باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

باغ مخفی

گلچینی از ترجمه های منتشر شده من از سال ۱۳۸۰ تا به امروز در سایت ایران امروز و بعضی نشریات دیگر

دون پوتین

گاری کاسپاروف

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

برای درک روسیه ی امروز « پدرخوانده » را بخوانید

 

هنگامی که ولادیمیر پوتین در سال 2000 قدرت را در روسیه به دست گرفت، پرسش پرالتهاب روز این بود: « پوتین کیست ؟ ». اکنون این پرسش به این شکل تغییر کرده است: « سرشت روسیه ی تحت حکومت پوتین چیست ؟ ». این رژیم به نحو قابل توجهی در رفتار خود ثابت قدم بوده است، با این وجود رهبران کشورهای دیگر و مطبوعات غربی هنوز هم در خصوص بی توجهی کامل پوتین به عقاید آنها شگفت زده هستند.

بارها این لابه را شنیده ایم که: « آیا پوتین می داند که این رفتار چقدر بد به نظر می رسد؟ ». هنگامی که یک روزنامه نگار برجسته ی دیگر روسی به قتل می رسد، وقتی تاجری که رفتار دوستانه ای با کرملین ندارد به زندان می افتد، هنگامی که یک شرکت خارجی از سرمایه گذاری هایش در روسیه منفصل می گردد، وقتی تظاهرکنندگان آرامی را که خواهان دموکراسی هستند پلیس کتک می زند، وقتی ذخایر نفت و گاز به عنوان اسلحه مورد استفاده قرار می گیرد یا هنگامی که سلاح های روسی و فن آوری موشکی به کشورهای حامی تروریسم فروخته می شود، آنچه باید مورد پرسش قرار گیرد این است که چه نوع حکومتی می تواند چنین رفتاری را ادامه دهد. این رژیم کرملین بر اساس نظام ارزشی عمل می کند که به طور کامل از نظام های ارزشی کشورهای غربی که تلاش های زیادی به خرج می دهند تا دریابند که در پشت دیوارهای سرخ قرون وسطایی چه می گذرد، بسیار متفاوت است.

دولت آقای پوتین در تاریخ یگانه است. نیمی از کرملین گروه سالاری (الیگارشی) است، باندهای شدیداً مرتبط با هم متشکل از حاکمان ثروتمند. بخش دیگر آن نظام فئودالی است که به تیول داران نیم مستقل تقسیم شده است و در آنها پرداخت های رعیت ها جمع آوری می شود، کسانی که هیچ حق و حقوقی ندارند. بر روی تمامی این ها یک پوسته ی دموکراتیک از رنگ و به اندازه ی کافی ضخیم برای وارد شدن به G - 8  و قرار دادن پولهای گروه سالاران در بانک های غربی قرار دارد.

اما اگر شما واقعاً می خواهید رژیم پوتین را عمیقاً درک کنید می توانم به شما منابع مطالعاتی را توصیه کنم. نه کارل مارکس یا آدام اسمیت، نه منتسکیو یا ماکیاولی. و هرچند نویسنده ای که شما در جستجوی آن هستید منشا ایتالیایی دارد، اما از « تعالیم فاشیسم » موسولینی صرف نظر کرده و تمامی دانش سیاسی را کنار بگذارید. به جای آن یکراست به بخش آثار داستانی بروید و هرچه را که ماریو پوزو نوشته پیدا کنید. اگر عجله ی زیادی برای تبدیل شدن به یک کارشناس حکومت روسیه دارید، به بخش دی وی دی مراجعه کنید تا به آثار ماریو پوزو که به فیلم تبدیل شده است دسترسی یابید. فیلم سه قسمتی « پدرخوانده » نقطه ی خوبی برای شروع کار شما است. اما « آخرین دون »، « اومرتا » و « سیسیلی ها » را هم از دست ندهید.    

شبکه ی خیانتها، پنهان کاری و سرنگه داری، مرزهای مبهم میان آنچه تجارت، حکومت و تبهکارانه است ـ همه ی آنها را می توان در کتاب های آقای پوزو پیدا کرد. امروز یک تاریخ نگار به کرملین می نگرد و عناصری از « حکومت گروهی » موسولینی، خونتاهای آمریکای لاتین و ماشین شبه دموکرات PRI  مکزیک را می بیند. یک عاشق پوزو حکومت پوتین را با دقت بیشتری می بیند: سلسله مراتب بسیار جدی، اخاذی، تهدید و ارعاب، مقررات و اصول حفظ سکوت و از همه مهمتر تفویض اختیار برای آن که عایدات همچنان به سوی مقامات سرازیر باشد. به بیان دیگر همان نظام مافیایی.

اگر عضوی از محفل درونی کاری بر علیه رئیس مافیا یا Capo انجام دهد به عنوان غرامت باید زندگی اش را بدهد. همینکه ثروتمندترین فرد روسی یعنی میخائیل خودروکوفسکی تصمیم به یک زندگی شرافتمندانه گرفت و کمپانی یوکوس را به عنوان یک شرکت قانونی به راه انداخت، و چون دیگر نمی خواست به عنوان یک مهره ی ناچیز دیگر در شرکت کا گ ب آقای پوتین فعال باشد، طولی نکشید که خود را در یک زندان در سیبری یافت، شرکت او برچیده و به تاراج رفت و تکه های آن را دستگاه حکومت مافیایی روزنت و گازپروم بلعید.

قضیه ی یوکوس به یک الگو تبدیل گردید. شرکت های خصوصی به درون دستگاه حکومتی بلعیده شدند در حالی که در همان زمان دارایی های شرکت های حکومتی به حساب های بانکی شخصی سرازیر می شدند.

آلکساندر لیتوینکو یک مامور کا گ ب بود که سنت وفاداری را با فرار خود به بریتانیا زیر پا گذارد. از آن بدتر، او قانون امرتا (یا قانون سکوت مافیایی) را با مراجعه به مطبوعات و منتشر ساختن کتابش در باره ی اعمال کثیف آقای پوتین و سربازان پیاده اش نقض کرد. به جای آن که او را به همان سبک قدیمی پدرخوانده ها به ماهیگیری ببرند، او را در لندن در یک تروریسم هسته ای نوع جدی از پای درآوردند. اکنون کرملین حاضر به تحویل مظنون اصلی این قتل نیست.

آقای پوتین نمی تواند درک کند که انگلیسی ها به خاطر زندگی فقط یک انسان به منافع تجاری خود صدمه برساند. برای او این یک مفهوم بیگانه است. در جهان او همه چیز قابل مذاکره است. اصول و ضوابط اخلاقی فقط ژتون هایی بر روی میز قمار کرملین هستند. در قضیه ی لیتوینکو هیچ سوء تفاهمی وجود ندارد، موضوع این است که در اینجا دو زبان مختلف صحبت می شود.

در جهان متمدن موارد بخصوصی وجود دارد که واجب الاحترام هستند. زندگی انسان بر روی همان میزی معامله نمی شود که تجارت و دیپلماسی مورد مذاکره قرار می گیرند. اما برای پوتین این یک بازی واقعی بی حد و مرز است. کوزوو، سپر موشکی، معاملات خطوط نفت و گاز، برنامه هسته ای ایران و خصوص دموکراتیک فقط برگ هایی برای بازی هستند.

پس از سالها بی توجهی به رعایت قانون در روسیه، بدون پیامدهای اثر بخش از سوی خارج، نباید تعجب انگیز باشد که رفتار آقای پوتین اکنون به روابط بین المللی توسعه یابد. کسی که متهم به قتل لیتوینکواست، یعنی آندره لوگووی اکنون عکس های یادگاری خود را برای طرفدارانش امضا می کند و از حمایت رسانه های روسیه لذت می برد و معنای آن این است که هیچ چیز بدون موافقت کرملین انجام شدنی نیست. برای مدت هفت سال غرب با اطاعت و سخنان محبت آمیز برای تغییر کرملین تلاش نمود و ظاهراً تصور می کرد که می تواند آقای پوتین و باند او را به درون نظام غربی تجارت و دیپلوماسی ادغام کند.

اما آنچه در واقع روی داد درست نقطه ی خلاف آن بود ـ مافیا هرچیزی را که با آن در تماس قرار گیرد فاسد می کند. معامله با حقوق بشر اکنون به نظر می رسد که پذیرفتنی شده است. کرملین استانداردهای خود را تغییر نداده، بلکه آنها را به جهان خارج تحمیل می کند. کرملین از رهبران و بازرگانان غربی نشان مشروعیت دریافت می کند و همان رهبران و بازرگانان را در جنایت هایش شریک می سازد.

در حالی که قیمت های انرژی بسیار بالا است، وسوسه ی خود را به کرملین فروختن پیشنهادی است که تقریبا نمی توان آن را رد کرد. گرهارد شرودر نتوانست از انجام معامله ی تجاری با آقای پوتین بر اساس معیار های او خودداری ورزد، و پس از آن که معامله ی خطوط گاز از دریای بالتیک را در حالی که هنوز صدراعظم بود به تصویب رساند از همان موقع یک شغل نان و آب دار در گازپروم انتظار او را برای دوره ی پس از تصدی گری اش می کشید. سیلویو برلوسکونی نیز به شرکای تجاری آقای پوتین پیوست. او حتی در نشستی در اتحادیه اروپا مسئولیت آقای پوتین را پذیرفت و با قدرت تمام از خشونت های روسیه در چچن و از زندانی کردن آقای خودروکوفسکی به دفاع برخاست و سپس به شوخی به پوتین چنین کفت: « من باید وکیل شما می شدم !». اکنون نیکولا سارکوزی در حال حمایت از منافع کمپانی انرژی فرانسوی توتال در حوزه گاز Shtakman  است.

آیا آقای سارکوزی احتمالاً می تواند در حمایت از بریتانیا با قدرت حرف خود را بزند، آنهم پس از انجام معاملات کلان نفتی با آقای پوتین؟ او باید بداند که اگر گوردون براون با آقای پوتین به توافق برسد و از قضیه ی آقای لوگووی دست کشد شاید توتال مجبور به خروج شده و جای خود را به بریتیش پترولئوم بدهد.

ما اوپوزیسیون روسی مدت ها است که می گوئیم معضل ما به زودی به معضل جهانی تبدیل خواهد شد. مافیا حد و مرزی برای کار های خود نمی شناسد. ترور هسته ای اگر با برنامه ی تجاری کرملین سازگار باشد نباید از آن صرف نظر کرد. اخراج دیپلومات ها و محدودتر کردن دیدارهای رسمی فعلاً تاثیر مهمی نخواهد داشت.

اما در باره ی محدود تر کردن دیدار نخبگان حاکم در روسیه از املاک و دارایی های خود در غرب چه؟ از بازی روزگار آنها دوست دارند که پولهای خود را جایی به امانت گذارند که حکومت قانون در آنجا مستقر است و تا به حال آقای پوتین و حامیان ثروتمند او دلایل بسیاری دارند که باور کنند پول های آنها در جای امنی قرار دارد. آنها چنان پولهای کلانی صرف سفرهای تفریحی برای اسکی کرده اند که اخیراً تصمیم گرفتند اسکی بازی را به روسیه بیاورند و آنهم از طریق قاپیدن بازی های المپیک زمستانی.

هیچ دلیلی برای خاتمه دادن به تجارت با روسیه دیده نمی شود. این توهم وجود دارد که مسئله مهمتر از این ها باشد. مافیا می گیرد و چیزی به کسی نمی دهد. آقای پوتین کشف کرده است که به هنگام معامله با اروپا و آمریکا همیشه می تواند در برای انجام اصلاحات و در برابر پول نقد وعده های توخالی به آنها بدهد. آقای لوگووی شاید اکنون دریابد که او هم قابل فروش است.

 

 

گاری کاسپاروف قهرمان پیشین شطرنج جهان یکی از نویسندگان وال استریت جورنال است و رئیس جبهه ی متحد مدنی روسیه، سازمانی که برای استقرار دموکراسی در روسیه فعالیت می کند.

 

 

Don Putin
BY GARRY KASPAROV
http://www.opinionjournal.com/forms/printThis.html?id=110010398

بمب گذاران انتحاری: قهرمان های طبقه متوسط

راندال کولینز

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

 ما بیشتر تمایل به آن داریم که بمب گذاران انتحاری را به عنوان جانیان سنگدل و خون آشام به تصور درآوریم. با این وجود بیشتر مردم بر خلاف باور عموم کمتر حاضر به انجام

 اعمال خشونت انگیز هستند. این درواقع اعضای آرام و سربه راه طبقه متوسط

هستند  که تبدیل به بهترین ابزارهای انفجاری انسانی می شوند و این

همان  چیزی است که جلوگیری از سلاح های کشتار

جمعی آنها  را با دشواری روبرو می سازد. 

 

 

 

علت بسیار ساده ای وجود دارد که چرا از دهه 1980 جهان شاهد هزاران بمب گذار انتحاری بوده است: این شکل از خشونت در واقع کارآمدترین روش عمل خشونت آمیز از فاصله نزدیک است. گسترش این روش به ظاهر غیرقابل جلوگیری باعث گشته است که خشونت سیاسی به مراتب موثرتر از پیش باشد و آنهم توسط نام نویسی و عضوگیری از اعضای طبقه متوسط به عنوان کادر غیر متعارفی از داوطلبان بمب گذاری انتحاری.

این واقعیت که بمب گذاران انتحاری معمولاً اعضای آرام طبقه متوسط هستند به نظر بعید و دورازانتظار می آید. در هر حال مگر نه آن که بیشتر اعضای طبقه متوسط دارای تحصیلات سطح بالا، رفتار و آداب معاشرت درست و متین بوده و به این که عضو خوبی از خانواده باشند گرایش دارند. آنها شباهتی به اراذل و اوباش انگلیسی در مسابقات فوتبال یا به دیگر انسان های جنجال برانگیز ندارند. در مقایسه با روش بمب گذارای انتحاری هیچ شکل دیگری از خشونت دارای چنین سهم بالایی از زنان نیست. حتی می توان گفت که گاهی زنان برای انجام چنین عملیاتی راغب تر از مردان هستند.

اما چرا این گونه است؟ به باور من علت آن این است که بمب گذاری انتحاری ساده ترین شیوه خشونت برای افراد معمولی طبقه متوسط است، چنانچه اصلاً تصمیمی برای اجرای آن گرفته شده باشد.

برای آن که بتوانیم به درک این نکته نائل شویم اول باید این افسانه را کنار گذاریم که برای انسان انجام اعمال خشونت انگیز گار ساده ای است. اگر فردی احساس بی عدالتی که به اندازه کافی قوی باشد در خود داشته باشد او فکر کردن را تعطیل کرده و فقط کافی است که از جایی یک اسحله پیدا کرده و شروع به کشتن مقصرین ادعایی کند. اما چنین تصوری بسیار دور از واقعیت است. جامعه شناسان در جنگ جهانی دوم و در تحقیقات خود به این نتیجه رسیدند که فقط 15 تا 25 درصد از سربازان خط مقدم واقعاً سلاح های خود را آتش کرده بودند. روش های آموزش بعدی دفعات تیراندازی را بالاتر برد، اما تیراندازی ها تقریباً بسیار نادقیق بودند. تیراندازی کردن در میدان مشق بسیار متفاوت است از تیراندازی به سوی یک انسان. تحقیقات فردی در باره شکل های ملایم تر خشونت با مشت، لگد و چماق نشان می دهد که بیشتر برخوردها هنگامی که افراد درگیر در دعوا بتوانند بهانه ای برای عقب نشینی پیدا کنند با موازنه به پایان می رسد.

یک افسانه دیگر هم این است که مردم اهل خشونت تا حدی به این دلیل چنین اند که آنها در شرایطی بزرگ شده اند که در آن نظارت اجتماعی خانواده ها و مدارس وجود نداشته و آنها با گروه هایی رفت و آمد داشته اند که رسم و رسوم خشونت ورزی را ترغیب می کنند، چه برای بزه کاری و چه از جهت جلب نظر کردن دیگران. مورد دیگر آن که این نظریه بر این فرض مبتنی است که وقتی افراد به مسئله ی مورد اختلاف می رسند دیگر انجام خشونت بسیار ساده خواهد بود. لیکن بررسی دقیق در باره برخوردهای میان گروه های خشونت طلب و سرقت های مسلحانه نشان می دهد که بزه کاران برای انجام خشونت چندان راحت تر از سربازان یا افراد پلیس نیستند. در واقع حتی برایشان دشوار تر هم هست. به لحاظ آماری یک عضو عادی از گروه های اراذل و اوباش به ندرت به خشونت دست می زند. تبهکاران بیشتر وقت کاری خود را با بیان جمله های خشن می گذرانند و چنانچه ماشه را فشار دهند غالباً بدون خواست خودشان چنین می شود و چنانچه گلوله به کسی برخورد کند غالباً او یک ناظر بی تقصیر است و نه کسی که هدف قرار گرفته بوده.

نمونه ی شاهد روشن است: انسان ها در انجام خشونت چهره به چهره ومستقیم مهارتی ندارند، اما در بیان احساسات خود موفق اند و می توانند به هنگام لزوم فهرست طولانی از شکوه ها و گلایه های خود ارائه کنند، اما از آن نتیجه گرفته نمی شود که برداشتن گام نهایی برای انجام خشونت توسط آنها ساده است. تصویر انسان در حالتی که انفجار خشم او به مویی بسته و در آستانه انفجار قرار دارد و فقط منتظر انگیزه ای برای اعمال خشونت است مغایر است با آنچه ما  در باره ی جامعه شناسی خُرد (microsociology)  در همکاری متقابل میان انسان ها می دانیم.

افراد انسانی خود را تابع حال و هواهای غالب می کنند. چه آنها از یکدیگر خوششان بیاید یا نیاید، آنها گرایش دارند به تطبیق دادن خود با آداب و رسوم موقعیت. مخالفت کردن شفاهی با دیگری بسیار دشوارتر است از موافقت کردن با او. هلهله و شادی در جمع معمولاً بسیار بیشتربه طول می انجامد تا هنگامی که جمعیت های انسانی دست به هو کردن کسی می زنند. این تمایل برای تطبیق دادن خود احتمالاً در دستگاه عصبی و احساسی ما از پیش برنامه ریزی و کار گذاشته شده است ـ آنچه توضیح می دهد که چرا درگیر شدن در منازعه ای خشونت آمیز هنگامی که آن فرد دیگر در برابر ما قرار دارد تا این اندازه کار دشواری است.  

برای آن که بتوان اعمال خشونت نمود باید این موانع را پشت سر گذارد. برای چنین منظوری سه روش بسیار متداول چنین است: اولین و ساده ترین آنها اعمال خشونت از فاصله دور است، مانند بمب انداختن از هواپیما یا آتش توپخانه به دوردستها. این روش از روبرو شدن با چهره ی دشمن کاملاً اجتناب می ورزد.

اگر قرار است که با دشمن روبرو شویم روش دوم و سوم را باید به کار گرفت. در روش دوم یک گروه از افراد به ناگهان سر وقت فردی از گروه مقابل می روند که تنها مانده و معمولاً مقاومتی نمی کند. در نزاع های دسته جمعی هنگامی بیشترین صدمه ها روی می دهد که اعضای باند اراذل و اوباش یا نیروهای پلیس در دسته های چند نفری به کتک کاری یک نفر از گروه مقابل می پردازد که روی زمین افتاده است. باندهای اراذل و اوباش مانند یکه بزن ها هنگامی به خوبی از عهده طرف مقابل برمی آیند که آنها نیز از نظر تعداد بر حریف غالب باشند. نیروهای پلیس نیز هنگامی که از نظر تعداد بسیار بیشتر از افراد مظنون هستند احتمال آن که دست به خشونت بزنند بسیار بیشتر است. در نبردهای نظامی قتل عام ها هنگامی روی می دهد که دشمن به ناگهان از حرکت و توان می افتد و به لحاظ عاطفی و احساسی دچار ضربه روحی شده و ناتوان از مقاومت است. در این شکل از خشونت برتری و تفوق احساسی حتی از اهمیت بیشتری برخوردار است تا برتری و تفوق فیزیکی و بدنی. این روش دوم بسیار مشمئز کننده است، آنهم علی رغم آن که احتمالاً متداول ترین شکل از خشونت است. در ابعاد کوچکتر این روش از اعمال خشونت در بیشتر موارد در خشونت خانوادگی دیده می شود.

برخلاف آنها، شیوه سوم اعمال خشونت روشی آرمانی و شرافتمندانه در چارچوب مبارزه ای منصفانه است. در اینجا حریف های هم وزن برای رویارویی انتخاب می شوند و مطابق با قواعد خاص و در درون یک گروه که خود را به برای این مبارزه به عنوان افرادی سربلند می نگرد می جنگند: چه آن دوئل کننده های آغاز عصر مدرن، چه بچه های خشن دبیرستانی در حیاط مدرسه و یا ورزشکارانی که طی یک مسابقه تمام توان خود را برای از پای درآوردن حریف به کار می گیرند. این گونه مبارزه ها همیشه در برابر تماشاچیان علاقمند انجام می شود و هرچقدر هم که خشونت انگیز باشد باید قواعد بخصوصی رعایت شود. جمعیت حاضر طبق معمول مبارزین را برای مدت زمانی از پیش تعین شده ی نبرد تشویق می کند، آنچه باعث می شود که مبارزین بر تنش های حاصل از رویارویی با حریف فائق آیند و توجه خود را متوجه جمعیت حاضر کنند تا خصومت با طرف مقابل.

لیکن بمب گذاران انتحاری در وضعیت دیگری قرار دارند و بسیار متفاوت از روش های قبلی هستند. آنها معمولاً به تنهایی با قربانیان خود روبرو می شوند. آنها نه حریف خود را تـهدید می کنند و نه این که تلاشی برای درهم شکستن روحی و روانی آنها به خرج می دهند. راز شیوه مبارزه آنها در این خلاصه می شود که باید تا لحظه آخر که بمب را منفجر می کنند هیچ خشونتی نشان ندهند. امتیاز تاکتیکی بمب گذاران انتحاری در این است که، درحالی که آنها به قربانیان خود نزدیک تر می شوند جوری وانمود می کنند که گویی هیچ چیز غیر عادی در جریان نیست. در اینجا هیچ گونه تنش حاصل از رویارویی وجود ندارد زیرا شیوه عمل بمب گذاران انتحاری به نحوی است که گویی رویارویی در کار نیست.

خشونت مخفیانه و اجتناب کننده از رویارویی مانند بمب گذاری انتحاری راه چهارمی است برای غلبه کردن بر تنش های حاصل از رویارویی. این روش فقط به این جهت عمل می کند و درست از آب در می آید که ضارب به نحوی ظاهر خود را نشان می دهد که دیگران هیچ خطری را از جانب او احساس نمی کنند. انسان هایی که به شکل های مردانه اعمال خشونت خو کرده اند به درد این روش نمی خورند. اعضای باند های اراذل و اوباش نیز بمب گذاران انتحاری خوبی از آب در نمی آیند. لیکن افراد آرام و سربه راه طبقه متوسط برای این روش بسیار مناسب هستند. از آنجایی که آنها ذاتاً اهل دعوا نیستند، نیازی به کنترل رفتار و حالت های حاصل از رجزخوانی و تهدید طرف مقابل ندارند، آنچیزی که البته می تواند توجه قربانیان را به سوی آنها جلب کند. آنها که افراد درون گرا و خودتصمیم گیر هستند هنگامی که به قربانی های خود نزدیک می شوند نیازی به شنیدن تشویق خود توسط تماشاچیان ندارند. فرهنگ طبقه متوسط بسیار خودتطبیق گرا است و از بیرون ظاهری متعارف به خود می گیرد که جلب نظر نکند. ما در درون خود هرنوع احساساتی هم که داشته باشـیم، می آموزیم که نباید آنها را در محل کار، اوضاع و احوال اجتماعی یا در انظار عمومی بیان کنیم و نشان دهیم. این بهترین تمرین و آموزش برای وضعیتی است که در آن بمب گذار انتحاری بمبی را در زیر لباس های خود پنهان ساخته و منتظر وضعیتی می ماند که با انفجار بمب بالاترین خسارت ها را بوجود آورد.

به بیان دیگر در بمب گذاری انتحاری مسئله اصلی فقط انگیزه نیست بلکه مهمتر از آن فن آوری است. نهضت های سیاسی خشونت طلب می توانند از آن برای اهداف ایدئولوژیک خود استفاده کند، اما این که مورد استفاده هم قرار می گیرند فقط یک دلیل ساده بیشتر ندارد: این روش به خوبی وظیفه خود را عملی می سازد.

 

راندال کولینز استاد جامعه شناسی در Dorothy Swaine Thomas  است و عضوی از موسسه تحقیقاتی جرم شناسی در دانشگاه شیکاگو. مهمترین کتاب وی « خشونت: یک نظریه جامعه شناسی خرد » است.  

 

http://www.foreignpolicy.com/story/cms.php?story_id=4131

 

http://www.fr-online.de/in_und_ausland/kultur_und_medien/feuilleton/?em_cnt=1277222

 

من از مرگ هراسی ندارم

گفتگوی اشپیگل آن لاین با آلکساندر سولژنیتسین

بخش دوم

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

نویسنده ی برجسته ی روسی و برنده ی جایزه ی نوبل آلکساندر سولژنیتسین در باره ی

تاریخ پرتلاطم روسیه، قرائت پوتین از دموکراسی و شیوه ی برخورد

خودش به مرگ سخن می گوید

 

اشپیگل: اثر اخیر و دوجلدی شما « 200 سال در کنار هم » تلاشی برای غلبه بر منع مباحثه ی تاریخ مشترک روسیه و یهودی ها بود. این کتاب بیش از هر کجا در غرب باعث ایجاد سردرگمی شده است. شما می گوئید که یهودی ها نیروی اصلی سرمایه ی جهانی هستند و آنها در میان بزرگترین کسانی بودند که باعث نابودی بورژوازی روسیه شدند. آیا باید از مجموعه ی غنی منابع شما بیه این نتیجه برسیم که یهودی ها در ناکامی تجربه ی شوروی مسئولیت بیشتری دارند؟

 

سولژنیتسین: من دقیقاً از آنچه پرسش شما متضمن آن است پرهیز می کنم. من خواهان هیچ گونه مقابله امتیازها یا مقایسه میان مسئولیت های اخلاقی گروه های مختلف مردم نیستم. علاوه بر آن من به طور کامل تصور از مسئولیت یک ملت علیه ملت دیگر را طرد می کنم. همه ی آنچه من خواهان آن هستم اندیشه ی خود انتقادگری است.  

شما می توانید پرسش سوال خود را از خود کتاب بگیرید: « هر انسانی باید به لحاظ اخلاقی پاسخگوی تمامی گذشته ی خود باشد ـ از جمله آن گذشته ای که شرم آور است. پاسخ به چه طریقی؟ با تلاش برای فهمیدن: چگونه هرگز چنین چیزی می توانست مجاز باشد؟ اشتباه ما در این میان چه بوده است؟ و آیا می توان دوباره چنین وقایعی روی دهد؟ در چنین حال و روحیه ای است که شایسته است مردم یهودی به آن پاسخ دهند، هم برای قاتلین انقلابی و هم کسانی که با علاقه به آنها خدمت کردند. نه پاسخی در برابر دیگر انسان ها، بلکه پاسخی به خود و به وجدان خود و در برابر خداوند. درست همانگونه که ما روس ها باید پاسخ دهیم ـ برای نسل کشی ها، برای آن زارعین بی رحم آتش به پا کن، برای آن سربازان دیوانه ی انقلابی و آن ملوان های وحشی ».

 

اشپیگل: به عقیده ی ما، در میان آثار شما « شبه جزیره ی گولاگ » بیشترین انعکاسات عمومی را ایجاد کرد. در این کتاب شما سرشت مردم ستیزانه و دیکتاتوری شوروی را نشان داده اید. امروز در نگاهی به گذشته آیا می تانید بگوئید تا چه اندازه این کتاب در شکست کمونیسم در جهان نقش داشته است؟

 

سولژنیتسین: شما نباید این را از من بپرسید ـ یک نویسنده نمی تواند چنین ارزشیابی [در باره ی کار خود] انجام دهد.

 

اشپیگل:  در بازگویی آنچه خود شما زمانی گفته بودید، تاریخ سیاه قرن بیستم می بایست به خاطر بشریت  و توسط روسیه تحمل شود. آیا مردم روسیه از درس های این دو انقلاب و پیامدهای آنها چیزی هم آموخته اند؟

 

سولژنیتسین: به نظر می رسد که آنها تازه شروع به چنین کاری کرده اند. تعداد زیاد انتشارات و فیلم های سینمایی در باره ی تاریخ قرن بیستم ـ هرچند با کیفیتی متفاوت ـ شاهدی بر نیاز فزاینده برای آن هستند. همین تازگی ها کانال تلویزیون دولتی « راشا » مجموعه ای را پخش کرد که بر آثار وارلام شالوموف مبتنی بود و حقایق وحشتناک و ظالمانه در باره ی اردوگاه های استالین را بدون هرگونه سطحی سازی نشان       می داد.

و برای مثال از فوریه گذشته من توسط مباحثات فراگیر، پرهیجان و دراز مدتی که مقاله ی من در باره ی انقلاب فوریه ـ که قبلاً نوشته شده و جدیداً دوباره منتشر شده بود ـ ایجاد کرد بسیار شگفت زده شدم و از جمله از کسانی که با نظر من مخالف بودند، چرا که آنها علاقه ی خود را به درک گذشته نشان دادند که بدون آن آینده ای پرمعنا نمی تواند وجود داشته باشد.

 

اشپیگل: شما دوره ی حکومت و اداره ی امور توسط پوتین را در مقایسه با مقامات قبلی اش یلتیسین و گورباچف چگونه ارزیابی می کنید؟

 

سولژنیتسین: روش گورباچف در حکومت و اداره ی امور در قضاوتی سیاسی به طرز حیرت آوری بی تجربه، خام و در برابر کشور همراه با بی مسئولتی بود. آن اصلاً حکومت نبود بلکه انصراف بی ملاحظه از قدرت بود. و در عوض، ستایش غرب از او فقط این باور را در او تقویت کرد که گویا در راه درستی به جلو می رود. در هر حال باید به خاطر آورد که، بر خلاف آنچه فعلاً به طور گسترده ادعا می شود، این گورباچف و نه یلتیسن بود که ابتدا آزادی بیان و فعالیت سیاسی را به شهروندان کشور اعطا کرد.

مشخصه ی دوره ی یلتسین نیز به همان اندازه بی مسئولیتی در برابر زندگی مردم بود، اما به شیوه های دیگر. او در شتابی که برای تبدیل مالکیت دولتی به خصوصی در سریع ترین نحو ممکن داشت، آغاز به حراج چندین میلیارد دلاری میراث ملی کرد. یلتسین در طلب به دست آوردن حمایت رهبران منطقه ای یکراست خواهان جدایی طلبی گردید و قوانینی را به تصویب رساند که سقوط حکومت شوروی را تشویق و در واقع مقدور می ساخت. البته این عمل او روسیه را از نقش تاریخی خود که برای ایفای آن به سختی کار کرده بود محروم ساخت و جایگاه شوروی را در جامعه بین المللی تنزل داد. اما تمامی این ها با تحسین صمیمانه ی بیش از پیش غرب مواجه گردید.

 

اشپیگل: اکنون برای همه به مرور روشن شده است که ثبات روسیه به نفع غرب است. اما یک مسئله که به ویژه باعث تعجب ما است: وقتی از شکل درست استقلال ملی روسیه صحبت می شود، شما همیشه طرفدار خودمختاری مدنی هستید، و این که شما این مدل حکومتی را درست در برابر دموکراسی غربی می دانید. با گذشت هفت سال از حکومت پوتین ما می توانیم کاملاً خلاف آن رویداد را مشاهده کنیم. قدرت در دستان رئیس جمهور متمرکز است و هرچیزی را باید خود او برنامه ریزی کند.

 

سولژنیتسین: بله ، من همیشه بر نیاز برای خودمختاری محلی برای روسیه پافشاری کرده ام، اما هرگز نه با ذکر مثال هایی از نظام های شدیداً کارآمد خودمختاری محلی مانند سوئیس و نیوانگلاند که هردوی آنها را از نزدیک می شناسم.

شما در پرسش خود خودمختاری محلی را ـ آنچه فقط در سطح مردم عادی مقدرو است و آنهم هنگامی که مردم شخصاً مقامات مسئول منتخب خود را از نزدیک می شناسند ـ با سلطه ی فقط چند دوجین فرماندار محلی خلط می کنید، کسانی که طی دوره ی یلتیسین خیلی از این بابت خوشوقت بودند که به دولت فدرال در سرکوب هرگونه ابتکار عمل برای خودمختاری می پیوندند.

امروزه همچنان به شدت نگران تکامل کند و ناکارآمد دولت مستقل محلی هستم، اما در هر حال چنین چیزی بالاخره واقعیت پذیرفته است. در زمان یلتسین دولت مستقل محلی عملاً مسدود بود در حالی که « قدرت عمومی » حکومت (به عبارت دیگر حکومت متمرکز و از بالا به پائین) همواره تصمیمات بیشتری را به عهده  مردم محلی می گذارد. بدبختانه این جریان هنوز هم به طور روشمند شکل نگرفته است.  

 

اشپیگل: اما تقریباً هیچ اپوزیسیونی هم وجود ندارد.

 

سولژنیتسین: البته اپوزیسیون امری ضروری و مطلوب برای تکامل سالم هر کشوری است. شما تقریباً به ندرت می توانید کسی را به عنوان مخالف پیدا کنید، مگر درمیان کمونیست ها. اما اگر شما نگاه بی طرفانه ای به وضعیت بیندازید: در دهه ی 1990 یک کاهش سریع در استانداردهای سطح زندگی وجود داشت و سه چهارم خانواده های روسیه را مورد تاثیر قرار می داد و البته همه آن کسانی را که تحت « شعار دموکراسی خواهی » گردآمده بودند. پس تعجبی ندارد که مردم دیگر به دور این شعار جمع نمی شوند. و اکنون رهبران این احزاب حتی نمی توانند در این باره به توافق برسند که در یک دولت تصوری و در سایه چگونه پست های مهم را با هم قسمت کنند. تاسف انگیز است که هنوز هم هیچ اپوزیسیون سازنده، شفاف و فراگیری در روسیه وجود ندارد. رشد و تکامل اپوزیسیون و به همچنین جاافتاده تر شدن تشکیلات دموکراتیک نیازمند زمان و تجربه بیشتری است.

 

اشپیگل: طی آخرین مصاحبه ای که با هم داشتیم، شما قوانین انتخاباتی نمایندگان دومای کشوری را مورد انتقاد قرار دادید، زیرا فقط نیمی از آنها در حوزه های خود بطور مستقیم انتخاب می شدند، در حالی که نیم دیگر، یعنی نمایندگان احزاب سیاسی غالب بودند. پس از انجام اصلاحات نظام انتخاباتی توسط پوتین، دیگر نمی توان به طور مستقیم در هر حوزه نماینده ی مورد نظر را انتخاب کرد. آیا این برداشتن گامی به عقب نیست؟

 

سولژنیتسین: بله. به عقیده ی من این یک اشتباه است. من یک ناقد جدی و همیشگی « پارلمانتاریسم حزبی »  هستم. من طرفدار انتخابات غیر حزبی نمایندگان واقعی مردم هستم، کسانی که مسئول مناطق و حوزه های خود هستند و کسانی که در صورت رضایت بخش نبودن کارشان مورد بازخواست قرار می گیرند. من البته شکل گیری گروه ها بر اساس اصول اقتصادی، تعاونی، منطقه ای، آموزشی، حرفه ای و صنعتی را درک کرده و ارج می گذارم، لیکن در اجزاب چیزی که ارگانیک باشد را نمی بینم. پیوندهایی که انگیزه ی آنها سیاسی است می تواند ناپایدار باشد و غالباً آنها دارای انگیزه های فردی هستند. لئو تروتسکی همین را طی انقلاب اکتبر چنین بیان کرد: « حزبی که برای گرفتن قدرت تلاش نکند ارزشی هم ندارد ». ما در باره ی تلاش برای کسب منافع برای خود حزب و به هزینه ی بقیه ی مردم صحبت می کنیم. چنین چیزی می تواند روی دهد، حال به دست گیری قدرت چه صلح جویانه باشد و چه نباشد. رای دادن برای احزاب فاقد هویت انسانی و برای برنامه ی آنها جایگزین غلطی است برای تنها راه درست در انتخابات نمایندگی مردم: رای دادن یک فرد واقعی برای انتخاب یک نامزد واقعی. این تمامی نکته ی اصلی در پس نمایندگی برای مردم است.

 

اشپیگل: علی رغم درآمدای سرشار از صادارت نفت و گاز و علی رغم تکامل و رشد یک طبقه ی متوسط، هنوز هم میان فقیر و غنی تفاوت فاحشی در روسیه به چشم می خورد. برای بهبود این وضع چه می توان کرد؟

 

سولژنیتسین: به عقیده ی من شکاف میان فقیر و غنی بی نهایت پدیده ی خطرناکی در روسیه است و این موضوع نیازمند توجه فوری حکومت است. با وجودی که ثروت های بسیاری در دوران یلتسین با تاراج جمع آوری گردید، تنها راه معقول در اصلاح وضعیت امروز رفتن به دنبال تجارت های بزرگ نیست ـ مالکین امروزه در گرداندن آنها تا آنجا که مقدور است تلاش می کنند ـ بلکه دادن فضای تنفس به تجارت متوسط و کوچک است. معنای آن حفاظت از شهروندان و کارفرمایان کوچک در برابر حکومت استبدادی و فساد اداری است. یعنی سرمایه گذاری در آمدهای حاصل از منابع طبیعی در زیرساخت های کشور، در آموزش و پرورش و در بهداشت و درمان. و ما باید بیاموزیم که آن را بدون دزدی و حیف و میل شرم آور آنها انجام دهیم.      

 

 

 

 

ادامه دارد . . .

       

 

http://www.spiegel.de/international/world/0,1518,496003,00.html

شکنجه گاه قذافی

خاطرات هشت سال زندگی در اسارت

برگردان علی محمد طباطبایی

اشرف حجوج پزشک 37 ساله بلغاری و فلسطینی الاصل اسارت 8 ساله ی خود در زندان های لیبی را به خاطر می آورد و از شکنجه ها و بلاهایی سخن می گوید که

آدمکشهای قذافی به سر او و پنج پرستار زندانی آوردند

 

 

 

 

بدترین لحظه طی این هشت سال شکنجه، تحقیر و وحشت از مرگ چه بود؟ این درست همن لحظه ی آزادی ما بود.

هنگامی که نگهبان ها در ساعت سه و سی دقیقه ی نیمه شب 24 جولای وارد سلول من شدند بر خلاف معمول نه صدای جرنگ و جرنگ کلیدهای آنها به گوش رسید و نه سروصداهای معمول و همیشگی آنها. به جای آن نگهبان درگوشی به من چنین گفت: « اشرف، اشرف، بیدار شو!  باید خودت را برای یک دیدار آمده کنی ».

من با عجله از جای خود پریدم. به ساعت نگاه کردم و احساسی ترسناک از نابودی و مرگ وجودم را فراگرفت. چه کسی می خواست در این ساعت از نیمه شب مرا ملاقات کند؟ به ناگهان این فکر در ذهنم جرقه زد که شاید آنها می خواهند مرا اعدام کرده و بعداً ادعا کنند که به هنگام فرار مرا با تیر زده اند.    

چند دقیقه بعد من در دفتر سرپرست زندان بودم. به من گفته شده که اثر انگشت خود را در زیر تکه کاغذی بگذارم و تائید کنم که مایل به ترک لیبی به سوی بلغارستان هستم. در عین حال از تمامی آنچه در حال رویدادن بود فیلم ویدئویی گرفته می شد. سپس آنها مرا به بخشی از زندان منتقل کردند که پنج پرستار بلغاری در آنجا نگه داری می شدند و همگی را به فرودگاه رساندند.

برای بار دیگر در آنجا از من پرسیده شد که آیا مایل به اقامت درلیبی یا رفتن به غزه هست. من پاسخ دادم:  « می خواهم به بلغارستان بروم. شما زندگی من، زندگی خانواده ام و زندگی این پنج پرستار را نابود کردید. حتی برای لحظه ای حاضر به ماندن در چنین کشوری نیستم ». مقام مسئول عصبانی شد. او به نمایندگان فلسطینی و بلغاری با فریاد گفت: « شما شاهد هستید ».

سپس من در هواپیما نشستم، با حالت بسیار خوش و هیجان زده و این احساس که برای بار دیگر به دنیا آمده ام، همراه با پنج پرستار، کمیسر عالی اتحادیه اروپا (روابط خارجی) بنیتا فرروـ والدنر و سسیلیا سارکوزی، همسر رئیس جمهور فرانسه. هنگامی که هواپیما از زمین بلند شد، دریافتم که روزی بالاخره آن روز خواهد رسید که من دیگر قادر به درک این که چگونه توانسته ام این هشت سال را دوام آورم نخواهم بود ـ و آنگاه حتی نمی توانم این تجربه را به کس دیگر تعریف کنم.  

زندگی من در جهنم هشت سال پیش در آگوست 1998 آغاز گردید. من تازه امتحانات پزشکی خود را در لیبی به پایان برده بودم و به عنوان یک انترن در بیمارستان کودکان بسیار بزرگ در بنغازی مشغول به کار شده بودم و ابتدا در بخش بیماری های داخلی فعال بودم. بخش بیماری های عفونی بسته بود. علامتی که روی آن نوشته شده بود « مبتلا به HIV » بر روی دیوار در پشت یکی از تخت های منطقه ی من نصب شده بود. کسی که در آن تخت قرار داشت یک نوزاد هفت ماه بود که در مصر به ناچار و برای اصلاح یک نقص استخوانی روی او عمل جراحی انجام شده بود. آلودگی آن کودک به HIV در همان بیمارستان مصر روشن شده بود. این اولین مورد از کشف ویروس ایدز بود که من دیدم.

هنگامی که در 13 دسامبر 1998 از من خواسته شد در مقر پلیس حاضر باشم و پس از آن بود که مرا دستگیر کردند، مدتی بود که در بخش دیگری از بیمارستان کار می کردم. من سه روز بعدی را در یک سلول کوچک سپری کردم. دلیلش، آن گونه که بعداً به من گفته شد، انتظار برای نتایج آزمایش ویروس ایدز بود که جواب آن منفی بود.

 

صد ها کودک آلوده

یکی از مقامات رسمی به من گفت: « ما صدها کودک آلوده به ایدز داریم و می دانیم که شما مقصر هستید. شما آنها را انتخاب کرده و با ویروس آلوده می ساختید ». من پاسخ دادم: « اگر این درست است پس مرا بی درنگ در برابر مردم در میدان مرکزی بنغازی تیرباران کنید ». البته من هرکدام از بچه ها را قبل از معاینه درآغوش می گرفتن، لیکن این به آن خاطر بود که ترس آنها بریزد.

افسر پلیس ادامه داد: « شما با یک زن خارجی رابطه ی جنسی داشتید ». من تازه فهمیدم که در اینجا سناریویی شکل می گیرد که توسط شخصی در سلسله مراتب بالا تر طراحی شده که در آن من به عنوان بلاگردان انتخاب شده ام ـ من پناهنده ای فلسطینی که به همراه پدر و مادرم در اینجا زندگی می کنم و برای آن دو این کشور حکم خانه را داشت.

خانواده ی من بسیار محافظه کار است. نامزد فلسطینی من سال پیش از آن درگذشته بود و من تازه زندگی جدیدی را با یک زن دیگر آغاز کرده بودم. از آنجا که می دانستم پرستاران بلغاری در بیمارستان ما هم مورد بازجویی قرار گرفته اند، حدس زدم که اتهام « رابطه ی جنسی » باید در رابطه با یکی از آنها مطرح باشد. اما بعد پلیس مرا آزاد کرد و بمن گفته شد که من فقط برای پرسش های معمول به آنجا آورده شده بودم.

بنغازی عملاً در ان زمان یک منطقه ی جنگی بود، همراه با گروهی از اسلام گرایان تندرو که در خیابانها مبارزه می کردند. بیمارستان ما انباشته از زخمی ها بود و شرایط بهداشتی آن فاجعه آمیز. ما سوزن برای بخیه نداشتیم و دستگاه های ضدعفونی همگی خراب بودند. تنها از یک قیچی برای بریدن بند ناف نوزادان استفاده می شد. هفتاد درصد کودکان آلوده به ویروس HIV به هپاتیت بی نیز مبتلا بودند.

مقامات لیبی از آلودگی های ویروس ایدز بسیار نگران بودند. دولت در مواجهه و پرداختن به افزایش نرخ ایدز که به علت رابطه ی آزاد جنسی و رویدادهای بسیار دیگری که دور از چشم آنها انجام می شد خود را کاملاً ناتوان می دید. اپیدمی هپاتید بی بعداً مورد تایید قرار گرفت، هم توسط دادگاه و هم پسر قذافی سیف الاسلام که در خارج تحصیل می کرد و فرد سکولاری بود. اما اراده ی پدر او در لیبی در حکم قانون بود. او بر نظام قضایی و جزایی کشور نظارت می کرد. قذافی می بایست کسی را پیدا می کرد که تقصیر ها را به گردن او بیندازد، کسی که والدین خشمگین کودکان آلوده به ویروس را خشنود سازد. هرگز نمی توان کسی را برای  نظام فاسد بهداشتی که خود حکومت با غفلت خود آن را بوجود آورده بود مسئول دانست. 

 

ناپدید شدن از صحنه ی روزگار

هنگامی که من در 29 ژانویه ی 1999 به محل اقامت خو بازگشتم و پس از ملاقات والدینم در ماه رمضان، یاداشتی به دستم رسید که در آن بار دیگر دستور داده شده بود جهت ارائه ی گزارش به رئیس پلیس مراجعه کنم. طی ده ماه بعدی اوضاع از این قرار بود که گویا من از صحنه ی روزگار ناپدید شده بودم، زیرا والدینم فهرست درگذشتگان را در تمامی بیمارستان ها جستجو کرده و مرا در هیچ کجا نیافته بودند. مدتی طول کشید تا بالاخره آنها دریابند که من برای باردیگر بازداشت شده ام.

در 29 ژانویه در ساعت یازده و سی و پنج دقیقه ی شب در مقر پلیس به من دستبند زده، صورتم را با نقاب تیره ای پوشاینده و مرا در صندوق عقب اتوموبیل پلیس جا دادند. برای مدت چهار ساعت آن اتوموبیل با سرعت زیاد از میان نواحی بیرون از شهر عبور می کرد. سپری شدن آن چهار ساعت برای من به مانند چهارسال به نظر می رسید. هنگامی که ما به ساختمانی در تریپولی رسیدیم هنوز هم آسمان تاریک بود و سرمای سختی همه جا را فرا گرفته بود. آنها به جز پیراهن و شلوارم بقیه چیز های مرا گرفتند.

روز بعد دو مرد مرا به باد کتک گرفتند و هم زمان فریاد می کشیدند: « تو بچه ها را با ویروس ایدز آلوده کرده و آن دستورات را از سازمان سیا و موساد گرفته ای. تو با آن زنهای خارجی که با آنها همبستر می شوی. تو به این کشور به عنوان یک جاسوس قدم گذاشته ای. تو چیزی نیستی مگر گند و کثافت ».        

سپس آنها مرا به ساختمانی در چهارکیلومتری شهر تریپولی منتقل کردند. این مزرعه ای مخصوص تربیت و نگهداری سگهای پلیس بود. از نظر آنها جایگاهی ایده آل، زیرا کسی نمی توانست فریادهای قربانی را بشنود. طی چند روز اول مرا در اتاقی به همراه سه سگ زندانی کردند. آنها به سگها دستور می دادند که به من حمله کنند. پای من از جای زخم دندانهای آنها پر شده بود. در روی زانوی من یک حفره ی بزرگ ایجاد شده بود. آنها غذای مرا در همان کاسه ای می ریختند که برای غذای سگها مورد استفاده قرار می دادند. پنج پرستار بلغاری نیز در همان شکنجه گاه نگهداری می شدند. هر روز شکنجه گر به ما می گفت: « انقدر شما را زجر می دهم تا بالاخره اعتراف کنید ». دوره ی شکنجه ها از ساعت پنج بعدازظهر تا پنج صبح طول می کشید. چهار ماه به همین ترتیب گذشت.

یکی از کارهایی که آنها بر روی من انجام دادند، بستن سیم لخت به دور آلت تناسلی من و سپس کشاندن من به دور یک اتاق 40 در 40 متر بود. من از درد فریاد می زدم. اما یکی از طاقت فرسا ترین شکنجه ها آزار با دستگاه شوک الکتریکی بود. جعبه ای شبیه به یک ژنراتور بود که قطب منفی را به یک انگشت و قطب مثبت آن را به گوش یا به آلت تناسلی وصل می کردند. دردآورترین بخش آن خود جریان دائم نبود، بلکه تغییر شدت آن بود که برای همان هم درست شده و به کار برده می شد. من چنان از شدت درد بیهوش     می شدم که روی بدن برهنه ی من آب سرد می ریختند تا به هوش آمده و شکنجه ها را ادامه دهند. طی شکنجه ها با شوک الکتریکی آنها گذرنامه های پنج پرستار بلغاری را نشان می دادند و می گفتند: « این کریستیانا است، این ناسیا، این والنتیا، این والیا و این هم سنزهانا است ». همان شکنجه ها بر روی آنها نیز اعمال می شد. اما ما نمی توانستیم با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم. من در آن زمان هنوز زبان بلغاری را یاد نگرفته بودم.

 

از آنچه آنها نسبت به زنها انجام می دادند بسیار شرمنده ام

گاهی همه ی ما را در در یک زمان و در یک اتاق شکنجه می کردند. من آنها را نیم برهنه می دیدم و آنها هم مرا در شرایطی که کاملاً برهنه بودم و مرا با شوک الکتریکی شکنجه می کردند. ما ناله ها، فریادها و جیغ های یکدیگر را می شنیدیم. کریستیانا را به یک پنجره آویزان کرده بودند، در حالی که مرا بر روی یک تخت فلزی با شوک الکتریکی شکنجه می کردند. من از سخن گفتن در باره ی تمامی آنچه آنها به سر آن زنها    می آوردند به راستی شرمنده هستم. آنها مورد تجاوز قرار گرفتند. کریستیانا را مجبور کردند که یک بتری را در مهبل خود وارد کند. یک بار ناسیا که دیگر قدرت تحملش به انتها رسیده بود شیشه ی پنجره را شکست و با تکه ای از آن مچ دستش را برید. آنها او را تحت نامی جعلی به بیمارستانی بردند و سپس او را برای ادامه ی شکنجه ها بازگرداندند (1).

سلول من به قدری کوچک بود که نمی توانسنم در آن دراز بکشم. برای مدت یک سال من در حالت نشسته       می خوابیدم، یعنی در حالتی که زانوانم را خم کرده و در حالت تکیه به دیوار سلول قرار می گرفتم. از آن بیم داشتم که دیوانه شوم و پی در پی از خود می پرسیدم که چرا در میان این همه انسان آنها مرا انتخاب کردند.

اما بدترین چیز آن بود که آنها تهدید می کردند خانواده ی مرا نیز شکنجه خواهند داد و خواهرم را در برابر دیدگانم مورد تجاوز قرار می دهند. پس از خداوند، خانواده ی من مقدس ترین چیزی بود که داشتم و من تنها برادر چهار خواهر بودم. در یک مورد آنها دختری را آوردند و من می توانستم صدایش را بشنوم که با فریاد  می گفت: « من خواهر تو هستم و آنها دارند به من تجاوز می کنند ».

بالاخره من از مقاومت دست کشیدم. به آنها گفتم که بگوئید از من چه می خواهید و من هر چیزی را امضا می کنم. من حتی حاضرم اعتراف کنم که مسئول بمب گذاری در پرواز لاکربی هستم. سپس پلیس خواهرم را در جریان قرار داد که در آن زمان در تریپولی مشغول تحصیل پزشکی بود. پدرم بلافاصله او را به خانه بازگرداند.

در 17 آوریل سال 2000 مرا به « زندان جدید » در تریپولی منتقل کردند و ما تا 4 فوریه در هماجا ماندیم. سلول های آنجا ابعادی 8/1 در 4/2 متر داشتند و اکثر آنها دارای هشت زندانی بودند. ما مجبور بودیم که در شیفت های دو ساعته بخوابیم. چهار مرد در حالی که زانوانشان را جمع می کردند می خوابیدند، درحالی که چهار زندانی دیگر در کنار آنها می ایستاندند. پس از گذشت یک سال مرا به سلول 5 در 10 متر بردند که دارای 70 زندانی بود. ما درست مانند ماهی های ساردین به طور فشرده در کنار هم و سر ها در کنار پاها قرار می گرفتیم. اگر من خودم گاوداری می داشتم، حیوانات بدبخت را تا این اندازه در کنار هم به طور فشرده نگهداری نمی کردم.

نگهبانها برای دیگر زندانی لیبیایی روزنامه هایی می آوردند که در آنها به ما اتهام کودک کشی زده شده بود. روزنامه های عربی نیز این دروغ ها را منتشر می کردند و داستان های منابع لبنانی را کاملاً می پذیرفتند. نماینده ی سیاسی فلسطین در لبنان به جای آن که از من دفاع کند ادعا نمود که من به او اعتراف کرده ام که یک عامل سازمان موساد هستم و از روی قصد کودکان را آلوده کرده ام. بسیاری از زندانی ها این داستان را باور کرده بودند. ما عرب ها انسان های دورویی هستیم، در حالی که می دانیم واقعیت چیست، اما سخن دروغ را باور می کنیم.

در فوریه 2002 با حمایت پسر قذافی، سیف الاسلام دادگاه اتهام توطئه بر علیه حکومت را مسکوت گذارد، اما اتهام آلوده ساختن 426 کودک همچنان باقی ماند.

پس از آن ما در حالت توقیف خانگی قرار گرفتیم، و همگی به یک خانه ی چهار اتاقه با آشپزخانه و باغچه منتقل شدیم. یک رستوران غذای روزانه ی ما را تامین می کرد. ما حتی اجازه داشتیم برای خرید به شهر برویم و یا در همراهی با یک مامور پلیس به دندانپزشک سربزنیم. دیگر از آن شکنجه ها خبری نبود. ما تلویزیون ماهواره ای در اختیار داشتیم و می توانستیم از میهمان خود پذیرایی کنیم. در اینجا بود که من زبان بلغاری یاد گرفتم. هنگامی که وزیر امور خارجه بلغارستان سلیمان پاسی ما را در می 2002 ملاقات نمود، من از او درخواست کردم که به عنوان تبعه و شهروند بلغارستان پذیرفته شوم که آن را چند هفته قبل از عزیمت خود و با فشار اتحادیه اروپا دریافت کردم.

 

ما می دانیم که شما بی گناه هستید

در این مقطع از زمان گفتگوهای جدی برای آزادی احتمالی ما به جریان افتاده بود و یک روز رئیس سازمان امنیت تریپولی به خانه ی ما آمد و گفت: « ما می دانیم که شما بی گناه هستید. تا دو ماه دیگر در کنار خانواده ی خود خواهید بود ». اما برخلاف آن به ناگهان دادگاه در 6 می 2004 حکم اعدام ما را صادر کرد و آنهم علی رغم نظر پروفسور فرانسوی لوک مونتاگنیر و پروفسور ایتالیایی ویتوریو گولیزی دو کارشناس با شهرت جهانی که به این نتیجه رسیده بودند ما بی گناه هستیم.

محل اقامت بعدی ما بند محکومان به مرگ در زندان تریپولی بود، جایی که زندانی ها در انتظار اجرای حکم خود به انتظار می نشستند. البته هیچ کس زندگی جاودانی ندارد و یک روز من هم بالاخره خواهم مرد. اما این احساس بسیار وحشتناکی است، هنگامی که فردی که با او شما همین چند ساعت قبل غذا می خوردید به ناگهان بیرون برده شده و شما صدای تیرهای جوخه ی اعدام را بشنوید. و وقتی خود شما در چنین جایی قرار گرفتید و در انتظار اجرای حکم اعدام باشید دائم در این هراس هستید که نام اعدامی بعدی می تواند متعلق به خود شما باشد.

حدوداً در 25 می سال 2005 بود که دریافتم من زنده خواهم ماند. این هنگامی بود که کمیسر عالی اتحادیه اروپا فرو والدنر نزد من آمد و گفت: « شما تنها نیستید. 25 کشور اتحادیه اروپا از شما حمایت می کنند. همه ی آنها متقاعد شده اند که شما و آن پنج پرستار بی گناه هستید ».

طی ریاست دوره ای آلمان بر شورای اتحادیه اروپا من همچنین با وزیر امور خارجه آلمان فرانک والتر اشتاین مایر ملاقات کردم. من در آن زمان ساعتی به دست داشتم که روی آن نماد اتحادیه اورپا نقش بسته بود و آن را نماینده ی سیاسی اتحادیه اروپا به من داده بود. اشتاین مایر شگفت زده شده و من به او گفتم: « امیدوارم که به زودی من نیز عضوی از اتحادیه اروپا باشم ». خانواده ی من در 19 دسامبر 2005 در هلند پناهندگی سیاسی دریافت کرده بود.  

هنگامی که سعی کردند مرا از گروه بلغاری جدا کنند، اتحادیه اروپا دخالت نمود. من به مرور امید بیشتری به این که به زودی از آن جهنم آزاد خواهم شد پیدا کردم، هنگامی که همسر رئیس جمهور فرانسه (نیکولاس) سارکوزی نیز پادرمیانی کرد. بنا به درخواست اتحادیه اروپا من تقاضای بخشودگی توسط قذافی را امضا کردم. این همان شرط آزادی ما بود.

هنگامی که رئیس جمهور بلغارستان گئورگی پاروانوف پس از ورود ما به سوفیه ما را مورد بخشودگی قرار داد  به ناگهان احساس کردم که می خواهم از خوشحالی بال در بیاورم. تله کام بلغارستان که مورد حمایت دولت بلغارستان قرار دارد قول داد که به من و به پرستاران هر کدام یک آپارتمان بدهد. من کمک مالی دریافت کردم و آنها حتی این امکان را برایم فراهم ساختند که بتوانم کارآموزی پزشکی خود را به طور مجانی به پایان برم.

هنگامی که خواندم تریپولی از اتحادیه عرب خواهان اعتراض بر علیه حکم بخشایش بلغارستان شده است و این که والدین کودکان آلوده شده خواهان بازگرداندن ما به لیبی شده اند من به هیچ وجه متعجب نشدم. آنها از مدت ها قبل هم می دانستند که ما بی گناه هستیم.

در دعوای حقوقی که یک وکیل بر علیه دو نفر از بدترین شکنجه گران لیبیایی ما خواهان برگزاری آن است من یقیناً شهادت خواهم داد و امیدوارم که پرستاران نیز چنین کنند. من خواهان مبارزه هستم، حتی اگر تا پایان عمرم به طول انجامد، تا به این ترتیب بتوانم در جهان عرب نام خود را پالوده سازم.

 

http://www.spiegel.de/international/world/0,1518,497234,00.html

 

 

1: چند سال پیش من مقاله ای از شلومو آوینری و با عنوان « وقتی قاتلین مدافع حقوق بشر می شوند » ترجمه کردم که در ایران امروز منتشر شد. موضوع آن انتقاد از انتخاب لیبی به عنوان ریاست کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل بود. آوینری مقاله ی خود را به قدری زیبا آغاز کرده بود که هرگز آن را فراموش نمی کنم: « اگر این حادثه ای به غایت تاسف انگیز نمی بود می شد آن را به عنوان لطیفه ی هزاره تلقی کرد: لیبی به ریاست کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل انتخاب شده است! هنگامی که کالیگولا اسبش را به مقام نمایندگی سنای روم منصوب کرد حد اقل سم هایش به خون بیگناهان آغشته نبود ». مترجم.  

من از مرگ هراسی ندارم

گفتگوی اشپیگل آن لاین با آلکساندر سولژنیتسین

بخش اول

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

 

نویسنده ی برجسته ی روسی و برنده ی جایزه ی نوبل آلکساندر سولژنیتسین در باره ی

تاریخ پرتلاطم روسیه، قرائت پوتین از دموکراسی و شیوه ی برخورد

خودش به مرگ سخن می گوید

 

 

ادامه مطلب ...

ایدئولوژی توسعه

ویلیام ایسترلی

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

ایدئولوژی های شکست خورده ی قرن گذشته به پایان خود رسیدند، لیکن یک ایدئولوژی جدید

برای جانشین شدن آنها سربرآورده است. این ایدئولوژی « توسعه » است که وعده ی

حل تمامی مصیبت های جهان را می دهد. لیکن همچون کمونیسم و

سایر ایدئولوژی ها، توسعه گرایی هم یک اشتباه

خطر ناک و مهلک است

 

 

 

ادامه مطلب ...

مصاحبه اشپیگل آن لاین با پرویز مشرف

برگردان علی محمد طباطبایی

 

                                 

 

  

رئیس جمهور پاکستان پرویز مشرف در یک مصاحبه اختصاصی با اشپیگل در باره ی تئوری های توطئه در باره ی  قتل بی نظیر بوتو، وحشت غرب از افتادن زرادخانه سلاح های هسته ای کشورش به دستان بنیادگرایان دینی و احتمال

 استعفا به گفتگو نشسته است

 

 

ادامه مطلب ...

صف آرایی مومنین

پیر هوی مان

برگردان علی محمد طباطبایی

 

 

ترکیه اسلامی تر می شود. مردم روزه می گیرند، نوشابه های الکلی ناپدید می شود،

زنان حجاب اسلامی به سر می کنند. در پشت سر این ها یک انقلاب اجتماعی

 خود را مخفی کرده است: تازه به دوران رسیده های شهرستانی برای

 به دست گرفتن کامل قدرت آماده می شوند و اربابان سابق

 سکولار در استانبول را به چالش می گیرند.

 

 

 

 

ادامه مطلب ...