باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

تورم به چین می آید

یوان زنگ

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

اقتصاد کلان در هر کشوری را می توان به آب جاری رودخانه تشبیه کرد. جریان آن تا چه اندازه پر قدرت و سریع است؟ منشا آن در کجا است و انتهای آن به کجا ختم می شود؟

 

ادامه مطلب ...

در باره ی برابری و نابرابری (۲)

بخش دوم

لودویگ فن میزس

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

این فلسفه نه فقط بر آموزه ی ای مبتنی است که مطابق با آن انسان معمولی به عنوان هالوی ساده ای توصیف می شود که می تواند به سهولت توسط نیرنگ های نسلی از تبلیغات چی های حیله گر فریب بخورد، بلکه علاوه بر آن متضمن این معادله ی مهمل هم هست که فروش کالاهایی که مصرف کننده به راستی نیازمند آنها است و آنها را چنانچه توسط دوزوکلک های فروشندگان هیپنوتیزم نشود خواهد خرید، برای تجارت سودآور نیست و این که از طرف دیگر فقط فروش کالاهایی سودهای فراوانی به بار می آورد که برای خریدار یا بی استفاده است یا استفاده ی چندانی ندارد یا حتی برای او کاملا زیان آور است. اما اگر شخصی این نظریه را نپذیرد، دیگر برای این نتیجه گیری دلیلی وجود ندارد که در رقابت بازار فروشنده ی کالاهای نامرغوب بر فروشنده ی کالاهای مرغوب پیشی می گیرد.

 

ادامه مطلب ...

افسانه ی پیشوا

هیتلر چگونه حمایت مردم آلمان را به دست آورد؟

یان کرشاو

بخش اول

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

هنگامی که هیتلر در 1933 صدراعظم آلمان گردید، بسیاری از مردم این کشوربه نظر

تردید به او می نگریستند. لیکن تبلیغات « پیشوا » و موفقیت های نظامی

به زودی او را تبدیل به یک بت کردند و مجیز گویی از او به

فاجعه ی رایش سوم کمک بسیار نمود

 

« امروز تمامی آلمان هیتلر است ». این عنوان یکی از روزنامه های منتشره در 4 آگوست بود که دگرگونی بسیار مهم در قدرت سیاسی را که تازه بوقوع پیوسته بود اعلام می نمود. دو روز قبل از آن که رئیس جمهور رایش پائول فن هیندن بورگ در گذشته بود، هیتلر بی درنگ برای لغو مقام ریاست جمهوری رایش و به دست آوردن سوگند ارتش برای اطاعت بی قید و شرط از خود به عنوان « پیشوای رایش و مردم آلمان » دست به کار شد. او اکنون بالاترین مقام کشور بود و فرمانده کل ارتش و همینطور رئیس دولت و بالاترین مقام حزب انحصاری NSDAP (1). هیتلر بدون هر گونه مخالفت و محدودیت مبتنی بر قانون اساسی قدرت تمام و کمال را در آلمان در اختیار داشت. با این وجود عنوان خبری که به آن اشاره شد حکایت از چیزی بیش از تغییر اساسی در قدرت سیاسی کشور بود. آن تیتر به طور تلویحی اشاره بر آن داشت که هویت هیتلر و هویت کشوری که بر آن حکومت می کرد با هم یکی شده و در واقع یک پیوند کامل میان مردم آلمان و هیتلر را اعلام می کرد.

همه پرسی که متعاقب آن در 19 آگوست 1934 بوقوع پیوست تا تغییرات در قدرت سیاسی کشور را مشروعیت بخشد دقیقاً به اثبات رساندن همین هویت جدید را نشانه گرفته بود. « هیتلر برای آلمان ـ تمام آلمان برای هیتلر » شعار روز بود. هرچند همانگونه که پیامدهای بعدی نشان دادند واقعیت از تبلیغات عقب مانده بود. مطابق با آمار رسمی بیش از یک ششم رای دهندگان در برابر فشار شدید برای همساز شدن مقاومت کرده و از دادن رای موافق خودداری کرده بودند. در بعضی نواحی بزرگ کارگری تا یک سوم مردم به هیتلر رای ندادند. با این وجود یک یا دو نکته وسوسه انگیز وجود داشت که جاذبه شخصی هیتلر را از گیرایی خود رژیم یا حتی حزب بالاتر می برد. بر روی یک برگه رای در پوتسدام نوشته شده بود: « موافقت با آدولف هیتلر بله اما مخالفت با کله گنده های حزب نازی ». همین عقیده را می شد در نقاط دیگر هم مشاهده کرد.

در زیر ظاهری از تملق و چاپلوسی از پیشوا که به طور پیوسته توسط تبلیغات یک شکل رسانه ها و با بوق و کرنا اعلام می گردید، نشانه های متعددی وجود دارد که گیرایی هیتلر آن گونه هم که تصور می شد مطلق نبوده است، حتی در دوره ای که بعد ها اغلب به عنوان « سالهای خوب » به خاطر آورده می شد، یعنی در اواسط دهه 1930. یک مثال از انتقاد شدید را که خود هیتلر را نشانه گرفته بود می توان در گزارشی از گشتاپو در برلین و در مارچ 1936 ملاحظه کرد. مدارای هیتلر با فساد و زندگی مسرفانه کله گنده های حزب آنهم در زمانی که استانداردهای سطح زندگی فقیرانه هنوز هم بیشتر آلمانی های معمولی را متاثر کرده بود شدیداً مورد انتقاد قرار می گرفت: « چرا هیتلر این ها را تحمل می کند؟ ». مطابق با آن گزارش از گشتاپو این پرسشی بر لبهای بسیاری از مردم بود و روشن بود که « اعتماد مردم به شخص هیتلر در حال حاضر دستخوش یک بحران قرار گرفته است ».

 

فراموش شده در شادی و وجد

هرچند یک روز پس از ارائه این گزارش نیروهای نظامی آلمان وارد منطقه غیر نظامی راین لند شدند. در یک حرکت تماشایی که به طور کامل ضعف دموکراسی های غربی را به نمایش گذاشته بود هیتلر توانست بزرگترین پیروزی خود در سیاست خارجی را تا آن زمان جشن بگیرد. مشکلات داخلی ماه های پیش شامل کمبود مواد غذایی، قیمت های بالا، دستمزدهای پائین و در نواحی کاتولیک خصومت بیشتر با رژیم در خصوص کشمکش میان کلیسا و حکومت موقتاً در وجد و سرخوشی آن روزها به فراموشی سپرده شدند.

علی رغم بی معنایی نتایج انتخابات در پایان ماه، هنگامی که ـ در بحبوحه ی دستکاری و تقلب در آرای انتخاباتی و تبلیغات شدید برای سازگاری مردم با شرایط جدید ـ مطابق با آمار رسمی 9/98 درصد به فهرست و بنابراین به رهبر رای دادند، نظامی کردن مجدد راین لند بدون هرگونه تردید حرکتی شدیداً مورد علاقه و توجه مردم آلمان بود و محبوبیت هیتلر را به نحو قابل توجهی بالا برد و این عملی بود که مردم آن را به رهبری جسورانه و ماهرانه ی خود هیتلر نسبت می دادند. در واقع می توان پذیرفت که میان مرگ هیندن بورگ در آگوست 1934 و ورود به اتریش و سرزمین سودت در چهار سال پس از این تاریخ، هیتلر عملاً در بدست آوردن حمایت اکثریت مردم آلمان موفق شده بود و این همان چیزی بود که برای مسیر فاجعه آمیز بعدی سیاست در آلمان از اهمیت بی حد و اندازه برخوردار بود. شاید گذشته از پیامد بلافاصله پیروزی حیرت انگیز در فرانسه در تابستان 1940، محبوبیت هیتلر هرگز بیشتر از دوره موفقیت سیاست خارجی او در 1938 نبوده است.  

سباستیان هافنر در تحقیقات تاریخی خود در باره ی این دوره به طور قابل قبولی به این نتیجه رسیده است که هیتلر در 1938 موفق به بدست آوردن « حمایت اکثریت بزرگی از آن اکثریتی گردید که در 1933 بر ضد او رای داده بودند ». در واقع هافنر فکر می کرد که هیتلر در آن زمان تقریباً تمامی مردم آلمان را در پشت سر خود متحد ساخته بود و این که بیش از 90 درصد مردم آلمان در آن زمان « به پیشوا معتقد بودند ». در فقدان هرگونه آزمون واقعی برای ارزیابی نظرات مردم و درشرایط ارعاب و سرکوب کسانی که شاید جرئت به چالش گرفتن تبلیغات رسمی به سرشان می زد، هنگامی که تنها نظر عمومی که وجود داشت همان نقطه نظرات عوامل رژیم بود، چنین برآوردی فقط می توانست یک حدس باشد و احتمالاً بیش از اندازه بالا. در عین حال انکار آن به نظر دشوار می آید که رژیم از 1933 حمایت زیادی به دست آورده بود و این هم البته به مقدار بسیاری به آنچه « دستاوردهای شخصی هیتلر » تلقی می شد باز می گشت. تمرکز یک طرفه و شخصیت پردازانه بر « موفقیت های رژیم » مظهری بود از تلاش های بی پایان تبلیغات و هدف آنها به طور آگاهانه ایجاد تصویر مبالغه آمیز از هیتلر به عنوان یک نابغه ی برجسته بود. این تا به آنجا پیش رفت که ژوزف گوبلز در 1941 توانست تا حدی به طور موجه از ایجاد « افسانه ی پیشوا » به عنوان بزرگترین دستاورد تبلیغاتی خودش سخن گوید.  

تصویر حاصل از تبلیغات هرگز از آنچه خود هیتلر در سخنرانی اش در رایشتاگ در 28 آوریل 1939 بیان کرد ( که هافنر نیز آن را نقل می کند) نبوده است:

 

فقط با تلاش های خودم

« من به هرج و مرج در آلمان پایان دادم، نظم را دوباره برقرار ساختم، تولیدات را در تمامی عرصه های اقتصاد ملی به نحو قابل توجهی بالا بردم . . . من در اسکان مجدد و کامل آن 7 میلیون بیکار که قلب های ما را متالم کرده بودند در تولیدات مفید موفق گشتم . . . من نه فقط ملت آلمان را از جهت سیاسی متحد ساختم که آن را از نظر نظامی نیز دوباره مجهز نمودم و من برای لغو برگ برگ آن عهدنامه و آن 448 بندی که محتوی شرم آور ترین تجاوزاتی است که هرگز ملتی به آن گردن نهاده است تلاش کردم. من سرزمین هایی را که از 1919 از آلمان ربوده شده بود دوباره به رایش ملحق ساختم، من باعث شدم که میلیون ها آلمانی شدیداً اندوهگین که از ما جدا مانده بودند دوباره به سرزمین پدری خود متصل شوند. من اتحاد هزارساله فضای زندگی آلمانی ها را از نو برقرار ساختم و برای تکمیل و به انجام رساندن تمامی آنها و آنهم بدون ریختن قطره ای خون و بدون ایجاد درد و رنج برای انسان ها یا تحمیل جنگ به مردم آلمان یا هر جای دیگر تلاش نمودم. من همان کسی هستم که 21 سال پیش هنوز کارگری ناشناس و سرباز مردم بود، شخصی که با تلاش های خود تمامی این ها را به انجام رسانده است ».   

البته این ادعا که تغییرات در سرنوشت آلمان صرفاً با تلاش های یک نفر به تنهایی ایجاد گردیده، مضحک بود. در این شرح مستوفی از آنچه بیشتر آلمانی های معمولی آن زمان آن را صرفاً به عنوان موفقیت های خیره کننده شخصی پیشوا تلقی می کردند آنچه مسحور کننده است این بود که آنها مظهری از « موفقیت های » ملی بودند و نه بازتابی از جهان بینی خود هیتلر. در آن قطعه از وسواس بیمار گونه ی هیتلر چیزی از « نابود کردن » یهودی ها یا نیاز برای جنگ جهت به دست آوردن فضای برای زندگی وجود نداشت. برقراری مجدد نظم، حیات تازه بخشیدن به اقتصاد، برطرف کردن بلیه ی بی کاری، لغو محدودیت های قرار داد نفرت انگیز ورسای و استقرار وحدت ملی همگی دارای پژواک های گسترده ی مردمی بودند و از نازی های جان سخت بسیار فراتر می رفتند و در واقع در شیوه های متفاوت به تمامی بخش های جامعه باز می گشتند. سنجش افکار عمومی مدت ها پس از پایان جنگ دوم نشان می دهد که بسیاری از مردم حتی در آن زمان نیز این « موفقیت ها » را به نوعی با خود هیتلر در ارتباط قرار می دادند.

 

ادامه دارد . . .

 

1: نام اختصاری برای National Socialist German Workers Party.

 

 

 http://www.spiegel.de/international/germany/0,1518,531909,00.html

در باره ی برابری و نابرابری

بخش اول

لودویگ فن میزس

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

متفاوت و نابرابر

آموزه ی قانون طبیعی که الهام بخش بیانیه ی حقوق انسان و شهروند در قرن هژدهم بود، متضمن این حکم مغلطه آمیز نبود که همه ی انسان ها به لحاظ زیست شناختی با هم برابر هستند. این بیانیه اعلام می کرد که تمامی انسان ها در برابر قانون برابر هستند و این که این برابری را نمی توان توسط هیچ قانونی که انسان وضع می کند لغو نمود، یعنی حقی است غیر قابل انتقال و یا دقیقتر گفته شود حقی است مسلم و ملغی نشدنی. فقط دشمنان آشتی ناپذیر استقلال و آزادی فردی هستند که اصل برابری در مقابل قانون را به نحوی تفسیر می کنند که گویی منشا آن در برابری ذهنی و فیزیولوژی ادعایی تمامی انسان ها است.

بیانیه ی فرانسوی حقوق انسان و شهروند مورخ 3 نوامیر 1789 اعلام نمود که تمامی انسان ها برابر به دنیا آمده و در مقابل قوانین برابر هستند. لیکن در آستانه ی آغاز رژیم ترور بیانیه ی جدیدی که تصویب آن قبل از قانون اساسی واقع شده بود اعلام نمود که تمامی انسان ها بر اساس طبیعت خود برابراند. از این تاریخ و بر اساس این نظریه، باوجودی که آشکارا با تجربه ی زیست شناختی در تناقض قرار داشت، همواره به عنوان یکی از اصول اعتقادی « چپگرایی » باقی مانده است. به این ترتیب ما در « دانشنامه ی علوم اجتماعی »   می خوانیم که « نوزادان به هنگام تولد، بدون توجه به خصوصیات ارثی خود، همانقدر با هم برابر هستند که فوردها ». هرچند این واقعیت که انسان ها با توجه به ظرفیت های بدنی و ذهنی نابرابر به دنیا می آیند غیر قابل انکار است. بعضی انسان ها از جهت سلامتی و قدرت و قوای ذهنی و استعدادهای خود و در انرژی و استواری از دیگر انسان ها برتر هستند و از این رو برای تعقیب امورات این جهانی نسبت به بقیه شایسته تر و سازگارترند ـ واقعیتی که مارکس نیز به آن اعتراف نموده است. او از « نابرابری استعداد فردی و از این رو نابرابری در توان و ظرفیت تولید » به عنوان « مزیت های طبیعی » و از « افراد نابرابر (کسانی که اگر نابرابر نبودند افراد متفاوتی نمی بودند) » سخن می گوید.

از نظر آموزش عمومی روان شناختی می توانیم بگوئیم که بعضی در مقایسه بادیگران دارای توان بهتری در تطبیق با شرایط مبارزه برای بقاء هستند و از این رو می توانیم ـ البته با سختگیری در قضاوت های ارزشی خود ـ از چنین دیدگاهی میان انسان های برتر و انسان های دون پایه تر تمایز قائل شویم.

تاریخ نشان می دهد که از زمان های بسیار قدیم انسان های برتر با به دست گیری قدرت و به انقیاد درآوردن انسان های دون پایه تر، از این برتری خود به نحو مطلوب استفاده کرده اند. در جامعه ای که در آن مقام اجتماعی نقش اصلی را بازی می کند درجاتی از کاست ها وجود دارد. از یک طرف زمین داران هستند که تمامی زمین ها را به خود اختصاص داده اند و در طرف دیگر خدمتکاران، رعیت ها، سرف ها و بردگان، زیردستان بی زمین و تهیدست. وظیفه ی زیردستان جان کندن برای اربابان است و هدف نهادهای جامعه صرفاً رساندن منفعت به اقلیت حاکم، یعنی شاهزاداگان و همراهانشان و اشراف زادگان.

پیش از این روی هم رفته در تمامی جهان یک چنین وضعیتی حاکم بود، همانگونه که هم مارکسیست ها و هم محافظه کاران نیز معتقد هستند، « آزمندی بورژوازی » در فرآیندی که برای قرن ها در جریان بود و هنوز هم در بسیاری از بخش های جهان همچنان ادامه دارد، نظام سیاسی، اجتماعی و اقتصادی « روزهای خوب گذشته » را متزلزل ساخت. اقتصاد بازار آزاد ـ سرمایه داری ـ به نحو قاطع سازمان اقتصادی و سیاسی انسان را به کلی دگرگون نمود. 

اجازه دهید که بعضی از مشهورترین واقعیت ها را در اینجا خلاصه کنم. در حالی که تحت شرایط ماقبل سرمایه داری افراد برتر اربابانی بودند که توده های انسان های دون پایه می بایست در خدمت آنها باشند، تحت شرایط سرمایه داری انسان های مستعد تر شیوه هایی برای بهره مند شدن از برتری خود نداشتند مگر در ارائه ی بهترین خدمات خود به خواست های اکثریتی که از استعداد کمتری برخوردار بودند.

در بازار، قدرت اقتصادی به مصرف کنندگان واگذار شده است. آنها هستند که در نهایت توسط خریدن یا انصراف خود از خرید تعین می کنند که چه چیز باید تولید شود و توسط چه کسانی و با چه کیفیتی و به چه مقداری. سرمایه داران و سرمایه گذاران و مالکینی که در جلب رضایت ضروری ترین آرزوهای هنوز برآورده نشده ی مصرف کنندگان به بهترین وجه و با ارزان ترین شیوه ی ممکن ناکام می مانند، مجبور به ترک پیشه و تجارت خود و از دست دادن موقعیت برتر خود می باشند.

در دفاتر تجارتی ودر آزمایشگاهها تیزترین ذهنها مشغول به ثمرنشاندن پیچیده ترین دستاوردهای تحقیقات علمی برای تولید ابزارها و وسیله های همواره بهتر و برای مردمی هستند که خود آنها هیچ تصوری از تئوری هایی که تولید آنها را میسر گردانیده ندارند. هرچقدر یک موسسه اجاری بزرگتر باشد، اجبار بیشتری برای تطبیق تولیدات خود با هوس ها و تمایلات متغیر توده ها یا همان کارفرمایان خود دارد. اصول بنیادین سرمایه داری تولید انبوه برای تدارک توده ها است. این حمایت و پشتیبانی مردم است که باعث می شود یک موسسه تجاری رشد زیادی داشته باشد. انسان معمولی در اقتصا بازار بالاترین [مرجع] است. او همان مشتری است که « همیشه حق با اوست ».

در حوزه ی سیاسی دولت منتخب نتیجه ی منطقی تفوق مصرف کننده در بازار است. صاحبان شرکت ها به انتخاب کنندگان به مثابه کارآفرینان وابسته اند و سرمایه گذاران به مصرف کنندگان. همان فرآیند تاریخی که شکل سرمایه دارانه ی تولید را به جای شیوه های پیشاسرمایه داری قرار داد دولت مردمی ـ دموکراسی ـ را نیز به جای استبداد پادشاهی و دیگر شکل های حکومت « تعداد اندکی انسان » بر بقیه نشاند. و هرجا که اقتصاد بازار توسط سوسیالیسم جایگزین شد، حکومت خودکامه دوباره رواج یافت. این که استبداد سوسیالیستی یا کمونیستی خود را توسط استفاده از اسامی مستعار مانند « دیکتاتوری پرولتاریا » یا « دموکراسی مردمی » یا « اصل رهبری » استتار کند هیچ تاثیری ندارد، بلکه پیوسته برابر است با انقیاد بسیاری توسط اندکی.

تقریباً غیر ممکن است کامل تر از این وضعیت امور جاری در جامعه ی سرمایه داری مورد سوء تعبیر قرار گیرد، یعنی وقتی گفته می شود که سرمایه داران و کارفرمایان یک طبقه ی « حاکم » اند و هدفشان « استثمار » توده های مردم محجوب است. ما نمی خواهیم این پرسش را مطرح کنیم که انسان هایی که تحت نظام سرمایه داری در کار تجارت فعال هستند چگونه می توانستند در استفاده از استعدادهای برتر خود در هر تشکیلات دیگر تولید نیز تلاش کنند: تحت نظام سرمایه داری آنها در خدمت به انسان هایی که استعداد کمتری دارند با هم رقابت می کنند. تمامی افکار آنها هدفش کامل تر کردن شیوه هایی برای تدارک و تامین مصرف کنندگان است. هر سال، هر ماه، هر هفته در بازار چیزی که قبلاً کسی آن را ندیده بود ظاهر می شود و به زودی تهیه آن برای همه میسر می گردد. آنچه « بازدهی کار » را چندین و چند برابر کرده نه درجاتی از تلاش به سهم کار یدی، بلکه تجمع سرمایه توسط پس انداز کنندگان و به کارگیری معقول آنها توسط کارآفرینان است. اختراعات فنی به صورت اموز جزئی بی مصرف باقی می ماندند اگر سرمایه ی لازم برای بهره برداری از آنها پیش از آن توسط صرفه جویی انباشته نمی گردید. انسان بدون کار یدی نمی توانست به زندگی ادامه دهد، هرچند آنچه او را فراتر از حیوانات قرار می دهد نه کار دستی و انجام کارهای روزانه، بلکه تعمق بود، یعنی آینده نگری که نیازهای آینده ی همیشه غیرقابل اطمینان را تامین می کند. نشانه ی ویژه ی تولید آن است که رفتار انسان توسط ذهن او تعین می شود. این واقعیت نمی تواند توسط یک معنی شناسی دفع شود که در آن واژه ی « کار » فقط به معنای کار یدی است.  

 

آیا مصرف کنندگان احمق اند؟

رضایت دادن به فلسفه ای که بر نابرابری ذاتی انسان ها تاکید دارد مغایر با احساسات بسیاری از انسان ها است. مردم با بی میلی کمتر یا بیشتر اعتراف می کنند که با بزرگان هنر، ادبیات و علم حد اقل در تخصص آنها برابر نیستند و این که آنها حریف قهرمانان ورزش نمی باشند. اما آنها آمادگی پذیرفتن پائین تر بودن خود در سایر امور و مسائل انسانی را ندارند. به باور آنها کسانی که از آنها در تجارت و کسب و کار جلوافتاده اند، یعنی کارآفرینان و تجارت پیشه گان موفق، پیشرفت خود را صرفاً به شرارت و تبهکاری مدیون هستند. آنها به شکر خدا بیش از حد درستکار و باوجدان هستند تا به روش های ریاکارانه ی رفتاری متوسل شوند، آنچه به باور آنها به تنهایی باعث می شود که یک انسان در جامعه ی سرمایه داری به موفقیت برسد.

با این وجود شاخه ی روبه رشدی در کتاب ها و نوشتارها وجود دارد که به وضوح انسان معمولی را به عنوان نوع دون پایه به تصویر می کشید: کتاب هایی در باره ی رفتار مصرف کنندگان و شیاطین تبلیغاتی ادعایی. البته نه نویسنده ها و نه مردمی که از نوشته های آنها استقبال می کنند به طور علنی اظهار نمی کنند و باور ندارند که این معنای واقعی اطلاعاتی است که آنها گزارش می دهند.

آن گونه که این کتاب ها به ما می گویند آمریکایی نمونه اساساً از اجرای ساده ترین وظایف روزانه ی امور مربوط به خانواده ی خود ناتوان است. آنچه آن مرد یا زن برای هدایت شایسته ی مسائل خانواده ی خود نیاز دارد نیست که خریداری می شود. آنها به سهولت با کندذهنی درآمیخته ی خود توسط ترفند ها و دوز و کلکهای تجار به خریدن چیزهایی که به آنها نیازی ندارند ترغیب می شوند، زیرا مسئله ی اصلی تجارت به دست آوردن سود نه توسط فراهم آوردن چیزهایی که مصرف کنندگان به آنها نیازمند هستند، بلکه قالب کردن اشیایی است که اگر آنها می توانستند در برابر نیرنگ های روان شناختی « خیابان مدیسون » مقاومت کنند چنین چیزهایی را هرگز نمی خریدند. ضعف غیرقابل علاج ذاتی اراده و هوش انسان معمولی باعث می شود که خریداران مانند « کودکان » رفتار کنند. آنها برای فرومایگی تبلیغات چی ها طعمه های ساده ای هستند.

نویسندگان و خوانندگان این انتقادهای تند و آتشین آگاه نیستند که تعالیم آنها متضمن آن است که اکثریت مردم آدم های ابلهی هستند و ناتوان از رسیدگی به امور خود و شدیداً نیازمند محافظت بزرگترهای خود. آنها با چنان درجه ای گرفتار حسادت و انزجار نسبت به تجار موفق هستند که نمی توانند ببینند چگونه توصیف آنها از رفتار مصرف کنندگان با تمامی آنچه نوشته های « کلاسیک » سوسیالیستی پیشتر از این در باره ی  بلندمرتبگی پرولتاریا می گفت در تناقض قرار می گیرد. آن سوسیالیست های قدیمی تر به « مردم »، به « کارگران و توده های زحمتکش »، به « کارگران یدی » تمامی کمالات هوش و شخصیت را نسبت می دادند. در چشمان آنها مردم « کودک » نبودند، بلکه پدیدآورندگان آنچه در جهان بزرگ و ارزشمند است، و آنها در واقع سازندگان آینده ی بهتر برای بشریت تلقی می شدند.

این یقیناً درست است که انسان معمولی از جهت های بسیاری از یک تاجر معمولی پائین تر است. اما این پائین تر بودن خود را در درجه ی اول در توانایی محدود او در اندیشیدن، کارکردن و از این رو شرکت بیشتر در تلاش مشترک ثمربخش برای بشریت آشکار می سازد.

اغلب آن مردمی که به نحوی رضایت بخش در مشاغل معمولی کار می کنند، در هر وظیفه ای که مستلزم اندکی ابتکار و تامل است به اندازه ی کافی خوب نمی باشند. اما آنها در برآمدن از عهده ی مسائل خانوادگی خود به نحوی شایسته آنقدر ها هم کند ذهن نیستند. شوهرانی که توسط همسران خود برای خرید قرصی نان به سوپرمارکت فرستاده شده اما در حالی باز می گردند که به زحمت می توانند تنقلات محبوب خود را که خریده اند حمل کنند یقیناً نمونه ی بارز شوهران نیستند و همینطور خانم خانه داری که بدون توجه به محتوای بسته بندی ها و فقط به خاطر ظاهر زیبا به خرید آنها می پردازد. 

امروزه این گونه پذیرفته شده است که انسان معمولی ذائقه ی نازل و بدی از خود نشان می دهد. در نتیجه آن تولید و تجارتی که تماماً وابسته به حمایت توده هایی از این قبیل انسان ها است به ناچار از سطح فرهنگی و هنری نازلی برخوردار است. (یکی از معضلات بزرگ سرمایه داری این است که چگونه می توان به دستاوردهایی با کیفیت بالا رسید و آنهم در فضای اجتماعی که در آن « انسان معمولی یا عادی » بیشترین تعداد و بالاترین اهمیت را به خود اختصاص می دهد). 

علاوه بر آن ما به خوبی می دانیم که بسیاری از انسان ها خود را تسلیم عادت هایی می کنند که به اثرات ناخواسته ای منجر می شود. از نظر مخالفین فعالیت های سرمایه داری ذائقه ی بد و عادت های مصرفی خطرناک مردم و سایر شرارت های زمانه ی ما صرفاً توسط روابط عمومی یا فعالیت های تجاری شاخه های بیشمار « سرمایه » بوجود می آید. جنگ ها توسط صنایع مهمات سازی به راه می افتند که اصطلاحاً به آن   « تجارت مرگ » می گویند. جنون میخوارگی زائیده ی سرمایه ی شرکت های تولید کننده ی الکل یا همان « تراست ویسکی » افسانه ای و کارخانجات آبجو سازی است.   

 

ادامه دارد . . .

 

On Equality and Inequality by Ludwig von Mises.

Mises.org

خویشتن جدید

جیسون هیل

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

این که من یک شهروندجهانی و به اصطلاح یک جهان وطنی شدم یا کسی که به انسانیت عشق می ورزد به هیچ وجه تصمیمی آگاهانه نبود. این احساس هنگامی که در جامائیکا بودم در من متحول گردید. گذشته از آن که من در روابطی قابل اعتماد بزرگ شده و از یک تربیت سختگیرانه برخوردار گردیدم که طی تحصیلات فلسفی من در ایالات متحده بسیار به نفع من تمام شد، علاقه ی بخصوصی به جامائیکا نداشتم. آنچه در عوض احساس می کردم علاقه ی عمیق به افراد به عنوان افراد بود. تعلق و وابستگی قومی، عشق به ریشه های خویشتن و جستجوی هویت عمیق ملی برای من در حکم انعکاسهایی از آرزوهای کودکانه برای محافظت والدین در میان مردم بود. وقتی کودکی بیش نبودم، از خود می پرسیدم که انسان چگونه می تواند به چنان درجه ای از پختگی برسد که از چنین عقب ماندگی کودکانه دست کشد. وقتی تازه سه ساله بودم در برابر عشق به میهن ـ که داشتن چنین چیزی از هرکسی در جامائیکا انتطار می رفت ـ احساسی از بی حوصلگی آزارنده به من دست می داد. هنگامی که در 1985 به آمریکا مهاجرت کردم و با طبقه بندی خشک نژادی آنجا روبرو گردیدم، این سوال را از خود پرسیدم که آن جهانی که من خواستار آن هستم و دوست دارم که در آن زندگی کنم کدامین است ـ در جهانی که در آن شأن تعرض ناپذیر انسانی هر فرد مستقل از هویت نژادی یا قومی او مورد رعایت و احترام قرار گیرد. پاسخ به سوال من طی سالهای بعدی این گونه از آب درآمد: در یک جهان وطنی.

جهان وطنی گرایی را رواقیون و کلبی یون باستان شکل داده و تکامل بخشیدند. آنها از این اندیشه پیروی می کردند که یک فرد انسانی باید بتواند فراتر از آن هویت اولیه ای که در آن به دنیا آمده است برخوردار باشد. مطابق با چنین تصوری خویشتن انسانی از تعدادی دوایر متحدالمرکز تشکیل می شود که درونی ترین آن ها با خانواده آغاز گردیده و سپس با گذرکردن از بازار دهکده، دهکده و سرزمین مادری به خارجی ترین آنها که مهمترینشان نیز هست و به خانواده ی جامعه ی بشری تعلق دارد ادامه می یابد. مطابق با این نظریه تمامی انسان ها دارای توانایی خردمندی و اندیشیدن هستند و یک هدف اخلاقی را در زندگی تعقیب می کنند که از تفاوت های فرهنگی، ناحیه ای و اجتماعی فراتر می رود. اولویت فرد در گذار تاریخی جهان وطنی گرایی درست در برابر اولویت فرهنگی قرار می گرفت. عدم رعایت منزلت ذاتی انسان که بر اساس مکان تولد خود به طور کاملاً اتفاقی به یک نژاد، قوم، دین یا ملت تعلق می گرفت در حکم تخطی شرم آور از اصول اخلاقی بود.

رونق مفهوم شهروند جهانی به مفهوم تعلق داشتن به تمامی بشریت در عصر هلنی آغاز گردید. جهان وطنی گرایی رواقی همراه با بزرگترین رقیب خود ایپکورگرایی عکس العملی در برابر محو تدریجی دولت ـ شهرهای کوچک در عصر امپراتوری ها بود. هنگامی که فیلیپ مقدونی و پسرش اسکندر کبیر به یونانی ها یک پادشاهی گسترده را تحمیل نموده و نواحی جدیدی را با تسخیر به امپراتوری خود ضمیمه کردند، نه تنها شهرهای مستقل یا تنها جایگاه های موجود اقتدار سیاسی برای شهروندان به حیات خود خاتمه دادند که دیگر هیچ پناهگاه امن دیگری هم وجود نداشت که در آنها هویت های محلی بتوانند پرورش یابند.

امروز یک جهان وطنی مثلاً ممکن است به این موضوع اشاره کند که در هیچ فرهنگی نمی توان مادری را یافت که اگر در شرایط اجبار قرار نداشته باشد حاضر به سپردن کودکان خود به دست غریبه ها باشد و یا افراد در تمامی فرهنگ ها نسبت به شرمساری و از دست دادن شأن و منزلت خود واکنش نشان می دهند.

جهان وطنی گرایی در تعارض آشکار با تعدد فرهنگ ها قرار دارد. طرفداران متعصب تعدد فرهنگ ها از این نظریه دفاع می کنند که هویت فردی در بافتی از پارادیام های نژادی، قومی یا ملی قرار گرفته است که اگر در قالب مفاهیم بیان شود منظور همان هویت یکپارچه است. آنها جدایی طلب نیستند، اما تاکید دارند که خصوصیت ها و ویژگی هایی که باعث تمایز گروه ها از یکدیگر می باشند باید مورد محافظت قرار گیرند. طرفداران تعدد فرهنگ ها مدافع همبستگی جمعی و یک هویت گروهی صریح و روشن اند.

طرفداران میانه روی تعدد فرهنگ ها البته یک جامعه ی فراملی یا بین المللی را می پذیرند، اما بر انتزاعی بودن تمامی این جوامع تاکید دارند و چنانچه یک فرهنگ بخصوص خود را برای جامعه ی مورد بحث به عنوان فرهنگی ناب، شفاف یا معتبر برای همگان معرفی کند آن را مورد انتقاد قرار می دهند. آنها بر این امر پای می فشرند که سهم فرهنگ های به ظاهر « حاشیه ای » را در این فرهنگ به ظاهر ناب مورد توجه قرار می دهند.

بر خلاف آنها، طرفداران جهان وطنی گرایی که نسبت به اندیشه ی مبتنی بر فرد در نخستین پدیدآورندگان آن وفادار مانده اند، بر این نظراند که جامعه پذیری انسان ها در جهان مصاحبت و رفت و آمد انسانها است که صورت می پذیرد: یعنی در فضاهای بسیاری که در آنها زندگی می کنیم و در میان بیشمار انسان هایی که با آنها ارتباط داریم و با آنها تجربیات خود را مبادله می کنیم. جهان وطنی گراهای متعصب تلاش های ملیت گراهای فرهنگی و ایدئولوگ های نژادی و دینی را رد می کنند، کسانی که به عوامل اخلاقی معمولی مانند رنگ پوست، منشا ملی و زمینه های قومی ارزش های اخلاقی نسبت می دهند. جهان وطنی گراهای متعصب بر این عقیده اند که هیچ فرهنگ بنیادینی وجود ندارد که مطابق با آن، انسان ها به لحاظ زیست شناختی ساخته شده باشند. آن گونه که آنها معتقد هستند، افراد باید در موقعیتی قرار داشته باشند که بتوانند هویت خود را بر اساس تجربیات، نقش ها و ارتباط های خود با مجموعه ای از هنجارها و سنت های گوناگون شکل دهند و نه بر اساس آداب و تشریفات معینی که کل فرهنگ یا کل جامعه برای آنها تعین می کند. برای جهان وطنی گراها هویت چیزی ثابت و غیر قابل تغییر نیست، بلکه به طور دائم همراه با تغییرات محیطی که فرد در آن زندگی می کند دچار تغییرات می گردد.

در فلسفه ی سیاسی میان حقوق مبتنی بر جهان طنی گرایی و حقوق بین المللی تفاوت می گذارند. حقوق جهان وطنی حافظ شهروندان جهانی است، به این ترتیب که نشان می دهد مناسبات آنها با حکومت، به جامعه ی بین المللی هم مربوط است. حقوق بین المللی برعکس به نسبت ها و روابط حکومت های مستقل در میان یکدیگر مربوط می شود.

در جهان امروز مسئله یافتن راهی برای آن است که چگونه خویشتنی که ما با آن روبرو هستیم می تواند دوباره جامعه پذیر شود. این خویشتن جدید مبتنی بر جهان وطنی گرایی می تواند دارای یک هویت اخلاقی در تصوری از فضیلت های جهانشمول باشد. در حالی که خود را با تمامی جهان یکی تلقی می کند و موظف به رعایت شان و منزلت هر انسانی است، می تواند در جای علائق و وابستگی های قومی، نژادی و ملی، ارزش های جهان وطنی را قرار دهد. اما مهم تر از هر چیز یک هویت در حال شدن است ـ هویتی که هر کس می تواند آن را تغییر داده و به ذهنیت دیگران این اجازه را بدهد که در کنار اجتماعی پذیری اخلاقی و پیگیر نقشی هم به عهده بگیرد. این خویشتن جدید در تعرض کاملا آشکاری با خویشتن بسته و بی تحرک قومی و نژادی است.

به این ترتیب به مسئله ی روز می رسیم: پاسخ جهان وطنی به خطر فزاینده ی اروپا توسط جهاد اسلامی چیست؟ جهان وطنی ها چگونه باید بر نقض حقوق بشر در مورد زنان عکس العمل نشان دهند و واکنش آنها نسبت به تهاجم به برابری جنسیت ها و گرایشاتی که در نام فرهنگ و دین می خواهد شریعت را برقرار سازد چیست؟ اگر همچنان آزادی وجدان را مورد رعایت و احترام قرار دهیم: راه حل اخلاقی جهان وطنی چه خواهد بود در مورد هدف کسانی که علناً آرزوی خود را نابودی همان کشورهایی قرار داده اند که به آنها پناهندگی سیاسی یا حق ماندن اعطا کرده است؟ و با یک به یک اعضای این گروه ها چه باید کرد که حتی از نابودی همان کشورهایی حمایت می کنند که در آنها به دنیا می آیند؟

البته پاسخ دادن به این سوال ها در محدوده ی یک مقاله نمی گنجد. اما من بر این باورم که نه ارزش های فرهنگی و نه دینی هیچ کدام مقدار های غیر قابل تغییری نیستند. حق مصون از تعرض سلامت فرد مقدم بر جریحه دار کردن حق تردیدناپذیر بر بدن و آنهم در نام فرهنگ قرار می گیرد. تبعیت نکردن از این اصل شکل معکوس شده ی تبعیض است. معنای آن ایجاد یک انسان دوستی یا اومانیسم دیگر برای دیگران است. علی رغم تفاوت های فرهنگی، هر فرد می تواند تصور کند که هر انسان دیگری به عنوان قربانی سوء استفاده های روانی یا بدنی چه احساسی می تواند داشته باشد. اما تصور آن که پیامدهای چنین سوء استفاده هایی برای انسانی از فرهنگ دیگر به مراتب کمتر دردناک است، برابر است با ترویج مسامحه کاری اخلاقی. محصولی از نیروی تخیل فقیر.

اروپای دموکرات نمی تواند اعمالی را تحمل کند که در برابر اصول قانونی کشورهای لیبرال خود قرار گرفته است. مدارا در برابر اعمالی که هدف آنها نابودی ملاک های سکولاری است که صلح آرامش مدنی و همبستگی اجتماعی را تضمین می کند نمونه ی بارز دین مدنی است که همانقدر وحشتناک است که آن بنیادگرایی که هدفش حذف همان مدارا و بردباری در برابر فرهنگ های دیگر است. به عبارت دیگر این بینش نسبت به مقاومت ننگ آور نابودکنندگان بالقوه ی خود تفاهم نشان می دهد و در برابر آنها با تساهل رفتار می کند.   

اما نکته ای ضروری را نباید فراموش کنیم: هنگامی که انسان از اصول قطعی و مسلمی مانند منزلت انسانی و ارزش های سیاسی که آن را تضمین می کند دفاع می نماید، باید مطمئن باشیم که یک انسان هرگز تا حد کلیشه های خام تقلیل داده نشود، به ویژه آن هنگام که این گونه انسان ها اعضای گروه هایی هستند که در آنها تعداد اندکی از اعضایش صلح مدنی کل جامعه را مورد تهدید قرار می دهند.

عشق ورزیدن به انسان یعنی، گذشته از کارهای بسیار دیگر، در خویشتن خود روح احترام و رعایت به افراد را به عنوان افراد بیدار نگه داریم و هرگز فردی را به حد یک کلیشه ی محض تقلیل ندهیم.

اخیراً من در رژه ی خیابان کریستوفر در شهر کلن آلمان شرکت کردم. به عنوان یک همجنس گرا خوشحال بودم از آن که می دیدم تعداد بسیار زیادی از همجنس گرایان مرد و زن در شهری آلمانی که از جهت آزادی و تساهل زبانزد است شرکت کرده اند. با این وجود باید تصدیق کنم که حضور هم زمان تعداد زیادی از مردان و زنان مسلمان برایم ناخوشایند بود. به خاطر می آورم که بارها خوانده بودم که مسلمانان تا حد زیادی هم جنس باز هراس هستند. آیا حضور مردانی نیم برهنه احساسات اخلاقی آنها را جریحه دار می کرد؟ آیا این احتمال وجود داشت که آنها دست به اعتراض بزنند؟       

هنگامی که در هتل خود به همراه دوستی از پله ها بالا می رفتم زنی مسلمان و با حجاب که مسئول نظافت اتاق من بود با دیدن ما از حرکت باز ایستاد، با مهربانی لبخندی و با هر دو چشمش چشمکی به من زد. من تا اندازه ای آرام تر شدم. هنگامی که روز بعد صبحانه ی بسیار مفصل را تحسین می کردم دوباره همان زن را دیدم که در پشت پیشخوان ایستاده بود. او مرا دوباره شناخت، سرش را کمی پائین آورد و لبخندی زد. این بار من نیز صمیمانه لبخند متقابلی زدم و با هر دو چشمانم به او چشمک زدم. ما هر دو با هم در لبخندی سهیم شدیم و من می دانستم که ما در یک نوع دوستی عمیق و مشترک شریک شده بودیم. شاید کسی بگوید که یک چنین احساسی در چنین زمانه ای کودکانه و سطحی است. اما من می دانم که آن تنها شیوه ی ممکنی است که به کمک آن می توان روح جهان وطنی را در قلب خود بیدار نگه داشت و آن را نه با منطق قومی فرقه گرایانه دریافت کرد که در انسانیت درونی ما جدایی می افکند.

یک لبخند همانقدر مسری است که احساسی از قوم و خویشی و غم خواری برای تمامی اعضای خانواده ی بشری. تمامی اعضای یک گروه را در بطن خود تا حد ناخوشایند ترین اعضای آن گروه تقلیل دادن جریحه دار کردن انسانیت آنها و نسبت دادن اعمالی به آنها است که هیچ تقصیری در آن باره به عهده ی آنها نیست. تاریخ از چنین اعمال ضد اخلاقی مالامال است. بخش بزرگتر تاریخ چندان منظره ی خوشایندی نیست.

 

Das neue Selbst von Jason Hill.

http://www.fr-online.de   

تاریخ مشترکی برای لبنان

مصاحبه با فواز طرابلسی

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

لبنان یا سوئیس خاورمیانه به خاطر تقسیم بندی های پیچیده ی کنفسـیونال

(1) خود معروف است. اکنون تاریخ نگار و محقق سیاسی لبنان فواز

 طرابلسی کتابی تاریخی در باره این کشور به نگارش

در آورده است. مونا سارکیس از نشریه قنطره

 با او به گفتگو نشسته است

 

 

 

قنطره: آقای طرابلسی شما در کتاب جدید خود تعداد زیادی اطلاعات، نام ها و تاریخ ها را گنجانده اید. هدف از تهیه این کتاب چه نوع مخاطبینی بوده اند؟

 

طرابلسی: من در دانشگاه آمریکایی لبنان در بیروت در باره همین موضوع سخنرانی هایی داشتم و سپس یاداشت هایی را که برای این منظور تهیه کرده بودم جمع آوری نموده و این کتاب بوجود آمد و به دو زبان عربی و انگلیسی منتشر شد. بنابراین کتابی است هم برای مردم لبنان و هم خارجی ها.

 

قنطره: آیا فکر می کنید که خوانندگان لبنانی واقعاً نیازمند یک چنین کتاب تاریخی با جزئیات بسیار بودند؟

 

طرابلسی: آخرین باری که در باره ی این موضوع کتابی نوشته و منتشر شده است به سال 1965 باز می گردد که آن را تاریخ نویس لبنانی کمال صلیبی نوشته بود. اما من می خواستم تمامی مطالب بیشماری که از 1975 تا 1990 در باره جنگ داخلی نوشته شده بود را نیز در یک متن جامع گردآوری کنم. البته دلایل دیگری هم وجود داشت، مثلاً، این که بیشتر رساله های تاریخی در باره لبنان، کشوری که در 1920 بوجود آمده است، صرفاً به جبل لبنان        می پردازند مسئله ای غیر قابل بخشایش است. تمامی بخش های دیگر این کشور باید در تاریخ ما دوباره گنجانده شوند. همچنین نمی توان تاریخ این کشور را صرفاً تحت شعار کنفسیونالیسم توضیح داد، در حالی که عوامل مهم اجتماعی ـ اقتصادی که سهم مهم و اصلی در مناقشه های این کشور دارند نادیده گرفته شوند ـ و آنهم البته تا همین امروز، بدون آن که مورد توجه قرار گیرند. این در عین حال حکایت از آن دارد که لبنان به هیچ وجه صرفاً یک بازیچه یا صحنه نبرد قدرت های خارجی هم نیست، بلکه باید عوامل خانگی را نیز به حساب آورد، چه در حال و چه در گذشته. به طور کل کتاب در مجموع تلاشی است برای درک طرح اصلی و اولیه قرارداد طائف (2) در 1989، یعنی یک کتاب تاریخ مشترک و از این رو وحدت بخش برای تمامی لبنانی ها. تا امروز گروه بندی های گوناگون این کشور هر کدام تفسیر خودشان را از تاریخ کشور در کتابهای درسی آورده اند.

 

قنطره: مثلاً؟

 

طرابلسی: مارونی ها منشا فرضی خود را به فنیقی های غیر عرب می رسانند، در حالی که سنی ها مدعی اند میراث آنها به عرب ها بازمی گردد. مسیحی ها امیر شهاب دوم که سنی بود و بر جبل البنان و تحت حمایت عثمانی ها حکومت می کرد و کسی که بعداً به دین مسیح گرویده بود را به عنوان بنیان گذار لبنان محسوب می کنند و این ها همه در حالی است که دروزی ها او را به عنوان فردی توصیف می کنند که به تفوق مسیحی ها خاتمه داد. سنی های ساکن در شهرها بر عصر تفوق عثمانی ها بر لبنان اهمیت بسیار قائل اند، در حالی که مسیحی ها این دوره را به عنوان زمانه ای منحوس در تاریخ خود می نگرند. هرکسی که به تاریخ لبنان می پردازد پیوسته به سرکوب ها، وقایع سانسور شده و نیمه حقیقت ها برمی خورد، به ویژه هنگامی که به بررسی مناقشه های مسلحانه مشغول می گردد. تاریخ نگاران فرانسه استعماری جنگ داخلی 1860 را به عنوان قتل عام مسیحی های لبنانی می نگرند، برداشتی از تاریخ این کشور که مسیحیان بعداً خوشان آن را بر علیه مسلمانان مورد استفاده قرار دادند. در این مورد این واقعیت نادیده گرفته شده که آن قربانیان فرضی منفعل در واقع از دشمنان دروزی خود در آن ایام بسیار سازوبرگ نظامی بیشتر و سنگین تری داشتند.     

 

قنطره: شما تاکید دارید که کنفسیونالیسم تنها ویژگی تعیین کننده در لبنان نیست یا هرگز نبوده است. با این وجود انسان اغوا می شود که تاریخ این کشور را بر اساس چنین تقسیم بندی هایی مورد تفسیر قرار دهد.

 

طرابلسی: شکل بندی های بلوک مانند و مبتنی بر کنفسیونالیسم که امروز با آنها روبرو هستیم در اواسط قرن نوزدهم وجود آمد و این کنفسیون هایی که فعلاً می بینیم میان یک یا دو رهبر سیاسی اتحادی ایجاد کرده است تازه در نیمه دوم قرن بیستم متداول شد. پیشتر از آن، این شکل از تشابه و همانندی وجود نداشت و رهبران دینی هم چنین قدرت نظارتی بر مردم نداشتند. برعکس، تا حدود 1850 رهبران همگی سکولار بودند. باید به خاطر بیاوریم که شهروندان مسیحی، دروزی، شیعی و سنی هنوز در 1820 در کنار هم و با هم بر علیه نظام غیر عادلانه مالیات بشیر دوم دست به شورش زدند. یک چنین اتحادی امروزه غیر قابل تصور است.

 

قنطره: چه چیزی باعث انجماد مبتنی بر کنفسیونالیسم شد که در حال حاضر به نظر می رسد به بالاترین حد خود رسیده است؟

 

طرابلسی: قبل از هر چیز استعمار فرانسه نقش موثری در ایجاد آن داشت که جنگ بر ضد اقلیت های قومی ـ دروزی ها، علوی ها، شیعیان و امثالهم ـ را موجه جلوه می داد. در نهایت قرار داد طائف بود که فرقه گرایی را به توسط ایجاد نظامی که در آن هر کنفسیون مدعی یکی از موقعیت های اصلی در حکومت است نهادینه ساخت. رئیس جمهور کشور باید یک مسیحی مارونی باشد، نخست وزیر مسلمان سنی و رئیس مجلس مسلمان شیعی. این سیستم تا زمانی که داورنهایی در هیئت رئیس جمهور سوریه ـ مطابق با قرار داد طائف ـ عمل می کرد کما بیش مفید واقع می شد. اما هنگامی که در 2005 این پناهگاه نهایی هم به پایان کار خود رسید ضعف سیستم کاملاً آشکار گردید. تمامی منطق آن مبتنی بر اصل وحدت نظربود. هر کس  می بایست از یک طرح طرفداری کند یا برای هر حزب واحد مقدور بود که آن را وتو نماید. این یک نظام به تمام معنا مبتلا به اسکیزوفرنی است که به طور اجتناب ناپذیری به بن بست کشیده می شود.

 

قنطره: کتاب شما با طائف به پایان می رسد. چرا شما دوره پس از جنگ با رفیق حریری را به آن اضافه نکردید؟  

 

طرابلسی: این دوره به ما بسیار نزدیک تر از آن است که بتوان آن را در یک کتاب تاریخی قرار داد. من این دوره را به طور مجزا مورد بررسی قرار خواهم داد و قصد دارم بیم و هراس های جنگ داخلی از 1975 تا 1998 را هم در آن بگنجانم که هنوز به دقت مورد بررسی قرار نگرفته. هرکس تاریخ خودش را نشناسد با این خطر مواجهه است که آن را تکرار کند.

 

قنطره: شما با نوشتن این کتاب برخی از حساس ترین موضوعات ممکن را مورد بررسی قرار دادید. برای شما آرزوی موفقیت دارم و به خاطر این مصاحبه از شما بسیار متشکرم.

 

http://www.qantara.de/webcom/show_article.php/_c-476/_nr-915/i.html

http://www.qantara.de/webcom/show_article.php/_c-468/_nr-878/i.html

 

 

 

 

1: نظام حکومتی که در آن قدرت سیاسی و تشکیلاتی به نسبت قدرت جمعیت های دینی تقسیم می شود. مترجم.

 

2: موافقت نامه طائف یا پیمان آشتی ملی، قراردادی که در طائف در عربستان سعودی در 1989 و برای پایان دادن به جنگ داخلی و بازگشت به وضعیت عادی بسته شد. مترجم.

من از مرگ هراسی ندارم (۳)

گفتگوی اشپیگل آن لاین با آلکساندر سولژنیتسین

بخش سوم و پایانی

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

نویسنده ی برجسته ی روسی و برنده ی جایزه ی نوبل آلکساندر سولژنیتسین در باره

  تاریخ پرتلاطم روسیه، قرائت پوتین از دموکراسی و شیوه ی برخورد  خودش

 به مرگ سخن می گوید

 

 

اشپیگل: آیا روسیه به یک آرمان ملی نیاز دارد و اگر دارد این آرمان چگونه باید باشد؟

 

سولژنیتسین: منظور از اصطلاح « آرمان ملی » چندان روشن نیست. برای بعضی ممکن است این آرمان ملی درک مشترک میان مردم به عنوان شیوه ی مناسب برای زندگی در آن کشور باشد، آرمانی که طی نسل های متوالی دوام آورد. مفهومی مانند این می تواند میان مردم به ایجاد اتحاد نائل گردد. اما هرگز نباید به طور مصنوعی یا تحمیلی از بالا به پائین و توسط کسانی که قرار است حکومت کنند ایجاد گردد.

طی آخرین دوره های تاریخی این مفاهیم در فرانسه بوجود آمدند، برای مثال پس از قرن هژدهم در بریتانیا، ایالات متحده، آلمان، لهستان و غیره. هنگامی که در روسیه ی پس از شوروی کل بحث « ایجاد یک آرمان   ملی » به نحو عجولانه ای آغاز گردید، من تلاش به کم اهمیت جلوه دادن آن نمودم و با این اعتراض که پس از تمامی ضایعات ویران گری که از سر گذرانیدیم، حالا فقط یک وظیفه برای ما باقی مانده است که انجام درست آن برایمان کافی است: نگهداری از مردم در حال مرگ.

 

اشپیگل: اما روسیه غالاً تنها است. اخیراً روابط میان روسیه و غرب به سردی گرائیده است واز جمله روابط روسیه با خود کشورهای اروپایی. علت آن چیست؟ دشواری غرب در درک روسیه در کجا است؟

 

سولژنیتسین: می توانم دلایل بسیاری را شمارش کنم. اما جالب توجه ترین آنها دلایل روان شناختی است، به عبارت دیگر برخورد امیدهای واهی با واقعیت. این قضیه هم در غرب و هم در خود روسیه به وقوع پیوسته. هنگامی که من در 1994 به روسیه بازگشتم، جهان غرب و حکومت هایش عملاً در روسیه تقدیس می شدند. اما باید اذعان کرد که این ستایش و تحسین نه از روی آگاهی واقعی یا از روی انتخابی آگاهانه، بلکه توسط انزجار طبیعی مردم از رژیم بلشویکی و تبلیغات غرب نتیجه شده بودند.   

این احساس با بمباران بی رحمانه ی صربستان توسط ناتو تغییر کرد. گفتن این سخن پذیرفتنی است که تمامی لایه های جامعه ی روسیه عمیقاً و به طرزی زایل نشدنی توسط آن بمباران ها شوکه شدند. هنگامی که ناتو آغاز به گسترش نفوذ خود و کشاندن جمهوری های سابق شوروی به درون ساختار خود نمود، این وضعیت بازهم بدتر شد. در خصوص قضیه ی اوکراین به ویژه دردآور بود، کشوری که نزدیکی اش با روسیه توسط به واقع میلیون ها پیوند خانوادگی در میان مردمی که خویشاوندانشان در نوحی متفاوت از مرزهای ملی زندگی می کنند معین می شود. با یک ضربه این خانواده ها توسط یک خط مرزی جدید، یعنی مرز یک بلوک نظامی از هم جدا شدند.

به این ترتیب برداشت از غرب به عنوان « شهسوار دموکراسی » با باوری نقش بر آب شده مبنی بر آن که اصالت عمل اغلب به طور خودخواهانه و نفع طلبانه درست در مرکز سیاست های غرب قرار دارد جایگزین شد. برای بسیاری از مردم روسیه این یک بیداری از خواب غفلت سنگین بود، در هم شکسته شدن ایده آل ها.

در همان زمان غرب در حال کیف کردن از پیروزی خود پس از جنگ سرد و فرساینده و مشاهده ی هرج و مرج پانزده ساله تحت ریاست گورباچف و یلتسین بود. در چنین حال و هوایی عادت کردن به این اندیشه که روسیه به یک کشور جهان سومی تبدیل شده و همیشه هم این گونه باقی خواهد ماند کار دشواری نبود. هنگامی که روسیه به دوباره به دست آوردن بخشی از قدرت خود در اقتصاد و حکومتداری آغاز نمود، عکس العمل غرب ـ شاید عکس العملی ناخودآگاه و مبتنی بر ترس ـ وحشت بود.

 

اشپیگل: غرب آن ها را در همراهی با ابر قدرت پیشین شوروی انجام داد.

 

سولژنیتسین: که باز هم بدتر است. اما حتی پیش از آن، غرب خود را فریب داد ـ یا بلکه با راحت طلبی واقعیت را نادیده گرفت ـ با محسوب کردن روسیه به عنوان یک دموکراسی جوان، در حالی که در عمل اصلاً چیزی به نام دموکراسی در کار نبود. البته روسیه یک کشور دموکراتیک نیست، بلکه آغاز به ساختن آن کرده است. بیش از اندازه ساده است که فهرست بلند و بالایی از تقصیرها، خشونت ها و اشتباه ها را به گردن روسیه بیندازیم.

لیکن آیا روسیه به روشنی و بدون هرگونه ابهامی دست دوستی خود را پس از یازده سپتامبر به سوی غرب دراز نکرد؟ فقط یک نقص روان شناختی یا کوته بینی فاجعه بار می تواند توضیحی باشد برای خودداری نابخردانه از دریافت چنین کمکی. همین که ایالات متحده همکاری مهم روسیه در افغانستان را پذیرفت، بلافاصله آغاز به درخواست های جدیدتر و جدیدتر نمود. ادعای آمریکا در برابر روسیه همچون در مورد اروپا تقریباً به وضوح بر هراس از انرژی مبتنی است، هراسی غیر موجه .

آیا کنار زدن دست دوستی روسیه برای غرب اکنون جنبه ی تجملاتی ندارد، به ویژه در مواجهه با تهدیدات جدید؟ من در آخرین مصاحبه ی خود با رسانه های غربی قبل از بازگشت به روسیه (درآوریل 1994 و با نشریه ی Forbes )  گفتم: « اگر به آینده ی دور نگاهی بیندازیم، می توان زمانی را در قرن 21 دید که هم اروپا و هم ایالات متحده در نیاز مبرم برای همکاری با روسیه به عنوان یک متحد قرار دارند ».

 

اشپیگل: شما گوته، شیلر و هاینه را در همان زبان اصلی آلمانی آنها خوانده اید و شما همیشه امیدوار بودید که آلمان بتواند در حد چیزی مانند یک پل ارتباطی میان روسیه و بقیه ی جهان عمل کند. آیا بر این باورید که آلمانی ها می توانند این نقش را بازی کنند؟

 

سولژنیتسین: البته. در کشش متقابل میان آلمان و روسیه چیزی از پیش تعین شده وجود دارد، وگرنه این کشش پس از دو جنگ جهانی وحشتناک دوام نمی آورد.

 

اشپیگل: کدام شاعر، نویسنده و فیلسوف آلمانی شما را تحت تاثیر قرار داده است؟

 

سولژنیستین: شیلر و گوته در کودکی و نوجوانی من حضوری کاملاً آشکار داشته اند. بعدها من به شلینگ گرایش بیشتری پیدا کردم. من سنت موسیقیایی آلمان را نیز ارج بسیار می گذارم و نمی توانم زندگی خود بدون باخ، بتهوون و شوبرت را تصور کنم.

 

اشپیگل: غرب تقریباً چیزی از ادبیات معاصر روسیه نمی داند. به باور شما وضعیت ادبیات امروز روسیه چگونه است؟

 

سولژنیتسین: دوره های تغییرات سریع و بنیادین هرگز برای ادبیات خجسته نبوده است. آثار مهم، حالا آثار بسیار بزرگ به کنار، تقریباً همیشه و در هر کجا در دوره های ثبات خلق شده اند، چه ثبات منفی و چه مثبت.

ادبیات معاصر روسیه هم استثنایی بر این قاعده نیستند و خواننده فرهیخته امروز بیشتر به آثار غیر داستانی علاقمند است، یعنی به خاطرات، زندگی نامه ها و نثر های مستند. هرچند من عمیقاً باور دارم که عدالت و وجدان را نمی شود در قالب هر چیزی درآورد، اما آنها در بنیان های ادبیات روسی باقی خواهند ماند به طوری که آنها در خدمت جانی تازه بخشیدن به روح و روان های ما و افزایش نیروی اداک ما خواهند بود.

 

اشپیگل: اندیشه ی تاثیر مسیحیت ارتدکس در جهان روسیه را می توان در تمامی آثار شما مشاهده کرد. قابلیت اخلاقی کلیسای روسیه چیست؟ به باور ما کلیسای روسیه امروز تبدیل به کلیسای حکومتی شده است، درست مانند آنچه قرن گذشته بود ـ تشکیلاتی که در عمل سران کرملین را به عنوان نمایندگان خدا در زمین مشروع جلوه می دهد.

 

سولژنیتسین: برعکس، ما باید شگفت زده شویم از این که کلیسای ما توانسته است به جایگاهی تقریباً مستقل طی فقط چند سال دست یابد، یعنی درست از زمانی که از انقیاد کامل حکومت کمونیستی آزاد گردیده. فراموش نکنید چه تلفات انسانی وحشتناکی کلیسای ارتدکس روسیه در سرتاسر تقریباً قرن بیستم از سرگذرانده است. کلیسا تازه روی پای خودش ایستاده. حکومت پسا کمونیستی و جوان ما تازه دارد می آموزد که کلیسا را به عنوان یک نهاد مستقل مورد رعایت و احترام قرار دهد. برای مثال « آموزه ی اجتماعی » کلیسای ارتدکس روسیه به مراتب بیش از برنامه های دولتی را در بر می گیرد. اخیراً متروپولیتن کریل، یک مفسر برجسته ی کلیسای ارتدکس روسیه درخواست های مکرری برای اصلاح سیستم مالیاتی کشور اعلام کرده است. دیدگاه های او کاملاً از آنچه حکومت می اندیشد متفاوت است و او در حال حاضر آنها را از طریق تلویزیون تبلیغ می کند. آیا منظور شما از « مشروع جلوه دادن سران کرملین » توسط کلیسا همان شرکت در مراسم تشییع جنازه ی یلتسین در کلیسای جامع اصلی و تصمیم برای صرف نظر از مراسم رسمی و عرفی است؟

 

اشپیگل: از جمله ی آنها یکی هم همین.

 

سولژنیتسین: خب، این احتمالاً تنها راه برای جلوگیری از خشم عمومی (نسبت به یلتسین) بود که هنوز هم فروکش نکرده بود و اجتناب از ظهور احتمالی عصبانیت مردم طی مراسم تدفین. لیکن من دلیلی نمی بینم که آن مراسم را به عنوان یک تشریفات جدید برای مراسم تشییع جنازه ی ریاست حمهوری های آتی تصور کنیم. تاجایی که به گذشته مربوط می شود، کلیسای ما به طور دائم مراسم نیایش برای آرامش روح قربانیان قتل عام های کمونیستی در بوتووو نزدیک مسکو، در جزیره ی سولووتسکی و سایر مکان هایی که به طور دسته جمی قربانیان دفن شده اند به جا می آورد.

 

اشپیگل: در 1987 در مصاحبه ای که شما با بنیان گذار اشپیگل رودولف آوگستاین داشتید این گونه اظهار نظر کردید که برای شما تقریباً بسیار دشوار است که در باره ی دین در برابر مردم سخن گوئید. ایمان دینی برای شما چه معنا دارد؟

 

سولژنیتسین: برای من ایمان دینی شالوده ای برای زندگی انسان و حمایت از اوست.

 

اشپیگل: آیا شما از مرگ می ترسید؟

 

سولژنیتسین: خیر، من به هیچ وجه از مرگ هراسی ندارم. وقتی جوان بودم مرگ زودهنگام پدرم مرا تحت تاثیر قرار داد. او در سن 27 سالگی از جهان رفت و من از این می ترسیدم که قبل از آن که تمامی برنامه های نویسندگی ام را متحقق سازم بمیرم. لیکن میان 30 تا 40 سالگی برخورد من به مرگ کاملاً متعادل و آرام تر گردید. من احساس می کنم که مرگ نقطه ی عطف در هستی انسان است، اما نه نقطه ای نهایی.

 

اشپیگل: در هر حال ما آرزومند سال های طولانی از کار خلاقه برای شما هستیم.

 

سولژنیتسین: خیر، چنین آرزویی برای من نداشته باشید. هرچه کردم کافی بود.     

 

 

 

http://www.spiegel.de/international/world/0,1518,496003,00.html

زیبائی شناسیِ نوین

اسکار وایلد

برگردان علی محمد طباطبائی

 

 

 

ویویان: تمامی آنچه مایلم در اینجا به آنها اشاره کنم این اصل کلی است که زندگی بسیار بیشتر از آنکه هنر از آن تقلید کند خود از هنر تقلید می کند و من مطمئنم که اگر در باره ی آن به طور جدی اندیشه کنی خواهی دید که این سخن درستی است. تفسیر زندگی در آینه ی هنر است که تجلی می یابد. زندگی، بعضی انواع عجیبی که توسط نقاش یا مجسمه ساز به تصور در آمده را باز سازی می کند و یا در حقیقت آنچه که در داستان و قصه به تصور در آمده  است را جامه ی عمل می پوشاند. به منطق علمی بگویم، مبنای زندگی ـ یعنی انرژی حیات، آنگونه که ارسطو شاید آنرا خطاب می کرد ـ صرفاً اشتیاق برای بیان است و هنر همیشه شکل های بیشماری عرضه می کند که از طریق آنها می توان به این بیان نائل گردید. زندگی وجود آنها را غنیمت می شمرد و از آنها بهره می برد، حتی اگر وجودشان برای زندگی زیان آور باشد. انسان های جوان دست به خودکشی زدند زیرا رولا (Rolla) (1) چنین کرده بود، به دست خود جان باخته اند زیرا ورتر (Werther) (2) با دست خودش از جهان رخت بر بست. بیندیش به این که ما چه چیزهائی را مدیون تقلید کردن از مسیح  هستیم و یا مدیون تقلید از سزار.

 

سریل: این نظریه قطعاً نظریه ی غریبی است، اما برای آنکه آنرا کامل کنید باید نشان دهید که طبیعت به همان اندازه ی زندگی تقلیدی از هنر است. آیا برای اثبات آن آمادگی دارید؟

 

ویویان: دوست عزیزم. من آمادگی اثبات هرچیزی را دارم.

 

سریل: آیا طبیعت از نقاش منظره تبعیت می کند و سپس جلوه ها و تاثیرات بصری خود را از او  به وام      می گیرد؟

 

ویویان: یقیناً اینطور است. ازکجا مگر از امپرسیونیست ها می توانیم چنان مه گرفتگی های قهوه ای رنگ اعجاب آور را بدست آوریم که بر کف خیابانهایمان می خزند، و فانوس های خیابانی از ورای آنها سوسو می زنند و خانه هایمان را به سایه های هولناکی تبدیل می کنند؟ به چه کسانی مگر غیر از آنها واستادانشان آن مه رقیق و نقره فام را مدیونیم که بر روی رودخانه هایمان سایه انداخته اند و به اشکال مبهمی از زیبائی رنگ باختة پلی خمیده و قایقی در حال تاب خوردن تبدیل می شوند؟ تغییرات غیر عادی که طی ده سال گذشته در شرایط اقلیمی لندن روی داده است بطور کامل به علت وجود مکتب هنری خاصی است. دوست عزیز تو لبخند میزنی. موضوع را از نقطه نظری علمی یا ماوراء طبیعی در نظر آور، آنوقت خواهی دید که حق با من است زیرا مگر طبیعت چیست؟ طبیعت مادرِ بزرگی که ما را به دنیا آورده نیست. او خود مخلوق ماست.

این در مغز ماست که او جان می گیرد. اشیاء بدین خاطر وجود دارند که ما آنها را می بینیم و آنچه ما می بینیم و چگونه آنها را می بینیم بستگی دارد به آن هنری که ما را تحت تاثیر قرار داده است. نگاه کردن به یک شئ بسیار متفاوت است از دیدن همان شئ . انسان تا زمانی که زیبائی چیزی را درک نکند آنرا نمی بیند، زیرا آنگاه و فقط آنگاه است که آن چیز هستی می یابد. در حال حاضر مردم مه را می بینند، نه بدین خاطر که  که در آنجا مه وجود دارد، بلکه بدان سبب که شعرا و نقاشان به آنها زیبائی اسرارآمیزی از  چنین جلوه ها و تاثیرات بصری را آموخته اند. از قرنها پیش احتمالاً در لندن مه وجود داشته است. من به جرئت می توانم بگویم چنین بوده است. اما کسی آنرا ندید و بدین ترتیب ما چیزی در باره آن نمی دانستیم. مه ابداً وجود نداشت تا آنکه بالاخره هنر آنرا اختراع کرد. اکنون باید تصدیق کنیم که بیش از اندازه در همه جا وجود دارد. مه به شیوه ی رفتار فرقه تبدیل گردیده است، و واقع گرائی غلو شده ی شیوه هایش مردم خسته را به بیماری برنشیت مبتلا می کند. آنجا که فردی فرهیخته می تواند به معنی و مفهومی برسد، فرد بی فرهنگ دچار سرماخوردگی می شود. و بنابراین بگذار انسان باشیم و هنر را فراخوانیم که چشمان اعجاز آمیزش را به جای دیگری بیفکند. در حقیقت او همین حالا چنین کاری را انجام داده است. آن نور خورشید سفید رنگ و لرزان که اکنون می توان آنرا در فرانسه دید، با آن لکه رنگهای غریب ارغوانی و آن سایه ی ناآرام بنفش، آخرین خیال پردازی اوست، و در مجموع، طبیعت آنرا  به نحو کاملاً تحسین برانگیزی بازتولید می کند. جائی که هنر سابق بر این نقاشانی چون کوروها و دابینگی ها به ما اعطا می کرده است اکنون مونه های بی نظیر و پیساروهای جذاب به ما می بخشد. در واقع لحظاتی وجود دارد که هرچند البته نادر هستند، اما گاه و بیگاه هنوز نیز قابل مشاهده می باشند که طبیعت کاملاً امروزی می شود. البته همیشه نمی توان به طبیعت متکی بود. واقعیت این است که او در چنین موقعیت ناگواری قرار گرفته. هنر تاثیری غیر قابل قیاس و بی نظیر می آفریند و وقتی چنین کرد آن تاثیر را به چیزهای دیگر منتقل می کند. از طرف دیگر طبیعت در حالی که فراموش می کند تقلید می تواند صادقانه ترین شکل از اهانت باشد همچنان به تکرار آن ادامه     می دهد تا زمانی که ما همگی به طور کامل از آن خسته شویم. برای مثال در روزگار ما فرد بافرهنگ به غروب خورشید دیگر توجهی نمی کند. غروب خورشید امروزه دیگر از مد افتاده و درواقع متعلق به زمانی بود که ترنر (Turner) (3) حرف اول را می زد. اکنون ستایش از غروب خورشید نشانه ی روشنی است از دهاتی پسندی در طبع و منش فرد. وانگهی غروب های خورشید همچنان ادامه دارند. شب گذشته خانم آروندل اصرار داشت که به کنار پنجره بروم و به اصطلاح خودش به آسمان باشکوه نظری بیفکنم. البته من می بایست می رفتم و نگاهی می انداختم. او از جمله ی آن افراد نافرهیخته ی کاملاً تهی است که کسی نمی تواند چیزی از او مضایقه کند. و آن چه بود؟ فقط ترنری بود کاملاً دست دوم، ترنری از دوره ای بد، که با تمامی بدترین اشتباهات نقاشان در آن اغراق و مبالغه شده بود. التبه من کاملاً حاضرم اعتراف کنم که زندگی اغلب همان خطا را تکرار می کند. او رنه ی (Rene’) (4) دروغین و وترن ( (Vautrins(5) جعلی خود را بوجود می آورد، درست به همان شکلی که طبیعت در صبح یکروز یک کوپ (Cuyp) (6) مشکوک و در صبح روز بعد یک روسو (Rousseau) (7) بسیار پرسش برانگیز به ما می دهد. با این وجود هنگامی که طبیعت چنین می کند انسان را بیشتر می رنجاند. این مسئله به نظر کاملاً احمقانه، روشن و غیر ضروری    می آید. یک Vautrins دروغین شاید خوشایند و مطبوع باشد. یک کوپ (Cuyp) مشکوک غیر قابل تحمل است. با این وجود من نمی خواهــم در خصوص طبیعت بسیار سختــگیر باشــم. من آرزومـندم که برجستگی های دریای مانش، بخصوص در Hastings (8) همیشه شبیه به یک هنری مور نباشد، مروارید های خاکستری با پرتوهای زردرنگ، اما بعد هنگامی که هنر متنوع تر و متلون تر است طبیعت نیز بدون هر گونه شکی متنوع تر و متلون تر خواهد بود. فکر نمی کنم که بدترین دشمن طبیعت بخواهد تکذیب کند که طبیعت از هنر تقلید می کند. این همان چیزی است که طبیعت را در تماس با انسان فرهیخته نگاه می دارد. آیا توانستم نظریه ام را در حد رضایت به تو ثابت کنم؟

 

سریل: بهتر است بگویم تو نتوانستی مرا قانع کنی. اما حتی با فرض قبول این غریزه ی تقلیدگرایانه ی عجیب در زندگی و طبیعت، مطمئناً تو خواهی پذیرفت که هنر خلق و خوی زمانه اش، روح دوره اش، شرایط اخلاقی و اجتماعی که آن را احاطه کرده و تحت نفوذ و تاثیرات آن است که آن نوع از هنر بوجود می آید را بیان می کند.

 

ویویان: البته که نه! هنر هرگز چیزی بغیر از خودش را بیان نمی کند. این اصول زیبائی شناسی نوین من است. و یقیناً همین است که موسیقی را به الگوی تمامی هنر تبدیل کرده است، یعنی چیزی به مراتب فراتر از آن ارتباط ضروری و زندگی بخش میان سبک و جوهر که آقای پاتر انگشت روی آن می گذارد. یقیناً ملیت ها و افراد با آن غرور و خودبینی طبیعی و عادی که رمز وجود است پیوسته در این گمان و تصور هستند که الهه های هنر در باره ی آنها است که صحبت می کنند و پیوسته در تلاش اند که در شان و بزرگی آرام هنر پر از خلاقیت برخی انعکاسات احساسات آشفته ی خود را بیابند، و پیوسته فراموش می کنند که خواننده ی ترانه ی زندگی آپولو نیست که مارس است. دورافتاده از واقیعت و باچشمانی برگرفته از سایه های غار، هنر کمال خود را برملا می سازد و جماعت شگفت زده ای که به باز شدن گل رُزی حیرت انگیز با گلبرگهای بسیارش می نگرد گمان می برد که این تاریخ خود اوست که تعریف شده است و روح خود او است که در شکلی جدید ابراز شده است. اما این گونه نیست. هنر والا مسئولیت و تکلیف شاق روح انسانی را طرد می کند و آنچه به دست می آورد بیش از هر چیز از واسطه های جدید یا جنس و ماده ای تر و تازه است نه از شور واشتیاقی برای هنر یا از هر احساس رفیع یا از هر بیداری بزرگ از خودآگاهی بشری. هنر فقط بر مسیر شخصی خودش تکامل می یابد. او (هنر) سمبل هر عصر و دوره نیست بلکه این عصر ها هستند که سمبل اویند.

حتی آنها که معتقدند هنر مظهری از زمان و مکان و مردم است نمی توانند انکار کنند که هرچقدر یک هنر واقعگراتر باشد به همان میزان کمتر معرف روح عصر و دوره ی خودش است. چهره های شریر و شیطانی امپراتوری روم از درون سنگ پورفور پرنقش و نگار و سنگ ژسپی لک دارد به ما می نگرند که از کار کردن با آن مواد هنرمندان واقع گرای آن روزگار شادمان بودند و ما تصور می کنیم که در آن لب های بیرحم و آرواره های شهوانی می توانیم اسرار خرابه های امپراتوری را بیابیم. اما این گونه نیست. زشتی ها و شرارت های تیبریوس نتوانست آن والاترین تمدن را بیشتر از آن ویران کند که فضیلتهای آنتونی ها از جلوگیری کردن از سقوط آن ناکام ماند. سقوط آن به دلایلی دیگر و نه چندان جالب توجه بود. زنان غیب گو و پیغمبران حاضر در نماز خانه ی سیستین شاید در عمل تا حدی به تفسیر تولد جدید روح آزاد شده ای خدمت کنند که ما آنرا رنسانس می خوانیم، اما بی ادبان مست و دهقانان نزاع گر در هنرِ سرزمین هلند چه چیزی به ما در باره ی روح بزرگ هلند می گویند؟ هرچقدر هنر انتزاعی تر باشد، آرمانی تر نیز خواهد بود و به همان اندازه مقدار بیشتری از خلق و خو و مشرب عصرش را برای ما تعریف می کند. اگر ما مایلیم که ملتی را توسط هنرش درک کنیم، باید به موسیقی و به هنر معماری اش بنگریم.

سریل: در این مورد با تو کاملاً موافقم. روح هر عصری شاید به بهترین وجه در هنرهای آرمانی و انتزاعی بیان شود، زیرا روح به شخصه انتزاعی و آرمانی است. از طرف دیگر برای جلوه های قابل رویت یک عصر و به اصطلاح برای سیمای آن ما باید به سراغ هنرهای تجسمی برویم.

 

ویویان: من که اینگونه فکر نمی کنم. بالاخره این که، آنچه هنرهای تجسمی واقعاً به ما ارزانی می دارد یا صرفاً سبکهای گوناگون از هنرمندانی معین است یا از سبک های گوناگون مکتب های بخصوص از هنرمندان. یقیناً تو بر این اندیشه نیستی که انسانهای قرون وسطا هیچ گونه شباهتی با آن فیگورها در شیشه های رنگین پنجره های کلیساهای قرون وسطا، با حجاری ها و کنده کاری های روی چوب آن دوران یا آثار فلزی آن ایام یا با فرش های دیواری شان دارند. انسان های قرون وسطا احتمالاً مردمی بودند با قیافه هائی کاملاً معمولی و عادی، بدون هرگونه حالت مضحک (گروتسک) یا عاری از حالتهای استثنائی و عجیب در ظاهر چهره ی شان. قرون وسطائی که ما آن را از آثار هنری می شناسیم فقط شکل مشخص و معینی از یک سبک است وابداً هیچگونه دلیلی وجود ندارد که چرا هیچ هنرمندی با این سبک نباید در قرن نوزدهم بوجود آید. هیچ هنرمند بزرگی چیزها را به همان گونه که هست نمی بیند.اگر چنین می کرد به هنرمند بودنش خاتمه می داد. از روزگار فعلی خودمان مثالی در نظر آور. می دانم که تو به چیزهای ژاپنی بسیار علاقمندی. خوب، آیا تو واقعاً تصور می کنی ژاپنی هائی که ما آنها را از آثار هنرهای ژاپنی می شناسیم وجود واقعی دارند؟ اگر چنین فکر می کنی هرگز هنر ژاپنی را درک نکرده ای. آن انسانهای ژاپنی آفریده هائی هستند از قصدی آگاهانه و حساب شده توسط بعضی هنرمندان منفرد. اگر تو تصویری از Hokusai یا Hokkei (9) یا هر نقاش بومی بزرگ را در کنار یک آقا یا خانم ژاپنی قرار دهی خواهی دید که در آنجا کمترین شباهت بین آنها وجود ندارد. انسانهای واقعی که در ژاپن زندگی می کنند بی شباهت به نوع عادی و معمولی انسانهای انگلیسی نیستند. به عبارت دیگر، آنها در حد نهایت معمولی بودن قرار دارند و هیچ چیز عجیب یا غیر عادی در باره ی آنها وجود ندارد. در واقع تمامی آنچه در باره ی ژاپن گفته می شود یک اختراع خالص است. چنین کشور و مردمی در جهان وجود ندارد. یکی از جذاب ترین نقاشان به این امید واهی که ژاپنی ها را ببیند اخیراً سفری به سرزمین گلهای داوودی کرد. اما تمامی آنچه او مشاهده کرد و تمامی موقعیت هائی که برای نقاشی بدست آورد فقط چند تائی فانوس و بادبزن بود. او کاملاً از کشف ساکنین آنجا ناتوان ماند، به همان شکلی که از نمایشگاه دل انگیز او در گالری Messers Dowdeswell به خوبی می توان دید. او نمی دانست که ژاپنی ها، همانگونه که گفتم، صرفاً حالتی از یک سبک هستند، یعنی تخیلی بی نقص و استادانه از هنر. و به همین نحو، اگر آرزومندی که یک اثر ژاپنی را ببینی نباید مثل یک توریست عمل کنی و به توکیو بروی. بر عکس باید در میهنت اقامت گزینی و خود را در آثار بعضی هنرمندان ژاپنی مستغرق سازی و آنگاه وقتی که روح سبک آنها را جذب نمودی و شیوه ی خلاقه ی بصری آنها را کسب کردی می توانی در بعضی از عصر ها به پارک رفته و بنشینی و یا پیکادلی را قدم بزنی و آنگاه اگر نتوانی در این مکان ها یک اثر ژاپنی را ببینی آنرا هیچ کجای دیگر هم نخواهی دید. یا در بازگشتی دوباره به گذشته و به عنوان مثالی دیگر یونان باستان را در نظر گیر. آیا فکر می کنی که هنر یونان هرگز به ما می گوید که یونانی ها چه شکل و شمایلی داشته اند؟ آیا گمان داری که زنهای آتنی شبیه به آن فیگورهای تشریفانی و موقر در فریز های پانتنون ویا شبیه به آن خدایان شگفت انگیزی که در سنتوری مثلثی شکلِ همان بنا نشسته اند بوده اند؟ اگر از دیدگاه هنری قضاوت کنی آنها مطمئناً چنین بوده اند. اما قطعاتی از شخصیتی مانند آریستوفان را بخوان. خواهی دید که خانم های آتنــی بند کفششان را سفت می بستند، کفش پاشنه بلند به پا می کردند، موهایشان را رنگ می کردند ، صورتهایشان را سرخاب و لب هاشان را قرمز می کردند و کاملاً مانند هر کدام از مخلوقات ابله مد روز از زمانه ی خود ما بودند. واقعیت این است که ما به دوره های گذشته کاملاً از میان واسطه ی هنر چشم می دوزیم و هنر خوشبختانه هرگز یکبار هم به ما حقیقت را نگفته است.

 

سریل: اما برای آنکه از هر خطائی مصون بمانیم از تو می خواهم به طور خلاصه اصول زیبائی شناسی نوین خودت را به من بگوئی.

 

ویویان: به طور خلاصه، و آن از این قرار است. هنر هرگز چیزی جز خودش را بیان نمی کند. هنر مانند فکر دارای زندگی مستقلی است و کاملاً بر مسیر خودش تکامل می یابد. در عصر واقع گرائی لزوماً واقع نما و در عصر ایمان، همیشه مذهبی و معنوی نیست. هنر آفریده ای از زمان خودش نیست و چنین چیزی در تعارض مستقیم با آن است و تنها تاریخی که هنر برایمان محفوظ می دارد همان تاریخ پیشرفت خودش است. گاهی از همان مسیر رد پاهای خودش باز می گردد و بعضی اشکال قدیمی و کهن را از نو به زندگی فرا می خواند، به همان نحوی که در نهضت هنر باستانی یونان روی داد، و در نهضت پیش رافائلی ها از روزگار خودما. در دوره های دیگر کاملاً به عصرش پیشدستی می کند، و در یک قرن اثری می آفریند که به قرنی احتیاج دارد تا درک گردیده و مورد لذت و بهره مندی معنوی قرار گیرد. در هیچ حالتی عصرش را باز تولید نمی کند. گذر از هنر یک دوره به خود همان دوره اشتباه بزرگی است که تمامی تاریخ نگاران مرتکب می شوند.

دومین آموزه بدین قرار است. تمامیِ هنر نازل و بد در اثر بازگشت به زندگی و طبیعت و ارتقاء آنها به آرمانها حاصل می شود. زندگی و طبیعت شاید در بعضی مواقع به عنوان بخشی از مواد خام هنر به مصرف رسند اما قبل از آنکه آنها به خدمت هنر درآیند باید به سنتهای هنری ترجمه شوند. به محض اینکه هنر از واسطه ی خلاقه اش صرف نظر کند از همه چیز دست می کشد. واقع گرائی به عنوان یک روش در حکم شکست کامل است و آن دو چیزی که هر هنرمندی باید از آنها پرهیز کند تجدد (مدرنیته) در شکل و در مضمون است. برای ما که در قرن نوزدهم زندگی می کنیم هر قرنی به استثنای قرنی که در آن هستیم  موضوع مناسبی برای هنر است. تنها چیزهای زیبا آنهائی هستند که فکر و ذکر ما را به خود مشعول نمی دارند. اگر نخواهم لذت نقل قول از خودم را از دست بدهم باید بگویم که دقیقاً بدین خاطر  که Hecuba (10) برای ما اهمیت است، غم های او به عنوان مضمون یک تراژدی بسیار مناسب است. علاوه بر آن این فقط چیز مدرن است که از مد می افتد. آقای زولا خود را وقف مصور ساختن امپراتوری دوم برای ما می کند. اکنون دیگر برای چه کسی امپراتوری دوم اهمیت دارد؟ این دیگر از مد افتاده است. زندگی با گامی سریع تر از واقع گرائی به پیش می تازد، اما رمانتیسم پیوسته جلوتر از زندگی است.

سومین اصل این است که زندگی بسیار بیش از آنکه هنر از آن تقلید کند خود از هنر به تقلید می پردازد. این صرفاً از غریزه ی تقلیدگرایانه ی زندگی ناشی نمی شود، بلکه از این حقیقت مایه می گیرد که هدف خودآگاهانه ی زندگی یافتن بیان است و اینکه هنر آن شکل های مشخص و زیبا را که از طریق آنها آن انرزژی می تواند به واقعیت تبدیل گردد عرضه می دارد. این نظریه ای است که هرگز پیش از این مطرح نشده اما فوق العاده ثمربخش است و نوری کاملاً تازه بر تاریخ هنر می افشاند.

به عنوان پیامد طبیعی آن نتیجه می شود که طبیعت بیرونی نیز از هنر تقلید می کند. تنها حاصل و نتیجه ای که طبیعت می تواند به ما نشان دهد آنهائی هستند که ما از طریق شعر یا نقاشی دریافت کرده ایم. این هم راز و رمز افسون طبیعت است و هم توصیفی است از نقاط ضعف آن.

رازگشائی نهائی این است که دروغگوئی یعنی گفتن چیزهای غیرواقعی و زیبا هدف کامل هنر است. اما در این باره تصور می کنم که به اندازه ی کافی صحبت کرده باشم. و اکنون بگذار که به تراس برویم، جائی که طاووس سفید شیری رنگ همچون شبحی آویزان است. در حالی که ستارگان شب، تاریکی را با نقره می شویند. در هوای تاریک و روشن، طبیعت تبدیل به حاصل و نتیجه ای اعجاب انگیز و وسوسه گر می شود که خالی از جذابیت نیست، هرچند که شاید مهمترین استفاده اش مصورسازی نقل قولهای شاعر است. بیا، ما به اندازه ی کافی صحبت کرده ایم.

 

 

منبع مقاله: Aesthetics,Oxford University Press 1997 ، فصل اول صفحات 40 الی 45.

 

 

1: احتمالاً منظور قهرمان شعری است از آلفرد دو موسه. مترجم.

 

2: منظور قهرمان رمان مشهور گوته است (رنجهای جوانی ورتر). مترجم.

 

3: نقاش انگلیسی از قرن نوزدهم که به خاطر مناظر مخصوص به خود و رمانتیکش مشهور است. مترجم.

 

4: اثری غم انگیز از شاتوبریان. مترجم. 

 

5: شخصیتی در « کمدی انسانی »، یکی از رمان های بالزاک است. مترجم.

 

6: آلبرت یاکوب کیوپ یکی از معروفترین نقاشان منظره کش از قرن هفدهم. مترجم.

 

7: منظور هنری روسو نقاش پسا امپرسیونیسم است. مترجم.

 

8: شهری در جنوب شرقی انگلستان. مترجم.

 

9: هر دو نقاشان ژاپنی از قرن هژدهم هستند. مترجم.

 

10: شخصیت افسانه ای یونان باستان که زندگی غم انگیزی داشت. مترجم.