سرمایه گذاری آن سرهنگ در اسلام گرایی میوه ای خود را در اواخر دهه ی 1980 به بار نشاند، یعنی هنگامی که جبهه ی نجات اسلامی (FIS) به عنوان بهترین دستگاه سیاسی تشکل یافته و با بهترین کمک های عظیم مالی کشور ظاهر شد. پس از یک دهه جنگ ناخوشایند و شدید بر علیه اسلام گرایان ـ جنگی که حد اقل 100 هزار قربانی گرفت ـ رئیس جمهور عبدالعزیز بوتفلیقه تصمیم به از سر گرفتن استراتژی بندجدید در کنار آمدن با اسلام گرایان در ازای به حاشیه راندن چپ ها و لیبرال ها گرفت.

امروز الجزایر اسلام گراترین دولت در تاریخ خود است. جبهه ی رهایی ملی (FLN) که به عنوان حزب حاکم در کشور همچنان باقی مانده است همیشه دارای یک شخصیت چندگانه بوده. از یک طرف خود را به عنوان سوسیالیست توصیف می کند و در نهضت جهانی چپ فعال است، و از طرف دیگر به عنوان عنصری از دفاع از خود در برابر اربابان استعمارگر سابق الجزایر خود را اسلامی جا می زند.

جناح اسلامی FLN  امروز در تفوق قرار دارد. حد اقل یک سوم پست های کابینه در اشغال اسلام گرایان میانه رو قرار دارد، در حالی که لیبرال ها و چپگرایان طرد شده اند. یکی از چهره های آن Ahmad Ouyaha یا همان نخست وزیر پیشین که نقش مرکزی در شکست دادن اسلام گرایان داشت کنار گذاشته شده است و اصلاحات کلیدی او که اسلام گرایان را به خشم آورده بود یا رها شده و یا به عقب بازگردانده شده.

با قدرت گرفتن اسلام گرایان در FLN یک عفو عمومی به اجرا گذارده شد که در نتیجه ی آن هزاران نفر از مجرمین خطرناک به جامعه بازگشتند و هزاران نفر دیگر که بعضی از آنها دستانشان به خون مردم آلوده بود از زندان آزاد شدند و حتی در موارد بسیاری به خدمت ادارات دولتی درآمدند. و با این وجود هنوز هم اسلام گرایان راضی نشده اند. همانگونه که آخرین حمله ها در تمامی کشور نشان دادند، از جمله عملیات چشمگیر انتحاری در پایتخت، موضع ضد چپ و ضد لیبرال دولت تاثیری در افزودن بر محبوبیت آن نزد افراط گرایان دینی نداشته است.

رژیم در انتخابات ماه آینده چه خواهد کرد؟ آیا از سیستم بدنام خود در تقلب برای ایجاد یک اکثریت دورغین جهت راضی کردن اسلام گرایان استفاده می کند؟ یا فضای لازمی که تشکل های لیبرال و اصلاح طلب برای اعلام حضور خود به آن نیاز دارند را در اختیار آنها قرار می دهد؟

 

 

When the Enemy of Your Enemy is Not Your Friend by Amir Taheri.

http://www.asharq-e.com/news.asp?section=2&id=8698

سیاست خارجی بوش در سقوط آزاد

گفتگوی اشپیگل با جان بولتون

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 

 

دیپلومات سابق ایالات متحده جان بولتون دیگر در راس کار نیست، اما هنوز هم در باره ی

سیاست خارجی آمریکا مطالب زیادی برای گفتن دارد. اشپیگل با او در باره

ملایمت بوش در خارج، به کروگان گرفته شدن رایس توسط

وزارت خارجه ی لیبال و این که چرا تنفر جهان

از آمریکا اهمیتی ندارد به گفتگو

نشسته است

 

 

اشپیگل: آقای سفیر، شما از نزدیک با بوش کار میکردید و در دیدگاه های جنگ طلبانه او در عراق سهیم بودید. اما کتاب جدید شما نسبت به جورج دبلیو بوش شدیداً عیب جویانه است. چرا؟

 

بولتون: سیاست خارجی او در سقوط آزاد قرار گرفته است. آقای رئیس جمهور بر ضد بهترین نظرات و غریزه هایش تغییر مسیر داده و آنهم تحت تاثیر وزیر امور خارجه خانم رایس. فعلاً او صدای مسلط است، در واقع تنها صدای سیاست خارجه در این وزارت خانه.

 

اشپیگل: قرائت عامیانه از او کمی متفاوت است. فرض بر این است که او ضعیف است و نه چندان کارآمد.

 

بولتون: خیر. رایس کانالی برای دیدگاه های بوروکرات های لیبرال در وزارت امور خارجه است. رئیس جمهور تمام توجهات خود را بر عراق متمرکز کرده است و با این عمل وزیر خارجه را اسیر وزارت امور خارجه ساخته. او به اندازه کافی بر خانم رایس نظارت ندارد. این یک اشتباه است.

 

اشپیگل: آیا این حدس درستی نیست که علت این رنجش شما این است که رئیس جمهور به نظر نمی رسد که دیگر به صدای محافظه کاران جدیدی مانند شما گوش دهد؟

 

بولتون: معاون رئیس جمهور (دیک چنی) هنوز هم در راس کار است. اما این تصور که نئوکون ها قدرت بسیاری را در اختیار دارند یک افسانه است. تعداد آنها پنچ شش نفری بیشتر نبود. من هم یک نئوکون نیستم بلکه حامی آمریکا (pro-American) محسوب می شوم.

 

اشپیگل: شما گفته اید که سیاست خارجی جدید میانه رو که فعلاً توسط بوش دنبال می شود امنیت ایالات متحده را به مخاطره افکنده است.

 

بولتون: خب. این نظر من بود. کره شمالی که به نظر می رسد موفق به نگهداری سلاح های هسته ای خود شده و با باور من برآورد اطلاعات ملی برای ایران این پیام را ارسال می کند که هر کاری ایران دلش می خواهد انجام دهد . . . 

 

اشپیگل: منظور شما همان گزارش اخیر سازمان های اطلاعاتی است که گفته اند ایران برنامه ساخت سلاح هسته ای خود ار در 2003 متوقف ساخته؟

 

بولتون: بله. 12 ساعت پس از انتشار این گزارش، دیگر کسی از ایران سخن نمی گفت. کسانی که در تهران نشسته بودند لابد با خود فکر می کردند : « حالا دیگر چه کاسه ای زیر نیم کاسه آمریکا است؟ ». آنها ابتدا نمی توانستند این گزارش را باور کنند و سپس اعلام پیروزی کردند.

 

اشپیگل: شما در گذشته خواهان دخالت نظامی در ایران بودید. آیا هنوز هم از این نظر خود طرفداری میکنید؟

 

بولتون: من اطمینان زیادی را که این تحلیلگران امنیتی دارند ندارم. در واقع سوء ظن زیادی به برنامه نظامی ایران وجود داشت. این مانند آن ادعاها در باره تحت فشار قرار دادن جامعه اطلاعاتی بی نوا برای بافتن اطلاعات از خودشان در باره عراق توسط دیک چنی نیست. این سیاست زدگی از آن طرف دیگر است. افرادی که در جامعه اطلاعاتی قرار دارند اجازه     می دهند که اولویت های سیاسی تحلیل ها و قضاوت های آنها را تحت تاثیر قرار دهد.

 

اشپیگل: و در این میان خود رئیس جمهور کجا است؟ آیا او فقط یک عروسک است؟

 

بولتون: نگاهی به سیاست آمریکا در رابطه با کره شمالی بیندازید. شکی نیست که کره شمالی در ساخت تاسیساتی که به تازگی اسرائیل در سوریه بمبماران کرد دخالت داشته است. کره شمالی تعهدات خود را زیر پا گذاشته و هنوز هم در حال مذاکره است.

 

اشپیگل: راه حل شما چیست، بمبماران پیونگ یانگ؟

 

بولتون: من دور دنیا نمی چرخم تا دشمنی ایجاد کنیم. راه حل کره شمالی اتحاد شبه جزیره کره است. چین می تواند شمالی ها را تحت تاثیر قرار دهد زیرا 80 تا 90 درصد انرژی آنجا را تامین می کند. ایالات متحده باید بر چین فشار آورد تا چین نیز به نوبه خود کره شمالی را زیر فشار گیرد.  

 

اشپیگل: آیا در خصوص درگیری آمریکا در عراق هیچ راه حل دیگری هم دارید؟

 

بولتون: به زیر کشیدن صدام کار درستی بود. این خود رژیم بود که یک تهدید به حساب     می آمد. در باز اندیشی به گذشته فکر می کنم که شاید من با سرعت بیشتری قدرت را به آنها بازمی گرداندم و می گفتم: « بفرمائید. این هم کشور شما و حالا خودتان ببینید که چگونه باید آن را بگردانید ».

 

اشپیگل: آیا فکر می کنید که جهان در مقایسه با قبل از جنگ عراق اکنون مکان امن تری شده است؟

 

بولتون: بله، اکنون دیگر این امکان وجود ندارد که عراق سلاح های کشتار جمعی داشته باشد. علاوه بر آن، ما به این موفقیت هم رسیدیم که رهبر لیبی معمر قذافی دست از برنامه سلاح هسته ای خود بکشد. یقیناً او به غلط تصور می کرد که بعد از صدام نوبت او است.

 

اشپیگل: به نظر نمی رسد که شما در مورد رویکرد یک تنه ی آمریکا در عراق آنهم علی رغم موج رو به افزایش آمریکا ستیزی در سراسر جهان تردیدی به خود راه داده باشید؟ آیا یک چنین دیدگاه منفی از آمریکا قدرت ایلات متحده را تضعیف نمی کند؟

 

بولتون: من این گونه نمی اندیشم. من به نظر سنجی های اواخر دهه 1940 و اوایل دهه 1950 طی اوج طرح کمکی مارشال نکاهی انداختم. آنها یک برخورد کاملاً منفی نسبت به ایالات متحده داشتند. چه به خاطر جنگ ویتنام و چه به هنگامی که ریگان می خواست موشک های بالستیک میان برد را مستقر سازد، همیشه با ایالات متحده برخورد منفی وجود داشته است. من بر این تصور نیستم که رئیس جمهور باید سیاست خارجی خودش را بر اساس نظرسنجی از مردم آمریکا قرار دهد، حالا نظر سنجی در کشورهای دیگر که جای خود دارد.

 

اشپیگل: چه نوع سیاست خارجی را رئیس جمهور بعد از این ادامه خواهد داد؟

 

بولتون: اگر هیلاری کلینتون به قدرت رسد، درست مانند آنچه پس از جنگ ویتنام روی داد ما باید منتظر عقب نشینی از عراق و کاهش نفوذ آمریکا در جهان باشیم. و در چند سال بعدی اروپایی ها نیز در این باره شکوه خواهند نمود. باید ببینیم چه مدت نیروهای آمریکایی در اروپا تحت دولتی که فکر می کند وقتش رسیده است که آمریکایی ها به خانه بازگردند دوام خواهند آورد.

 

اشپیگل: آیا تهدیدی هم وجود دارد؟

 

بولتون: خیر. اتحادیه اروپا اکنون می تواند مانند یک قدرت اصلی دست به اقدام بزند، حد اقل

این آن چیزی است که خودشان به ما می گویند. خودشان می دانند چه می کنند ـ می توانند با روسیه دست به تجربه بزنند.

 

اشپیگل: آقای سفیر، از این که وقتی برای انجام این گفتگو دادید بسیار متشکریم.