روی مدودف
برگردان علی محمد طباطبایی
تاریخ انتشار اولیه پنج شنبه 18 اسفند 1384
بعضی رویدادها در تاریخ بشر وجود دارد که که ابتدا به نظر کم اهمیت می آیند یا اهمیت آنها بتدا نهفته و ناپیدا است، اما با گذشت زمان در ردیف رویدادهای بسیار تکان دهنده قرار می گیرند. یک چنین لحظه ای در تاریخ، درست پنجاه سال پیش از این روی داد، یعنی هنگامی که به اصطلاح « سخنرانی مخفیانه » خروشچف در بیستمین کنگره حزب کمونیست اتحاد شوروی بر گزار گردید. به باور من این رویداد در نگرش به مهمترین لحظات سرنوشت ساز قرن بیستم تقریباً پس از انقلاب بلشویکی 1917 و آغاز جنگ دوم جهانی در 1939 قرار می گیرد.
بخش سوم و پایانی
لودویگ فن میزس
برگردان علی محمد طباطبایی
کیش انسان معمولی
آموزه ی برابری ذاتی و زیست شناختی تمامی انسان ها در قرن نوزدهم موجب پدید آمدن عرفان شبه دینی « مردم » گردید که در نهایت تبدیل به اصول اعتقادی برتری و تفوق « انسان معمولی » شد. مطابق با این آموزه تمامی انسان ها برابر به دنیا می آیند، اما اعضای طبقه ی بالای جامعه توسط وسوسه های قدرت و با زیاده روی های خود در زندگی مجللی که برای خود فراهم آورده اند به تباهی و فساد کشیده می شوند. علت تمامی بدبختی ها و مصیبت هایی که باعث به ستوه آمدن انسان ها می شود خلافکاری های این اقلیت فاسد است. همین که این فتنه انگیزان کلکشان کنده شود، نجابت و بزرگ منشی ذاتی انسان های عادی سررشته ی امور جامعه را به دست خواهد گرفت. زندگی در جهانی که در آن خوبی های بی پایان و خلاقیت های مردم در بالاترین حد خود باشد چقدر شادی بخش خواهد بود. سعادتی که هرگز کسی رویای آن را به خواب هم ندیده است، اکنون برای بشریت قابل دسترس می گردد.
ادامه مطلب ...
یوان زنگ
برگردان علی محمد طباطبایی
اقتصاد کلان در هر کشوری را می توان به آب جاری رودخانه تشبیه کرد. جریان آن تا چه اندازه پر قدرت و سریع است؟ منشا آن در کجا است و انتهای آن به کجا ختم می شود؟
ادامه مطلب ...
بخش دوم
لودویگ فن میزس
برگردان علی محمد طباطبایی
این فلسفه نه فقط بر آموزه ی ای مبتنی است که مطابق با آن انسان معمولی به عنوان هالوی ساده ای توصیف می شود که می تواند به سهولت توسط نیرنگ های نسلی از تبلیغات چی های حیله گر فریب بخورد، بلکه علاوه بر آن متضمن این معادله ی مهمل هم هست که فروش کالاهایی که مصرف کننده به راستی نیازمند آنها است و آنها را چنانچه توسط دوزوکلک های فروشندگان هیپنوتیزم نشود خواهد خرید، برای تجارت سودآور نیست و این که از طرف دیگر فقط فروش کالاهایی سودهای فراوانی به بار می آورد که برای خریدار یا بی استفاده است یا استفاده ی چندانی ندارد یا حتی برای او کاملا زیان آور است. اما اگر شخصی این نظریه را نپذیرد، دیگر برای این نتیجه گیری دلیلی وجود ندارد که در رقابت بازار فروشنده ی کالاهای نامرغوب بر فروشنده ی کالاهای مرغوب پیشی می گیرد.
ادامه مطلب ...
بخش اول
لودویگ فن میزس
برگردان علی محمد طباطبایی
متفاوت و نابرابر
آموزه ی قانون طبیعی که الهام بخش بیانیه ی حقوق انسان و شهروند در قرن هژدهم بود، متضمن این حکم مغلطه آمیز نبود که همه ی انسان ها به لحاظ زیست شناختی با هم برابر هستند. این بیانیه اعلام می کرد که تمامی انسان ها در برابر قانون برابر هستند و این که این برابری را نمی توان توسط هیچ قانونی که انسان وضع می کند لغو نمود، یعنی حقی است غیر قابل انتقال و یا دقیقتر گفته شود حقی است مسلم و ملغی نشدنی. فقط دشمنان آشتی ناپذیر استقلال و آزادی فردی هستند که اصل برابری در مقابل قانون را به نحوی تفسیر می کنند که گویی منشا آن در برابری ذهنی و فیزیولوژی ادعایی تمامی انسان ها است.
بیانیه ی فرانسوی حقوق انسان و شهروند مورخ 3 نوامیر 1789 اعلام نمود که تمامی انسان ها برابر به دنیا آمده و در مقابل قوانین برابر هستند. لیکن در آستانه ی آغاز رژیم ترور بیانیه ی جدیدی که تصویب آن قبل از قانون اساسی واقع شده بود اعلام نمود که تمامی انسان ها بر اساس طبیعت خود برابراند. از این تاریخ و بر اساس این نظریه، باوجودی که آشکارا با تجربه ی زیست شناختی در تناقض قرار داشت، همواره به عنوان یکی از اصول اعتقادی « چپگرایی » باقی مانده است. به این ترتیب ما در « دانشنامه ی علوم اجتماعی » می خوانیم که « نوزادان به هنگام تولد، بدون توجه به خصوصیات ارثی خود، همانقدر با هم برابر هستند که فوردها ». هرچند این واقعیت که انسان ها با توجه به ظرفیت های بدنی و ذهنی نابرابر به دنیا می آیند غیر قابل انکار است. بعضی انسان ها از جهت سلامتی و قدرت و قوای ذهنی و استعدادهای خود و در انرژی و استواری از دیگر انسان ها برتر هستند و از این رو برای تعقیب امورات این جهانی نسبت به بقیه شایسته تر و سازگارترند ـ واقعیتی که مارکس نیز به آن اعتراف نموده است. او از « نابرابری استعداد فردی و از این رو نابرابری در توان و ظرفیت تولید » به عنوان « مزیت های طبیعی » و از « افراد نابرابر (کسانی که اگر نابرابر نبودند افراد متفاوتی نمی بودند) » سخن می گوید.
از نظر آموزش عمومی روان شناختی می توانیم بگوئیم که بعضی در مقایسه بادیگران دارای توان بهتری در تطبیق با شرایط مبارزه برای بقاء هستند و از این رو می توانیم ـ البته با سختگیری در قضاوت های ارزشی خود ـ از چنین دیدگاهی میان انسان های برتر و انسان های دون پایه تر تمایز قائل شویم.
تاریخ نشان می دهد که از زمان های بسیار قدیم انسان های برتر با به دست گیری قدرت و به انقیاد درآوردن انسان های دون پایه تر، از این برتری خود به نحو مطلوب استفاده کرده اند. در جامعه ای که در آن مقام اجتماعی نقش اصلی را بازی می کند درجاتی از کاست ها وجود دارد. از یک طرف زمین داران هستند که تمامی زمین ها را به خود اختصاص داده اند و در طرف دیگر خدمتکاران، رعیت ها، سرف ها و بردگان، زیردستان بی زمین و تهیدست. وظیفه ی زیردستان جان کندن برای اربابان است و هدف نهادهای جامعه صرفاً رساندن منفعت به اقلیت حاکم، یعنی شاهزاداگان و همراهانشان و اشراف زادگان.
پیش از این روی هم رفته در تمامی جهان یک چنین وضعیتی حاکم بود، همانگونه که هم مارکسیست ها و هم محافظه کاران نیز معتقد هستند، « آزمندی بورژوازی » در فرآیندی که برای قرن ها در جریان بود و هنوز هم در بسیاری از بخش های جهان همچنان ادامه دارد، نظام سیاسی، اجتماعی و اقتصادی « روزهای خوب گذشته » را متزلزل ساخت. اقتصاد بازار آزاد ـ سرمایه داری ـ به نحو قاطع سازمان اقتصادی و سیاسی انسان را به کلی دگرگون نمود.
اجازه دهید که بعضی از مشهورترین واقعیت ها را در اینجا خلاصه کنم. در حالی که تحت شرایط ماقبل سرمایه داری افراد برتر اربابانی بودند که توده های انسان های دون پایه می بایست در خدمت آنها باشند، تحت شرایط سرمایه داری انسان های مستعد تر شیوه هایی برای بهره مند شدن از برتری خود نداشتند مگر در ارائه ی بهترین خدمات خود به خواست های اکثریتی که از استعداد کمتری برخوردار بودند.
در بازار، قدرت اقتصادی به مصرف کنندگان واگذار شده است. آنها هستند که در نهایت توسط خریدن یا انصراف خود از خرید تعین می کنند که چه چیز باید تولید شود و توسط چه کسانی و با چه کیفیتی و به چه مقداری. سرمایه داران و سرمایه گذاران و مالکینی که در جلب رضایت ضروری ترین آرزوهای هنوز برآورده نشده ی مصرف کنندگان به بهترین وجه و با ارزان ترین شیوه ی ممکن ناکام می مانند، مجبور به ترک پیشه و تجارت خود و از دست دادن موقعیت برتر خود می باشند.
در دفاتر تجارتی ودر آزمایشگاهها تیزترین ذهنها مشغول به ثمرنشاندن پیچیده ترین دستاوردهای تحقیقات علمی برای تولید ابزارها و وسیله های همواره بهتر و برای مردمی هستند که خود آنها هیچ تصوری از تئوری هایی که تولید آنها را میسر گردانیده ندارند. هرچقدر یک موسسه اجاری بزرگتر باشد، اجبار بیشتری برای تطبیق تولیدات خود با هوس ها و تمایلات متغیر توده ها یا همان کارفرمایان خود دارد. اصول بنیادین سرمایه داری تولید انبوه برای تدارک توده ها است. این حمایت و پشتیبانی مردم است که باعث می شود یک موسسه تجاری رشد زیادی داشته باشد. انسان معمولی در اقتصا بازار بالاترین [مرجع] است. او همان مشتری است که « همیشه حق با اوست ».
در حوزه ی سیاسی دولت منتخب نتیجه ی منطقی تفوق مصرف کننده در بازار است. صاحبان شرکت ها به انتخاب کنندگان به مثابه کارآفرینان وابسته اند و سرمایه گذاران به مصرف کنندگان. همان فرآیند تاریخی که شکل سرمایه دارانه ی تولید را به جای شیوه های پیشاسرمایه داری قرار داد دولت مردمی ـ دموکراسی ـ را نیز به جای استبداد پادشاهی و دیگر شکل های حکومت « تعداد اندکی انسان » بر بقیه نشاند. و هرجا که اقتصاد بازار توسط سوسیالیسم جایگزین شد، حکومت خودکامه دوباره رواج یافت. این که استبداد سوسیالیستی یا کمونیستی خود را توسط استفاده از اسامی مستعار مانند « دیکتاتوری پرولتاریا » یا « دموکراسی مردمی » یا « اصل رهبری » استتار کند هیچ تاثیری ندارد، بلکه پیوسته برابر است با انقیاد بسیاری توسط اندکی.
تقریباً غیر ممکن است کامل تر از این وضعیت امور جاری در جامعه ی سرمایه داری مورد سوء تعبیر قرار گیرد، یعنی وقتی گفته می شود که سرمایه داران و کارفرمایان یک طبقه ی « حاکم » اند و هدفشان « استثمار » توده های مردم محجوب است. ما نمی خواهیم این پرسش را مطرح کنیم که انسان هایی که تحت نظام سرمایه داری در کار تجارت فعال هستند چگونه می توانستند در استفاده از استعدادهای برتر خود در هر تشکیلات دیگر تولید نیز تلاش کنند: تحت نظام سرمایه داری آنها در خدمت به انسان هایی که استعداد کمتری دارند با هم رقابت می کنند. تمامی افکار آنها هدفش کامل تر کردن شیوه هایی برای تدارک و تامین مصرف کنندگان است. هر سال، هر ماه، هر هفته در بازار چیزی که قبلاً کسی آن را ندیده بود ظاهر می شود و به زودی تهیه آن برای همه میسر می گردد. آنچه « بازدهی کار » را چندین و چند برابر کرده نه درجاتی از تلاش به سهم کار یدی، بلکه تجمع سرمایه توسط پس انداز کنندگان و به کارگیری معقول آنها توسط کارآفرینان است. اختراعات فنی به صورت اموز جزئی بی مصرف باقی می ماندند اگر سرمایه ی لازم برای بهره برداری از آنها پیش از آن توسط صرفه جویی انباشته نمی گردید. انسان بدون کار یدی نمی توانست به زندگی ادامه دهد، هرچند آنچه او را فراتر از حیوانات قرار می دهد نه کار دستی و انجام کارهای روزانه، بلکه تعمق بود، یعنی آینده نگری که نیازهای آینده ی همیشه غیرقابل اطمینان را تامین می کند. نشانه ی ویژه ی تولید آن است که رفتار انسان توسط ذهن او تعین می شود. این واقعیت نمی تواند توسط یک معنی شناسی دفع شود که در آن واژه ی « کار » فقط به معنای کار یدی است.
آیا مصرف کنندگان احمق اند؟
رضایت دادن به فلسفه ای که بر نابرابری ذاتی انسان ها تاکید دارد مغایر با احساسات بسیاری از انسان ها است. مردم با بی میلی کمتر یا بیشتر اعتراف می کنند که با بزرگان هنر، ادبیات و علم حد اقل در تخصص آنها برابر نیستند و این که آنها حریف قهرمانان ورزش نمی باشند. اما آنها آمادگی پذیرفتن پائین تر بودن خود در سایر امور و مسائل انسانی را ندارند. به باور آنها کسانی که از آنها در تجارت و کسب و کار جلوافتاده اند، یعنی کارآفرینان و تجارت پیشه گان موفق، پیشرفت خود را صرفاً به شرارت و تبهکاری مدیون هستند. آنها به شکر خدا بیش از حد درستکار و باوجدان هستند تا به روش های ریاکارانه ی رفتاری متوسل شوند، آنچه به باور آنها به تنهایی باعث می شود که یک انسان در جامعه ی سرمایه داری به موفقیت برسد.
با این وجود شاخه ی روبه رشدی در کتاب ها و نوشتارها وجود دارد که به وضوح انسان معمولی را به عنوان نوع دون پایه به تصویر می کشید: کتاب هایی در باره ی رفتار مصرف کنندگان و شیاطین تبلیغاتی ادعایی. البته نه نویسنده ها و نه مردمی که از نوشته های آنها استقبال می کنند به طور علنی اظهار نمی کنند و باور ندارند که این معنای واقعی اطلاعاتی است که آنها گزارش می دهند.
آن گونه که این کتاب ها به ما می گویند آمریکایی نمونه اساساً از اجرای ساده ترین وظایف روزانه ی امور مربوط به خانواده ی خود ناتوان است. آنچه آن مرد یا زن برای هدایت شایسته ی مسائل خانواده ی خود نیاز دارد نیست که خریداری می شود. آنها به سهولت با کندذهنی درآمیخته ی خود توسط ترفند ها و دوز و کلکهای تجار به خریدن چیزهایی که به آنها نیازی ندارند ترغیب می شوند، زیرا مسئله ی اصلی تجارت به دست آوردن سود نه توسط فراهم آوردن چیزهایی که مصرف کنندگان به آنها نیازمند هستند، بلکه قالب کردن اشیایی است که اگر آنها می توانستند در برابر نیرنگ های روان شناختی « خیابان مدیسون » مقاومت کنند چنین چیزهایی را هرگز نمی خریدند. ضعف غیرقابل علاج ذاتی اراده و هوش انسان معمولی باعث می شود که خریداران مانند « کودکان » رفتار کنند. آنها برای فرومایگی تبلیغات چی ها طعمه های ساده ای هستند.
نویسندگان و خوانندگان این انتقادهای تند و آتشین آگاه نیستند که تعالیم آنها متضمن آن است که اکثریت مردم آدم های ابلهی هستند و ناتوان از رسیدگی به امور خود و شدیداً نیازمند محافظت بزرگترهای خود. آنها با چنان درجه ای گرفتار حسادت و انزجار نسبت به تجار موفق هستند که نمی توانند ببینند چگونه توصیف آنها از رفتار مصرف کنندگان با تمامی آنچه نوشته های « کلاسیک » سوسیالیستی پیشتر از این در باره ی بلندمرتبگی پرولتاریا می گفت در تناقض قرار می گیرد. آن سوسیالیست های قدیمی تر به « مردم »، به « کارگران و توده های زحمتکش »، به « کارگران یدی » تمامی کمالات هوش و شخصیت را نسبت می دادند. در چشمان آنها مردم « کودک » نبودند، بلکه پدیدآورندگان آنچه در جهان بزرگ و ارزشمند است، و آنها در واقع سازندگان آینده ی بهتر برای بشریت تلقی می شدند.
این یقیناً درست است که انسان معمولی از جهت های بسیاری از یک تاجر معمولی پائین تر است. اما این پائین تر بودن خود را در درجه ی اول در توانایی محدود او در اندیشیدن، کارکردن و از این رو شرکت بیشتر در تلاش مشترک ثمربخش برای بشریت آشکار می سازد.
اغلب آن مردمی که به نحوی رضایت بخش در مشاغل معمولی کار می کنند، در هر وظیفه ای که مستلزم اندکی ابتکار و تامل است به اندازه ی کافی خوب نمی باشند. اما آنها در برآمدن از عهده ی مسائل خانوادگی خود به نحوی شایسته آنقدر ها هم کند ذهن نیستند. شوهرانی که توسط همسران خود برای خرید قرصی نان به سوپرمارکت فرستاده شده اما در حالی باز می گردند که به زحمت می توانند تنقلات محبوب خود را که خریده اند حمل کنند یقیناً نمونه ی بارز شوهران نیستند و همینطور خانم خانه داری که بدون توجه به محتوای بسته بندی ها و فقط به خاطر ظاهر زیبا به خرید آنها می پردازد.
امروزه این گونه پذیرفته شده است که انسان معمولی ذائقه ی نازل و بدی از خود نشان می دهد. در نتیجه آن تولید و تجارتی که تماماً وابسته به حمایت توده هایی از این قبیل انسان ها است به ناچار از سطح فرهنگی و هنری نازلی برخوردار است. (یکی از معضلات بزرگ سرمایه داری این است که چگونه می توان به دستاوردهایی با کیفیت بالا رسید و آنهم در فضای اجتماعی که در آن « انسان معمولی یا عادی » بیشترین تعداد و بالاترین اهمیت را به خود اختصاص می دهد).
علاوه بر آن ما به خوبی می دانیم که بسیاری از انسان ها خود را تسلیم عادت هایی می کنند که به اثرات ناخواسته ای منجر می شود. از نظر مخالفین فعالیت های سرمایه داری ذائقه ی بد و عادت های مصرفی خطرناک مردم و سایر شرارت های زمانه ی ما صرفاً توسط روابط عمومی یا فعالیت های تجاری شاخه های بیشمار « سرمایه » بوجود می آید. جنگ ها توسط صنایع مهمات سازی به راه می افتند که اصطلاحاً به آن « تجارت مرگ » می گویند. جنون میخوارگی زائیده ی سرمایه ی شرکت های تولید کننده ی الکل یا همان « تراست ویسکی » افسانه ای و کارخانجات آبجو سازی است.
ادامه دارد . . .
On Equality and Inequality by Ludwig von Mises.
Mises.org
ویلیام ایسترلی
برگردان علی محمد طباطبایی
ایدئولوژی های شکست خورده ی قرن گذشته به پایان خود رسیدند، لیکن یک ایدئولوژی جدید
برای جانشین شدن آنها سربرآورده است. این ایدئولوژی « توسعه » است که وعده ی
حل تمامی مصیبت های جهان را می دهد. لیکن همچون کمونیسم و
سایر ایدئولوژی ها، توسعه گرایی هم یک اشتباه
خطر ناک و مهلک است
ادامه مطلب ...
لودویگ فون میزس
برگردان علی محمد طباطبایی
نازی ها پولی لوگیزم (1) را خود ابداع نکردند، بلکه صرفاً نوع مخصوص به خودشان را بوجود آوردند. تا اواسط قرن نوزدهم هیچ کس جسارت به زیر سوال بردن این واقعیت را که ساختار منطقی ذهن بشر غیر قابل تغییر است و در میان تمامی انسان ها مشترک به خود نداده بود. تمامی روابط میان انسان ها مبتنی بر پذیرفتن یک ساختار یک شکل و منطقی است. ما فقط به همین خاطر که به چیزی مشترک در میان تمامی انسان ها یعنی به ساختار منطقی خرد متوسل می شویم است که می توانیم با یکدیگر وارد گفتگو شویم. بعضی انسان ها می توانند عمیق تر اندیشه کنند و افکار خود را پالایش بیشتری ببخشند تا دیگران. انسان هایی وجود دارد که متاسفانه نمی توانند یک جریان استنتاج متشکل از زنجیره ی طولانی استدلال قیاسی را دریابند. اما تا زمانی که انسان قادر به اندیشیدن و تعقیب جریان اندیشه ی استدلالی است، او پیوسته به همان اصول نهایی اندیشه منطقی وابسته می ماند که در تمامی انسان های دیگر نیز به کار بسته می شود.
ادامه مطلب ...وندی مک الروی
برگردان علیمحمد طباطبایی
|
در بیشتر تاریخ روشنفکری، جامعهی بشری به عنوان نتیجهی طراحی آدمی یا یک قدرت برتر به شمار آمده است. در کتاب چندین جلدی « قانون، قانون گذاری و آزادی » نظریهپرداز اجتماعی فردریش فون هایک به چنین تلقی از جامعه به عنوان « خردگرایی صنع گرا » اشاره کرده و با شدت تمام بر علیه آن به بحث و استدلال پرداخته است. وی در سخنرانی خود با عنوان « تظاهر به دانش » به سال 1974 و در مراسم دریافت جایزهی نوبل در رشتهی اقتصاد دیدگاه متفاوتی در این خصوص که جامعه چگونه شکل میگیرد بیان نمود: « پذیرفتن محدودههای عبور ناپذیر معرفت بشری باید به پژوهندگان جامعه درسی در فروتنی و توازع بیاموزد، درسی که او را از این که در مبارزهی مهلک برای کنترل و نظارت بر جامعه شرکت فعال داشته باشد باز میدارد. تلاش برای چنین نظارتی بر جامعه نه فقط او را تبدیل به یک فرمانروای مستبد بر همنوعانش میکند، بلکه حتی شاید او را به نابود کنندهی تمدن بشری تبدیل نماید. تمدنی که هیچ مغزی آن را طراحی نکرده، بلکه توسط تلاشهای آزادنهی میلیونها فرد انسانی بوجود آمده است».
هایک با هرگونه تلاش برای طراحی ساختار جامعه مخالف است، یعنی با برنامه ریزی و هدایت جامعه از یک مرکز. به اعتقاد او چنین طراحی و مهندسی اجتماعی در واقع جامعه را بیشتر تخریب میکند تا این که بخواهد آن را آباد کند، زیرا جامعه نتیجهی طبیعی فعالیت آدمی است اما نه نتیجهی طراحی عامدانهی او. در کنار اقتصاددان اتریشی لودویگ فون میزس، هایک آنچه را به وجود آورد که به تحقیق بهترین نقد از نظریهها و خط و مشیهای « صنعگرایانه » است که طی قرن بیستم با محبوبیت تمام رشد یافتهاند.
هم هایک و هم میزس شاهد انهدام لیبرالیسم کلاسیک توسط دو جنگ جهانی (و البته بیشتر در جنگ اول) بودند. دولتهای زمان جنگ برای تضمین جریان مداوم تسلیحات و سایر کالاهایی که برای پیروزی وجودشان بسیار ضروری به نظر میرسید به توسط کنترل مرکزی بخش خصوصی را در محدودیت شدید قرار دادند. دولتها ذخیرههای پولی خود را افزایش دادند تا بتوانند از پس پرداخت بسیج و گردآوری عظیم نیروهای نظامی برآیند. و جنگ جلوی جریان تجارت آزاد را گرفت که لیبرالیسم کلاسیک آن را به عنوان شرط لازم صلح، رونق اقتصادی و آزادی به حساب میآورد. به طور خلاصه، همهایک و هم میزس ناظر دولت گرایی قرن بیستمی بودند که جای لیبرالیسم قرون نوزدهمی را گرفته بود.
اگر همانگونه که فیلسوف فردگرای آمریکایی راندولف برن (randolph Bourne) معتقد بود جنگ ضامن سلامتی حکومت است، پس هایک و میزس شاهد تاثیر نتیجهی منطقی کاملاً روشن آن بودند: یعنی این که جنگ برابر بود با مرگ آزادی فردی و مهندسی اجتماعی سازوکار مهمی بود که از طریق آن آزادی نابود می شد. در واقع یکی از اولین آثار میزس یعنی « ملت، دولت و اقتصاد » (1919) نتایج فاجعه آمیز برنامه ریزی مرکزی را مورد بررسی قرار میداد که از جنگ جهانی اول به این سو آغاز شده بود.
اما هایک و میزس به مخالفت با مهندسی اجتماعی صرفاً به دلایل فایده گرایانه قناعت نکردند. هر کدام از آنها جدا از دیگری نظامهای پیچیده و موشکافانه از نظریهی اجتماعی برای تبیین این که چگونه نهادهای جامعه به طور طبیعی تکامل مییابند بوجود آوردند. آنها بر این باور بودند که نهادهای یک جامعهی سالم نتایج جمعی و ناخواسته همکاری و روابط متقابل افراد هستند. برای مثال هیچ هیئت یا اقتدار مرکزی برای ابداع سخن گفتن آدمی تصمیم نگرفته تا چه رسد به طراحی زبانی پیچیدهای چون انگلیسی.
در حالی که انسانها به تنهایی برای رسیدن به اهداف خود دست به اقدام میزدند، برای تسهیل آنچه از دیگران طلب میکردند به ایجاد صدا پرداختند. بدین ترتیب سخن گفتن نتیجهی اقدام انسانی بود ولی نه نتیجهی طراحی عامدانهی او، آنچه به طور طبیعی به تکامل زبان انجامید. این تکامل شاید با راندامان و کارایی علمی به جلو نرفته باشد. اما به اندازهی کافی برای میسر گشتن تکامل تمدن موثر و کارآمد بوده است. کارایی برنامههای دولتی چنانچه با چنین چیزی مقایسه شود ابداً تاب نمیآورد.
با این حال صنعگراها استدلال میکردند که یک جامعهی برنامه ریزی نشده بی حساب و کتاب و آشفته خواهد بود و با دانش کافی میتوان جامعهای از هر نظر بی عیب و نقص و کارآمد ساخت. در چنین جامعهای نه مازادی (مصرف نشده) و نه کمبودی خواهد بود. بازارهای بورس دیگر سقوط نمیکنند و (نرخ) پول رایج دچار نوسان نمیگردد. شاید حتی بتوان به نحوی این جامعه را طراحی کرد که اعضایش در هماهنگی کامل با اهداف اجتماعی مطلوب به جلو روند، درست به همانگونه که آنها در یک جنگ دست در دست یکدیگر به سوی پیروزی گام بر میدارند.
هایک (در پاسخ آنها) بی پرده و صریح اظهار داشت که دانشی که صنع گراها در جستجویش هستند حاصل نشدنی است. غیر ممکن است بتوان طراحی اعمالی که فردا قرار است انجام شود را بر اساس آن چه دیروز مردم عملی کرده اند به انجام رساند. (اعمال) مردم را نمیتوان پیش بینی کرد. انسانها از بنیاد متفاوت از اشیاء فیزیکی هستند که دانشمندان آنها را مورد آزمایشات خود قرار میدهند. یک دانشمند میتواند هر آن چیزی را که برای دانستن حرکت یک شیء مورد نیاز است بیاموزد، و چنین دانشی با گذشت زمان نیازمند تغییر نیست. اما موجودات بشری بر اساس عوامل و انگیزههای روان شناختی دست به اقدام میزنند که پوشیده است، اغلب حتی از خود آنها. جامعه از اشیایی که بتوان آنها را طبقه بندی کرد و به پیروی از قوانین علمی واداشت تشکیل نشده است، جامعه از افراد بی نظم و غیر قابل پیش بینی به وجود آمده است.
میزس نیز در بارهی نظریهی پولی اشارهی مشابهی کرده است. او نشان داد که حتی ابزاری به ظاهر عینی برای برآورد پولی ـ شیوهای که مردم به طور غیر رسمی برای تصمیم گیریهای خود مورد استفاده قرار میدهند ـ برای برنامه ریزیهای اجتماعی گسترده تر بی فایده است. قیمتها در بهترین حالت یک گزارش تاریخی هستند. بهای نان قیمتی است مربوط به گذشته، حتی اگر این گذشتهای بسیار نزدیک باشد. این اطلاعات میتوانند در این باره که قیمت نان فردا چه مقدار خواهد بود در انسان ایجاد انتظار کنند، اما (به طور علمی) چیزی را نمیتوانند پیش بینی کنند. کمبود شدید نان میتواند قیمت را بالا برد. علاوه بر آن استفاده از دیروز برای طراحی فردا مخالف اصل بنیادی فعالیتهای بشری است: اصل تغییر که اجتناب ناپذیر است.
میزس در کتاب خود « فعالیت بشری: رسالهای در اقتصاد » (1949) چنین اظهار نظر میکند: « منشأ فعالیت بشری تغییر است. تا هر زمانی که فعالیت انسان ادامه دارد از ثبات هم خبری نیست، بلکه فقط تغییرات بی پایان وجود خواهند داشت . . . قیمتهای بازار دادههای تاریخی هستند و بیانگر شرایطی که در یک وضعیت معین از جریان تاریخ برگشت ناپذیر خود را غالب کرده اند . . . در یک حالت فرضی ـ و البته غیر معقول ـ از ثبات و تصلب هیچ گونه تغییری روی نمیدهد که برآورد یا اندازه گیری آن لازم باشد. در جهان واقعی که درگیر تغییرات دائمی است هیچ نقطهی ثابتی وجود ندارد . . . ».
از کتاب « ملت، دولت و اقتصاد » گرفته تا شاهکار میزس « فعالیت انسان » وی با شیوایی تمام بر علیه امکان کسب دانش کافی برای طراحی جامعه به استدلال میپردازد. هایک از در اثرش « نظم حسی: تحقیقی در مبناهای روان شناسی نظری » (که در 1952 چاپ گردید، لیکن گفته میشود که بر اساس کارهای او از 1919 و 1920 قرار داشته) تا مشهور ترین کتابش « راه بردگی » (1944) حوزههای گوناگونی چون معرفت شناسی و اقتصاد را برای ایجاد یک نظریهی اجتماعی با یکدیگر ادغام نمود، نظریهای که هرگونه درستی و اعتبار برنامه ریزی مرکزی را زیر سوال میبرد.
در تمامی آثار این نظریه پردازها همواره دو مفهوم خویشاوند در کنار یکدیگر مشاهده میشود: فردگرایی روش شناختی و نظم خود جوش. این مفهومها کلیدهایی هستند برای درک آن که چگونههایک و میزس با سرسختی تمام مهندسی اجتماعی را نمیپذیرند.
فردگرایی روش شناختی
میزس در کتاب « فعالیت انسان » توضیحی از آنچه او آن را « اصول فردگرایی روش شناختی » مینامد ارائه میکند: « ابتدا باید این واقعیت را درک کنیم که تمامی فعالیتها توسط افراد انجام میگیرد . . . اگر معنای فعالیتهای بی شماری که توسط افراد انجام گردیده اند را به دقت بررسی کنیم باید همه چیز در بارهی فعالیتهای کل اجتماع را بیاموزیم. زیرا یک جمع اجتماعی خارج از « فعالیتهای » اعضای منفرد خود وجود و واقعیت ندارد ». میزس مدعی بود که کلیهای اجتماعی مانند « خانواده » یا « جامعه » چیزی بیشتر از اعضای منفرد خود نیستند که آنها را تشکیل داده اند. چنین کلهایی انتزاعاتی برای نشان دادن همکاری متقابل مردم در یک شرایط ویژه مفیداند. « خانواده » مجموعهای از فعالیتهای متقابل را نشان میدهد و « فلان باشگاه » نوع دیگرش را.
در تقلیل کارکردهای گروهی به عمده ترین عناصر مبنایی اش ـ یعنی به فعالیت افراد ـ میزس اهمیت کلیهای اجتماعی را نادیده نمیگیرد. کاملاً برعکس. او توضیح میدهد که « فردگرایی روش شناختی از به زیر سوال بردن اهمیت چنین کلیهای اجتماعی بسیار به دور است. یکی از اصلی ترین وظایف فردگرایی روش شناختی توصیف و تحلیل تبدیل شدنها، ناپدید شدنها، تغییرات ساختاری و عملیات کلیهای اجتماعی است و از این نظر این تنها روشی است که برای حل رضایت آمیز این معضل مناسب است ».
به دیگر سخن فردگرایی روش شناختی ابزاری تحلیلی و قدرتمند بود که میتوانست برای کشف اصولی که بر اساس آنها گروهی از مردم با یکدیگر فعالیت متقابل انجام میدهند مورد استفاده قرار گیرد. برای شناخت جامعه این بهترین روش بود و تاکید میزس بر آن در خلا ایجاد نشده بود بلکه در پاسخ به نظریهی اجتماعی کلی نگری برخاسته بود که در اوایل قرن بیستم از محبوبیت بسیاری برخوردار بود. طرفداران این نظریه ادعا میکردند که اهمیت کل بسیار بیشتر از اهمیت مجموع اجزاء منفرد آن است. آنها میان حوزهی زیست شناسی و جامعه شناسی شباهتهای بسیار نزدیکی میدیدند و استدلال میکردند که همانگونه که برای توصیف یک سازوارهی آلی و پیچیده اصولی در سطح بالاتر مورد نیاز است تا هنگامی که بخواهیم برای مولکولهایی که آن سازواره را تشکیل میدهند تبیین مناسبی بیابیم، در مورد جامعه انسانی نیز دقیقاً به همین گونه است. اصول و ویژگیهای جدیدی در جامعه ظاهر میشوند که به طور کامل از آنچه به افراد آن جامعه نسبت داده میشود متفاوت هستند. به دیگر سخن قوانینی وجود دارد که فقط نسبت به کلیهای اجتماعی و نه نسبت به اعضای منفرد آنها قابل اعمال است. علاوه بر آن این قوانین نوظهور بر اساس قوانین علمی عمل میکنند و به روشهای برنامه ریزی (مرکزی) پاسخ مناسب نشان میدهند.
فرد به عنوان انتزاع
به همراه ظهور مارکسیسم کسانی که طرفدار نظریهی فردگرایی روش شناختی بودند اغلب مورد این اتهام واقع میشدند که « اتمیست » و یا تقلیل گرا هستند. مارکسیست ها حتی تا آنجا پیش رفته و ادعا کردند که این فرد است که انتزاع ناب محسوب میشود و نه جامعه. کلی گراهای اجتماعی در شکل افراطی خود حتی وجود فرد بدون جامعه را مورد انکار قرار دادند. همانگونه که میزس اشاره میکند « تصور از یک فرد از نظر آنها یک انتزاع توخالی است و انسان واقعی الزاماً همیشه عضوی از کل اجتماع ».
کارل مارکس همین نکته را توسط استفاده از مثالی رابینسون کروزویی بیان میکند. وی در این خصوص مجادله میکرد که یک فرد انسانی که جدا از دیگران و در یک جزیرهی خالی از سکنه بزرگ میشود یک موجود انسانی نیست. نکتهی اصلی این استدلال این بود که انسانها سازوارههایی اجتماعی هستند ـ و یا اگر بهتر میپسندید سازههای اجتماعی ـ که نمیتوانند از بافت و زمینهی تعیین شده جدا شده و باز هم انسان باقی بمانند. رابینسون کروزوی بالغ که کشتی اش در یک جزیره ی دورافتاده غرق شده بود یقیناً یک انسان بود، اما این انسانیت او از یک انطباق پیشینی با جامعه نتیجه می شد. زبان، فکر و هنر، یعنی همهی آنچه که کروزو را تبدیل به یک انسان میکرد از زندگی (قبلی اش) در اجتماع ناشی شده بود. در حالتی معکوس از منطق میزس، مارکس ادعا نمود که کلی اجتماعی که « جامعه » خوانده میشود اعضای منفرد خود را خلق میکند، یعنی کسانی که فقط آنها را می توان از طریق بررسی قوانین آن جامعه ادراک نمود. مارکس گامی جلوتر رفته و به گسترده تر کردن اصول و روش شناسی علوم ـ مانند پیش بینی پذیری و نظارت ـ به درون حوزهی جامعه تلاش نمود.
لیبرالهای کلاسیک این گونه پاسخ دادند که انسانی که در شدیدترین حالت انفراد بزرگ شده است هنوز هم میتواند به عنوان یک انسان محسوب شود. برای مثال او میتواند میزانی از حق تقدمهایی برای خودش داشته باشد و میتواند برای رسیدن به اولویتی بالاتر تلاش کند. این درست که بدون همکاری اجتماعی، ظرفیتهای اصلی و درونی انسانی شخص هرگز تکامل نخواهد یافت یا هرگز امکان ابرازنظر و ظهور را نخواهد داشت. برای مثال در چنین حالتی دیگر هیچ دلیلی برای تکامل استعداد سخن گفتن یا تشکیل خانواده وجود نخواهد داشت. اما اگر چنین شخص دورافتاده از جامعه نجات یافته و به داخل جامعه انتقال یابد، تواناییهای غیر منتظرهی او چه بسا دوباره شکوفا شوند. اما هر خصوصیتی هم که دراینجا رشد یافته باشد از استعدادهای نهفتهی خود او به عنوان یک موجود انسانی برخاسته و نتیجهی روابط متقابلی هستند که او تجربه کرده است. این ویژگیها به این خاطر به ظهور نرسیده اند که یک نظام جمعی که « جامعه » نامیده میشود به آنها اجازهی ظهور و وجود داده است.
لیبرالهای کلاسیک این ادعا را که گروهها دارای پویایی فزاینده هستند که از پویایی انسانی که در انزوا زندگی میکند بیشتر است انکار نمیکردند. این فقط در جامعه بود که تبادلات روشنفکرانه و اقتصادی روی میداد. اما اعتقاد آنها بر این بود که تفاوتها میتواند توسط تجزیه کردن پویایی گروه به فعالیتهای متقابل و پیچیدهی افراد (مجزا) توضیح داده شوند. برای مثال هر چیزی در بارهی یک گفتگو میتوانست به بیانها، زبان ایما و اشاره و سایر فعالیتهای افراد در گیر در گفتگو تجزیه شود. این گفتگو متضمن هیچ اصول توضیحی بیشتری نمی بود.
این رویکرد روش شناختی در تحلیل کردن حتی پیچیده ترین کلیهای اجتماعی مانند « دولت » به درستی عمل میکرد. هر کاری که دولت انجام می داد یا هرآنچه دولت بود به فعالیتهای فردی تقلیل داده میشد. همانگونه که میزس توضیح میدهد « این جلاد است و نه حکومت که یک جنایتکار را به دار میزند. اما بعضی در عملی که جلاد انجام میدهد دولت را در حال اقدام میبینند. این که آنها چنین برداشتی دارند فقط به این خاطر است که آنها انتزاعی که آن را « دولت » می نامند بوجود آورده اند یعنی آنچه از نظر آنها زمینهای برای این عمل فراهم میکند. به همین ترتیب مردم هرگز در واقع گفتگوی جمعی را نه میبینند و نه میشنوند. همهی آنچه آنها میبینند یا میشنوند یک به یک افراد هستند که مشغول صحبت کردن با یک دیگراند، و ما معمولاً مجموع بگومگوهای آنها را « گفتگوی جمعی » مینامیم.
از این رو میزس هرگونه واقعیت عینی نسبت به انتزاع هایی از قبیل « حکومت » یا « جامعه » را رد می کرد. او می نویسد: « فریبنده است که تصور کنیم به تصویر درآوردن کلی های گروهی در ذهن مقدور است . . . ما می توانیم جمعیت را ببینیم، یعنی تعداد زیادی انسان را. این که آیا این جمعیت صرفاً نوعی تجمع انسان ها است . . . یا نوعی واحد اجتماعی، پرسشی است که فقط هنگامی می توان به آن پاسخ داد که آن معنی را درک کنیم که آنها خودشان برای این حضور قائل هستند . . . این معنی پیوسته یعنی همان افراد . . . فرآیند ذهنی باعث می شود که ما وجود های اجتماعی را بازشناسیم ».
فردگرایی روش شناختی برای نظریهی مهندسی اجتماعی معنیهای ضمنی عمیقی با خود به همراه آورده است. اگر کلی اجتماعی یک « جریان ذهنی » در درون افراد است و نه یک وجود عینی که دارای هستی مستقلی باشد، پس این ادعا که قواعد و ویژگیهای یگانهای وجود دارد که نسبت به گروه و نه نسبت به افراد به کار بسته میشود، دیگر معنای درستی نخواهد داشت. فردگرایی روش شناختی کلیهای اجتماعی را از قلمروی عینی که اصول علمی در آن حکم فرما بود بیرون کرده و آن را به قلمروی ذهنی قضاوت و اولویتهای انسانی بازگردانده است. بدین ترتیب اکنون دیگر مهندسین اجتماعی به جای آن که صلاحیتی برای طراحی نهادهای اجتماعی مانند بانکها داشته باشد و اصول علمی را تعقیب کند، به حد کسانی تقلیل یافته بودند که به سامان بخشی افراد در اجتماع میپردازند. آنها در خدمت برنامه ریزی این که انسانها در آینده اولویتهای خود را چگونه بیان خواهند کرد در آمده بودند ـ یعنی دانشی که افراد به شخصه کمتر از آن برخوردار هستند.
و بااین حال یک پرسش مهم باقی میماند. بدون برنامه ریزی، جامعه چگونه میتواند مشکلات خود را حل کند؟ بخشی از این پاسخ به مفهوم دومی باز میگردد که در سراسر آثارهایک و میزس به چشم میخورد.
نظم خودجوش
در قرن نوزدهم نظریه پردازانی مانند آدام اسمیت به بررسی تاثیری که نتایج ناخواستهی فعالیتهای بشری بر جامعه میگذارد آغاز کردند. اینها پیامدهای جمعی بودند و هنگامی به عنوان نتیجهی طبیعی روی میدادند که مردم علائق و منافع خود را تعقیب مینمودند. برای مثال چنانچه 20 نفر برای گذر کردن از یک مزرعهی بزرگ کوتاه ترین فاصله را انتخاب کنند، به مرور کوره راه باریکی پدیدار میشود، اما بوجود آمدن آن نتیجهی ناخواسته هدف آگاهانهی هر کدام از آن افرادی بوده است که برای عبور به سریع ترین شکل ممکن از آن قطعه زمین گذر کرده اند.
اسمیت به این باور رسیده بود که جامعه و نهادهایش وقتی به بهترین وجه ممکن درک خواهند شد که چنین پیامدهای ناخواستهای مورد توجه واقع شوند. بیائیم و قیمتهای روز گذشته را در نظر گیریم. برای بهایی که دیروز شما جهت خرید نان پرداخته اید هیچ قانونی تصویب نشده بوده. آن قیمت نتیجهی عوامل غیر قابل پیش بینی بود مانند این که شما 24 ساعت پیش با چه بهایی حاضر به خرید نان بوده اید. از این رو نهاد اجتماعی قیمت (نان) به طور خود جوش تعیین شده بود، نهادی که خودش خودش را کنترل میکند. یعنی قیمت به طور خودانگیخته و به سرعت نوسان مییابد که انعکاسی است از عاملهای قابل تغییر، مانند در دسترس بودن نان (برای مشتریها). و از آنجا که چنین تغییراتی قابل پیش بینی نبودند، فقط یک واکنش خودجوش و نه واکنشی که از پیش برنامه ریزی شده ـ میتوانست پاسخ مناسب را بدهد.
اما هیچ محقق معاصری ایدهی نهادهای خودجوش و خود تنظیم کننده اجتماعی را عمیق تر از آنچههایک بررسی کرده مورد توجه قرار نداده است. وی در مقالهای با عنوان « اصول نظم اجتماعی لیبرال » به اعتراضی میپردازد که غالباً خود را با آن رویاروی میدیده است. هایک مینویسد: « بیشتر مخالفت با سیستم آزادی تحت قواعد عمومی از ناتوانی در پی بردن به نظم و ترتیب کارآمد فعالیتهای بشری که وابسته به هیچ سازمان اندیشیدهای نیست که یک عقل آمرانه آن را بوجود آورده باشد ناشی شده است » (مطالعاتی در فلسفه، سیاست و جامعه 1960).
برای کل گراهای اجتماعی « نظم » و « کارایی » مفاهیمی بودند که به نظر میرسید به یگدیگر جوش خورده اند. میزس وهایک گرچه موافق بودند اما تعریف دیگری را مورد استفاده قرار میدادند. برای کل گراهای اجتماعی ظاهراً این واژهها به طریقی به کار گرفته میشدند که دیدگاههایی تقریباً نظامی را از جامعه به ذهن فرا میخواند که دست در دست یکدیگر به سوی یک هدف واحد در حرکت هستند. در یک برنامهی پنج ساله کارکرد جامعه به معادلات ریاضی تقلیل پیدا میکرد. نظمی که میزس وهایک از آن پشتیبانی میکردند نظمی خودجوش بود که در آن افراد علائق بسیار متفاوت خود را بدون هماهنگی با یک اقتدار مرکزی تعقیب میکردند.
اما یک چنین نظم خود جوشی به چه میمانست؟ مثال کلاسیک برای آن بازار سهام نیویورک بود که به عنوان محلی تاسیس شده بود که در آن هر هفته از دوشنبه تا جمعه و از 9 صبح تا 5/4 بعد از ظهر امکان خرید و فروش سهام برای همه مقدور بود. هیچ اقتدار مرکزی تعیین کنندهای وجود نداشت که قیمتها یا حجم معاملات را معین کند. همهی اینها توسط جیبهای مردم تعیین میشد. مردمی که به دنبال اولویتهای شخصی خودشان بودند و آنهم در روشی که بسیار شبیه به بی نظمی بود. کارگذار سهام با فریاد کشیدن در محوطهی بازار بورس ودر حالی که حاضر به خرید سهام فلان شرکت به بهمان مبلغ بود، قصدش دنبال کردن اولویتهای موکلش بود. با این حال یک پیامد ناخواستهی عمل او تثبیت قیمتهای کلی سهام شرکتی بود که سهامش را میخرید.
نظم خود جوش شباهت بسیار به بی نظمی دارد. در سخنان خودهایک این نوعی نظم است که « توجیهی برای آن در یک لحظهی بخصوص شاید قابل تشخیص نباشد، و نظمی که اغلب . . . به نظر میرسد که غیر قابل فهم و غیر منطقی است (« درست و غلط فردگرایی » در فردگرایی و نظم اقتصادی 1948). اما عجیب آن که این شباهت با بی نظمی شاید خود حاکی از این باشد که چرا کارآمد است. علاوه بر آن شرایط در حال تغییری که این نوع از نظم به آنها واکنش نشان میدهد دارای نظم منطقی و قابل پیش بینی نیست. درست همانگونه که محوطهی تجاری بازار سهام نمیتواند بر طبق قواعد تشریفاتی خاصی تنظیم شود، یک جامعهی پویا نیز نیازمند نهادهایی با تغییر پذیری بالا است.
در حقیقت امتیاز اصلی سیستم غیر متمرکز تصمیم گیری، توانایی اش برای تطبیق دادن دائمی و سریع خود با شرایط متغیر است. آنجا که مهندسی اجتماعی نیازمند آیندهای ثابت و دانشی خداگونه از وضعیت فعلی است، نظم خودجوش چاره ناپذیری تغییرات و ناکافی بودن دانش بشری را تشخیص داده و خود را با آنها منطبق میکند.
گستردگی دانش یک انسان همان اندازهای است که دانستن آنها برای اولویتها و اعمال آینده اش مقدور است. هر چقدر از سطح فرد دور تر شویم، دادههای ما از اطمینان کمتر و پیامدهای تصمیم گیریها نیز از کمال اندک تری برخوردار خواهند شد.
نتیجه گیری
در این که هم هایک و هم میزس استدلال های خود برای آزادی فردی را بر اساس نادانی بشری قرار داده بودند درایتی وجود دارد. در کتاب « اساسنامهی آزادی » (1960) هایک اعتراف میکند که نیاز برای آزادی « به طور عمده بر تصدیق نادانی ناگزیر همگی ما در خصوص عوامل بسیاری قرار دارد که دست یافتن ما به هدفهایمان و به سعادت به آنها وابسته است ». عجیب آن که صنع گراها نیز دقیقاً همین استدلال را برای موضع خودشان مطرح ساخته اند: موجودات بشری کامل نیستند از این رو جامعه به طراحی و برنامه ریزی نیازمند است. از نقطه نظر یک توافق همگانی ـ یعنی توافق در ناقص بودن دانش بشر ـ هر دو طرف به کلی به نتیجه گیریهایی میرسند که مغایر یکدیگر است.
یک تفاوت اصلی میان آنها در رویکرد روش شناختی شان نسبت به پدیده ی اجتماع قرار دارد. صنع گراها بر این باوراند که جامعه دارای یک وجود و مجموعه کارکردهایی در مسیر قواعدی است که مستقل از افرادی می باشد که آن جامعه را تشکیل می دهند: از این رو افراد باید به طریقی با یکدیگر هماهنگ گردند که خیر اجتماعی تمامی آنها تضمین گردد. هایک و میزس بر این اعتقاد بودند که جامعه یک انتزاع است که چیزی بیش از مجموع روابط متقابل پیچیده میان افراد را بیان نمی کند. آنها بر این امر پای می فشردند که چون فقط این افراد هستند که عمل می کنند، پس باید برای اعمال خود آزاد باشند.
HUMAN IGNORANCE AND SOCIAL ENGINEERING
by Wendy McElroy